رمان زیبای عرب4
شب در اتاق مسعود نشسته بودم و به او که شعر می خواند گوش می دادم از عصر باران ریز وتندی شروع به باریدن کرده بود وحالا از شدت ان کم شده بود گوشم به ترنم اوای مسعود بود وچشمم با شیفتگی بیرون را تماشا میکرد.مسعود به من نگاه کرد وگفت:
-کجا سیر میکنی؟!
-درجادوی قدرت همه این زیبایها !
کتاب را بست و در کنارم نشست لبخندزنان پرسید:
- همپای سفر نمی خوای؟
نگاهش کردم وخندیدم هردو دقایقی کوتاه بیرون را نگریسته ودر سکوت فرو رفتیم پس از لحظاتی مسعود گفت:
-موافقی یه چرخی توی باغ بزنیم؟یادمه وقتی که بچه بودیم همیشه بعد از بارون به باغ میرفتیم و با مقصود و ویدا کلی دنبال هم می دویدیم می خوام خاطره اون روزهارو دوباره برای خودم زنده کنم.
به ارامی سر تکان دادم .اهسته از پله هاپایین و به حیاط رفتیم مسعود چند نفس عمیق کشید و در حالی که با لذت ریه هایش را از هوای پاکیزه اکنده می کرد چشمانش را بست تا لذت این لحظات را برای خود مضاعف کند.لبخندزنان به او نگاه کردم هر دم احساس می کردم که به او نزدیک تر می شوم حرفها حرکات مسعود برایم شور انگیز بود و من به سرعت مجذوب او می شدم همانطور که نگاهش می کردم یکباره دیدگانش راگشود و نگاهم کرد برای دزیدن خیرگی چشمانم خیلی دیر شده بود به نرمی خندید وگفت:
-مثل بچه ها شدم مگه نه؟اما این حال و هوا همیشه منو مست و مدهوش خودش میکنه حتی وقتی هم در انگلستانم و بارون میاد ارزو میکنم که ای کاش تو خونه بودم و بوی نم ونای خاک و بارون رو درباغ خونه خودمون استشمام میکردم من دیونه بارون وعطر گل های سیراب شده ام وهیچ کجای دنیا مثل اینجا نمی تونهمنو از نشئه این بو و احساس سیراب کنه.
-پس برای همینه که این باغ و خونه قدیمی رو نگه داشتین؟
مسعود سر تکان داد و در حالیکه با دست اشاره می کرد که ارام ارام در زیر باران قدم برداریم در جواب گفت:
-بله ما بچه ها خاطرات به یادمودنی و شیرینی از این خونه داریم ودلمون نمی خواد که با فروش اون تموم این خاطرات رو گم کنیم پدر اگر چه وضع مالی خوبی داشت و میتونست در شهر خونه بخره اما به خاطر دلبستگی ما بچه ها واین که این خونه اون رو به یاد خواهرش و پدر و مادرش می انداخت حاضر نشد که دست از این خونه بکشه پس از مرگ پدر هم این علایق رو گرامی دونست و حتی خیال فروش خونه رو به ذهن راه نداد.
در زیر قطرات ریز وارام باران راه می رفتیم و من به توضیحات مسعود گوش میدادم.مسعود در میان صحبت هایش کاملا هوشیار و مواظب بود یکی دوبار با گرفتن بازویم هشدار میداد که مواظب خودم باشم گل و لای که به کفشم چسبیده بود وزن ان را سنگین کرده بود در یک لحظه لیزی زمین و عدم تعادل در راه رفتنم سبب شد که سر بخورم اما مسعود به سرعت دستم را گرفت و من را از افتادن نجات داد هراسان سر بلند کردم تا از او تشکر کنم اما یکباره چشمانم اسیر دیدگان پرتمنای او شد دانه های باران بر روی موهایش می درخشید و صورتش غرق در خیسی ولبخند بود مسعود با تبسمی شیرین نگاهم می کرد و من در امواج دیدگان درخشانش شناور بودم صورتش را جلو اورد و من باچشمانی بسته غرق در لحظات شیرینی شدم که میانمان جاری بود اما یک دفعه با احساس جهیدن چیزی روی پاهایم وحشتزده چشم گشودم و جیغ کوتاهی کشیدم مسعود در حالی که می خندید گفت:
-نترس اما جان فقط یه قورباغه بود ببین اونم داره وحشتزده دور میشه.
در زیر نور اندک چراغ که فقط تا چند قدمی ما را روشن می کرد ،قورباغه درشتی که شتابان دور میشد نگاه کردم و لبخند زدم مسعود که ارامشم را دید در حالی که دستهایش را به دور شانه ام حلقه می کرد گفت:
-می خوام فردا اعام جنگ کنم.
با تعجب نگاهش کردم و تکرارکنان پرسیدم:
-اعلام جنگ به کی؟
-خب معلومه .به این قورباغه ها !نشد یک بار من وتو بیاییم داخل حیاط واونا تو رو نترسونن می خوام بهشون اخطار کنم که نباید خلوت ما رو بهم بزنن و حالمون رو بگیرن .
به او که با قیافه ای حق به جانب حرف می زد نگاه کردم با طنز گفتم:
-اما تقصیر ماست که خلوت اونا رو بهم می زنیم قورباغه ها شب ها کوچه گردی می کنن و منو تو مزاحم رفت و امدهای شبانه اونا هستیم.
مسعود که قیافه ادم مغبون را به خود گرفته بود معترضانه پرسید :
-خب حالا تکلیف ما با این قورباغه ها چیه؟بالاخره من اعلام جنگ کنم یا نه؟
-نه پسر دایی عزیز بهتره که اعلام جنگ ندی ما می تونیم زندگی مسالمت امیزی داشته باشیم و در کنارهم زندگی کنیم.
مسعود مانند سردار فاتحی که لطف می کند و با بزرگواری از سر تقصیرات حریف مقابل می گذرد متفکرانه گفت:
-خیلی خب باشه حالا که وزیر جنگ پیشنهاد صلح می کنه ما هم حاضر می شیمکه این گذشت رو داشته اما باید یه قولی به ما داده بشه.
-چه قولی قربان ؟!
-باید قول بدن که در هفته یک شب اصلا شبگردی نکنن تا ما در همون شب با خیال راحت بتونیم توی حیاط وباغ گشتی بزنیم و مزاحم نداشته باشیم.
در حالی که تلاش می کردم جلوی خنده ام را بگیرم لبخند زنان گفتم:
-این قول به شما داده می شه پس صلح نامه رو امضاء می کنین؟!
-بله امضاء می کنیم بفرما این هم امضاء!
یکباره دستم را بالا اورد وبوسه ای نرم بر پشت دستم زد و شروع به خنده کرد من متحیر نگاهش کردم.مسعود با بی خیالی پرسید:
-حاضری با هم بریم درس بازیگری بخونیم؟فکرمی کنم من وتو استعداد خوبی در این زمینه باهم داریم!
لبخندزنان نگاهم را دزدیدم حرکت غافلگیرانه مسعود شوکه ام کرده بود .او انقدر سریع و بی پروا ان کار را کرده بود که من به راستی نمی تونستم مانعش شوم.
مسعود در حال و هوای دیگری بود در حالی که دستم را در دست گرفته بود و به سوی ساختمان می رفت،گفت:
-امشب فروغ رو از خودمون رنجوندیم ما مهمون اون بودیم اما خیلی زود مهمونی رو ترک کردیم در عوض فردا شب زودتر به مهمونی میام و از فردا شب بیشتر در محفل اون می شینیم باشه؟!
به ارامی سر تکان دادم مسعود سکوتم را دید یکباره ایستاد و در زیر نور پرتوان چراغ گازی که فضای زیلدی را روشن کرده بود در دیدگان شرمگین و گریزانم نگاه کرد و با صدایی نوازشگر گفت:
-من از شب های بارونی و این باغ خاطرات زیادی دارم اما خاطره امشب و گردش با تو از این پس بهترین خاطره شب های بارونی زندگیم میشه وهر وقت بوی بارون و عطر گلها مستم کرد به یاد تو و خاطره قشنگت در این شب می افتم .
سر به زیر انداختم ولب گزیدم. خدایا چه بر سرم می امد؟چرا کلام مسعود تا این اندازه جادویم می کرد؟
زمانی که به طبقه بالا رسیدیم به سرعت شب بخیر گفتم وبه مسعود که با دیدگان خیره نگاهم می کرد اجازه ندادم که باز با حرفهایش جادویم کند به اتاقم رفتم و در را پشت سرم بستم .
ان شب من در اسمان خیالم دست در دست مسعود تا اوج خوشبختی سفر کردم و ذره ذره وجودم را از عشق اکنده دیدم اما دقایقی که می رفتم تا طعم خوش عادت را احساس کنم افکاری مغشوش به سراغم امد و دیوار بلند رویاهایم در هم ریخت افکاری که ناشی از گذشته بود من با وحشت میدیدم که توانایی با رو به رو شدن با انها را ندارم و باید رویای مسعود و نهال عشقی را که از او در دل می پروراندم به سرعت از خود دور کنم.
* * * * * * * * *
روزهایم پر شد از شادی و خنده .حضور مسعود ان قدر به زندگی ام روح ونشاط بخشیده بود که اصلا متوجه گذشت زمان نمی شدم .یک ماه بود که ه ایران امده بودم تا ان زمان فرصت نیافته بودم مدارکم را ارائه داده و کاری پیدا کنم شبها تا دیر وقت در حالی که بادگیر اهدایی مسعود را به تن داشتم به خواندن اشعار فروغ یا شعر های مسعود می پرداختیم .
مسعود عاشق اشعار فروغ بود ان شب یکی از شعر ها او را برای من می خواند:
«فردا اگر از راه نمی امد
من تا ابد کنار تو می ماندم
من تا ابد ترانه عشقم را
در افتاب عشق تو می خواندم»
مسعود سکوت کرد و با چشمانی بسته مصراع اخر را دوباره تکرار کرد:
-من تا ابد ترانه عشقم را در افتاب عشق تو می خواندم.
نگاهش کردم .چشمهایش را بسته بود وبه پشتی مبل تکیه داده بود و در همان حال شعر را زیر لب زمزمه می کرد .به یکباره چشم گشود در دریای نگاهش غرق شدم نگاه برگرفتم و در سکوت به نقطه ای خیره شدم.
مسعود به ارامی کتاب را بست و در سکوت نگاهم میکرد احساس مس کردم منتظر یک تلنگر است گویا در استانه یک تصمیم گیری بزرگ بود دنبال فرصتی می گشت تا رای نهای را صادر کند شاید اگر نگاهش می کردم گفتن حرف برای او اسان تر میشد اما شرم یا هر چیزی دیگری سبب می شد که من همیشه در این گونه لحظات فرار کنم .
امشب نیز همان میل سر کش گریز انچنان بی تابم کرده بود که به یکباره بلند شدم و از اتاق مسعود گریختم به دنبالم امد و در میانه راه مقابلم قرار گرفت به ارامی گفتم :
-خواهش می کنم مسعود....خواهش می کنم .
کنار رفت به سرعت به اتاقم پناه بردم . از عشق می ترسیدم از اعتراف از خواستن از طرد شدن .اصلا در این خیال نبودم که چه کسی مخالف احتمالی این عشق است انچه من را می ترساند همان نفس عشق و دلدادگی بود روست داشتم عاشقانه هم دوست داشتم اماحاضر نبودم برای به دست اوردن او دیگران را از دست بدهم.مسعود تا یک ماه دیگر به انگلیس برمیگشت و من در صورت پذیرش عشق او باید با او راهی ان کشور می شدم که در ان صورت طاقت دوری از دیگران را نداشتم ویا باید در همین جا می ماندم وشبها و روزهای طولانی را در انتظار او می ماندم .انتظار ،من به شدت از ان متنفر بودم سالهای بی شماری منتظر دیدن خانواده مادرم بودم و این واژه ان قدر در نظرم منفور بود که حاضر بودم از عشق بگذرم اما خود را اسیر دست و پا بسته این لحظات نکنم.
صدای تقه ای به در اتاق خورد باعث شد هراسان از جا بپرم مسعود به ارامی به اتاق امد تکه کاغذی را در دستم گذاشت و بعد بی هیچ حرفی به اتاقش بگشت .برگه تا شده را باز کردمو خواندم:
«عاشقی یعنی اسیر دل شدن
با هزاران درد غم یکی شدن
عاشقی یعنی طلوع زندگی
باصداقت همنشین گل شدن
عاشقی یعنی که شبها تا سحر
غرق در دنیای رویا ها شدن
عاشقی یعنی تحمل انتظار
مثل ماه اسمان تنها شدن
عاشقی یعنی دو دیده تا ابد
پر ز گوهرهای دریایی شدن»
اشک بر پهنای صورتم جاری بود مسعود انچه را که در سکوت احساس کرده بودم حالا بردل کاغذ ریخته و با افسوس واژگانش من را همسفر جاده پر شور عاشقی می کرد .
ان شب انقدر فکرم مغشوش بود که شب را تا صبح با خوابهای پریشان سپری کردم.
صبح زمانی که چشم گشودم غمی گنگ خانه دلم را انباشته بود.
در اتاق در حال عوض کردن لباسم بودم که تلفن زنگ زد قلبم به تپش افتاد می دانستم که مسعود است اگر می خواست جواب شعر شب گذشته اش را بداند چه باید می گفتم؟گوشی را برداشتم وتلاش کردم که صدایم بدون لرزش باشد گفتم:
-بله بفرمایید .
-سلام امل جان صبحت به خیر
-سلام صبح تو هم به خیر
-حاضر شو که قرار امروز برای ناهار با بیه بریم بیرون مادر امروز بعد از مدتها اظهار تمایل کرده که بیرون از منزل بریم عمو رحمان«دریاچه پریشان»رو پیشنهاد کرده که به سرعت مورد قبول جمع سه نفره اونا قرار گرفت.منو تو هم دعوت کردن که اگر چه در تصمیم گیریشون نقشی نداشتیم اما در سفر تفریحیشون شریک باشیم البته ما می تونیم اونا رو قال بذاریم و خودمون یه جای دیگه بریم مثلا تنگ چوگان،غار شاپور یا اثار باستانی نیشابور.حالا هر چی تو بگی .
-نه من ترجیح می دم که امروز رو با زندایی و بقیه باشم.
مسعود سکوت کرد و بعد با تانی گفت:
-این معنیش اینه که داری از من فرار کی کنی درسته؟
-نه معنیش این نیست فقط فکر کنم اگه با بقیه باشیم بیشتر خوش می گذره
-اهان....پس درست .....خیلی خب بهت خوش بگذره.
رنجیدگی را میشد کاملا در کلامش حس کرد با ملایمت پرسیدم:
-مگه نمیای که میگی خوش بگذره؟!
-نه.
-برای چی؟
-چون توی خونه به من بیشتر خوش میگذره.
-لجبازی نکن مسعود من چیزی نگفتم که تو ناراحت شدی .
-من اصلا ناراحت نیستم تازه خیلی هم خوشحالم که خونه خلوته ومی تونم در ارامس کتاب شعرهام رو بخونم.
سعی کردم لحن شادی به صدایم ببخشم به نرمی گفتم:
-تو باید بیای اخه اگه تو نیای به هیچ کس خوش نمی گذره .
-جدی ....پس یعنی من برای بیام که وسیله شادی و تفریح دیگرون باشم؟!
-وای مسعود تو چقدر فسسطه می کنی!من کی همچین منظوری داشتم؟
مسعود با بیحوصلگی گفت:
-به هر حال اومدن یا نیومدن من معلوم نیست فعلا خداحافظ.
گوشی را گذاشت .از اینکه نا خواسته موجب رنجش او شده بودم ناراحت شدم هیچ وقت فکر نمی کردم او تا این اندازه زود رنج باشد .انچه که من امروز از او می دیدم با انی که همیشه بود خیلی مغایرت داشت.
به طبقه پایین رفتم صدای تکاپو وجنب وجوش از اشپزخانه به گوش می رسید .با ورود به انجا سلام کردم و نشستم تا صبحانه ام را بخورم.زندایی به من نگاه کرد و گفت:
-مسعود بهت گفت که امروز داریم میریم دریاچه پریشان؟
با سر جواب مثبت دادم.گفت:
-این روزها خیلی دلم تنگ می شه دیدم دیگه نمی تونم محیط خونه رو تحمل کنم اینه بهتر دیدم امروزرو بیرون بریم.
-این خیای خوبه زندایی شما تقریبا هیچ جا نمی رین ورفت امدی هم به اون صورت ندارین تو هوای پاییزی ادم توی خونه دلش میگیره
-بله همین طوره متاسفانه به علت یک سری اتفاقاتی که در گذشته افتاده و به گوش بقیه رسیده رفت و امد ما با دیگرون محدود شده یه روز سر فرصت برات تعریف یکنم بعد از فوت رضا این اولین باره که ما داریم از خونه میریم بیرون.
سرم را تکان دادم اشاره مبهم زندایی به اتفاقات گذشته منظورش ماجرای مقصود و مینا بود او انقدر این حرفها را ارام می گفت که زهرا خانم که مشغول جمع اوری وسایل بود متوجه نشد .
صبحانه را تمام کرده بودم زهرا خانم اسوده دستی به کمرش کشید و گفت:
خب همه چیز اماده س می رم که اقا رحمان رو صدا کنم تا وسایل رو تو ماشین بذاره فکر کنم کار ابیاری باغ دیگه تموم شده باشه شما هم اقا مسعود رو صدا کنین تا کم کم راه بیفتیم.
زهرا خانم رفت تا اقا رحمان را صدا کند چند لحظه بعد مسعود وارد شد زندایی لبخند زنان گفت:
-چه خوب شد اومدی مسعود جان می خواستم همین حالا امل رو بفرستم دنبالت همه چیز اماده اس می تونیم کم کم راه بیفتیم.
به مسعود که کتابی در دست داشت نگاه کردم چهره درهمش نشان می داد که امده تا نیامدنش اعلام کند ابتدا سکوت کرد اما بعد در حالیکه لبش را می گزید ارام گفت:
-باشه می رم ماشین رو روشن کنم تا گرم بشه.
مسعود از اشپزخانه بیرون رفت بدون اینکه حتی نیم نگاهی به من بیندازد قلبم در سینه فشرده می شد از اینکه مورد بی مهری او قرار گرفته بودم در عذاب بودم اما از سویی خوشحال بودم که این دلخوری سبب شد که او نتواند جواب شعرش را از من بخواهد و حتی برای چند روز هم که شده می توانم جواب او را به عقب بندازم .در طول راه هر بار که نگاهم به اينه جلو مي افتاد متوجه نگاه مسعود مي شدم که به جاده چشم دوخته بود ظاهرا او از اين که بر خلاف گفته وميلش مجبور به امدن شده بود خيلي دلخور و نا راحت به نظر مي رسيد احساس ميکردم که او فقط به خاطر خوئشحالي زن دايي راضي به امدن شده است .
سکوت مسعود انقدر به درازا کشيد تا به درياچه پريشان رسيديم عمو رحمان و زهرا خانم در جاييکه سايه بود موکت پهن کردند و وسايل را چيدند مسعود ماشين را به گوشه اي پر سايه کشانيد و خودش در حاليکه کتاب شعري را در دست داشت از ما فاصله گرفت و در زير سايه درخت نشست .
زندايي با درايت انساني باهوش در حاليکه لبخند مي زد گفت:
-مسعود امروز حال و حوصله اي هميشگي رو نداره.
سکوت کردم و زهرا خانم در جواب گفت:
-صبح که اومد پايين صبحانه خورد حالش خوب بود اما انگار يه باره از اين رو به ان رو شده اصلا انگار با همه ماها قهره .نگاه کن رفته اون گوشه تک و تنها نشسته.
براي انکه حرفي زده باشم گفتم :
-تنها نيست کتابش باهاشه.
-خب درسته که کتاب همنشين ادمه اما کتاب که مثل ادم زنده نميشه .کتاب رو بايد بزاري وقتي که تنهاي بخوني تا از تنهاي بيرون بياي .نه وقتي که توي جمع هستي .
عمو رحمان از داخل ماشين کيف کوچکي را بيرون اورد و در ان به دنبال چيزي مي کشت خيلي زود بند ماهي گيري را که به ان قلاب و يک تکه سنگ سرب وصل بود بيرون اورد و با زدن طعمه به سر قلاب به طرف درياچه به راه افتاد اما در نيمه راه متوقف شد و با نگاهي به مسعود که ظاهرا کتاب مي خواند به من نگاه کرد و گفت:
-امل جان بيا دخترم مي خوام ماهي بگيرم بيا تماشا کن .
به سرعت بلند شدم و دوان دوان خودم را به او رساندم عمو در جايي که ابتداي ان صاف و بدون هيچ نيزاري بود قلاب انداخت و به انتظار ايستاد به اطراف نگاه کردم در بيشترين قسمت هاي دور درياچه تا انجايکه چشم کار مي کرد نيزار هاي بلندي به چشم مي خورد .عمو رحمان لبخندزنان گفت :
-تا يکي دو ماه ديگه پر از نرگس هاي شيراز مي شه اونجا دشت نرگسه اگه اون موقع به اينجابياي اينقدر بوي خوش نرگس مستت ميکنه که دلت ميخواد تند تند نفس بکشي و از نفس کشيدن هم سير نميشي اينجا اين موقع خيلي جذابه .
به عمو که مهرباني به من نگاه مي کرد نگاه کردم خدايا چقدر به او احترام ميگذتاشتم و تا چه اندازه مهرش را به دل گرفته بودم نفهميدم در چه عالمي بودم که عمو يکباره گفت:
-هم زهره و هم ميناي عزيزم ماهي هاي اين درياچه را دوست داشتن اي کاش بتونم حتي يه ماهي بگيرم تا طور رو هم محک بزنم و ببينم که طعم اين ماهي رو دوست داري يا نه به ارامي گفتم :
-من ماجراي دخترتون رو مي دونم براي شما و دخترتون خيلي متاسفم اي کاش مينا اين کار رو نمي کرد و به انتظار برگشتن مقصود مي موند.
عمو نيشخندي زدوبا ناراحتي گفت:
-مينا دختر ساده و حساسي بود سن و سالي نداشت در منطق بچه گانه خودش به اين نتيجه رسيده بود که دنيا برايش به اخر رسيده بود اگر مقصودفرار نمي کرد او هيچ وقت دست به اين کار نمي زد من و زهرا هيچ نتونستيم مقصود را ببخشيم اون نبايد مينا رو در اون شرايط رها مي کرد مينا از شرم جوابگويي به ما و ديگرون بود که تن به مرگ داد .
عمو رحمان با ديدن ناراحتيم به سرعت اشک هايش را پاک کرد و گفت:
- من را ببين ماهي که برات نگرفتم هيچ اشکت رو هم در اوردم اصلا مي دوني چيه بهتر از خير ماهي گرفتن بگذريم تا هم کار غير قانوني نکرده باشيم و هم حرص زهرا خانم رو در نياورده باشيم من بهت قول ميدم که از بازار از اين ماهي برات بخرم .
با شادماني موافقت کردم عمو رحمان در حاليکه قلاب ماهي را جمع مي کرد به سوي کهمسعود نشسته بود نگاه کرد و با زيرکي پرسيد ک
-تو نميدوني مسعود امروز چشه؟
شانه بالا انداختم او با لبخند گفت:
-مسعود وقتيکه عميقا ناراحته اينقدر ساکت و اروم ميشه .
کنجکاوانه پرسيدم:
-عمو شما خيلي وقته خونواده دايي من رو ميشناسيد؟
-بله دخترم خياي وقته من از جواني باغبون اين خوانواده بودم .وبعد با زهرا خانم ازدواج کردم و موندگار شدم مي دوني مسعود رو همين زهرا خانم بزرگ کرد براهمينه که بينشون احساس مادر و فرزندي جاريه .
سرم را تکان دادم عمو باز به مسعود نگاکرد و گفت:
-مسعود از خيلي جهات مورد علاقه من وزهراست .درسته که خدا به ما پسر نداد اما اون رو مثل پسر خودمون دوسش داريم اپمن از خيلي وقت پيشها ارزو ميکردم که بين او ومينا علاقه اي به وجود بياد و اون دامادم بشه شايد هيچ وقت مينا اونطوري از دست نمي دادم .
لبخند محبت اميزي که بر گوشه اي لب عمو رحمان بو.د حاکي از محبت عميقي بود که نسبت به مسعود داشت.عمو رحمان يکباره نگاهم کرد و پرسيد:
- ببينم دلخوري امروز مسعود که به تو مربوط نميشه.
- نه .
عمو در سکوت نگاهم کرد بعد در حاليکه راه مي افتاد گفت:
-خوبه مي دونم که تو دختر خوبي هستي و دل پسر خوب منو درد نمياري.
جوابي ندادم .احساس ميکردم که عمو با جواب منفي من به اين يقين رسيده که مسبب ناراحتي مسعود من نيستم و همين ارامم ميکرد .
زهرا خانم با زندايي مشغول حرف زدن بودند و در حينحال تخمه مي شکوندند.مسعود در ان سو نشسته بود و ظرف تخمه در کنارش بود و کتاب مي خواند. با امدن ما زهرا خانمبراي همه چايي اورد و چايي مسعود را بههمراه قندان در سيني گذاشت و مي خواست براي او ببرد ،اما من در حاليکه استکان چايي خودم را در سيني مي گذاشتم گفتم:
-شما بشينيد من چايي رو ميبرم.
-دستت درد نکنه دخترم پس بيا يه کم تخمه هم ببر تا با هم بشکنيد
-لازم نيست فکر ميکنم بتونم مسعود رو راضي کنم تا از سهم تخمه هايش بخورم.
همه لبخند زدند به سوي مسعود که به تنه اي درختي تکيه داده بود رفتم صداي قدمهاي من را شنيد ارام ير بلند کردو با ديدنم نگاهش را برگردانيد گفتم :
-بفرماييد .
به سيني چايي نگاه کرد زير لب تشکر کرد کنارش نشستم و در سکوت به صفحه اي باز شده کتابش نگاهش کردم شعري از فروغ بود به نرمي خواندم
پائيز اي مسافر خاک الود
در دامن چه چيز نهان داري ؟
جز برگهاي مرده و خشکيده
ديگر چه ثروتي به جهان داري
کتاب را بست و به رو به رو نگاه کرد ابتدا سکوت بود اما بعد به طعنه پرسيد:
-خب با ديگران بهت خوش ميگذره .
-مسعود اين همه حساس تلخ نباش .من که منظوري نداشتم
پوزخندي زد و سرش را به طرفين تکان داد براي بدست اوردن دلش نميدانستم که بايد چه کار کنم چايي را در سکوت برداشت و جرعه جرعه نوشيد من نيز در سکوت چايم را خوردم از اين همه سردي که در او ميديدم تعجب کردم هرگز چنين تجربه اي نداشتم نمي دانستم در چنين موقعيت هاي چه بايد بکنمبراي رهايي از سکوت گفتم :
-ديدم داشتي جيزي مي نوشتي شعر جديده؟!
بي انکه حرفي بزند از ميان کتاب کاغذي بيرون اورد و به طرفم گرفت کاغذ را گرفتم و به ارامي خواندم :
خوبرويان جهان رحم ندارد دلشان
بايد از جان گذرد هر که شود عاشقشان
روز اول که خدا ساخت سرشت گلشان
سنگ اندر گلشان بود همان بود دلشان
-اين شعر از خودته ؟!
-نه اما برگرفته از احساسات منه
با شيطنت پرسيدم:
-واقعا؟خب حالا چطور شد تو ياد اين شعر افتادي ياداشتش کردي .
-چون ميخواستم اين رو به دختري بدم که به بدي و سنگ دلي تمام خوبرويان عالمه
نگاهش کردم از اينکه در پرده مرا سنگدل و بي رحم مي خواند حسابي عصباني شده بودم براي تلافي گفتم:
-براي چي فکر ميکني اون دختر سنگدله؟شايد چون خيال ميکني که همه دختر ها بايد به اولين پشنهادت جواب مثبت بدن اره؟
با سماجت گفت:
-بله اينطوري فکر ميکنم
-خب اين فکر اشتباهه تو همچين تحفه اي هم نيستي .
اين بار با غيظ نگاهم کرد مستقيم در چشمانم نگريست و به تندي پرسيد:
-تو اينطور فکر ميکني
-بله
-لابد دليلي هم براي اين فکرت هم داري
-درستهمن اگه جايي اون دختر بودم بهت ميگفتم که دختر ها فقط به مردهاي علاقه مند ميشن که از گذشته اونا کاملا اگاهي داشته باشن يعني عشق از روي اگاهي
مسعود با سر در گمي پرسيد:
- منظورت چيه ؟
- هيچي فقط شايد اون دختر بخواد تو رو بيشتر بشناسه و از سر گذشتت با خبر بشه
- اما وقتي گذشته اي وجود نداره من چي مي تونم بهش بگم
با اخم نگاهش کردم و اين بار با صراحت گفتم :
- ببين مسعود اگه منظورت از اون دختر منم بايد بهت بگم من مي خوام همه چيز رو بدونم تو ويدا و مقصود رو به من شناسوندي اما در مورد خودت هيچي نگفتي
- وقتي چيزي نبوده چي مي خواي بهت بگم ؟
- ولي من باور نمي کنم
- اين مشکل خودته پس بايد بگم تو دختر شکاکي هستي.
به سرعت بلند شدم و در حاليکه صدايم مي لرزيد گفتم:
-ديگه نمي تونم تحمل کنم تو همه ي نسبت هاي بد رو به من مي دي سنگ دل و بي رحم که بودم حالا شکاک هم شدم ديگه نمي خوام بشنوم.
به سوي بقيه رفتم و با شکيباي تمام اختلاف بين خود و مسعود را پنهان داشتم دلم مي خواست ساعتها گريه کنم .زهرا خانم بساط نهار را محيا کرده بود عمو رحمان چند بار مسعود را صدا زد تا او بالاخره او بر سر سفره نهار امد.
بعد از ناهار به زهرا خانم و زندايي نگاه کردم هر دو انها خوابيده بودند و عمو رحمان نيز به تنه درختي تکيه داده بود و اماده خواب بود مسعود هم مشغول تماشاي نيزارها بود براي پرهيز از بي حوصلگي جهت مخالف به مسعود به راه افتادم زمانيکه از پيچ گذشتم از لابه لايي نيزارها ي انبوه به تماشاي مسعود مسعود ايستادم او ابتدا انتهاي مسيري را که امده بود نگاه کرد و بعد به راه افتاد انچنان با شتاب مي امد که ترسيدم من را که در لابه لايي نيزارها به تماشايش ايستاده بودم ببيند به سرعت مسيرم را در پيش گرفتم زماني که او از پيچ مي گذرد متوجه توقف من نشود به نحو شيطتنت اميزي از اين بازي موش و گربه بازي خوشم ميامد يک احساس خودخواهانهدر وجودم جان گرفت که سر به سر مسعود بگذارم .
همانطور که مي رفتم مراقب پشت سرم هم بودم زماني که به پيچ ديگري رسيدم به سرعت خود را در ميان نيزارها مخفي کردم به مسعود که با احتياط جلو مي امد نگاه کردم در حرکاتش نوعي دلواپسي بود.
با نزديک شدنش از ميان نيزارها بيرون امدم و به رفتن ادامه دادم از اينکه مسعود را اينگونه به دنبال خود ميکشيدم لذت مي بردم.
راه به پايان رسيد به درياچه رسيدم ک چندين قايق موتوري کنار سکويي بسته شده بود به طرف قايق ها رفتم از مسعود خبري نبود به سر پيچ نگاه کردم از مسعود خبري نبود به ذهنم رسيد که اين بار او بازي را شروع کرده و حالا از ميان نيزار ها نگاهم ميکند براي فهميدن اين مطلب تصميم گرفتم ازمايشي بکنم .
قايق با ريسمان کلفتي به يک تکه چوب وصل شده بودند ارام به لبه ي سکو نزديک شدم بهيک تکه چوب کوچک تکيه داده و با يک پرش کوتاه به داخل يکي از قايقها پريدم در اين هنگام صداي به گوشم رسيد که گفت:
-خداي من !
با بازيگوش خنديدم مسعود به سرعت جلو دويد و به من که با بي اعتناي به او مي خنديدم نگاه کرد و در حاليکه دستش را براي بالا کشيدن من پيش مي اورد گفت:
-بيا بيرون اين قايق ها محکم نيستند ممکن توي اب فرو بره .
با وحشت بلند شدم و بي توجه به انچه که بين ما گذشته بود دست مسعود را گرفتمو خودم را بالا کشيدمزماني خواستم تشکز کنم مسعود با خشم و اخم گفت:
-ديوونه....؟!
لب باز کردم تا جوابش را بدهماو پشت به من کرد و از انجا دور شد به يکباره دلم گرفت و با صدايي بلندي طوري که بشنودفرياد زدم:
-ديوونه خودتي .....مي فهمي .....ديوونه خودتي!
مسعودرفت و من تا دقايقي از خشم به خود مي لرزيدم . با ديدن عمو رحمان که به ارامي از سر پيچ مي گذشت و نزديک مي شد تلاش کردم رفتارم طبعي باشد عمو رحمتن لبخندي زد و پرسيد:
-از ديدن يه مشت پير و پاتال که داشتن چرت مي زدن حوصله ات سر رفت ها؟اومدي که اين اطراف را ببيني ؟
به ارامي در حاليکه لبخند مي زدم سر تکان دادم عمو به اطرتف نگاه کرد و گفت :
-مي خواي اين اطراف يه گشتي بزنيم شايد بتونيم قارچ پيدا کنيم؟
شانه بالا انداختم و در ميان علفزارها به گشتن پرداختم هيچ قارچي نروئيده بود عمو با لحني دلداري دهنده گفت:
-قارچ ها بعد از بارون کم کم در ميان حتما بعد از بارون چند شب پيش کساني امدن و اونا رو جمع اوري کردن خب قسمت ما نبوده.
زير لب گفتم :
-بله لابد اينطور بوده
عمو نگاهم کرد گفت:
-بيا بريم زهرا داشت سور و سات چايي رو اماده ميکرد بعد از يک چرت کوتاه چايي خيلي مي چسبه .
لبخند زدم عمو براي لحظات کوتاهي نگاهم کرد در حاليکه لب مي گزيد گفت:
-وقتي از خواب بيدار شدم ديدم که تو و مسعود نيستين خيلي ترسيدم مي دوني براثر تجربه اي بدي که دارم دلم نمي خواد برات اتفاقي بيفته وقتي که مسعود رو در اين راه ديدم فوري خودم رو رسوندم .
به ديدگاه نگرانش نگاهش کردم و گفتم :
-نگرانن نباش عمو من مراقب خودم هستم .
-مي دونم دخترم شايد اصلا نبايد اجازه ميدادم اين فکر ناروا به مغزمخطور کنه چون تو نه دختر ساده و کم تجربه مثل مينا هستي ونه مسعود خوي و خصلت مقصود رو داره .
زمانيکه به ميان جمع برگشتيم خورشيد در حال غروب کردن بود .زهرا خانم با سيني چايي بلند شد در حاليکه به ما تعارف ميکرد استکان چايي هم براي مسعود برد .بعد از خوردن چايي وسايل رو در ماشين گذاشتيم و در ميان سکوتي دلگير به سوي خانه حرکت کرديم شب از راه رسيد بود در ماشين چند بار نگاهمبه چشمان سرزنشگر مسود اسير شد اما به سرعت نگاهم را دزديدم و اخم کردم .
با رسيدن به خانه به اتاقم پناه بردم و در مقابل اصرار زهرا خانم براي خوردن شام گفتم که کاملا سير هستم و تمايلي به خوردن غذا ندارم در حاليکه گرسنه بودم اما نمي خواستم با مسعود رو به رو شوم و به گونه اي رفتار کنم که ديگران متوجه اختلاف ما شوند .
مسعود ان شب به ديدنم نيامد و حتي بر خلاف شبهاي قبل تلفن هم نزد صبح روز بعد نيز او را نديدم زندايي گفت از صبح براي سرکشي به فروشگاه رفته و خبر داده تا دير وقت کار دارد و به خانه برنمي گردد.
روز بد و کسل کننده اي بود سراسر صبح را با بي حوصلگي به ظهر رساندم دلم براي مسعود تنگ شده بود و از اينکه روز قبل باعث ناراحتي او شده بودم از خود دلگير بودم عصر همان روز در کنار زندايي مشغول صحبت کردن بوديم که تلفن زنگ زد به خيال اينکه مسعود است به سرعت گوشي را برداشتم و گفتم :
-بله بفرماييد صدا با کمي تاخير به گوشم رسيد
-سلام منم مقصود مادر شماييد
-اه نه ببخشيد يک لحظه گوشي
تلفن رو به زندايي دادم و گفتم که مقصودپشت خطه.زندايي گوشي را گرفت و مشغول صحبت کردن شد.بعد از خداحافظي زندايي گوشي را گذاشت و با رضايت گفت :
-بهت خيلي سلام رسوند اول فکر کرده بود که تو از اشنا هاي زهرا خانمي اما من بهش گفتم که اين امل عزيزم بود.
لبخند زنان سر تکان دادم زندايي با شادي مخلوط به غم گفت:
-تا بيست روز ديگه مياد و اين معناش اينکه مسعود بايد بره نمي دونم از اومدن اون خوشحال باشم يا از رفتن اين غمگين .
من نيز دلتنگ رفتن مسعود بودم .تصميم گرفتم که همان شب با او اشتي کنم و اجازه ندهم مدتي که در ايران است ،اينگونه با دلخوري به پايان برسانيم
مطالب مشابه :
به خرید - نکات مهم در انتخاب لوازم خانگی
یک خانواده دو نفره به ۱۶۰ تا ۲۰۰ ظروف/سرویس چینی. های زیبا سرویس های اپال مقصود
مفاهیم هتلداری
6 ـ از انداختن هر گونه ضایعات در سرویس های بهداشتی حداقل چهار نفره را چینی با زمینه
رمان زیبای عرب4
رمان راننده سرویس; و با مقصود و ویدا کلی قبول جمع سه نفره اونا قرار گرفت
برچسب :
سرویس 18 نفره چینی مقصود