رمان عشقم رو نادیده نگیر(7)
ا گیجی تکونی خوردم و لای یکی از چشم هام رو باز کردمو با دیدن فضای
اتاق اینبار کاملا هوشیار شدم و همونطور که تکیه ام رو به بالشت میدادم, با
کنجکاوی همه جا رو زیر نظر گرفتم.
من اینجا چیکار می کردم؟ مگه ما توی جنگل نبودیم؟ اصلا مگه من گم
نشده بودم؟
با نادیده گرفتن سوزش عجیبی که توی سرم و گلوم شروع شده بود, پتو
رو از روی خودم کنار زدم و سعی کردم از جام بلند شم. دستم رو
تکیه گاهم قرار دادم و خواستم از جام بلند شم که صدای پر تحکمی به
گوشم رسید.
- بشین سرجات!!
از روی ترس جیغ خفیفی کشیدم و خودم رو روی تخت انداختم. دستم رو
روی قلبم که به طور وحشیانه ای می تپید گذاشتم و به طرف صدا
برگشتم.
ارسلان:- باید استراحت کنی!
با دقت بهش خیره شدم . کنار پنجره وایستاده بود و با اخمی که روی
پیشونیش جا خوش کرده بود نگاهم میکرد. با یاداوری حرف هاش توی جنگل
من هم مثل خودش اخم کرد و با صدایی که سعی در پنهان کردن لرزشش
داشتم گفتم:
-خیلی ناراحتی نه؟؟!
با تعجب نگاهم کرد که ادامه دادم:
-خیلی دوست داشتی بمیرم از دستم راحت شی اره؟؟!
اونموقع توی جنگل بهت گفتم کمکم کن اون خرگوش رو بگیرم گفتی نه!
گفتم اگه کمکم نکنی خودم میگیرمش! تو میدونستی که من عاشق
خرگوشم... تو اینو میدونستی که به هر روش که شده اون رو می گیرم
ولی از خدا خواسته با فکر اینکه بهترین موقعیت رو برای خلاص شدن از
دست من پیدا کردی, راهت رو کشیدی و رفتی!
توی تمام مدتی که این حرف هارو میزدم , میتونستم چشمهاش که به
قرمزی میزد و رگش که هر لحظه برجسته تر می شد رو ببینم.
- ولی کور خوندی آقا...من حتی اگه عزرائیل هم بخواد, برای اینکه به
هدفت...
ولی با فریادش که بی شباهت به نعره نبود صدام توی گلوم خفه شد.
ارسلان :- خفه شو!
با قدم هایی بلند خودش رو به تخت رسوند و با دستش که به نشانه ی
تهدید بالا برده بود غرید:
- حیف... حیف که حالت خوب نیست و مراعاتت رو میکنم..وگرنه کاری
می کردم که مثل سگ از این حرفت پشیمون شی!
و با عصبانیت راه خرو ج رو پیش گرفت. در رو باز کرد ولی قبل از خارج
شدنش بدون اینکه به طرفم برگرده گفت:
-هر چی آشغال داری جمع کن!... امروز بر می گردیم.
با بسته شدن در نفسم رو که از روی ترس حبس کرده بودم بیرون دادم
و به جای خالیش خیره شدم. با خستگی از جام بلند شدم و بعد از جمع
کردن وسایلم, به طرف پله ها راه افتادم... سرم هنوز درد می کرد گلوم هم
به شدت می سوخت ولی به هر جون کندنی بود تحمل کردم و خودم رو
به سالن رسوندم. می تونستم همه رو ببینم ولی از اینکه سکوت کرده
بودند تعجب کردم. به سختی چمدونم رو پایین کشیدم. صدایی که روی
پله ها ایجاد کرده بود باعث شد همه به طرفم برگردند. می تونستم
نگاه های شوک زده شون رو روی خودم حس کنم!
نگاهم به زن عمو افتاد که زود تر از بقیه از شوک خارج شد و تقریبا به طرفم
دوید! بعد از چند دقیقه بقیه هم دورم رو احاطه کردند و من بدون هیچ
اعتراضی تف مالی شدنم رو به جون خریدم.
با صدای حرصی ارسلان که صدام می کرد, به طرفش برگشتم... توی
ماشین نشسته بود و با حرص نگاهم می کرد. تقصیر خودم هم نبود بالاخره
اگه باهاشون خداحافظی نمی کردم خیلی زشت می شد!
داشتم به طرف ماشین می رفتم که یاد ملوسک افتادم. اخمی کردم و
بدون اینکه سوار شم, سرم رو از پنجره داخل بردم و گفتم:
-خرگوشم کجاست؟!
با عصبانیت گفت:
- نزار دهنم باز شه سارینا... سوار شو!!
با ترس گفتم:
-نکنه توی جنگل گم شده؟ ... اون پاش زخمی شده بود!!
با اخم سرم رو از پنجره جدا کردم و گفتم:
- من بدون خرگوشم هیچ جا نمی رم!
می تونستم صدای ساییده شدن دندون هاش و نفس های عصبیش رو
بشنوم. ولی اونموقع هیچ چیز برام مهم نبود!
با عصبانیت از ماشین پیاده شد و قبل از اینکه بزاره کاری کنم,بازوم رو
محکم گرفت و به طرف صندوق عقب کشوند. بازش کرد و درحالی که
قفسی رو نشون میداد با عصبانیت گفت:
-یعنی تو وقتی چمدونت رو داخل ماشین میزاشتی اینو ندیدی؟!
با تعجب و دقت بیشتر به جایی که نشون میداد خیره شدم... وای خودش
بود! ... حالم توصیف نشدنی بود! بدون اینکه فکر کنم سریع پریدم و قبل
از اینکه عکس العملی نشون بده, گونه اش رو بوسیدم. با خوش حالی داد
زدم:
- وای خدا ... خودشه! ...ممنونم ارسلان!
سریع قفل قفس رو باز کردم و بدون اینکه نگاهی به قیافه ی مات ارسلان
بندازم, ملوسک رو بیرون اوردم و با ذوق سوار ماشین شدم. با دقت بهش
خیره شدم. بجای دستمال ها دور پاش بانداژی بسته شده بود.
با صدای در به خودم اومدم و به ارسلان که با بدخلقی و اخمی که روی
پیشونیش بود, خیره شدم. بدون اینکه حرکتی کنه گفت:
-اونو بزارش توی صندوق عقب!
با ترس گفتم:
- نه اونجا اذیت میشه!
با عصبانیت گفت:
- با من یکی به دو نکن سارینا! بزارش توی صندوق عقب! به اندازه
کافی خستم کردی!
بازم حرکتی نکردم... اینبار به طرفم تقریبا خم شد و خواست ملوسک رو
ازم بگیره که با ترس خودم رو به در ماشین چسبوندم. با لحن بغض داری
گفتم:
- نه ترو خدا بزار همینجا باشه... اذیت نمی کنه!
اونقدر لحنم مظلوم بود که حتی خودم هم دلم برای خودم سوخت!
با کلافگی دستی توی موهاش کشید و عقب تر رفت. بهش خیره شدم.
با عصبانیت فرمون رو محکم توی دستش می فشرد, اخر هم تحمل نیاورد
و محکم به فرمون کوبید! با ترس توی خودم مچاله شدم.
با حرص ماشین رو روشن کرد و با سرعت سرسام آوری از باغ بیرون زد!
دستم رو تکیه گاه سرم قرار دادم و به کتاب آشپزی جلوم خیره شدم...
داشتم طرز تهیه ی سبزی پلو با ماهی رو یاد می گفتم.از اونجایی
که زن عمو گفته بود غذای مورد علاقه ی ارسلانه, با وسواس خاصی تمام
موادش رو حفظ می کردم. بعد از حفظ کردن مواد, کتاب رو کنار گذاشتم و
کارم رو شروع کردم.
بعد از حدود 45 دقیقه که فکر کنم بیشتر از نیمی از انرژیم رو وقف درست
کردن غذا از دست داده بودم, کارم تموم شد. شعله اش رو کم کردم و
نگاهی به ساعت انداختم. ساعت 5 بود. ارسلان ساعت 6 می اومد و من
فقط یک ساعت وقت برای آماده کردن غذا داشتم. با یادآوری غذای ملوسک
با حرص در یخچال رو باز کردم ویک هویج و کمی کاهو برداشتم.
خودم رو به باغ رسوندم و اطرافم رو نگاه کردم. راستش بعضی وقت ها از
این که باغ خیلی بزرگی بود, حرص می خوردم! باز هم اطرافم رو دید زدم
ولی اثری ازش نبود. چاره ای نداشتم جز اینکه دنبالش بگردم.
همونطور که اطرافم رو دید می زدم , وارد چمن ها شدم. با دیدنش زیر یک
درخت, با خوشحالی به طرفش رفتم. تا خواستم کنارش بشینم با یک جهش
ازم دور شد. با حرص از جام بلند شدم و همونطوری که دنبالش می رفتم
داد زدم:
- بهتره که سرجات وایستی وگرنه از غذات هیچ خبری نیست!
فکر کنم باز هم گمش کرده بودم چون یک دفعه ناپدید شد. نفسم رو باحرص بیرون دادم و سر جام وایستادم. حیف که الان حوصله نداشتم وگرنه
نشونش میدادم دنیا دست کیه! از افکار خودم خندم گرفت. داشتم برای یک
خرگوش خط و نشون می کشیدم! دست هام رو به کمرم زدم و نگاه آخرم
رو به اطراف دوختم. اگه اینبار نمی دیدمش واقعا دیگه بیخیال می شدم.
- دنبال این می گردی؟
-دنبال این می گردی؟
با ترس به عقب برگشتم. این کی اومده بود؟ نگاهی به ماشینش که توی
باغ بود انداختم. یعنی اونقدر مشغول بودم که صدای ماشینش رو نشنیدم؟
با دیدن ملوسک توی دستش تقریبا وا رفتم. یعنی اونقدر بی عرضه بودم که
حتی نتونستم یک خرگوش رو بگیرم؟!
خودم رو بهش رسوندم و زیر لب سلام کردم. جوابم رو به سختی شنیدم.
آروم بهش نزدیک تر شدم و کمی از کاهو رو نزدیک ملوسک بردم.
می تونستم سنگینی نگاهش رو حس کنم و این برام خیلی عذاب آور
بود. سعی کردم بهش نگاه نکنم ولی نمی شد! آخر سر هم نگاهم رو بالا
آوردم و بهش خیره شدم. با دیدن اخمش دوباره هول شدم و سریع نگاهم
رو پایین آوردم. نگاهم به دستم افتاد که به شدت می لرزید! از این بد تر
نمی شد. آبروم به کل جلوش رفته بود!
صداش اومد:
- لطفا برو لباست رو عوض کن...اینبار دیگه حوصله ی مریض داری رو ندارم!
با گفتن این حرفش به سرعت به لباس هام خیره شدم.
از شدت شرم سرخ شدم. لباسم یک تاپ و شلوارک تا روی زانوهام بود...
احساس می کردم ممکنه هرآن از گرما منفجر شم! دستی رو پیشونی
عرق کرده ام کشیدم و به زمین خیره شدم. ناخودآگاه دستش رو جلو آورد
که با ترس چند قدم عقب رفتم. پوزخندی زد و گفت:
- اون هویج رو بده!
از دست خنگ بازی های خودم حرصم گرفته بود. سریع هویج رو بهش دادم
و بدون توجه به این که چه فکری راجع بهم می کنه, راه خونه رو تقریبا
پرواز کردم!
آبی به صورت گلگون شده ام زدم و به خودم توی آینه خیره شدم. هیچ
فرقی با لبو نداشتم. با فکر اینکه ارسلان چه فکری درموردم کرده, گوشام
سوت کشید. نکنه فکر کرده عمدا جلوش اینجوری پوشیدم؟ وای حتی
فکرش هم عذابم می داد! قبل از اینکه بزارم فکر دیگه ای به کلم بزنه سریع
یک لباس درست پوشیدم و به طرف پله ها راه افتادم. از ترس اینکه باز با
ارسلان روبرو شم, سریع خودم رو به اشپزخونه رسوندم.
میز رو با سلیقه ی خاصی چیدم و خودم پشت میز منتظر موندم.
بالاخره بعد از چند دقیقه با حوله ای که موهاش رو خشک می کرد, پایین
اومد و پشت میز نشست. از خجالت حتی سرم رو بالا نمی آوردم!
همونجوری که غذاش رو می کشید زیر چشمی نگاهش کردم. داشت
قاشق رو به سمت دهنش می برد که یک لحظه ایست کرد. با تعجب
بهش خیره شدم.
ارسلان: - غذاتو بخور نه منو!
سریع خودم رو جمع کردم. اون هم بیخیال مشغول خوردن غذاش شد.
کمی از غذا رو خوردم. بد نبود. یعنی خوب بود! دوباره بهش خیره شدم.
اون هم انگار بدش نیومده بود. حسابی ذوق کرده بودم!
بعد از شستن ظرف ها, به طرف ارسلان که داشت تلویزیون نگاه می کرد
رفتم و با فاصله کنارش نشستم.
- من میخوام فیلم ترسناک ببینم!
بدون اینکه نگاهش رو از صفحه ی تلویزیون بگیره, گفت:
- کوچولو... هنوز برات زوده!
با حرص بهش خیره شدم و گفتم:
- جنبه اش رو دارم!
ارسلان:- خب به من چه!
یکی از ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
- نگو که می ترسی!
ارسلان:- من هم همچین چیزی نگفتم!
- پس بیا نگاه کنیم
ارسلان:- مگه نمی بینی دارم اخبار گوش میدم؟!
نیشخندی زدم و گفتم:
- دیدی می ترسی!
با حرص سرش رو به طرفم برگردوند و گفت:
- نمی ترسم!
- پس چرا قبول نمی کنی؟!
چشم هاشو از روی حرص بست و گفت:
- سر چی شرط می بندی؟!!
نیشم تا بناگوش باز شد. حرفم رو خوب گرفته بود!
- سر هر چی که بخوام!
ارسلان:- و اگه تو باختی؟
- اونوقت تو اونچیزی رو که میخوای می گیری!
ارسلان - قبوله!
با خوش حالی به طرف تلویزیون رفتم و سی دی رو توی دستگاه قرار دادم.
غزاله دوستم می گفت ترسناک ترین فیلمه.. من هم همین رو میخواستم
در صورتی که خودم از جانب خودم مطمئن نبودم!
تا بحال فیلم ترسناک ندیده بودم. یعنی هیچ وقت سراغش نرفته بودم ولی
امشب چرا! فیلم شروع شد و من از فکر بیرون اومدم.
فیلم شروع شد و من از فکر بیرون اومدم. اوایل فیلم اصلا ترسناک نبود فقط
امیدوار بودم تا آخرش هم به همین روال پیش بره! ولی هنوز چند دقیقه از
فیلم نگذشته بود که از اون چیزی که دیدم نزدیک بود قالب تهی کنم! به
ارسلان خیره شدم که بیخیال به صفحه ی تلویزیون چشم دوخته بود. دوباره
نگاهم به فیلم افتاد. واقعا دیگه برام غیر قابل تحمل شده بود ولی بنا به
شرطی که با ارسلان بسته بودم, توی اون شرایط جیغ زدن مساوی بود با
باختن شرط بندی! اگه دستم به غزاله نرسه.. بیشعور اگه راجع به فیلم
کمی توضیح میداد, عمرا سراغش می رفتم!
داستانش درباره یک خونه ی نفرین شده بود... اتفاقاتی هم که توی اون
خونه می افتاد واقعا غیر قابل توصیف بود! کمی که فیلم آروم شد, ترس من
هم فروکش کرد اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که با برگشتن اون موجود
به طرف دوربین و بلند شدن جیغ دختره, شوکه شدم! دیگه حواسم به
اطراف نبود و فقط و فقط به صفحه ی تلویزیون خیره شده بودم. حتی
حواسم هم دیگه به تلویزیون نبود. افکارم حول و هوش چندش ناک ترین و
ترسناک ترین قیافه ای بود که تا بحال توی عمرم دیده بودم!
با خاموش شدن تلویزیون و صدای ارسلان که گفت:
- خانوم فیلم تموم شد نمی خوای از شوک بیرون بیای؟
به خودم اومدم. با حرص گفتم:
- خودم میدونم فیلم تموم شد! ... تا بحال فیلم به این مسخره ای ندیده
بودم! حیفه اسم ترسناک که روی این فیلم گذاشتن!
خودم هم از حرف هام تعجب کرده بودم اما تنها راه چاره گفتن همین
بود! نیشخندی زد و به حالت مسخره ای گفت:
-آهان!... پس الان با شرط بندیمون چیکار کنیم؟!
- هیچی! هیچ کار نمی کنیم
و بعد با گفتن:
- من خسته ام... میرم بخوابم!
به اتاقم پناه بردم و در رو محکم بستم.
مطالب مشابه :
رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)
رمان رمــــان ♥ - رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2) رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)
رمان عشقم رو نادیده نگیر(6)
رمان عشقم رو نادیده نگیر(6) زن عمو به طرف جمع رفت و با صدای بلندی که سعی در جمع کردن
رمان عشقم رو نادیده نگیر(7)
رمان عشقم رو نادیده نگیر(7) ا گیجی تکونی خوردم و لای یکی از چشم هام رو باز کردمو با دیدن فضای
رمان عشقم رو نادیده نگیر(9)
رمان عشقم رو نادیده نگیر(9) با دیدن صورت تعجب زده ی ارسلان, کمی خودم رو جمع و جور کردم اما
رمان عشقم رو نادیده نگیر(5)
رمان عشقم رو نادیده نگیر(5) زیر لب ایشی گفت و روبروم روی یکی از مبل ها
رمان عشقم رو نادیده نگیر(4)
رمان عشقم رو نادیده نگیر(4) یک هفته گذشت و من هنوز به خونه ی خودم بر نگشتم.مامان و بابا هم تعجب
رمان عشقم رو نادیده نگیر(8)
رمان عشقم رو نادیده نگیر(8) با حرص نگاهم رو از بیرون گرفتم و به ساعتم خیره شدم. به مامان قول
رمان عشقم را نادیده نگیر(20)
رمــــان ♥ - رمان عشقم را نادیده نگیر رمان عشقم را نادیده نگیر رمان عشـــقم رو
رمان عشقم را نادیده نگیر(26)
رمان عشقم را نادیده نگیر(26 اگه یکم مردونگی تو جودت مونده سراغم رو نگیر منم لطف می
رمان عشقم رو نادیده نگیر 31
رمان عشقم رو نادیده نگیر 31 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه رمان عشقم رو نادیده نگیر 31.
برچسب :
رمان عشقم رو نادیده نگیر