رمان هدف برتر(4)
برســـــــــام
یادمه
حدود سه سال پیش بود ، تازه سربازیم تموم شده بود و چون می دونستم حالا
حالا ها نمی تونم یه کار درست حسابی پیدا کنم واسه اینکه اوقات بیکاریم رو
پر کنم تصمیم گرفتم برم کلاس زبان ، اینجوری با یه تیر دو نشون می زدم ،
هم اوقات فراغتم پر می شد ، هم اینکه می تونستم زبانم رو تقویت کنم .
روز اول کلاس ، تازه فهمیدم کلاسمون مختلطه ! وقتی وارد کلاس شدم ، دیدم صندلی ها رو مثل کلاسهای معمولی نچیدند ، همه رو کنار هم و دور تا دور کلاس قرار داده بودن. ، چیزی که برام جالب بود ، طرز نشستن دخترا و پسرا بود ، دخترای کلاس یه سمت نشسته بودند ، پسرا هم یه طرف! انگار جزام می گرفتن از هم ...
منم خوب ، طبق چینش کلاس ، رفتم تو قسمت پسرا نشستم ... دیگه ظرفیت کلاس تکمیل شده بود که استاد وارد کلاس شد .
یه
خانم حدود سی و یکی ، دو ساله بود ، که وارد کلاس نشده شروع کرد به
انگلیسی صحبت کردن ... اونم به صورت خیلی جدی ، بچه ها هم ، همه ساکت شده
بودند و به جای گوش کردن فقط نگاه می کردند .
تا اینکه دیگه کم کم چهره جدیش از هم باز شد ، دست از انگلیسی بلغور کردن برداشت و فارسی حرف زد :
- هی می خوام خودمو نگه دارم و فارسی حرف نزنم می بینم نمی شه!
این
طرز نشستنتون خیلی برام جالبه ... شاید باورتون نشه ، من نزدیک پنج ساله
که دارم تدریس می کنم اما همچین چیزی ندیده بودم ! این که خودتون خودتونو
تفکیک کردین !
همه بچه ها زدن زیر خنده ... استاد بامزه ای بود! خیلی
زود باهاش کنار اومدیم ... نیمی از ترم کلاس زبان می گذشت که دیدیم خبری
از استاد نشد ، اون روز اصلا کلاس برگزار نشد .جلسه بعد که رفتیم ، دیدیم
یه استاد دیگه که اونم یه خانم بود و هم سن و سال همون استاد قبلی وارد کلاس شد و خودشو استاد جدید کلاس معرفی کرد ، البته به انگلیسی !اما بعد از اون بقیه حرفاش رو به فارسی گفت تا خوب متوجه بشیم و بعدا زیرش نزنیم که ما نفهمیدم، اول شرایط تدریس و نمره دادنش رو گفت ، و بعد اولین تذکری که داد راجع به طرز نشستن بچه ها توی کلاس بود :
-
خوب چون من خیلی به کارهای اشتراکی اهمیت می دم و شما بعد از خوندن هر
مکالمه باید یک پارتنر داشته باشین و با اون مکالمه تون رو تمرین کنین ،
پس این طرز نشستنتون فایده نداره ...
بلند
شد اومد ، یکی در میون بلندمون کرد و دختر و پسرا رو یکی در میون کنار هم
نشوند. بعد با خنده موفقیت آمیزی گفت : حالا شد ! لطفا تا آخر ترم جاتون
رو عوض نکنین . اولین
لازمه انگلیسی صحبت کردن اینه که خیلی راحت حرف بزنین و بدون تته پته کردن
... اگه پارتنر شما جنس مخالف باشه شما بیشتر به تته پته کردن می افتین، و
وقتی کم کم مجبور شدین خودتون رو اصلاح کنین می بینین که چقدر به نفعتون
بوده چون دیگه نه تنها با هم جنس خودتون که با جنس مخالف هم راحت مکالمه
می کنین ...
من ولی
خیلی اعصابم خورد بود. دوست نداشتم با دخترا هم کلام بشم. تا این سن نشده
بودم و از این به بعد هم علاقه ای به این کار نداشتم، با زور و بدبختی
خودم رو راضی کردم که فقط دو ساعته توی کلاس اینو تحمل کنم! با یه حالت
راحت خودم رو ول کردم روی صندلی کنار پارتنرم که بیچاره پرید بالا از ترس،
پوزخندی بهش زدم و مشغول ورق زدن کتاب زبانم شدم. ، بالاخره رسیدیم به بخش تمرین مکالمه .
استاد
یه نگاه به لیست اسامی روبروش انداخت و یه نگاه به ما ها که نشسته بودیم ،
بعد یه دقیقه به من اشاره کرد و گفت : شما با کناریت ، مکالمه رو شروع کن .
برگشتم به سمت کناریم ، سعی می کردم زیاد چشمم تو چشمش نیفته ... حوصله قر و قمیش های دخترونه رو نداشتم ...مکالمه رو اون باید شروع می کرد ، اولین جمله درمورد معرفی بود . hello, my name is farnaz, whats your name?
نگاهی به دستای لرزونش که هی تو هم پیچشون می داد انداختم. بیچاره فکر کنم داشت سکته رو می زد! حالا نوبت من بود که جوابش رو بدم:hello farnaz, my name is barsam!
اینقدر
راحت حرف زدم که همه برگشته بودن و با کنجکاوی به من و فرناز نگاه می
کردن. فکر می کردن ما با هم رابطه ای داریم! هر چند که قیافه سرخ و سفید
فرناز هر حدسی رو نفی می کرد. اما بر خلاف ظاهر خونسردم کار سختی بودم
برام، چون تا حالا این مدلی با دختری هم کلام نشده بودم. طوری که بخوام با
اسم کوچیک صداش کنم!
هر
چی که بود اون روز چند بار این کارای سخت رو انجام دادم تا بالاخره استاد
بی خیال کارهای گروهی شد و بعد از چند صفحه درس دادن کلاس تموم شد.
اما
این همه ماجرا نبود ، چون تو جلسه بعد با توجه به درسی که داده شده بود
استاد ازمون خواست تا پاتنرهامون رو به شام دعوت کنیم ! که اون به زبون
فارسی هم کار سختی بود برام چه برسه به انگلیسی ! من!
از یه دختر! خواهش کنم؟!! شام با من بیاد بیرون؟!!! عمری! اما خوب استاد
بود دیگه! ناچارا این کار رو هم کردم و چیزی که برام جالب بود این بود که
فرناز هم نسبت به قبلش بی پروا تر شده بود، زل زد توی چشمای من و گفت:
- نه شرمنده دوست ندارم بیام ...
همه
بچه ها خندیدن اما من یه حس عجیبی داشتم، انگار تو واقعیت از کسی درخواست
کرده بودم و اون ردم کرده بود! به غرورم بر خورده بود حسابی!جلسه بعدی استاد باز اومد
گفت ، در ادامه موضوع جلسه پیش ، ایندفعه باید تک تکتون بلند بشین و تمام
بچه های کلاس رو به یه چیزی دعوت کنین ، حالا این می تونه ، شام باشه ،
بازی باشه ، نوشیدنی ، پارک .. یا هر چیز دیگه ، هر کسی که بیشترین جواب
مثبت رو بگیره اون برنده ست .
اینم از اون کارای سخت بودا ! نمی دونم اومده بودم کلاس زبان یا تقویت روابط اجتماعی ، مخصوصا با جنس مخالف !
بیشتر
بچه ها پیشنهاد رستوران می دادند ، اما من برای اینکه پیشنهادم خاص باشه ،
تو چله زمستون پیشنهاد بستنی دادم ، اول هم رفتم سئوال رو از پسرای کلاس
پرسیدم که به غیر از یه نفر همه دعوتم رو قبول کردند ، حالا سخت ترین قسمت
ماجرا مونده بود ، دعوت دخترای کلاس به بستنی !
منم بدون اینکه به صورتاشون نگاه کنم همینطور که سرم رو کرده بودم توی برگه هایی که دستم بود سوالم رو پرسیدم ، اگر جوابشون مثبت بود ، جلوی اسمشون تیک می زدم ، که تا اونجا همه
جوابشون مثبت بود ، دیگه رسیدم به پارتنرم ، فرناز ... سوالم رو تکرار کردم ، که اونم خیلی خونسرد گفت :
- I have a date tonight, sorry I cant!
همه خندیدن ..منم خندیدم ، اونا به زرنگی فرناز ، اما من نفهمیدم واسه چی ؟! شاید . خندیدنم
که کسی کنف شدنم رو حس نکنم. دوست داشتم کله فرناز رو بکوبم توی دیوار ...
اون روز هم گذشت ... بدون اینکه بتونم بلایی سر این دختره بیارم ...
اون
روز زود اومدم و هنوز استاد نیومده بود تا در کلاس رو باز کنه ، از بچه ها
هم کسی نبود ، برا همین رفتم روی یه صندلی روبروی کلاس نشستم و مشغول بازی
با گوشیم شدم ...
_سلام ، کسی نیومده ؟
سرم رو از گوشیم برداشتم ،
فرناز بود که بالا سرم وایساده بود ، خونسردیم رو حفظ کردم و گفتم : سلام
، نه هنوز ، منتظرم استاد بیاد حداقل بتونیم بریم تو کلاس .
فرناز : خوب بریم کلید رو از پایین بگیریم ، خودمون کلاس رو باز کنیم.
نگاهی
به ساعتم انداختم ، ده دقیقه ای مونده بود به شروع شدن کلاس : به نظرم
ارزشش رو نداره ، به خاطر ده دقیقه این همه پله رو بالا پایین کنیم ، چند
دقیقه دیگه خود استاد میاد .
فرنازم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : باشه اومد سمت صندلی کناریم که کیفم رو گذاشته بودم روش.
_ جای کسیه ؟جاش بود بگم بله جای کسیه! اما اصلا نفهمیدم چی شد که سریع کیفم رو برداشتم و گذاشتم رو پام : نه ، بفرمایین .
اونم با لبخندی تشکر آمیز و با یه تا ابروی بالا پریده کنارم نشست ... هر
دو سکوت کرده بودیم، اون که کلا با من زیاد هم کلام نمی شد منم که عمرا سر
حرف رو باهاش باز نمی کردم .... می ترسیدم باز کنفم کنه!داشتم عصبی می شدم که بالاخره بعد از یه دقیقه سکوت ، بقیه بچه ها هم سر رسیدند و من فراموش کردم که چه حالی بودم .
استاد هم اومد
و همگی وارد کلاس شدیم ،بعد از چند دقیقه درس دادن ، که موضوعش در مورد
مصاحبه کاری بود ، به همه گفت از جامون بلند شیم ، صندلی هامون رو دو به
دو رو بروی هم گذاشتیم و هر کس روبروی پارتنر خودش نشست ، من و فرناز شروع
کردیم به انگلیسی صحبت کردن و از هم مصاحبه کردن . اون روز برعکس روزای قبل فرناز باهام خیلی بهتر بر خورد کرد و من نمی دونم چرا اینقدر خوشحال شدم!
حالا دیگه بر خلاف روزهای اول كلاس ، كه سختم بود ، و دوست نداشتم با این دختر هم کلام بشم واسه رسیدن روزهایی كه كلاس داشتم روز شماری می كردم .
توی
اون جلسه مثل هر جلسه كه استاد ازمون یك كار گروهی می خواست ، درس در مورد
حدس زدن بود ، برای همین قرار شد هر كس چند عدد كه تو زندگیش معنی داره ،
انتخاب كنه و از نفر مقابلش بخواد كه حدس بزنه ، من چند تا عدد نوشتم ،
فرناز هم چند تا عدد نوشت ،
حالا
موقع حدس زدن بود ، من سنم ، تاریخ تموم شدن سربازیم با قبول شدن كنكور رو
نوشته بودم ، كه فرناز دوتاش رو حدس زد و تو تاریخ تموم شدن سربازیم موند
، چون انگلیسیش ته كشیده بود ، فارسی پرسید:- پس این چیه ؟
گفتم: نمی گم ، باید حدس بزنی !
اونم پوزخندی زد و گفت:
- حالا اگه تو هم نتونستی اعداد منو درست حدس بزنی ، من كمكت نمی كنم!
خندیدم و گفتم :
- خوب نكن !فکر کن نتونم حدس بزنم ...
روز
تولدش رو كه ٢٥ آذر بود حدس زدم ، رتبه كنكورش رو هم حدس زدم ، اما موندم
توی یه تاریخ : هفتم مهر ، خندیدم ، گفتم ف ف می دیدی؟! هپت هپت هپتادو
هپت !
تا این رو گفتم ، خنده پیروزمندانه ای كرد و گفت:
- نخیر ! دیدی نتونستی حدس بزنی ؟
کلا انگلیسی رو بی خیال شده بودیم و داشتیم واسه خودمون بیست سوالی بازی می کردیم !
گفتم باشه ، من باختم حالا بگو چی بود این تاریخ ؟
یه
نگاهی بهم کرد ، بعد سریع سرش رو انداخت پایین ، باز سرش رو آورد بالا و
نگاهم کرد ، یه نگاه جدید ، نگاهی که تاحالا ازش ندیده بودم ، نگاهی که یه
چیزی رو درونم تکون داد .
بعد
از اینکه یه کم این دست و اون دست کرد ، یه نفس عمیق کشید و جواب داد :
این روز ، روزیه که استاد ، جابجامون کرد و واسه هر نفر یه پارتنر انتخاب
کرد .
اومدم بگم مگه با
این کارش چه اتفاق عجیبی افتاده که تو اون رو قاطی روزای مهم زندگیت نوشتی
که با مرور اتفاقایی که بعد از اون روز برام اتفاق افتاده بود ، پشیمون
شدم ، هفتم مهر واسه منم انگار یه
روز مهم بود ، روزی که یه توفیق اجباری باعث شد با فرناز آشنا بشم و روزای
خاطره انگیزی رو باهاش داشته باشم ، اما نه! واسه من یه روز دیگه هم مهم
شده بود ، امروز ، روزی که فرناز غیر مستقیم ، چشم و گوشم رو باز کرد ، از
اون روز به بعد بود که دیگه فقط پارتنر نبودیم .
مطالب مشابه :
رمان هدف برتر(1)
رمان ♥ - رمان هدف برتر(1) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان هدف برتر(1)
رمان هدف برتر(8)
رمان ♥ - رمان هدف برتر(8) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان هدف برتر(8)
رمان هدف برتر(4)
رمان ♥ - رمان هدف برتر(4) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان هدف برتر(4)
رمان هدف برتر(10)
رمان رمان ♥ - رمان هدف برتر(10) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان
رمان هدف برتر(3)
رمان ♥ - رمان هدف برتر(3) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی - ♥ رمان رمان
رمان هدف برتر(7)
رمان ♥ - رمان هدف برتر(7) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی - ♥ رمان
هدف برتر | 20
بی رمان - هدف برتر | 20 - رمانها و ترانه های ایرانی | خارجی 17- رمان مخصوص موبایل درد و
11هدف برتر
رمان رمان ♥ - 11هدف برتر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 41-رمان هدف برتر.
16هدف برتر
رمان رمان ♥ - 16هدف برتر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 41-رمان هدف برتر.
15هدف برتر
رمان رمان ♥ - 15هدف برتر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 41-رمان هدف برتر.
برچسب :
رمان مخصوص موبایل هدف برتر