موضوع انشا [ توصیف یک خواب ]
هیچ ایده ای ندارم که چرا اینجا هستم، چگونه شد که راهم به اینجا افتاد! به کجا میرفتم و از کجا میرفتم... یک چهارّاه خلوت، بارانی شدید... منُ یک چتر و یک کیف مدارک زیره بغل ، منتظر تا چراغ عبور عابرین پیاده سبز شود... با اینکه هیچ ماشینی از چهارّاه رد نمیشود، اما من خیره به چراغ ،؛ که ناگهان صدای زنگِ تلفن از باجه ی آن طرف چهارّاه در آمد... راحت بگویم، وا رفته بودم ! چرا که همیشه دوست داشتم وقتی از کنار باجه تلفن رد میشوم، تلفن زنگ بخورد! یک نیم نگاهی دیگر به چراغی که سبز شده بود و تند تند از عرض خیابان رد شدم ، اصلن حواسم نبود که پا کجا میگذارم ، تا ساق پایم خیس شده بود ، آرنج را به پهلو میچسبانم که کیف مدارک زمین نیوفتد و چترم را میبندم و میروم زیرِ سایبان باجه...
تلفن هنوز زنگ میخورد ، دست میگذارم روی گوشی و با اخم بهش خیره میشوم ، انگار که صدای باران و صدای زنگ تلفن به ترین لالایی و قوی ترین معجون خواب آور باشد... یک آن به خودم آمدم و گوشی را برداشتم و چسباندم یه گوشم ، یک بوق ممتد داخل گوشم سوت کشید... گوشی را از گوشم جدا کردم و نگاهی بهش انداختم و آرام گذاشتم سر جایش ، برگشتم و تکیه دادم به باجه و خیره شدم به چگونگیِ برخورد تند قطرات باران با زمینی که درش آب جمع شده...نفس کشیدنم تند و تند تر شد، از بازدم هایم بخوار را میدیدم، با دندان هایم دندان هایم را میفشردم و با چشمانم اطراف را... با اینکه نمیدانستم که چه کسی پشت خط بود ولی نمیدانم چرا اینقدر دوست داشتم که صدایش را بشنوم... راه افتادم در پیاده رو، تمام مغازه ها اول اسمشان با "پ" شروع میشد ، همه ی کوچه ها و خیابان ها هم ، و پلاکِ ماشین های پارک شده کنار خیابان... تنها داشتم به تنها سوالم فکر میکردم و تنها سوالم فقط این بود : یعنی چه ؟! که ناگهان باران بند آمد، اما هنوز صدای برخورد قطرات باران با زمین را میشنیدم ، آمدم چترم را ببندم که متوجه شدم چتری در دستم نیست ، سریع نگاهی به زیر بغل کردم ، کیف مدارک هم نبود ، چشمم به لای انگشتان دستم خورد که کارت ویزیتی سفیدُ سیاه رنگی را نگه داشته بود، چشمانم گرد شده بود و تعجب باعث بالاتر رفتن ضربان قلبم شده بود... کارت را بالا آوردم روبروی چشمانم گرفتم،رویش نوشته شده بود:"این کمی عمیق تر از یک خواب سنگین است" پایین ـش آدرس و پشتش بزرگ و پر رنگ نوشته شده بود "پ"... کارت را در جیب پشتِ شلوارم گذاشتم، چشمانم را بستم و با دست کمی مالششان دادم، وقتی دستانم را برداشتم و چشمانم را باز کردم، دیدم یک تاکسی نارنجی رنگ روبرویم ایستاده در حالی که در عقبش کاملن بروی من باز است ،نگاهی به چهره ی چروک و پیره راننده انداختم ، که با سر سوار شدنم را اشاره داشت. سوار ماشین شدم و همراه با بستنِ در کارت را از جیب پشت شلوارم در آوردم و تا بادی در گلو انداختم که آدرس را برایش بخوانم، خودش دستش را همراه با همان کارت بالا آورد و از داخل آینه نگاهی به من انداخت، من هم به نشانه ی تایید سر تکان دادم. این سوال یعنی چه ؟! داشت مغزم را اذیت میکرد ، در این میان راننده ی چروکیده آهنگی پخش کرد و همراه آن پایش را بیشتر روی پدال گاز فشار داد ؛ از پنجره بیرون را ناه میکردم و دیدم که این مسیر هیچ شباهتی به راهی که آمدم ندارد ، هوای ابری و گرفته ، زمینی خشک و آفتابی که هر چه تلاش کرد نتوانست نوری از خود نشان دهد. آهنگ ، آهنگی بود که میدانستام گوش نداده بودمش اما همراهش زیره لب فریاد میزدم. پرنده ها را میدیدم که یکی در میان با شیشیه ماشین برخورد میکنند، خودکشی میکنند... کم کم آفتاب داشت خودی نشان میداد و آهنگ هم تمام شده بود که راننده دو پا روی ترمز کوبید و با سر بیرون را نشان داد... خانه ی خودم بود ، بی هیچ سوالی سریع پیاده شدم و در خانه را باز کردم ، پله هارا دو تا یکی بالا رفتم و در اتاقم را آرام باز کردم و همان جلو روی زمین خوابیدم ، وقتی از خواب بیدار شدم ، باز هم از تخت افتاده بودم... ! ! !
مطالب مشابه :
توصیف یک روز بارانی:
توصیف یک روز بارانی: به نام خدایی که باران را برای طراوت من وتو آفرید. خواب بودم.باصدایی آرام
توصیف عمومی .:کیانپارس:.
توصیف عمومی اصلی و ۲۰ خیابان معروف کیانپارس یک پارک به نام گلچهره دارد که در سال ۱۳۷۴
اموزش داستان نویسی - توصیف
توصیف : بیان یک تصویر ساکن و "مری همراه با دوست شفیقش الیزابت در خیابان قدم می زدند و مری
موضوع انشا [ توصیف یک خواب ]
پاراگراف آبی - موضوع انشا [ توصیف یک خواب ] - وبلاگ گروهی پاراگراف آبی معجزه داستان کوتاه نویسی
توصیف زیبای یک دیدار از زبان یک دختر نویسنده آشنای سالهای دور
توصیف زیبای یک دیدار از زبان یک دختر نویسنده آشنای من از پله های شمالی مترو به خیابان می
شهر خود را توصیف کنید. سریش اباد
از مرکز شهر شروع میکنم به توصیف این شهر ما چهار خیابان از دمپای شلوار یک شلوار
انشای سوم و دوم راهنمایی/کتاب قدیم/الیاس امیرحسنی
فکر کنید در خیابان گواهی نامه ای پیدا کرده اید و در توصیف یک صحنه یا منظره علاوه بر وصف
توصیف صبح سبزوار در رمان کلیدر شاهکار جاودانه استاد محمود دولت آبادی
یکی از توصیفات دقیق و زیبای دولت آبادی در کلیدر ، توصیف صبح سبزوار در یک سنگفرش خیس خیابان.
توصیف فصل پاییز
ادبیات زیبای من - توصیف فصل پاییز - بیننده ی عزیز به وبلاگ من خوش آمدی
به کار گیری حواس پنجگانه در انشا نویسی
مثلا برای انشای کلاسی ،یک روز بارانی یا برفی را توصیف کنید گدای کنار خیابان یک نمونه
برچسب :
توصیف یک خیابان