رمان ستاره های آرزو

درمیان هیاهوی بچه ها از آموزشگاه خارج شدند:
-بازم دارم بهت می گم مرضیه فکر آرش رو از سرت بیرون کن.سخته می دونم ولی عاقلانه فکر کن.تو داری با این کارات خودت رو به آرش تحمیل می کنی. من مطمئنم اگه به همین روش ادامه بدی آینده خوبی درپیش نداری...
-چه کار کنم ستاره؟به خدا دست خودم نیست.نمی تونم بدون آرش ادامه بدم. واقعا دوستش دارم ولی اون نمی خواد بفهمه.آرش شده بخشی از زندگی من....من در کنارش احساس آرامش می کنم...
-از کدوم آرش حرف می زنی؟!یه کم به زندگیت نگاه کن ببین داری با دستهای خودت همه چیز رو خراب می کنی.
-ولی ارش منو دوست داره من مطمئنم.
-آرش یه زمانی تو رو دوست داشت منم قبول دارم ولی به رفتار اخیرش یه کم فکر کن ببین دلیل این همه بی توجهی آرش نسبت به تو چیه؟دست از رفتارهای بچه گانت بردار مرضیه آینده خودت روخراب نکن. به خودت نگاه کن تو از زیبایی هیچی کم نداری. چرا آنقدر خودت رو دست کم می گیری؟چرا به خاطر رسیدن به عشقی که معلوم نیست آینده اش چی می شه التماس می کنی؟
ستاره بار دیگر نگاه عمیقی بر چهره همچون برف مرضیه که در اثر سوز سرمای زمستان به سرخی مبدل شده بود انداخت؛در چشمهای آبی رنگش نشانی از آرامش نبود.ابروهای باریک وکمانی اش از شدت نگرانی درهم گره خورده بود اما جذابیت خاصی به همراه داشت. مرضیه موهای پریشانش را زیر مقنعه پنهان کرد و با چشمهای پر از اشک نگاهی به ستاره انداخت وگفت:
-من بدون آرش می میرم...چطور خودم رو از زندگی آرش کنار بکشم...؟
-از خدا کمک بگیر. ازش بخواه که تنهات نذاره. من مطمئنم که تو می تونی بدون آرش هم به راحتی به زندگیت ادامه بدی...
در همین حین صدای ترمز اتومبیلی آلبالویی رنگ نظرشان را جلب کرد.
-دخترخانمهای محترم کجا تشریف می برن...؟
هردو نگاهشان را به طرف اتومبیل که در کنارشان ایستاده بود انداختند. مرضیه با دیدن دو سرنشین اتومبیل لبخند شیرینی زد و گفت:
-خدای من...ببین کی تو ماشینه؟! آرش و...پسر عموش وهاب!
ستاره با شنیدن صدای مرضیه نگاهی به دو پسر جوان دورن اتومبیل اندخت وهاب را نمی شناخت اما از چهره اش مهربانی می بارید. پسر خونگرمی به نظر می رسید. چشمهای درشت و میشی رنگ ابروهای پهن وکشیده، بینی خوش فرم و دهان کوچک و پوست سبزه اش ترکیب زیبایی را ایجاد کرده بود اما آرش برخلاف وهاب پوستی گندمی و موهایی خرمائی رنگ داشت و با چشمهای میشی رنگ پر از کینه اش به آن دو خیره شده بود.
مرضیه روبه آرش کرد وگفت:
-آرش....تو اینجا چکار می کنی؟!
ستاره اخم کرد وبا آرنج به مرضیه کوبید و آرام کنار گوشش گفت:
-تو همین الان به من قول دادی که فراموشش کنی.فورا یادت رفت؟
-ببخشید ستاره جون دست خودم نبود.به خدا آرش رو که می بینم تمام ذهنم درگیر می شه...
درهمین حین صدای آرش به گوش رسید که با لحنی زننده گفت:
-شما دوتا چی دارین به هم می گین...؟
وبعد نگاهی به مرضیه کرد وادامه داد:
-بیا بشین تو ماشین می خوام باهات حرف بزنم....
ستاره بانگاه به مرضیه سعی کرد مانع او شود:
-بیشتراز این خودت رو کوچیک نکن.رفتن تو فایده ای ندره.بازم یه سری اراجیف تحویلت می ده ودوباره اعصابت روبه هم می ریزه.همین الان همه چیز رو تموم کن.از خودت قدرت نشون بده بگو که باهاش نمی ری...
مرضیه تردید داشت.عشق به آرش چشمهایش رابه روی همه چیز بسته بود.درجواب ستاره گفت:
-نمی دونم چکار کنم...
آرش عکس العمل تندی نشان داد وگفت:
-ببخشید که مزاحم وقت شریفتون می شم لطف کنید سوار شید البته اگه صحبتهاتون تموم شد...!من زیاد وقت ندارم.
ستاره روبه آرش کرد وجواب داد:
-ما خیلی دیرمون شده باید زود برگردیم خونه وگرنه خانواده هامون نگران می شن...
آرش به طرف وهاب که پشت فرمان نشسته بود برگشت وبا خنده ای تمسخر آمیز گفت:
-ببین خانم چی می گه وهاب!تاجایی که من یاد دارم مرضیه هیچ محدودیتی تو خانواده نداره حتی اگه سه روز هم به خونه نره هیچ کس نگرانش نمی شه...
ودوباره با جسارت تمام روبه ستاره ادامه داد:
-شما اگه دیرتون شده می تونید تشریف ببرید.فکر نمی کنم حضور شما لزومی داشته باشه!
وبار دیگر نگاه تندی ب مرضیه کرد وگفت:
-چه کار می کنی؟میای یاما بریم؟
مرضیه که سعی می کرد آرامش خودش را حفظ کند آرام در کنار گوش ستاره گفت:
-فقط همین یه بار ستاره قول می دم همین امروز همه چیز رو تموم کنم.خواهش می کنم که تو هم همراه من بیا من در مقابل حرفهای آرش زبونم بند میاد.نمی تونم جوابش روبدم.قول می دم جبران کنم.تو روخدا تنهام نذار.
-توچی داری می گی مرضیه؟!توکه از وضع خانواده ما خبر داری همین چند لحظه هم اشتباه کردم که کنارت موندم.تو اصلا می دونی اگه یه اشنا منو تو این وضع ببینه وبه گوش بردارهام برسونه چی پیش میاد؟توکه خوب اونا رو می شناسی.
-خواهش می کنم ستاره...توچطور می تونی من رو تو این وضع تنها بذاری؟من تنها دوست توام.
وهاب که متوجه صحبتهای آن دو شده بود روبه ستاره گفت:
-نا سلامتی شما باهم دوست هستید چرا خواهش بهترین دوستتون رو رد می کنید؟
ستاره در جواب وهاب اخمی به ابروهایش آرود وروبه مرضیه پاسخ داد:
-هرچی پیش بیاد مسئولش خودتی.بهت بگم مرضیه من زیر بار حرفای زور آرش نمی رم ها.هرچی بگه جوابشو می دم.اگه بایان قضیه مشکل نداری همراهت بیام؟
-نه ستاره تو فقط بامن بیا اون وقت مختاری هرچی دلت می خواد بارش کنی.
هردوسوار اتموبیل شدند ولحظه ای بعد اتومبیل به حرکت درآمد.مرضیه نگاهی به چشمهای قهوه ای رنگ آرش کرد وگفت:
0اگه کاری داری بگو ما باید زود برگردیم؟
وآرش با قاطعیت جواب داد:
-روحرفایی که بهت زدم فکر کردی؟
-احتیاجی به فکر کردن نبود این تصمیم روخودت به تنهایی گرفتی من هیچ دخالتی تو این موضوع نداشتم.
-ببین مرضیه صدبار بهت گفتم یه بار دیگه ام می گم.ادامه دوستی ما هیچ نتیجه ای نداره.
-اگه تو بخوای وبارفتارت همه چیز رو خراب نکنی می تونیم به نتیجه هم برسیم.
-توچرا حرف تو گوشت نمی ره؟من نمی تونم ادامه بدم دیگع از این وضع خسته شدم.
اشک در چشمهای مرضیه حلقه زد جواب داد:
-از چی خسته شدی آرش؟ایناهمه اش بهانه ست من برای توچی کم؟به خاطر این که احساس نکنی نسبت به تو بی اهمیتم حاضر شدم حرف پدر ومادرم روهم بذارم زیرپام.من به خاطر تو از تمام لذتهای زندگیم گذشتم اون وقت تو می گی خسته شدی؟آخه از چی؟
اشک از چشمهایش سرازیر شد نگاهش را به طرف شیشه اتومبیل برگرداند وسعی کرد آرامشش را حفظ کند.شنیدن حرفهای آرش برای ستاره غیر قابل تحمل بود.از شدت حرص دندانهایش رابه هم می سایید.آرش بی توجه به اشکهای معصومانه مرضیه ادامه داد:
-یه بار شد ما بخوایم دو کلمه حرف حساب بزنیم تو نزنی زیر گریه؟فکر می کنی با دیدن اشکهات نظرم راجع به این تصمیم عوض می شه؟نه مرضیه خانم این طوری نیست دوستی مایه دورانی داشت که دیگه به اتمام رسید!
هضم حرفهای ارش برای مرضیه عذاب آور بود اما هق هق گریه امان جواب دادن به او را نمی داد.کاسه صبر ستاره لبریز شد.نگاه تندی به آرش کرد وگفت:
-بس کن دیگه آرش...توبا این حرفات روح مرضیه رو سوهان می کشی.با این کارات چی رو می خوای ثابت کنی هان؟فکر می کنی مرضیه بدون تو می میره؟نه آقا آرش اشتباه می کنی مرضیه بدون تو خیلی راحت می تونه به زندگیش ادامه بده.اما حیف....حیف مرضیه که تمام احساساتش رو حروم تو کرد.از نظر من تو اصلا لایق این همه عشق وعاطفه نبودی!

آرش در مقابل حرفهای ستاره با عکی العملی تند جواب داد:
-کسی از شما نظر نخواست پس بهتره ساکت بمونید!
وهاب نگاهی به آرش کرد وگفت:
-آروم باش ارش با داد وفریاد که کار درست نمی شه.
ستاره ادامه داد:
-آخه می دونید چیه آقا وهاب حرف حقیقت همیشه تلخه.آرش اگه به یاد بیاره که برای برقراری ارتباط با مرضیه چقدر سختی کشید تا تونست راضیش کنه حالا انقدر راحت از جدایی حرف نمی زنه.
وبعد روبه آرش گفت:
-چرا طفره می ری آرش؟تو که با مرضیه رودروایسی نداری.چرا بهونه الکی می اری؟چرابهش نمی گی که پای یکی دیگه درمیونه؟یکی مثل مرضیه که فقط دوسه ماه برات تازگی داره وبعد که دلت رو زد مثل یه تیکه آشغال زیر پات لهش می کنی!
چهره آرش از عصبانیت سرخ شده بود طوری که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند وبا فریاد جواب داد:-آره من یه آدم عوضی ام.زندگی شخصی من فقط به خودم مربوطه.دوست دارم این جوری زندگی کنم.اصلا می دونی چیه مرضیه ستاره راست میگه ممن دیگه ازت خسته شدم ازت بدم میاد همه اون حرفهایی که بهت می زدم دروغ محض بود دوستت نداشتم دروغ بود...
وبعد روبه ستاره ادامه داد:
-دوست عزیزت چی راجع به من بهت گفته که از من یه اژدها ساختی؟چی بهش گفتی مرضیه؟گفتی که من بهت قول ازدواج داده بودم وحالا دارم می زنم زیرش؟من هیچ قولی به مرضیه ندادم ستاره.قرار ما از اول یه دوستی ساده بود نه بیشتر....پس چرا لال مونی گرفتی مرضیه،چرا چیزی بهش نمی گی؟
مرضیه درمیان هق هق گریه فریاد می کشید:
-بس کنید دیگه...تو رو خدا تمومش کنید...
وهاب حرف مرضیه را تایید کرد:
-صدا تو بیار پایین آرش.مرضیه حالش خوب نیست.چرا الکی کار رو برای خودتون سخت می کنید؟گفتن این حرفا چه فایده ای داره،به جز اینکه اعصابتون روبه هم بریزه؟
ستاره روبه وهاب کرد وگفت:
-لطفا ماشین رونگه دارید،من ومرضیه باید برگردیم خونه.
اتومبیل وهاب کنار یکی از خیابانهای فرعی متوقف شد.مرضیه اشکهای روی گونه اش را پاک کردوبا نگاهی به آرش گفت:
-به خاطر همه بدیهایی که در حقم کردی ازت متنفرم ومطمئن باش که هرگز نمی بخشمت!
هردو از اتومبیل خارج شدند وبه طرف منزل به راه افتادند.تمام وجود ستاره از شدت عصبانیت گر گرفته بود اما بااین حال سعی می کرد به مرضیه امیدواری دهد.
-دیگه بهش فکر نکن.اون اصلا لایق تو نیست.موقعیتهایی بهتر از آرش برای تو وجود داره آخه توچی کم داری دختر؟سعی کن اشتباهاتت رو جبران کنی.از اول شروع کن با چشمای باز.پدر ومادرت به وجود تو نیاز دارن...
مرضیه نگاه بی روحش را به چهره ستاره انداخت وپاسخ داد:
-ممنون از اینکه همراهم اومدی.قول می دم جبران کنم...
ستاره دوست شکست خورده اش را در آغوش گرفت وگونه اش را بوسید وگفت:
-مواظب خودت باش.فردا می بینمت.خداحافظ...
-تو هم مواظب خودت باش.بازم ازت ممنونم.خداحافظ...
در راه برگشت به خانه ستاره سعی می کرد قدمهایش را تندتر بردارد تا شاید زودتر به منزل برسد.نگاهش مضطرب بود وچشمهایش منتظر؛منتظر سوالهای مکرری که مادرش به خاطر تاخیر در برگشت به خانه از او جویا می شد تمام ذهنش درگیر خانواده اش بود درگیر تعصبات بیش از حد پدر وبرادرانش درگیر مادرش که حمایت کننده تمام این رفتارها بود وتنها خواهرش سحر که درد دلش را فقط او می دانست.چند قدمی تا منزل فاصله داشت سعی کرد آرامشش را حفظ کند.وقتی رسید زنگ را فشرد.چند لحظه بعد سحر مقابلش ظاهر شد از لحاظ چهره شباهت زیادی به هم داشتند؛هردو قد بلند وچهارشانه با چشمهای عسلی رنگ؛ابروهای پهن ومژه های موج دار بینی باریک وکوچک وپوستی گندمی،بااین تفاوت که حالت چشمهای ستاره گیراتر به نظر می رسید وبرآمدگی گونه هایش به زیبایی چهره اش افزوده بود.
-سلام.
-سلام ستاره،پس چرا اینقدر دیر کردی؟!
ستاره در جواب خواهرش حرفی برای گفتن نداشت به اتفاق وارد حیاط بزرگی شدند که حوض کوچکی در میان آن قرار داشت.در انتهای حیاط باغچه نسبتا بزرگی وجود داشت که توسط درختانی بزرگ وزیبا آراسته شده بود.درگوشه حیاط پلکانی به چشم می خورد که واسطه ای بود میان حیاط وزیرزمین تاریک ووسیع که همه از دیدنش گریزان بودند.در طرف دیگر حیاط پلکانی وجود داشت که حیاط رابه اتاقهای متعدد ودرکنار هم متصل می کرد.ستاره نگاهی به دور واطراف حیاط انداخت آب دهانش را فرو دادوبا چهره ای مضطرب روبه خواهرش کرد وآرام پرسید:
-مامان کجاست من چی بهش بگم؟
سحر درجواب ستاره لبخند ملیحی زد وگفت:
-آروم باش مامان خونه نیست...
ستاره آهی از ته دل کشید وگفت:
آخی!خیالم راحت شد.کجا رفته؟
-حدود یک ساعت پیش برای خرید رفت بیرون.تا الان کجا بودی؟
سحر را محرم رازش ندانست وپاسخ داد:
-یه کاری برام پیش اومد که باعث شد یه کم دیر به خونه برسم چیز مهمی نبود.
-امیدوارم دیگه تکرار نشه ستاره چون فقط همین یک بار رو تونستی قسر دربری.
صبح روز بعد ستاهر راهی مدرسه شد.اما قبل از ورود به مدرسه اتومبیل آلبالویی رنگی،نظرش را جلب کرد.وهاب رابه یاد آرود با این حال بی اهمیت از کنارش گذشت ووارد آموزشگاه شد.از مرضیه خبری نبود وقتی پرس وجو کرد فهمید که به علت بیماری چند روزی در مرخصی به سر می برد.از نبود تنها دوست وهمدمش احساس دلتنگی کرد،اما از طرفی به خاطر اراده اش که تصمیم گرفته بود آرش رابا تمام خاطراتش برای همیشه به دست فراموشی بسپارد خوشحال بود.بعد از اتمام کلاس در راه برگشت به منزل صدایی نظرش را جلب کرد:
-سلام ستاره خانم...خوب هستید؟
ستاره نگاهش رابه طرف صدا چرخاند.چهره وهاب در جلوی چشمهایش ظاهر شد.دلش به لرزه افتاد،نفس عمیقی کشیدوسلامش را پاسخ داد:
-سلام...ممنون از لطفتون.
-می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
-در چه رابطه؟!
-راستش...میشه بشینیم تو ماشین باهم صحبت کنیم؟
-ببینید آقا وهاب من نمی دونم شما راجع به من چی فکر می کنید باور کنید من دختری نیستم که شما فکر می کنید موقعیت من با تمام دخترهای هم سن وسالم متفاوته.من نمی تونم!!
-من می فهمم شما چی می گید،می دونم ممکنه همین چند لحظه هم برای شما گرون تموم بشه اما ازتون خواهش می کنم فقط چند دقیقه بیشتر مزاحمتون نمی شم.
ستاهر مکث کوتاهی کرد.تردید داشت عقلش چیز دیگری می گفت اما تصمیم گرفت برای اولین بار از احساسش کمک بگیرد.نگاهی به واهب کرد وگفت:
-فقط چند دقیقه!
وبعد هر دوسوار اتموبیل شدند ولحظه ای بعد اتومبیل به حرکت درآمد.ستاهر اخمی بر ابرو آرود وروبه وهاب گفت:
-راستی از رفیق شفیقتون چه خبر؟باعشق جدیدشون کنار میان؟
وهاب خنده ای از ته دل کرد وجواب داد:
-آخه شما دوتا چرا آنقدر باهم لجبازی می کنید؟
وستاره با قاطعیت تمام در جوابش گفت:
-با این که با آرش نسبت فامیلی دارید ممکنه بتون بربخوره اما من از اولش هم حس خوبی نسبت به اون نداشتم.
-من اصلا نمی خوام کار آرش رو توجیه کنم،آرش خیلی اشتباه کرد،امامن مرضیه روهم تو این موضوع مقصر می دونم.
-می شه بگید چرا مرضیه مقصر بود؟لابد به خاطراین که عاشق کسی شدکه لایقش نبود.درسته؟آرش احساسات مرضیه رو به بازی گرفت،غرور اونو زیر پاش له کرد.اصلا می دونید چیه،اگه می خواید ازش طرفداری کنید نگه دارید من پیاده می شم.آخه چرانمی خواید قبول کنید که پسر عموی شما یه احمق به تمام معناست؟
وهاب با خنده جواب داد:
-شما هم که خوب از پس این احمق به تمام معنا براومدید!
-خوب...حقش بود.اصلا ازکاری که کردم پشیمون نیستم.
-ولی شما دارید یه طرفه قضاوت می کنید.شاید شما از خیلی چیزها خبر نداشته باشید.
-نه خیر،مرضیه همه چیز روبامن درمیون گذاشته بود.
-حتی این که مرضیه بنا به شرایطی با آرش ارتباط داشت؟
-شرایط...چه شرایطی؟!
-راستش چطور بگم آرش بعد از آشنایی با مرضیه سعی می کنه مرضیه =رو در جریان تمام اتفاقات پیش اومده تو زندگیشقرار بده...
-می تونم بپرسم چه اتفاقاتی؟
-آرش زمانی با مرضیه آشنا شد که از شکست یه عشق عذاب می کشید.
-خوب این چه ربطی به مرضیه داره؟
-آرش به قدری عاشق بود که همیشه فکرمی کردیه روزی می تونه به عشقش برسه به خاطر همین سعی کرد ازهمون ابتدا موضوع روبا مرضیه درمیون بذاره تا اگه این اتفاق افتاد مشکلی برای مرضیه به وجود نیاد...
-جدی می گید؟!اگه آرش به فکر مرضیه بود که دیروز بااون لحن باهاش صحبت نمی کرد.
-نمی دونم...شاید حق باشما باشه،اما آرش همیشه از چنین روزی وحشت داشت روزی که متوجه بشه مرضیه عاشقش شده وبه هیچ وجه نمی تونه ازش دل بکنه به خاطر همین تصمیم گرفت که هرچه زودتر این موضوع رو خاتمه بده تا مرضیه بیشتر ازاین ضربه نخوره.مرضیه با شرایط آرش کنار اومده بود،شاید اشتباهش هم همین بود.
-اینا همه اش بهانه اس بهانه ای که آقایون ترتیب می دن تا خودشون رواز یه عشق دروغین خلاص کنن.
وهاب لبخند زد وگفت:
-شما چرا آنقدر راجع به آقایون بد فکر می کنید؟باور کنید آقایون اصلا بدجنس نیستند فقط کافیه کمی بهشون اهمیت بدید البته به شرطی که رابطه ها حفظ بشه اون وقت می فهمید که بی ریاتر از اقایون خودشون هستند...
-راستش...چون تابه حال تجربه ای تو زندگیم نداشتم نمی تونم نظری بدم.
وهاب نگاه عمیقی به صورت ستاره انداخت نگاهی که بار دیگر دل ستاره را لرزاند.بعد گفت:
-شما می تونید این تجربه روتو زندگیتون داشته باشید.
وبعد مکث کوتاهی کرد وادامه داد:
-درکنار من ستاره در جواب وهاب اخمی برابرو آرود وگفت:
-منظورتون چیه؟!
-معذرت می خوام...باور کنید قصد بدی نداشتم.
-اما من از حرف شما ناراحت شدم.
-ببینید ستاره خانم..باور کنید من نمی خوام اشتباه آرش رو تکرار کنم چون تو زندگیم گمشده ای ندارم اما می خوام بدونید از وقتی که شما رو دیدم یه حس خوبی نسبت به شما دارم یه حسی که منو تا اینجا کشونده همه رفتارهای شما نگاهتون،حتی خشم وعصبانیتتون برای من مقدسه،باورکنید،به خدا قسم راست می گم.
اشتباه آرش،ستاره را نسبت به تمام آدمهای دنیا بدبین کرده بود اما تصمیم گرفت ضعف نشان ندهد.نگاه عمیقی به وهاب کرد وجواب داد:
-من نامزد دارم پس تمام این حرفا بی فایده ست!
وهاب لبخندی زد وگفت:
-چرا شما دخترها تا یه یک نقطه مبهم می رسید تصمیم می گیرید به خاطر خلاصی از اون موقعیت دروغ بگید؟
-برای من مهم نیست که حرفم رو باور کنید یانه،اما من دروغ نگفتم.
-ولی...آخه...آرش چیز دیگه ای می گفت.
-ببینید آقا وهاب!من نمی دونم آرش درمورد من چی به شما گفته ولی هیچ اهمیتی به این موضوع نمی دم.
وهاب مکثی کرد وپرسید:
-می تونم بپرسم باکی؟
-راستش با پسر دائیم...البته هنوز رسمی نشده ولی فکر نمی کنم بیشتر از یک سال طول بکشه.
-آهان!لابد از اون دسته دختر عمه،پسر دائی هایی هستید که تو آسمونها عقدتون رو بستن!درست می گم؟
-خب آره...از نظر شما اشکالی داره؟
-خالی از اشکال هم نیست!
-چطور مگه؟
-می تونم یه سوال شخصی ازتون بپرسم؟
-بله خواهش می کنم.
-دوسش داری؟
درجواب سوال وهاب به فکر فرو رفت.مکثی طولانی کردوجواب داد:
-راستش...نمی دونم.
وهاب پوزخندی زد وگفت:
-نمی دونی؟اون وقت می خوای باکسی ازدواج کنی که هنوز نمی دونی دوسش داری یانه؟
-آخه من رابطه زیادی باهاش ندارم...درحد یه سلام علیک.نمی تونم بگم دوسش دارم اما همه فامیل می گن مهر دو طرف بعد از ازدواج به دل می افته.
وهاب با عصبانیت نگاهی به ستاره انداخت وگفت:
-از نظر من اینا همه اش یه مشت اراجیفه.تو داری به واسطه حرف دیگران خودت رو یه عمر می اندازی تو هچل که شاید در کنارش خوشبخت بشی؟واقعا که!
چند لحظه سکوت میانشان حکم فرما شد.ستاره آهی از ته دل کشید وبه حرفهای وهاب فکر کرد.قلبش آکنده از غم شده بود یک لحظه به خودش آمد نگاهی به ساعتش کرد وهیجان زده فریاد زد:
-ای وای... خاک برسرم،دیر شد!
وهاب با تعجب به او نگاه کرد وگفت:
-آروم باش...آدرس منزلتون رو بدید من سریع می رسونمتون.
-نه ممنون...من همین جا پیاده می شم با تاکسی برم بهتره می ترسم اتفاقی بیافته.
وهاب نگاهش رابه چهره مضطرب ستاره دوخت دوخت وجواب داد:
-باشه هرجور که راحتی.ممنون از اینکه وقتت رو در اختیارم گذاشتی.
-خواهش می کنم.
وبعد سریع از اتومبیل خارج شد.باردیگر نگاهشان درهم آمیخت.وهاب لبخندی زدوگفت:
-رو حرفهایی که بهت زدم خوب فکر کن.برای تصمیم گیری هیچ وقت دیر نیست.
ستاره به لبخند وهاب پاسخ مثبت داد وبعد از خداحافظی به طرف منزل به راه افتاد.مضطرب بود.تصمیم گرفت بعد از پیاده شدن از تاکسی،تمام مسیر خیابان اصلی تا منزل را بدود تابه موقع به منزل برسدوخوشبختانه زمانی رسید که تنها چند دقیقه از وقت همیشگی تاخیر داشت لبخندی ازروی رضایت زد وآرامشش را حفظ کرد وزنگ در را فشرد.
اتومبیل وهاب مقابل منزلش متوقف شد؛فکر ستاره وتصمیمش تمام ذهنش را درگیر کرده بود.لحظه ای بعد وارد منزل شد.صدای خنده هانیه وافشین فضای خانه راپر کرده بود.نزدیک رفت وگفت:
-چه خبرتونه بابا؟صداتون همه جا رو برداشته بگید ماهم بخندیم.
هانیه نگاهی به برادر چهارشانه اش انداخت وگفت:
-سلام وهاب.چطوری؟
-سلام بر خواهر عزیزم!
وبعد روبه افشین ادامه داد:
-سلام آقا افشین؛شوهر خواهر عزیز!خوب با خواهر ما گل می گی گل می شنوی ها!
افشین خنده بلندی کرد وجواب داد:
-این که دیگه حسادت نداره تو لب تر کن خودم آستین هامو برات بالا می زنم.
در جواب حرف افشین لبخند تلخی زد وگفت:
-وهاب اگه شانس داشت که...
حرفش را نیمه کاره رها کرد،از پلکان مارپیچ ته سالن بالا رفت ووارد اتاقش شد.هانیه متعجب از رفتار او،نگاهی به همسرش کرد وپرسید:
-یه دفعه چش شد؟!اون که الان خوب بود.
هر دو برای جویا شدن حال وهاب،راه اتاق او را در پیش گرفتند وبعد از ضربه ای به در،وارد شدند.وهاب با چهره ای گرفته روی تختش دراز کشیده بود وبه موزیک آرامی گوش می داد.هانیه وافشین نزدیک رفتند وکنارش نشستند.هانیه نگاهی به چهره گرفته وعبوس برادرش کرد وگفت:
-تو چت شده وهاب؟می شه بگی؟
وافشین حرف همسرش را ادمه داد:
-اگه مشکلی پیش اومده بگو...شاید بتونیم حلش کنیم.
-راستش چطور بگم...چند روزیه که شخصیت یک نفر تمام ذهنم رو درگیر خودش کرده.
افشین خنده بلندی سر داد،دستهایش رابرهم کوبید وگفت:
-خب...مبارکه دیگه!تبریک می گم،بالاخره بخت توهم باز شد!
هانیه در جواب همسرش اخمی بر ابرو آرود وگفت:
-ساکت ببینم چی می گه.ادامه بده وهاب،کی ذهنتو درگیر کرده؟
-راستش چند روز پیش با دختری به نام ستاره آشنا شدم.
هانیه لبخندی از روی رضایت زد وگفت:
-ای شیطون!بالاخره کار خودتو کردی؟خب این که خیلی خوبه.
-آره خوبه...اما احساس می کنم شخصیتش با همه ی دخترها متفاوته،بار اول که دیدمش یه حس خوبی نسبت بهش پیدا کردم.دختر قاطعیه.در اوج جدیت هم شیرین زبونه.نگاهش به من آرامش می ده به جورایی فکر می کنم که بالاخره تونستم اونی رو که همیشه تو ذهنم تجسم می کنم تو واقعیت به دست بیارم.
هانیه مکثی کرد وگفت:
-نظرش رو راجع به خودت پرسیدی؟
-راستش هنوز نه...فرصتی پیش نیومد.یعنی اون نخواست که دراین مورد حرفی به میون بیاد.نه اینکه از من خوشش نیادها...نه.اما یک سری اعتقادات داره که هرچه قدر فکر می کنم نمی تونم با این موضوع کنار بیام.
-کدوم موضوع؟!مگه اتفاقی افتاده؟
-ستاره بعد از این که از احساسم نسبت به خودش بو برد از شخصیتی صحبت کرد که هیچ علاقه ای بهش نداره اما تصمیم داره یه عمر در کنارش زندگی کنه.هرچی سعی کردم نتونستم قانعش کنم که زندگی بدون عشق هیچ معنایی نداره.
-چطور...مگه می شه بدون علاقه هم زندگی کرد؟!
-راستش نمی دونم اما فکر می کنم ستاره تحت تاثیر حرفای خانواده وفامیل قرار گرفته،حرفهای قدیمی مثل اینکه عشق بعد از ازدواج بوجود میاد واز این اراجیف.نمی دونم چکار کنم.من هیچی از ستاره وخانواده اش نمی دونم هانیه.فکر می کنم تو خانواده وضعیت محدودی داره چون اصلا نمی تونه وقت بذاره تا راجع به این موضوع صحبت کنیم.
افشین نگاهی به چهره مضطرب ونگران برادر زنش کرد وگفت:
-خب این که مشکل بزرگی نیست.حلال مشکلات کنارت نشسته ازش کمک بگیر!
-منظورت چیه افشین؟
-ببین وهای...هانیه وستاره هر دو دختر هستن.حرف همدیگه رو بهتر می فهمن.می تونن خیلی راحت باهم صحبت کنن.من می گم اینبار به جای اینکه خودت بری وباهاش صحبت کنی،هانیه رو بفرست.مطمئنم که نتیجه می گیری.
هانیه درتایید حرف همسرش گفت:
-این هم فکر بدی نیست.من می تونم باهاش صحبت کنم.
وبعد لبخند ملیحی به برادرش زد وبا لحنی معنی دار ادامه داد:
-نگران نباش بی عرضه!خودم دلش روبه دست میارم.
هاله ای از شوق در چشمان وهاب موج می زد.با هیجان از جا بلند شد وخواهرش را در آغوش گرفت گونه اش را بوسید وگفت:
-قول می دم جبران کنم.
ستاره در اتاقش مشغول خواندن کتابی بود،اما تمام ذهنش درگیر وهاب وحرفهایش بود؛حرفهایی که باعث ازارش می شد:«می خوای با کسی ازدواج کنی که دوسش نداری...؟»
سعی کرد تمام صحبتهای وهاب را در ذهنش تحلیل کند اما بی فایده بود.حتی اگر ستاره هم از تصمیمش منصرف می شد،دیگر راه برگشتی وجود نداشت.سرش را روبه آسمان گرفت زیر لب زمزمه کرد:«خدایا خودت کمک کن،من دیگه حق تصمیم گیری ندارم.»
با بی حوصلگی ازجا بلند شد وکتابش را بست.روی تخت دراز کشید،چشم برهم گذاشت وبه خواب فرو رفت.
هانیه دربین تمام بچه هایی که از در آموزشگاه خارج می شدند به دنبال کسی می گشت که مشخصاتش را از برادرش گرفته بود.چهره ای به نظرش آشنا آمد.نفس عمیقی کشید ونزدیک رفت:
-معذرت می خوام شما ستاره خانم هستید؟
ستاره لبخند ملیحی به او زد ومتعجب جواب داد:
-خودم هستم،بفرمایید!
هانیه با شنیدن این جمله خدنه ای کرد وادامه داد:
-از دیدنتون خوشبختم.راستش من هانیه هستم خواهربزرگ وهاب.
شنیدن نام وهاب بار دیگر لرزه ای بر دلش اندخت.نگاه معنی داری به صورت هانیه کرد. دقیقا ته چهره اش با وهاب مشترک بود با این تفاوت که اعضای صورتش ظریفتر وزیباتر به نظر می رسید.چهره اش بردل می نشست.ابروهایی باریک داشت وچشمهای کشیده اش به زیبایی می درخشیدند.نفس عمیقی کشید خنده ای کرد وبا خنده گفت:
-بله...بله...از دیدارتون خوشبختم....راستش آقا وهاب چیزی درباره شما به من نگفته بود.راستی شما منو از کجا شناختید؟
-راستش...از مشخصاتی که وهاب داده بود تونستم تشخیص بدم.می خواستم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم...البته اگه ممکنه؟
ستاره نگاهی به ساعتش انداخت وهانیه حرفش را ادامه داد:
-البته من اتومبیل همراهم هست،می تونم شما رو برسونم.دراین بین فرصتی هم هست کهبا هم صحبت کنیم.
ستاره به چهره مهربان وصمیمی هانیه لبخند زد وهردو سوار اتومبیل شدند لحظه ای بعد اتومبیل به حرکت درآمد.
-راستش ستاره جان،من تنها خواهر وهاب هستم.دیروز وهاب حال وروز خوشی نداشت.راجع به تو بامن صحبت کرد از علاقه اش نسبت به تو برام گفت واز این که توچه تصمیمی داری.به خاطر همین موضوع تصمیم گرفتم خودم باهات صحبت کنم چون بالاخره هردو از یک جنس هستیم وحرف همدیگه رو بهتر می فهمیم.
-راستش رو بخواید من راجع به حرفهای آقا وهاب خیلی فکر کردم به نتیجه خوبی نرسیدم اما باور کنید که من هیچ راه برگشتی ندارم.
=چرا ستاره؟چرا فکر می کنی نمی تونی تصمیم دیگه ای بگیری؟کی مانع می شه تو نتونی واسه زندگی خودت تصمیم بگیری؟
-من با آقا وهاب راجع به این موضوع صحبت کردم.باور کنید موقعیت من با تمام دخترها متفاوته؛من وخواهرم سحر تو خانواده ای بزرگ شدیم که از بچگی بهمون امر ونهی شده وما فقط مجبور بودیم قبول کنیم.راستش پدرم مرد متعصب ویک دنده ایه وتعصب شدیدی روی دختراش داره،طوری که اگه نافرمانی کنیم حتی حاضربه تنبیه هم می شه همین رفتار پدر،روی بردارام ایرج ومحسن هم تاثیر بدی گذاشته.ببین هانیه جان،من،تو خانواده محدودی بزرگ شدم.اجازه رفت وآمد با هیچ یک از دوستانم را ندارم.موضوع ازدواج من وپسر دایئم رحیم هم از زمان کودکی در کل فامیل مطرح شده وهمه بااین موضوع موافقند.قضیه ما تمام شده ست ومن هیچ کاری نمی تونم بکنم.از اینده می ترسم،می ترسم اگه نافرمانی کنم،سرنوشت نرگس گریبان گیر زندگی من هم بشه.آخه می دونی هانیه جون]من یه خاله دارم که تفاوت سنی زیادی با هم نداریم.خاله نرگس حدود دو سال پیش علی رغم مخالفتهای خانواده تصمیم به ازدواج با مردی گرفت که از صمیم قلب دوسش داشت.خاله به عشقش رسید اما از خانواده وکل فامیل طرد شد.حق رفت وآمد با کسی رو نداره ومن دقیقا دوساله که از زندگی عزیزترین کسم بی اطلاع هستم.خیلی می ترسم،می ترسم که منم به همین وضع دچار بشم...
-اما آخه دختر....این طوری که نمی شه زندگی کرد.بالاخره یه راهی باید باشه.باز هم فکر کن دنبال راه حل بگرد.من ووهاب هم تاجایی که امکان داشته باشه کمک می کنیم.
ستاره لبخندی از سر قدر شناسی به هانیه زد وگفت:
-شما لطف دارید...ممنون از محبتتون.
-نگران نباش عزیزم...توکلت به خدا باشه...انشاا..همه چیز درست می شه.راستی ستاره،داشت یادم می رفت مهم ترین سوال رو ازت بپرسم.نگفتی نظرت راجع به واهب چیه؟
تپش قلبش شدت گرفت وقتی به دلش رجوع کرد فهمید وهاب جایی برای خود باز کرده است.خنده بر لبهایش شکوفا شد.نگاهی به هانیه انداخت وجواب داد:
-به نظر شما آقا وهاب می تونه با شرایط من کنار بیاد،تا زمانی که نتیجه بگیریم؟
هانیه در جوابش خنده بلندی سر داد،دست ستاره را در دست گرفت وبه گرمی فشرد وبه نگاه منتظر او پاسخ مثبت داد

صدای خنده وهاب فضای اتومبیل را پر کرده بود.در نگاهش برقی از عشق وعاطفه موج می زد وهاب صادقانه محبتش رابه تنها معشوقه اش ابراز کرد.وهر دو پاک ومعصوم با قلبی سرشار از امید وآرزو انتظار روزی را می کشیدند که همه امیدها به واقعیت مبدل شود.
ستاره نگاهی به ساعت مچی اش انداخت وبا جدیت تمام روبه وهاب گفت:
-خب...آقا وهاب باید تنبیه بشی توباز هم تاخیر داشتی!
وهاب لبخندی برلب نشاند وبا طنز جواب داد:
-آخ...ببخشید...شاهزاده خانم،یادم نبود شما از انتظار بدتون میاد!
وبعد خنده بلندی سر داد.
-خیلی بدجنسی وهاب!عوض معذرت خواهیته؟
وهاب به چهره اخم آلود وعترض ستاره نگاه کردوگفت:
-حق با توئه...معذرت می خوام،تو ترافیک موندم.
وچون پاسخی از طرف ستاره به گوشش نرسید با جدیت ادامه داد:
-آخه من تا کی باید بیام دنبالت وبرسونمت آموزشگاه؟
ستاره در مقابل حرف وهاب عکس العمل تندی نشان دادوگفت:
-خوب دیگه نیا...مگه مجبورت کردن؟
وهاب بار دیگر خندید وگفت:
-نه دیوونه من!اشتباه نکن.منظوری نداشتم.
وبعد آهی ازته دل کشید وادامه داد:
-منظورم این بود که آخه کی میشه بریم سرخونه زندگی خودمون؟اون وقت با خیال راحت بدون هیچ نگرانی با افتخار سوار براسب سپید خوشبختی به راه می افتادیم به هرجایی که تو می خواستی...
-خیلی ببخشید آقا وهاب!ولی حالا حالاها باید منتظر بمونی،تا اونجا،کلی راه داریم که باید طی کنیم.
-چشم...باکمال میل!امر،امر شماست.مخلص ستاره خانم خودمون هم هستیم!بازم ببخشید قول می دم از این به بعد خودم رو سر وقت برسونم...حالا اخماتو باز کن،باز کن دیگه ستاره.
ستاره خنده ملیحی بر لب نشاند وچهره معترضش رابه دست فراموشی سپرد.اتموبیل مقابل مدرسه متوقف شد.
-خب دیگه ستاره خانم..باید رفع زحمت کنی.می دونم که اصلا دلت نمی آد ازم دل بکنی ولی چاره ای نداری!
ستاره با صدای بلند خندید وجواب داد:
-بابا...اعتماد به نفس!وقت کردی یه کم خودت رو تحویل بگیر.
اما در همین لحظه با دیدن مرضیه خنده از روی لبهایش محو شد.دستپاچه وحیران روبه وهاب کرد وگفت:
-خاک برسرم وهاب..بالاخره مرضیه مادو تا رو با هم دید!آخه من چی بهش بگم؟
مرضیه نگاه غضب الودی به آنها اندخت ووارد آموزشگاه شد.
-چطور براش توضیح بدم؟خیلی بد شد وهاب.
-آروم باش ستاره...اتفاقی نیافتاده.زندگی شخصی تو فقط به خودت مربوطه.چرا از خودت ضعف نشون می دی؟برو روبه روش بایست وقاطعانه همه چیز روبهش بگو،بگو همون روزی که قضیه توبا آرش تموم شد من یه دل نه صد دل عاشق وهاب شدم،دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم رفتم سراغش وبهش التماس کردم،ازش خواهش کردم که باهام ارتباط برقرار کنه]وهاب هم با این که زیاد مایل نبود ولی دلش برام سوخت وقبول کرد.
ستاره از شدت عصبانیت دندانهایش رابه هم سائید وفریاد زد:
-بدجنس...بدجنس!آخه تو کی می خوای دست از مسخره بازی هات برداری وهاب؟من از دست تو چه کار کنم؟
وهاب خنده بلندی سرداد وگفت:
-نگران نباش عزیزم...برو واقعیت روبهش بگو من مطمئنم که تو می تونی قانعش کنی...
-باشه وهاب...فردا می بینمت.فعلا خداحافظ.
ستاره نگران ومضطرب از اتومبیل وهاب پیاده ولحظه ای بعد وارد آموزشگاه شد.در میان جمعیت مرضیه راکه بر سکویی تکیه داده بود پیدا کرد اما او با دیدن ستاره سرش رابه حالت قهر به سمت دیگر چرخاند.ستاره نزدیک رفت وکنارش نشست آب دهانش رافرو داد وگفت:
-تو رو خدا از دست من ناراحت نباش بذار برات توضیح بدم مرضیه.
-واقعا؟!مگه حرفی هم برای گفتن مونده؟راستی باآقا وهاب بهت خوش می گذره؟!
-ببین مرضیه به خدا من می ترسیدم که فهمیدن ارتباط من و وهاب روی تو تاثیر بدی بذاره وخاطرات آرش رو برات زنده کنه،باور کن به خاطر خودت بود تو اون وضعیت تو نمی تونستی ارش رو فراموش کنی...
-جدی می گی...به خاطر خودم بود؟!واقعا که ستاره!اصلا ازت توقع نداشتم تو یه روزی منو بهترین دوست وهمدمت می دونستی اون وقت بزرگترین اتفاق زندگیت رو از من پنهون کردی...چرا ستاره؟ترسیدی من مانعت بشم؟
-تو رو خدا این جوری حرف نزن تو الان هم بهترین دوست منی،به من حق بده مرضیه،تو شرایط خوبی نداشتی،آرش زندگیت روبه هم ریخته بود مطمئن بودم که با دیدن من ووهاب احساس کمبود می کنی باور کن راست می گم...
-چند وقته با هم در ارتباط هستید؟
-تقریبا پنج ماه.
-پنج ماه؟!یعنی دقیقا از روزی که همه چیز بین من وآرش تموم شد!خوبه...بهت تبریک می گم.وهاب هیچ شباهتی به آرش نداره.من مطمئنم می تونه لایق عشق تو باشه.

-آره ...منم با نظرت موافقم وهاب تقریبا پسر خوبیه من راجع بهش خیلی فکر کردم مرضیه با این که تابه حال تجربه ای نداشتم اما احساس می کنم در کنارش به آرامش می رسم.به خاطر همین موضوع تصمیم گرفتم باهاش ارتباط برقرار کنم.نمی دونم با وجود رحیم شاید یک روز از تصمیمی که گرفتم پشیمون بشم ولی در حال حاضر بهش احتیاج دارم.وهاب تو این پنج ماه از من ستاره دیگه ای ساخت طوری که حتی یک لحظه هم نمی تونم به زندگی در کنار رحیم فکر کنم...مرضیه عشق،احساس خیلی قشنگیه که تمام وجود منو در برگ رفته تازه دارم به حرفهای تو می رسم،«عشق همیشه به زندگی معنا می ده.»
مرضیه لبخند تلخی زد وگفت:
-مرده شور هرچی عشقه ببرن عشق تا وقتی زیباست که مقدس شمرده بشه وقتی زیباست که شکستی توش نباشه وقتی زیباست که نتیجه داشته باشه از نظر من عشق هیچ جلوه ای نداره اما برای تو خوشحالم ستاره...بااین که منو محرم رازت ندونستی وازم پنهان کردی اما احساس خیلی خوبی دارم امیدوارم که هیچ وقت مزه تلخ شکست رو تو زندگیت احساس نکنی.من مطمئنم تو در کنار وهاب خوشبخت می شی پس تمام سعی خودت روبکن که آسون از دستش ندی.
-ممنون از اینکه به فکر منی بازم ازت معذرت می خوام قول می دم جبران کنم.حالا دیگه بخند...بخند دیگه مرضیه.
ومرضیه لبخند ملیحی ازروی رضایت بر لبانش نهاد وخشمش را برای همیشه به دست فراموشی سپرد.
ساعت از 5:30دقیقه بعد از ظهر گذشته وستاره در اتاقش مشغول مرور روزها وخاطراتی بودکه در کنار وهاب گذرانده بود.فترچه اشعارش را گشود ونوشت:
رها خواهم کرد تنهاییم را،
خلوت دلم را ونگاه سرشار از امیدم را
لحظه به لحظه به دنبالت خواهم آمد،
تو را در می یابم در حالی که دست به سویت دراز می کنم،
ناگفتنی ها رابا تو می گویم،
رازهای درونم را وغمهایم را
فقط باتو می گویم
هرچه دارم وندارم رااز تو می دانم
همه چیزم رااز تو خواهانم وعشق پاکم را تقدیمت می کنم
تویی که زاده عشقی
بامن بمان وپذیرای دستهای پر از خواهشم باش.
وهاب عزیزم!فقط به امید یکی شدن باتو زندگی خواهم کرد
وشبانگاه چشمانم رافقط به امید بودن در کنارت خواهم بست؛
به امید روزی که امیدها به واقعیت مبدل شود...
غرق در افکارش بودکه صدای در اتاق نظرش را جلب کرد به سرعت دفترچه را پنهان کرد.لحظه ای بعد مادرش با چهره ای عبوس واخم آلود وارد اتاق شد.ستاره سعی می کرد خودش را مشغول درس خواندن نشان دهد.نیره نگاهی به او وکتابهایی که در مقابلش باز بود انداخت وگفت:
-درس خوندن ذیگه بسه....پاشو اماده شو الان بابات وبرادرات می رسن خونه.
ستاره متعجب شد.کمی به صحبتهای مادرش فکر کرد اما به نتیجه ای دست نیافت.پرسید:
-مامان...مگه قراره امشب جایی بریم؟!
-مگه سحر چیزی بهت نگفته؟
-نه...کجا قراره بریم؟
-امروز صبح زت داییت زنگ زد وبرای شام دعوتمون کرد.
غم تمام وجود ستاره را دربرگرفت اخمی بر ابرو آرود وعترضانه جواب داد:
-چی...امشب؟!نه مامان من اصلا امشب حوصلخ مهمونی رفتن رو ندارم.
نیره عکس العمل تندی نشان داد وگفت:
-یعنی چی حوصله ندارم؟!تو چت شده ستاره؟تازگی ها هرچی بهت می گم بهونه ما آری...
وبعد با لحنی تهدید آمیز ادامه داد:
-همه ما امشب می ریم خونه احمد وتوهم همراه ما می آی!
-آخه...من...
-دیگه چیزی نگو.همون که من گفتم.شنیدی؟
-آخه مامان...دایی هیچ وقت منوبه چشم یه خواهرزاده نمی بینه از وقتی که بچه بودم یکسره منو عروس خودش صدا کرده من حتی یادم نمی آد دایی یک بار منو به اسم خودم صدا کرده باشه.توهمه فامیل هم پر کرده که ستاره زن ریم وعروس منه...اخه مامان جان این جوری که نمی شه این وسط منم باید حق انتخاب دداشته باشم یانه؟
-بس کن دیگه ستاره.خیلی بلبل زبونی می کنی ها حواستو جمع کن داری باکی صحبت می کنی اصلا توروچه به این حرفا؟اون وقتا ما دخترها جرات نمی کردیم جلوی پدر مادرمون سربالا بگیریم.حالا توبا وقاحت تموم حرف از انتخاب همسر می زنی؟مگه رحیم چی کم داره؟از نظر من تنها کسی که می تونه تو رو خوشبخت کنه رحیمه...دیگه هم نمی خوام راجع به این موضوع چیزی بشنوم سریع اماده شو چیزی به رفتنمون نمونده.
نیره جمله اش رابه پایان رساند واز اتاق خارج شد.بغض گلوی ستاره را می فشرد اما جرات گریه کردن نداشت.حرفهای وهاب در ذهنش مرور می شد.جایگزین کردن یک انسان معمولی به جای کسی که تمام زندگیش را معنا بخشیده بود عذابش می داد قلبش آکنده از غم بود اما چاره ای درخود نمی دید.بابی میلی تمام از جا بلند شد واز روی اجبار خودش را برای رفتن به عذاب اورترین مهمانی اماده کرد.لحظه ای بعد صدای پدر وبرادرانش به گوش رسید از اتاق خارج شد وپدرش را دید مقابلش ایستاد وگفت:
-سلام بابا...خسته نباشید.
رضا با چهره ای عبوس نگاهی به ستاره انداخت وسلامش را پاسخ داد.به طرف حیاط به راه افتاد که صدایی نظرش را جلب کرد:
-سلامت رو خوردی؟
نگاهش رابه طرف صدا چرخاند؛محسن،برادر کوچکش مقابلش ظاهر شد.
-سلام...خسته نباشی.
-علیک سلام.
وبعد برادر بزرگش ایرج ابروهای پهن وپیوسته اش را درهم فرو برد وگفت:
-دیگه بزرگ شدی ها وقتش رسیده امشب خونه دایی احمد همه چیزرو تموم کنیم.
تپش های قلبش تندتر شد اما سعی کرد آرامشش را حفظ کند.جواب داد:
-بس کن ایرج...سربه سرم نذار...حواصله ندارم.
محسن در تایید حرف برادرش روبه ستاره گفت:
-امروز تو کارگاه حرف تو پیش اومد.
-حرف من؟!
-آره...باباهم با نظر ما کاملا موافقه.
-شما چی دارید می گید؟من فعلا دارم درسمو می خونم می خوام ادامه تحصیل بدم من فقط هفده سالمه..تازه یه خواهر بزرگتر از خودم هم دارم...مردم چی می گن؟

ایرج با عکس العمل تندی به او خیره شدوگفت:
-اولا حرف ادامه تحصیل رو نزن که عصبانی می شم ها...جای دختر تو دانشگاه نیست کم پرویی حتما پات به دانشگاه برسه دیگه ما رو آدم حساب نمی کنی!دوما گور بابای مردم هر چی که می خوان بگن.تو دختر مایی نه مردم.اختیار تو داریم به کسی هم ربطی نداره.
-اما سحر چی می شه؟
-بابا می گفت تو سروگوشت زیاد می جنبه هرچه زودتر باید دستت روبه زندگی بند کرد وگرنه معلوم نیست چی پیش میاد اما سحر مثل تو نیست...خوب گوشاتو باز کن ببین چی می گم ستاره خودت می دونی اگر چیزی راجعبه تو بشنوم چه بلایی سرت میارم پس خوب حواست رو جمع کن!
اشک در چشمهایش حلقه زد وقلبش به تلاطم افتاد در جواب صحبتهای تهدید آمیز برادرش پاشخ داد:
-بله داداش....مطمئن باش.
با شنیدن این جمله ایرج از جلوی چشمهایش محو شد وبه طرف اتاق به راه افتاد.
به یاد وهاب وحرفهای امیدوار کننده او افتاد ولرزشی خفیف بدنش را فرا گرفت.
-ایرج!
ایرج نگاهش رابه طرف ستاره چرخاند.
-چته...چرا گریه می کنی؟
به طرفش دوید وادامه داد:
-خواهش می کنم ایرج...تو پسر بزرگ خانواده ای همه رو حرف تو حساب می کنن تو رو خدا با بابا صحبت کن...نذار بابا امشب بحث ازدواج من ورحیم رو مطرح کنه حداقل تا وقتی که درسم تموم بشه.خواهش می کنم ایرج نذار این اتفاق بیفته.
ایرج در مقابل التماس های خواهرش عکس العملی نشان نداد.نگاهی به چشمهای پراز اشک ستاره انداخت در دلش احساس ترحم کرد اما به روی خودش نیاورد وبا چهره ای کاملا عادی پاسخ داد:
-خیلی خب...بذار ببینم چه کار می تونم بکنم.توهم بس کن دیگه.
وبعد به راهش ادامه داد.ستاره کمی آرام شد.به حرف برادرش اطمینان داشت ومی دانست که پدر حرفش را قبول می کند.از پلکان بالکن پایین آمد وارد حیاط شد وکنار حوض نشست.مشتی آب به صورتش پاشید وخیره به آب بار دیگر روزهای خوشی اش رادر ذهن مرور کرد.
اتومبیل به طرف منزل احمد به راه افتاد در چهره هیچ یک از اعضای خانواده نشانی از غم وناراحتی وجود نداشت به جز ستاره که دریای دلهره واضطراب بود.سعی کرد عادی برخورد کند سرش رابالا گرفت نگاه خیره پدرش از درون آیینه اتومبیل نظرش را جلب کردکه گفت:
-چته ستاره چرا گرفته ای؟ناسلامتی داریم می ریم خونه همسر آینده ات!تو الان باید از خوشحالی بال دربیاری.
در جواب پدر حرفی برای گفتن نداشت.قلبش آکنده از غم بود نگاهش را به طرف ایرج چرخاند رضا متوجه منظورش شد وادامه داد:
-این طوری به ایرج نگاه نکن به نتیجه نمی رسی.
وبعد با ابروهای در هم گره خورده گفت:
-ببینم ستاره تو دختر من هستی نه؟
-این چه حرفیه می زنید بابا...معلومه که هستم!
-پس قبول داری که هر پری صلاح بچه اش رو می خواد؟
-بله بابا.
-ببین ستاره من به خواسته برادرت احترام می ذارم وفقط یک سال دیگه بهت فرصت می دم دقیقا تا وقتی که درست تموم بشه وبه قول خودت دبپلمت رو بگیری.پس خوب حواست رو جمع کن که یه وقت خوایی نکرده پای کس دیگه تی میون نیاد وگرنه...
حرف پدر را قطع کرد وسریع پاسخ داد:
-بله بابا...فهمیدم مطمئن باشید.
-پس این هم همیشه یادت باشه که تو بالاخره مال رحیمی..دیر وزود داره اما سوخت وسوز نداره!شنیدی چی گفتم:
-بله...یادم می مونه بابا.
با تمام شدن حرفهای رضا خیالش راحت شد واحساس آرامش کرد.یک سال فرصتی بود برای ستاره ووهاب تا از تمام نیروی خود در راه یکی شدن استفاده کنند.
اتومبیل مقابل منزل احمد متوقف شد نیره نگاهی به چهره مضطرب ونگران دخترش کرد وگفت:
-اخماتو باز کن ستاره...نبینم خودتو گرفته باشی ها!با همه می گی،می خندی،برای کسی هم قیافه نمی گیری.شنیدی چی گفتم:
-چشم مامان.
همه از اتومبیل خارج شدند وپدر زنگ را فشرد چند لحظه گذشت در منزل باز شد ورحیم که به استقبالشان امده بود خنده ای کرد وگفت:
-سلام خیلی خوش اومدین...بفرمایید.
ستاره سرش را بالا گرفت تا سلامش را پاسخ دهد.رحیم به چشمهایش خیره شده بود ترکیب چهره اش زیبا بود اما برای ستاره جذابیتی نداشت.سعی کرد آرامشش را حفظ کند سلامش را پاسخ داد وبعد همگی وارد حیاط شدند.ساختمان حدود صد متری با در حیاط فاصله داشت ودر بین درختان قطور وقوی هیکل به چشم می خورد.رحیم دو خواهر بزرگتر از خود داشت که ازدواج کرده وامشب میهمان پدر بودند دو خواهر از خود راضی وفرصت طلب که ستاره هیچ علاقه ای به آنها نداشت.بعد از عبور از حیاط همگی وارد ساختمان شدند وشروع به سلام واحوال پرسی کردند.همگی از دیدارشان ابراز خوشحالی کردند وبعد در کنار هم نشستند وشروم به صحبتهایی کردند که برای ستاره تکراری بود.فضا برایش سنگین به نظر آمد جسمش آنجا بود اما روحش درک نار وهاب.غرق در افکارش بودکه صدایی نظرش


مطالب مشابه :


ستاره ی پنهان

بی رمان - ستاره ی پنهان - رمانها و ترانه های ایرانی | خارجی بی رمان. رمانها و




رمان ستاره ی پنهان

گنجینه ی رمان های من. وقتی عشقت تنهات گذاشت نگران خودت نباش که بعد از اون چیکار کنی!




دانلود رمان جدید و عاشقانه ستاره پنهان برای موبایل و کامپیوتر

جذاب ترین رمان های عاشقانه ستاره پنهان. نویسنده کتاب : مهسا زهیری کاربر انجمن نود و




رمان ستاره های آرزو

رمان ستاره های آرزو - مجله رمان؛طنز 32-رمان هویت پنهان; 33-رمان 69-رمان ستاره های




رمان هويت پنهان

رمـــــان هـایـــ رمان هويت پنهان. تانک تکیه زدم.داشتم به آسمون پر ستاره خیره شدم




رمان ستاره ای که ستاره بود21

رمان ستاره ای که ستاره بود21 32-رمان هویت پنهان; 33-رمان عاشقم 69-رمان ستاره های




رمان ستاره های آریایی 1

رمان ستاره های آریایی 1 - انواع رمان های طنز 31-رمان هویت پنهان.




رمان شب بی ستاره 1

دنیای رمان - رمان شب بی ستاره 1 بپیوندید و هر روز رمان های جدید را پنهان کردم وچیزي




برچسب :