رمان تمنای وجودت - 15
توی تاکسی نشسته بودم و داشتم به خیابون های زیبای کانادا نگاه میکردم.باید برم از عمو هم تشکر کنم واسه ی خونه ای که برام گرفته.عموی من توی اتاوا زندگی میکنه وقتی فهمید میخوام بیام تورنتو برام یه خونه توی خیابان بلور که یکی از خیابون های گرون تورنتو برام گرفت و البته یه مطب هم برام گرفته و گفت این ترم آخر رو که بگذرونم و مدرک ام رو بگیرم میتونم برم توش.من الان ترم آخر روان پزشکی ام از تهران بورسیه گرفته ام اومدم تورنتو.نمیدونم کارم درسته یا نه اما برای رهایی ازخاطرات گذشته این تنها کارم بود.به راننده ی جوان نگاه کردم که داشت توی آینه منو ناه میکرد.بدبخت حق داشت من هنوز نه مانتوم رو در آوردم و نه شالم رو.
راننده ی جوان جلوی خونه ای که عمو برام خریده بود ایستاد.از ماشین پیاده شدم و پولش رو بهش دادم و رفتم سمت در خونه.همین که خواستم زنگ رو بزنم در باز شد و چهره ی خندان عمو نمایان شد.با لبخند به عمو نگاه کردم و گفتم:
ـ سلام بر عموی مهربانم.
ـ سلام بر ناتالیا جونم.
لبخند زدم و گفتم:
ـ شناس نامه جدیدم رو گرفتی؟؟؟
ـ آره ناتالیا استایل.
لبخند زدم و با عمو وارد خونه شدیم.
زن عمو اومد جلو و منو مادرانه بغل کرد و بوسیدم. و بعد از 2 ساعت گفتن که بلیط دارن و باید برن شهر خودشون.
بعد از خداحافظی با اونا رفتم روی تخت دونفره ای که توی یکی از اتاقا بود دراز کشیدم.همونطور که داشتم به سقف نگاه میکردم متوجه شدم داره بارون میاد.منم ندید بدید زدم بیرون.
کانادا هواش خیلی سرده.با اینکه تابستونه اما هواش مثل زمستون ماست.عمو میگه بعضی وقتا توی بهار هم برف میاد.و بارن هم همیشه توی تابستون میاد.
زیپ سوی شرتم سیدم رو کشیدم بالا و کفش اسپورت آل استار سفیدم رو پوشیدم به شلوار لی مشکی لوله تفنگی ام نگاه کردم اووف دوباره خاکی شد.شلوارم رو تکوندم و موهای طلاییم رو ریختم دورم و آدامس فایو هم انداختم بالا وبدون هیچ آرایشی رفتم بیرون تا قدم بزنم.با اینکه یاد کانادا میومدم اما باز هم هیجان داشتم تا همه جا رو ببینم و میخواستم برم شو پیش نوید ببینم در چه حاله.اما دوست ندارم بگم چه اتفاقای برام افتاده.
آروم آروم شروع کردم قدم زدن.هر آدمی که رد میشد معلوم بود ملیتش با دیگری فرق داره.دوست داشتم برم سمت آبشار آبشار نیاگارا اما راهش خیلی دور بود به همین دلیل تصمیم گرفتم فردا برم آبشار امروز فقط قدم بزنم
بارون همینطور روی صورتم میلغزید.
هدفنم رو گذاشتم توی گوشم و سعی کردم دنبال یه آهنگ بگردم که توش بارون باشه
بعد از کلی گشتن بالاخره آهنگیی پیدا کردم که بعد من شوت کرد توی زمان گذشته.درست زمانی که داشتم ازش فرار میکردم.با آهنگ زمزمه میکردم و راه میرفتم و توی گذشته دست پا میزدم:
ـ سراغی از ما نگیری
نپرسی که چه حالیم
عیبی نداره میدونم باعث این جدایی ام
رفتم شاید که رفتنم
فکرت رو کمتر بکنه
نبودم کنار تو حالت رو بهتر بکنه
با شنیدن این تکه فهمیدم من میتونستم آرتان رو بدجور عذاب بدم.میتونستم نرم دادگاه.اما بزام برای اون فرقی نمیکرد میرفت یه زن دیگه میگرفت اون کاری به حرفایی که پشتش میزنن نداره اون فقط به فکر خوش گذرونیه
ـ لج کردم با خودم آخه
حست به من عالی نبود
احساس من فرق داشت با تو دوست داشتن خالی نبود
باید اعتراف کنم بعد از مرگ آرمین تنهال کسی که اومد توی دلم و خاطره اش همیشه میمونه آرتانه.باید بگم دیوونه وار دوستش دارم.من بهش عادت کرده بودم و بهش وابسته شده بودم.
ـ بازم دلم گرفته
توی این نم نم بارون
چشام خیره به نور چراق تو خیابون
خاطرات گذشته منو میکشه آروم
چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون
به یاد موقعی افتادم که بعد از عروسی با هم رفتیم دربند و بعد بارون شدیدی گرفت و منو آرتان خیس خیس شدیم اما بازم مثل دیوونه ها قدم میزدیم.اما قدم زدن توی اون بارون با اون لباس عروس دراز واقعا برام سخت بود و وقتی آرتان اینو فهمید دستش رو انداخت دور کمرم و منو گرفت بغل.با به خاطر آوردن آغوش آرتان دل تنگیم بیشتر شد.آدم اگه کسی رو دوست داشته باشه هر چقدر هم عشقش بد باشه اما بازم دوستش داره آرتان با اینکه بهم بد کرد اما بازم دوستش دارم.و از تنها کسی که بدم میاد طرلانه.
ـ بازم دلم گرفته
تو این نم نم بارون
چشام خیره به نور چراق تو خیابون
خاطرات گذشته
منو میکشه آسون
چه حالی داریم امشب به یاد تو منو بارون
همونطور که داشتم راه میرفتم به این فکر کردم که اگر طرلان جلوی راهم قرار نمیگرفت بالاخره یکی دیگه میومد پس بهتر که طرلان زودتر اومد و نذاشت بیشتر از این دیونه ی آرتان بشم:
ـ باختن تو بازی واسم از قبل مسلم شده بود
سخت شده بود تحملت
عشقت به من کم شده بود
از قبل آرتان میخواست منو ول کنه.وقتی طرلان رو دید عاشقش شده بود و وقتی دید من نازا م بهترین بهانه شد برای جدا شدن خودش از من:
ـ رفتم ولی قلبم هنوز
هوات رو داره شب و روز
من هنوزم عاشقت ام
به دل میگم بساز بسوز
اشک هام بی وقفه مثل بارونی که داشت می بارید،میبارید.
ـ بازم دلم گرفته
تو این نم نم بارون
چشام خیره به نور چراق تو خیابون
به پارکی رسیدم که رو به روش شو بود روی چمنای خیس نشستم:
ـ خاطرات گذشته
منو میکشه آسون
چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون.
سرم رو گرفتم طرف چراق خیابون و با عجز زمزمه کردم:
ـ بازم دلم گرفته
تو این نم نم بارون
چشام خیره به نورچراق تو خیابون
خاطرات گذشته منو میکشه آسون
چه حالی داریم به یادت تو منو بارون
سرم رو روبه آسمون که داشت همراه من گریه میکرد بلند کردم و غریدم:
ـ خـــــــــــــــدایــــــ ـــــــــــــــا
روی زمین نشسته بودم و گریه میکردم.مثلا اومدم اینجا همه چیز رو فراموش کنم.مثلا از خونه زدم بیرون که حالم بهتر بشه اما الان حالم بهتره.ارمیلا مرد تو الان ناتالیا هستی تو باید آرتان روئ فراموش کنی تو باید گذشته ات رو فراموش کنی.تو الان یه زنی دانشجو هستی و 3 ماه دیگه یه خانم دکتر کامل میشی.تو باید همه رو فراموش کنی.تنها کسی که حق داری بهش فکر کنی آرمینه که دستش از این دنیا کوتاه.
الان هم پاشو برو خونه دیگه بسه.یه روز دیگه هم بیــ...
رشته ی افکار با صدای یه فرد آشنا پاره شد.
به سمت صدا برگشتم و با چهره ی متعجب نوید روبه رو شدم.
سریع اشکم رو پاک کردم و از روی زمین بلند شدم و به سمت نوید که با تعجب نگام میکرد رفتم.لبخندی زدم و گفتم:
ـ به به نوید جووووووون چطور؟؟؟
ـ تو اینجا چی کار میکنی؟؟؟
ـ اومدم زندگی کنم...البته تو پارک نه ها خونه دارم میخواستم بیام شو که دیدم هوا خوبه اینجا نشستم.
نوید به آسمون که بی وقفه اشک میریخت اشاره کرد و گفت:
ـ هوا خوبه؟؟؟
ـ آره دیگه آدم همیشه باید به نیمه ی پر لیوان نگاه کنه..الان داره بارون میاد و هوا تمیز پس هوا خوبه.
نوید سری تکون داد و باخنده گفت:
ـ هنوز مثل گذشته دیووونه ای.
لبخندی زدم وهمونطور که داشتم همراه نوید قدم میزدم توی دلم گفتم:
ـ بازیگر خوبی هستم که پی به حال داغونم نبردی.
نوید:چطور شد اومدی کانادا؟؟؟آرمین چطوره؟؟
طرز صحبتش خیلی معمولی بود.معلومه فراموشم کرده.بهتر راحت تر باهاش حرف میزنم.
آهی کشیدم و با صدایی ک بغض توش موج میزد گفتم:
ـ خوووب خوب.
نوید به سمتم برگشت و گفت:
ـ اتفاقی افتاده؟؟؟آرمین اذیتت کرده؟؟
نه بابا هنوز هم دوستم داره اینو از صدای ترسناک و عصبانیتش میشه فهمنید.
لبخندی زدم و گفتم:
ـ اون آزارش به مورچه هم نمیرسید.
ـ نمیرسید؟؟؟
اشکم روی گونه ام لغزید و گفتم:
ـ اون مرده.
نوید ایستاد و به طرف برگشت و با بهت گفت:
ـ چی؟؟؟
بغضم رو قورت دادم وهمه چی رو گفتم و اشک ریختم .حتی از آرتان گفتم . از حال داغونم گفتم و اشک ریختم . از بیچارگیم گفتم و اشک ریختم.از همه چیز گفتم و اشک ریختم.
وقتی حرفام تموم شد به نوید نگاه کردم.نگاهش پر از ترحم بود.فقط ترحم که من ازش بیذار بودم.
نوید:حالا چرا اسمت رو تغییر دادی؟؟؟
ـ میخوام همه ی خاطرات گذشته رو فراموش کنم.
نوید خواست چیزی بگه که موبایلش زنگ خورد و جواب داد:
ـ جونم خانومی؟؟؟
ـ...................
ـ چشم میگیرم!!کاری نداری؟؟
ـ .......................
ـ مراقب خودت باش.فعلا.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
ـ ازدواج کردی؟؟؟
ـ آره.
دست به کمر جلوش ایستادم و گفتم:
ـ چرا خبرم نکردی انتر..من الان باید بفهمم دوستم ازدواج کرده؟؟
ـ خوب بابا بشین ببینم چه زود عصبی میشه.
دوباره کنارش روی صندلی خیس نشستم و گفتم:
ـ ایرنیه درسته؟؟
ـ آره از کجا فهمیدی؟؟
ـ از اونجایی که باهاش فارسی حرفیدی.
ـ میای خونه ی ما؟؟
ـ نه بابا باید بری خرید..پاشو برو.
ـ پس بذار برسوندمت.
ـ نه داداش نیازی نیست پیاده راحت ترم.خونه ام نزدیکه شوو.
ـ باشه هر طور راحتی.میای شو؟؟
ـ نه بابا باید درس بخونم.حوصله ی شو ندارم 2 ماه دیگه باید برم مطب.
ـ پس دکتر هم شدی دیگه.پس شماره ات رو بده که با هم در ارتباط باشیم.
شماره ام رو بهش دادم و به سمت خونه حرکت کردم.
********************************
ـ بی خودی یه عمر واسه ی داشتن تو جنگیدم
کاشکی زودتر معنی سکوت رو میفهمیدم
واسه تو هزر کاری کردم اما نشناختمت
باید اقرار کنم به خودت باختمت
به پنجره نزدیک شدم و زیر لب زمزمه کردم:
ـ امروز که میگی عشقت بازی بود
هر چی که بوده صحنه سازی بود
بیخودی چشم به چشت تو دوختم
توی این خونه مهره ی سوخته ام
فکر نکردی به منو احساسم
تو میدونستی من چه حساس ام
با خاطرت گذشته هنوز دست و پنجه نرم میکردم ولی به این نتیجه رسیدم که به این راحتی نمیتونم اونا رو فراموش کنم.
ـ بدون حرکت بازی رو بردی
نمیدونی چی سرم آوردی
قهوه داغ رو توی دستم گرفتم بخارش به دستم که میخورد حالم رو دگرگون میکرد کمی از قهوه خوردم و دوباره با آهنگ خوندم:
ـ تو سکوت کردی تو سکوت کردی تو سکوت کردی
تو سکوت کردیو این واسه باختن بس بود
انگاری بازنده از قبل مشخص بود
به خودت باختمت از خودم جا موندم
آرزو ها داشتم اما تنها موندم
به ماشین ها نگاه کردم و یاد اون شبی افتادم که آرتان همراه طرلان اومدن خونه.با به یاد آوردن اون شب دوباره اشک هام سرازیر شد
ـ تو سکوت کردی و این واسه باختن بس بود
انگاری بازنده از قبل مشخص بود
به خودت باختمت از خودم جا موندم
آرزو ها داشتم اما تنها موندم
اما تنها موندم
یاد اون حرفای تحقیر آمیز آرتان افتادم و دوباره احساس تنفرم جای خودش رو به دوست داشتن داد.
ـ امروز که میگی عشقت بازی بود
هر چی که بوده صحنه سازی بود
بیخودی چشم به چشم تو دوختم
توی این خونه مهره ی سوختم
فکر نکردی به منو احساس ام
تو میدونستی من چه حساس ام
بدون حرکت بازی رو بردی
نمیدونی چی سرم آوردی
توی دلم فریاد زدم:ببین چی سرم آوردی.هر شب با گریه میخوابم و هر روز فقط به تو و گذشته ام فکر میکنم.کاش آرمین زنده بود.کاش میتونستم پیش اون باشم.ازت متنفرم آرتان.
قهوه ام رو خوردم و به برف ها نگاه کردم که داشت تند تند می بارید.
نمیدونم چی شد که یاد گذشته ام با آرمین افتادم.به بخاطر آوردن اون روزا لبخندی زدم که بعد تبدیل به گریه و دل تنگی شد.آرمین راست میگفت آرتان مرد مزخرفیه..خیلی مزخرف.
کسیبه در اتاقم زد.
ـ بفرمایید
منشی وارد اتاق شد و فت:
ـ خانوم دکتر دیگه مریضی نداریم.میتونم برم؟؟
ـ آره برو من خودم در ها رو قفل میکنم.
ـ چشم خانوم.خداحافظ.
ـ خداحافظ.
به خودم توی آینه کوچکم نگاه کردم.چقدر تغییر کردم.آخرین بار که اینتقدر دقیق به خودم نگاه کردم روز عروسیم با آرتان بود.چقدر اتفاق افتاد توی این مدت.چقدر تغییر کردم.اون موقع یه دختر خام و نادان بودم.اما الان یه خانوم دکتر شکست خورده و دانا ام.
به قاب عکس روی میزم نگاه کردم و مثل همیشه بوسه ای روی عکس زدم و گفتم:
ـ کاشکی بودی.کاشکی خدا تو رو ازم نمیگرفت آرمین.
پالتو پوست روباه ام رو پوشیدم و شال ام رو هم دور گردنم انداختم و از اتاق اومدم بیرون.سوار آسانسور شدم و توی آینه ی آسانسور به خودم نگاه کردم.
یه شلوار لی لوله تفنگی تنگ تنگ مشکی پوشیده ام با پالتوی پوست روباه که خیلی تنگ بود و بدنم رو قاب میگرفت با کفش پوست مار با پاشنه ی 10 سانتی.با شال گردن که اون از پوست خرس بود.موهای لختم طلایی ام که با کلی مواد شیمیایی بهش رسیدم و حسابی لخت و پر پشتش کردم رو پریشون روی شونه ام ریختم.پوستم رو برنزه کردم و این باعث شده خیلی جذاب بشم.ناخون های خیلی بلند و سوهان کشیده و مرتبم هم با کلی لاک و...بهش رسیدم.
درکل شدم یه خانوم دکتر مغرور و خشن و خوشگل و جذاب.در آسانسور باز شد و من سرزم رو گرفتم بالا و خیلی بی روح و بی احساس از آسانسور بیزرون اومدم و مثل مدل های خارجی شروع کردم به راه رفتن.
نگهبان جوان با دیدن من تا کمر خم شد و بهم سلام کرد.با همون پرستیژ خواص خودم سرم رو تکون دادم و بدون هیچ مکثی به راهم ادامه دادم.
به سمت پارکینگ رفتم و سوار آستون مارتین مدل وانتیج 10PS 2013 ام شدم و به سمت مرکز خرید رفتم.حدود 1 سال از اومدنم به کانادا میگذره.توی این 1 سال وضعم بی نهایت خوب شده در حدی که کمک کردم یه مدرسه بسازن و 9 خانواده رو الان دارم حمایت میکنم از نظر مالی.و با این حال گرون ترین ماشین کانادا رو زیر پام دارم و بهترین لباس ها هم میپوشم.
وارد مرکز خرید شدم و وارد فروشگاه همیشگی شدم.دختر جوانی به پیشوازم اومد و با لبخند به زبان انگلیسی گفت:
ـ سلام بر خانوم استایل خوب هستید.خیلی خوش آمدید.
لبخندی زدم و با همون غرور همیشگیم گفتم:
ـ سلام....دنبال یه پالتوی خز هستم.
ـ از این طرف بیایین.
طبق معمول گرون ترین لباس رو انتخاب کردم و رفتم سمت لباس های بچه.5ـ6 تا لباس بچگونه خریدم و چند تا لباس زنونه و مردونه ی شیک و به سمت خونه های کسایی که تحت حمایتم بودن رفتم.این کار همیشه ام بود.آخر هر ماه بجز پولی که بهشون میدادم لباس هم براشون میخریدم و میرفتم دیدنشون.
وارد آخرین خونه شدم.توی این خونه فقط یه مادر بود و دو تا دختر و یه پسر.
وضع مالی این خانواده از همشون ضعیف تر بود به همین دلیل براشون گوشت و... هم خریده بودم.وقتی ئارد خونه شدم متوجه شدم حال مری مادر بچه ها خوب نیست.به سمت بچه ها رفتم و دادن لباس هاشون بهشون اونا فرستادم دنبال نخود سیاه و رفتم پیش مری.
ـ مری جان چی شده؟؟
اشک توی چشماش جمع شد و گفت:
ـ خانوم استایل من...من...
آروم گریه کرد.گرفتمش بغلم و گفتم:
ـ چی شده عزیزم؟؟
ـ دیروز حالم خیلی بد بود و سرم وحشت ناک درد میکرد رفتم پیش دکتر و بهمآزماش بدم.آزمایش رو دادم و بردم پیشش بعد دکتر گفت...گفت ...وتومور مغزی دارم.
دهنم یک متر باز موند.یاد اون ضرب المثل افتادم که میگفت:هرچی سنگه جلوی پپای لنگه.الان دقیقا حکایت ایناس.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
ـ فردا برات بهترین دکتر مغز کانادا رو پیدا میکنم حتی اگه شدم میفرستمت آمریکا تا عملت کنن.نگران نباش هزینه ی عمل رو خودم هم میدم.استرس و ناراحتی هم برات سمه به هیچی فکر نکن بزودی عملت میکنن و همه چی درست میشه.به بچه ها هم چیز نگو.وقتی خواستی بری اتاق عمل میبرمشون پیش یکی از دوستام تا باهاشون باشه و مراقبشون باشه.تو اصلا ناراحت نباش.
ـ خانوم استایل شما واقعا فرشته اید.
خم شد تا دستم رو ببوسه که سریع مانع این کار شدم و گفتم:
ـ عزیزم خوبی از خودته..من دیگه باید برم خونه تا برات بهترین دکتر رو پیدا کنم..یادت باشه استرس برات سمه.
مری که چشماش پر از اشک شده بود فقط سرش رو تکون داد.با همشون خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم و به سمت مطب دکتر رابرت هارچرسون یکی از بهترین جراح های مغز رفتم.
روی صندلی نشسته بودم و با موبایلم ور میرفتم که متوجه سنگینی نگاهی روی خودم شدم سرم رو بلند کردم و دیدم منشی داره نگاهم میکنه.منشی یه پسر جوون بود.اخم کردم و گفتم:
ـ ببخشید آقا من وقت ندارم که بیشتر منتظر باشم به دکتر بگین دکتر استایل اومده.
منشی که خیلی از نگاهم ترسیده بود سریع شماره ی دکتر رو گرفت.هنوز 1 ثانیه از تلفنش نگذشته بود که رابرت از اتاقش اومد بیرون.رابرت مرد جوانی بود که همسرش به دلیل گرفتن سرطان فوت شده بود و او هم تصمیم گرفت هیچ وقت ازدواج نکنه.رابرت به سمتم اومد و گفت:
ـ به به ناتالی جون چطوری؟؟
اگه هر کس دیگه ای اینو میگفت چنان نگاهش میکردم که خودش رو خیس کنه اما چون کارم لنگش بود گفتم:
ـ رابرت جان بهتر نیست بریم توی اتاق صحبت کنیم؟؟
ـ چرا بفرمایید.
بعد روبه منشی گفت:
ـ دنیل برای من و خانوم دکتر کافی بیار.
منشی سرش رو به معنی اوکی تکون داد و رابرت منو به اتاقش راهنمایی کرد.
بعد از گفتن همه چیز برای رابرت و خوردن کافی از اتاق اومدم بیرون.رابرت گفت که خودسش مری رو عمل میکنه.میخواست عمل رو بندازه یک ماه دیگه که من کاملا مخالفت کردم و گفتم:
ـ اگه میخواستم دیر عملش کنن که پیش تو نمی اومدم.
و با گفتن این حرف رابرت قبول کرد که عمل برای یک هفته ی دیگه باشه
قرار شد بچه های مری رو بذاریم پیش مانیا زن نوید تا ازشون مراقبت کنه و خودم هم همراه مری برم بیمارستان.پالتوی خز دار سفیدم رو تنم کردم با یه شلوار لی مشکی لوله تفنگی و یه پوتین بلند سفیدم که پاشنه اش حدود 8 سانت بود رو پوشیدم.موهام رو با بابلیس فر کردم و پریشون ریختم روی پالتوم.
به سمت میز آرایشم رفتم یه آرایش سطحی کردم کردم و کلید آستون مارتین مشکی ام رو ور داشتم و سوارش شدم.
پشت اتاق عمل رژه میرم.اخم روی صورتمه و قصد رفتن نداره.پرستار با سرعت از اتاق بیرون میزنه.اما من هیچ حرکتی نمیکنم چون مطمئنم پرستار هیچ جوابی بهم نمیدم و اگه ازش سوال بپرسم وقت تلف میشه و ممکنه اتفاق بدی بیوفته.دوباره شروع کردم به را رفتن.
صدای تق تق پاشنه های پوتینم کل بیمارستان رو ور داشته بود.با خشم به ساعت تمام طلا کندرم نگاه کردم.2 ساعته مری تو اتاقه.با اعصابی داغون دستی توی موهام کشیدم.گرمم بود حسابی برای همون پالتوم رو در آوردم.لباسی که زیر پالتو ام بود یه بلوز مشکی بود که پشتش همه تور بود و جلوش هم پارچه ی مشکی و آستین هاش هم از تور مشکی بود که تا آرنج تنگ و از آرنج به بعد گشاد میشد.چون پشت لباسم توری بود خالکوبی طرح اژدهام کاملا معلوم بود.روی صندلی نشستم.اونقدر راه رفته بودم پاهام داشت ذوق ذوق میکرد.دستم رو روی شقیقه ام گذاشتم و چشمام رو بستم.بعد از چند ثانیه در اتاق عمل باز شد و رابرت از اتاق خارج شد.با سرعت به سمتش یورش کردم و گفتم:
ـ چی شد؟؟؟!!!!
رابرت با تعجب نگاهم کرد.بدبخت حق داشت.من از وقتی شدم ناتالیا دیگه یه دختر شیطون و بازیگوش نبودم.تبدیل شدم به یه زن مغرور و بد اخلاق و خشن که همیشه با ظاهری زیبا و جذاب خودش رو نشون میداد اما الان من با یه ظاهر معمولی جلوی یکی از بهترین دکتر جهان استادم.
بعد از گذشت 30 ثانیه رابرت به خودش اومد و گفت:
ـ عملش موفق آمیز بود اما باید تا یک هفته بیمارستان بستری باشه.
سرم رو تکون دادم و پالتوم رو گرفتم دستم و رفتم بیرون از بیمارستان.سوار ماشینم شدم و به سمت خونه ی مانیا حرکت کردم.
ـ بچه ها ساکت شین دیگه اه.مامانتون الان بیمارسانه.
با گفتن این جمله همشون ساکت شدن و منم مجبور شدم همه چیز رو براشون به صورت خلاصه بگم.
بچه ها رو به بیمارستان بردم تا مامانشون رو ببینن و خودم هم روی صندلی نشستم و چشمام رو بستم.
با احساس اینکه یکی داره تکونم میده چشمم رو باز کردم.
وور پسر رو جلوی خودم دیدم اول نشناختمش و وحشت کردم بعد کم کم فهمیدم نه بابا این وور خودمونه.
ـ چی شده خاله جون؟؟؟
ـ خاله مامان بهوش اومد.
تا این جمله از دهن وور خارج شد سریع از اتاق خارج شدم و رابرت رو پیدا کردم و آوردم بالای کله ی مری.
رابرت:ناتالی میتونم باهات صحبت کنم؟؟
ـ البته.
با رابرت مشغول را رفتن شدم.
رابرت حدود 35 سال سن داشت قد بلندی داشت و بدنی معمولی اما رو فرمی داشت.چشمای آبی داشت با دماغ قلمی و لب متناسب با صورتش.رنگ پوستش گندومی بود و موهاش بلوطی روشن بود.
رابرت:خوشبختانه عملش موفق آمیز بود و هیچ عوارضی تحدیدش نمیکنه..ولی تنها چیزی که باید روش تاکیید کرد کارشه.و اینکه نباید زیاد استرس و... داشته باشه.و اونطور که تو گفتی وضع مالیش خوب نیست پس استرس زیادی هم باید داشته باشه.
متفکر بهش نگاه کردم و گفتم:
ـ خودم براش یه شغل خوب پیدا میکنم.
ـ ناتالیا من یه بوتیک دارم.مری میونه بیاد اونجا کار کنه.البته اگه خودش بخواد.
ـ در موردش باهاش صححبت میکنم.کارت همین بود؟؟
ـ آره...میتونی بری.
پررو
بدون هیچ حرفی از کنارش گذشتم و رفتم پیش بچه ها.
***********************
ـ این دارو رو استفاده کن حتما مشکلت حل میشه.فقط یادت باشه موقع عصبانی شدن سعی کن خودت رو کنترل کنی.این قرص ها کمکت میکنه که بتونی جلوی پرخاش گریت رو بگیری.
مرد جوان:ممنون خانوم دکتر.جلسه ی بعدی کی بیام.
به در اشاره کردم و گفتم:
ـ از منشی بپرسید.
مرد جوان از روی صندلی بلند شد و باهام دست داد و منم برای احترام بهش بلند شدم و تا دم در راهنماییش کردم.
حوصله نداشتم بگم مراجعه کننده ی بعدی بیاد بهع همین دلیل زنگ زدم به منشی و گفتم برام هات چاکلت بیاره.به سمت پنجره رفتم.چون مطب طبقه ی آخر بود تورنتو قشنگ زیر پات بود.
برف تند تند می بارید.به ساعت نگاه کردم
ساعت نه و نیم شب بود.اوووف من چقدر کار میکنم.خسته شدم از بس همش سر کار بودم و با این خل و چل ها حرف زدم.
روی صندلی نشستم و به قاب عکس آرمین نگاه کردم و مثل همیشه بوسیدمش.تلفن رو بر داشتم و به منشی گفت بعدی رو بفرسته.
کمی از هات چکلتم خوردم و گذاشتمش کنار و شروع کردم به پاسخ دادن نامه ی دکتر هارچرسون یکی از روان پزشک های سرشناس تورنتو.
تقه ای به در زدن.بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم:
ـ بفرمایید.
صدای باز و بسته شدن در خبر از این میداد که مراجعه کننده وارد اتاق شده.1 دقیقه گذشت و من متوجه نگاه سنگین مراجعه کننده به خودم شدم.
سرم رو بلند کردم که ای کاش بلند نمیکردم.
بهت زده به شخص رو به روم نگاه کردم.
آب دهنم رو قورت دادم و چند بار پلک زدم.
با ترس گفتم:
ـ ای خدا روح........وای روح...روح!!
اشکم روی گونه ام سرازیر شد و سمت مراجعه کننده رفتم.خیلی شفاف بود.مثل یه آدم واقعی.
دستم رو روی سینه ی ورزشکاریش گذاشتم
نه روح نیست!!!
واای روح نیست.
زیر لب زمزمه کردم:
ـ آر...آرمــ...یــن
اشکم بی وقفه روی گونه ام میچکید.
آرمین:ارمیلا...ارمیلای من تو زنده ای.
با شنیدن صدای آرمین حالت ضعفی پیدا کردم و احساس کردم دارم می افتم.تنها چیز که یادم میاد پریدن آرمین به سمتم بود
*********************
چشمم رو باز کردم و فهمیدم توی بغل آرمین ام.
سریع از آغوشش بیرون اومدم و گفتم:
ـ چطور ممکنه زنده باشی!!تو که مردی!!
آرمین:این سوال رو که من باید از تو میپرسیدم!!همه به من گفتن تو توی تصادف مردی.
ـ یه جای کار میلنگه!!
ـ ارمیلا خیلی تغییر کردی!!!
ـ خوشگل شدم؟؟
یه ژشت خوشگل گرفتم و منتظر شدم تا آرمین جواب بده.
آرمین :نه!!!!!
با تعجب گفتم:چرا؟؟؟!!!!!
ـ چون چ چسبیده به را...دختر خوب این خالکوبی چیه رو پشتت؟؟چرا پوست به اون سفیدی و قشنگیت رو برنزه کردی؟؟؟من ارمیلا قبلی رو دوست دارم.
ـ خب من ارمیلا نیسم ناتالیام....از وقتی اومدم کانادا شدم ناتالیا دیگه ارمیلا نیستم.
ـ ارمیلا چی شد اومدی تورنتو؟؟؟
آهی کشیدم و همه چیز رو تعریف کردم و متوجه شدم آرمین بشدت عصبیه.
بد از اتمام حرفم آرمین چنان دادی زد که نزدیک بود بزنم زیر گریه.
ـ توروخدا آرمین بیخیال شو...من خودم از کاری که کردم ناراحتم.
ـ مگه من بهت نگفته بودم این پسره به درد زندگی نمیخوره؟؟؟چرا رفتی باهاش ازدواج کردی؟؟؟؟ هان؟؟؟؟
اونقدر ترسناک شده بود که گریه ام گرفت:
ـ توروخدا منو ببخش..بخدا خودم هم نمیخواستم این کار رو بکنم اما نمیدونم چرا یهو قبول کردم.
آرمین که تحت تاثیر اشکای من قرار گرفته بود.سریع منو گرفت بغل و گفت:
ـ ببخشید سرت داد زدم خانومم..توروخدا نریز اون اشکا رو...اینا همش کار خداس.اگه تو نمی اومدی کانادا و من حافظه ام بر نمیگشت هیچ وقت هم دیگه رو نمیدیدم.
ـ حافظه ات رو از دست دادی؟؟؟
آرمین آهی کشید و گفت:بذار از اول برات بگم....من وقتی چشمم رو باز کردم توی کانادا بودم وهیچ کس رو نمیشناختم.دکترا اومدن روی سرم و گفتن حافظ ام رو به خاطر ضربه ای که به سرم خورده از دست دادم.از اون موقع من توی کانادا بودم و سعی میکردم گذشته ام رو به یاد بیارم اما بی فایده بود تا یه شب که تو رو توی خواب دیدم دقیقا صحنه ی تصادف.وقتی زنگ زدم به مامان و گفتم که چه خوابی دیدم بهم گفت من موقع تصادف با هیچ کس نبودم اون خوابم یه خواب معمولی بوده.در کل مامانم مخم رو زد و من قبول کردم تو الکی بود و فقط یه خواب معمولی بود.3 سال گذشت و من تازه همه چیز رو داشتم به یاد میاوردم.فهمیدم اون دختری که تو ماشینم بود واقعی بود.فهمیدم من با زنم که اسمش ارمیلا بود تصادف کردم.وقتی همه چیز رو برای مامانم گفتم اون گفت هیچی به من نگفته چون نمیخواسته ناراحت بشم و آخر سر هم گفت که تو مردی.از اون موقع من خودم رو مقصر مرگ تو میدونستم.هر شب عذاب میکشیدم و شدیدا افسرده شدم تا اینکه یکی از دوستام گفت برم پیش یه روان پزشک.اون گفت یه روان پزشک میشناسه که کارش خیلی خوبه و اون آدرس تو رو داد و وقتی من اومدم اینجا عشقم رو پیدا کردم و الان در خدمت شوما ام.
ـ این مامانت خیلی مشکوکه.
ـ بزودی میارمشون کانادا حرف از زیر زبونشون میکشم بیرون.
لبخند زدم و گفتم:
ـ آرمین پاشو بریم بیرون حوصله ی فضای مطب رو ندارم.
آرمین سرش رو تکون داد و منم پالتوی خز دار قهوه ایم رو پوشیدم و باهاش اومدم بیرون.
توی آسانسور بودیم و من داشتم توی آینه خودم رو درست میکردم که آرمین گفت:
ـ ارمیلا خیلی تغییرکردی!!!
ـ حالا تغییر خوب یا بد؟؟؟
ـ تغییر خیلی خیلی بد...من اون ارمیلای شیطون رو میخوام نه یه ارمیلا فیس فیسو و مغرور.
جوابی نداشتم بدم به همین دلیل سکوت کردم.آرمین دستم رو گرفت و گفت:
ـ خواهش میکنم ارمیلای قبلی بشو.
ـ آخه این ارمیلا خوشگل تره.
آرمین داد زد:
ـ نخیر اون خوشگل تره.
با تعجب نگاهش کردم.خیلی وضع روحیش خرابه ها تا هر چی میشه داد میزنه...گوزو.
ـ باشه بابا چرا پاچه میگیری...گوزو.
آرمین باخنده بهم نگاه کرد و گفت:
ـ همیشه همینطور شیطون و بی ادب باش...باشه؟؟؟
ـ اوووو بی ادب خودتی....انتر برقی.
آرمین من گرفت بغلش و گفت:
ـ دلم خیلی برات تنگ شده بود.
ـ ما بیشتر.
آسانسور ایستاد و من سریع از بغل آرمین اومدم بیرون تا کسی من اینطوری نبینه نا سلامتی من یه خانوم دکتر مغرور بودم دیگه.البته فقط توی مطب.
آرمین پشت سرم اومد
ـ آرمین ماشین آوردی؟؟
ـ نه.
ـ پس با ماشین من میریم.
آرمین وقتی ماشین منو دید یه سوت زد و گفت:
ـ ای جــــــــان چه خر پول شدی.
لبخندیدم و گفتم:
ـ بپر بالا تا بریم بالای برج ملی کانادا.
ـ اونجا واسه چی؟؟؟
ـ همینطوری..اگه نمیخوای بریم آبشار نیاگارا
ـ هر جا دوست داری برو.
ـ بوشه.
به سمت آبشار نیاگارا حرکت کردم.ضبط ماشینم رو روشن کردم و یکی از آهنگ های انریکه رو گذاشتم.
آرمین بهم نگاه کرد و گفت:
ـ ارمیل میتونم بپرسم چرا اینقدر خشک و بی روح شدی؟؟؟
آهی کشیدم و گفتم:
ـ از وقتی آرتان بهم خیانت کرد دیگه از هر چی مرده متنفر شدم و تنفرم اونقدر زیاد بود که کم کم اون دختر شاد و مهربون تبدیل به یه دختر خشک و بی احساس شدم.مطمئنم تو هم جای من بودی همین طوری میشدی.
آرمین با اخم به جلوش نگاه کرد و گفت:
ـ دیگه اسم اون پسره ی عوضی رو جلوی من نیار.
هیچی نگفتم به آبشار رسیدیم هر دو پیاده شدیم.
آرمین یه پیراهن مردانه ی مشکی براق پوشیده بود و یه پالتوی مشکی بلند هم روش پوشیده بود و باعث میشد جذاب تر از همیشه باشه.یه شلوار لی سفید پوشیده بود با یه کفش ورنی مشکی.
در کل تیپش بیست بیست بود.خداییش خیلی به هم میومدیم.
با اینکه با اون پوتین پاشنه 10 سانتی قدم میشد 185 اما باز هم قد آرمین از من بلند تر بود.
خودم یه شلوار کتون قهوه ای پوشیده بودم با یه پالتوی خز دار قهوه ای و یه پوتین قهوه ای 10 سانتی.
آرنین دستم رو گرفت و هر دو با هم شروع کردیم به قدم زدن.
آرمین:از وقتی حافظه ام رو به دست آوردم دوست داشتم تو رو ببینم و باهات حرف بزنم و الان هم به آرزوم رسیدم...ارمیلا دیگه نمیخوام از دستت بدم.دیگه باید مال خودم باشی.
نیشم تا بنا گوشم باز شد و گفتم:
ـ بوشه جیگر...ولی یه سوال.
ـ بپرس.
ـ ما کانادا زندگی میکنیم یا میریم ایران؟؟؟
ـ اونو تو باید انتخاب کنی.
انتخاب واسم سخت شد اما از حرفای آرمین میشد فهمید هیچ علاقه ای به برگشتن نداره دقیقا مثل من.پس گفتم:
ـ همین جا میمونیم....آرمین من بستنی میخوام.
ـ تو این سرما کی بستنی میخوره؟؟؟
با شیطنت گفتم:
ـ من....اونم 5 تا.
آرمین لبخند زد و دماغم رو فشارداد و گفت:
ـ تو هنوز عاشق بستنی هستی خوشگلم؟؟؟
ـ اوره....برام بخر.
ـ نمیخرم هوا سرده مریض میشی.
پام رو کوبیدم زمین و گفتم:
ـ من بستنی میخوام.
آرمین که داشت از سرتق بازی های من لذت میبرد گفت:
ـ آخه خوشگل خانوم کی تو این برف بستنی میخوره؟؟
ـ اه من میخورم...من تک ام دیگه.
آرمین سرش رو انداخت پایین و خندید و گفت:
ـ نمیشه بجاش برات شکلات بخرم؟؟
ـ اوره......اییشش حیف که اینجا هوبی نداره......من هوبی میخوام.
آرمین خندید و گفت:
ـ بیا برات یه شکلات خوشمزه تر از هوبی بخرم.
دست آرمین رو گرفتم و هر دو با هم به سمت دکه خوراکی ها رفتیم.
آرمین داشت خرید میکرد که حس کردم کسی نزدیکم شد.
سرم رو برگردوندم و با چهره ی رابرت روبه رو شدم.
رابرت:ناتالی تو اینجا چی کار میکنی؟؟؟
اخم کردم و گفتم:
ـ اول ناتالی نه و خانوم استایل. دوم به توچه؟؟؟
آرمین با اخمی ترسناک اومد کنارم و گفت:
ـ مشکلی پیش اومده؟؟
ـ نه عزیزم بریم.
رابرت:فکر نمیکردم خانوم دکتر ناتالیا استایل اهل پسر بازی باشه.
با این حرف رابرت آرمین رم کرد و به سمت رابرت یورش کرد.و شروع کرد به کتک زدنش.
ـ آرمین ترروخدا ولش کن...آرمین بسه دیگه کشتیش.
آرمین اونقدر رابرت رو زده بود که از دماغش خون اومد.و من فهمیدم آرمین کنترل اعصابش پایینه و باید هر چه زودتر درمان بشه.
با هزار تا بدبختی جلوی آرمین رو گرفتم و اونو سوار ماشینم کردم. و داد زدم:
ـ این چه کاری بود که کردی؟؟؟دیوونه شدی؟؟؟
ـ آره دیوونه ام...تو دیووونه ام کردی!!ارمیلا من خیلی دوستت دارم دوست ندارم کسی بهت تهمت بزنه یا بهت تیکه بپرونه.هر کی این کار رو بکنه باید اینطوری مجازات بشه.
ـ آرمین تو کنترل عصبیت خیلی ضعیفه..باید درمان بشی!!
ـ منظور؟؟؟
ـ ببین تو دوباره عصبی شدی!!منظور من اینه اینا فقط یه مشکل عصبی ساده اس.با قرص حل میشه.فقط باید خودت هم بخوای کمک کنی.آرمین خواهش میکنم بذار درمانت کنم...ما قبل از اینکه باهم ازدواج کنیم تو این مشکل رو داشتی.
آرمین عصبی دستی توی موهاش کشید و گفت:
ـ چی میخوای بگی تو الان؟؟؟میخوای با من نباشی؟؟؟خوب چرا مثل آدم نمیگی لقمه رو میپیچونی!!!بگو نمیخوام باهات باشم چرا منو بیمار روانیت خطاب میکنی!!
ـ آرمین این حرفا چیه میزنی دیووونه؟؟؟من دیوانه وااار دوستت دارم.من این حرفا رو بخاطر خودت زدم...اصلا اینطور شد درمانت هم نمیکنم.
آرمین نگاهم کرد و دستش رو گذاشت روی دستم ودستم رو بوسید و گفت:
ـ خودم قبول دارم هیچ کنترلی روی رفتارم ندارم....پس تو وظیفه ات اینه منو درمان کنی.
لبخندی زدم و گفتم:
ـ ای به چشم..حالا آدرس خونه ات رو بده برسونمت.
مطالب مشابه :
دانلود رایگان آهنگ به خودت باختمت از بابک جهانبخش با لینک مستقیم
دانلود آهنگ به خودت بابک جهانبخش به خودت باختمت, دانلود به خودت باختمت از بابک
اطلاعیه
باید بگم که به خودت باختمت هنوز کامل دانلود رمان. صندلی داغ نویسنده های
رمان تمنای وجودت - 15
به خودت باختمت از خودم جا رمان تمنای وجودت, دانلود رمان تمنای وجودت برای گوشی و
رمان کوه غرور - 3
به خودت باختمت از خودم جا معتادان رمان, دانلود رمان کوه غرور برای گوشی و
رمان کوه غرور 3
بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان. هواداران نویسنده negin3. به خودت باختمت از خودم
بابک جهانبخش
رمان به سادگی یک ٣٣١۴٣٧١ به خودت باختمت بابک جهانبخش ۹۱ ٣٣١٢۶۴٧ به کسی چه بابک
رمان برد یا باخت؟6
به خودت باختمت . سلام سلام به وبلاگ رمان سرا خوش امدید سایت مرجع دانلود.
متن آهنگ من وبارون از بابک جهانبخش بهمراه کدآهنگ پیشواز آلبوم من وبارون از بابک جهانبخش
کد آهنگ پیشواز به خودت باختمت بابک جهانبخش کدآهنگ پیشوازبه خودت باختمت, (رمان) متن آهنگ
برچسب :
دانلود رمان به خودت باختمت