رمان کاردوپنیر-13-
شب قبل از خواب رفتم توی اتاق آقاجون و از سیر تا پیاز همه چیز رو براش گفتم ، از روز اولی که رفتم پیش رامتین و بعدم آسایشگاه تا اخرین روزی که پریدخت و خانواده اش رو بردم پیش عمو بهادر
وقتی حرف هام رو شنید واقعا تعجب کرده بود ،البته هنوز از دعوای ظهرم با سامان عصبی بودم بخاطر همین با اقاجون یخورده تند برخورد کردم و بهش گفتم در حق برادرش کوتاهی کرده
خیلی حرف زدیم شاید 2 ساعت ، بهش گفتم که پریدخت عمو رو فردا می بره خونشون و عمو هم موافقت کرده با بخشیدن زمین ها
ازش خواستم تا به دیدنش بره و کدورت ها رو کنار بذارن ، معلوم نبود در آینده چی پیش میاد !
آقاجون فقط با تکون دادن سرش نشون می داد که حرفام رو قبول دارم ... وقتی بلاخره بلند شدم و شب بخیر گفتم تا برم اتاق خودم ایستاد و صدام زد :
_کیانا جان
برگشتم سمتش
_بله ؟
با قدم های بلند اما نه چندان محکمش اومد طرفم و محکم بغلم کرد
_می دونستم تو میتونی ، اما اینهمه مطمئن نبودم که همه چیز رو درست کنی عزیزم ، ازت ممنونم
با این که سنی نداری اما درس بزرگی حداقل به من دادی
_من که کاری نکردم آقاجون ، همش قسمت بوده و خواست خدا
_بلاخره توام بانی خیر شدی بابا ، من هنوز سر حرفم هستم
_چه حرفی ؟!
_گفتم اگر موفق بشی ....
_آقاجون ! من فقط بخاطر اینکه یه کار خوب و با ارزش کرده باشم قبول کردم نه برای هیچ چیز دیگه ای
_خوشحالم که درکت از زندگی بالاتر از اونییه که فکر می کردم
_بلاخره نوه ی شمام دیگه
_زبونت که به من نرفته عزیزم
_خوب اینم ژنتیکیه حالا باید گشت و دید به کجا میرسه
_امان از دست تو
_حالا اجازه هست برم بخوابم ؟
_برو دخترم شبت بخیر
_شب شما هم بخیر
در اتاق رو که بستم دوباره یاد بدبختی خودم افتادم ، کی حوصله داشت فردا بره رامتین رو ببینه ! اونم بعد از اینهمه سوژه شدن ...
........
بلاخره با کلی دودلی آماده شدم تا برم ببینم حرف حساب این رامتین چیه که داره زندگی آروم منو بهم میریزه
از دیشب تا حالا فکرم مدام پیش سامان بود ، نمی دونستم واقعا با دوستاشه یا بخاطر جر و بحث دیروزمون عصبی شده و گذاشته رفته ...
ساعت از 1 گذشته بود که رسیدم دم در شرکت ، دوست نداشتم زیادی آن تایم برسم که فکر کنه حالا چه خبره
توی ماشینش منتظر بود ، با دیدنم لبخندی زد و پیاده شد ... پنجره رو دادم پایین
_سلام ظهرت بخیر
_سلام ممنون
_پیاده نمیشی ؟
_قراره پیاده بریم ؟
_با ماشین من میریم
با انگشت زدم روی فرمون ، دلم نمی خواست رانندگی محتاطانه اش رو تحمل کنم وقتی دید چیزی نمیگم خودش گفت :
_البته چی بهتر از این که من دست فرمون کیانا رو ببینم . اجازه که هست ؟
_خواهش میکنم
دزدگیر ماشینش رو زد و سوار شد ، همون اول کمربندش رو بست !
طبق معمول کت و شلوار پوشیده بود و تیپ رسمی داشت ، بعید می دونستم حتی یه کت و شلوار تکراری داشته باشه
با راهنماییش بلاخره رو به رویی یه رستوران بزرگ و شیک پارک کردم
_عالی بود
سوییچ رو برداشتم و گفتم :
_چی ؟
_رانندگیت ، مطمئنم علاقه ی خاصی داری
_مرسی ، بله تا حدودی
نمی دونم چرا نمی تونستم زیاد باهاش ارتباط بر قرار کنم ؟ بر عکس سامان که یه ریز باهاش در حال جنگ و جدال بودم ، حتی دلم نمی خواست جواب سوالای معمولی رامتین رو بدم !
جایی که رفتیم یه رستوران بزرگ و تقریبا نیمه شلوغ بود ، اصلا از دکورش مخصوصا نور خیلی کمش خوشم نیومد آدم چلوکبابی می رفت بیشتر روحیه اش باز می شد
با انتخاب میز توسط ایشون نشستیم ، مشخص بود خیلی اینجا رفت و آمد داره چون همه می شناختنش
_فضا و حال و هوای اینجا رو خیلی دوست دارم دنج و راحته
چه سلیقه ی مزخرفی داشت !
_بد نیست
_جالبه یعنی خوشت نیومده ؟ معمولا دوستان و همکارانی که دعوت میشوند خیلی محیطش رو می پسندند
_خوب هر کسی یه سلیقه ای داره
_پس تو باید سخت پسند باشی !
_نه خیلی
با اومدن گارسون ببخشیدی گفت و منو رو برداشت
_چی می خوری کیانا ؟
زیر نگاه خیره ی جفتشون معذب بودم ، بدون فکر گفتم :
_فرقی نمیکنه ، جوجه هم خوبه
گارسون لبخند زد اما رامتین خندید ! اصلا خوشم نیومد ...
_عزیزم اینجا غذاهای خاصی داره از کباب و جوجه هم خبری نیست اجازه بده تا من انتخاب کنم مطمئنم خوشت میاد
چه خودشیفته ، دست به سینه نشستم و اطراف رو نگاه کردم دلم می خواست زودتر برم خونه ، گمونم باید خودم رو به ناهار اونجا می رسوندم چون معمولا از غذاهای خاص خوشم نمی اومد
یکم حرف های پراکنده و معمولی زد تا غذا رو آوردند ، هر چی چشمم رو چرخوندم روی میز تا حداقل یه سالادی ماستی نوشابه ای چیز آشنایی ببینم بی فایده بود
احتمالا باید تسلیم همین غذای عجیب و غریب می شدم که حتی نمی دونستم از چی درست شده
_از قیافه اش خوشت نیومده یا به من اعتماد نداری ؟
_هیچکدوم راستش زیاد میل ندارم
_حالا امتحان کن ضرر نداره
_حتما
تو دلم هر چی بد و بیراه بود نثارش کردم ، قاشق و چنگالم رو برداشتم اما هنوز داشتم با غذام بازی می کردم
_راستی قضیه ی برگشتن پدربزرگ به خونه ی عمه رو به عمو جان گفتی ؟
_بله دیشب ، قراره یه روز بروند دیدنشون
_من واقعا بهت ایمان آوردم ، کار سختی رو به سرانجام رسوندی
_خیلیم سخت نبود
_یه پیشنهاد خیلی خوب برات دارم کیانا که با قابلیت هایی که جدیدا کشف کردم ازت ، اطمینان دارم به دردت می خوره
_چه پیشنهادی ؟
_یه نوع شراکت
_شراکت !؟
_بله
_با کی ؟
_توضیحش مفصله ، در واقع با شرکت ما
_ولی من نه سابقه ای توی این کارا دارم نه سرمایه ای
ابروش رو داد بالا و لبخند کجی زد
_سابقه پیدا می کنی عزیزم ، اما در مورد سرمایه باید بگم که هیچ اسپانسری قوی تر از عمو جان نمی تونی پیدا کنی
صدای سامان پیچید توی ذهنم (اون داره برای تو و پدربزرگت دام پهن میکنه اینو بفهم ) داشت جالب می شد !
_فکر نمی کنم بتونم از پسش بر بیام
_شک نکن که میتونی
_بهتره توی کاری که سر رشته ندارم وارد نشم
لیوانش رو برداشت و خیلی بی تفاوت گفت :
_به هر حال این میتونه یکی از بهترین پیشنهادات تجاری عمرت باشه ، تصمیم با تواه ... نمی خوری ؟
چه شانس بدی ! حواسش بود به غذام لب نزدم ، چاره چی بود قاشق اول رو خوردم به امید اینکه خوشم بیاد
اما همین که طعمش به گلوم رسید شدیدا سرفه ام گرفت ، پر از ادویه و فلفل بود چیزی که برای من سم محسوب میشد !
_چی شد خوبی ؟
سریع لیوان آبی رو که از شانس خوبم دم دست بود برداشتم و یه نفس سرکشیدم ... اما سرفه هام همچنان ادامه داشت
_تو که چیزی نخوردی چت شد ؟
بین سرفه هام گفتم :
_به ادویه .... حساسیت ... دارم
_متاسفم واقعا نمی دونستم ، میریم یه رستوران دیگه
دستم رو آوردم بالا
_نه ممنون ... گفته بودم که میل ندارم
_اما آخه ...
هر جوری بود قانعش کردم تا دست از سرم برداره ، دیگه خودشم دست از خوردن کشید و یکم بعد بلند شدیم اومدیم بیرون
واقعا نمی خواستم برنامه ی ناهارش رو اینجوری بهم بزنم اما دست خودم نبود یه جورایی از این اتفاق ناگهانی خوشحالم شدم
وقتی رسیدیم جلوی در شرکت و می خواست پیاده بشه گفت :
_امروز که نتونستم حرف اصلیم رو بزنم ، بهتره یه روز دیگه همدیگه رو ببینیم
تعجب کردم
_چه حرفی ؟ منظورتون همون بحث تجارت و ..
_نه اون که خیلی مهم نبود ، اما یه مطلب مهم هست که مایلم تو یه ملاقات خصوصی دیگه عنوان کنم
_ببخشید آقا رامتین اما اگر صحبتی یا نکته ای هست همین الان بفرمایید شاید لازم نباشه دوباره قرار بذاریم !
_اما الان شرایط مناسبی نیست
_مگه حرف زدنم شرایط می خواد ؟ بهرحال من نمیتونم دوباره دعوتتون رو قبول کنم
_میدونی اگر هر کدوم از دخترایی که اون شب توی مهمونی دیدی الان به جای تو بودن چه برخوردی میکردن عزیزم ؟
ناخوداگاه نیشخند زدم
_نمی دونم آدم ها خیلی متفاوت عمل می کنند
_شاید چون تازه وارد این خانواده شدی از یه سری چیزا بی خبری
_مثلا ؟
_خوب قطعا هنوز همه رو اونجوری که باید کامل نمی شناسی
_این که معلومه ، شناخت چیزی نیست که به همین راحتی به دست بیاد
_اما من خیلی راحت تو رو شناختم
_واقعا !؟
_بله ، یه دختر شاد و پر انرژی که بی نهایت مهربونه و فوق العاده زود رنج و حساسه ... مستقل عمل میکنه و تصمیمات پر خطری میگیره
فکر میکنم اهل ریسک هم باشی ، هان ؟
_تا حدی درسته ولی اینها خیلی عمقی نیست ! شاید هر آدمی بتونه بعد از چند بار هم صحبتی به این نتایج برسه
_سطح دریا از عمقش هیچ نشونی نداره ؟
_نه ! گاهی مجبوری برای اینکه عمق رو بسنجی یه سنگ پرت کنی پایین ...
_خوب ؟
_هیچی کلی گفتم !
_ببین کیانا منم کلی میگم ، از شخصیت اکتیوت خوشم اومده ، ویژگی هایی داری که شاید خیلی از دخترای دیگه نداشته باشند و من این خاص بودنت رو دوست دارم
دنیای منم خاصه ، اگر پات رو توش بذاری تنها دختری میشی که خوشبخته !
واقعا اون لحظه به تنها چیزی که فکر می کردم نهایت پررویی این بشر بود ، نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو از شیشه ی جلو معطوف بیرون کردم
_متوجه منظورتون نشدم !
_روشنه ، دارم از احساسم حرف میزنم
چقدر مغرور بود ! گرچه اصلا حدسم نمی زدم همچین حرفایی بخواد بزنه ... بعد از سکوت کشدار من گفت :
_احساسی که با دیدن تو توی مهمونی شکل گرفت و حالا باعث شده تا ازت بخوام که با من باشی
_با شما باشم !؟
_منظورم ازدواجه ! نه چیز دیگه ای
واقعا هول شده بودم ، با دست گوشه روسریم رو چسبیدم استرس گرفته بودم کف دستام عرق کرده بود
_دیرم شده ، من باید برم ...
_روی پیشنهادم فکر میکنی ؟
حرف بدی نزده بود ، خواستگاری کرده بود چرا باید باهاش بدرفتاری می کردم !
_فکر میکنم
_متشکرم عزیزم ، روز خوبی داشته باشی
_خداحافظ
پیاده شد، مطمئن بودم هنوز نگاهش با منه بخاطر همین با یه تیکاف شدید راه افتادم
.....
از سامان هنوز خبری نشده بود ، دو روز از پیشنهاد غافلگیرانه ی رامتین می گذشت و فردا شب هممون دعوت بودیم خونه ی پریدخت !
همه چیز قاطی شده بود ، کسی نبود تا باهاش درد دل کنم ، کیمیا نزدیک امتحاناش بود و سرش شلوغ بود حتی تلفن هامم یکی در میون جواب می داد
دیگه واقعا داشتم کم می آوردم می ترسیدم فردا شب پا بذارم خونه ی پریدخت و رامتین ازم جواب بخواد ، نمی دونستم واقعا آدم خوبیه یا همونیه که سامان می گفت ....
نشسته بودم پای کامپیوتر و از روی بی حوصلگی داشتم رو اینترنت می چرخیدم که گوشیم زنگ خورد ، رها بود !
حتی از دیدن اسمشم خوشحال شدم توی اون شرایط
_سلام رها
_سلام کیانا جونم خوبی ؟ خوش میگذره ؟
_مرسی بد نیست میگذره
_سرحال نیستیا
_آره راستش یکم حوصلم سر رفته
_سامان هنوز نیومده مگه ؟
_چطور ؟
_آخه وقتی اون باشه که دیگه بیکار نمیمونی
_نیستش از همون جمعه تا حالا ازش خبری ندارم
_میخوای پاشو بیا اینجا منم خوشحال میشم
اولش می خواستم قبول کنم اما دلم نمی خواست چشمم بیفته به نادر
_نه تو بیا
_من ؟
_آره دیگه
_بی دعوت ؟
_خوب من الان دارم دعوتت میکنم
_وای عاشقتم نمریدمو بلاخره یکی از ما تکی دعوت کرد من تا 1 ساعت دیگه اونجام
_ماشالا چه عجلیه ایم داری
_میدونی چیه من اصلا نازک نارنجی نیستم بهم بر نمیخوره هر چی تیکه بندازی گفته باشم ، همین الانم دارم مانتو انتخاب می کنم
_بهتر چون منم از دخترای لوس و ننر بدم میاد
_مرسی تفاهم
_خوب دیگه برو انتخابت رو بکن من منتظرم
_تدارک ببین که اومدم بای
_فعلا
آخیش بلاخره یکی پیدا شد ما رو از این پیله ی تنهایی زورکی نجات بده !
با اومدن رها حال و هوام عوض شد کلی گفتیم و خندیدیم و شیطونی کردیم ، توی اتاق من نشسته بودیم و داشتیم آلبوم عکس قدیمیمون رو می دیدیم
_اصلا فکر نمی کردم یه خواهر عین خودت داشته باشی این آخر هیجانه
_آره البته الان ازش کمتر حرف بزنی بهتره
_چرا ؟
_چون دلم خیلی براش تنگ شده
_بخاطر همین دپرس بودی ؟
_بگی نگی
_نه دیگه کامل توضیح بده چرا اعصاب نداشتی ؟
_هیچی بابا همینطوری
_برمیگرده به دعوات با سامان ؟
_نه اونکه کار همیشگیمونه
_پس چی ؟
نمی دونستم تا چه حد رازداره ، شک داشتم بهش راستش رو بگم یا نه
_من دهنم لق نیستا
_ای بابا از کجا فهمیدی بهت شک کردم
_از چشات معلومه
_راستش یه اتفاقاتی افتاده که من موندم سر دو راهی نمی ونم چیکار کنم
آلبوم رو بست و منتظر نگاهم کرد ، منم زیر چشمی نگاهش کردم
_رامتین رو می شناسی ؟
_اووووه ! مگه کسیم هست که نشناسش
_چجور آدمیه ؟
_یا خدا ! نکنه عاشقش شدی ؟
_لطفا فکرای چرند نکن همینجوری دارم می پرسم
_خوب کلا آدم پیچیده ایه ، زیاد با کسی مچ نمیشه تا دستش رو نشه
_یعنی چی دستش رو نشه ؟
_ببین این پسره کلا مشکوکه مخصوصا از وقتی که یهو از پاریس اومد ایران و موندگار شد ... خیلی عجیب بود چون بعد از چند سال که درسش رو همونجا خوند و کارش گرفته بود و نامزد داشت ناغافل پشت پا زد به همه چیز و برگشت ایران در حالی که حتی بابا و مامانش هم ساکن پاریس بودند
_نامزد داشت !؟؟
_آره ، تا جایی که یادمه با یه دختره فرانسوی چند وقتی قول و قرار ازدواج گذاشته بود ، اتفاقا سامان عکس دختره رو نشونمون داده بود خیلی خوشگل و لوند بود ولی معلوم بود از رامتین سره !
_خوب ؟
_هیچی دیگه بعدش گفت پشیمون شده و می خواهد از بین دخترای ایرونی اونم فامیل یکی رو انتخاب کنه ولی همچنان مجرده شاید چون یه بار شکست خورده خیلی حساس شده
_چرا نامزدش رو ترک کرد ؟
_نمی دونم اما سامان خیلی از رامتین اطلاعات داره ، یادمه یه بار گفت این چندمین دختری بوده که با رامتین بوده فقط فرقش این بوده که این یکی زورش چربیده و خودش رو به خانواده ی رامتین معرفی کرده
_چندمین دختر !؟
_آره ، یکی از دوستای صمیمی سامان اونجا دوست رامتین بود اون آمار می داد بهمون ما هم که فضول !
می گفت رامتین معتقده هر دختری شایسته ی همسریش نیست بخاطر همین به دخترایی که یکم علاقه داره پیشنهاد میده یه مدت که باهاشون هست ردشون میکنه چون حس می کنه به درد یه عمر زندگی نمی خورن مخصوصا وقتی که قراره رامتین وارث اصلی یه ثروت کلان بشه هر کسی حق نداره پاش رو توی دنیا و حریم خصوصیش بذارن !
با شنیدن جمله ی آخرش مطمئن شدم که اطلاعاتشون درسته ، همون حرفی که به منم زد ، پام رو توی دنیاش بذارم !
گیج تر از قبل شده بودم ، جوری که حتی دستم برای رها هم رو شد ....
_کیانا ! نکنه می خوای بگی به تو هم ؟
سرم رو تکون دادم ...
_رها مطمئنی این چیزایی که گفتی زاده ی ذهن خراب سامان نیست ؟
_اصلا !
زیر لب گفتم :
_پس با چه جراتی به خودش اجازه داد به منم پیشنهاد بده !؟
_وای ، راست میگی کیانا ؟
_مگه شنیدی چی گفتم !؟
_آره دیگه ، جدی ازت خواسته که ...
بلند شدم و دستم رو تکون دادم
_یه درخواست کاری داد همین
_دروغ نگو قشنگ معلومه بهم ریختی ، این پسره خیلی چموشه دستش رو واسه کسی تا حالا رو نکرده
سامان همیشه حواسش به دخترای فامیل هست که جذبش نشن
_چرا باید سامان دل نگران دخترا باشه ؟
_خوب خوشش نمیاد
_مسخرست ! بنظر من بین رامتین و سامان هیچ فرقی نیست
_چرا ؟
_چون هر کدوم یه جوری دخترا رو میذارن سر کار
_سامان هیچ وقت به دخترا قول ازدواج نمیده بعد امیدوارشون کنه و یهو پشت پا بزنه به همه چیز
_مگه حتما باید قول ازدواج بده ، تو که خودت دختری می دونی ما چجوری راحت دل می بازیم و با احساسمون یه عمر زندگی می کنیم
همین که دوستاش رو هر روز عوض می کنه یعنی دل دخترایی رو که دیروز دوستش بودن شکسته
_قبول دارم ولی عزیزم مگه با چند نفر دوسته سامی بیچاره
_نگو که بی خبری !
_تا جایی که من میدونم انگشت شمارن
_پس خیلیم نمی دونی ...
_فکر کنم تا تو توی خانواده جا بیفتی و همه رو بشناسی هنوز خیلی مونده کیانا عجله نکن
از حرفش خوشم نیومد ، اخم هام رفت توی هم و بحث رو عوض کردم اما واقعا به فکر فرو رفتم اونم با اینهمه خبر دست اولی که تازه به گوشم رسیده بود .
به هر حال اگر رامتین یه ادم محترم و واقعا متشخص بود همه پشت سرش بد نمی گفتند .....
حرف های سامان و رها انقدر روم تاثیر داشت که توی خونه موندن رو به مهمونی پریدخت ترجیح دادم !
اصرار مامان و آقاجون بی فایده بود ، سر درد رو بهونه کردم تا نرم ، گرچه دلم می خواست برم ببینم عمو بهادر در چه وضع و حالیه اما اصلا حوصله ی ریخت رامتین رو نداشتم !
دو ساعتی از رفتنشون گذشته بود که با صدای زنگ تلفن از روی مبل بلند شدم و بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم
_بله ؟
کسی چیزی نکفت
_الو ؟ بفرمایید
بازم چیزی نگفت ، حتما اشتباه گرفته ... گوشی رو گذاشتم و برگشتم سر جام اما هنوز نشسته دوباره زنگ خورد
ایندفعه به شماره نگاه کردم ، موبایل بود اما نمی شناختم
_بله ؟
_مامان هست ؟
سامان بود ! از شنیدن صداش بعد از چند روز بی خبری ناراحت که نشدم هیچ یکم خوشحالم شدم
_تویی سامان ! سلام
_نیست ؟
_کی ؟
_مامان
_نه رفتند مهمونی
_باشه به گوشیش زنگ میزنم
قطع کرد ! باورم نمی شد ... این چرا انقدر بد حرف زد ؟ هنوز گوشی تو دستم بود که نشستم ....
دلم گرفت ، تا حالا تو بدترین شرایطم اینجوری برخورد نکرده بود باهام ، کاش می دونست حرفاش رو در مورد رامتین باور کردم و بخاطر اون نرفتم مهمونی ...
نفس عمیقی کشیدم و شماره ای رو که باهاش زنگ زده بود برداشتم شاید به دردم می خورد !
.
فکر می کردم اگر نرم جلوی چشم رامتین همه چیز حل میشه و دیگه منو یادش میره غافل از اینکه گیر کسی افتادم که از کنه هم بدتره ...
وقتی آخر شب مامان اینها برگشتند رفتم پایین پیششون ، چهره ی آقاجون شاد و بشاش بود
_خوش گذشت مامان ؟
_جای تو خیلی خالی بود ، پریدخت و عمو مدام می گفتند چرا نبردیمت
_حالا یه روز میرم بهشون سر میزنم
_انشالا اینبار با یه عنوان دیگه میری دخترم
لبخند زدم و گفتم :
_با چه عنوانی آقاجون ؟ نکنه قراره بهم جایزه بدهند ؟
مامان که داشت می رفت بالا ایستاد و رو به آقاجون گفت :
_بابا اجازه بدید خودم بعدا بهش میگم
_چه فرقی می کنه شهره همین حالا بگو تا من جوابش رو بشنوم
_اوا یکی به من بگه اینجا چه خبره ؟ فضولیم گل کرد
انگار آقاجون زیادی خوشحال بود که به کسی امان نمی داد تا حرف بزنه
_امشب رامتین ، نوه ی عمو بهادرت تو رو از من خواستگاری کرد البته از طریق خان داداشم
از چیزی که شنیدم نزدیک بود شاخ در بیارم ! باورم نمی شد رامتین انقدر احمق باشه که به این زودی بحث خواستگاری رو پیش بکشه اونم این شکلی ....
_پسر خوبیه ، انقدر که حاضر نشده توی غربت بمونه و جیره خوار فرنگیا بشه ، با اینهمه تحصیلات و اعتبار برگشته ایران تا به وطنش خدمت کنه ، از نظر شما دخترای امروزی همه چی تمومه ، توام که تو این مدت چند باری دیدیش بابا ، اگر عروس این خانواده بشی از همه لحاظ تامینی ... حالا چه جوابی به عموت بدم ؟
زندایی که از وقتی اومده بود اخم هاش توی هم بود و روی مبل نشسته بود و معلوم بود بهش خوش نگذشته یهو گفت :
_عمو جون شما که توقع ندارید کیانازی سریع بله بگه ؟ بذارید فکراش رو بکنه شاید موقعیت های بهتری هم سراغش بیاد
آقاجون عصاش رو کوبید زمین و با تحکم گفت :
_چه موقعیتی بهتر از این ثریا ؟ دیگه فکر کردن نمی خواد
بلند شدم تا برم توی اتاقم که با صدای آقاجون وایستادم
_صبر کن کیانا ، نگفتی چه نظری داری ؟
نمی خواستم زیاد زبون درازی کنم بخاطر همین بدجور خودم رو کنترل کرده بودم ، اما آقاجون انگار یهو تغییر شخصیت داده بود
_من نظری ندارم
_دلم نمی خواد که از روی بچگی تصمیم اشتباه بگیری
بدون اینکه حرفی بزنم رفتم بالا توی اتاقم و در رو با بیشترین قدرتی که داشتم کوبیدم بهم ... اعصابم بد جور خط خطی بود
اگر رامتین می خواست از طریق خانواده اقدام کنه پس چرا اونروز خودش ازم خواست تا فکرام رو بکنم و خبرش کنم !
نکنه می خواست منو بذاره توی معذورات تا بلکه با تایید آقاجون و عمو بهادر یه جورایی مجبور بشم با خواستگاریش موافقت کنم
می دونستم که شاید کارم احمقانه باشه اما بعضی وقتها مجبوری به عقلت پشت پا بزنی ، گوشی رو برداشتم شماره اش رو گرفتم خیلی طول نکشید که جواب داد
_بله ؟
_سلام
_آه کیانا تویی ! خوبی عزیزم اتفاقی افتاده ؟
_اتفاقی افتاده که خوب نیستم !
_چرا ؟ چی شده ؟
_شما که بهتر باید بدونید
_نکنه منظورت حرف هایی هستش که امشب بین عمو جان و پدربزرگم رد وبدل شد ؟
_من توی مهمونی نبودم و خبر ندارم چی شده و چه خبر بوده اما از شما توقع نداشتم در حالی که با خودم حرف زده بودید ناغافل با خانواده ام هم در میون بذارید تا دو جانبه از من جواب بخواهند !
_سخت نگیر ، قرار نیست کسی تو رو معذب کنه ... من فقط از علاقه ی قلبیم برای پدربزرگم گفتم که خوب اونم روی حساب دیگه ای که نمیدونم چی بوده با عمو جان مطرح کرده و کار رسیده به اینجا
_نمی خواستم انقدر رک باهاتون برخورد کنم اما انگار مجبورم اونم فقط بخاطر اینکه اصلا دوست ندارم این مسئله کشدار بشه
_متوجه نمیشم !
_یعنی اینکه لطفا این بحث رو همین جا تمومش کنید
_چرا کیانا ؟ نکنه نکته منفی هست که من ازش خبر ندارم
_آقا رامتین شما حتی از نامزد قبلیتون برای من چیزی نگفته بودید
_نامزد قبلم ! خوب ... خوب خیلی مهم نبود ، یه رابطه ی کوتاه مدت بود که با تفاهم بهم خورد
_شاید برای شما مهم نباشه اما برای دیگران موضوع فرق کنه ، حالا این مدت کوتاه چقدر بوده ؟
_شاید 1 سال
_1 سال !؟
_ بله ،اما متاسفانه طی این یک سال هیچ علاقه ی خاصی بین ما به وجود نیومد که بتونه به آینده امیدوارمون کنه
_ پیشنهاد جدایی از طرف کی بود ؟
_من
_چرا ؟
_چون حس می کردم نمی تونم باهاش رویاهام رو حقیقی کنم
_رویای شما چیه ؟
مطالب مشابه :
رمان کاردوپنیر-13-
رمان ♥ - رمان کاردوپنیر-13- - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان کاردوپنیر-13-
رمان کاردوپنیر-18-قسمت آخر
رمان ♥ - رمان کاردوپنیر-18-قسمت آخر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان
رمان کاردوپنیر-15-
رمان ♥ - رمان کاردوپنیر-15- - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی - ♥ رمان
رمان کاردوپنیر-10-
رمان ♥ - رمان کاردوپنیر-10- - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی - ♥ رمان
کاردوپنیر 3
بـــاغ رمــــــان - کاردوپنیر 3 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
کاردوپنیر 8
بـــاغ رمــــــان - کاردوپنیر 8 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
دانلودرمان کاردوپنیر
بهترین رمان ها در اینجا - دانلودرمان کاردوپنیر - دانلود کتاب + تاریخ
برچسب :
دانلود رمان کاردوپنیر