رمان طلسم خاکستری10

نميدونم چرا سعي ميكرد نگاهشو ازم بدزده..هنوز از دستم ناراحت بود.دوست نداشتم نگاه و ازش گدايي كنم ولي از يه طرفم نميخواستم از دستم دلگير باشه...
بعد از اتمام درس شربتشوخورد و سينيه شربت و طرفم گرفت...نميتونستم بردارم يه دستم تو گچ بود و اونيكيم زيره خروارها كتاب و جزوه و البته خودكار...
مستقيم بهش نگاه كردمو گفتم:
_نميتونم بخورم اگه ميشه بزارينش پايين..بعد صغري خانوم بهم ميده...
اول مكث كرد ولي بعد بدون هيچ حرف يا نگاهي ليوانو به لبم نزديك كرد..از شدت تعجب با اولين جرعه تو گلوم گير كرد و سيل سرفه روونه شد..
بدون فكر شروع كرد به پشت كمرم ضربه هاي خفيف وارد كردن..از اصابت دستش با كمرم بهترين و رويايي ترين حس دنيا رو داشتم..دوباره از ليوان و از همه ي اشيا بخاطر نزديك كردن اون به من تشكر كردم...
بعد از بدست اوردن حالت روحي و همچنين جسميم دوباره با فاصله نشست.
گفت:
_بهترين..
سرم از شرم پايين بود و اصلا بهش نگاه نميكردم..
ميخواستم كتابارو بزارم پايين تا از سنگيني وزنشون رو دستم بكاهم..كتابارو دستم شروع بهه ريزش كردن و صداي آخم و بلند كرد..بلند شد و يكي يكي شونو جمع كرد اخرين كتاب رو دستم جا مونده بود براي برداشتنش مجبور به لمس دستم ميشد اينو بجون خريد و دستهاي گرمشو به دستهاي سردم به مدت چند ثانيه سپرد و اونارو جا به جا كرد..متوجه تغيير حالتش شدم...به احتمال زياد اونم متوجه تغيير حالتم شده بود كه پوزخندش گوشه ي لب جا خوش كرده بود...
صغري خانوم وارد اتاق شد...
با ديدنه منو كيان دست به كمر وايساد..زاويه ي ايستادنش طوري بود كه من و كيان و به راحتي زيره نظر داشت...
اولش يه نگاه به اون و بعد يه نگاه به من كرد و گفت:
_امتحانت تموم شد؟
_آره..تموم شد.
رو به كيان با همون حالت گفت:
_السا رو صدا بزن...
كيان متعجب بهش نگاه كرد..صغري خانوم با لبخند شيطنت واري گفت:
_چشمات و بدزد ترسونديم مادر...ميگم السا رو صدا بزن.
كيان خونسرد ولي متعجب گفت:
_منظورتونو نميفهمم صغري خانوم.
صغري خانوم كلافه گفت:
_ديگه واضح تر از ين؟ميگم السا رو صدا بزن.
كيان خونسرد رو به من كرد و گفت:
_خانوم آريا؟
صغري خانوم چشم غره اي بهش زد و گفت:
_صميميش كن.
من متعجب تر از كيان بودم ولي يه جرايي هدف صغري خانومو ميدونستم.
كيان متعجب تر از قبل گفت:
_چرا آخه؟ما همينطور راحتيم.
_ميگم صميميش كن پسر..
كيان نگاهم كرد و گفت:
_السا خانوم..
صغري خانوم با عجز و لابه نشست رو كاناپه كنارش و گفت:
_نه..اسمشو صدا بزن..اسمشو...
كيان ديگه خونسرد نبود و داشت كم كم عصباني ميشد.
_چرا؟صغري خانوم بخدا خسته م...
_خسته نباشي پسرم..ولي بايد بگي...اسمشو صدا بزن.
كيان سرد رو به من گفت:
_السا.
هرچند سرد بود ولي بعد از دو روز دلمو لرزوند.
انگار صغري خانوم ول كن نبود..چون رو به من كرد و گفت:
_السامادر كار دارم بايد برم ولي اين كار مهم تره.توهم صداش كن.
منم طبق مراحل كيان اول گفتم:
_آقاي معتمد.
چشماشو تنگ كرد و گفت:
_حوصله ي ديكته كردن ندارما..اسمشو صدا كن .
ميدونستم صغري خانوم ول كن نيست و ميخواد به اين نحو ما رو آشتي بده...
به صغري خانوم نگاه كردم ولي اسم اونو صدا زدم.
_كيان!
عكس العملشوئ نديدم ولي حس كردم يه بار 20 تني از رو دوشم برداشته شده.
صغري خانوم حالا كه به هدفش رسيده بود بت لبخندي رو به هر دومون گفت:
_خوب....!
حالا به بقيه كارتون برسيد.
بدون هيچ حرفي فقط با ناله هاي هميشگيش ناشي از درد زانوهاش رفت بيرون.
يكي بايد سرحرف و باز ميكرد.عجب كاري كرده بود صغري خانوما.حالا ديگه سخت تر ميتونستم باهاش كنار بيام..داشتم تو ذهنم دنبال كلمه اي براي سامان دادن اين وضع ميگشتم كه صداي به ظاهر يواششو شنيدم.
سرش پايين بود و با دستهاي تو هم قفل شدده ش داشت ميگفت:
_چه كارايي ميكنه اين صغري خانوم.
_چيزي گفتين؟
خنديد و گفت:
_تو كه الان گفتي كيان.چرا شدم شما؟
دلم ميخواست پر در بيارم از خوشحالي حالمو نميتونستم وصف كنم..منتظره يه تلنگر بودم...منم بدون واهمه شروع به خنديدن كردم..ميونه خنده هام گفتم:
_اخه گفتم شايد واسه صغري خانوم گفتي.
خيلي جدي شد و گفت:
_خوب معلومه واسه اون گفتم.تو. چرا به خودت گرفتي.
وا رفتم.حالا چيكار كنم.منم مثل دختراي دستپاچه خودو بد جلوه داده بودم.تو افكارم بودم كه صداي قهقهه ش تمام فضاي اتاقو پركرد.
_خوب منم كه مطمئنن رو حرف صغري خانوم نميتونم حرفي بزنم.
حالا فهميدم فقط قصدش اذيت كردنه من بوده و كاملانم موفق بوده..بايد تلافي ميكردم ولي الان وقت و جاش نبود با يه لبخند جوابش و دادم كه گفت:
_السا؟
عاشق السا گفتنش بودم..وقتي اسممو از زبونش مينشدم روزي هزار بار از مامانو بابام به خاطر گذاشتن همچين اسمي با همچين محتوايي تشكر ميكردم.
_بله؟
هنوز ميخنديد و منو مست خنده هاي شيرينش ميكرد.
_تنبيه ت بيشتر بود ولي صغري خانوم نزاشت و خراب كرد نقشه مو.حالا بخند السا خانوم.
ايندفعه بر خلاف دفعه هاي قبل ناراحت نشدم و خنديدم.
احساس ميكردم با خنده م احساس خوبي بهش دست داد چون لبخندي به پهناي صورت زد و گفت:
_خوب ديگه من بايد برم تا يك شنبه.راستي استاد خاني يه امتحان قرار بوده بگيره از همه ي فصل ها تا اونجايي كه تدريس كرده.نمونه ي امتحانشو ميارم برات.
نگاه پر از تشكرمو نثارش كردمو آروم گفتم:
_ممنون.
لبخندي زد و گفت:
_خواهش ميكنم.قابلي نداشت.
سرم پايين بود و با دست سالمم با آستين كتم بازي ميكردم.متوجه شد و گفت:
_كندي اونو.من ميرم كه راحت باشي.
سرم اوردم بالا و بهش نگاه كردم.يه تاي ابروشو انداخت بالا و ا حركت جالبي به لبش گفت:
_برم؟
حالا وقت انتقام بود.
_هرجور راحتيد.
بلند شد كيفشو برداشت وآماده ي رفتن شد و گفت:
_اينجور راحتم.كاري نداري فعلا با من؟
دلم نميخواست بره.تازه امروز بابام نبود كه بخواد گير بده.نميدونستم چكار كنم كه صداي در اومد و مقارن اون صغري خانوم وارد شد.يه نگاه به كيان حاضر و آماده كرد و گفت:
_كجا پسرم؟
كيان خودشو جمع و جور كرد و گفت:
_برم ديگه.تموم درس و امتحان امروز خاتمه پيدا كرد.
_تموم شه.من بميرمم نميزارم ناهار نخورده بري.امروز ما تنهاييم نميشه تنهاترمون كني.وايسا اينجا.عصري هر جا خواستي برو.منم كاريت ندارم.
هرچقدر اين اصرار ميكرد اون انكار ميكرد.آخر سر كيان قبول كرد بمونه و جواب صغري خانوم رو براي دومين بار مثبت داد.
براي ناهار قرار شد همه بخاطره من تو اتاق من بخورن...غير از شمال ناهار خوردن كيان رو نديدم.خيلي دوست داشتم ببينم اونم تو اتاق خودم.با رسيدنه ايمان سفره پهن شد و دونوع غذا به اضافه ي دسر روش چيده شد و همه گرد سفره جمع شدن.
ميخواستيم شروع كنيم كه مبايل كيان شروع به نواختن زنگ كرد.جواب داد از حرف زدنه ش معلوم بود مادرشه.
_سلام قربونت برم.
_....
_من خونه ي آقاي آريا ميمونم.شما بخور.من بعد ميام.
_....
_از بس تو ماهي.
_....
_لوس چيه؟بخدا دارم جدي ميگم.واسه همينه من زن نميگيرم ديگه.
_....
_چشم.شمام همينطور.
_اي به روي چشم.يا علي.
محو حرف زدن و صداي طنين اندازش تو اتاقم شدم.آخه چرا يه بار نشده بود با من اينطوري حرف بزنه؟
خودم خوب ميدونم چرا؟چون هيچوقت به من بيشتر از يه هم دانشگاهي نگاه نكرده بود.ميلم فروكش كرد و بيشتر از 4قاشق نتونستم بخورم.نگاه هاي كنترل كننده ي ايمان و روي خودمو كيان و حس ميكردم بي خبر از اينكه خواهرش تشنه ي همون نگاهه!همون نگاه نامحرم...!
بعد از ناهار و جمع آوري وسايل ايمان و كيانم به كمك صغري خانوم رفتن...هر چي به در اتاق چشم ميدوختم كمتر به نتيجه ميرسيدم كه كيان دوباره بياد تو..در اتاق باز شد و من با اشتياق به سمت در برگشتم ولي با ديدنه ايمان وا رفتم.
كنارم نشست و دستمال و به دستم داد تا يه تيكه خورشت رو لباسمو پاك كنم.
مهربونترين لبخندهاشو زد و گفت:
_آبجي صغري خانوم گفت بيام بهت بگم كيان رفت كمكش تا باغچه رو براش تزيين كنه ميگفت بلده و منم به دونستنش تو همه چي ايمان دارم.
به هوشش احسنت گفتم ولي خودمو به ندونستن زدم و ازش پرسيدم:
_مثلا چي بلده؟
بدون رودربايستي گفت:
_رام كردن اطرافياني كه هيچكسي نتونسته رامشون كنه...درس دادن...بيش از يك ماه خراب كردن روحيه ي افراد به اسوي هر چه تمام تر....
با ورود صغري خانوم حرفش نيمه تمام موند.انگار تلفن باهاش كار داشت و اون مجبور به رفتن شد.
صغري خانوم كيف و وسايل كيان و برداشت و با خداحافظي از جانب اون رفت بيرون...
من نبايد از رفتاراش ناراحت شم.اون به من قولي نداده اون به من تعهدي نداده
من به اون هيچ تملكي ندارم...
همه اينها حقيقت داشت و اين حقيقت مثل هميشه تلخ و گزنده بود...
******
بعد از مدت25دقيقه با صداي صغري خانوم و درحياط متوجه رفتنش شدم...
ديگه ايمانم نيومد و منو از اومدنش نااميد كرد.خرسند از اينكه نيازي به جواب پس دادن نبود دراز كشيدم و به سقف نقاشي شده ي اتاقم چشم دوختم و دوباره با دكلمه هاي دلنشين خودمو دلداري دادم.
من چنان تاريكم كه همه ي ستارگان هر شب به چشمانم كوچ ميكنند...فكر ميكنم زن ها يك چيز را خوب ميدانند و آن هم مدارا كردن را.ساختن را.تحمل كردن را.ولي من هنوز عاشقم.عاشق چشماني خاكستري .عاشق دريايي طوفاني كه هر دو سرد و بي مهر هستند.ميخواهم به روشنايي دست پيدا كنم...ميخواهم ايمان پيدا كنم..من مي خواهم به...باران و ياس دل خوش كنم...عشق چيزيست كه هرگز نميتوانم دركش كنم...نميدانم بايد از آن بترسم و بگريزم يا اعتماد كنم بمونم...اين دوراهي تا كجا با من است؟؟؟؟


ارديبهشت ماه بود و حدودا يك ماه از اومدنه كيان به خونه ي ما ميگذشت،من هر روز كه سپري ميشد بيشتر به اين نتيجه ميرسيدم كه منو بيشتر از يه هم كلاسي نميبينه و من اگه بخوام همچين فكري كنم خيالي بيش نيست،منكره حساسيتاش به آرشين نميشم ولي من با شناختي كه ازش داشتم ميدونستم بخاطر صلاح منه نه عشق،احتمالا از زبونه پرديس شنيده بود آرشين يه مقدار دختر بازه و دلش برام سوخته...
تصميم گرفته بودم تا زماني كه اينجاست كنارش خوش باشم و از بودنش كنارم لذت ببرم...در هر صورت اون متعلق به من نبود و من نبايد تو واقعيت اونو طلب ميكردم...اون فقط تو رويايه من بود....
اين روزها با گذشت يك ماه از اون حادثه كم كم با عصا شروع به راه رفتن كرده بودم..اونم فقط 10 قدم..از روي تخت تا دم در اتاقم و اين دلخوشيه اين روزهام شده بود...ايمان سخت مشغول خوندن...به هيچ عنوان از درس عقب نميموند و اين باعث رضايت بابا براي منع نكردن كلاس گيتارش شده بود...مامانم همچنان به نگراني و ناراحتيش ادامه ميداد..احسان كم و بيش باهام تماس داشت.هرچي اصرار به سحبت در مورد عشقش ميكردم به راحتي هر چه تمام تر بحثو عوض ميكرد و منو سردرگم.بابا كه طبق معمول گرفتار شركت و اين روزها هم سفرهاي خارجيش...كم تر به من سر ميزد و فقط از اطرافيان ميپرسيد..خودمم ديگه به اين وضع عادت كرده بودم و برام فرق چنداني نميكرد.بعد از سالها تازه به اين حرف صغري خانوم رسيده بودم كه سردي،سردي مياره....
بازهم صداي بهم خوردن در ورودي و بازهم آمدن دوباره ي كيان و باز هم آرامش خيال من...
صداشو از پايين ميشنيدم كه داشت با مامان و صغري خانوم سلام و احوال پرسي ميكرد...
كيان هنوز نديده بود كه من ميتونم چند قدم راه برم..از فكري كه به ذهنم رسيد ذوق كردم..تا بياد بالا 5 دقيقه طول ميكشه تو اين فاصله منم ميرم پشت در،درو كه باز كرد با ديدنه من قيافش ديدني ميشه...
آروم طوري كه پاهام متلاشي نشه بلند شدم و خودمو به دم در اتاق رسوندم از شدت هيجان و علاجه اي كه كرده بودم نفس نفس ميزدم و اين از اختيارم خارج بود..
دستمو رو قفسه ي سينه م گذاشته بودم تا از شدت نفس هاي پي در پي خارج شده از نايَم بكاهم...
پشت در وايساده بودم و هيچ حركتي نميكردم..بيشتر از 5 دقيقه گذشته بود وكيان هنوز نيومده بود...كم كم داشتم نااميد ميشدم..
به سختي برگشتم و پاهامو به جفتي هم ولي با ارتفاع از هم گذاشتم.
چرخش من و چرخش دستگيره در باهم بود...فقط تونستم سرمو برگردونم..واقعا بيش از حد صحنه ي ديدني بود..كيان مات و مبهوت رو پاهاي من و من مات و مبهوت چشم هاي جذابش...
اون زودتر از من به خودش اومد و گفت:
_از كي تاحالا؟
خنديدم و گفتم:
_خيلي وقته.
فهميدم از اينه بهش نگفته بودم ناراحت شده.
كيفشو رو كاناپه گذاشت و در نزديك ترين نقطه كناره من ايستاد و گفت:
_پس حتما خيلي وقته كه ماهم غريبه شديم..
از اصطلاحات زبون بندش متنفر بودم..
دندونامو از حرص روي هم صيقل دادم و گفتم:
_ نه خير..
منو بگو اومدم تو رو سوپرايز كنم...
نميدونستم اين نيرو از كجا نشئت ميگرفت ولي داشتم با قدم هايي گرچه كوتاه ولي بدون خسته گي و نفس كشيدن پشت سرهم ميرفتم...
آخرين قدم هام بود كه تمام خستگي راه يه باره تموم بدنمُ در برگرفت و من فقط دستهاي پرقدرت كيان و پشت شونه م احساس كردم..با اين حال خودمو كامل رو تنش نيانداختم وتماس ما فقط از طريق دستهاي ستبر او دايره وار دوره دستهاي باريكه من بود...
به كمكش روي تختم دراز كشيدم،دستمو حائل سرم كردم تا تيره گي هاي چشمام برطرف شه.
بدون هيچ حرفي نشست..نميدونستم چرا در هيچ شرايطي حاضر به معذرت خواهي نيست..خيلي وقتها شده بود كه از بيشتره افراد حتي اعضاي خوانواده ي خودم عذر ميخواست ولي با اينكه الان مقصره حاضر به طلب بخشش نيست...
درس و شروع كرد و اصلا توجهي به من و حرفي كه زده بود نكرد..خاطرم ازرده شده بود ولي مثل هميشه سكوت چاره ساز روحم ميشد...
وسطهاي درس يه نگاهي بهم انداخت و گفت:
_واقعا اون كارو براي سوپرايز من كردي.
بدون اينكه بهش نگاه كنم گفتم:
_مهم نيست.
دستمو رو كتاب گذاشتم كه يعني شروع كن..بدون اينكه ادامه بده يا خواهش كنه كه حداقل بگم بهش درس و ادامه داد.
تموم مدت بيشترين تلاشمو براي كنترل نريختن اشكام كرده بودم...نميدونستم چرا رفتاراش منو ميرنجونه؟
توقع يه حرف خيلي كوچيك روهم ازطرفش نداشتم...دست خودم نبود..همه ي كارام و همچنين احساسم از حيطه ي كنترلم خارج بود.
بعد از اتمام درس وسايلشو جمع كرد...رو به روم وايساد و گفت:
_من تا10 روز نيستم..از طرف شركت ميخوان برن اهواز...اگه تو اون نشست موفق شن يه ديداره خارجيُ بعدش داريم.
تا جايي كه برات تيك زدم و بخون.سواليم برات پيش اومد حتما باهام تماس بگير.
10روز؟؟؟؟؟؟
چطوري كنار بيام با نبودنش؟اصلا تا حالا به نبوده ش فكر نكرده بودم...تا جايي كه ميشد مثل هميشه فيلم بازي كردم و خودمو بيخيال نشون دادم...
_باشه..حتما.
باسردي بيشتر از قبل ها خداحافظي كرد و رفت...
رفت و منو به غربت و غم نبودنش سپرد...
ديگه روزها برام تكراري و بي رنگ بود..رنگين كمونه احساسم پژمرده شده بود..دلم از غصه پر و سرم از فكرش فول...
همه حتي بابا به تغيير حالتام پي برده بودن...
من از غرهاش و توهين هاش بي خبر بودم..يعني مامان نميزاشت به گوشم برسه كه يه وقت ناراحت شم و اعصابم رو پام و دستم فشار بياره.
دوباره همون السايه لاغر شده بودم با اين تفاوت كه شيطوني گذشته تو صداش و حرفاش نبود...
پرديس بيشتراز قبل ميومد و ميرفت و من مثل يه ميت فقط حرفاشو تو ذهنم جا ميدادم وظرف مدت 1 دقيقه بيرونش ميكردم...
پرديس فهميده بود ولي خودشو به ندونستن ميزد تا يه وقت من ناراحت نشم...
5 روز از رفتنش ميگذشت ولي من هيچ تغييري نكرده بودم..اينقد به تلفن نگاه كردم كه پلكام خسته از باز و بسته شدن و ديگه باز نشدن...
با صداي مبايلم بيدار شدم..از شوق اينكه كيان باشه فوري از روي عسلي كناره تخت بر داشتمش،اما با ديدنه عكس پرديس بي حوصله جواب دادم.
_بله؟
_سلام بر الساي عزيزم...خوبي؟
_سلام.مرسي.توخوبي؟
_اوهووووووو.چته حالا چماق دستته؟
_پرديس اصلا حال ندارم.كاري داشتي؟
_آره.كارت داشتم.خونه اي بيام؟
_به نظره تو با اين پاي چلاقه م كجا دارم برم؟
خنديد و گفت:
_پس آخرش قبول كردي چلاقي؟
_خفه شو پرديس.حال ندارما.يه چيز ميگم بهتا.
_تو دو تا چيز بگو جناب آريا.
_واييي.از دست تو.
_باشه بابا دو دقيقه ديگه حرف بزنم از پشت گوشي منو قورت ميدي.ميام حالا.فرش قرمز پهن كن.
_پرديسسسسسسسسسسسسسسسسس
_باشه بابا .غلط كردم.گونيم پهن كني راضيم.بدرود خواهره بد خلق سيندرلا.
_خداحافظ
اينقدر بد عنق شده بودم كه حرف هاي پرديسم منو به خنده و.ا نميداشت..با اين وضعيت به هيچ كاريم نميرسيدم...دوباره چشمم به گوشيم افتاد و وسوسه ي حرف اخرش مثل خوره به جونم افتاد...تا اينجاشم خيلي خودمو كنترل كرده بودم و بهش زنگ نزده بودم...حالت خفقان داشتم..هيچ سوال درسي نداشتم ولي يه سوال كه تقريبا جوابش يه صفحه ميشد و طرح كردم و بهش زنگ زدم....
اولين بوق
دومين بوق
سومين بوق
چهارمين بوق
.
.
.
.
بوق هاي پياپي
جواب نداد و منو نا اميد تر از پيش كرد...
گوشيو سرجاش گذاشتم و با نفس عميقي به جاي خاليش روي كاناپه چشم دوختم...
دلم براي قامت بلند و ستبرش تنگ شده بود..دلم براي لبخندهاي دلگرم كننده ش پر ميكشيد...براي پوزخندهاي تمسخر انگيزه ش...براي قيافه ي اون روز بارونيش...
دفترم از يادداشتاي روزانه و دردودلام پر شده بود ولي دل من هنوز خالي نشده بود نميدونستم چقد حجم داره كه هرچقدر بيشتر غم و ميپذيره بيشتر جا باز ميكنه...
دلم از درد خط خطي و فكرم از اون تاريك و كدر شده بود....
احساسمو به هيچ عنوان درك نميكردم...حالا حالت هاي پرديس و ميفهمم..حالا گريه هاي احسانو حس ميكنم.حالا قلبمو لمس ميكنم .حالا درد و جز جز ميكنم و خودمو درونش به روشنايي آينه ميبينم...حالا درك ميكنم...حالا...


با صداي خنده هاي بدون وقفه از پايين متوجه حضوره پرديس شدم.مثل هميشه انگار سر اورده البته به استثناي زماني كه بابا خونه بود و بهش احترام ميزاشت.البته با بعضي حرفاش بابا رو خندونده بود و كليم بتبتش خوشحال شده بود ولي در كل از بابا ميترسيد و زياد دورو برش نميچرخيد.
از بيرون كه داشت به اتاقم نزديك ميشد مدام و بدون وقفه ميگفت:الساخانوم..خانومه خانوما...عزيزه دل ما..كجا رفتي بابا...؟
در اتاق كه رسيد با احتياط سرك كشيد و اومد تو..با ديدنه حال پريشونه من چشمهاش غمگين شد و بدونه ادامه دادنه خنده هاش و شوخي هاش دستمو گرفت و گفت:
_چي شده السايي؟
_هيچي.
به دستم فشار خفيفي و وارد كرد و گفت:
_السا؟
اگه بهش نگاه ميكردم اشكهام سرازير ميشدن،واسه همين ترجيح دادم بهش نگاه نكنم..هميشه از چشمهاي غمگينش تعجب ميكردم ولي حالا چشمهاي من غم گين تر ازاون شده بود.
دستشو زيره چونه م گذاشت و به زور سرمو اورد بالا...
چشمهامو روي هم فشار دادم دادم تا نبينمش،بر اثر فشارروحي و پلكهام روي هم دو قطره اشك هم جوار دو چشم از صورتم سر سره وار ريخت رو دستهاي گرم و التهاب بخشش...
نميدونستم چطوري بهم چشم دوخته...ولي ديگه گرميه دستيو رو صورتم حس نكردم..با احتياط چشمهامو باز كردم.نبود...دوبار صداش كردم نبود..
بعد از 3 دقيقه تو چهارچوب در ليوان آب به دست ظاهر شد...بدونه هيچ سوال و محاكمه اي آب رو به لب خشكيده م رسوند و منو از تشنگيه اين دنيا سيراب كرد...
ميدونستم ميپرسه!..سوالي رو ميپرسه كه جوابش و خودش بهتر ميدونه،ميدونستم!
ترجيح دادم تا اون موقع بهش فكر نكنم...
با صداش از فكرهام دست كشيده م.
_السا؟
خدارو شكرصداش توبيخ كننده نبود.
_بله؟
_به من نگاه كن..من نميدونم گل تختت چي داره كه ازش دل نميكني.؟
جمله ش و لحن صداش محكم بود.بلاخره به خودم جرات دادم و بهش نگاه كردم...
بدون لبخند،خشك و جدي به سان كيان بهم نگاه ميكرد...
_ببين السا من هيچي بهت نميگم دليل بر ندونستنم نيست..خيليم خوب ميدونم..از اون روزه اول و روزهاي بعدش،برق چشمهات و هزارتا نشونه ي ديگه بين منو وخودت نه اون..چون هردوتون خيلي مغرورين كه حاضر نيستين.... اه..اصلا به من چه؟ ...
تو حتي حاضر نگاهش كني؟موندم چطوري عاشق يه ادم يخي شدي؟هان...
هيچ وقت حاضر نشدي بهم بگي.شايد من واقعا دوستِ قابل اعتمادي نبودم نميدونم...
اينارو نگفتم كه حالا بياي و كل جريانو بهم بگي.
اينا يه هشداره،هشدارمم جديه.خودت بهتر از هركسي منو ميشناسي.
يا همون السا ميشي يا اينكه به جانه عارفم قسم بهش زنگ ميزنم و ميگم بيا اينو جمع كن..اينطوري آبروي خودت ميره.
التماس وار بهش نگاه كردم..اشكهام با سرعت ديوونه واري شروع به باريدن كردن..با ديدنه اشكهام اومد و جلوي تختم زانو زد و نيمه ي سالم بدنمو بغل كرد و اشكهاشو به لباسم هديه كرد...
به صورت خم وار روبه رو ي صورتم ايستاد و گفت:
_آخه قربونه اشكهات برم عزيزم..چته؟الهي پرديس بميره بخدا من هر كاري لز دستم بر بياد برات انجام ميدم.خوبه؟
سرمو به نشونه ي نفي به طرفين تكون دادم و گفتم:
_نه..نميخوانم...نميخوام بهم رحم كنه..نميخوام زور باشه...نميخوام...
من به آسوني به دوست داشتنش اعتراف كرده بودم..اصلا فكرشو نميكردم يه روزي جلوي پرديس به عشق يه پسر اقرار كنم...اونم عشقي كه نافرجام و بدون پايان خوش ميتونه باشه..
اشكهاي رقاص روي صورتمو پاك كرد و گفت:
_ببين السا اينكه ميگم كمك منظورم لو دادنت نيست..منظورم اينه كه يه جوري بفهميم يه طرفه ست يا نه...
از همه چيز ميترسيدم..بد ترين احساسي بود كه تا حالا تجربه كرده بودم..نميتونستم با اين قضيه كنار بيام..
_نه..نه..همين كه گفتم..
پرديس خيلي اصرار كرد ولي من قبول نكردم و ازش خواستم چيزي مطرح نشه...اونم قول داد چيزي نگه ولي در عوضش ازم خواست من حالم خوب شه و دست از اين بچه بازيام بردارم...
از هر دري حرف زد به جز كيان..ميدونست من الان با شنيدن بحث هاي مربوط به اون دوباره ميرم تو لاكه خودم...
بعد از ناهار و يه خورده هم رفع اشكال سوالاش كم كم اماده شد كه بره...
با اينكه بهش احتياج داشتم ولي ميخواستم بره تا تنها باشم..
بايد با خودم رو راست خلوت كنم و صادقانه حرف بزنم و منطقي تصميم به درست شدنم بگيرم...
يا بايد نقطه ي شروعي و آغاز ميكردم يااينكه بايد نقطه ي پاياني و طراحي ميكردم...
دم رفتن تو كيفش دوربينم رو كه پيشش جا مونده بود شمال و بهم داد....گوشيش و در اورد و گفت:
_با اينكه نميخوام اذيت شي ولي اين اهنگ باهات دردو دل ميكنه..بلوتوثت رو روشن كن...
بايد ازهر راهي براي رهايي از اين سردرگمي استفاده ميكردم...شايد اينم كمكم ميكرد...
بعد از فرستادنه آهنگ و مطمئن شدن ازدرست شدن وضعم در چند روزه آينده با خداحافظي طولاني ازم رفت و منو در درجه ي اول به خدا و بعد به مامان و صغري خانوم سپرد...
با بستنه شدنه در و اطمينان از نبودنه هيچكس اول آهنگ فرستاده ي پرديس و گذاشتم...
با اينكه قديمي بود ولي حرف منو ميزد...انگار لهراسبي براي من ميخوند...
.
.
.
اگه فاصلـــه افتاده
اگه من با خودم سردم
تو کاری با دلم کردی
که فکــرشم نمی کردم
چه آسون دل بریدی
از دلــی که پای تو گیــره
که از این بدترم باشی
واسه تو نفسـش میره
نمی ترسم اگه گاهــی دعــامون بــی اثــر می شه
همیـشـه لحظۀ آخـــر خـــدا نزدیکتر می شه
تو رو دستِ خودش دادم
که از حـالم خبــر داره
که حتی از تو چشماشـو یه لحظه برنمی داره
تو امـید مـنی امـا
داری از دسـت مـن مـیری
با دسـتهای خودت داری
هـمه هسـتیمو میگیری
دعـا کردم تو روبـازم
با چـشمی که نـخوابـیده
مگه مـیذاره دلتـنگی
مـگه گـریه امـون مـیده
مریـضـم کـرده تنـهایی
ببـین حـالم پریـشونه
من اونقدر اشـک مـیریزم
با اشكهام تو آهنگ به طوري گم شده بودم كه صداي زنگ گوشيمو متوجه نشدم با چشمك زدن مانيتورش بيخيال برداشتمش..با ديدنه اسم ك.معمتد به لاتين تمام روح و جسمم از هم ميگريختند...مانيتور همينطور خاموش و روشن ميشد ومن مبهوت بهش زل زده بود...با قطع شدنه ش انگار جريانه خونه منم قطع شد...ادامه ي آهنگ خواهش من از اون بود...
کـه برگردی به این خـونه
حسـابش رفته از دسـتم
شبـایی رو کـه بـیدارم
شـاید از گـریه خوابـم بـرد
درهـارو باز مـیذارم
دوبتره زنگ زد بي اختيار دفتر طرح سوالمو رو گچ پام گذاشتم و با دست آزادم جواب دادم...صداي لرزونمو به شدت كنترل ميكردم...
_بله؟
دورش بيش از حد شلوغ بود...
_الو؟السا...الو...
صداش آراممبخش قوي بود كه من هيچ تملكيو با داشتنش به دنيا نداشتم...چشمهاهم گوش شده بودن و داشتن گوشي و ميبلعيدن...
_الو...صدام مياد؟
_يه لحظه گوشي دستت..
هيچي نگفتم...فقط به صداي نفس هاش گوش ميكردم و اونو تو گوشو ذهنم جاسازي ميكردم..از شنيدن صداش با وجود فرسنگ ها فاصله حس ميكردم كنارم روي جاي هميشگيش نشسته....
_الو.دورم شلوغ بود نميشنيدم چي ميگفتي؟
_عيبي نداره.
_خوب خوبي؟
مگه مهمه؟اگه مهم بود يه زنگ ميزدي و به الساي مرده روح ميبخشيدي...حيف كه نميشد بگي..حيف...
_مرسي.تو خوبي؟
_نه والله..نه خواب كامل نه درس..هيچ..فكر كنم اومدم تو بايد بهم درس بدي...
ريزخنديدم..اولين خنده ي بعد از رفتنش..لبام تعجب كردن و از خشكي ترك برداشتن...
_خوب..زنگ زده بودي؟گوشيم تو كيفم سايلنت بود و منم تو جلسه بودم...
_آره..يه سوال درسي داشتم..
ايندفعه اون بلند خنديد و منو به عرش مهمون كرد...
_من كه گفتم تو بايد از اين به بعد بخ من درس بدي.
_باشه
_...!خوب حالا بپرس...
سوالو كامل و بدون جا گذاشتن واوي پرسيدم..اونم مثل هميشه كامل جواب داد..نيم ساعت داشت توضيح ميداد و من مدام خودمو به ندونستن ميزدم تا بيشتر باهاش حرف بزنم و صداشو تو ذهنم ذخيره كنم...
دلم ميخواست ولي غرورم اجازه نميداد ازش بپرسم كي برميگرده...
بعد از توضيح دادنه سوالم از مامانينا پرسيد و من شرح حال كاملشونو گفتم..با مامانم خيلي جور بود و از صميم قلب دوستش داشت و البته مامانمم همينطور...بعد از قطع كردنه ش دقيقا همون السايي شدم كه همه ميخواستن..
خوشحال،قبراق،بدون مشاهده ي حاله اي از غم تو چشمهاش...


((فصل بيست و دوم))
9روز از رفتنه كيان گذشته و 1 روز به آمدنش مانده بود...
بعد از اون تلفن و شنيدن صداش به منزله ي رفع دلتنگي حالم بهتر شده بود وكم تر تو فكر ميرفتم...
مدام لهراسبي و گوش ميكردم و تجديد درد و دل ميكردم..وضع راه رفتنم بهتر شده بود و با ويلچرموتوري كه بابا برام تدارك ديده بود ميتونستم جابه جا شم....
پرديسم از اون روز تخلفي ازم نديده بود و رفتارش خيلي بهتر شده بود و كمتر بهم گير ميداد.
تمام ورقه هاي دفترم سياه و كدر شده بود و ديگه جايي جز يه تاريخ براي نوشتن نداشت،دفتر و تو صندوقچه زيره چادر نمازه بچه گيم گذاشتم تا چند ساله ديگه كه تكليف زندگيم مشخص شد دوباره به سراغش برم و باهاش خلوت كنم...تمام درس هامو از بر بودم و منتتظره استادِ محبوبم دم به دقيقه ساعت روزانه رو به همراه عقربه هاش دور ميكردم و 10 رو به 11 و 11 رو به 12 و به همين ترتيب قبلي رو به بعدي ميسپردم....
از صبح دلم براي ايمان تنگ شده بود...خيلي وقت بود نديده يودمش و باهاش صحبت نكرده بودم...
هميشه به اين حرف صغري خانوم كه ميگه دل به دل راه داره اعقاد داشتم چون با فكر كردن بهش قامت نسبتا بلندش تو پهناي در اتاقم نمايان شد...چقدر به نظرم بزرگ و برومند شده بود..
آه...!خدايا...! من چقدر غرق در درس و اطراف بودم كه بزرگ شدن ايمان و نديدم...
ته ريش خوش صورتي رو،رو صورتش داشت و اين چشم نوازترش ميكرد...
_سلام آبجي؟
_سلام داداشه خوب خودم...چه صدات كلفت شده
خنده ي مردونه اي كرد و گفت:
_بزرگ شديم خيره سرمونو..امسال پيش دانشگاهيه م و سال ديگه دانشجو.
_ايشالله ..به اميد خدا..سال بعدشم من رقاص عروسيتم.
دستاشو به نشونه ي تسليم تو هوا برد و گفت:
_آبجي من تسليم هر چي بخواي چشم..جز زن..
_اوهوووو.حالا كي زن به تو ميده..
_خيلي دلشونم بخواد..
اشاره اي از سر تا نك انگشت پاهاش كرد و گفت:
_همه جاش ناز و زيبايي داره...
خنديدم و گفتم:
_بابا اعتماد به نفس...
هردوخنديديم..
يه خورده كه نشست با اجازه ي از من رفت كه خيلي زود برگرده..
برگشتنش بعد از فاصله ي 5 دقيقه اي همراه بود با يه جا طلايي كوچيك...منم كه عشق كادو..دست سالممو به گچ اونيكي كوبوندمو گفتم:
_مال منه؟
خنديد و گفت:
_ذوق مرگ نشي حالا...آره مال توئه..واسه عيدت خريده بودم كه اولش وقت نشد و بعدشم كه اون اتفاق افتاد....
لب و لوچه مو آويزون كردم و گفتم:
_بده ش ديگه چشمام لوچ شد...
_ببر بالا اون چشات و لب و لوچوتو...
خنديدم..خنده اي از ته دل...خنده اي از دريچه اي تاريك تو قلبم...كادورو بهم داد و با وعده داد شام امشب كنارم رفت...
با خداحافظي كوتاهي رفت....
با شوق كودكانه اي كه هميشه موقع كادو دادن بهم سرايت ميكرد بازش كردم،با ديدنه پلاكي كه اسمم به صورت لاتين روش جك شده بود واقعانم ذوق مرگ شدم از شدت خوشحالي جيغ خفيفي كشيدم و بوسه بارانش كردم و گذاشتمش رو عسلي كه بعد يكي بياد بزارتش تو جعبه ي طلاهام...بايد حتما موقع شام دونفره مون ازش تشكر ويژه اي كنم...!
ساعت 6بعد از ظهر بود و تا ساعت 9 و اومدن ايمان خيلي وقت بود...كمي تو اينترنت گشت زدم..بقيه ي وقتمو به درس خوندن اختصاص دادم...فردا كيان ميومد و من ديگه تو درس خوندن و ياد گرفتن درسام تنها نبودم...
******
هول و هوش ساعت 9 بود كه تلفن خونه به صدا دراومد بعد از كلي زنگ خوردن صداش قطع شد..به احتمال زياد كسي جواب نداد...دوباره زنگ خورد و دوباره بي جواب..چنديدن بار زنگ بالاي سرمو فشاردادم ولي خبري نشد..
به همراه مامان زنگ زدم جواب نداد...
حرصي و از سر ناچاري به بابا زدم كه اشغال بود و اصلا جواب پشت خط بودنمم نداد...
بيخيال تلفن شدم و با خودم گفتم:هركي بوده حتما كاره واجبي نداشته كه دوباره زنگ نزده...
خودمو به خوندنه دفتره درد دلم مشغول كردم..اولين صفحاتش مربوط به اواخر فرودين و اولين روزهاي تدريس كيان بود...
هنوز صفحه هاي اول و رد نكرده بودم كه دوباره صداي زنگ تلفن بلند شد..از دست اين زنگ تكراري مغزم در حال متلاشي شدن بود...ميخواستم داد بزنم كجايين كه جواب نميدين؟بعد از 4 تا زنگ جواب دادن و متعاقب اون صداي جيغ صغري خانوم و مامان تمام فضاي خونه رو پر كرد....
قلبم ديوانه بار ميكوبيدومن هيچ خبري از پايين پله هاي اين خونه نداشتم...يعني چي شده؟
شايد ليواني شكسته...!
شايد سوسكي چيزي ديدن..!
ولي نه...! بعد از تلفن اين صداها اوج گرفت...
نميخواستم فكره بي مورد كنم..بيش از 20بار زنگو زدم كسي جواب نداد..داد زدم..از اتفاق ناگواري كه ممكن بود افتاده باشه ميترسيدم و اصلا بهش فكر نميكردم...صداهام بلند بلند و تر ميكردم . بي جواب تر ميموندم با پايينيا جيغ ميكشيدم و با داداشون داد ميزدم..به سختي و با تحمل درد زياد رو ويلچر نشستم و تا دم درِ اتاق حاضر به برداشتن انگشتم از روي دكمه ي حركت نبودم...در رو با عذاب فراووني باز كردم و با نفس نفس حاكي از خستگي و ترس خودمو به بالاي پله ها رسوندم....
مامان مدام موهاشو چنگ ميزد و صورتشو به باد ناخن گرفته بود و داد ميزد..جيغ ميكشيد.. صحنه ي رو به رومو هضم نميكردم...
صغري خانوم با ديدنه من با دو دست به صورتش زد و به سمت پله ها اومد بالا...چون پاهاش درد بود به سرعت نميومد پس هنوزم وقت داشتم...
با صداي فوق بلند صدا زدم:
_مامان؟چي شده؟چرا چيزي نميگين؟تلفن كي بود؟
مامان يه نگاه بهم كرد و دوباره به چنگ زدن خودش ادامه داد...
صغري خانوم داشت نزديك ميشد و من بي نتيجه متحير اطرافم بود..دوباره داد زدم...
_مامان...بخدا خودمو ميندازما..بگو چي شده...
دادي زد كه اي كاش هيچ وقت نميزد ...
خبري داد كه اي كاش هيچ وقت نميداد...
خبر مرگ ايمان صغري خانومو جلوم اندازه ي يه دكمه و بعد از گذشت چند ثانيه تاره تار كرد.....


مطالب مشابه :


دعا براي افزايش محبت بين زوجين

البته ناگفته نماند که طلسم و پيامبر خدا به زني که براي تيجاد محبت بين او و شوهرش طلسم




117بیت شعر بی الف(بدون الف)

هووی هر طلسم سَلب بر تو 11 منم مهرو و نور محبت در درونت مهر




رمان طلسم خاکستری4

رمان طنز سرگرمی - رمان طلسم خاکستری4 - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی




غزال 19

سپهر-نه چه اتفاقی ؟فقط احساس وعواطف طلا به خارجیا نرفته وخیلی با محبت مهرو محبت طلسم




رمان طلسم خاکستری10

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان طلسم خاکستری10 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی




برچسب :