رمان دو نقطه مقابل

از دانشگاه برگشتم خونه ....خسته بودم اما به قول مامان بازم خستگی ناپذیر .... امروز بعد از عمری یادم مونده بود که با خودم کلید بیارم . در رو باز کردم و از پله های حیاط بالا رفتم و به در خونه رسیدم .پوفی کردم و دررو باز کردم و وارد شدم ؛ با صدای بلندی گفتم :_سلــــــــام بر اهل خانه ... بابا زحمت نکشین ، نیاین استقبال ...هیچ صدایی نیومد . همیشه وقتی این طوری وارد می شدم مامان از آشپزخونه جوابم رو می داد اما حالا خونه ی توی سکوت فرورفته بود ... البته مثل همیشه صدای گوم گوم ساب ظبط نگار ، خواهر کوچکم ، خونه رو پر کرده بود ...وارد پذیرایی شدم و پشت سر هم گفتم : مامامامامامامــــــان .... کوشی ؟! کوشی مامان ؟!که یهویی بابا رو روی مبل دیدم که افتاده بود و سرش رو گرفته بود .عادت نداشتم این موقع روز بابا رو خونه ببینم ... نزدیک شدم . حس کردم وضع خوبی حاکم نیست که شوخی کنم .سلام آرومی دادم و روی مبل کناری بابا نشستم که مامان با لیوانی وارد پذیرایی شد . لیوان پر از گلگاوزبون بود ؛ باز نتونستم خودم رو کنترل کنم که گفتم :_مامان آمد . با لبخندش که چه عرض کنم با اخمش گلگاوزبان آورد ...هیچ جوابی نشنیدم . واااا ؟! اینا چشون بود ؟! ..... با تعجب پرسیدم :_چیزی شده ؟! ... چرا حرف نمی زنید ؟!مامان با کلافگی گفت : وااای نگین ، تو رو به خدا فقط یه لحظه زبونتو نگه دار ....نه دیگه واقعا یه چیزی شده بود . به بابا نگاه کردم که زبون باز کرد و با خودش گفت :_اصلا نمی دونم چرا این طوری شد ... اصلا نمی دونم چی شد ...مامان _حالا اینو بخور ، یه فکری براش می کنیم ._مامان ، بابا نمی خواین چیزی به فرزند ارشد خونه بگین ؟!مامان _بابات ورشکست شده ... تمام چک های بابا برگشت خورده ...یه لحظه خشکم زد . مثل فیلم ها شده بود . حتما زمان برام متوقف شده بود و بقیه به کارهاشون رو می کردن و من خشک شده بودم .حالا چی می شد ؟! ... نکنه ... حتما می خوان یه روز بابا رو با دستبند ببرن و بندازن زندان ! یا مامان و منو نگار پشت طلبکار ها راه بیفتیم و طلاهامو رو بفروشیم ... !دیگه هیچی نگفتم و انقدر گیج بودم فقط به حرفای مامان و بابا گوش می کردم .بابا چند جرعه ای از گلگاوزبونو خورد و گفت : راستی امشب امید میاد این جا ... باید با هم حرف بزنیم ... کارش دارم ...مامان هم قبول کرد . آقا امید ، تک فرزند یه خانواده ی خرپوله که باباش با بابای من دوسته ... این آقا امید با بابای من توی شرکت مهندسی شریکه و تقریبا هشت ، نه ساله که ندیدمش ... از وقتی دبیرستانی شد دیگه تو مهمونی ها شرکت نمی کرد و اگر هم شرکت داشت ، من این ور و اون ور قرار داشتم و نمی دیدمش .پسر غد و یه دنده و سردی بود که دقیقا نقطه ی متقابل من بود و با هم از زمین تا آسمون فرق داشتیم و از همون بچگی هم همش در حال دعوا بودیم و از هم خوشمون نمیومد .دیگه به زور از جام بلند شدم و از پله ها بالا رفتم . داخل اتاقم شدم که احساس کردم صدای آهنگ نگار حسابی رو مخ بود . از جام بلند شدم و با عصبانیت از در زدم بیرون . در اتاق نگار رو محکم کوبیدم و بدون اجازش رفتم تو . بلند به حالت عصبی گفتم :_می خوای همسایه ها بشنون یا خودت ؟! مگه عروسیه خالته ؟! ...کم کن اون لعنتی رو ..نگاهی به اتاقش انداختم که از شلختگیش می خواستم بالا بیارم . دوباره گفتم :_وقت کردی این اتاقت رو هم جمع کن ... بو گند همه جا رو برداشته ...حالا بی چاره فقط یکم اتاقش به هم ریخته بود ... بو گند رو از کجا درآورده بودم ؟!و بعد پریدم تو اتاقم و روی تخت ولو شدم . ...من نگین ستوده ...دانشجوی سال سوم گرافیک ؛ همه از من و نمره هام انتظار داشتن که حتما خانم دکتری ، مهندسی ، چیزی اما من به همه فهموندم که بـــعــــله ...
یه آبجی کوچک دارم به نام نگار که الآن سوم دبیرستانه و از من تقریبا پنج سال کوچک تر بود . بله ، دختر شاد و شنگولیم و از پا نمیوفتم ولی خدا نکنه که اعصاب نداشته باشم مثل الآن ... خدا رحم کنه ... همچنین بسیار وسواسی و تمیز هستم .

مثل همیشه ساعت شش از خواب بیدار شدم . می دونستم امشب امید شمس میاد و اون رو بعد از هشت نه سال می بینم . نمی دونستم باید منتظر چی باشم اما هرچی که بود نمی خواستم غافلگیر شم و یا کم بیارم ... پس یه شلوار تنگ شیری با بلوز آستین بلند قهوه ای پوشیدم . جلوی آیینه ایستادم و به خودم نگاهی کردم ... یه صورت گندمی داشتم که روی چونه ام یه تو رفتگی کوشولو بود ... چشمای درشت عسلی داشتم که مژه هام تقریبا بلند بود ... بینی و لب عادی داشتم و ابروهام هم یکم پهن بود ... یکم به خودم رسیدمو سرمه و رژ لبی هم زدم ... موهای قهوه ای تیره ام رو هم با کش بالای سرم بستم و چتری های بلندم رو هم کنار صورتم ریختم . خیلی شیک و مجلسی حالا آماده بودم که جلوی اون مغرور حاضر شم ... اون موقع ها که امید رو می دیدم پسر تقریبا جالبی بود اما نه خیلی و همه رو از بالا نگاه می کرد .رفتم پایین که همه پایین جمع بودن و داشتن ناخن می جویدند که من هم به گروهشان پیوستم. روی مبلی نشستم که زنگ خانه به صدا دراومد . نگار از جاش پرید و گفت :_آخ جون ، امیده ... و به سمت آیفون دوید . نگار دختر جدی بود ، پس خوب تونسته بود با امید کنار بیاد . می دونستم که الآن امید باید فوق لیسانش عمران داشته باشه و پسر بزرگی شده باشه و ....یــــــــــا خــــــــــدا ،،، اینه ؟! ... یعنی درست می دیدم ؟! ... نه ! واقعا بزرگ شده بود و خیلی فرق کرده بود !!!هیکل چهار شونه ی تو پری داشت اما همون هیکل لاغر اندام پسرونه رو داشت و واقعا جذاب بود . موهای قهوه ای کمرنگی داشت و به اون صورت گندمی و چشمای سبز زمردیش خیلی میومد .چه با من هم ست کرده بود . فقط او شلوار قهوای و پیراهن شیری رنگی داشت که آستین هایش بالا بود .... وارد شد و با نگار دست داد و حال و احوال کرد . صداش همون جور کلفت بود و سرد اما حالا مردونه تر ...با بابا و مامان هم همین طور ...فقط من موندم که به استقبالش نرفته بودم . با تعارف های بابا و مامان به سمت حال بالایی اومد . هنوز منو ندیده بود که یک دفعه جلوش ظاهر شدم ...لحظه ای روم خیره شد ... البته نه از اون نگاه های متعجب و شروع عشق که شما فکر می کنید ، از اونایی که به آدم می فهموند می زنم ، می کشمت بود .مجبور به سلام بودم ... آخه شانسا من میزبان بودم ... نگاهی از بالا بهش انداختم و گفتم :_به ... سلــام آقای شمس کوچک ... شبتون به خیر ...آن چنان نگاه خشمگینی بهم انداخت که لال شدم و گفت : _هه ، سلام نگین خانم بزرگ .... شب شما هم به خیر و خوبی ...با خنده حرفش رو زد اما خنده ای تو چشماش نبود . بعد از حرفش خنده ای سرسری کردم تا کسی متوجه جدال بین ما نشه و باعث شدم که بقیه هم بخندند . آخرش هم از اون نگاه های سردش بهم کرد .به همراه مادر به سمت آشپرخونه رفتیم که مامان شربت درست کرد و داد دستم .بیرون بردم و به پدرو امید و نگار تعارف کردم . وقتی جلوی امید گرفتم ، چشمای روباهیش رو تنگ کرد و ترسناک شد و بهم نگاه عصبانی انداخت که نزدیک بود خودم رو خیس کنم ؛ البته نه از اون نظر ... بلکه سینی رو برگردونم رو خودم ...کنار نگار نشستم که امید با درماندگی گفت :_والا نمی دونم عمو جان ... ولی مطمئنم که اگه این درخواست رو از پدر بکنم ، حتما شرطی می ذاره ... شما که بهتر از من پدر رو می شناسین ... می گه خربزه خوردی پای لرزش بشین ..پدرم _ولی امید جان شنیدن شرط پدرت ضرری هم نداره ؛ شاید بتونیم عملیش کنیم . شما یه روز با پدر تشریف بیارید این جا با هم صحبت کنیم ؛ اصلا کی وقتشون خالیه ؟! من دعوتشون کنم ؟ ...امید _پنجشنبه ی این هفته فکر کنم وقتشون خالی باشه .... و ادامه ی صحبت ها ... بعد هم که امید رفت و با من خداحافظی نکرد . من نمی دونم واقعا چه پدر کشتگی با هم داریم ؟!فهمیده بودم که این درخواست همون درخواست پوله ... امید و بابا می خواستن از آقای شمس پول قرض بگیرن . یعنی آقای شمس می خواست چه شرطی بذاره ؟ ... شاید شرطی بذاره تا یکی از شرکای شرکت باشد یا مثلا این که امید برای یک سال هر روز کفش های آقای شمس رو واکس بزنه و یا ... از فکر های خودم خندم گرفت بود ... لبخندی زدم و همونطور که لب پنجره نشسته بودم و به کوچه ی عریض و خلوت نگاه می کردم در باز شد و نگار اومد داخل ... خوشم میومد هیچ کس توی این خونه معنای در زدن رو نمی فهمید ، به خصوص خودم .اومد و کنارم روی زمین نشست ... پنجره ی اتاقم تقریبا تا زمین می رسید و برای همین با نگار هم سطح بودم . داشتم طرحی رو می زدم که گفتم :_چیه ؟! چته ؟! ... چرا تا الآن بیداری ؟! مگه فردا امتحان نداری ؟!دستاش رو توی هم قفل کرد و گفت : نگین ، به نظرت آخرش چی می شه ؟!_آخر چی ، چی میشه ؟! کدوم سریال ؟!نگار_سریال زندگیمون . این که الآن وضع بابا و امید چی می شه ؟!_اوه اوه اوه چه ادبی ! سریال زندگیمون ! دهنت پاره نشد حرف گنده زدی ؟!نگار _اااَه برو بابا ...و بلند شد که بره که دستش رو گرفتم و نشوندمش و گفتم : ببین بچه ! زیاد به این چیزا فکر نکن ... مطمئنا بابای امید بهمون پول قرض می ده تا همه چی درست شه ، فقط شرط می ذاره که امید باید تا یه سال هر روز یا دستشویی های خونه رو بشوره یا کفش ها رو واکس بزنه و یا ماشین مامان و باباش رو بشوره و یا اصلا دامن چین دار بپوشه و بابا کرم برقصه .... چه شود ؟! ........ حالا هم برو بگیر بخواب ...
با خنده شب به خیری گفت و گونه ام رو بوسید و رفت .


بعد از عمری پنجشنبه ی این هفته رسید . قرار بود شب آقای شمس و امید بیان به خونه ی ما تا بابا امید باهاش حرف بزنن .این بار یه تونیک سفید و سرمه ای پوشیدم و از زیر سینه ام تا بالای زانوم سرمه ای و بالاش سفید با دکمه های سرمه ای ... موهای قهوه ایم را هم شل بافتم و روی شانه ام انداختم و چتری هام رو کنار صورتم ریختم .از پله ها پایین رفتم . مهمان ها در پذیرایی بالا بودند و دیده نمی شدند . به سمتشان رفتم و آقای شمس یا عمو حمید با امید رو که روی مبلی نشسته بودن دیدم . سلام و احوال پرسی جانانه ای با عمو حمید کردم . من یکی خیلی عمو حمید رو دوست داشتم . و بیشتر وقت ها کمکم می کرد ... خیلی قبولش داشتم .مامان من و نگار رو صدا کرد تا وسایل پذیرایی رو ببریم . نگار شیرینی رو برداشت و من چای ها رو ... وقتی داشتیم از راهرو می گذشتیم تا به پذیرایی برسیم نگار برگشت و رو به من گفت :_اوه اوه خواهر ، ایشاا... مراسم خواستگاریت ! چقدر چای تعارف کردن بهت میاد .سقلمه ای بهش زدم و بهش فهموندم که خفه شه ... نه که دختر جدی بود ، کلا نمی تونست شوخی های بامزه بکنه . از این شوخی های مسخره اش بدم میومد .ولی خدایی چرا دروغ ؟! یه لحظه فکر کردم که حتی یک درصد امید بیاد خواستگاریم و ما با هم ازدواج کنیم ؛ خونه حکومت نظامی میشه با اون اخلاق گندش و قانون می ذاره که فقط روز های زوج حق خندیدن داریم ... پسره ی ... کوه یخ ... چای و شیرینی رو تعارف کردیم و می خواستیم بنشینیم که بابا با اشاره فهموند که بریم تو اتاق هامون ... دست نگار رو گرفتم و بالا رفتیم . نگار رو انداختم تو اتاقش و خودم سر پله ها نشستم و گوش ایستادم .عمو حمید گفت :_ببین فرهاد جان ، من از بچگی به امید یاد دادم که کاری کردی یا اشتباهی کردی منتظر عکس العمل زندگی باش ... الآن هم امید یه اشتباه بزرگ توی حساب کتاب های شرکت کرده و باید منتظر این جاهاش هم می بود .حالا من هم نمی خوام پول رو ازش پس بگیرم اما باید کاری کنه تا من درعوضش بهش پول رو قرض بدم ...پدرم _خب حمید جان ، اگه من ازت قرض بخوام چی ؟! بازم برای امید شرط میذاری ؟!عموحمید _نشد دیگه فرهاد . هم تو ، هم من و هم امید ، خوب می دونیم که تقصیر امید بوده و از سر لجبازی با افراد توی شرکت ؛ تو هم بی تقصیر نبودی اما امید خراب کرده ... پس بذار من گوش این پسره ی غد و یه دنده رو بپیچونم ...امید _آخه پدر ، راستش امروز عمو فرهاد شما رو دعوت کردن تا ما شرط شما را بشنویم . می خوایم ببینیم می تونیم شرط شما رو اجرا کنیم یا نه !عمو حمید _نه ! این جوری نه ! باید فکر کنم تا بتونم از اون شرطای سختم بذارم ، دو روز بهم مهلت بدین ، یک شنبه شب ، جلسه خونه ی ما ...پدرم _فقط هر کار می کنیم سریع تر ؛ همین روزاست که اول منو ببرن بعد هم امید رو . از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم . فکر شرط عمو حمید خواب رو از سرم پرونده بود .دیگه از فکر های مسخره ام هم بگذرم واقعا نمی دونستم چه بلایی قراره سر امید بیاد . آخـــــی ، دلم براش سوخت ... ااااَه یکی نیست بگه تو نمی خواد واسه اون پسره دل بسوزونی .... بگیر بکپ دیگه ...................................توی اون دو روزی که عمو حمید وقت گرفته بود اوضاع خونه خیلی بد بود . بابا هر روز آشفته تر از دیروز میومد خونه و پشت بندش ماها هم آشفته و عصبی بودیم . دو سه بار هم چند نفر اومدن دم در خونه و یکم داد و بیداد کردن و بعد رفتن . انگار توی اون دو روز اقبال روی خودش رو از ما گرفته بود ..................................یکشنبه شب رسید . بابا حاضر و آماده به سمت در رفت . ای کاش بابا منو می ذاشت تو جیبش و با خودش می برد تا حس فوضولیم رفع شه . ( نه که خیلی کوچولو و لاغر بودم ) رفتم توی اتاقم . روی صندلی نشستم و به گل سرخی که توی یه لیوان آب گذاشته بودم نگاه می کردم . این گل سرخ که نماد عشق و دوست داشتن بود رو امروز صبح از یکی از پسرا ی دانشکده گرفتم ... تازه فهمیده بودم که یه حس خاصی بهش داشتم که نسبت به بقیه نداشتم . هیکل لاغراندام اما چهارشونه و با قیاقه ای کاملا ساده و عادی ...اسمش علی هست ، علی طهماسبی ... صندلی های عقب کلاس هم می نشست . می خواست بیاد خواستگاریم اما من بهش گفتم که وضع خانوادگیمون اصلا خوب نیست .به خاطر تشنگی از خواب بیدار شدم . به ساعت روی میز نگاه کردم که ساعت 1 نصفه شب رو دیدم . آروم از پله ها پایین رفتم که صدای پدر رو می شنیدم که می گفت :_بیچاره امید ! وقتی شرط باباش رو شنید تا بناگوشش از خجالت سرخ شد . داشت از خجالت آب می شد می رفت تو زمین .اصلا من نمی دونم این چه شرطیه که حمید گذاشته...دیگه رسیده بودم طبقه ی پایین که بابا متوجه حضور من شد و حرفش را قطع کرد .سلام کوتاهی دادم و رفتم سمت آشپزخانه ... دیگه صدای بابا در نمیومد . آب رو خوردم و داشتم برمی گشتم تو اتاقم و توی راه پله بودم که صدای بابا به گوشم خورد :_اصلا نمی دونم حمید خجالت نکشید گفت باید ...مامان _هـــــــیــــــس ...! آرومتر ، بچه ها می شنون ...الهی سلامت بمونی مامان جان ! خب بذار حرفش رو بزنه ... هرچی گوش هام رو تیز کردم نتونستم چیزی بشنوم که رفتم خوابیدم .طرفای ظهر از خواب بیدار شدم . نگاهی انداختم ، نگار مثل همیشه تو اتاقش کپیده بود و بابا هم سر کار ... اما مامان جون من که منبع اطلاعاته ... توی حیاط که نبود ، توی پذیرایی هم نبود ، پس تو آشپزخونه س .داشتم از فوضولی می مردم ، باید می فهمیدم دیشب چی شده و چی گذشته که امید شده بیچاره و تا بناگوش سرخ شده ... داخل آشپزخونه شدم که صدای فین فین مامان رو شنیدم . سلامی دادم که با سلام من به خودش اومد و سریع گریه اش رو قطع کرد . نشستم پشت میز ... حتما داشت برای وضعیت جدیدمون گریه می کرد ... صبحانه رو جلوم چید و دوباره مشغول کارش شد که باحالت بچگانه ای گفتم : _مامان من ، چرا می گریی ؟!مامان _طوری نیست مامان جان ، صبحونت رو بخور ..._داری به خاطر ورشکستگیه بابا گریه می کنی ؟! ... بابا بیخیلی ، نگران نباش ، خدا بزرگه ، همه چی درست می شه ...مامان _می گم صبحونت رو بخور ؛ به خاطر اون نیست .شروع به خوردن صبحانه کردم . می دونستم که مامان آخرش بهم می گه ... این یکی از خصلت های بارز مامان هاست ..._مامان نمی خوای با من درد و دل کنی ؟! ... نمی خوای بگی چی شده ؟!قیافه ی مامان تغییر کرد و با حرکتی کماندویی پشت میز پرید و روبه روی من نشست .بغضش رو فرو داد و گفت :_آخه من که به غیر از تو کسی رو ندارم تا براش درد و دل کنم ... شرط عموحمیدت داره رنجم می ده .اصلا رو اعصابمه ... اصلا به چه حقی ؟!؟!؟!زده بودم به خال سیبر ... از فرصت استفاده کردم و گفتم :_خب مگه چه شرطی گذاشته ؟!مامان با فین فین گفت : گفته به شرطی پول می ده که امید با تو ازدواج کنه ، یهو بگه نمی خواد بده دیگه ...و یهویی چشاش چهار تا شد و دستش رو محکم کوبید رو دهنش و گفت :_اِ وا .... خاک بر سرم .حالا دوباره من خشک شده بودم و دهنم ده سانت بازمونده بود و سوسک می رفت توش ...یعنی چی ؟! یعنی الآن که چی ؟!آخه واسه ی چی ؟! آخه این چه شرطیه ؟! به دیشب که بابارو توی اون حالت دیدم فکر کردم و تازه علتش رو فهمیده بودم . واقعا لحظه ی بدی بود ... انقدر افکارم مغشوش بود که نمی فهمیدم دارم به چی فکر می کنم مامان تکونم داد و گفت :_از دهن در نره ها ... بابات گفته بود که بهت نگم ... من دیوونه از دهنم در رفت ... دهن لقی نکنی جان مامان ها !!!!سری تکان دادم که مامان شروع به صحبت کرد اما من چیزی نمی فهمیدم و فقط سر تکون می دادم .الآن که داشتم فکر می کردم ، پیش خودم می گفتم ، خانواده ی ما 4 نفر و امید هم که باشه ، می شه 5 نفر ... 2 به 3 ... اگر دو نفر بدبخت شن بهتره یا 5 نفر ؟؟!!اشک می ریختم و فکر می کردم ... من بدبخت می شدم بهتر از این بود که نگار هم که تازه اول کارشه بدبخت شه ... من بدبخت می شدم بهتر از این بود که مامان و بابا توی این سن توی کلانتری ها دنبال طلبکارها باشن ... اصلا فکر این هم که نگار از اون طرف و مامان و بابا هم از طرفی ، مغزم سوت می کشید .سرم رو توی بالش فشردم و داد زدم : ای نگین بدبخت .... قبوله .... قبول می کنم .... قبول می کنم با امید که نقطه ی متقابل منه ... با اون پسره ی غد و مغرور و جدی ازدواج کنم ... خودمو بدبخت کنم به خاطر خانوادم ... به خاطر نگار ... مامان ... بابا ...به زور خودم رو جمع و جور کردم و آبی به دست و صورتم زدم و از اتاقم خارج شدم .صدای داد و بیداد های عصبی بابا رو می شنیدم که به مامان می گفت چرا شرط عمو حمید رو به من گفته ...خدا رو شکر نگار خونه نبود و اِنه اون خانم به اصطلاح جدی ، گریش می گرفت ...آروم پایین پله ها ایستادم که فهمیدم بابا و مامان تویذیرایی بالا هستن و متوجه من نیستن . بابا همین جور داشت عصبی حرف می زد و نگرانیش رو نشون می داد . ... انگار خودش هم می خواست زود تر از بدبختی خلاص شه اما نمی تونست شرط رو بپذیره ...پذیرایی و چرخی زدم و از دو پله بالا رفتم و وارد پذیرایی بالایی شدم ... بابا که تازه متوجه من شده بود ، سکوت کرده بود ... همه ی غم هایی که داشتم رو فرو دادم و آروم رو به روی مامان و بابا روی مبل نشستم ... و محکم و با اراده گفتم :_من می خوام با امید ازدواج کنم ... من ...
می خواستم ادامه بدم که بابا از جاش بلند شدم و مقابل من ایستاد ، من هم سریع بلند شدم و مقابل بابا ایستادم ... نمی خواستم غم و ناراحتیم رو از چشمام بخونه برای همین محکم زل زدم تو چشماش که بابا هم از خجالتم دراومد و محکم خوابوند زیر گوشم ...

برق سه فاز از سرم پرید ... دیگه محکم نبودم و پاهام شل شده بود ... تا من باشم دیگه نخوام محکم و با اراده باشم ... اشم تو چشمام حلقه زده بود و بغض داشت خفم می کرد .تاحالا از بابا سیلی نخورده بودم که خوردم ... صدای قدم های محکمش رو شنیدم که از من دور شد ... به مامان نگاهی انداختم ... صورتش خیس اشک بود ؛ لبخند تلخی زدم و به سمت اتاقم رهسپار شدم ...تا صبح بیدار مونده بودم . اصلا حال خوشی نداشتم و خوابم هم نمیومد . هر فکری توی دنیا بود به سر من هم هجوم آورده بود ... همش فکر می کردم چرا ؟!چرا من ؟! چرا با امید ؟! چرا بابا ؟! چرا این شرط ؟! اصلا چرا این زندگی ...خورشید طلوع کرده بود که در اتاقم زده شد ... و بعد باز شد ... پدرم داخل شد ... قیافش آرومتر بود ... انگار باز این مامی ما رفته بود ر. مخش ... خدایی بگم اگه کشیده ای که بابا بهم زد درد داشت در حق اون کشیده ظلم کرده ام ... هم صورتم اتیش گرفته بود و هم دلم ... جلوی تخت در حالی که پشتش به من بود روی مبل راحتیه تخت نشست . خیلی از دست بابایی دلخور بودم اما بازم ... بابام بود و من عاشقش ...آروم و ناراحت گفت :_اگه زدم ... به خاطر دردی بود که گرفتم ... فکرش رو بکن ، یه عمر واسه ی بچه ات که همه ی زندگیته آرزو داشته باشی و کلی خط و نشون براش بکشی و بعد آخرش ... این طوری شه ... عذاب نمی کشی ؟! ... ،،، حالا واسه چی می خوای با امید ازدواج کنی ؟! واسه چی می خوای به این بدبختی تن بدی ؟! ... تو که گناهی نداری ..._با خودم فکر کردم که من هم از این خانواده ام ... اگه من بدبخت شم که شاید نشم و برخلافش خوشبخت هم بشم به جاش سه چهار نفر دیگه راحتن و خوشبخت ... یک نفر بهتر از پنج نفره ... بدبختی من بهتر از نگاره و شما ها ...و سکوت کردم ... لعنتی بغض مجالم نمی داد ، ول کنم که نبود ... سکوتی حاکم شد که بابا گفت :_حالا که تصمیمت رو گرفتی ... چند روز دیگه هم به من فرصت بده ... شاید وضع بهتر شه یا خودت نظرت عوض شه ....با حرف بابا سری تکون دادم که گونه ام رو بوسی و از اتاق بیرون رفت ...امتحان آخرم رو هم دادم و از کلاس خارج شدم ... به سمت ماشینم راه افتادم که موبایلم زنگ خورد ... موبایلم رو ازجیبم خارج کردم و شماره ی شرکت بابا رو دیدم ...سریع جواب دادم : بله ؟!_سلام خانم ستوده ؛ حالتون چه طوره ؟!_سلام ... ممنون ... شما ؟!_ااااِم ... شمس هستم ... امید شمس ...تو دلم اداش رو درآوردم و گفتم : شمس هستم ... لوس ... خب مثل آدم بگو امیدم دیگه ..._آها ... بله آقای شمس ، امرتون .. ؟!امید _راستش زنگ زدم بگم که همین چند دقیقه پیش پدرتون رو بردن کلانتری ..._وای خاک بر سرم ... کجا ؟! چرا ؟!امید _به خاطر برگشت خوردن چک ها ... آدرس رو یادداشت کنید ...سریع آدرس رو نوشتم و استارتو زدم و بزن بریم که دیره ...به کلانتری رسیدم و امید رو دم درش دیدم . اخم کردم و رفتم سمتش ... بدون سلامی با عصبانیت گفتم : بابا رو اوردن کلانتری ، شما هم هیچ کاری نکردی ؟!اون آقای غرور همون طوری موند و فقط یکم نگاهش به سمت پایین رفت که با حالت ناراحتی گفت :_چی کار می کردم نگین خانم ؟! ... کاری از دستم برنمیومد .باحالت عصبی چرخی دور خودم زدم و گفتم : خب الآن باید چی کار کنیم ؟!امید با حالت سرد همیشگیش تو چشمام زل زد و گفت : هیچی ... هیچ کاری از دستمون بر نمیاد که بکنیم ... طلبکار ها پولشون رو می خوان ...با حرف امید تنم یخ کرد . فکرم به هزار جا رفت ... آروم روی نیمکتی که گوشه ای بود نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم ... واقعا هیچ کاری نمی شد کرد ... از فکر این که مهلت بابا تموم شده بود سرم به دوران افتاد . خدایا ، امید ؟! آخه چرا ؟!سرم رو بلند کردم و پرسیدم : می تونم بابا رو ببینم ؟!امید فکری کرد و گفت : نمی دونم ، شاید ...از جامون بلند شدیم و باهم به سمت کلانتری راه افتادیم ...نمی دونستم ، یعنی من به این شنگولی باید تا آخر عمر این کوه یخ رو تحمل می کردم ؟! ... از طرفی می گفتم که چند ماهی باهم ازدواج می کنیم و بعد هم طلاق اما اونجوری شرط عموحمید چی می شد ؟! اونجوری نمی تونستم تو روش نگاه کنم . شرط عمو برای یه عمر بود نه چند ماه ... الهی که نگین بمیره هم خودش و هم بقیه از دستش راحت شن ...جلوی بابا نشسته بودم . با کلی خواهش و التماس گذاشته بودن بابا رو ببینم .با حالت سردی که تاحالا از خودم ندیده بودم گفتم : حالا باید چی کار کنیم ؟!بابا بهم زل زدو بعد از مکث طولانی دستش رو توی موهاش فرو کرد ... آخـــی !!! غیرتش جریحه دار شده بود ... عصبی گفت :_نمی دونم ، ... هرکاری صلاح می دونی انجام بده ... هیچ وقت ، توی هیچ کاری مجبورت نکردم ، این دفعه هم مجبورت نمی کنم .... فقط می گم ، به اینده ی خودت هم فکر کن ... بهش اهمیت بده ... حرومش نکن ...اشک توی چشمام حلقه زد ... بابا اون ها رو دید ... سریع از جاش بلند شد و رفت . اشکی روی گونم چکید . دوباره سرم به دوران افتاده بود ... از فکر امید داشتم دیوونه می شدم .از اتاق رفتم بیرون ... دیدم که شاکی ها ریختن سر امید و دارن باهاش دعوا می کنن . باید همه چی رو تموم کی کردم . نمی تونستم بابا رو توی اون وضع ببینم ... لعنتی بد به غرورم برخورده بود .رفتم سمت امید و شاکی ها و بلند گفتم : آقایون .... آقایون .....که یهویی همه برگشتن سمتم ... یـــا خـــــدا ؟! دهنم خشک شد ... حالا مردی حرف بزن ... با من و من گفتم :_سلام ... من ... من دختر آقای ستوده هستم ... می خواستم بگم شما که انقدر صبر کردید ، یه هفته ی دیگه هم به ما مهلت بدین ... خدا رو شکر پول داره جور می شه .... فقط یه هفته ی دیگه دندون رو جیگرتون بذارید ... پولتون رو پرداخت می کنیم ... ممنون ...به شاکی ها نگاه کردم که باهم پچ پچ کردند و بعد سری از روی تأسف تکون دادن و رفتن ...داغون شده بودم ... هیچ راه برگشتی نداشتم ... نشستم روی صندلی که امید هم کنارم نشست . سرش رو به دیوار تکیه داد و با تعجب پرسید :_پدرتون گنج پیدا کردن ... ؟! ایشون که گفتن صفره صفرن ..._خب درسته ... نه پولی درکاره و نه گنجی ...امید با حالت تمسخر گفت :_آهــــا ، شما می خوای این یه هفته رو خودت کار کنی و تقریبا دو میلیارد پول در بیاری .... آره ؟!_نه خیر ... ! میخوام .... می خوام ... شرط پدرتون رو عملی کنم ...صدای یک تک نفس تند از او شنیدم و فهمیدم که از تعجب دهانش کف کرده و فکش روی زمین پخشه ...فکر کن یه دختر به یه پسر بگه : می خوام باهات ازدواج کنم ...چه خجسته ای بشه اون پسر ...&&همه چی به روال خودش برگشته بود . عمو حمید بعد از شنیدن پذیرفتن شرطش تعجب کرد اما دوباره به حالت عادی برگشت ... عمو پول رو به همه ی طلبکار ها داد و بابا از کلانتری دراومد ... قرار بود روزی به خانه ی ما بیایند تا قرار و مدار نامزدی و عروسی را بگذاریم .همه دور هم نشسته بودیم و من و امید تنها کسایی بودیم که سرمون پایین بود . من یکی که هیچ علاقه ای به این گفت و گو ها نداشتم ... یه ست کت و دامت صورتی پوشیده بود مه دامنش تنگ بود و تا پایین پاهام میومد . بالای موهام رو هم طرح دار بالا بردم و یه گل سر صورتی بهشون زدم که عالی شده بود . امید هم یه کت و شلوار مشکی بدون کروات به تن داشت . ای کاش یه کروات داشت تا با اون خفش می کردم ، پسره ی حکومت نظامی ... موهای قهوه ایش رو هم به صورت فشن درست کرده بود و حالا دیگه چشماش به رنگ سبز زمردی نبود ، بلکه حالا سبز وحشی بود ... یه حسی بهم می گفت دارم خودم رو بهش تحمیل می کنم ... اما چرا ؟! تازه داشتم نجاتش هم می دادم ، چون بعد از بابا نوبت این اقا بود ....با صدای مادرم که به من سقلمه می زد و آروم می گفت چای ببرم از جا پریدم . به سمت اشپزخونه رفتم ... شانسا برای اولین بار در عمرم چای را خوب دم کرده بودم ... چای ها رو ریختم و خارج شدم ؛ اول عمو حمید ، بعد زنش و بعد مامان و بابا و بعد آقا داماد مجلس ... وقتی چای رو مقابلش گرفتم ، چشماش رو دوباره که مثل روباه بود ریز کرده بود و به چشمام خیره شده بود ؛ داشت دنبال چی می گشت ؟! خوشحالی ؟! .... می خواستم بهش بگم ، گشتم نبود نگرد نیست .... .خلاصه قرار شد برای دو هفته ی دیگه مراسم نامزدی باشه ... مهریه هم داشتم و 300 سکه تمام بود ... وقتی بابا این مقدار رو گفت همه از جا پریدن ولی به قول بابا همین که بابا رو از زندون نجات داده بودن بس بود . من که راضی بودم .....& &موبایلم به صدا دراومد ... سریع جواب دادم ..._الو ، سلام امید ..._سلام نگین خانم ، من پایین منتظرم ..._دارم میام پایین ...امروز باید می رفتیم آزمایش خون می دادیم ، آیینه و شمعدون می گرفتیم ...خوشم میومد به اجبار با هم مزدوج شده بودیم ولی داشتیم همه ی رسم و رسومات رو انجام می دادیم .پایین رفتم که دیدم امید دقیقا جلوی در خونه توی بنز مشکی رنگش نشسته و منتظر منه ...سوار شدم و سلامی بهش دادم ... پسره ی ایکبیری ...البته نه خدایی ایکبیری هم نبود .. امروز هم که خوشگل تر شده بود ... تازه که داشتم توجه می کردم حس کردم که چقدر قیافه ی جدی و اخموش جذابه ... اگه نمی شناختمش شاید برام پسر جالبی می بود ...توی افکارم بودم که حس کردم دستم آتیش گرفت ... به دستم نگاه کردم که دیدم دست امید رو دستمه ... چقدر دستش داغ بود ... کوره ی آجر پزی بود خدایی ...بهش نگاه کردم که عینک آفتابیه ریبنش رو برداشت و گفت : خوبی ؟!_هــــــا ؟!پزخندی زد و گفت : هیچ ...اخه صدات زدم جواب ندادی ..._آهــــا ، تو فکر بودم ...سوتی زد و گفت : اوکی ...نگاهی به ساختمان آزمایشگاه انداختم و دلم قیری ویری رفت ؛ داشتم سکته می کردم ... از اون آدمایی بودم که حاضر بودم دوماه آنفولانزا و سرما خوردگی رو تحمل کنم و یه بشکه قرص بخورم اما آمپول نزنم ....آخرین باری که آمپول زده بودم سه سال پیش بود که اون هم مسکن بود و یادمه مامان و بابا و نگار تو خونه افتاده بودن دنبالم آخر هم مامان دم اتاق منو به جون نگار قسم داد که اومدم بیرون ... آخه یه هفته داشتم از درد دندون عصب کشی شده می مردم ...نگاهم رو از ساختمون گرفتم و به جلوم چشم دوختم و مثل کارتون تام و جری مثل جری آب دهنم رو قروت دادم و به سختی شروع به نفس کشیدن کردم که صدای امید دراومد ...با تمسخر گفت : از ازدواج پشیمون شدی ؟!بهش نگاه کردم و دیدم با اون چشمای خمارش منو نگاه می کنه و قیافش شیطونه ...بی تفاوت گفتم : منظورت رو متوجه نشدم ...پوزخندی زد و گفت : آخه بابات ... گفت که مواظب باشم از آزمایشگاه فرار نکنی ...و با تمسخر زل زد تو چشمام و من هم که حرصم حسابی دراومد بهش نگاه کردم و گفتم :_هه هه هه ، ها ها ها ... با نمک شدی اقا امید !با همون شیطنتش داشت قورتم می داد که گفت : ای بابا ، مادرمون جدیدا شبا ما رو تو خیار شور میخوابونه ...._آخــــــــی ، من همیشه فکر می کردم تو مربا می خوابی ... آخه یکم شیرین می زنی ...جدی شد و زل زد تو چشمام ؛ اما من داشتم منفجر می شدم ... نتونستم خودم رو کنترل کنم و می دونستم الآن لبخند محوی رو لبمه ... همون طور که زل زده بود عینکش رو از تی شرتش آویزون کرد و محکم گفت : پیاده شو ...و بعد پیاده شد ..._هــــخــــــــــــــخ ، کنفیدی .... !؟و بعد پیاده شدم ... راه رفتن هام سست شده بود ... داشتم سکته می کردم ...منو امید کنار هم نشستیم و منتظر موندیم ... داشتم تند تند نفس می کشیدم ... امید خم شد و کنار گوشم گفت :_یه نفس عمیق بکشی همه چی حله ... آروم بابا ، مگه تا الآن آمپول زدی مردی ؟! فقط یکم درد داره ... همین ...و بعد عادی نشست ...دو دقیقه بعد صدامون زدن .. آروم بلند شدیم ... می خواستیم از هم جدا شیم تا آزمایش بدیم که یه لحظه دستم رو محکم فشرد و بعد چشمکی زد و رفت ...وااااااای خدایا .....با اشک و آه از اتاق بیرون اومدم ... به سالن رفتم که دیدم امید لم داده روی یکی از صندلی ها و دست به سینه س و چشماش هم بسته س ... کنارش نشستم که چشماش رو باز کرد و آروم گفت :_چطور بود ؟!آب مماخم رو بالا کشیدم و گفتم : مثل همیشه مزخرف ...از پوزخندی که زد معلوم بود که داشته منفجر می شده و اما خودش رو کنترل کرده و بعد با حالت خنده گفت : گریه کردی ؟!با اخم نگاهش کردم که لبخند تمسخر آمیزش رو دیدم که ازم گرفت و جدی شد ...دوباره تو ماشین بودیم ... دستمالی رو جلوم گرفت و گفت :_اشک هاتو پاک کن ، اصلا بهت نمیاد ...با تعجب از حرفش بهش چشم دوختم که بی تفاوت عینکش رو زد و ماشین رو راه انداخت ... عجب آدمیه ها !!! ... بد می ذاره تو خماری ....تازه داشتم حس می کردم که میگن زندگی به اندازه ی یه چشم به هم زدنه ، یعنی چی !صبح زود با امید قرار داشتم ... سوار ماشین شدم و بدون صحبتی منو رسوند آرایشگاه ...تو آرایشگاه بودم که یه لحظه به ذهنم زد ، خوب همه چی رو می فروختیم و پول طلبکار ها رو می دادیم اما یهویی به یاد آوردم که تقریبا دو میلیارد پول بوده ... از طرفی همه چیه بابا که یه عمر واسشون زحمت کشیده بود به باد می رفت و من اصلا نمی تونستم تحمل کنم که موهای بابام سفید شه ... اصلا دختری گفتن ، غیرتی گفتن ... والاّ ..ولی خدایی رفتار امید خیلی برام سنگین تموم می شد . اصلا عادت نداشتم که باهام این طوری رفتار شه ... توی این یه چند روزه تا عقدمون یا به مسخره باهام حرف زده و یا می خواسته جلوی مامان و باباهامو فیلم بازی کنه ... خدا یه این زندگی رحم کنه ...وقتی به خودم اومدم فهمیدم آرایش تموم شده و همه ی کارها انجام شده ... لباس نامزدی قشنگی داشتم ، فقط ای کاش با دل خوش می پوشیدمش ... یه دکلته ی نباطی رنگ بود که بالا تنه اش به کتی وصل می شد که پشتم رو می پوشوند و استین هایی تا یکم پایین تر از آرنج داشت ؛ بالا تنه و پایین تنه اش هم کلی منجق دوزی شده بود ...موهای قهوه ایم رو هم پشت سرم ساده جمع کرده بودن و گنبدی شکل بود که دورش رو گل های سفید رز وصل کرده بودن و از پایین و بالاش تور سفیدی هم وصل شده بود که جلوی صورتم هم میومد ...زنگ زده شد که آرایشگر بعد از جواب دادن به سمت من چرخید و گفت :_مبارکا باشه ... شاهزاده ی سوار بر اسب سفید اومد دنبالت ، پاشو که پایین منتظره ...تو دلم گفتم ، می خوای برم موهای طلاییم رو از پنجره ی قصر بندازم پایین تا شاهزاده بیاد بالا و منو از دست اژدها نجات بده ؟! ... دختره ی ... دیوونه ...در رو باز کردن که امید دم آرایشگاه ایستاده بود . دسته گلی که پر از گل های ریز قرمز بود و دورش با ربان سفیدی پیچیده شده بود رو در دست داشت . با دیدن من به سمتم اومد ، با اون اداهای پسرونه اش عینکش رو برداشت و لبخندی را که ای کاش نمی زد به روی لب آورد و دسته گل را به سمتم گرفت ... لبخندش رو دوست داشتم اما وقتی دسته گل رو گرفتم یهو فهمیدم آقا واسه چی لبخند زدن ، نگو دارن ازمون فیلم می گیرن ...بعد از این دو هفته بلاخره مثل آدم دستم رو گرفت و با هم به سمت ماشین رفتیم . دستاش مثل قبل کوره ی آتیش بود یا من خیلی یخ کرده بودم ؟!توی ماشین نشستیم که زن فیلم بردار اشاره کرد باهم بحرفیم ....آخه ما دوتا به هم چی می گفتیم ؟! ... روبهش کردم و با خنده ای زورکی گفتم :_چرا دستات انقدر داغه ؟!خندید و گفت : فکر کنم دست های شما بیش از حد سرده ...شما و درد ... شما و مرگ ... لال شی ( الهـــــــــی ) . مجبور به خنده بودم . خوب زده بود تو حالم ، نه ؟! ... می دونم ...خلاصه دستی تکون دادیم و راه افتادیم ... توی راه بودیم که حس کردم می خوام حرف بزنم ... آخه بی سابقه اس که نگین ستوده بیش از 3 دقیقه سکوت کنه ...با ذوق پرسیدم : خوب شدم امید ؟! خوشگل شدم ؟!امید _ ها ؟! ... آره ... خوب شدی ...واقعا تنکیوشون رو متشکرم !!! باشه خودم رو می خورم اما نمی گم چقدر دوست داشتم شوهرم مثل همه ی شوهر ها بهم بگه چقدر خوشگل شدی عزیزم ... یا وقتی بهمون می گن الکی حرف بزنین ، بگیم : همه حرفا رو زدیم ، چی داریم بهم بگیم ؟!این هم از سرنوشت ما ... دو نقطه ی متقابل ... آره دو تا نقطه ی متضاد و متقابل به هم گیر هم افتادیم ... حالا باید تا آخر عمرم تحملش کنم ...با هم وارد عکاسی شدیم و شروع کردیم ، یک ساعتی اون جا بودیم و یک ساعتی رو به سلامتی گذروندیم و کار های شاخدار نکردیم که وارد باغ شدیم ... کنار یه صحنه ی عشقولانه وایستادیم که عکاس جوون مرگ شده به ما گفت :_خب حالا آقا داماد ، دست چپت رو بزار روی کمرش و ژست بوسیدن بگیر ...واااااااااااااااااااای ، خوب شد حالا نگفت ببوسش و انه همون جا غش می کردم ...امید یه نگاه به من و یه نگاه به عکاس انداخت و آروم به من نزدیک شد ... دستش رو با لرزه گذاشت پشتم ... وقتی دستش رو کمرم بود ، هنوز لرزشش رو حس می کردم ... از این هم بگذریم وقتی دستش به کمرم خورد ، نوبت ویبره ی من بود ...خودش رو بهم نزدیک کرد که با عث شد نفسم بند بیاد ؛ صورتش رو آورد نزدیک ، دیگه داشتم می مردم که استوپ کرد .... آخــــــــی !!!!تو رو به خدا می بینی !!! زنا از بوسه ی شوهرشون خوششون میاد ، حالا من چی ؟! ... می ترسم ... خاک بر سرم با این سرنوشت مزخرفم ...رسیدیم سالن و دوباره فیلم بازی کردن شروع شد .مقابل در سالن سه پسر ایستاده بودند که با رسیدن ما نیششون تا بناگوششون باز شد . امید توقف کرد و سریع پیاده شد و رفت سمت آن سه ... دستش هم درد نکنه ، بنده رو ساقه ی کرفسی بیشتر به حساب نیاوردن ... اما من که کوتاه بیا نبودم ، باید خود امید در ماشین رو برام باز می کرد ؛ پس نشستم و خیره شدم .امید به سمتشون رفت و با شادی غیر وصفی بغلشون کرد و روبوسی کرد ... انگار هزار ساله ندیدتشون ... بعد از پنج شش دقیقه تازه به یاد من افتاد ... به شوخی به سرش زد و چیزی به پسرا گفت که همشون ریسه رفتن و بعد به سمت من اومد .انگار داشت جلوی اون ها هم فیلم بازی می کرد ... در رو برام باز کرد و دستش رو جلوم گرفت ... با تعجب از کارش دستم رو روی دستش گذاشتم و با کمکش راحت پیاده شدم .به در سالن رسیدیم که مادرها و پدرهامون رو به انتظار دیدیم ... تک تک بغلمون کردن و سعی در خوشحالی داشتند اما از قیافه ی هریک غمی سرازیر بود ...چه شب مزخرفی بود اون شب ... بعد از سلام و احوال پرسی با فامیل و آشنایی با دوستان امید به سمت سالت عقد رفتیم ... دوستای امید عبارت بودند از : امیر و همسرش بنفشه ، شایان و همسرش نیلوفر و در آخر حامد و همسرش عاطفه ... دوستای امید واقعا آدم های سرحالی بودن ، دقیقا برعکس امید ...وارد سالن عقد شدیم ... راستش امید اصلا باهام حرف نمی زد ؛ وقتی نشستیم پای سفره و تصویر هردومون افتاد تو آیینه ، یه لحظه شوکه شدیم ؛ شاید انتظار نداشتیم که همدیگه رو انقدر کنار هم ببینیم . دقیقه ای به هم توی آیینه نگاه کردیم که یه لحظه به خنده افتادیم ... واقعا شاید دیوونه شده بودم ، چون زده بودم زیر خنده و ریز ریز می خندیدم ...عاقد جلومون نشست که امید منو مخاطب قرار داد و گفت :_نگین ، من خیلی اضطراب دارم ...با حالت جدی که سعی کردم خنده توش نباشه ، گفتم : اضطراب چی ؟!... از هیچی نترس ، جوابت بله س ...امید کامل به سمتم برگشت و با حالت تمسخر گفت : جــــــــــــــــان ؟!!!من هم پرو پرو بهش ل زدم و گفتم : جانتون سلامت ...امید شکست خورده ی بحث _ آها ........عاقد برای اولین بار خطبه رو خوند که نگار گفت : حاج آقا عروس رفته گل ها رو آب بده و بیاد ... آآآ نه نه ... منظورم اینه که رفته گل بچینه ...که همه ریز خندیدند که امید زیر لب زمزمه کرد : ای بابا ، گل به این خوبی این جا نشسته ، کجا رفته گل بچینه بیاد ؟!وااااااای ، عجب حرص دربیاری بودا ... بزنی کچلش کنی ...برای بار دوم که خونده شد ، نگار گفت : عروس رفته کاشان گلاب بگیره و بیاد ، تو راهه.که امید دوباره زمزمه کرد : اااااِ ، از این کار ها هم بلده ؟!باز هم حرصم دراومد ... خلاصه زیر لفظی رو گرفتم و بله رو دادم ... حالا وقت بالا دادن تورم بود که امید حالت نشستنش رو عوض کرد و من هم به سمتش چرخیدم ... آروم دستش رو جلو آورد و لبش رو می گزید ... معلوم بود که استرس داره ... تو چشمام خیره بود که تورم رو بالا داد و دستاش از دوطرفم پایین اومد ... وقتی داشت دستاش رو برمی گردوند آروم با انگشت اشارش گونه ام رو نوازش کرد و لبخندی زد ...قلبم داشت مثل گنجشک می زد .... ، آخــــــی !!! واااای ، چه رمانتیک ! ... اصلا به امید نمیومد ... با اون قیافه ی حکومت نظامیش ...خلاصه مادر امید اومد و ظرف عسل رو گرفت جلوی امید که امید انگشتش رو زد و گذاشت دهنم ، می خواستم اسگل بازی دربیارم و انگشتش رو گاز بگیرم اما خب جنبه نداشت بچه مون و حالا نوبت من بود ... یوهو ... صبر کن آقـ امید ...انگشتم رو به عسل زدم و حواسم رو پرت نشون دادم و انگشتم رو به جای دهنش زدم به گونش که جمع منفجر شد ... امید هم سعی می کرد که از عصبانیت منفجر نشه و هی حالت عاشقانه می گرفت ... خنده دار بود ...حلقه ها رو آوردن که من حلقه رو برداشتم و آروم دستش کردم ، بعد حلقه رو برداشت و دست منو محکم گرفت و تک تک از انگشت چپم شروع کرد و هی می کرد توی انگشت های دیگم و خلاصه بعد از عمری کرد توی انگشت دومم ... با این حرکتش دیگه می خواستم بزنمش یا به اون موهای فشنش دست بکشم . ( آموزش رایگان حرص دربیاری پسر ها ، در خدمت استاد مجرب ، خانم نگین ستوده )بعد هم جشن که ما دوتا اصلا با هم نرقصیدیم و هیچ کس اعتراضی نکرد ....بعد از عروس کشون هم امید منو خونه ی مامان و بابا گذاشت و خودش رفت ...دستشون درد نکنه ....تا دو سه روز بعد از مراسم امید رو ندیدم اما امید الکی زنگ می زد خونه و چون می دونستم حرفی نداره بزنه ، می دویدم تو اتاقم و وقتی هم که امید تماس رو قطع می کرد ، یک ساعت بعد می رفتم بیرون تا بگم آره ... داشتم با نامزدم می حرفیدم ...؛ بد داشتم خودم رو از تو می خوردم ، ای کاش فقط یکم امید درکم می کرد ...امروز تلفن رأس ساعت همیشگی زنگ خورد و نگار با صدای بلندی که تو خونه اِکو شد و پیچید گفت :_واااااای ... خب نگین بیا خودت بردار دیگه ... آقا نامزدته دیگه ، رأس ساعت 2 ...چپ چپ نگار رو نگاه کردم و گوشی رو برداشتم ... و به سمت اتاقم رفتم ..._سلام امید ...امید _سلام ... خوبی نگین خانم ؟!تعجب نکنین ... پسره ی بیشعور و حکوت نظامی عادت داره نگین خانم صدام کنه ... اَه اَه اَه ... لوس ...._قربان شما ... چه خبرا ؟! ... خودت چطوری ؟!امید _سلامتی ، خبری نیست ... منم خوبم ... راستی زنگ زدم بگم فردا که جمعه اس با بچه ها قرار داریم بریم کوه ، گفتم بدونی فردا میام دنبالت ...دعوتش هم به کوه رفتن اجباری بود ؛ اصلا نظرم رو نخواست ... با صدایی گرفته گفتم :_باشه ... پس من فردا ساعت 5 منتظرم ...امید _اووووووه ، پنج ؟! ... من شش اینا میام دنبالت .... خب کاری نداری ؟!دیگه می خواستم کلش رو بکوبم تو دیوار ... پسره ی عجوبه ..._نه مرسی ، خداحافظ ...می خواستم از دست اون عجوبه سریع قطع کنم که عجوبه گفت :_راستی نگین ، قطع نکن ..._چیه ؟! ... بازم چیزی می خوای بگی ؟!امید با حالت پرسشگرانه ای گفت :_ببینم ، مگه ما هر دفعه با هم چقدر صحبت می کنیم ؟! ، بیش تر از پنج دقیقه ؟!_چطور مگه ؟!امید_هیچی ، آخه الآن که می خواستم بهت زنگ بزنم ، بابات گفت حرفای شما دوتا تمومی نداره که یک ساعت ، دو ساعت با هم حرف می زنید ...!اوه اوه اوه ... یا ابوالفضل ... داشتم لو می رفتم ... با مکث کوتاهی گفتم :_آهان ... نــــه ! راستش من هر دفعه که قطع می کنم ، توی اتاق کاری برام پیش میاد که بابااینا فکر می کنن داریم با هم حرف می زنیم ...دوباره امید از اون آهــــان های حرص دربیارش گفتو تکرار کرد :_کاری برات پیش میاد ، هان ؟! ... اوکی ، کاری باری ...؟!_نیست ، خداحافظ_خداحافظتو دلم گفتم ، اصلا بفهمه ، به درک ... دیگه نمی تونیم خودمون رو هم گول بزنیم که عاشق همیم ، در حالی که نیستیم ...پسره ی مغرور ... فکر می کنه کیه ! ... اصلا ازم نپرسید میام کوه ، نمیام ... به قول نگار بزنی شطکش کنی که تشتکوآز بپرونه ، پسره ی غد ...& &ساعت 6 بود که همه بیدار بودن و من هم حاضر و آماده ، منتظر امید ...با یه شلوار مشکیه ورزشی ، یه مانتوی سفید مشکی و شال سفید مشکی روی مبل نشسته بودم و منتظر امید خان بودم که زنگ خونه زده شد ... رعیت هم نبود ، چه برسه به خان ... اَه اَه اَه ...بلند شدم برم دم در که بابا پا شد و گفت : بشین من باز می کنم ...مامان هم از طرفی منو صدا کرد تا برم و صبحونه بخورم ... پشت میز نشستم که چند دقیقه بعد امید هم کنارم جای گرفت . دستم روی میز بود که باز امید در فیلممون در نقش یک نامزد خوب دستم رو روی میز فشر و آرام به طوری که همه بشنون گفت :_سلام ، چطوری خانمم ... ؟!از این نقش بازی کردن ها حالم بهم می خورد ... همیشه دختر رک و راستی بودم و فیلم بازی نمی کردم که حالا ....داستان من اصلا شبیه رمان هایی نبود که خونده بودم ؛ پیش خودمون دو سه دقیقه بیشتر حرف نمی زد و حتی نمی پرسید بریم کوه یا نه ، بعد جلوی مامان و بابا شدم براش خانمم ... الهی که خانمت کچل شه ...ااااِ نـــه ، یعنی که الهی خودت کچل شی ، چرا من ؟!صبحونه رو خوردیم که مامان رو به من و امید گفت :_بچه ها بعد از کوه هم نهار بیاید این جا ...امید نگاهی به من کرد و رو به مامی گفت :_مادرجون ، ولی فکر نکنم واسه نهار برسیم ...مامان هم پشت بندش گفت :_پس ما برای شام حاضر می شیم و منتظرتونیم ...امید هم با این حرف مامان یه لحظه انقدر خوب نقش داماد های خوب رو بازی کرد که خوشم اومد ... رو به همه با خنده گفت :_مادر زن جان ، ما که از خدامونه ...به زور از صبحانه دل کندم و بلند شدم . به همراه امید می خواستم از در خانه خارج شم که مامان از پشت سرمون گفت :_بچه ها مواظب خودتون باشید ... امید جان مواظب این دختر حواس پرت من باش که از کوه پرت نشه پایین .امید به من نگاهی کرد و گفت : خدا نکنه مادر جون ... اصلا بغلش می کنم و از کوه می برمش بالا ... چطوره ؟!خـــــــــدا نکنه عجوبه ... حاضرم از دره پرت شم پایین خدایی نکرده و بازم خدایی نکرده مغزم پخش زمین شه اما تو بغلم نکنی ...امید به چشمام زل زده بود . انگار منتظر بود که تعارف شابدالعظیمیش رو رد کنم که لخندی زدم و گفتم :_مامان نگران نباش ... بار اولم که نیست ...خلاصه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ... آهنگ توی ماشین پخش می شد و امید و من سکوت کرده بودیم و خدایی کرده انگار لال بود ...تو حال خودم بودم و داشتم این چرت و پرت ها رو می گفتم که امید بعد از قرنی آهنگ رو کم کرد و گفت :_چیه ؟! ... چرا گرفته ای ؟!اعتقاد داشتم یه لبخند زدن ، آسون تر از اینه که تو گوش خری مثل امید یاسین بخونیو بگی که چته ، برای همین لبخندی زدم و گفتم :_چیزی نیست ، فقط یکم خوابم میاد ...و دست بردمو آهنگ رو دوباره زیاد کردم و به امید فهموند


مطالب مشابه :


رمان همخونه

رمان دو خواهر. رمان رمان لجباز تر اين بود كه شهاب را با درس خواندن و تشويق او براي رفتن




رمان همخونه

رمان دو راهی عشق و رمان لجباز او با تمام اینها احساس خوبی داشت.در حال نماز خواندن بود که




رمان طلایه 4

رمان دو راهی عشق و رمان لجباز خواندن شدم،وقتی شروع به خواندن کتاب رمان می کردم از زمین و




رمان هر دو باختیم

رمان ♥ - رمان هر دو باختیم - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه رمان لجباز تر از




رمان دو نقطه مقابل

بزرگترین وبلاگ رمان در رمان آقای مغرور خانم لجباز. دیگر قسمت های رمان: رمان دو




برچسب :