رمـــــان پــروای بــی پــروای مــن|3

و آینه خودمو برانداز کردم .
پیرهن سفیدی پوشیدم که از بالا گشاد بود و دامنش تنگ می شد ، قد دامن تا روی زانوم بود و موهای روغن زدمو هم نیمه باز گذاشتم ، آرایش زیادی هم کردم که بهزاد حسابی تو خماری بمونه .
رژ قرمزم با پیرهن سفیدم و رنگ پوستم هارمونی خوبی داشت .
دست آخرهم صندل سفیدم رو پوشیدم که یهو صدای موبایلم بلند شد . 
به صفحه ی گوشیم نگاه کردم اسم سارا چشمک می زد :
_سلام باز چیه ؟؟
_ببین می گم یادت نره ها ، من بیدارم . هر وقت رفتن زنگ بزن ببینم چی شد و چی کار کردی خب؟
_باشـــــــــه ! یادم نمی ره . ده بار که یه چیزو نمی گن آخه ! خنگی دیگه !
_خفه بای .
سر و صدای سالن خبر از اومدن عزیزای دل می داد . 
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم : پروا تو می تونی ! کافیه بی پروا باشی !
و پله ها رو با خونسردی کامل پایین رفتم .
بهزاد اولین کسی بود که تونست منو ببینه و جالبه بدون هیچ ملاحظه ای ، با نگاه خیره ی چندش آوری بهم نگاه می کرد .
چشم غره ی تخصصی خودمو نثار چشای وقیحش کردم و با صدای بلندی سلام دادم .
همه ی جمع حواسشون معطوف من شد و با کمال تعجب دیدم که بعد از بهزاد و مادرش که خیر سرشون به احترامم از جا برخاستن ، آذین و پدر هم یه حال تپل بهم دادن و روی پای مبارکشون ایستادن .
یعنی اینقدر تعجب کردم که احساس کردم همین حالا یه قسمت از پوست سرم شکافته می شه و یه شاخ عظیم ازش بیرون می زنه ! آخه آذین و این کارا ؟؟؟؟ چی می بینم ؟؟ 
فقط همون چند ثانیه کافی بود که بفهمم بد رفتن تو نقششون و در ضمن آذین واسه دک کردن من حتی حاضره بهم احترام بزاره و زیر پام بلند شه !
دستای دراز شده ی بهزاد معنیش این بود که باید باهاش دست می دادم ، چاره ای نبود با بهزاد و شیلا خانم (مادرش ) دست دادم و روی یه مبل تک نفره نشستم .
برق رضایت تو چشای همشون پیدا بود به خیالشون تسلیم شده بودم که اینقدر خوشگل نموده بودم دیگه ! هه ! حتمــــــــــــــــــــــ ا !!
حالا بگم از مامان بهزاد : یه خانم سر حال و حدودا پنجاه ساله با اندامی متوسط و موهای شرابی کوتاه و چشایی که دقیقا تو صورت بهزاد هم دیده می شد. یکدفعه لباش تکون خورد :
_آقای کیائی فکر نمی کردم که دختر به این زیبایی رو از ما پنهون کرده باشین ! نکنه از هجوم خواستگارها وحشت دارین ؟ و خنده ای مستانه سر داد .
پدر فنجون چای تو دستش رو روی میز کنارش گذاشت و با نیم نگاهی به من گفت :
خودش علاقه ای به جمع ما نشون نمی ده و گرنه ما هر بار بهش می گیم .
چشای ریز و تیز بهزاد از روی من تکون نمی خورد داشتم کلافه می شدم مخصوصا که همه ی اندامم رو به خوبی سایز می زد و مطمئنن الان از خودم بهتر می دونست که چه سایز سوتینی می زنم ! بعــــله !
صدای شیلاخانم دوباره سکوت رو شکست:
_ وقتی بهزاد گفت دختر آقای کیائی ، تصورم یه دختر بچه بود و از بهزاد تعجب کردم که با این سن چطور همچین فکری به سرش زده اما خب بهش حق می دم پروا جون !
آذین که انگار از این حرف چندان خوشش نیومد درحالیکه با گوشوارش بازی می کرد گفت :
از خودتون پذیرائی کنید تا بگم شهلا یواش یواش میز شام رو بچینه .
خیلی خونسرد و بی خیال نشسته بودم ، بدون اینکه کلامی حرف بزنم .
شیلا خانم و آذین درگیر تعارفات بودن که بهزاد آروم گفت :
خیلی زیبا شدی ، بیشتر از همیشه !
با نگاه گستاخی که خودمم می دونستم خیلی خودخواهانه ست گفتم :
_ می دونم !
بهزاد گویا تعجب کرده باشه چند ثانیه پلک نزد و دوباره به خودش اومد و گفت :
_ خیلی حرف دارم که باید زودتر بهت بگم و تا حالا فرصت نشده که بهت بگمشون ! امشب شب منه !
و لبخند زشتی زد که دندونهاش پیدا شدند .
دو دندان ردیف فک بالاش از هم فاصله داشت که باعث می شد بیشتر ازش چندشم بشه !
وای خدابه دور ! نمی دونم چرا اینقدر از این آدم بدم می یاد ، شاید اینهمه انزجار حقش نباشه اما منم دست خودم که نیست ، یه حسه دیگه ، یه وقتایی بی دلیل از یه چیزی بدت می یاد و بر عکس !
بهش محل ندادم و رویم رو برگردوندم بلکه صداش قطع بشه و ادامه نده .
شیلا خانم و پدر داشتند درباره ی پروژهی حال حاضر پدرم صحبت می کردند و آذین هرازچند گاهی اظهار نظر می کرد که بگه منم هستم !
کلافه بودم دوست داشتم یه جوری از این جمع مسخره خلاص شم ولی ضایع بود اگه جمع رو ترک می کردم !
بی هدف به گوشی موبایلم نگاه کردم و الکی رفتم تو منو و اومدم بیرون که ناگهان واسم اس ام اس اومد .
یعنی هیچ وقت تو زندگیم از گرفتن یه پیام اینهمه شاد نشده بودم .
بازش کردم شماره ناشناس بود و نوشته بود :
سلام ، یه دفعه یادت افتادم . حدس زدم ممکنه الان از دست مهموناتون کلافه باشی . ببینم بهزاد هنوز سالمه ؟ زنده ست ؟ 
سریع نیشم باز شد از اینکه سام اینجوری زد تو هدف و فهمید که دقیقا چه حالی دارم .
چقدر خوب تو دو ساعت منو شناخته و چقدر مهربونه که به یادم هست !
واسش نوشتم :
سلام ، آره بابا نکبت خان فعلا حالش خیلی خوبه چون داره چشامو در می یاره . می زارم تا بعد از شام خوش باشه ولی بعدش کاری می کنم که خود زنی کنه ! و ارسالش کردم .
همون موقع شهلا خانوم و آقا یوسف اعلام کردن که میز شام آماده ست . 
دیرتر از همه سر میز شام رفتم و روبروی پدر و آذین و کنار شیلا خانم نشستم که هیچ مدله کنار بهزاد نباشم .
طرف دیگه شیلا خانوم بهزاد نشسته بود که با این حرکت من اخم کرد و من لبخند موذیانه ای زدم .
بدون تعارف به مهمونا برای خودم برنج کشیدم و تکه ای گوشت هم روش گذاشتم .
یعنی می خواستم یه کاری کنم که بگن دختره بی شعوره ، البته بلا نسبت منا ! 
نیم نگاهی به آذین انداختم که با صورت قرمز داشت تو گوش پدر ریزریز حرف می زد .
وقتی پچ پچ آذین تموم شد پدر نگاه شماتت باری بهم کرد و من با بی خیالی قاشق بعدی رو تو دهنم گذاشتم و شونه هامو بالا انداختم .
شیلا خانم و آذین همچنان درگیر تعارفات مسخره بودند و هنوز غذا نکشیده بودند و غذای من کم کم داشت تموم می شد.
دست بردم نوشابه رو که تقریبا مابین شیلا خانم و بهزاد بود رو بردارم که بهزاد پیش دستی کرد و پارچ رو به سمتم گرفت .
دستم رو به دسته ی پارچ گرفتم که به سمت خودم بیارمش که بهزاد به عمد دستش رو به حالت زننده ای روی دستم کشید .
تموم تنم مورمور شد با خشم چشم غره ای بهش رفتم و بهزاد لبخند وقیحی تحویلم داد .
دارم برات آقا بهزاد !! 
صاف نشستم . آذین تموم حرکات ما رو زیر نظر داشت . حدس می زدم که صورتم قرمز شده البته نه از خجالت بلکه از خشم !
در حالیکه سعی می کردم خونسردیمو حفظ کنم غذامو تموم کردم و مقداری از نوشابه ام رو نگهداشتم و منتظر بودم که بتونم از سر میز بلند شم و برم .
که دوباره همون صدای اس ام اس ناجی من شد و سریع از جا بلند شدم و در حالیکه نشون می دادم که عجله دارم که به گوشیم برسم از پشت شیلا خانم رد شدم و دقیقا پشت سر بهزاد یهویی پام پیچ خورد و مثلا برای اینکه به زمین نیفتم دستمو به صندلی بهزاد گرفتم و با اون دستی که لیوان نوشابه رو حمل می کردم ، باقی محتویاتش رو روی بهزاد تخلیه کردم !
اینقدر با مهارت اینکارو کردم که خودمم هم خنده ام گرفت ولی برای اینکه تابلو نشه رو به بهزاد گفتم :
وای ببخشید پام پیچ خورد .
بهزاد که داشت با دستمال پیرهنشو تمیز می کرد گفت : 
خواهش می کنم . تو خوبی ؟
و دوباره چندشم شد ولی جوابی ندادم.
پدر از جا برخاست و گفت : پاشو بیا یه پیرهن تمیز بهت بدم این دیگه تمیز نمی شه !
بهزاد همراه پدر به اتاق رفت .

 

 

نگاهم به نگاه آذین برخورد کرد، داشت با عصبانیت نگاهم می کرد که یعنی فهمیدم پات پیچ نخورد و فیلمت بود.
به جهنم که فهمید!
رفتم تو اتاق نشیمن سر جای اولم نشستم. این رفتارهای بی نزاکت خودم رو دوست نداشتم اما چه کنم که راهی جز این نبود.
کانال تی وی رو عوض کردم و یادم اومد که برام پیام اومده بود ، گوشیمو بر داشتم. سام نوشته بود:
هر موقع که مشکلی برات پیش اومد رو من حساب کن ، وقت و بی وقت!
این پیامش دوباره لبخند رو لبام نشوند چون یه صمیمیتی تو رفتارش هست که بهش احساس خوبی دارم.
درسته که بهش حس خاصی ندارم ولی یه جوری رفتار می کنه که مثل خیلی از پسرا، منو دلزده نمی کنه.
یه جورایی منو یاد خودم میندازه که برام جنسیت مطرح نیست و شخصیت آدم ها خیلی مهم تره و در ضمن دوستی رو تعریف نمی کنم که اگر سام داره تو این لحظه بهم پیام میده ، حتما باید رابطه ی خاصی بینمون باشه.
سر و صدای پشت سرم نشون از اومدن بقیه به اتاق نشیمن بود.
بهزاد که پیراهن پدر رو پوشیده بود تا دید کنار من روی مبل جا هست انگار که به خر تیتاب بدن ذوق کرد و به سرعت باسن مبارک رو روی مبل قرار داد.
اه مار از پونه بدش میاد دم لونش سبز میشه!
نمی دونم از حالت صورتم چی خوند که بهم گفت:
_نمی دونم چرا انقدر از من بدت میاد و نگاه پرسش گرش رو به چشام دوخت!
نمی دونستم باید چه جوابی بدم در نتیجه سکوت کردم. وقتی سکوتم رو دید سرش رو کج کرد کنار گوشم و به آرومی گفت:
_ولی من زود جای نفرت رو با عشق عوض می کنم ، کافیه فقط یه کم باهام مهربون باشی خوشگل بد اخلاق.
در جا حالت تهوع گرفتم! برگشتم سمتش ، داشت بی شرمانه به صورتم و اندامم نگاه می کرد.
تا خواستم دهنمو باز کنم و یه جواب دندون شکن بهش بدم صدای شیلا خانم که خیلی رسا صحبتش رو شروع کرد نظرم رو جلب کرد:
_فکر می کنم بهتره صحبت رو به موضوع اصلی که ما به خاطرش اینجاییم اختصاص بدیم و با نیم نگاهی به من با لبخندی ادامه داد:
_من همون ابتدای ورود پروا جون رضایتم رو اعلام کردم می مونه صحبت های خود بچه ها و البته رضایت شما و به پدر و اذین اشاره کرد.
پدر با تکون سر حرفای شیلا خانم رو تایید می کرد و آذین گفت:
_ما چرا باید مخالف باشیم؟ مگه ما جز خوشبختی پروا چی می خوایم؟ 
و با ژستی مادرانه ادامه داد :
بهزاد از نظر ما کاملا مورد قبوله. پروا هم خودش باید تصمیم بگیره.
به آرومی زیر لب گفتم: آره ارواح شکمت
بهزاد به سمتم برگشت و گفت:
_چیزی گفتی؟
محلش ندادم که شیلا خانم کش و قوسی به گردنش داد و گفت:
_به نظرم بهزاد و پروا جون باید بیشتر با هم آشنا شن. الانم بهتره برن یه گوشه ای و در مورد زندگی شون صحبت کنن.
تو دلم به خوش خیالی شیلا خانم خندیدم که همه چیز رو تموم شده می دید.
همچین میگه زندگی شون انگار چند سالی هست که منو بهزاد با هم زندگی می کنیم!
ایـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــی...!
بهزاد از خدا خواسته از رو صندلی پرید و به اجبار من هم از جا بلند شدم.
به سمت حیاط رفتم چون دوست نداشتم بهزاد تو اتاقم پا بذاره!
کنار باغچه ایستادم تا بهزاد بهم برسه، نگاهش از شادی برق می زد. نمی دونم واقعا دوسم داره یا داره فیلم بازی می کنه!
البته دونستن این موضوع فرقی در اصل موضوع نداره چون در هر صورت من ازش خوشم نمی یاد.
وقتی بهم رسید دوباره به آرومی حرکت کردم تا اونم مجبور بشه کنارم قدم بزنه .
دوست نداشتم بایستیم و با اون چشای وقیحش بر و بر نگام کنه !
صداش در اومد :
_ خیلی خوشحالم که تنها شدیم اینطوری که داشت پیش می رفت از اینکه بتونم باهات دو کلام تنهایی صحبت کنم ، نا امید شده بودم . قبلا هم که منو می دیدی انگار نمی دیدی !
تو دلم گفتم عزیز دل الانم نمی بینمت !
_خیلی حرفا هست که فکر کنم شنیدنش برات خالی از لطف نیست !
نگاه گذرایی بهش انداختم که یعنی منتظر شنیدن چرندیاتتم !
بهزاد گفت : می شه بشینیم روی تاب ؟ 
بدون مخالفت نشستم اون هم بعد از من نشست .
کمی دستپاچه بود شاید نمی دونست چه جوری باید شروع به مخ زنی کنه .
موهای جوگندمیه کوتاهش رو کلی ژل و تافت زده بود که دل منو ببره ! هی وای من !
پوست سفید و چشای خرماییش به مادرش رفته . 
صداشو صاف کرد و بالاخره شروع کرد :
نمی دونم تو راجع به من چی می دونی احتمالا بیشتر شنیدی چون غیر از چندتا برخورد جزئی خاطره ای از هم نداریم .
من سی و سه سالمه .پدرم خیلی سال پیش فوت کرد و من و مامانم با هم زندگی می کنیم .
یه کارخونه ی آجرپزی ارثیه ی پدریمه و در حال حاضر اونجا رو اداره می کنم و در کنارش ساخت و ساز هم انجام میدم که خودت هم در جریانی .
خلاصه از نظر مالی نمی گذارم بهت سخت بگذره ، حداقلش قول می دم که از وضعیت توی خونه ی پدرت بهتر باشه .
سریع پریدم تو حرفش :
_ من همین الانم از نظر مالی رفاه کامل دارم !
بهزاد با تکون سر گفت : البته ! فقط خواستم این مسئله ذره ای فکرت رو مشغول نکنه !
بازم تو دلم گفتم : جیگر جون خیالت راحت ! نه تنها این مسائل که خودتم ، ذره ای فکرم رو مشغول نمی کنی !!

 

ولی چیزی به روی مبارک خودم نیاوردم که ادامه داد :
_ می مونه مسائل احساسی و شخصی ! تو زندگی من آدمای زیادی اومدن و رفتن ، اما اگه مسخرم نمی کنی یا فکر نمی کنی که دارم چاپلوسی می کنم ،باید بگم که تنها کسی که تونسته فکرمو به خودش مشغول کنه ، تویی !
و نمی دونم چرا ... 
کمی سکوت کرد و از روی تاب بلند شد و مقابلم ایستاد . زل زد توی چشام و دوباره گفت :
_از همون بار اول که دیدمت ، به نظرم دست نیافتنی اومدی ! یه پاکی و معصومیتی تو چشات هست که تو دخترای دور و برم ندیدم ! واین زیبایی نجیبت باعث شده که به ازدواج فکر کنم ، چیزی که اصلا تو قیدش نبودم ! 
قول میدم خوش بختت کنم !
یک قدم جلوتر اومد که من ناخودآگاه سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم ، صورتش از هیجان کمی قرمز شده بود ، با دستمال عرق پیشانی اش را خشک کرد و باصدای آرومتری گفت :
_می دونم اختلاف سنیمون زیاده ، شاید فکر کنی ، نتونم مثل یه جوون هم سن خودت ، نیازهاتو برآورده کنم اما با اطمینان بهت قول می دم که از سنم خیلی جوون ترم و خیلی هیجانی و هاتم !
و با وقاحت هر چه تمام تر به لبهام نگاهی هیز انداخت .
واقعا چندشم شد از این همه بی حیایی ! اونم تو جلسه خواستگاری اینطوری داره قورتم می ده !
بعد از سی و اندی سال الواطی ، حالا می خواد به قول خودش ، یه دختر باکره ی آفتاب مهتاب ندیده رو بگیره !
خجالتم نمی کشه مرتیکه ی عوضی هیز بی حیا !
بهترین موقعیت بود که بزنم تو پوزش :
_اتفاقا تو زندگی منم آدمای زیادی اومدن و رفتن ! منظورمو که می فهمی ؟ 
و با سماجت تو چشاش نگاه کردم ، در آن واحد سرخ و سفید شد ! 
ادامه دادم :
_راستش من دختر بسته ای نبودم و نیستم ! یه خصوصیت من که حتما باید بدونی اینه که من خیلی تنوع طلبم !
خیلی زود از آدمای دور و برم سیر می شم و نهایتا مجبورم به تعویضشون !
شاید چون سنم کمه ، این مسئله دور از واقعیت به نظر بیاد ولی حتی من از پسری که تموم نیازهامو هم برطرف کرده ، سیر شدم !
ضربه ی کاری زدمــــــــــا! چون از خشم داشت آروم آروم می سوخت و تموم صورتش سرخ بود.
حالت هیز چشاش به خشم مبدل شده بود . شاید باور حرفام براش مشکل بود و یکم شوکه شده بود !
با باد خالی شده گفت : خوب نیست یه دختر اینقدر رک حرف بزنه !
شونه ای بالا انداختم و با بی قیدی گفتم : خوشم نمی یاد ادای آدمای تنگ و تاریک رو دربیارم ! اتفاقا همین اول بدونی کی هستم و خواسته هام چیه خیلی بهتره !
دوست ندارم فکر کنی داری با مریم مقدس ازدواج می کنی ! چون ممکنه یه روز یکی از آدمایی که قبلا تو زندگیم بودن، 
سر راهت سبز بشن و اون وقت کاخ نجابت و زیبایی من تو سرت خراب شه !
بعد با لبخند گفتم : 
جنگ اول به از صلح آخر !

 

 

 

بهزاد با صداي گرفته اي گفت :
_نمي دونم چرا فكر مي كنم كه مي خواي با اين حرفات ، نظرمو نسبت به خودت منفي كني ! 
اي بابا ! چه آدم سمجيــــــه !! 
_صلاح مملكت خويش خسروان داند ! من نخواستم پنهان كاري كنم . اينم كه من بهت علاقه اي ندارم و به اصرار پدره كه الان اينجام ، خودت مي دوني و كاملا مشخصه . من اعتقاد و علاقه اي به ازدواج ندارم 
تاهل يعني دست و پا بستگي و مجردي يعني عشق و حال !

خدا به دور ! يه جوري گفتم عشق و حال كه خودمم خجالت كشيدم ولي حقشه چون پر روئه !

_حالا هم كه دارم با تو ازدواج مي كنم ( عمرناش )، بايد از گذشته ي من خبر داشته باشي و در ضمن بدوني كه در آينده هم اسير تو نيستم !
ديگه كافي بود نبايد ادامه مي دادم ، تا همين جاش هم ، حسابي كيش و مات شده بود و كرك و پرش ريخته بود !
نگاهي به قيافي ي درهم برهمش انداختم و فهميدم كه قضيه ي بهزاد براي هميشه تموم شد و از خوشحالي لبخند زدم .
از موقعي كه با بهزاد به سالن برگشتيم تا وقتي كه عزم رفتن كردن ، دمغ دمغ بود و غير از جواب هاي كوتاه ،حرفي از حلق مبارك بيرون نداد .
قرار بر اين شد كه دو روز ديگه شيلا خانم زنگ بزنه و من جواب نهاييمو اعلام كنم تا به ميمنت و مباركي بريم خونه ي بخت ! هه هه ! حتما !
تا تنها شديم ،خودمو پرت كردم رو كاناپه و " آخي " بلندي گفتم و پامو دراز كردم .
آذين كه داشت زيپ پيرهن دكلته ي كوتاه و جيغشو باز مي كرد گفت :
_ وا مگه جاي تو رو تنگ كردن كه اينجوري آخي مي گي ؟
_ نخير ،جامو تنگ نكردن ! فقط خيلي بي ملاحضه تشريف دارن كه تا ساعت دو و نيم نيمه شب ،اونم واسه يه همچين مجلس رسمي ، مي مونن ! شانس آورديم ، بهزاد شلوار گرمكنشو نياورده بود وگرنه شب همينجا مي خوابيدن !!
آذين همينجوري كه به اتاق مي رفت ايشي كشيد و پدر كه در حال شل كردن گره ي كراواتش بود ،خنده اي ريز و بي صدا كرد ولي واسه اين كه پر رو نشم ، سريع جمعش كرد و گفت :
_ پس هنوز از بهزاد بدت مي ياد ؟ 
_ بدم مي ياد ،واسه ي يه دقيقشه !
_ با دوستت به نتيجه نرسيدي ؟
_خب اول مي خواستم ،آقا بهزاد شما رو ببينم كه يه وقت سرم كلاه نره !
و پوزخند زدم !
پدر اطراف رو نگاه كرد و وقتي مطمئن شد كه آذين تو اتاقه و دور وبرمون نيست ، به آرومي گفت :
_ مي خواي من باهاش صحبت كنم ؟ هرچي باشه ما دوتا مرديم حرف همديگرو بهتر مي فهميم !؟
دوباره سركي كشيد و ادامه داد : 
_ ببين من هيچ وقت دوست نداشتم كه اينجوري بشه كه بخوام مجبور به ازدواجت بكنم ولي خب چه كنم ؟ تو با ما نمي ياي منم كه نمي تونم تنها بزارمت برم ! تو زندگي هر آدمي ، گاهي مسائلي پيش مي ياد كه انسان مجبوره خودشو با اون شرايط وفق بده ! تو هم بيشتر از اين ،با حرفات منو عذاب نده و به جاش بزار من اين پسر رو ببينم كه شايد از اين عذابمون كاسته شه !
سرم رو پايين انداختم و گفتم : 
باشه شايد اينكارو كردم ، شبتون بخير !
و به اتاقم اومدم .
در آن واحد بغضم گرفت .
دلم به حال غربت خودمو پدر گرفت . تو خونه ي خودمون ، بايد يه جوري با هم حرف بزنيم كه آذين نشنوه و قشقرق به پا نكنه !
با اين كه از پدر هيچ دل خوشي ندارم ، ولي به محضي كه اينجوري مهربون مي شه نمي تونم جلوش مقاومت كنم و نرم ميشم . 
اينم يه خصلت عجيب غريب من ديوونست كه اقتدارشو دوست دارم .مهربون كه مي شه ، نه گفتن برام سخت مي شه و مثل همين الان حتي ديگه تو چشماشم نمي تونم نگاه كنم . اين حس مسخرمو درك نمي كنم !
ياد شعري از دكتر شريعتي افتادم :

آن ني خشكم
كه بر لبهاي نوازشگر ناپيداي تو 
كه قصه ي فراق را در من مي نوازي 
به غربت خويش پي بردم 
و اكنون 
نه در اين عالم 
كه در خويشتن قرار ندارم ...
ونه در زيستن 
كه در بودن خويش نمي گنجم 
كه جامه ي تنگ خويشتنم !!

 

 

 

 

نور آفتاب ، از كنار پرده چشمامو اذيت مي كرد . 
ديدم ديگه خوابم نمي بره . نيم ساعتي بود كه الكي رو تخت غلت مي زدم ولي تلاشم براي دوباره خوابيدن بيهوده بود .
به ناچار از روي تخت برخاستم . ساعتو نگاه كردم ده و چل دقيقه بود . گوشيمو از روي عسلي برداشتم يه پيامك داشتم . 
بازش كردم سارا بود : 
سلام ببينم تو نمي خواي به مناسبت اين رفع بلا يه سور به ما بدي ؟ نه واقعا خجالت نمي كشي ؟ من بايد بهت بگم ؟
آخه ديشب قبل از خواب بهش گفتم كه تقريبا چي شده .
براش نوشتم :
سلام و زهر مار ،مي زاشتي ظهر مي شد حداقل ، بعد گله گذاري رو شروع مي كردي ! نكنه انتظار داشتي نصف شبي بهت سور مي دادم ؟ 
چند لحظه بعد جواب اومد : 
خفه ! ساعت 12 مي ياي دنبال من و الي ،مي بريمون پدر خوب فهميدي ؟ 
منم نوشتم :
جهنم و ضرر !
و رفتم كه حاضر شم.
وقتي از خونه خارج شدم آذين رو نديدم يا تو اتاقش بود يا خونه نبود . نزديك ماشين كه شدم تازه ديدم كه يكم در سمت راننده غر شده ولي زياد نبود . قطعا پدر يا آذين نديدن وگرنه ازم سوالي درموردش مي پرسيدن . آذين كه ببينه قند تو دلش آب مي شه ! اصن يكي از فانتزياش همينه !
الي دم در خونشون ايستاده بود و نياز نشد بوق بوق كنم . 
با كمي مكث سوار شد چون داشت به در سمت من ، كه غر شده بود نگاه مي كرد .
_سلام تصادف كردي ؟
_ سلام آره ديروز 
_با كي ؟
_با بهرام رادان !
_ خفه شو مسخره 
_ خب ابله اين جور موقع ها مي گن با چي ! نه با كي ! مگه من بايد طرف رو بشناسم ؟
سارا هم كه سوار شد همون سوالها رو تكرار كرد كلا از نظر آي كيو تعطيل ان.
فقط چند تا سوال اضافه شد :
_ حالا خسارت ماشينت رو كي مي ده ؟
_ قرار شد پسره خودش زنگ بزنه ماشين رو ببرم صافكاري .
_پس شمارتم گرفته ؟
_بله با اجازتون و واسه اينكه حرصشون بدم يكم ادا و اصول اومدم .
الناز كه داشت با خنده نگام مي كرد گفت :
_ حالا طرف مالي هست ؟
_ اي بدك نيست ، مي شه تحملش كرد .
_ پس لطفا عشوه نيا !فكر كردم واقعا بهرام رادان رو تور كردي با اين ادا و اصولت !
رستوران تقريبا خلوت بود يه جاي دنج پيدا كردم و سه تايي نشستيم . منو رو نگاه كردم و گفتم : 
_هر چي دوست دارين سفارش بدين كه ديگه ازين فرصتا ، از طرف من ، بهتون پا نمي ده !
امروز بخوريد و بياشاميد و حتي اسراف كنيد كه حسابي شارژم !
الناز كه انگار يه دفعه يه چيزي يادش اومد هومي كشيد و گفت :
_ راستي سارا كه واسم تعريف كرد چه جوري دكش كردي حال كردم ! با اين كه قيافشو نديدم مي تونم آويزونيشو تصور كنم !
_ آره خودمم كلي از ريخت و قيافش خنده ام گرفته بود . حالا اينكه چيزي نيست ، فردا كه شيلا خانم زنگ بزنه و بگه نظر بهزاد عوض شده ، قيافه ي آدين ديدنيه !
و خودم از ته دل خنديدم !
غذاهامونو كه آوردن سارا گفت :
_ اين يارو كه ديروز به ماشينت زد ، مجرده ؟
باز با همون ادا و اصول گفتم : 
_ اتفاقا دم بخته دم بخته !
ولي سارا جدي گفت :
_ خيلي هم خوبه ! يه رقيبم واسه بهزاد پيدا شد . نشنيدي مي گن تو هر كار خدا حكمتي هست ؟
هر چي بهش نگاه كردم كه آثار طنز ،تو صورتش پيدا كنم ، يافت نكردم خيلي عادي داشت غذاشو مي خورد .
_ باز فيلسوف شدي سارا ؟ يه تصادف ساده رو چه تجزيه و تحليلي مي كني ! حالا به نظرت سطح فرهنگيمون به هم مي خوره يا نه ؟
سارا لقمشو قورت داد و گفت :
_ حالا مسخره كن مهم نيست بعدا مي بيني ! درسته اخلاقت عين سگه و پاچه ي همه رو مي گيري و حتما يه نمونه اش رو هم نشون اون بدبخت دادي ، ولي خدا يه ظاهري بهت داده كه بشه اخلاق گندت رو فاكتور گرفت ! در ثاني ، تازگيا كشف كردم هر چي بيشتر سگ باشي ، مردم بيشتر دورتو مي گيرن !
الي يه قولوپ نوشابه داد پايين و گفت : 
_ دقيقا ! اصن خاصيت همه آدما اينه ! هر چي دور يكي بگردي ، محبت كني ، فاصله مي گيره ! حالا فاصله بگيري ، دورت مي گردن ، محبت مي كن . فكر كنم اين بشه يه قانون كه تو قرن بيست و يكم ثبت مي شه !
سارا گفت : 
_ حالا نه به اين غلظت ، ولي درسته ! اين نكبتم ( به من اشاره كرد ) ،همين خصوصيت رو داره هم قيافش خوبه ! هر كي ببينه ولش نمي كنه ديگه ! الانم اين پسره شمارشو داره كه شده هلو بپر تو گلو ! پروا تو هم ازين به بعد الكي خواستگاراتو رد نكن ، حداقل يكي تو آب نمك داشته باش كه اگه دوباره بهت گير دادن ، نشيني عذا بگيري چه كنم ؟!
سارا هم پر بيراه نمي گفت . درسته بهزاد رو پيچوندم ولي موضوع اصلي ، كه دك كردن منه ،به قوت خودش باقيه !
الي زد به پام و گفت : 
_ واي واي ! مثل اينكه همچينم بدت نيومدا !
_ آره ، وقتي زنگ بزنه بهم واسه تعمير ماشين ، بهش مي گم ماشينو بي خيال ، خودمونو عشقه و زديم زير خنده .
سارا با دستمال دور دهنشو تميز كرد و گفت :
_ ولي جدي مي گم پروا ! ديگه بخواي نخواي به خاطر شرايطت مجبوري ازدواج كني پس الكي با خودت لج بازي نكن كه داري گره ي زندگيت رو كورتر مي كني ! شايد اين يه تصادف بوده ولي بدون هيچي تو زندگي تصادفي نيست !
_ يه ليوان نوشابه ريختم و به دست سارا دادم و گفتم : 
_ جيگرم اينقدر حرص نخور ! كو مرد ؟! مردونگي افسانه شد !
الي با لحن مخصوص خودش گفت : 
_ همين فرزاد ! حالا تعريف نباشه هيچي از مردي و مردونگي كم نداره !
_همون مگه تو بهش بگي مرد !
_ دلتم بخواد ! خدا انشاالله يكي هم قسمت تو بكنه !
_ نمي خواد عزيزم ، واسه خودت !
گوشي موبايلم رو ميز بود كه ويبره ي اس ام اس اومد قبل از من سارا برداشتش ولي الي از سارا قاپيدش و من هم از الي !
شماره سام بود :
_ سلام .ساعت سه بيا خيابون ... صافكاري ... .
واسش نوشتم : 
_ اكي ولي هنوزم مي گم اصراري نيست .
سارا و الي انگار بخوان مچ بگيرن ،چشم ازم بر نمي داشتن كه گفتم : 
_ هـــــــــــــــــوي ! پول دادم به اين غذا ! به جاي اينكه بر و بر منو نگاه كنيد كوفت كنيد !
دوباره پيامك اومد : 
_ ساعت سه منتظرتم .
سارا طاقت نياورد و بالاخره گفت :
_ اينقدر بدم مي ياد حرف نمي زني ! خب خودت بگو كي بود ديگه ! عين آدم !
_ بابا ! پسره ست ، آدرس داده ماشينو ببرم .


مطالب مشابه :


دانلود رمان پروای بی پروای من

رمان پروای بی پروای من نویسنده:ebrahimi.fari تعداد صفحات:۲۵۹۴ خلاصه رمان: پروا تک فرزند خانواده که




پروای بی پروای من2

پروای بی پروای من2 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه رمان پروای بی پروای من.




رمـــــان پــروای بــی پــروای مــن|25

بـــاغ رمــــــان - رمـــــان پــروای بــی پــروای مــن|25 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید




پروای بی پروای من4

پروای بی پروای من4 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه رمان پروای بی پروای من.




رمـــــان پــروای بــی پــروای مــن|7

بـــاغ رمــــــان - رمـــــان پــروای بــی پــروای مــن|7 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید




پروای بی پروای من5

پروای بی پروای من5 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه رمان پروای بی پروای من.




رمـــــان پــروای بــی پــروای مــن|3

بـــاغ رمــــــان - رمـــــان پــروای بــی پــروای مــن|3 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید




برچسب :