رمان در امتداد حسرت - قسمت سوم

سر راهم پارکی بود. به داخل پارک رفتم، چون دلم از گرسنگی ضعف می رفتو معده ام هم درد می کرد از بوفه ای که اونجا وجود داشت ساندویچ کالباسی گرفته و خوردم. هوا کاملا تاریک شده بود. به خونه مژگان دوستم رفتم، از شانسم خونه بود. زنگ رو زده بالا رفتم، جلوی درب آپارتمانش منتظرم ایستاده بود. از دیدن حال و روزم متعجب شد ولی چیزی نپرسید. بی حال روی مبل ولو شدم و گفتم:
_ مژگان لطفا یه قرص مسکن و معده درد بده ، حالم خیلی بده.


رفت فوراً برام قرص آورد، بعد از خوردن قرص ها روی کاناپه دراز کشیدم و چشمامو بستم. از فرط خستگی حال فکر کردن به وقایع روز رو نداشتم و برای همین زود چشمام گرم شد. وقتی بیدار شدم ، مژگان روی مبل نشسته و رومانی را مطالعه می کرد. لبخندی زدم و پرسیدم: خسته نشدی از بس دنبال ماجراهای عشقی رفتی، ول کن بابا، عشق و عاشقی مال دوران لیلی و مجنون بود، الان همه اش هوسه.


چینی به پیشانی انداخت و گفت: سلام خانم، خسته نباشی. چقدر می خوابی ، می دونی ساعت چنده، 5/10 . چهار ساعته خوابیدی.


_ دیگه می خواستم بیدارت کنم، بابا مردم از بس که انتظار کشیدم تا سرکار بیدار بشین و ببینم چرا طوفان زده بودی.


_ صبر کن اول برم یه آبی به سر و صورتم بزنم تا بعد بیام برات قصه تعریف کنم.


به دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم و انرژی گرفته و پیش مژگان برگشتم و گفتم:


_ نمی دونی از دیشب که از مهمونی برگشتم تا به الان که در خدمتت هستم چه اتفاقی افتاده ، این چند ساعت مثل یک قرن برام گذشه. می دونی دیشب کی اومده بود؟


_ نه از کجا بدونم، علم غیب که ندارم، بگو که نصف عمر شدم.


_ بابا جانم.


مژگان متعجب از جایش پرید و گفت: نه، دروغ می گی.


دستش را گرفتم و گفتم : بشین کجا، دروغم چیه. آقا رفته خوشیاشو کرده و الان نمی دونم چه انگیزه ای باعث شده که یک دفعه به یاد ما افتاده و اومده سراغمون.


با دستی لرزان سیگاری روشن کردم و اونچه را که اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم. مژگان هم مثل من گریه می کرد . از ناراحتی باز دل پیچه ام شروع شد ، چون حالم خیلی بد بود رو به مژگان گفتم: مژگان برای خوردن چی داری؟


_ تو اول بگو بینم به مادر بیچاره ات تلفن کردی؟


_ نه، اتفاقاً موبایلمم خاموشه.


_ دیوونه فکر نکردی بیچاره الان چقدر نگران حالته، پاشو یه زنگی بهش بزن تا خیالش راحت بشه.


_ من حوصله ندارم ، تو زحمت بکش.


مژگان فوراً گوشی را برداشت و به مامان تلفن کرد، مشخص بود مامان خیلی نگران و ناراحته چون مژگان همش می گفت: مریم جان به خدا حال یاسی خوبه، جای نگرانی نیست.


برای اینکه خیالش را راحت کنم با صدای بلند گفتم : مادر جان من حالم خوبه،سلامتم و هنوز نفس می کشم.


وقتی مژگان گوشی را گذاشت ، بر سرم کوبید و گفت: احمق جان، این چه کاری بود کردی. بیچاره مامانت تا الان از نگرانی هزار بار مرده و زنده شده.


خنده ای کردم و گفتم، تو از کجا دیدی ، مگه پیشش بودی.


_ دیوونه از حرف زدنش مشخص بود که چقدر دلواپست بوده، از ناراحتی پای تلفن هم گریه می کرد.


_ خوب حالا که خیالش راحت شد، پس تو هم بلند شو یه زهرماری بیار تا کوفت کنیم و غم دنیا رو بی خیال بشیم.


بعد از خوردن یکی دو لیوان نوشیدنی ، تمام سلولهایم جان تازه ای گرفتن . مژگان گفت: یاسی حالا که شارژ شدی یه خورده برام شعر بخون.


خنده کنان جواب دادم : برو بابا مگه من خواننده ام.


_ جون من ، ادا در نیار ، دلم بدجوری گرفته.


_باشه ولی به شرطی که تو هم برام بگی چرا با شوهرت اختلاف داری.


_ حتماً، حالا که امشب ، شبه قصه و غصه هاست من هم برات می گم.


از بس که ادای زنای خوشبخت رو در آوردم خسته شدم.


یک سالی می شد که با مژگان توی کلاس زبان آشنا شده بودم، یعنی از وقتی که خونمون رو عوض کرده بودیم. اون زن خوبی بود و با اینکه از یک خانواده پولدار بود ولی به هیچ وجه فخر نمی فروخت، درست بر عکس خانواده بابا که غیر از خودشون کس دیگه ای رو قبول نداشتن و از جمله مسایلی که باعث شده بود بین بابا و مامان اختلاف بوجود بیاد چون مامان بیشتر به معنویات اهمیت می داد تا پول و ثروت.


نگاهی به صورت مژگان انداختم، چشمانی درشت و سیاه با ابرو هایی بهم پیوسته و پوستی سبزه و قد و بالای بلند، روی هم رفته خوشگل و با نمک بود ولی نمی دونم چه دردی داشت که همیشه با خودش حرف می زد. خیره نگاهش کردم و ترانه مژگون سیاه... را برایش زمزمه کردم. وقتی تمام شد کفی برایم زد و گفت: آفرین، ولی یاسی تو رو خدا این همه سیگار نکش، هم خودتو هم منو خفه می کنی.


خندیدم و گفتم: به روی چشم، ولی مژگان جون این یکی از ثمرات نداشتن پدر.


_ یعنی چی؟ مگه هر کی که پدر بالای سرش نباشه باید سیگار بکشه.


_ نه، ولی آدم از سر ناچاری به این جور چیزها پناه می بره. از شانزده سالگی سیگار می کشم، درست چهار ساله. اولین بار یکی از دوستام که اون هم ثمره طلاق بود بهم تعارف کرد و گفت« بیا یه پکی بهش بزن از دردت کم می کنه». اونقدر گفت و گفت که من هم وسوسه شدم و کم کم شروع کردم به سیگار کشیدن. مامان تا یک سال پیش خبر نداشت، سعی می کردم متوجه نشه ولی یک روز توی اتاقم که مشغول کشیدن بودم یک دفعه درب اتاق را باز کرد و دید. خیلی باهام حرف زد، حتی به دعوا و مرافه هم کشید ولی نتونست ترکم بده. کسی که روزانه دو، سه بسته استفاده می کنه چطوری می تونه ترک کنه. باور کن همه این مصیبت ها زیر سر اونه، اگر اون ما رو ترک نمی کرد حالا حال و روزم اینطوری نبود. اولین بار که با پسری حرف زدم احساس می کردم تشنه لبی هستم که به چشمه رسیدم و به نوعی دنبال محبت مردی می گشتم و با اولین دست نوازش که به سرم کشیده شد غرق شدم چون نیاز داشتم ولی کم کم این محبت ها، ارضاعم نکرد و تبدیل به نفرت و تفریح شد. چی باشه، همه مردا سر و ته یه کرباسن.


_ این حرف رو قبول دارم برای اینکه خودمم تجربه کردم. وقتی با محسن آشنا شدم روی ابرا سیر می کردم. و چنان عاشق و شیدام بود که نگو، همیشه می گفت، مژگان، جون من به تو وابسته است و اگه تو نباشی من می میرم. تو هوای منی، بدون تو نمی تونم نفس بکشم.


خنده ای کرد و ادامه داد: آخر سر هم اکسیژنش تمام شد و مرد.


با چشمان از حدقه درآمده گفتم: ولی تو که میگی شوهر دارم.


همانطور که می خندید جواب داد: شوخی کردم بابا، آخه دو سال تمام توی گوشم از این حرفها زمزمه می کرد. امکان نداشت بدون من مسافرت بره، حتی بخاطر کار. یکی از سفرهامون که به دبی داشتیم با خانواده ای آشنا شدیم. اون روز لب ساحل رفته بودیم و همین طور که قدم می زدیم یک دفعه محسن گفت: اون بچه داره غرق می شه. به سمتی که اشاره می کرد نگاه کردم، حق با محسن بود. با لباس به سمت دریا دوید و شنا کنان خودشو به بچه رسوند. وقتی به ساحل اومد، مادر و پدرش تازه متوجه شدن یک پسر شش ساله بود. پدر و مادرش برای تشکر، ما رو شام مهمون کردن. از اون طریق ما با لیلا و شوهرش آشنا شدیم، من و لیلا مثل دو خواهر شده بودیم. می دونی که من خواهر ندارم و همیشه در حسرت داشتن یک خواهر بودم و لیلا این کمبود رو جبران می کرد. هر جا که می رفتیم اونا هم با ما بودند. یک سال از آشنایمون می گذشت، عروسی برادرم بود و من اغلب خونه مادرم بودم.روز عروسی وقتی آماده شدم یک دفعه دیدم سرویس طلاهامو یادم رفته بیارم و چون محسن خونه رفته بود تا آماده بشه بهش تلفن کردم ولی اون نه جواب موبایل رو داد نه تلفن خونه رو و چون هر کسی به کاری مشغول بود مجبور شدم از راه آرایشگاه سری به خونه بزنم.وقتی درب را باز کردم و داخل رفتم صدای خنده محسن رو شنیدم. تعجب کردم که چرا تلفن رو جواب نمی ده، متعجب به سمت اتاق خواب رفتم و از دیدن منظره اونجا خشکم زد.  می دونی چی دیدم؟ مژگان وقتی به اونجای داستان زندگیش رسید یک دفعه زد زیر گریه، هر چقدر تسلایش می دادم آرام نمی شد. اجازه دادم تا خودش را سبک کنه، وقتی کمی آرام شد گفت:


_ دیدم محسن و لیلا گل می گن و گل می شنون. اصلا باورم نمی شد کسی که حکم یه خواهر رو برام داشت همچین خیانتی بهم بکنه یا محسن که خودشو عاشق من می دونست. انتظار دیدن منو نداشتن و هر دوشون ماتشون برده بود، بدون اینکه حرفی بزنم گریه کنان به سمت درب دویدم. نمی دونستم چیکار کنم و کجا برم، آخه عروسی برادرم بود و نمی خواستم همچین شبی رو که قابل تکرار نبود برای همه زهر مار کنم. وقتی حسابی گریه کردم و سبک شدم، ماسک بی خیالی به صورتم زدم و به تالار رفتم چون می دونستم با این وضع پیش آمده محسن غیر ممکن بود به عروسی بیاد. در مقابل کنجکاوی دیگران مرتب بهانه می آوردم و فقط خدا می دانست چه حالی داشتم، از درون می سوختم ولی در ظاهر خودمو شاد نشان می دادم. روز بعد در اسرع وقت موضوع را با خانواده ام در میان گذاشتم و بدین ترتیب من و محسن بدون سر و صدایی از هم جدا شدیم.


مژگان آهی کشید و گفت:این هم قصه زندگی من، با این وضع نمی دونم چرا حق همیشه با اوناس و هر کاری که می خوان انجام میدن و خیلی هم راحت می تونن زن بی گناهشون رو طلاق بدن. انگار زن اسیر و باید با هر ساز مرد برقصه. یاسی، بابای تو هم به این بدی بود؟ مامانت رو همیشه اذیت می کرد؟


_ نه، اون همیشه بد نبود. یعنی اگه بابا گندی بالا نمی آورد اونا با هم مشکلی نداشتن. اگه همیشه بد اخلاق بود که اینقدر از نبودنش اذیت نمی شدم یا مامان همیشه خانواده اش رو نفرین نمی کرد، چون اونا بودن که تیشه به ریشه زندگی ما زدن. قبل از اینکه بابا، با اونا آشتی کنه از جونش برای ما مایه می ذاشت. اون آدم دست و دلبازی بود ولی وقتی با خانواده اش همنشین شد خرجی ما رو هم نمی داد. حرفها و کارای بابا همه دیکته شده بود،مخ خودش رو تعطیل کرده و از مخ اونا بهره می برد.


یک دفعه دردی مثل صاعقه توی معده ام پیچید و گفتم: آخ،آخ.


و مژگان با نگرانی گفت: چی شد؟


_ معده ام داره می ترکه، حالت تهوع هم دارم، به گمونم ساندویچ مسمومم کرده.


کمی که گذشت آروم شدم و دوباره لیوانم را پر کردم تا سر حال بشوم ولی چه سر حالی، از یک طرف از درد بخودم می پیچیدم و از طرفی هم روی پام بند نبودم. اونقدر اوضاعم بی ریخت و غیر طبیعی بود که حال خودم رو نمی فهمیدم، برای همین روی کاناپه ولو شدم. تا اینکه برای یک لحظه سوزشی رو تو دستم حس کردم، وقتی چشم باز کردم دیدم یه مردی سرش رو لبه کاناپه گذاشته و خوابیده.


مطالب مشابه :


در امتداد حسرت قسمت ششم

رمان در امتداد حسرت رمان حریم




رمان در امتداد حسرت - قسمت سوم

actor - رمان در امتداد حسرت - قسمت سوم - اگر عکسی باز نشد روی آنراست کلیک کنید showpicture را کلیک




رمان در امتداد حسرت 11

رمان در امتداد حسرت 11. تاريخ : شنبه ۱۳۹۲/۱۲/۰۳ | 14:27 | نويسنده :




رمان در امتداد حسرت 10

رمان در امتداد حسرت 10. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۱۱/۲۵ | 15:19 | نويسنده :




برچسب :