شعر زیبای عقاب از دکتر پرویز ناتل خانلری

شعر عقاب ( سروده ای از دکتر پرویز ناتل خانلری ) به همراه مختصری از  افتخارات و خاطرات شاعر آن :

دکتر پرویز ناتل خانلری در  تهران به سال 1292 شمسی تولد یافت . وی لیسانس خود را در رشته ی ادبیات فارسی دانشکده ی ادبیات تهران گرفت . پس از آن به شغل دبیری پرداخت و سپس موفق به اخذ دکترای ادبیات فارسی گردید . از مهمترین افتخارات دکتر پرویز ناتل خانلری می توان به موارد زیر اشاره کرد :

ـ با همکاری دکتر « ذبیح الله صفا » مجله ی « سخن » را بنیاد نهاد و سپس خود به تنهایی این مجله را اداره نمود .

ـ  او یکی از پیروان تجدد شعری ایران است که پس از نیما باید از او نام برد .

ـ مقالات زیادی در زمینه ی ادبیات فارسی و شناخت شعر و عروض و اوزان شعر فارسی نوشته است که در مجله ی سخن چاپ شده اند . تعدادی از آنها بعدها به صورت کتاب با نام های « زبان شناسی » و « زبان فارسی » و « شعر و هنر » و « تاریخ زبان فارسی » منتشر گردیده است .

ـ تصحیح « دیوان حافظ »

ـ نشر کتاب « سمک عیار »

ـ نوشتن مقالات زیادی به زبان فرانسه

ـ ترجمه ی کتابهایی از زبان فرانسه به فارسی چون « ترسیتیان و ایزوت » اثر « ژوزف بدیه »

ـ انتشار مجموعه ی اشعار او با نام « ماه در مرداب » در سال 1388

ـ انتخاب شدن به سناتوری در سال 1334

ـ معاونت وزارت کشور

ـ تصدی وزارت فرهنگ

ـ استادی دانشگاه تهران در مقطع دکتری

ـ مدیر عامل بنیاد فرهنگی ایران

در سالهای 1322 تا 1344 شاعران جوان بسیاری به سبک شعری او توجه داشته اند . شعر دکتر پرویز ناتل خانلری بسیار وصفی و غنایی بوده و از نظر وزن و قافیه و انتخاب کلمات دارای حالتی معتدل است . منظومه ی « عقاب » او از مشهورترین شعرهای معاصر می باشد . ایشان در سن 77 سالگی وفات یافتند .

با هم منظومه ی عقاب دکتر پرویز ناتل خانلری را می خوانیم :

                 عقاب

گشت غمناک دل و جان عقاب      

چو از او دور شد ایام شباب

دیدکش دور به انجام رسید       

آفتابش به لب بام رسید       

باید از هستی دل برگیرد      

ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چاره ی ناچار کند       

دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره ی کار         

گشت بر باد سَبُک سیر سوار

گله که آهنگ چرا داشت به دشت

ناگه از وحشت پُر ولوله گشت

وان شبان ، بیم زده ، دل نگران

شد پیِ برّه ی نوزاد دوان

کبک در دامن خاری آویخت

مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو اِستاد و نگه کرد و رمید

دشت را خطّ غباری بکشید

لیک صیاد سرِ دیگر داشت

صید را فارغ و آزاد گذاشت

چاره ی مرگ ، نه کاریست حقیر

زنده را دل نَشَود از جان سیر

صید هر روزه به چنگ آمد زود

مگر آن روز که صیّاد نبود

آشیان داشت بر آن دامنِ دشت

زاغکی زشت و بد اندام و پَلَشت

سنگ ها از کفِ طفلان خورده

جان ز صد گونه بلا در برده

سال ها زیسته افزون ز شمار

شکم آکنده ز گند و مُردار

بر سرِ شاخ ورا دید عقاب

زآسمان ، سوی زمین شد به شتاب

گفت : که ای دیده زما بس بیداد

با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلی دارم اگر بگشایی

بکنم آن چه تو می فرمایی

گفت : ما بنده ی درگاه توییم

تا که هستیم هواخواه توییم

بنده ، آماده ، بگو فرمان چیست ؟

جان به راهِ تو سپارم ، جان چیست ؟

دل ، چو در خدمتِ تو شاد کنم

ننگم آید که ز جان یاد کنم

این همه گفت ولی با دل خویش

گفتگوی دگر آورد به پیش

که این ستمکارِ قوی پنجه ، کنون

از نیاز ست چنین زار و زبون

لیک ناگه چو غضبناک شَوَد

زو حسابِ من و جان پاک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد

حزم را باید از دست نداد

در دل خویش چو این رأی گزید

پَر زد و دور تَرَک جای گزید

زار و افسرده چنین گفت عقاب

که مرا ، عُمر ، حُبابی است بر آب

راست است اینکه مرا تیز پر ست

لیک پروازِ زمان تیز ترست

من گذشتم به شتاب از در و دشت

به شتاب ایّام از من بگذشت

گر چه از عمر ،  دلِ سیری نیست

مرگ می آید و تدبیری نیست

من و این شهپر و این شوکت و جاه

عمرم از چیست بدین حدّ کوتاه ؟

تو بدین قامت و بالِ ناساز

به چه فنّ یافته ای عمر دراز ؟

پدرم از پدر خویش شنید

که یکی زاغ سیه روی پلید

با دو صد حیله به هنگام شکار

صد ره از چنگش کرده ست فرار

پدرم نیز به تو دست نیافت

تا به منزلگهِ جاوید شتافت

لیک هنگامِ دمِ بازپسین

چون تو بر شاخ شدی جایگزین

از سرِ حسرت با من فرمود

که این همان زاغ پلیدست که بود ؟

عمرِ من نیز به یغما رفته است

یک گُل از صد گُلِ تو نشکفته است

چیست سرمایه ی این عمرِ دراز ؟

رازی این جاست ، تو بگشا این راز

زاغ گفت اَر تو دراین تدبیری

عهد کن تا سخنم بپذیری

عمرتان گر که پذیرد کم و کاست

دگری را چه گنه ؟ کاین ز شماست

زآسمان هیچ نیایید فرود

آخر از این همه پرواز چه سود ؟

پدر من که پس از سیصد و اند

کانِ اندرز بُد و دانش و پند

بارها گفت که بر چرخ اثیر

بادها را ست فراوان تأثیر

بادها گر زِ بَرِ خاک وزند

تن و جان را نرسانند گزند

هر چه از خاک ، شَوی بالاتر

باد را بیش گزندست و ضرر

تا بدان جا که بر اوج افلاک

آیتِ مرگ بُوَد ، پیکِ هلاک

ما از آن سال بسی یافته ایم

کز بلندی ، رُخ بر تافته ایم

زاغ را میل کند دل به نشیب

عمر بسیارش از آن گشته نصیب

دیگر این خاصیت مُردار است

عمر مردار خوران بسیار است

گند و مُردار بِهین درمان است

چاره ی درد  تو ، زآن آسان است

خیز و زین بیش ، رهِ چرخ مپوی

طعمه ی خویش ، بر افلاک مجوی

ناودان ، جایگهی سخت نکوست

به از آن کُنجِ حیاط و لبِ جوست

من که صد نکته ی نیکو دانم

راهِ هر برزن و هر کو دانم

خانه ، اندر پسِ باغی دارم

وندر آن گوشه سُراغی دارم

خوان گسترده ی اَلوانی هست

خوردنی هایِ فراوانی هست

             ***

آن چه زان  زاغ چنین داد سُراغ

گندزاری بود اندر پسِ باغ

بویِ بد ، رفته از آن ، تا رهِ دور

معدنِ پَشِّه ، مُقامِ زنبور

نفرتش ، گشته بلایِ دل و جان

سوزش و کوریِ دو دیده از آن

آن دو همراه رسیدند از راه

زاغ بر سفره ی خود کرد نگاه

گفت : خوانی که چنین الوان است

لایق محضرِ این مهمان است

 

می کنم شکر که درویش نِیَم

خَجِل از  ما حَضَرِ خویش نِیَم

گفت و بنشست و بخورد از آن گند

تا بیاموزد از او مهمان پند

         ***

عمر ، در اوجِ فَلَک ، بُرده بِسر

دم زده در نَفَسِ باد سحر

ابر را دیده به زیرِ پَرِ خویش

حَیَوان را همه فرمانبر خویش

بارها آمده شادان ز سَفَر

به رَهَش بسته فَلَک طاق ظفر

سینه ی کبک و تذرو و تیهو

تازه و گرم ، شده طعمه ی او

اینک افتاده بر این لاشه و گند

باید از زاغ بیاموزد پند

بوی ِ گندش دل و جان تافته بود

حال ِ بیماری ؛ دِق یافته بود

دلش از نفرت و بیزاری ریش

گیج شد ، بست دمی دیده ی خویش

یادش آمد که بر آن اوجِ سپهر 

هست پیروزی و زیبایی و مهر

فَرّ و آزادی و فتح و ظفر است

نَفَسِ خُرّم ِ باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست

دید گِردش اثری زینها نیست

آن چه بود ، از همه سو ، خواری بود

وحشت و نفرت و بیزاری بود

بال بر هم زدو بر جست از جا

گفت که ای یار ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز

تو و مردار و تو و عمر دراز

من نی ام در خور این مهمانی

گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوجِ فَلَکَم باید مُرد

عُمر ، در گند بِسَر نتوان بُرد

         ***

شهپرِ شاهِ هوا ، اوج گرفت

زاغ را دیده بر او ماند شگفت

سویِ بالا شد و بالا تر شد

راست با مهرِ فلک ، همسر شد

لحظه ای چند بر این لوحِ کبود

نقطه یی بود و سپس هیچ نبود


مطالب مشابه :


عقاب (دکتر پرويز ناتل خانلری)

شعر فارسی - عقاب (دکتر پرويز ناتل خانلری) - شعر فارسی




نامه ای از دکتر پرویز فرشید(کوچه باغی)

نامه ای از دکتر پرویز فرشید تهران ـ خیابان آزادی ـ بین آذربایجان و جیحون ـ خبایان شهید




شعرعقاب دکتر پرویز ناتل خانلری

سایت شخصی رضا محمددوست - شعرعقاب دکتر پرویز ناتل خانلری - عرفان فر و آزادی و فتح و




شعرزیبای عقاب و کلاغ از دکتر پرویز خانلری

بهانه - شعرزیبای عقاب و کلاغ از دکتر پرویز خانلری - مطالب این وبلاگ را به هموطنان عزیزم به




دکتر پرویز ناتل خانلری و گذری به اشعار و زندگی نامه ی او

نکهت - دکتر پرویز ناتل خانلری و گذری به اشعار و زندگی نامه ی او - نکهت به معنی بوی خوش است




شعر عقاب و کلاغ (دکتر پرویز خانلری)

کتاب با کتاب - شعر عقاب و کلاغ (دکتر پرویز خانلری) - کتاب با کتاب فر و آزادی و فتح و




شعر زیبای عقاب از دکتر پرویز ناتل خانلری

نبض اندیشه - شعر زیبای عقاب از دکتر پرویز ناتل خانلری فَرّ و آزادی و فتح و ظفر است .




عقاب و كلاغ (شعری از دکتر پرویز خانلری)

سیبستان - عقاب و كلاغ (شعری از دکتر پرویز خانلری) - - فر و آزادی و فتح و




عقاب (دکتر پرویز ناتل خانلری)

شعرهای ناب - عقاب (دکتر پرویز ناتل خانلری) فرّ و آزادی و فتح و ظفرست نفس خرّم باد




برچسب :