برای تو که تنها سفر کردی
روزها است که در پیت میگردم و جستجویت می کنم میان هر چیز تا شاید نشانی از تو بیابم . دست نوشته هایت را از میان انبوه کاغذهای کمدی که سالهاست سراغش را نگرفته ام بیرون آورده ام و خاطرات غبار گرفته این ده سال را از ناخود آگاه خسته ذهنم بیرون می کشم تا شاید بویی از تو بپیچد در مشام زندگی . شاید باورت نشود که این همه سال شده چند برگ از دست نوشته هایت که قرار بود آدم تنبلی مثل من بعضی هایش را کامل کند و چند تصویر از سکانس زندگی نوجوانی و جوانی دو پسر که قهرمانی در زندگی نداشتند.تصاویر می آیند و می گذرند و درنهایت چیزی باقی نمی ماند به جز سیاهی واقعیت و من غافل از اینکه تو دیگر نیستی تا در این روزهای گرم یخ زده بنشینیم و گذشته ها را مرور کنیم و بخندیم به سر تا پایشان. شاید برای آخرین بار باشد برایت می نویسم و برای تو از تو می گویم و آنچه این روزگار بر سرمان آورد.
نشسته ایم توی دفتر فروزش فیلم ؛ من ، تو ، حامد عنقاء ، رامین مهاجرانی و یادم نیست کس دیگری بود یا نه . اصلا همه چیز از تو شروع شد و از اولین قصه ات که برایمان خواندی همان را می گویم که دختری معلمش را می کشد و چشمش را از کاسه بیرون می آورد و... هجده سالت است موهای قهوه ای داری و عینکی بر چشم که هر چند لحظه روی چشمان نافذ و مهربانت جابجایش می کنی و بعد از آن کارمان این است که تا غروب بنشینیم دفتر فروزش فیلم و خورشید که رفت از پل چوبی تا پیچ شمیران قدم بزنیم و گاهی آنقدر غرق گفتگو شویم که سر از میدان انقلاب در می آوریم . یکی از همین روزهاست که می گویی می خواهی مسعود کیمیایی عاشق را بسازی...
سر صحنه فیلم (( مسعود کیمیایی عاشق )) است ؛ نیمه شب یکی از شبهای اواسط دیماه و همه چیز یخ زده . صحنه آخری است که فیلمبرداری می کنیم من پشت مانیتور نشسته ام و تو خوابیده ای زیر بارانی که بچه ها با شلنگهای خانه های مردم درست کرده اند و ندا وفایی کنارت نشسته . همان صحنه ای را می گویم که تو چاقو می خوری و ضعیفه ات کنار پیکر نیمه جانت شیون سر می دهد . ندا وفایی از سرما می لرزد و واقعا گریه می کند اما تو بی حرکت چشمانت را بسته ای و به روی خودت نمی آوری ... کات که می گویی همه می دویم سمت ندا و تو را فراموش می کنیم . چند رو زبعد به شوخی گله اش را می کنی که همه تان رفتید و کت و کاپشن هایتان را انداختید دوشش انگار نه انگار که ما هم آدمیم ...
عید است همه تهران رفته اند مسافرت الی من و تو . سر صحنه فیلمبداری یکی از سریالهای هر شب پخش تلوزیون روبروی تهیه کننده نشسته ایم و می گوییم که باید اسممان را از تیتراژ آخر بگذارد تیتراژ اول آن هم به عنوان فیلمنامه نویس نه با این عنوان من در آوردی دستیار فیلمنامه . می پذیرد و تشکر می کند و چند وقت بعد که سریال پخش می شود دیگر اثری از اسم ما نه در تیتراژ اول است و نه آخر.
بیست سالت شده نشسته ایم توی بدترین رستوران خیابان انقلاب . حس عجیبی میان چشمانت موج می زند آنقدر غریب و عجیب که توان نگاه کردن به آنها را ندارم . سرم پایین است و فقط می شنوم که عشق چه آورده بر سرت که اینچنین خسته و درمانده ای . انگار چیزی را گم کرده ای که دیگر امیدی به پیدا کردنش نداری و یا دیگر رمقی برای دنبال کردنش در پاهایت نیست .
جمعه است . با چهل پنجاه نفر دختر و پسر همسن و سال خودمان رفته ایم فرهنگسرایی درمیگون و تو شده ای ((دکتر ابا)) و رفته ای روی سن و از عشق حرف می زنی و یک تنه همه کاری می کنی شعر می خوانی بازی می کنی مسابقه اجرا می کنی و فریاد می زنی که زندگی زیباست انگار همه دنیا مال تو بود آنروز. شب که می رسیم خانه دنیا بر سرمان خراب می شود بم زلزله آمده ...
توی دانشگاه گزارشی نوشته ام درباره روستایی اطراف اراک که کسب و کار مردمانش بافتن گیوه است . برایت می خوانم که آنجا پیرمردی دیدم که گیوه می بافت و تو می گویی ننویس گیوه می بافت بنویس پیرمرد گیوه را می بوید گیوه را می خواند گیوه را زندگی می کند و همین جمله ات سبب می شود تا گزارش سالها در خاطر هم کلاسی ها بماند .
بیست و سه سالمان شده تمرین نویسندگی و کارگردانی می کنیم و همانند همیشه کتابفروشی های انقلاب را در جستجوی زندگی یکی یکی زیر پا می گذاریم و در هر جستجو قطعه ای جدید می یابیم که ذهنمان را برای مدتی تسخیر می کند و حالا که مدتهاست از آنروزها می گذرد نمی دانم آن روزها زندگیمان را ساخت یا از هم پاشاند؟
در همان روزهاست که در میان تو و نیچه و شاملو و کارور و سلینجر می گویم که انگار عاشق شده ام مهدی و از آن لحظه است که دغدغه های مشترکمان ترک بر میدارد. می بینمت اما کمتر از قبل وبیشتر تلفنی و آن هم از روزمرگی هایمان صحبت می کنیم .
از دانشگاه فارغ التحصیل شده ام ، خاتمی رفته تدوین (( خنگ آباد)) ات چند روزی است تمام شده و هر روز کارت شده رفتن به وزارت ارشاد برای گرفتن مجوز. می گویی : همه مودب شده اند توی ارشاد پشت در اتاقها منتظرت نمی گذارند می پذیرندت با خوشرویی اما فقط اشکال اینجاست که مجوز پخش نمی دهند حتی برای دو ساعت نمایش توی آمفی تئاتر دانشگاه . فهمیده ای که رفت و آمدهایت بی فایده است چون این آدمها بی اندازه مودب هستند .
بیست و شش سالگی سال عجیبی است برایمان . زندگی کم کم دارد واقعیت تلخش را بی رحمانه و بی هیچ درنگی به ما نشان می دهد . دنبال کار می گردیم و نویسندگی تنها کاری است که یاد گرفته ایم آن هم در جامعه ای که همه چیز در آن حرفه است الی آنچه ما بلدیم . بالاخره من می روم و با حداقل حقوق می شوم حسابدار یک شرکت و فرسنگها فاصله می گیرم از ادبیات و تئاتر و سینما و همدمم می شوند اعداد و حساب و کتاب . اما تو تحقیق می کنی درباره ادبیات و بخصوص ادبیات ژاپن چند ساعتی در هفته در رادیو برنامه اجرا می کنی و کتاب می خوانی و روز به روز تنهاییت وسیع تر می شود .
امروزغیر از صدایت آخرین تصویر چهره ات همان است که به هنگام خداحافظی درچهار راه پارک وی و بعد از شرکت در آن برنامه کذایی رادیو در خاطرم مانده.
و در این روزگار پر از شک که لحظه به لحظه اش بوی تهدید می دهد در آپارتمان کوچک تو و کنار عینک دسته مشکی ات ، کتاب (( سادگی من را ببخش آقای کیارستمی )) در حالیکه اسم تو به عنوان نویسنده بر روی جلدش نقش بسته روی میز قرار دارد و صدای رضا عرفانی با هیجان در حالیکه می گوید که برای فیلمنامه مرض عشقت تهیه کننده پیدا شده از پیغام گیر تلفن پخش می شود و زندگی شرمگین تصمیم گرفته همه چیز را جبران کند اما تو ساعتها پیش تصمیمت را گرفته ای و کوله بارت را بسته ای و سفر بی بازگشتت را یکه و تنها آغاز کرده ای .
مطالب مشابه :
سفر بارزانی در زمان مناسبی انجام نشد
کــــــــــــــوردی - سفر بارزانی در زمان مناسبی انجام نشد - شعر کوردی،آهنگ کــوردی،کتاب
آغاسی
تو سفر کردی به سلامت . تو منو کشتی به خجالت. ديگه حرف آشتی نباشه. با تو قهرم تا به قيامت
دیار کردها
سفر - دیار کنم با این دیار رنج کشیده در طول تاریخ صحبت های شیرینش با لهجه کردی در مورد
برای تو که تنها سفر کردی
برای تو که تنها سفر کردی روزها است که در پیت میگردم و جستجویت می کنم میان هر چیز تا شاید
آلبوم سفر با صدای اسطوره ی همیشه زنده حمیدحمیدی
دانلود آهنگهای کردی قدیمی و جدید - آلبوم سفر با صدای اسطوره ی همیشه زنده حمیدحمیدی - Kurdish Music
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر. + نوشته شده در پنجم شهریور ۱۳۹۰ساعت توسط مهربانی | صفحه
برچسب :
کردی در سفر