عروسی و پایتختی

خوب تا اونجا که یادمه، تا حنابندون رو براتون تعریف کرده بودم. و اما ادامه اش ....

صبح فردای حنابندون، من بدبخت از ساعت 7 صبح بیدار شدم و مشغول جمع و جور کردن خونه شدم. از شهرستان مهمون زیاد داشتیم اما چون خونه بچه ها و فک و فامیلشون تو تهران زیاد بود، همشون به جز عمه هام و دو تا از بچه هاشون، رفته بودن. اما واسه ناهار بازم همه جمع شدن خونه ما.

مامانم هی غر میزد به بابام و میگفت بگو نیان! اما بابام قبول نکرد و حتی چند نفر دیگه رو هم زنگ زد و دعوت کرد! صبح پا شدم و براشون قورمه سبزی بار گذاشتم. بعد رفتم دنبال جمع کردن آخرین لباسها و مانتوها و ... که هنوز نبرده بودم خونه خودم.

همه که بیدار شدن براشون صبحانه آماده کردم. بعد از صبحانه دیدم بابام رفته و با یه گونی مرغ پاک شده برگشته. گفت واسه ناهار زرشک پلو درست کنید. گفتم بابا قورمه سبزی داریم. گفت نه یه جور غذا کمه. مامانم دعوا کرد و گفت برو از بیرون غذا بگیر اما بابام لج کرده بود و زیر بار نرفت. مامانم هم قهر کرد و دست به هیچی نزد. هیچی دیگه من بدبخت دو تا قابلمه بزرگ مرغ گذاشتم بپزه و خودم مشغول خرد کردن سیب زمینی شدم. تا ساعت 2 ظهر تو آشپزخونه وایستادم به سرخ کردن اونهمه مرغ و سیب زمینی. تمام دستام و گردنم روغن پریده بود و سوخته بودم. از کله ام هم روغن میچکید! حتی یه نفر نیومد کمکم. انگار نه انگار که من بیچاره عروسم!

دلم از این میسوزه که برای عروسی خیلی ها من زحمت کشیدم. بیشتر از همه برای عروسی داداشام و نادیا. پدرم دراومد. تو دوران عقدشون نذاشتم آب تو دلشون تکون بخوره. تو همه مراسم از جون و دل مایه گذاشتم. به خدا هیچکدوم یه قدم برام برنداشتن. نادیای بیچاره که به خاطر اخلاق گند شوهرش جرأت نداشت سمت ما بیاد. یه چند باری هم که اومد بعدش دعوای مفصلی بینشون پیش اومد و دیگه دلم راضی نبود اون رو خبر کنم. اما پرستو و رویا خودشون رو زدن به اون راه! کلا انگار من و گرفتاری هام رو نمیدیدن. واسه خرید جهیزیه، چیدنش، تو مراسمها و ... همش عین یه مهمون رفتار کردن.

تو مراسمهای اونا آخرین نفری که حاضر میشد من بودم. همش دنبال کارهای اونا بودم و اینکه مراسمشون به بهترین شکل انجام بشه. سر مراسم عقد من، اونقدر که بیچاره بودم من!، یکیشون حتی یه آهنگ نمیذاشت. باور میکنید خودم که مثلا خیر سرم عروس بودم، کنترل ضبط تو دستم بود و آهنگ میذاشتم!!! اون موقع ها که اونا عقد بودن و میومدن خونه ما، یه سره دستور میدادن، نورا کیک درست کن، نورا پیتزا بپز، نورا خوراک چینی میخوایم، نورا میخوایم بریم عروسی موهامون رو درست کن، نورا مهمونی دعوتم آرایشم کن، نورا فلان لباست رو قرض بده و .... هر سری میومدن تو اتاقم یا یه تیکه از وسایل آرایشم رو برمیداشتن یا یه شالی مانتویی چیزی. هیچ وقت نه نگفتم بهشون. همیشه مثل یه سرباز وظیفه شناس در خدمتشون بودم. همش هم بخاطر برادرهام بود. اما حیف که نه قدر دونستن و نه کاری برام انجام دادن.

بگذریم. اون روز هم رویا و پرستو گذاشتن سر ناهار تشریف فرما شدن. حتی تا سالاد و دوغ رو هم خودم آماده کردم. مامانم که قربونش برم بخاطر لج و لجبازی با بابام و برای درآورد حرص عمه هام از جاش تکون نخورد! غذا که خورده شد، بقیه لطف کردن جمع کردن. عمه ام نذاشت دیگه من دست به کاری بزنم. به زور من رو فرستاد تو اتاقم و گفت برو استراحت کن.

اون روزهای آخر خیلی حالم گرفته بود. یه جورایی غمگین بودم. نمیدونم واسه این بود که داشتم از خانواده و خونه ای که توش بزرگ شده بودم جدا میشم یا یه جور نگرانی از زندگی  جدیدی که میخواستم شروع کنم و مسئولیتش رو قبول کرده بودم. همش دلم میخواست زودی تموم بشن و به آرامش برسم.

تو اتاقم نشستم و ساکهایی که شب حنابندون برام آورده بودن (و همه هدیه های توش رو خودم خریده بودم!!!) رو باز کردم و لباسام رو نگاه کردم و کفش عروسیم رو امتحان کردم و ... بعد همونجا وسط وسایلی که چیده بودم دورم، رو زمین، گرفتم خوابیدم.

با صدای پارسا بلند شدم. بالای سرم نشسته بود. گفت نورا خوبی؟ چیزی شده؟ گفتم نه فقط خسته بودم. با هم کمک کردیم و وسایل رو چیدیم تو ساکها. یه سری از باقیمونده وسایلم رو هم جمع کردیم. اتاقم حسابی خالی شده بود. دلم یه جوری میشد اتاقم رو میدیدم. انگار داشتم میمردم!

پارسا که دید رو به راه نیستم، گفت پاشو بریم ساکها رو بذاریم خونمون و بعدشم یه ذره دور دور کنیم. منم آماده شدم و زدیم بیرون. یادمه حتی یه رژ هم نزدم. یه مانتو با دکمه های باز و یه بلوز و شلوار اسپرت و یه صندل. شال هم که از صبح سرم بود (بخاطر مهمونها). پارسا همیشه میگه اون روز رکورد زدی تو سرعت آماده شدن!

ماشین داداشش حامد، دستش بود. ساکها رو انداختیم پشت ماشین و موبایلم رو برداشتم و رفتیم. خونمون چند تا کوچه با مامانم فاصله داشت. زودی ساکهارو گذاشتیم و زدیم بیرون. داشتیم فکر میکردیم که کجا بریم که هستی زنگ زد. گفت نورا سریع بیاید اینجا که کارتون دارم.

قبلش توضیح بدم که ما واسه مراسم بعد از تالار خیلی به مشکل برخوردیم. از یه طرف هرچی اصرار کردم، مامانم اینا راضی نشدن که منم مثل نیما و نادر بعدش تو خونه اونا ارکستر بیاریم و برنامه داشته باشیم. بهانه شون هم این بود که ما وقتی دختر شوهر میدیم دیگه بعد از تالار بد میدونیم برگرده خونه پدرش. نیما اینا که اصلا پارکینگ نداشتن و خونه اش که مناسب این مراسم نبود (سالنش کوچیک بود). نادر پارکینگ خونه اش عالی بود اما از شانس بد، یکی از آقایون رجال و مذهبی همسایه شون بود و دست به لو دادن و خراب کردن مراسمش خوب بود! نمیخواستم شر بشه. نادیا هم خونه اش و هم پارکینگش خوب بود اما بخاطر اخلاق گند شوهرش اصلا روش فکر نکردیم. میدونستم یا مراسم رو خراب میکنه یا بعدش پدر نادیا رو درمیاره. به بقیه هم رو ننداختیم و بی خیال شدیم. اما خیلی دلم میخواست حتما این مراسم رو داشته باشم.

خلاصه اون روز عصر رفتیم خونه هستی اینا. تا از در وارد شدیم، دیدم تمام سالنش رو خالی کرده. داشتن مبلها رو میبردن تو اتاق امیر و امید می چیدن. گفت که داره سالن رو واسه مراسم ما خالی میکنه. پارسا ازش خواسته بود و برای اینکه من سورپرایز بشم بهم نگفته بود تا دقیقه آخر که یهو خوشحالم کنه. واقعا خیلی خیلی ذوق کردم. کلی هستی و پارسا رو ماچ مالی کردم. خودمون هم کمکش کردیم و وسایل رو چیدیم تو پاسیو و یه بخشیش رو هم تو اتاق امید. سالنش خیلی بزرگ نبود خونه هستی اما بد هم نبود.

زنگ زدیم به همون یارو ارکستریه. گفت که یه مهمونی دیگه رو قبول کرده و نمی تونه بیاد. به هر کی زنگ میزدیم میگفت دیر دارید میگید و نمیشه. بی خیال ارکستر شدیم و به جاش رفتیم باندها و ضبط یکی از دوستای امیر (پسر بزرگ هستی) رو گرفتیم که خیلی حرفه ای و خوب بود.

ساعت 9:30 بود. جنازه شده بودیم همه. بعد ما خواستیم که برگردیم. امیر گیر داد که باید امشب آخرین شام مجردیتون رو به ما بدید. هی شوخی و خنده و بالاخره ما قبول کردیم شام مهمونشون کنیم. هستی و شوهرش گفتن ما خسته ایم، شما برید غذا بگیرید بیارید اینجا بخوریم. من و پارسا که خواستیم بیایم بیرون امیر هم باهامون اومد. تو ماشین کلی حرف زدیم و خندیدیم. اون موقع ها امیر رو خیلی دوست داشتیم. واسم مثل دوقلوها عزیز بود. قبل از اینکه زن بگیره خیلی خوب بود اما بعدش یهو عوض شد. این امیر خودش یه داستان مفصل داره که چون به خاطرات بعد از عروسیم ربط داره حتما در ادامه براتون میگم. خلاصه تو ماشین بودیم و دنبال یه رستوران میگشتیم که یهو موبایلم زنگ زد. مامانم بود. با یه لحن تندی حرف میزد. با غر غر و اخم پرسید کجام. جریان خونه هستی رو گفتم و اینکه داریم میریم شام بخوریم. یهو دادش رفت هوا! گفت نورا ساعت یه ربع به ده شده. تا ده خونه باش و صدای بابات رو در نیار (تو دوران عقدم یه قانون داشت بابام که هر جایی که میرفتم باید رأس ساعت ده خونه می بودم وگرنه در رو می بست و پشت در رو مینداخت و میموندم تو کوچه!!!). گفتم مامان امشب شب آخره، بالاغیرتاً امشب بی خیال این گیرهاتون بشید. شام بخورم تا 11 برمیگردم. رو به بابام کرد و با صدای بلند حرفهای من رو تکرار کرد. اونم قاطی کرد و گفت بگو به تو چه که بری حمالیه اون رشتی ها رو بکنی!!! جونشون در بیاد! بذار خودشون جا به جا کنن! عروسی کره خر خودشونه!!! (منظور از کره خر پارسا بود!) و .... هیچی دیگه پای تلفن هی بحث کردیم. من خودم حالم گرفته بود و اونا هم هی بدتر می رفتن رو اعصابم. از یه طرفی میدونستم اونا هم دلشون غم داره بابت رفتن من. هفته آخر هر وقت به بابام نگاه میکردم میدیدم تو چشماش پر از اشکه! تا میخواست باهام حرف بزنه چونه اش میلرزید و حالت گریه میگرفت. میدونستم حال خوشی ندارن اما خدائیش دیگه داشتن زیاده روی میکردن تو اذیت کردن من!

تو ماشین، جلوی امیر و پارسا حسابی با مامانم بحث کردم و داد و بیداد. پارسا یه گوشه پارک کرد. تلفنم که تموم شد گفتم پارسا من رو برگردون خونه مون. بعد زدم زیر گریه. امیر پیاده شد و اومد عقب کنار من نشست. بغلم کرد و سرم رو بوسید و هی میگفت نورا آروم باش. امشب شب آخره، از فردا شب دیگه نمیتونن بهت امر و نهی کنن. راحت میشی و... بعد هی تو فاز شوخی پارسا میگفت از فردا شب این منم که پدرت رو درمیارم! باید هر جا که میری 8 خونه باشی وگرنه طلاقت میدم!

یکمی که آروم شدم، پارسا رفت کنار یه فست فودی. سریع رفتن و پیتزا خریدن. نشستیم تو ماشین دم در خونه مامانم اینا! و شام خوردیم. کلی خندیدیم و چرت و پرت گفتیم. بعد برگشتم خونه. با هیچ کس کلامی حرف نزدم. رفتم تو اتاقم و تا صبح خوابم نبرد. واسه فرداش استرس داشتم. اونقدر پهلو به پهلو شده بودم که صبحش همه تنم کوفته بود. چشمام میسوخت و سرم درد گرفته بود.

ساعت 9 از رختخواب دراومدم. یه دوش گرفتم و رفتم پیش بقیه و صبحانه خوردم. بعد وسایلم رو برداشتم و رفتم خونه خودم. لباس عروسم اونجا بود (لباسم رو خریده بودم). لباس و کفش و سرویس بدلی که واسه آتلیه میخواستم (سرویس طلام دست ننه پارسا بود که سر عقد صوری، بندازه گردنم و واسه اینکه تو عکسها بد نباشه یه سرویس خیلی خوشگل و ظریف بدل که نادیا برام از هند آورده بود رو برداشتم). بعد پارسا اومد دنبالم و رفتیم دم خونه هستی. اونم سوار کردیم و رفتیم آرایشگاه. اون روز فقط من عروس بودم. دو سه تا نامزدی هم داشت که آرایشگرهاش کسای دیگه بودن.

همون خانومه که واسه حنابندونم جیش کرده بود رو سر و کله من و با قهر رفته بود، بازم آرایشگرم بود. با این تفاوت که مدیر آرایشگاه بخاطر دعوای اون روز، هی میومد و سر میزد تا ببینه در چه وضعی هستیم. هر کاری هم که میکرد مینشستم و میدیدم تا سر خود کاری نکنه.

سایه و رنگ رژ و مژه مصنوعی (از اونایی بود که روی مژه هام کار شده بود) رو خودم انتخاب کردم. خط چشم و مدل خط لب و رژ رو زنیکه انتخاب کرد. اگه بگم بد شده بودم درست نیست اما خدائیش خیلی معمولی درستم کرده بود. با اونهمه پولی که ازم گرفته بود و اونهمه ادعا و پز، واقعا کار خاصی نکرد. یه مشکلی که داشتم این بود که خط لب و رژ لب پائینم رو خیلی آورده بود پائین و هی میگفت اینجوری مد شده و مدل پرتزیه! خدا رو شکر تو عکسها معلوم نیست اما یادمه اون روز کلی حرص خوردم سر این کارش. چشمهام خوب بود و مخصوصا با اون مدل مژه ها همه خیلی خوششون اومده بود و هر بار که پلک میزدم پارسا میگفت عین فرشته ها میشی! (روش نگین کار شده بود). موهام اما چرت شده بود. اصلا راضی نبودم. تاج و تورم خیلی قشنگ بود و به نظر خودم ارزش اونهمه هزینه رو داشت. یه کتی هم روی لباس عروسم بود، از اینهایی که آستینهاش دنباله دارن. گیپور و تماما روش کار شده بود. این کت رو همون زن ژاپنیه که ازش تاج و تور رو اجاره کردیم بهم داد که بپوشم (پول اجاره اش رو هم ازم نگرفت!). کتش خیلی خیلی شیک و شکیل بود. کلا اون ست تاج و تور و کتی که از ژاپنیه گرفته بودم خیلی عالی بود و همه عاشقش شده بودن. چند تا از دوستا و فامیلهامون رو هم معرفی کردم رفتن پیشش واسه اجاره تاج و تور.

خلاصه نزدیک ظهر بود که دیگه کارم تموم شد. بقیه تایم به طراحی روی دستم (همون کبودی بابت اپیلاسیون) و گذاشتن ناخن و ... گذشت. یادمه اون موقع من عینک میزدم. واسه عروسیم رفتم لنز طبی گرفتم. آخر سر دیدم با اون ناخن ها نمیتونم بذارم لنزهامو. به آرایشگره گفتم برام میذاری؟ قبول کرد. زنیکه با همون دستهای کثیف که یه عالمه مواد آرایشی روش بود، لنز رو گذاشت تو چشمم. بخاطر آلودگی دستهاش، تا آخر شب لنزها پدرم رو درآوردن. تا پشت سرم تیر میکشید از درد. شب که نگاه کردم تو آینه دیدم چشمام شده کاسه خون.

برای ناهارم پارسا غذا گرفت و فرستاد. جوجه  کباب! غذایی که اصلا دوست ندارم. نه اینکه نخورم ها اما فقط مواقعی که دیگه هیچ انتخابی وجود نداشته باشه من جوجه میخورم. اون روز هم اصلا میل نداشتم و دست به غذام نزدم. فقط نوشابه خوردم.

نزدیک ساعت 3 بود که پارسا اومد دنبالم. بعد یه سری فیلمبردار اومد تو آرایشگاه و ازم فیلم گرفت و از اون اداهای مسخره درآوردم جلوی آینه و ... بعد دم در پارسا اومد و تورم رو زد بالا و پیشونیم رو بوسید و از در آرایشگاه اومدیم بیرون. ماشین عروسمون 405 پیام بود. گلفروشی قشنگ درستش کرده بود و خوشم اومد. دسته گلم هم گلهای سفید و زرد داشت مثل گلهای روی ماشین. به پارسا گفتم چطور شدم؟ یه نگاه سر سری انداخت و گفت خودت که قشنگتر آرایش میکنی!!! یعنی میخواستم خفه اش کنم. گفتم بد شدم؟ گفت نه خیلی خوشگل شدی! (از ترسش میگفتا!)

لباسهای قبلیم رو هم خدماتی آرایشگاه آورد و گذاشت تو صندوق ماشین (بعد از تموم شدن مراسم، فرداش که پارسا رفته بود لباسهام رو بیاره سو.تینم جا مونده بود تو صندوق ماشین پیام! چند روز بعد مریم بهم داد و گفت پیام این رو از تو صندوق پیدا کرده!!! آبرو ندارم که!).

رفتیم سمت خونه بابام اینا. اولش آهنگ گذاشتن و پرستو و رویا اون وسط واسه خودشون قر دادن! پرستو آرایش و لباسش خوب بود. اما رویا فاجعه بود. هم لباسش و هم آرایشش. مخصوصا موهاش که خیلی افتضاح بود. انگار بهش برق وصل کردن. وز وزی و رو هوا. رفته بود بلوند هم کرده بود مثلا! فاجعه!!!! بعد مراسم خداحافظی با مامانم اینا بود. مامانم که زار میزد! بابام هم غرق تو اشک بود. من هم کلی گریه کردم. بابام پارسا رو بغل کرده بود و سرش رو گذاشته بود روی شونه پارسا و گریه میکرد و سفارش میکرد مراقب من باشه (فکر کنم تنها باری بود که پارسا رو بغل کرد و کلا مهربون بود باهاش!!!) و .... جالبه هم قد پارسا بلند و هم با اونهمه پاشنه کفشم قدم خیلی بلند شده بود. مامانم که قدش کوتاهه و بابام هم متوسط. قدشون نمیرسید قرآن رو بالای سر ما بگیرن! یعنی جوری از زیر قرآن رد شدیم که هر وقت می بینیم می ترکیم از خنده! بعدش با بقیه هم خداحافظی کردم و رفتیم آتلیه. به جز من چند تا عروس دیگه هم اونجا بودن. من مدل لباس عروسم رو دوست نداشتم و فقط چون انتخاب پارسا بود و اون دوست داشت خریدیمش. همش بهش غر میزدم و میگفتم که این رو دوست ندارم. اون روز تو آتلیه هی لباس بقیه عروسها رو نشونم میداد و میگفت نورا ببین لباس تو از همه قشنگتره! اما به نظر من که اصلا اینطور نبود!

عکسها رو که انداختیم رفتیم سمت باغ. تو غرب تهران (سمت پونک) یه باغ خیلی خوشگل و باصفایی بود. توش کلی نمای گلی و سنتی درست کرده بودن. همزمان با ما دو تا عروس و داماد دیگه هم اونجا بودن. دو ساعتی اونجا بودیم. کلی عکس انداختیم (حالا بماند که عکسهای باغ رو اصلا ظاهر نکردیم!!!). عکاس و فیلمبردارمون و کلا تیمشون همه جوون بودن و خیلی شوخ. تمام مدت داشتیم میخندیدیم. کلی سر به سر پارسا میذاشتن. ته فیلم عروسیمون یه کلیپ کوتاه گذاشتن که مثل دوربین مخفی میمونه. سوتی ها و حرفهای بامزه و ... رو توش گلچین کرده که خیلی باحال شده (کلا فیلم عروسیم خیلی چرت شده ها! فقط همین قسمت و یه کلیپ اول فیلم رو دوست دارم).

بعدش اومدیم بیرون و حرکت کردیم به سمت سالن. تالارمون تو خیابون گیشا بود. ترافیک زیاد بود. سه تا ماشین اسکورتمون کرده بودن (غریبه بودن). برامون بوق میزدن و تو ماشینشون میرقصیدن! خیلی باهاشون به ما خوش گذشت. تا دم سالن دنبالمون اومدن. من شال و شنل و چادر و ... نداشتم. لباسم باز نبود بخاطر همین چیزی روش نپوشیدم (همون کتی که گفتم روی لباسم تنم بود. لباسم از این مدلهای پشت گردنی بود).

تو سالن، اول رفتیم قسمت سفره عقد. یه عقد صوری داشتیم. همه درجه یک ها بودن. یکی از دوستای دانشگاهم هم اومده بود (اصلا با هم صمیمی نبودیم، نمیدونم از کجا فهمیده بود عروسیمه و اومده بود! یعنی حتی دعوتش هم نکرده بودم!). دیگه عکس و کادو و ماچ و موچ ....

بعد اومدیم تو سالن. همه مهمونها تقریبا اومده بودن. من از همون دم در رقصیدم! بعد رفتیم و خوشامد گفتیم. از دوستای دانشگاهم به جز اون دختره که گفتم، چند تای دیگه هم اومده بودن. دو تا از صمیمی ترین دوستام هم بودن (بعدا من عروسی هیچکدوم نتونستم برم متأسفانه). دیدن دوستان تو عروسیم خیلی خوشحالم کرد. خاله هام هم همه شون بودن ((یه مدتی بخاطر بحثهای ارث و میراث و ... میونه مامانم و خانواده اش شکراب شده بود).

موقع شام یهو پارسا عین برق گرفته ها برگشت گفت نورا! مامانم تو سالنه! بعد نشونم دادش. مامانش هم پیش یکی از دوستای حوزویش که دعوت کرده بود، نشسته بود. از دور برام ماچ میفرستاد!!!! بعد طاقت نیاورد و اومد بین من و پارسا نشست و هی ماچ مالیمون کرد. همچین دستم رو گرفته بود تو دستش و قربون صدقه ام میرفت که همه فکر میکردن عاشقمه!

تازه فهمیدم چرا مریم اونقدر واسم تو قیافه است. ماجرا اینه که ننه پارسا چون خیلی مذهبیه و تو عروسی ها و مراسمها آهنگ و موسیقی هست، معمولا تو هیچ مراسمی نمی مونه یا اصلا نمیاد. عروسی تک تک بچه هاش هم فقط در حد عقد حضور داشته و بعد میرفته خونه. عروسی ما تنها جشنی بود که با وجود آهنگ و بزن و برقص و حضور داماد در قسمت زنونه (آخه مامانش میگه نباید داماد بیاد قسمت زنونه!!!)، ننه اش مونده بود توی سالن. مریم هم خیلی ناراحت شده بود. حتی مادر و خواهرش هم که تو عروسی ما بودن، بهشون بر خورده بود که چرا ننه اش فقط عروسی دختر ما رو خراب کرد و سر این یکی پسرش تو سالن مونده تازه به حضور داماد هم اعتراضی نداره!

بگذریم. بعد از شام، به چند تا از دخترخاله هام که میدونستم باحال تر هستن و دوستام و یه چند نفر دیگه یواشکی ندا دادم که بعد از سالن تو خونه هستی برنامه داریم. آدرس نگرفتن و قرار شد بعد از تالار بریم خونه ما تا گوسفند بکشیم و یه سری فیلمبرداری های خونه انجام بشه بعد همه با هم بریم سمت خونه هستی.

تمام راه برگشت مهمونها با ماشینها دورمون بودن. ترافیک بود و گیر کرده بودیم. خودم که اونقدر تو ماشین رقصیدم که هلاک شدم. فقط یه سی دی تو ماشین داشتیم اونم آلبوم سعید محمدی بود! همه آهنگهاش آروم و غمگین بود به جز یکی (آهنگ برنده). یعنی بالای صد بار این آهنگ رو گوش کردیم! دو تا از پسرخاله هام هم با دوستاشون اومده بودن! (یعنی دوستاشون بدون دعوت پا شده بودن اومده بودن عروسی ما). از جون و دل هم مایه میذاشتن یعنی ها! تو رقص و مجلس گرم کردن کم نذاشتن. فقط ایرادشون این بود که همگی مست بودن. موقع رانندگی چند بار نزدیک بود خودشون و بقیه رو به کشتن بدن!

خلاصه رفتیم دم خونه ما. جلوی پامون گوسفند کشتن (بهتره بگم خودمون کشتیم چون من و پارسا خریدیم گوسفند رو!). بعد رفتیم بالا تا فیلمبردار فیلم بگیره. اولش مامانامون اومدن و دستمون رو گذاشتن تو دست هم. ننه پارسا و مریم تند تند داشتن خونه و جهیزیه رو برانداز میکردن. بعد رفتیم تو اتاق و یه سری هم اونجا فیلم گرفت.

تو اون فرصت مریم بدو بدو رفته بود سر یخچال و کابینتهای من. برگشت جلوی بقیه گفت وای نورا! تو یخچالت هم که پر از کنسروه خانوم بی سلیقه!!! نادیا هم زد تو حالش و گفت مریم خانوم توقع داشتی تو یخچال تازه عروس اونم تو شب عروسیش قابلمه خورشت قیمه و قورمه سبزی باشه؟!!! بعد دوباره یه دوری زد تو خونه و بازم جلوی بقیه با صدای بلند گفت وای نورا بیچاره ای! خونه ات سوسک ریز داره! یعنی میخواستم بزنم نصفش کنم. محلش ندادم. کار فیلمبردار که تموم شد، داشتن وسایلشون رو جمع میکردن. من هم با لنزم درگیر بودم که اگه بشه دربیارمش. میخواستیم زودی بریم خونه هستی. پارسا هم داشت با فیلمبردار حساب و کتاب میکرد. قرار بود همه شون برگردن و فقط اون پسر اصلیه با ما میومد خونه هستی. بعد دیدم مامانم یه بقچه کوچولوی ترمه آورد و گذاشت لبه تختم. اونقدر ماها با هم رودرواسی داریم که حتی یه کلمه حرف هم بهم نزد. هیچی نگفت! فقط اون رو گذاشت و رفت. بعدا که بازش کردم دیدم یه سری پارچه های ابریشمی سفید توشه. آخرش هم نفهمیدم حکمتش چی بود! میدونستم واسه چی گذاشته اما نحوه استفاده و علت چند تیکه بودنش رو نفهمیدم.

مریم که اون بقچه رو دید، یه جوری که مامانم و مادرشوهرم بشنون، برگشت گفت چه ساده! یعنی فکر میکنید چیزی هم واسه امشب گذاشتن که بمونه؟!! بعد خندید و رفت یه سمت دیگه. مامانم خیلی این حرف مریم بهش برخورده بود. همونجا به مادرشوهرم گفتم حاج خانوم به مریم یه تذکری بدید، نمیخوام رومون بهم باز بشه! بوسم کرد و گفت حق داری، حرف زشتی زد. خودم حلش میکنم. نمیدونم چی گفته بود که مریم تمام اونشب تو قیافه بود و تا چند وقت بعدش هم با من و هم با ننه پارسا سرسنگین بود! ایول به ننه اش که یه بار یه کار به درد بخور کرد!

بعد که همه برنامه ها تموم شد، برگشتیم پائین تا سوار ماشین بشیم و بریم خونه هستی. اومدم تو کوچه و دیدم هیچ کس نیست! رفتیم سر کوچه دیدیم بازم هیچ کس نیست! مامانامونم رفتن خونه هاشون. زنگ زدم به نیما و پرسیدم کجائید پس؟! گفت خونه!!!! گفتم یعنی چی؟ مگه قرار نبود بریم خونه هستی؟ گفت دم در که شما رفتید بالا، بابا از همه مهمونها تشکر کرد و بعد هم خداحافظی! گفت هیچ برنامه ای ندارید و اسه همین همه رفتن خونه هاشون! گریه ام گرفته بود. کلی پای تلفن جیغ جیغ کردم. نادر که لباسهاشم رو هم عوض کرده بود تو همون نیم ساعت!!! زنگ زدم و برگردوندمشون. اما دخترخاله ها و بعضی های دیگه رو پیدا نکردم (تلفن یا موبایلی ازشون نداشتم). خیلی حالگیری بود. کلی گریه کردم. پارسا هم خیلی شاکی بود از بابام. زنگ زدم خونشون و کلی با بابا دعوا کردم. خودش رو زده بود به اون راه. میگفت مگه مراسم داشتید؟ (خوبه شب قبل گفتم خونه هستی هستم و سالن رو آماده کردیم!).

اولش تو خونه هستی خیلی کم بودیم. بعد کم کم مهمونها اومدن. از شانس خوبم 8-7 تا از دوستای امیر از جنوب اومده بودن تهران. خبر نداشتن عروسی ماست. اومده بودن پیش امیر. وقتی دیدن جشنه، با دعوت پارسا، اومدن عروسی و شب هم خونه هستی کلا ترکوندن با رقصهای بندری و جنوبیشون. آخر شب میخواستن برن هتل. من یه تعارف زدم و گفتم بچه ها به جای هتل بیاید خونه ما! یعنی این سوژه شده بود در حد تیم ملی! مگه ولمون میکردن. به پارسا میگفتن این خانومت توجیه نیستا! امشب داره مهمون دعوت میکنه!

تا ساعت 4 صبح اونجا بودیم. بعد دیگه از خستگی هلاک شدیم و ختم مراسم رو اعلام کردیم. امیر و دوستاش هنوز داشتن میرقصیدن!

اومدیم خونه. قبلا توافق کرده بودیم که اونشب رو بی خیال خیلی مسائل بشیم و بذاریم واسه بعد. مخصوصا که از قبل هم یه سری چیزها رو تجربه کرده بودیم و خیلی عجله ای نداشتیم.

با کلی بدبختی لنزها رو درآوردم. بعد بالاخره بعد از سالها لباس خواب مورد علاقه ام رو تو مهمترین شب زندگیم پوشیدم! (اون لباس خواب رو تو دوران دوستیم خریده بودم و کلی مراقبش بودم تا واسه اونشب بپوشم. خیلی دوستش داشتم لباسم رو). آرایشم رو پاک کردم و آماده خواب شدیم. تازه یادمون افتاد که چقدر گشنمونه! رفتم سر یخچال و دیدم همه جور خوراکی هست. پارسا گفت نورا نیمرو میخوام! تازه اون موقع شب براش نیمرو درست کردم و یادمون افتاد که نون نداریم! (از روز اول تا همین الان ما همیشه با این مشکل بی نونی دست به گریبانیم!!!). خالی خالی خوردیم و رفتیم خوابیدیم.

پارسا زد زیر قولش و صبر نکرد تا یه سری مسائل بمونه واسه بعد. اما دیگه واقعا و تمام و کمال اتفاق افتاد. دیگه مطمئن بودم که همه چی تموم شده. اینبار اما دیگه ناراحت نبودم. از اینکه تو خونه خودم و همون شبی که همه وعده اش رو میدن اتفاق افتاد خوشحال بودم. (نمیدونم چرا اینقدر برام مهم بود این مسئله).

بگذریم. همون شب که مامانامون تو خونه ما بودن واسه مراسم خداحافظی، مامانم از ننه پارسا پرسید که حاج خانوم شما رسمتون چه جوریه؟ صبحانه عروس و داماد رو میارید یا ناهارشون رو؟! ننه اش برگشت خیلی حق به جانب و مطمئن که ما صبحانه رو میاریم (در صورتیکه رسم ما اینه که مادر عروس صبحانه میده). مامانم هم به احترام حرف اون چیزی نگفت و قرار شد صبحانه رو ننه اش بده و ناهار رو مامان من. روز پاتختی، وقتی از خواب بیدار شدیم، ننه اش زنگ زد خونمون. بعد از حال و احوال برگشته به پارسا میگه مامان جان داماد شدی دیشب؟!!! پارسا از خجالت کبود شده بود. هی حرف تو حرف میاورد. بعد پرسید مامان نورا صبحانه فرستاد؟ پارسا گفت قرار بود شما بفرستی. گفت نه! قرار شد مامان نورا بفرسته (حالا هم من و هم پارسا شاهد بودیم که ننه اش گفت من میفرستم). پارسا گفت مهم نیست. دیگه نزدیک ناهاره. گفت من براتون ناهار میفرستما، بگو تا مادرش چیزی نفرسته. پارسا هم بحثی نکرد. بعد مامانم زنگ زد. پرسید صبحانه برات آوردن؟ از ترسم الکی گفتم آره! همه چی فرستادن!!! بعد گفتم ناهار نده مامان، ننه اش میفرسته. مامانم قبول نمیکرد. میگفت نه یکیش رو باید ما بدیم حتما. گفتم باشه هم شما بفرست هم اونا بفرستن! چیکار کنم هیچ کدوم کوتاه نمی اومدن.

ساعت 2 بود و من میخواستم برم آرایشگاه واسه مراسم پاتختی (خونه مامانم برگزار میشد). داشتیم از گشنگی میمردیم. پارسا زنگ زد به ننه اش که غذا چی شد؟ (مامان من قرار بود عصری بفرسته چون گفته بودم ننه پارسا هم میفرسته). گفت الان تو راهه.

بالاخره ساعت 3 دیدیم زنگ میزنن. در رو که باز کردیم دیدیم عاطفه (برادرزاده پارسا که اون موقع حدود 15 سالش بود) یه ساک دستشه. داد و رفت! یعنی هیچ کس دیگه ای نبود که غذا رو داده بودن دست اون بچه؟!!  در ساک رو که باز کردیم، از دیدن قابلمه های یه وری و کج و کوله با درهای قاطی پاطی (در ظرفهای دیگه رو گذاشته بود روی قابلمه) حسابی خورد توی ذوقمون. وقتی درش رو باز کردیم دو تامون وا رفتیم! خدا رو شاهد میگیرم، به جون پارسا، به اندازه یه بشقاب غذا ته قابلمه بود، اونم غذای دست خوره و قاطی شده شب عروسی خودمون! ما شام عروسیمون باقالی پلو با گوشت و زرشک پلو با مرغ و ... بود. هر چی غذا و میوه مونده بود + کیک، سالنی تحویل ننه پارسا داد. اون بیشرف هم برداشته بود غذای دستخورده رو که همه میریزن دور، برداشته بود آورده بود و فرداش برای ما فرستاده بود. به جان خودم ده گرم گوشت یا مرغ تو غذا نبود. برنج خالی اونم باقالی پلو زرشک پلوی قاطی شده! سالاد هم انگار زیر پا له شده باشه، تو ظرف یه بار مصرف سالن و بدون سس فرستاده بود. یعنی پارسا داشت از ناراحتی سکته میکرد. زنگ زد و با ننه اش دعوا کرد. اونم هی قسم و آیه که همین غذا رو سالن تحویل ما داده (دروغ میگفت. خود پارسا شاهد بود که غذای دست نخورده و مازاد رو هم تحویلشون دادن) تازه فرض کن سالن این رو داده، شما باید فردای عروسی اون غذا رو بفرستید واسه تازه عروس و داماد؟ نهایتا یا یه چیزی درست میکردید یا از بیرون یه غذا میگرفتید. یعنی اینقدر بی شعور هستید شما؟!!! (اینا رو تو دلم میگفتما!)

خلاصه ما که لب نزدیم. پارسا رفت و از بیرون ساندویچ خرید اومد. منم دیگه آرایشگاه نرفتم. اصلا حوصله نداشتم. رفتم دوش گرفتم و موهام رو سشوار زدم. یه آرایش ملایم کردم و لباس پوشیدم و رفتم خونه مامانم. از بس من همیشه آرایش چشمم زیاده، اون روز که یه ذره آرایشم ملایم بود همه اعتراض داشتن! میگفتن نورا دیشب چیکار کردید که امروز اینقدر بی حالی؟!! هر چی هم توضیح میدادم بخاطر آرایشمه قبول نمیکردن. بعدا که عکسهامو نگاه کردم دیدم راست میگفتنا! چقدر بی حالم! اما خودم اون چهره ام رو خیلی دوست دارم. یه جورایی خیلی معصوم افتادم تو عکسهام.

دست و پای کبودم هم تابلو بود. نتونستم مثل آرایشگاه استتارش کنم. لباسم لختی بود اما نه خیلی. شیک و اسپرت و خوشگل. هنوزم عاشقشم. خیلی ارزون خریده بودیمش. بهم میومد.

دیگه از حنابندون نگم که ننه پارسا نیومد و بقیه اشون هم ساعت 4 اومدن و 4:30 رفتن! چون شبش بعله برون پسرخاله پارسا بود و اینا زود رفتن که به مراسمشون برسن! حالا فقط هستی دعوت بود تو اون مراسم. اونم ساعت 10 شب. اما همه جاریهام و کلا فامیلهای انگشت شمار پارسا زودی رفتن. هدیه میدونید چی دادن؟!! هستی که از پول بالا میره به همراه ننه بزرگوارش یه قالیچه 3*1 متری دستبافت! دادن. حالا فکر نکیند چیز با ارزشی بوده ها. از این خرسک مرسک ها! مزخرف مزخرف! مامانم میگفت نورا جلوی فامیلهامون مردم از خجالت با اون کادوی مادرشوهر و خواهرشوهرت! بقیه شون هم کادوشون افتضاح بود. بازم دم خانواده خودم گرم! چه سر عقد اصلی، چه عقد صوری، چه پاتختی سنگ تموم گذاشتن. نه اینکه چون خانواده ام هستن اینو بگما، به خدا خیلی کادوهای خوب و ارزشمندی دادن (همش پول و سکه و طلا) که اون روزها بی نهایت به کارمون می اومد.

غروب که مراسم تموم شد یه سری عکس انداختیم. بعد پارسا اومد و هدیه هامون رو برداشتیم و رفتیم خونه مون.

نشستم به باز کردن ساکها که قبلا همونجوری بسته یه گوشه ای مونده بود. ننه اش زنگ زد و گفت پارسا ما رسم داریم امشب باید عروسمون رو برداری و شام بیای اینجا. مثلا خیر سرشون پاگشا میخواستن بکنن من رو. من خر هم خوشحال رفتم لباسی که از قبل برای پاگشا خریده بودم رو تنم کردم و حاضر شدیم و رفتیم. از در که وارد شدم ننه اش اومد و کل کشید و نقل ریخت روی سرم، همین!!! دیگه نه بهم کادویی دادن و نه حرفی زده شد. این بود پاگشا کردنشون. شام؟!! چی فکر کردید؟! همون غذای درهم و برهم سالن رو گذاشت جلومون! اه اه اه! حتی الانم که یادم می افته حالم بهم میخوره از اونهمه رند بازیشون.

خوب زنده اید هنوز؟!! یعنی اینقدر پشتکار داشتید که همه این مطالب رو خوندید؟!! ایول به شما که اینقدر هوامو دارید! خسته نباشید. زیاد نوشتم چون فردا نیستم گفتم حوصله تون سر نره! تازه اگه بدونید چقدر چیز یادم می افتاد که ننوشتم! ترسیدم واقعا خسته بشید. شنبه میام و ماجرای ماه عسل دسته جمعیم رو اگه بشه تعریف میکنم و جریان امیر رو که بالا بهش اشاره کردم.

دوستتون دارم. آخر هفته خوبی داشته باشید عزیزای من J

فعلا بای  بای  


مطالب مشابه :


مقدمات دوستی با علی

سلام! من نورا هستم. متولد بهمن ماه سال 60. همسر یه مرد مهربون به اسم پارسا و مادر یه فرشته




تعطیلات عیدانه!

خاطرات من (نورا) - تعطیلات عیدانه! - خاطرات روزانه سه شنبه تو شرکت از درد گلو و گوشم بیچاره




خرید سرویس طلا

خاطرات من (نورا) - خرید سرویس طلا - خاطرات




عروسی داداش راحله!

خاطرات من (نورا) - عروسی داداش راحله! - خاطرات روزانه




عروسی و پایتختی

سلام! من نورا هستم. متولد بهمن ماه سال 60. همسر یه مرد مهربون به اسم پارسا و مادر یه فرشته




ادامه + بارداری

خاطرات من (نورا) - ادامه + بارداری - خاطرات روزانه تقریبا دو هفته ای از تولدم گذشته بود و




بیمه و خسارت ماشین فینگیلیم!

خاطرات من (نورا) - بیمه و خسارت ماشین فینگیلیم! - خاطرات روزانه




روزهای بد

خاطرات من (نورا) - روزهای بد - خاطرات روزانه دیگه تو شرکت راحت شده بودم. هیچ کس کارم نداشت.




برچسب :