رمان چشمان سرد 10
-آریا تو اینجوری فقط داری خودت رو اذیت میکنی؟بیا بروخونه یه کم استراحت کن
-نمیتونم مرد ! نمیتونم
این دفعه عصبانی شد و گفت
-یعنی چی که نمیتونی؟فکرخودت رو نمیکنی فکر اون مادر بدبختمون باش که هرشب که من میرم خونه میگه پس چرا آریانیومد؟ فکرمیکنه ما بهش دروغ گفتیم که توسالمی وزنده
بافکرمادرم یه دفعه ازجام بلندشدم وگفتم
-آرادمنو ببرخونه !
بااین حرفم با این که ازحرکتم جاخورده بود اماخوشحال شد و سری تکون داد
آره من بایدمیرفتم خونه!بایدمیرفتم پیش مادرم اون همیشه غم خوارم بوده مطمئنم میتونم پیش اون کمی آرامش پیداکنم
باآرادازستادخارج شدیم تمام مدت که ازاتاقم تادرب ورودی رومیگذروندم همه باتعجب به قیافه ام نگاه میکردن.آخرین لحظه خودم هم خودم روتوی شیشه های درب ورودی دیدم.
واقعاچقدروضعیتم زارشده بود
تمام ریشام دراومده بودودورچشام هم گودی افتاده بود.اونم کی منی که همیشه به سرووضعم میرسیدم اماالان دیگه مهم نبود.اونی که برام مهم بودجلوش خوب به نظربیام دیگه کنارم نبود
آراددرروبرام بازکردتاسوارشم
تاسوارشدم برگشتم به طرفش وگفتم
-آرادتندبرو!بدوردلم مامان رومیخواد
آرادهم خنده ای کردوگفت
-گریه نکن پسرکوچولوالان مامانت روپیدامیکنیم
خنده ی کوتاهی کردم وگفتم
-خفه شو!
اماآراداصلابه حرفم توجهی نکردفقط لبخندی زدوگفت
-بالاخره بعدازچندوقته خنده رو روی لبات دیدم گرچه خیلی تلخ بودامابازم خوب بود
بعدهم دستی به شونم زدوگفت
-خوشحالم برات آریا!هیچ وقت فکرش روهم نمیکردم که یه روزی عاشق بشی گرچه خنده هات تلخه امابه شیرینی عشقی که توی قلبته میارزه!
من هم لبخندی براش زدم وگفتم
-آراددعاکن پیداش کنم وگرنه دیگه همین خنده تلخ هم روی لبام نمیاد
-پیداش میکنیم آریا!مطمئن باش.امیدداشته باش
بعدازاین حرف هم فوراحرکت کردبه سمت خونه
آره!نبایدامیدم روازدست میدادم من طنینم روپیدامیکنم
خونه که رسیدیم آراددرزدمامان فورااومدپشت آیفن
-آرادتویی؟آریاهم همراته؟
آراد-آره مامانم!پسرخل وچلت روآوردم
من هم رفتم جلوی آیفن وگفتم
-سلام مامان خانوم
بااین حرف من صدای جیغ مامان توی آیفن پیچید
آرادخنده ای کردوگفت
-فکرکنم مامان غش کرد
چون مامان یادش رفته بوددرروبازکنه
دوباره آراددرزدکه اینبارمامان خودش اومددم درودرروبرامون بازکرد
انگارمیخواست باچشمای خودش ببینه که من پشت درم
تامنودیداشک ازچشماش جاری شدومنوکشیدتوبغلش من هم خم شدم طرفش ودستام روانداختم دورکمرش وبایه نفس عمیق بوی مادرم روتوی ریه هام کشیدم وای که چقدرآرامش بخش بود
همین جورجلوی درهمدیگه روبغل کرده بودیم که صدای آراددراومد
-خداشانس بده ماکه اومدیم بعضی هافقط چشم غره میرفتن حالاهمچین پسرشون رومیچلونن که آب لمبوشد
بعدهم دوباره غرغری کردوگفت
-حداقل برین تو!جلودروهمسایه زشته
توی تمام مدتی که داشت غرغرمیکرداصلاحواسش به مانبودکه داشتیم بهش نگاه میکردیم
یه دفعه مامان رفت طرفش وگردنش روکشیدپایین وبوسه ای روی پیشونیش زدکه نیش آرادبازشدومامان روگرفت توآغوشش
مامان هم که داشت گریه میکردگفت
- من جونم روهم واسه پسرام میدم.مگه برای من تووآریادارین شمادوتاتون جگرگوشه های منین!
بالاخره همه باهم رفتیم تو.باآرادرفتیم روی مبلای توی سالن نشستیم.مامان هم رفت تابرامون شربت بیاره
بعدکه شربت روآوردبهمون تعارف کردونشست اماتمام این مدت به قیافه عجیب من نگاه میکردآخرهم آرادطاقت نیاوردوگفت
-اه!آریاپاشویه دستی به این سروروت بکش مامان ازبس باتعجب به تونگاه کردچشاش زدبیرون
من هم بالبخندبلندشدم وگفتم
- باشه پس یه نیم ساعت دیگه درخدمتتونم
آرادسری تکون دادوگفت
-تاتوبیای من هم یه کمی قضیه روواسه مامان بازمیکنم
-چی؟
-کوفته چی!نکنه میخوای چیزی نگی؟بروببینم
بعدهم بدون توجه به من چرخیدسمت مامان وگفت
-مامان خوشگلم بیااینجا کنارخودم بشین تابرات بگه چه خبره .میترسم آخرش چشمات ازتعجب بزنه بیرون
دوباره روکردبه من که توپله هاوایساده بودم وگفت
-گمشوبرودیگه!جلوی تونمیتونم داستان عشقولانه ام رودرست تعریف کنم
-خیلی خری!
-خرعمته!
بااین حرف آرادمان گفت
-اِ -آرادمودب باش
آرادهم مثل این بچه هاسرش روانداخت پایین وگفت
-ببخشیدمامی
مامان خندید.من هم رفتم تابه خودم برسم واین آرادتعریفاش روبکنه
حالامعلوم نیست چیامیخوادبگه که من نبایدمیبودم
اول رفتم سراغ کمدلباسم ویه تیشرت وشلوارتیره انتخاب کردم که بپوشمدلم نمیخواست روشن بپوشم.
بعدهم باریش تراش ریشم روزدم وبعدازیه دوش حسابی موهام روخشک کردم واومدم پایین
پایین که رفتم دیدم مامان داره میخنده معلوم بودکه آراداحمق همه چی روتعریف کرده
-هی آراد!دروغ بافته باشی حالت رومیگیرم
بااین حرف من مامان برگشت بالبخندبهم نگاه کرد.لبخندی که اشک هم توی چشاش جمع بود
بادیدن چشمای اشکیش ناخودآگاه اشک توی چشمای من هم جمع شدویه قطره ازچشمم چکید
مامان هم پاشدایستادوآغوشش روبازکرد
دیگه بیشترازاین صبرجایزنبوداون مامانم بودپس میتونستم راحت براش دردودل کنم
واسه همین من بادوقدم خودم رورسوندم به مامان وتوی بغلش فرورفتم
تابغلش کردم اشکام خودبه خودریخت.هیج وقت جلوی مامانم خوددارنبودم گرچه آدم مغروری بودم وکمترکسی اشکم رودیده بوداماجلوی مامانم یه پسربچه ی بی پناه بودم که تنهامحل امن برام آغوش خودش بود
مامان ازلرزش شونه هام متوجه گریه ام شدوگفت
-گریه کن پسرم!گریه کن.میدونم دلت سوخته پس گریه کن تاآروم شی.
همینجورکه من گریه میکردم مامان هم روس شونه هام دست میکشیدوباحرفاش دل داریم میدادآخرش هم گفت
-گریه کن اماامیدت روازدست نده.من مطمئنم که پیداش میکنی
بعدیه دفعه تندی بااخم منوبلندکردروبه من انگشت اشاره اش روتکون دادوگفت
-یعنی بایدپیداش کنی.توبایدعروس منوپیداکنی .مگه میشه من به همین راحتی دختری روکه توروبه ازدواج راضی کرده ازدست بدم محاله
بااین حرف مامان خنده ای کردم وتازه تونستم چشمای سرخ ازگریه اش روببینم
من هم گفتم
-باشه مامان.قسم میخورم که پیداش کنم
بعدهم چرخیدم طرف آرادکه دیدم باباهم کنارش نشسته وهردودارن بالبخندبه من نگاه میکنن وچشمای اوناهم اشکیه
باتعجب نگاهی بهشون کردم وگفتم
-گریه کردین؟
باباخنده ی تلخی کردوگفت
-گریه ات دل سنگ وآب میکردبابامگه میشه گریه نکرد؟
بااین حرف بابابلندشدم ورفتم طرفش که اون هم بلندشد ومنوتوی آغوشش گرفت وبعدزدپشتم وگفت
-پسرم دیگه مردشده.اون عاشق شده
بااین حرف بابالبخندی زدم واونوسفت توی بغلم فشاردادم که دوباره صدای آرادبلندشد
-اه!بسه دیگه حالم بهم خورد!چه خبرته آریاهمه روآب لمبوکردی؟
باخنده ازباباجداشدم ورفتم طرفش وبعدهم گفتم
- حالاچون تودوست نداری آب لمبوشی پس اینوبگیر
بعدهم مشتی توی بازوش زدم که صدای اعتراضش بلندشد
-آخ!الهی دستت قلم شه.توکه بدترمنوخردوخاکشیرکردی.ای خداکنه بی طنین...
فورادستم رو روی دهنش گذاشتم وگفتم
-اینونگوداداش.نگو.دلم میسوزه
اون هم لبخندی زدوگفت
-ببخشیدفقط شوخی بود
من هم سری تکون دادم ورفتم کنارش نشستم
بااین که خودم اونجا بودم امانمیتونستم فکرم رواونجابیارم همش فکرم پیش طنین بود
طنین من کجایی؟
بالاخره یک ماه گذشت وماهنوزنتونسته بودیم طنین روپیداکنیم حسابی کلافه بودم اماامیدم روازدست نداده بودم
امروزقراربودخبرمفقودشدن طنین روتوی تلویزیون اعلام کنن انگارهمه ناامیدشده بودن
دوست نداشتم این کارروبکنن امانمیتونستم جلوشون روبگیرم
فقط درجواب سردارکریمی که این خبرروبهم دادگفتم چرا؟که اون هم سرش روانداخت پایین ورفت
خدای من خانواده اش چی میکشن؟قراربودبه اوناهم خبربدن.مطمئنم دیوونه میشن
حتی هنوزستادقبلی هم که طنین توش کارمیکردخبرنداشتن که چه بلایی سرش اومده وامروزهمه باهم خبرمیشدن
طنین خواهش میکنم خودت روزودترنشون بده
یه نشونه میخوام تاپیدات کنم.خواهش میکنم.
طرلان
ازدانشگاه که اومدم یه راست رفتم سراغ مامان که دیدم توی آشپزخونه داره غذادرست میکنه
-سلام برمامان گل خودم
برگشت طرفم وگفت
-سلام عزیزدلم.برودست وروت روبشورتابابات که اومدناهاربخوریم
امامن اصلابه حرفش توجهی نکردم ونگاهم فقط به چشمای سرخش بودمطمئن بودم به خاطرطنین گریه کرده.رفتم جلوودستم روانداختم دورگردنش
-مامانم!بازم که توگریه کردی؟به خداطنین حالش خوبه
-پس چراباماتماس نمیگیره؟
-آخه خودت که بهترمیدونی اون توی ماموریت باه نمیتونه تماس بگیره
-میدونم عزیزم تودرست میگی!امابازم دلم آروم نمیشه.آخه امروزیه نامه ازوزارتشون اومدکه برای طنین بودمنم یادش اوتادم نتونستم طاقت بیارم
باتعجب به مامان نگاه کردم وگفت
-نامه؟چرابایدنامه طنین بیاداینجا؟
-نمیدونم!حالابابات که اومدبازش میکنیم ببینیم چیه؟
-باشه کاری دارین من انجام بدم
-نه عزیزم توبرواستراحت کن
-پس تابابابیادمن میرم پای تلویزیون
-باشه!بروبزن شبکه ارتش ببینم چیزخاصی ازخواهرت نمیگن؟
-وامامان!مگه طنین رئیس جمهوره؟
-کمترازاونم نیست.دخترم سرهنگه
-اوهو!بااین دختردماغوت!
-برودختر.اینقدرحرصم نده
خنده ای کردم ورفتم سراغ تلویزیون بعدازاینکه رمزشبکه روزدم نشستم روی مبل
داشت اخبارنشون میدادهیچ چیزخاصی نمیگفت
-نگفتم مامان؟دخترت که...
همون موقع صدای گوینده تلویزیون باعث شدکه قلبم وایسه برگشتم به تلویزیون نگاه کردک که داشت خبربدی رومیدادنمیدونم چرایه دفعه دلم آشوب شد
به صفحه تلویزیون که نگاه کردم عکس طنین رودیدم وبعدهم صدای گوینده که میگفت
-هم اکنون خبربدی رودریافت کردیم.سررهنگ طنین رستگارسرهنگ ارتش سایبری مفقودشدن وهیچ اثری تاکنون ازایشون یافت نشده
دیگه بقیه خبررونمیشنیدم کاملاتوی شوک بودم که صدای جیغ مامان منوبه خودم آورد
برگشتم طرف آشپزخونه که دیدم ممامان حالش بدشده وافتاده روی سرامیکا!
فورابه سمتش رفتم بغلش کردم
-مامانم!مامان خوبم!بلندشو.چشماتوبازکن مامان
امااصلاچشاش روبازنمیکرد
دویدم سمت آشپزخونه وبایه لیوان آب برگشتم کم کم به هوش اومد
فورازنگ زدم به بابا
-الوباباسلام!
-سلام گلم!خوبی؟بابا
-بابایی خودت روزودبرشون خونه! مامان حالش خوب نیست
همینطورکه این حرفارومیزدم ازشدت شوک میلرزیدم
-باشه عزیزم الان میام!
بعدازباباهم فورازنگ زدم به حسام که چندروزی بوداومده بودشیرازوبدون اینکه بزارم حرفی بزنه گفتم
-الوحسام خودت روبرسون خونمون.مامانم حالش بده
اون هم باشه ای گفت وقطع کرد
رفتم سراغ مامان وبغلش کردم وهمون جاروی سرامیکای توی سالن نشستم
باهم گریه میکردی ومامان مدام طنین روصدامیزدکه یه دفعه صدای درسالن اومدوباباوحسام باهم واردشدن
مامان تابابارودیدبلندشدورفت طرفش وباگریه گفت
-محمود.دخترم!طنینم
بعدهم خودش روانداخت توی بغل بابا
باباکه هنوزنفهمیده بودچی شده گفت
-چی میگی؟چه خبرشده؟
باباکه دیدمامان دیگه چیزی نمیگه وفقط گریه میکنه روکردبه من وگفت
-طرلان چی شده؟بابا.سکته کردم یکی یه چیزی بگه
باگریه وایسادم وگفتم
-باباطنین؟
-طنین چی؟
-طنین.اون...
حسام که ازتکه تکه حرف زدن من عصبی شده بوددادزد
-طرلان مثل آدم حرف بزن!سکتمون دادی
منم مثل خودش دادزدم
-باباطنین مفقودشده.هیچ اثری ازش نیست امروزتوی اخبارگفتن
بااین حرف من بابادستش روگذاشت روی قلبش وافتادزمین که صدای یاخدای حسام بلندشدوبه سرعت دویدیم سمتش
حسام روبه من گفت
-بروقرصاش روبیار.بدوطرلان
فورارفتم سراغ داروهای باباواوناروآوردم!کمی که حال باباخوب شددیدم همون جورکه سرش پایینه داره شونه هاش میلرزه
همهمون بادیدن گریه ی باباشروع به گریه کردیم .خدای من!باورمون نمیشدکه طنین مفقودشده باشه
باباناله میکردومیگفت
-خدای من حتی نتونستم خوب ببینمش!دخترم.دخترعزیزم
گریه ی بابادل هممون روخون کرده بود
بابا-دلم میسوزه که وقتی هم اومداینجااینقدراذیتش کردیم که یه روزروهم به زورموند.خدایاخودت طنینم روبهم برگردون
بااین حرف باباصدای گریه مامان تبدیل به شیون شد
توی یه ساعت همه اقوام خبرمفقودشدن طنین روشنیدن واومدن خونه ما!نامه هم درباره مفقودشدن طنین بود ومیخواستن ماروخبرکنن
بالاخره باتصمیم همه قرارشدکه ماهم بریم تهران.حسام هم بامابرمیگشت تهران.ماهم قراربودکه بریم خونه حسام اینا
به شدت نگران طنین بودیم پس باهواپیمااومدیم تهران.باماشین اومدن سخت بودوطول میکشیدوماهم توانایی صبررونداشتیم
ازهواپیماکه پیاده شدیم داخل فرودگاه بهنازرومنتظرخودمون دیدم.تامنودیدبه سمتم دویدکه من هم به سمت اون دویدم وبغلش کردم ازقبل بهش خبرداده بودن.فوراشروع به گریه کردوگفت
-طرلان!متاسفم
من هم شروع به گریه کردم وگفتم
-نه نگومتاسفم!خواهرم پیدامیشه من مطمئنم.من مطمئنم
اون هم تندتندسرش روبه تاییدحرفام تکون میدادواشک میریخت
منوازخودش جداکردوروبه چدرومادرم که حالارسیده بودن به ما گفت
-سلام.بفرمایین بیرون منتظرتون هستن
بعدهم روکردبه مادرم وگفت
-واقعامتاسفم
دوباره صدای گریه مامان بلندشد
بهناز-گروهی ازسران ارتش بیرون ازفرودگاه منتظرتون هستن
بااین حرف همه به بهنازنگاه کردیم که سرش روانداخت پایین
رفتم جلوش ونگهش داشتم
-منظورت چیه؟
دوباره اشکاش دراومدوگفت
-همه ازپیداشدن طنین ناامیدشدن
-چی؟چرا؟مگه چندوقته ازگم شدنش میگذره؟
-یه ماهه!
باتعجب دادزدم
-چی؟پس چراحالابه ماخبردادین؟توچرازودترنگفت ی؟
-ستاداصلی به هیچ کس خبرنداده بودماهم تازه خبردارشدیم
خدای من باورم نمیشد.ایناچی پیش خودشون فکرکردن.اونافکرمیکنن خواهرمن مرده
بیرون که اومدیم حدودبیست نفرنظامی جلوی درب خروجی فرودگاه وایساده بودن که بادیدن بهنازکنارمافورااحترام گذاشتن
دلم میخواست برم بزنمشون.محال بودکه خواهرمن مرده باشه!اون زنده است ایناچرااینقدرباترحم به مانگاه یکنن
رفتم جلوباجیغ گفتم
-اومدین اینجاچیکار؟به جای این کارابرین خواهرم روپیداکنین.اون نمرده اون نمرده
بعدهم باگریه روی زمین افتادم که بهنازکمکم کردبلندشم
برام سخت بودغیرقابل باوربود آریا
باآرادبیرون ازفرودگاه وایساده بودیم.خبرداشتیم که امروزقراره خانواده طنین بیان تهران ازطریق حسام خبردارشده بودیم.بلافاصله بعدازاین خبرزنگ زده بودبه من وصحت ماجراروپرسیدکه من هم تاییدکردم
همین طورمنتطربودیم که دیدیم خانواده طنین اومدن بیرون.من وآراددورترازبقیه وایساده بودیم درواقع به خاطرمن چون رویی نداشتم که جلوبرم
حدودبیست نفرجلوی درفرودگاه ایستاده بودن
داشتم به مادرطنین که زارمیزدنگاه میکردم که یه دفعه طرلان اومدجلودادزد
-اومدین اینجاچیکار؟به جای اینکارابرین خواهرم روپیداکنین.اون نمرده اون نمرده
بعدهم افتادروی زمین وشروع به گریه کرد.باگریه ی اون صدای شیون مادرش هم بلندشد
سردارکریمی جلورفت وگفت
-واقعامتاسفم!ماتمام تلاشمون روکردیم اماهیچ اثری ازایشون نیست
داشت بدترخون به دلشون میکرد
بااین حرف سردارصدای گریه ی اون دوتابلندترشد
دیگه نمیتونستم طاقت بیارم من مطمئن بودم که طنین ززنده است واسه همین حرکت کردم برم جلوکه آراددستم روگرفت
-ولم کن آرادنمیبینی دارن میشکنن؟
-چرابرادرمن دارم میبینم.امانرو
-چرا؟بزاربرم بهشون بگم که من پیداش میکنم
-نه !نبایدالکی بهشون امیدداد
-چی میگی؟من مطمئنم طنین زنده است
-آره منم مطمئنم!امااگه خدای نکرده پیداش نکنیم میدونی ازاین بیشترمیشکنن
نگاهی بهشون انداختم وچرخیدم طرف آرادکه ادامه داد
-صبرکن!آریا.ان شاالله وقتی پیداش کردی میریم واین خبرخوب روبهشون میدیم اماالان وقتش نیست
بعدهم دست منوکشیدوازاونجادورکردامام ن هنوزنمیتونستم لحظه شکستن مادرش روفراموش کنم
اون زن گرچه ازچهره جوون به نظرمیرسیداماکمرش خم شده بود
وقتی خونه که رفتیم این چیزاروبرای مامان تعریف کردم مامان هم گریه کردوگفت
-کم چیزی نیست!جگرگوشه اش روازدست داده.وقتی به این فکرمیکنم که اگه جای اون زن بودم چه به سرم میومددلم میسوزه
بعدهم برای دل بیچاره مادرطنین گریه کردوگفت
-فرداحتمابایدبرم بهش سربزنم.اون به هم زبون وهم دردنیازداره.محاله مادرعروسم روول کنم
من هم بااین حرف مامان لبخندتلخی زدم وگفتم
-ممنونم مامان
چندروزدیگه هم گذشت اماماهیچ خبری ازطنین نبود
ازتمام کسایی هم که دستگیرکرده بودیم چیزی بدست نیاورده بودیم مثل اینکه رئیسشون روفقط ازقیافه حبیب اون رومیشناخته همه فقط یه اسم رومیگفتن
-سام
هممون درگیربودیم البته بقیه به جزمن وشایدآرادقطع امیدکرده بودن هنوزروم نشده بودکه سری به خانواده طنین بزنم اماحسام ومامان میگفتن که حالشون اصلاتعریفی نداره
همین طورداشتیم باآرادشواهدروبررسی میکردیم که اول صدای تلفن من وبعدهم تلفن آرادبلندشد
مثل اینکه پیام اومده بودبه سرعت رفتیم طرف گوشی هامون وبعدهردومون باهم سرمون روبالاکردیم وگفتیم
-پیداشد
دیگه ازخوشحالی نمیدونستم چکارکنم دویدم طرف آرادوبغلش کردم وهمون جورپشت سرهم میگفتم
-آراد!طنین پیداشد.طنینم پیداشد.اون برامون آدرس فرستاده.اون کسی روکه دزدیدتش رو
یه دفعه باحرفی که میخواستم بزنم به شک افتادم.برگشتم وبه گوشی توی دستم نگاه کردم
خدای من باورم نمیشداینکه؟چطوری؟
به ارادنگاه کردم اون هم مثل من شوکه شده بود طنین
دیگه چشمام بازنمیشدازبس کتک خورده بودم نایی نداشتم
هنوزهم باورم نمیشدکه رئیس احسنی سام باشه
همون اولش که دیدمش باخنده روبه من گفت
-چیه؟فکرنمیکردی که پسرعموی حسام رئیس این تشکیلات بزرگ باشه؟
به هرحال اگه اونطرفش پلیس شداینطرف هم بایدخلاف کارمیشد
بعدهم بلندزدزیرخنده .بهش که حمله کردم بایه لگدکوبیدتوی قفسه سینه ام
وپرتم کردکه دادزدم
-چی ازجونم میخوای عوضی؟من چه بدردتومیخورم
-ازتو؟هیچی!امامیخوام انتقام بگیرم
-انتقام؟
-آره هنوزجشن حسام روکه یادت نرفته هم انتقام اون روزهم انتقام ازدست دادن محموله ام روتوی عوضی باعث همه ایناشدی
بعدهم به شدشروع به کتک زدنم کرد
تمام بدنم دردمیکنه فکرکنم یه ده روزی هست که اینجام وهرروزفقط اون عوضی میادوکتکم میزنه
داشتم روی زمین مینالیدم کهدوباره صدای درکه بالگدبازشداومد
به سختی سرم روبلندکردم که دیدم اون عوضی وایساده اونجاویه سرنگ هم دستشه
خنده ی کثیفی کردوگفت
-سلام!جناب سرهنگ.امروزمیخوام بهت حالی بدم آماده ای؟
تاسرم روبالاکردم که ببینم میخوادچه غلطی بکنه سوزش سرنگ روتوی دستم حس کردم وبعدش هم بیهوشی کامل
نمیدونم چقدربیهوش بودم اماوقتی چششمام روبازکردم دیدم که دوباره اون بایه سرنگ دیگه بالای سرم وایساده
گفت
-دیروزکه اونوبهت زدم انگارخیلی بهت نساخت.امااین حالت روجامیاره
وبعدهم سوزن روبه دستم زداینباربیهوش نشدم اماسرم گیج میرفت
هرروزمیومدبهم یه سرنگ میزدومیرفت دیگه این آخری هابدون اینکه چیزی بگه دستم روجلوش میگرفتم اون هم باخنده بهم سرنگ رومیزد
نمیدونم چی بودکه اگه یه ساعت دیرترمیومدتموم بدنم شروع دردگرفتن میکرد
طوری که خودم روبه درودیوارمیکوبیدم وازشون میخواستم که کمکم کنن
خدای من چه به سرم اومده؟داشتم بدنم روبه دیوارمیکوبیدم که صدای دراومدوحبیب اومدتو
-سلام عزیزم.خوبی؟
-گمشوکثافت
-اوه اوه!توکه بی ادب نبودی؟
-خفه شومهدی!تمام بدنم دردمیکنه
اومدطرفم وگفت
-منم اومدم کمکت کنم
بعدهم دستم روگرفت که بامشت زدم توی صورتش بااینکه مشتم جون نداشت امابازهم دردش اومد
-زنیکه عوضی حالت رومیگیرم
بعدهم بهم حمله کرد
بهترین موقعیت بوداگه اینوازدست میدادم دیگه معلوم نبودکه کی ازاینجاآزادمیشدم ایناهم که کمربه مرگ من بسته بودن.بعیدمیدونستم آریاهم پیدام کنه چون مطمئن بودم ردیابم ازکارافتاده وگرنه تاحالاپیدام کرده بودن
بهم که حمله کردبهش چسبیدم وبا مشت توی شکمش میزدم واون هم بامشت توی شکمم جوابم رومیدادبادست راستم مشت میزدم وبادست چپم سعی میکردم که گوشیش روبردارم واون هم که سعی میکردجلوی مشتام روبگیره وجوابشون روبده اصلاحواسش نبود
گوشی روکه درآوردمخودم روخم روی زمین انداختم اون هم باچندتالگدمنورهاکردورفت اماقبل ازرفتنش گفت
-اینقدردردبکش تاجونت دربیاد.سام که نیستش من هم محاله بهت موادبرسونم
بااین حرفش دادزدم
-مواد؟
خندبدوگفت
-پس چی؟بدبخت نمیدونستی که معتادشدی؟
بعدهم دوباره خنده ی کثیفی کردورفت
باورنمیشدمن معتادشده بودم!نه!خدای من!
زندگیم نابودشد
همون جانشستم وزارزدم حالم اصلاخوب نبودهم درد داشتم هم به خاطرکتکایی که خرده بودم همش خون بالامیاوردم باتمام تلاشم سعی کردم که به آریاپیام بدم اول میخواستم به اون فقط پیام بدم اماترسیدم که متوجه نشه پس به آرادهم پیام دادم وآدرس جایی روکه بودم وهمراه بااسم سام رونوشتم
حداقل اگه جام روعوض کنن بادیدن اسم سام پیدام میکنن
خدای من خودت کمک کن
دیگه دردم غیرقابل تحمل شده بودوبادادخداروصدامیزدم
یه چندبارهم حبیب اومدوپشت درخندیدتاحرص منوبیشترکنه امامن اونقدردردداشتم که به اون توجه نمیکردم وآخرش هم ازدردبیهوش شدم آریا
باآرادبه سرعت آدرس روپیداکردیم وبه همه نیروهاآماده باش دادیم
همه ازاین که طنین زنده است خوشحال بودن اولش باورنمیکردن اماوقتی پیامش رونشونشون دادم فوراآماده شدن
سردارکریمی هم دستوربه تحت نظرداشتن ساختمون مذکورداد
قراربودساعت چهارصبح بهشون حمله کنیم
الان هم داشتیم باآرادمیرفتیم که به خانواده طنین این خبرخوب روبدیم
اونقدرخوشحال بودم که نمیدونستم چطوری خودم روبرسونم به خونه حسام اینا!مامانم هم اونجابودازقبل به حسام زنگ زده بودم وگفته بودم که کارتون دارم
اونجاکه رسیدیم آرادماشین روپارک کردمن هم پیاده شدم تازنگ درروبزنم
تاآرادماشین روپارک کنه وبیاددرروبرامون بازکردم
داخل که رفتیم مامان وحسام هردوشون بیرون اومدن وگفتن
-چی شده؟آریا
لبخندی زدم که ازلبخندم انگارنگاه اوناهم گرم شد
-بریم داخل تابه همتون بگم
باهم رفتیم داخل.مامان وبابای زنین وطرلان همراه باخاله وشوهرخاله ام هم نشسته بودن
تارفتم داخل طرلان بلندشدواومدطرفم وبالحن تندی گفت
-خوب شدبالاخره خودت رونشون دادی.چیه؟میترسیدی؟چه بلایی سرش آوردین؟کجاست ؟خواهرم کجاست؟
بعدهم شروع به گریه کردکه حسام اومدواونوازمن دورکردوسعی کردآرومش کنه
من هم سرم روانداختم پایین وگفتم
-میدونم وظیفه ی من بودبه عنوان رهبرگروه که زودترازاینابهتون سربزنم اماباورکنین روش رونداشتم.من بایدازدخترتون مواظبت میکردم اماباورکنبن تمام تلاشم روکردم وبه خاطرهمین که نتونسته بودم نجاتش بدم رویی نداشتم که اینجابیام
بابای طنین اومدجلوودست گذاشت روشونه ام وگفت
-تقصیرتونیست پسرم!تقصیراون عوضیاست.طنینم رو...
امادیگه نتونست ادامه بده وروع به گریه کردازروزاولی که دیده بودمش شکسته ترشده بودمیدونستم بااین خبرم خیلی خوشحال میشه کمکش کردم که بشینه بعدهم روکردم به همشون وگفتم
-اماالان من یه خبربراتون دارم
مامان طنین فوراازجا بلندشدوگفت
-چی؟چی شده پسرم؟
لبخندی بهش زدم وسرم روبین همشون چرخوندم ویه نگاه به آرادانداختم که بالبخندتاییدکرد
-ماطنین روپیداکردیم
طرلان-چی؟
-آره جاش روپیداکردیم وامشب موقع سحربه اونجاحمله میکنیم ونجاتش میدیم
بااین حرف من بابای طنین روی زمین نشست وسجده شکربه جا آوردهمه خوشحال بودن
بیچاره مادرطنین که هنوزداشت گریه میکرد.البته مطمئن بودم این دیگه ازخوشحالیه
حسام-عالی بودآریا!خبرت عالی بودهمه ماخوشحال شدیم
-ماهم خوشحال شدیم
آراد-خوب آریابریم دیگه؟
سری تکون دادم روبه بقیه گفتم
-خوب مادیگه میریم برامون دعاکنین
مامان- برین به سلامت پسرم!مواظب خودتون باشین
دوباره سری تکون دادم وباارادازاونجا خارج شدیم
که آرادگفت
-حداقل یه لیوان آب هم دستمون ندادن!حالامن هیچی تواونجااینقدرفک زدی فکت داغون شد،گلوت هم که خشک شده نبایدیه چیزی بدن بخوری
خنده ای کردم وگفتم
-آراد!
-باشه بابا!
بعدهم یه دفعه روکردبه منوگفت
-توهم خوب میتونی فک بزنیا!همچین رفته بودی رومنبرکه پایین آوردنت کارحضرت فیل بود
مشتی بهش زدم واینبارخودم پشت فرمون نشستم وبه سرعت رفتیم به محل عملیات
تمام کسایی که توی ماموریت همراهمون بودن توی عملیات امروزهم حضورداشتن.مثل اینکه همه منتظربودن خبری ازطنین بشه تاخودشون روبرسونن
به محل که رسیدیم سرگردخانی اومدجلوبعدازاحترام گذاشتن گفت
-سرهنگ!تمام دوربینای ساختمون روهک کردیم ده نفرتوی ساختمونن باحبیب وفکرکنم که سرهنگ روهم توی زیرزمین زندانی کرده باشن.چون اونجازیرزمین داره امادوربینی اونجانیست
-خوبه!کارتون عالی بود؟سردارکریمی تماس نگرفتن؟
-چراقربان!گفتن که روندکارروبهشون اطلاع بدیم
-باشه!به بچه هااطلاع بده که یه ساعت دیگه بهشون حمله میکنیم آماده باشن.طبق نقشه بایدپیش بریم مواظب باشن اشتباه نکنن
-چشم
دوباره احترام گذاشت ودورشد
روبه آرادگفتم
-بیابریم شرایط دورخونه روبررسی کنیم نبایدهیچ راه فراری براشون بزاریم
باآرادتمام اطراف خونه روکه یه باغ بودروبررسی کردیم وهرجاکه احتمال میدادیم امکان فرارباشه رونیروقراردادیم
نقشه ازاین قراربودکه اول منوآرادهمراه باشش تاکوماندوواردبشیم وبعدگروه اصلی
سرساعت هردومون جلوی دیوارجنوبی آماده بودیم
دیوارجنوبی ساختمون کوتاه تربودوالبته درختای زیادی هم اینطرف وجودداشت که راحت میشدپشتش پناه گرفت
-آرادقلاب میگرم بروبالا
-باشه
آرادباقلاب گرفتن من ازدیواررفت بالاوبعدعم خم شدروی دیوارودست منوگرفت
دستش روگرفتم وسعی کردم باکمک پاهابرم بالابایه حالت پرشی رفتم بالاوبعدبااستفاده ازدست آرادبه صورت پرشی بایه حرکت پریدم پایین
آراد-پسرعجب حرکتی بود!کف برشدم
-بیاپایین اینقدرحرف نزن
-نه خداوکیلی!برای جنگولک بازی حرف نداری.بایدببرمت سیرک
-آرادخفه شو
-خودت خفه شو
-میام میزنمتا
-منم زنت رومیزنم
-جرات داری؟
سرش روخاروندوگفت
-راستش روبخوای نه!زن تویکی خودش کورکدیل هست چه برسه به تو
-هی مواظب باش چی بلغورمیکنی؟
-مگه چی گفتم
-که طنین کورکدیله نه؟!
-خوب خود هم الان گفتی
-چی؟
-گفتی طنین کورکدیله
کثافت داشت ازخودم سواستفاده میکرد -آراداگه خفه نشی این پنج تاانگشت روتوی صورتت خردمیکنم
بعدهم مشتم رونشونش دادم که آب دهنش رومثلاباترس قورت دادوگفت
-اونجوری که میره توی دهن من!نگران نیستی دستت رودندون بگیرم؟
-آراد!جون من یه بارجدی باش
فوراراست ایستادواخماش روباحالت بامزه ای توی هم کرد
-چرااخم میکنی؟
-میخوام جدی باشم
-جدی بودن اینجوریه؟
-توهرموقع که جدی هستی اینجوری میشی
سری تکون دادم این بشرآدم نمیشد
-خیلی خری
-دخترخالته
-اون که هست
برگشت بالبخندبهم نگاه کردوگفت
-الناز
منم لبخندی زدم وگفتم
-الناز
همون لحظه صدایی اومدکه هردومون باهم رفتیم وپشت درختاپنهان شدیم
-آرادمواظب باش
-مواظبم
صدای پایی میومدکه هرلحظه نزدیک میشد
تااومدطرف ماآرادبامشت اوبیدتوی صورتش وبعدهم چنان زدپشت گردنش که فورابیهوش شد.نتونست پفریادی بزنه
اونوبه یکی ازکوماندوهاسپردیم تاببرتش بیرون همراه باپنج تای دیگه رفتیم سراغ بقیه نگهبانا!پنج تاشون توی حیاط بودن پنج تای دیگه هم توی ساختمون
بالاخره ترتیب نگهباناروکه دادیم در روبرای بقیه گروه بازکردیم
-سرگردخانی باگروهت بروپشت ساختمون
-بله قربان
-سرگردامینی سمت راست
-بله
-سرگرد...سمت چپ روداشته باشین
-چشم قربان
-من هم ازجلومیام.حواستون روخوب جمع کنین
بادوبه طرف دررفتیم وقبل ازاینکه واردبشیم پشت دیواراپنهان شدیم بلندگوروبرداشتم وگفت
-شمادرمحاصره پلیسین.اسلحه هاتون روبندازین وبیاین بیرون
منتظربودم بیان بیرون که صدای آرادازتوی بیسیم بلندشد
-کف برصدات شدم!عجب اکوی خفنی داشت.وای من عاشق این لحظه بلندگوبه دستی پلیسم
-برعکس من ازش متنفرم!انگارداریم خودمون رومسخره میکنیم.این که کاملامشخصه که اونابیرون نمیان پس چراگلوی خودمون روپاره کنیم
-پس توچراگلوی خودت روجردادی؟
-طبق قانون درضمن
خنده ای کردم وگفتم
-میخواستم اکوی صدام روتست کنم
آرادهم خندیدوگفت
-حقاکه داداش خودمی.فعلابای
بیسیم که قطع شدبرگشتم داخل رونگاه کردم که دیدم توی هول ولاافتادن ودارن سعی میکنن فرارکنن اماچون دیدن نمیتونن فرارکنن شروع کردن به تیراندازی
ماهم باگلوله جوابشن رودادیم
بالاخره بعدازحدودنیم ساعت حبیب وافرادش رودستگیرکردیم البته سه نفرشون هم کشته شدازماهم فقط یه سه چهارتاازبچه هازخمی شده بودن که فورافرستادیمشون بیمارستان
اوناروکه به سرگدخانی سپردیم باآرادرفتیم تادنبال طنین بگردیم
درورودی زیرزمین ازداخل خونه بازمیشدپس واردشدیم درروبازکردیم
طنین
دوروزبودکه دیگه بهم موادنزده بودن حالم خیلی خراب بودنمیدونم چراآریاهم نیومده بودیعنی نتونسته بودن پیدام کنن؟یانکنه پیامابهشون نرسیده؟بافکراینکه پیامانرسیده یه چندتافحش به مخابرات دادم
دیگه نایی نداشتم
حالم داشت بدمیشدتمام تنم دردمیکردودردش هم مثل این بودکه دارن مته میکنن توی استخونام
همش اینوراونورمیچرخیدم وخودم روبه درودیوارمیکوبیدم
دوباره داشتم ازدردبیهوش میشدم که صداهایی روازبیرون شنیدم صداهامثل صدای تیراندازی بود
اماچنددقیقه بعدصدای دونفرکهتوی راه پله های زیرزمین میدویدن اومد
خودم روجمع کرده بودم دیگه حتی توانایی حفاظت ازخودم روهم نداشتم.وضعیتم خیلی داغون بودمیدونستم که چندتاازدنده هام شکسته چون نمیتونستم خودم روازحالت جمع تکون بدم دردش وحشتناک بودبدترازاون هم وضعیتی که توش گرفتارشدده بودم.خماریم نمیزاشت که بتونم مثل قبل حرکتی بکنم
دیگه کم مونده بودبزنم زیرگریه
باصدای دراتاقک که بازشدهه ایی کردم وبه زورخودم روعقب کشیدم اماتاسرم روبلندکردم ازچیزی که میدیدم کم مونده بودجیغ بزنم اماتوان همون هم نداشتم
فقط تونستم بگم
-آریا
وبعددوباره بیهوشی!
آریا
ازپله هاکه پایین رفتیم یه اتاقک اونجابودکه صدای ناله ظریفی ازاونجامیومدبه سرعت درروبازکردیم که دیدم آدم نحیفی بایه هه خودش روعقب کشیدوبعدهم سرش روبلندکرد
خیلی نحیف وزردرنگ بود
داشتیم باتعجب بهش نگاه میکردیم که باصدای اون که گفت
-آریا
به خودمون اومدیم
اول یه نگاه بهآرادانداختم وبعدهردومون به سمتش دویدیم که روی زمین بیهوش شده بود
خدای من این طنین بود؟نه باورم نمیشه!طنین من خیلی قوی تربوداین دخترنحیف وزردرنگ اصلابه طنین سرحال من نمیخورد
جلورفتم وازروی زمین بلندش کردم تابلندش کردم موهاش ازروی صورتش کناررفت ومن تونستم صورت قشنگش روکه حالابه شدت ضعیف وزردشده بودروببینم خودش بود.مگه میشدمن طنین روبااون موهاوابروی مشکی نشناسم بااین که چشماش بسته بودشناختمش دیدنش توی اون حالت قلبم روبه درآورد
-طنینم!
توی بغلم گرفتمش که صدای ناله اش بلندشد
آراد-آروم آریا!ممکنه جاییش شکسته باشه.ازناله ای هم که میکنه مطمئنادنده هاش شکسته
-آراد!میبینی؟این اصلابه طنین شبیهه؟چه به سرش آوردن
-بهتره زودترببریمش بیمارستان آریا!اصلاحالش خوب نیست اگه حالش خوب بودبیهوش نمیشد
-باشه!
بعدهم فوراازروی زمین بلندشدم وزنگ زدم تایه برانکادربفرستن داخل اماچون برانکادررونمیشدآوردتوی زیرزمین آروم دستم روانداختم زیرزانوهاش وآروم بلندش کردم تادردنکشهئ امابازهم ناله خفیفی کرد
اینبارنتونستم طاقت بیارم وباتمام تلاشم یه قطره اشک ازچشمم چکید
آراد-آروم باش مرد!خداروشکرکه زنده پیداش کردیم حالش هم خوب میشه
-آراد!گاهی توی این وضع ندیده بودمش دارم دیوونه میشم.ببین دیگه چیزی ازاون طنین قبل باقی مونده اصلا؟
-اون هنوزهم همون طنینه فقط مریض شده وآسیب دیده.اگه خودش نبودمحال بودکه بااین حال زارش بتونه همراه گیربیاره وبه ماپیام بده
سری تکون دادم به سمت بیرون حرکت کردم
ازپله هاکه بالامیرفتم لحظه ای چشماش روبازکردوگفت
-خوشحالم که اومدی.آریا!
بااین حرفش قلبم آروم شد.خوبه که خوشحالش کردم.
بیرون اززیرزمین افراداورژانس آماده بودن تااونوببرن
آروم روی برانکادرگذاشتمش ولحظه آخرکه داشتن میبردنش نتونستم طاقت بیارم وبوسه ای به پیشونیش زدم
بعدازاینکه طنین روبردن
آراداومدجلو ومشتی زدتوی شکمم
-چکارمیکنی؟دیوونه
-آبجی منومیبوسی؟
-بروبابا!نامزدخودمه
-کی گفته؟توهنوزبه خودش هم نگفتی.ازکجامعلوم قبول کنه
باترس برگشتم طرفش که گفت
-شوخی کردم قبول میکنه.
من هم لبخندی زدم وباهم به طرف بیرون رفتیم
-آرادبه نظرت میشه همون طنین قبل!
-هنوزهم خودکورکدیلشه!
-هی نکنه میخوای حالت روبگیرم
-به توچه آبجی خودمه!
-خیلی خری
-نه به اندازه تو
همین جورکه ارادچرت وپرت میگفت باهم ازساختمون خارج شدیم وبه سمت ماشین رفتیم تاپشت سرآمبولانس طنین بریم بیمارستان اریا
هنوزحرفای دکتربرام قابل فهم نیست داشتم دیوونه میشدم
همراه آمبولانس که رفتیم به نزدیک ترین بیمارستان رفت
اونجاتاطنین روواردکردیم فورافرستادنش بخش ویژه تابهش رسیدگی کنن
بعدازحدوددوساعت وقتی دکتربیرون اومدگفت
-باتوجه به اعتیادش نمیتونیم درمانش سخته!
باتعجب بهش نگاه کردم وگفتم
-اعتیادش؟
-بله ایشون معتادبه ...هستندکه باسرنگ تزریق میکردن.شمانمیدونستین؟
-نه!آخه ایشون رودزدیده بودن.
-میتونم اسمشون روبپرسم
-بله!طنین رستگار
دکترباتعجب به من نگاه کرد
-ایسون سرهنگ رستگارمفقودشده هستن؟
-بله امروزنجاتشون دادیم.ماهم ازوزارت اطلاعات هستیم
-خوشبختم.امابایدبگم که به ایشون مقدارزیادی...تزریق شده که باتوجه به اعتیادشدیدشون درمانش خیلی سخت میشه بایدبدن قویی داشته باشه تاهم بتونه درمان روتحمل کنه هم ترک اعتیادش رو!
-خدای من باورنمیشه!
همون لحظه آراداومدرفته بودکه به خانواده طنین خبربده تابیان ببیننش
دکترکه رفت برگشتم سمت آرادکه بادیدن چهره درهم من گفت
-چی شده؟دکترچی گفت
-آراد!من اون کثافت رومیکشم.من سام تهرانی روباهمین دستام خفه میکنم
همینجوردادشم دادمیزدکه آرادگفت
-چته مرد؟چی شده؟چرااینجوری میکنی؟
-اون کثافت به طنین مقدارزیادی...تزریق کرده
-چی؟
برای گفتن حرفی که میخواستم بزنم جگرم آتیش گرفت.نمیتونستم سختم بود
-آراد!طنین بیست روزه که معتادشدیدبه...شده
بااین حرف من آراددستش روروی سرش گذاشت وگفت
-خدای من!حالابایدچکارکنیم
رفتم وروی صندلی های بیمارستان نشستم
-هیچی.بایددعاکنیم که خداکمکش کنه بتونه هم درمان روتحمل کنه هم ترکش اعتیادش رو
باشدت موهام روکشیدم وگفتم
-شرمم میشه که بگم معتاده!آخه اون حیفه که بخوای این لقب روبهش بدی
آرادکه متوجه حال وخیمم شده بود اومدجلوودست گذاشت روشونه ام
-آریا!خودت رواذیت نکن طنین فقط مریض شدهنمیشه به اون گفت معتاداونوفقط مریضش کردن.توبایدکمکش کنی تاخوب بشه
من فقط سرتکون دادم.برام سخت بودامابایدکمکش میکردم اون عشق من بودطنین من بودپس بایدازش محافظت میکردم
همون جورتوی بیمارستان پشت دراتاقش نشسته بودیم که دکتراومدوگفت
-الان بیهوشه شایدکم کم بیدارشه!خودتون روبرای ناله هاش وشیون هاش آماده کنین
بااینکه برام سخت بوداماگفتم
-بله دکتر!
تادکتررفت خانواده طنین هم رسیدن که طرلان فوری پرسید
-طنین کجاست؟دکترش بود؟چی میگفت؟
پشت سرهم سوال میپرسیدوبادستاش که گذاشته بودروی بازوی من منوتکون میداد.اصلاهم اجازه نمیدادکس دیگه ای حرف بزنه
بالاخره حسام اومدطرفش وگفت
-طرلان جان صبرکن!آریاالان خودش همه چی رومیگه
بااین حرفش نگاه همشون ازطرلان به سمت من چرخید
باحالت زاری نگاهی به آرادانداختم وبانگاهم ازش خواستم که اون حرف بزنه که فوراسرش روانداخت پایین.ازآرادهم ناامیدشدم ناچاربودم بایدخودم میگفتم
روکردم بهشون امانمیتونستم حرفی بزنم
حسام که تعلل منودیدگفت
-آریاچی شده؟طنین زنده است
بااین حرفش صدای گریه ی مادرطنین بلندشد
فوراگفتم
-خداروشکرزنده است فقط
طرلان-فقط چی؟
-ببینین نمیخوام نگرانتون کنم امابایدآماده باشین چون
تااومدم ادامه حرفم روبگم صدای ناله بلندطنین ازاتاق بلندشد
همه باهم سرشون به سمت اتاق چرخید
طرلان-طنینه؟
سرم روبه نشونه تاییدتکون دادم که فورابهه سمت اتاق رفت من هم فورابه سمتش رفتم وگفتم
-طرلان خانم صبرکنین!بزارین حرفم روبزنم بعدبرین تو
-آخه چش شده که اینجور ناله میکنه؟انگاربدن دردداره؟جاییش شکسته؟بزاربرم تو
امامن ازحسام خاستم که جلوش روبگیره تامن حرفام روبزنم
-آره بدن دردداره امابدن دردش ازشکستگی نیست دوتاازدنده هاش شکسته امااونقدرنیست که اینطوری ناله کنه
بابای طنین-پس چرااینجوری داره میناله
دیگه بایدمیگفتم بیشترازاین نمیتونستم منتظرشون بزارم گرچه دادن چنین خبری خیلی سخت بود.چیزکمی نبوداعتیاد به...بود
دوباره نگاهی به آرادکردم که گفت
-بگوآریا!حقشونه بدونن
دوباره سرم روبردم طرف باباش وگفتم
-طنین توی این مدت معتادبه...شده
بااین حرف من باباش انگارکه متوجه نشده باشه گفت
-معتادشده؟
-آره!یعنی معتادش کردن هرروزبهش تزریق میکردن
بعدهم سری تکون دادم وگفتم
-نمیخوام نگرانتون گنم اماوقتی رفتین توی اتاقش توقع نداشته باشین که همون طنین قبل روببینین ازنظرظاهرخیلی تغییرکرده
دیگه باباش روی پابندنبودباحسام به طرفش دویدیم وزیربازوهاش روگرفتیم وکمکش کردیم که بشینه
باباش-وای خدایعنی حالش خوب میشه؟طنین.دخترنازبابا!
بعدهم شروع کردبه گریه کردن .بااین حرف باباش مادرش هم شروع کردبه زارزدن ومیون حرفاش که اون خلاف کارارونفرین میکردوگفت
-وای خدا!حالامردم چی میگن؟میگن دخترشون معتادشده.نمیدونن که چه بلای سرش اومده
بااین حرفش گرچه خیلی ناراحت شدم اماچیزی نگفتم نمیخواستم داغ دلش روتازه کنم.فقط مشتم رومحکم فشاردادم
آرادکه متوجه سرخی صورتم شده بودپی به عصبانیتم برد
فورااومدطرفم وگفت
-آریاآروم باش!اون مادرشه!یه چیزی میگه اماازته دلش که نیست.الان توی شرایط خوبی نیست
زیرلب غریدم
-درسته امااون الان به جای اینکه نگران حال خودطنین باشه نگران حرف مردمه!
-اون حق داره!شرایط زندگیش اینجوری بارش آورده که به حرف مردم توجه کنه پس آروم باش
سری برای آرادتکون دادم اماباهربارشنیدن اون حرفاازدهن مادرش حرصم بیشترمیشد
بالاخره مثل اینکه طرلان هم ازحرفای مادرش عصبانی شده بودکه دادزد
-بسه مادرمن!این همه سال به جای اینکه نگرران حال خودطنین باشی نگران حرف مردم بودی تاجایی که میخواستی اونومجبورکنی دوباره برگرده پیش اون عوضی.فکرکردی طنین چراتنهامون گذاشت؟به خاطرحرفای توبه خاطرحمایت نشدن ازطرف تووبابا!به جای اینکه برای ازدواجش برین تحقیق فورامثل خوشحالااونودادین به مهدی وگه طنین چندسالش بودفقط بیست سالش بودحالااگه توی اقوام خواستارنداشت دلیل نمیشدکه روی دستتون بمونه که.کاری بازندگیش کردین که حالانتونه طرف ککسی بره نتونه عاشق بشه.همیشه بایدازمردترس داشته باشه
لحظه ای سکوت کرد.امابعددوباره دستش روبلندکردومادرش رونشونه گرفت وگفت
-همش تقصیرتوئه مامان!این که الان اون روی تخت بیمارستانه تقصیرتوئه!این که همیشه ازمافراری بودتقصیرتوئه!هنوزکه یادت نرفته موقعی که اومدخونه چه الم شنگه ای به پاکردی.کاری کردی اومدنش بهش زهربشه.همیشه همین طوربود.برای همین نمیومدخونه
بالاخره آروم شدفقط آخرش گفت
-این باربه جای حرف مردم فکرخودش باشین
بااین حرفش صدای گریه یمادرش که ازشوک حرفای طرلان قطع شده بودبلندشدوهمراهش گفت
-مگه من بدیش رومیخواستم میخواستم سختش نشه که هربارببینه واسه خواهرسه سال ازخودش کوچکترش خواستگارمیاداماواسه اون نمیاد.گرچه نشون نمیداداماسختش بودمن مادرم درددخترم روحس میکنم گرچه نمیخواست ازدواج کنه اماخواسته شدن وخواستارداشتن یه خصلت ذاتیه.هرکسی دوست داره محبوب باشه.من میخواستم طنین بامهدی باشه تاآرامش داشته باشه برای همین هم دوباره میخواستم مجبورش کنم که بااون باشه اماخودش نخواست
بااین حرف مادرش دیگه نتونستم طاقت بیارم نمیتونستم اسم هیچ مردی روکناراسم طنین بشنوم وچیزی نگم.طنین حالادیگه مال من بودیعنی بایدمال من میشد
رفتم جلوگفتم
-خانم رستگارصبرکنین.اینقدرسریع نتیجه گیری نکنین بااینکه شماهنوزتصورمیکنین که مهدی برای طنین خوب بوده والبته هم بایدچنین تصوری کنین چون مهدی یکی ازاقوام شماست امابایداینو بگم تابدونین که مهدی یکی عوامل اصلی گروه قاچاقچی احسنی بودوکسی هم که لحظه آخرطنین رودزدیدوباعث شدکه اون بلاسرش بیادکسی نیست جزمهدی. پس فکرکنم دیگه شایسته طرفداری شمانیست
دیگه داشتم جوش میاوردم پس ازگفتن این حرفم فوراچرخیدم به سمت بیرون رفتم.دیگه نمیتونستم اون شرایط روتحمل کنم مادرش بااینکه خیلی مهربون بوداما...
اه!بیخیال به هرحال همین مادرطنین روبه دنیاآورده وتربیت کرده بایدمتشکرش هم باشم
نمیدونم چم بود؟فقط ازحرفای مادرش حسابی عصبی شده بودم داشتم توی حیاط بیمارستان قدم میزدم که آرادوحسام خودشون روبه من رسوندن
حسام-چت شد؟پسر!توکه همیشه خیلی صبوربودی؟فکرنمیکردم اینقدرتنداون حرفاروبه مادرطنین بزنی
برگشتم بهش نگاه تندی انداختم وگفتم
-مادرش حرفای خوبی نمیزدنمیتونستم طاقت بیارم
- یعنی چی؟توحق نداشتی اونجوری باهاش حرف بزنی.اون مادرشه توچکاره ای
حسام که ازجواب من عصبانی شد بودهمینجورداشت پشت سرهم منودعوامیکردوبه خشم من که هرلحظه بیشترمیشدواشاره های آرادکه سعی داشت اونوساکت کنه توجهی نمیکرد
بالاخره نتونستم طاقت بیارم به سمتش حمله کردم وچسبوندمش بهه دیواروبادادگفتم
-ببین من دربرابرهرکسی طاقت میارم الاطنین.به هیچ کس هم اجازه نمیدم که حقش روضایع کنه دربرابراون هم هرحقی دارم.پس توخ
مطالب مشابه :
رمان چشمان سرد 12
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان چشمان سرد 12 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
رمان چشمان سرد 10
رمان چشمان سرد 10 -آریا تو اینجوری فقط داری خودت رو اذیت میکنی؟بیا بروخونه یه کم استراحت کن -
رمان چشمان سرد 2
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان چشمان سرد 2 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
رمان چشمان سرد 14 (قسمت آخر)
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان چشمان سرد 14 (قسمت آخر) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
برچسب :
رمان چشمان سرد