پنجره

آقای قدسی یکی دیگر را صدا کرد و او شروع به خواندن کرد. من گریه می کردم و اصلاً متوجه انشای نفر دوم هم نشدم. به قدری از خودم عصبانی بودم که دلم می خواست معلم کشیده ای در گوشم بزند. انشای نفر دوم هم به نقد گذاشته شد. او کاملاً متوجه من و مریم بود. نه من انتقادی کردم و نه مریم. بار دیگر او راه افتاد و کنار میز ما ایستاد. این بار از مریم پرسید «این انشا چه نقاط ضعفی داشت؟» مریم ترسان گفت «هیچ» آقای قدسی با تمسخر گفت «هیچ؟ یعنی این انشا کامل بود؛ یا این که شما حواستان نبود؟» مریم گفت «چرا آقا، من گوش می کردم». گفت «اگر گوش کرده بودی اظهار عقیده هم می کردی. شما هم خانم افشار عقیده دارید که این انشا بی نقص بود؟» گفتم «نمی دانم، چون این انشا را هم خوب گوش نکردم». خندید و گفت «جای شکر دارد که شما اقلاً راستگو هستید و اقرار می کنید که در جو کلاس نیستید». دفترم را از مقابلم برداشت و با خود برد. انشای نفر دوم با نقد بچه ها و بدون اظهار نظر آقای قدسی به پایان رسید. او جای خودش نشست. شاگرد دیگری را صدا نکرد و به خواندن انشای من پرداخت. پس از خواندن، چیزی در دفترم نوشت و آن را بست. فکر کردم که یک نمرۀ صفر در دفترم گذاشته است. این فکر بر شدت گریه ام افزود. او دفترم را مقابلم گذاشت و خونسرد گفت، برو صورتت را بشور». از کلاس خارج شدم و تا نزدیک شیر آب دویدم. گریه ام به هق هق تبدیل شده بود. رفتار محبت آمیز او بیشتر زجرم می داد. فکر کردم ای کاش به جای این محبت فریاد بر سرم می کشید و توبیخم می کرد. اما با من این طور صحبت نمی کرد. صورتم را که شستم، متوجه شدم از پنجره نگاهم می کند. سرم را پایین انداختم و با کشیدن چند نفس عمیق به طرف کلاس حرکت کردم. پشت در کلاس نیز نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم. با تکان سر اجازه داخل شدن داد. فروغی مشغول خواندن قطعه ای بود که خودش سروده بود. بچه ها در سکوت به قطعه او گوش سپرده بودند. چقدر به انتظار چنین روزی بودم اما خرابش کرده بودم. روی آنکه به صورت او نگاه کنم نداشتم. دستمال کاغذی در دستم ریز ریز شده بود. سنگینی نگاه او را احساس می کردم. با خودم گفتم- حالا او چه فکری در مورد من خواهد کرد؟- من شخصیت خود را خرد کرده بودم. چند دقیقه تا پایان زنگ مانده بود. دلم می خواست آن نیز هر چه سریعتر بگذرد و کلاس به پایان برسد و از آن فضای خفقان آور نجات پیدا کنم. 
آقای قدسی پای تخته رفت و با گچ نوشت (در زندگی به دنبال چه هدفی هستید و دوست دارید با چه نوع افرادی معاشرت کنید). بعد رو به شاگردان کرد و گفت «هم می توانید این موضوعها را از هم منفک کنید، هم می توانید آن را یک موضوع بدانید و بنویسید. دلم می خواهد آنچه اعتقاد و باورتان هست روی کاغذ بیاورید. اگر ساده هم باشد اشکالی ندارد. به قول معروف حرف دلتان را بزنید». 
زنگ به صدا درآمد و او کلاس را ترک کرد. 
مریم با گفتن «به خیر گذشت» دفترش را در کیف گذاشت و بلند شد تا به خانه برود. برای مریم تمام شده بود، اما برای من این یک شروع بود. اگر ما با آقای قدسی دوستی نداشتیم، شاید مثل مریم به سادگی از آن می گذشتم. اما برای من فرق می کرد. من وقارم را از دست داده بودم و تا حد یک شاگرد بی توجه به درس و مقررات تنزل کرده بودم. مدت زمانی باید طول می کشید تا ماهیت خود را نشان بدهم. غرور چندین ساله ام در اثر یک اشتباه خرد شده و از بین رفته بود. بچه ها کلاس را ترک کردند و رفتند. تنها من و مریم مانده بودیم. پرسید «خانه نمی روی؟» نگاهش کردم و از سرازیر شدن اشکم جلوگیری کردم و گفتم «چرا می روم» دست روی شانه ام گذاشت و گفت «متأسفم، نباید این طور می شد. می دانم که چقدر برایت دردناک است». گفتم «بله نباید این طور می شد، ولی شد. خدا کند که او این جریان را جایی مطرح نکند». گفت «نمی کند، او مرد فهمیده ای است. خودت را ناراحت نکن». این را گفت و خداحافظی کرد و رفت.

حیاط مدرسه کم کم از شاگردان خالی می شد باران تندی شروع به باریدن کرد. با خودم گفتم (آسمان هم برایم گریه می کند) یاد دفتر انشایم افتادم. آن را گشودم زیر انشایم نوشته بود (خوب است موفق باشید) و امضا کرده بود- کاوۀ قدسی- فکر کردم که چرا ایراد نوشته ام را نگرفته؟ آیا آن قدر از کار من عصبانی است که حتی ارزش یک تذکر را هم ندارم؟ یا این که به راستی نوشته ام خوب بود و جای نقد نداشت.
دفترم را بستم و لای کلاسور گذاشتم. می خواستم راهی خانه شوم که در کلاس باز شد و او در چهارچوب در نمایان شد و پرسید «چرا به دفتر نیامدید؟ برای خرید کتاب نمی آیید؟» کلام او مرا به خود آورد و به یاد قرارمان افتادم. گفتم «بله، می آیم». در کلاس را باز نگه داشت تا هر دو خارج شدیم. صدای گامهایمان سکوت کریدور را می شکست. او یقۀ کتش را بالا زد. وقتی وارد حیاط شدیم چترش را باز کرد و گفت «بیایید زیر چتر تا خیس نشوید. من چترم را در دفتر جا گذاشته بودم، اما امروز به دردمان خورد». با هم وارد محوطۀ پارکینگ شدیم. پارکینگ حیاط کوچکی بود که در پشت ساختمان قدیمی بود و دبیران اتومبیلشان را در آنجا پارک می کردند. او در اتومبیل را گشود و سوار شد و سپس در سمت من را از داخل باز کرد و من هم سوار شدم. بابای مدرسه پس از خارج شدن ما در مدرسه را بست. آقای قدسی بخاری اتومبیل را به کار انداخت و گفت «الآن گرم می شود». هیچ نگفتم و او به حرکت ادامه داد. 
از مدرسه که دور شدیم، گفت «امروز هم برای خودش روزی بود». حرفی برای گفتن نداشتم. اما او ادامه داد «من به ندرت در مورد افراد و شناختن آنها اشتباه می کنم. اما اقرار می کنم که در مورد شما کاملاً اشتباه کردم. شما آن دختری نیستید که من تصور می کردم». اشکم فرو ریخت. متوجه شد و پرسید «وجدانتان ناراحت است، این طور نیست؟» با تکان سر حرفش را تأیید کردم. گفت «کاری که شما و یگانه کردید دور از انتظار من بود. چه فکر می کردید که آن عمل را انجام دادید؟» باز هم سکوت کردم. قادر به حرف زدن نبودم. او ادامه داد «شما مرا مجبور کردید که رفتاری را در پیش بگیرم که امکان نداشت با شاگرد دیگری داشته باشم. اگر کس دیگری بود فوراً او را از کلاس اخراج می کردم. این را همۀ بچه ها می دانند». گفتم «متأسفم». بار دیگر پرسید «چه چیز شما را واداشت تا آن عمل را انجام دهید». گفتم «نمی دانم، دست خودم نبود». گفت «اما اعمال و حرکات انسان ارادی انجام می گیرد و به ندرت عملی غیرارادی از او سر می زند. شما با گفتن این جمله می خواهید خودتان را تبرئه کنید». گفتم «تبرئه در کار نیست. من کار اشتباهی کردم و به اشتباه خودم اقرار می کنم و اگر باید تنبیه شوم آن را می پذیرم. اما اگر می گویم که دست خودم نبود و غیرارادی بود باور کنید». گفت «به این سؤال من پاسخ بدهید! آیا در قیافه و حرکات من چیز خنده داری می دیدید که خندیدید؟» در جوابش چه می توانستم بگویم؟ سکوت کردم. او بار دیگر پرسید «چرا جواب نمی دهید؟ آیا قیافۀ مضحکی دارم؟» گفتم «نه». پرسید «آیا از من می ترسید؟» نگاهش کردم و گفتم «چرا باید بترسم؟» گفت «بعضی خنده ها ناشی از ترس است. با خودم گفتم که نکند ترس شاگردان هم به شما و یگانه سرایت کرده و خنده تان از روی عصبانیت و ترس باشد». گفتم «من از شما نمی ترسم، من و مریم به دلیل خاصی خندیدیم که متأسفانه نمی توانم آن را برای شما بگویم. همین قدر می گویم که هیچ دلم نمی خواست این اتفاق بیفتد. مخصوصاً در این زنگ که من عاشق آن هستم».
کمی صورتش را به طرفم چرخاند و پرسید «چرا در انشا آنچه را که به آن ایمان داری به باد مسخره گرفتی؟ در صورتی که باور و یقین انسان مضحکه نیست». گفتم «ایمان و باور من جدی نیست. خودم خوب می دانم که نباید باورم را باور کنم». هیچ نگفت و سکوت کرد. از گفتۀ خود پشیمان شدم. دلم می خواست به او می گفتم که خیلی چیزها را باور دارم و به آن معتقدم. اما لحن سرد و اندوه بارم او را از ادامۀ سخن بازداشت. برای آنکه چیزی گفته باشم پرسیدم «موضوع انشای جدید را از روی حرکت من و مریم انتخاب کردید؟» گفت «می خواستم ببینم که در یک کلاس سی وهشت نفری چند درصد جدی به زندگی نگاه می کنند و چند درصد شوخی تلقی می کنند. می خواهم بدانم که گروه اول چه نوع افرادی را برای معاشرت انتخاب می کنند و گروه دوم چه افرادی را». گفتم «معمولاً افراد جدی از مصاحبت افراد شوخ لذت می برند و بالعکس افراد شوخ طالب معاشرت با افراد جدی هستند». گفت «من یک انسان جدی هستم، پس چرا طالب معاشرت با افراد شوخ نیستم و دلم کسی را می خواهد که به زندگی کاملاً جدی نگاه کند؟» گفتم «منظور من همنشینی های زودگذر است». پرسید «منظورت چیست؟» گفتم «غالب افراد جدی، دوست دارند در مواقع فراغت همصحبتی شوخ و بذله گو داشته باشند. به نظر من این کار برای اعصاب و روان مفید است». پرسید »و بالعکسش چی؟ گفتم «و بالعکسش افراد شوخ دوست دارند در موقع فراغت، همصحبتی جدی داشته باشند، تا آنها را از آن قالب طنز خارج کند و با حقیقت تلخ زندگی آشنایشان کند. این طوری توازن برقرار می شود. هر دو چیزی را بدست می آورند که فاقد آنند». پرسید «و شما براساس این استدلال همصحبتی را برای خودتان انتخاب کرده اید که شما را بخنداند؟» گفتم «فکر می کنم همصحبتی را برای خودم انتخاب کرده ام که مرا با حقایق زندگی آشنا می کند». گفت «یعنی شما فردی شوخ طبع هستید؟» گفتم «من نمی دانم که جدی هستم یا شوخ طبع. تنها این را می دانم که هر دو مورد را می پسندم. یعنی گاهی دوست دارم که جدی به مسئله ای فکر کنم و گاهی هم با شوخی. نمی شود که انسان همیشه در یک قالب باشد». پرسید «گرایشت بیشتر به کدام جهت است، دوست داری بیشتر در قالب یک دختر جدی باشی یا یک دختر شوخ و بذله گو؟» گفتم «بستگی به این دارد که بیشتر با کدام قشر باشم. فکر می کنم میانه روی را بیشتر دوست داشته باشم». گفت «ولی ظاهر شما این را نشان می دهد که فردی جدی باشید. خوشحالم که خودتان را معرفی کردید و مرا از اشتباه درآوردید. از این پس سعی می کنم شخصیت افراد را از روی ظاهرشان محک نزنم. من در انتخاب خود اشتباه کردم و اگر خندۀ شما به سبب حماقت من بود باید بگویم که شما و دوستتان حق داشتید».
گفتم «من و مریم هرگز در مورد شما چنین فکری نکردیم و هیچ وقت هم به خودمان اجازه نمی دهیم که دیگران را مسخره کنیم. از دید ما شما مرد نمونه و کاملی هستید و شخصیت شما قابل تمجید است. خواهش می کنم این حرکت اشتباه را فراموش کنید. اگر می خواهید تنبیه کنید راه دیگری انتخاب کنید. نمره ام را صفر بدهید یا از کلاس اخراجم کنید و همان کاری را بکنید که با دیگران می کردید، اما این نوع توبیخ و شکنجه را نمی توانم تحمل کنم». نگاهش را به من دوخت و گفت «من قصد شکنجه و توبیخ شما را نداشتم. من چیزی را که باور کرده ام بر زبان آوردم». من هم نگاهش کردم و پرسیدم «شما من را این طور شناخته اید؟» لبخند تمسخرآمیزی بر لب آورد و گفت «یک بار گفتم من در انتخابم اشتباه کردم. اگر هنوز همان باور داشتم، می گفتم نه شما این طور نیستید». گفتم «پس همان را قبول کنید و بدانید که من اگر چند دقیقه ای در قالب کسی رفتم که شخصیت و ماهیت افراد را به باد تمسخر می گیرد در حقیقت این طور نیستم و برای شما و مردم احترام قائلم. اگر تعریف از خود نباشد باید بگویم که حتی برای افرادی که لیاقت احترام را ندارند هم احترام قائل می شوم». پرسید «مرا در کدام قالب شخصیتی قرار داده بودی؟» گفتم «نمی توانم بیان کنم و خواهش می کنم سؤال نکنید». نفس عمیقی کشید و پرسید «از دید تو چه کسانی قابل احترام نیستند؟» گفتم «کسانی که برای دیگران احترام قائل نمی شوند». قاه قاه خندید و گفت «پس این را قبول داری؟» گفتم «بله قبول دارم». گفت «اگر به شما بگویم که هفته گذشته از شما بی احترامی دیدم چه می گویید؟» با تعجب نگاهش کردم و گفتم «من و بی احترامی؟ فکر نمی کنم چنین جسارتی کرده باشم؟» بار دیگر خندید و گفت «هفتۀ پیش را در کتابخانه به یاد بیاورید، همان روزی که شما بی اعتنا از حضور من در کتابخانه، آنجا را ترک کردید». گفتم «بله یادم آمد، اما من قصد توهین و بی احترامی به شما را نداشتم. قبل از ورود شما من با چند تا از بچه ها درگیری داشتم و با خوردن زنگ می خواستم از آن محیط فرار کنم». پرسید «می توانم علت درگیری تان را بپرسم؟ و یا اینکه این هم مثل خندۀ نا به جایتان باید مسکوت بماند؟» گفتم «عامل درگیری، انتخاب من برای کتابداری مدرسه بود. آنها می خواستند بدانند که چرا من به عنوان مسئول کتابخانه انتخاب شده ام. حرفهای طعنه آمیز آنها مرا عصبانی کرده بود. به عقیده آنها من به سبب داشتن پارتی به این سمت انتخاب شده ام و می خواستند بدانند که آن پارتی شما هستید یا خانم مدیر». پرسید «خوب شما به آنها چه جوابی دادید؟» گفتم «هیچ کدام». باز هم پرسید «مگر من پارتی شما نبودم، چرا دروغ گفتید؟» گفتم «نمی خواستم ...» حرفم را قطع کرد و گفت «شما باور ندارید که من شما را انتخاب کرده ام؟» گفتم «چرا، اما نمی خواستم آنها بدانند که ما با یکدیگر همسایه هستیم». گفت «تنها انتخاب شما به دلیل همسایگی نبود و فکر می کنم که قبلاً این موضوع را برای شما گفته باشم؟» گفتم «بله گفتید، اما آیا باید برای آنها هم این موضوع را می گفتم؟» گفت «نه، اما می توانستید بگویید که قدسی با شناختی که از من دارد این کار را برای من در نظر گرفت». خندیدم و گفتم «مثل این است که شما دخترها را نمی شناسید. کافی بود این مطلب را می گفتم و آن وقت ...» باز هم حرفم را قطع کرد و پرسید «و آن وقت چه؟» گفتم «و آن وقت، آنها می پرسیدند که آقای قدسی از کجا با روحیات تو آشنا هستند؟ تو که تازه پا به این مدرسه گذاشته ای. آن وقت چه باید می گفتم؟» گفت «شما می گفتید که ما از نزدیک با هم آشنا هستیم و آقای قدسی خوب مرا می شناسد. به آنها می گفتید که ما آن قدر به هم نزدیک هستیم که حتی فلانی می داند که من پاییز را بیش از دیگر فصلها دوست دارم و او می داند که نم نم باران را به تابش خورشید ترجیح می دهم. به آنها می گفتید که آقای قدسی آن قدر به من نزدیک است که در تصمیم گیری برای تنبیه من دچار اشکال می شود و صورت معصوم و چشمهای زیبایم به او اجازۀ تصمیم گیری نمی دهد. چرا این نکات را به آنها نگفتید؟» گفتم «چون نمی دانستم و هیچ کس هم به من نگفته بود که چشمهایم می توانند مانع از اجرای حکم شوند». گفت «اگر بار دیگر چنین اتفاقی افتاد، حتی شما می توانید به آنها بگویید که من برای آقای قدسی بیش از یک شاگرد ارزش دارم و تنها امید آقای قدسی این است که من در آینده فرد موفقی برای این جامعه شوم و او بازی های بچگانۀ من را هم به همین دلیل است که نادیده می گیرد و امیدوار است که من این مطلب را درک کنم و اجازه ندهم که وقت گرانبهایم صرف پاره ای کارهای بچه گانه بشود و در ضمن می دانم که نباید از محبت او هم سوءاستفاده کنم و به قول بچه ها خود را لوس کنم. متوجه شدید؟» زبانم از هیجان بند آمده بود و مجبور شدم با تکان سر حرف او را تأیید کنم. ادامه داد «از شما می خواهم که گفته های ساده و معمولی بچه ها را بشنوید و از اظهارنظر عجولانه پرهیز کنید. منظورم را درک کردید؟» گفتم «بله، متوجه شدم». به میدان بهارستان رسیدیم و او نزدیک کتابفروشی بزرگی پارک کرد و هر دو پیاده شدیم.

باران همچنان می بارید و ما نتوانستیم کتابهای پشت ویترین را نگاه کنیم. لذا مستقیماً داخل کتابفروشی شدیم.
به آقای قدسی گفتم «آیا جایی به زیبایی کتابخانه وکتابفروشی هست؟خیلی دلم می خواهدکه روزی صاحب چنین مؤسسه ای بشوم». خندید و گفت «در حال حاضر، فقط نگاه کن و انتخاب کن». آقای قدسی کتاب (بینوایان) را برداشت و پرسید «نظرت چیست؟» گفتم: « آن را خوانده ام». گفت «من هم خوانده ام این را انتخاب کنید». من کتاب اشعار فریدون مشیری را برگزیدم. او هم آن را پسندید. وقتی فروشنده دانست که برای کتابخانۀ مدرسه کتاب تهیه می کنیم، به معرفی چند کتاب پرداخت. آقای قدسی یک رمان انتخاب کرد. فروشنده گفت «برای جوان ها و نوجوانها از کتابهایی که مترجمین خوب ترجمه کرده اند استفاده کنید». آقای قدسی از این تذکر خوشحال شد و از فروشنده قدردانی کرد. کتاب جنگ وصلح، اثر تولستوی، ترجمۀ کاظم انصاری مورد تأیید آقای قدسی و فروشنده قرار گرفت. زنبق دره، اثر بالزاک، ترجمۀ م.ا.به آذین. برادران کارامازوف، اثر فئودور داستایفسکی، که مترجم آن را به یاد ندارم. آرزوهای بزرگ، اثر چارلز دیکنز، ترجمۀ ابراهیم یونسی. اسپارتاکوس اثر نویسندۀ آمریکایی، هوارد فاست، ترجمۀ ابراهیم یونسی. شاهکارهای جاویدان ادبیات جهان، ترجمۀ حسن شهباز. متن کامل روبینسون کروزه، اثر دانیل دفو، ترجمۀ بهرام فره وشی. سپید دندان، اثر جک لندن، ترجمۀ محمد قاضی. شور زندگی، اثر ایروینگ استون، نویسنده ای که تخصصش نوشتن شرح حال هنرمندان و آدمهای برجسته، در قالب رمان است و کتابهای بسیار خوب دیگری به نامهای رنج و سرمستی که سرگذشت میکل آنژ را به تصویر کشیده و عشق جاوید است و همسر جاویدان و چندین کتاب دیگر از او به فارسی ترجمه شده است. یک کتاب بسیار خوب به نام «عشق هرگز نمی میرد» که نام اصلی آن بلندی های بادگیر می باشد، ترجمۀ علی اکبر بهرام بیگی. بربادرفته، اثر ماگارت میچل، ترجمۀ حسن شهباز، کلبۀ عموتم، اثر هریت بیچراستو، ترجمۀ منیر جزنی.کتاب سه جلدی دریای گوهر، که به وسیلۀ دکتر مهدی حمیدی جمع آوری شده. تصویر دوریان گری، اثر سامرست موام. دکتر ژیواگو، اثر بوریس پاسترناک، خوشه های خشم، اثر جان اشتاین بک. زنگها برای که به صدا در می آیند، اثر ارنست همینگوی. خشم و هیاهو، اثر ویلیام فاکنر. ژان کریستف، اثر رومن رولان، ترجمۀ م.ا.به آذین، کتابهای بود که آن موقع انتخاب و برای کتابخانۀ مدرسه خریداری کردیم.
تا آن موقع نمی دانستم که فرق بین مترجم خوب یا بد چیست و چه اهمیتی دارد. ولی وقتی آن کتابها را از نزدیک وارسی کردم، پی به اهمیت این مطلب بردم. بعدها هم همیشه برای انتخاب کتاب، مسائلی از این قبیل را دقیقاً مورد توجه قرار دادم.
آن روز، من چند جلد کتاب هم برای خودم خریدم و سپس با کمک یکدیگر کتابها را به اتومبیل منتقل کردیم و بعد هر دو سوار شدیم.
احساس گرسنگی می کردم. یادم آمد که از صبح هیچ چیز نخورده ام. بی اختیار گفتم «چقدر گرسنه ام». پرسید «توی مدرسه چیزی نخوردی؟» گفتم «فرصت نکردم». گفت «کمی صبر کن برایت ساندویچ می خرم». جلو یک اغذیه فروشی نگه داشت. نزدیک اغذیه فروشی، یک کافه قنادی بود که بوی خوش قهوه از آن بیرون می زد. گفتم «بوی قهوه می آید». پرسید «قهوه هم دوست دارید؟» گفتم «بله، اما متأسفانه پولم را برای کتاب دادم». گفت «نگران نباشید، مهمان من هستید». گفتم «پس حالا که مهمان شما هستم، اجازه بدهید به جای ساندویچ از شیرینی استفاده کنم». خندید و گفت «هر طور میل شماست». با هم وارد کافه قنادی شدیم و او دستور شیرینی با قهوه داد. او ضمن خوردن سیگاری هم روشن کرد.
با دیدن سیگار به یاد قلیان افتادم و تبسم کردم متوجه شد و نگاهی به سیگار انداخت، اما سؤالی نکرد. هنگام بازگشت گفت «فکر می کنم رازی در سیگار باشد. چون به محض این که من سیگار روشن کردم، شما خنده تان گرفت». نمی توانستم کتمان کنم. گفتم «برای یک لحظه سیگار شما را با قلیان مقایسه کردم». سکوت کرده بود و نشان می داد که منتظر است تا بقیه را بشنود، اما من دیگر ادامه ندادم. وقتی سکوتم را دید پرسید «خوب کجای این مقایسه خنده دار است؟» گفتم «هیچ، فقط همین طوری خنده ام گرفت». پرسید «این خنده هم غیرارادی بود؟» گفتم«بله». کمی عصبانی شد، اما خودش را کنترل کرد. پرسید «می توانی شفاهی دربارۀ مورد موضوع انشا صحبت کنی و بگویی که مفهوم زندگی از دیدگاه تو چیست؟» گفتم «کار مشکلی است، اما می توانم بگویم که زندگی طی طریق کردن است. آن هم در راهی ناشناخته و نامعلوم. به دنیا آمده ایم تا هدفی را دنبال کنیم و برای رسیدن به آن باید عمر را پیش کش کنیم. اساس زندگی یعنی تلاش، مبارزه و خیلی چیزهای دیگر که نمی دانم، اما در مورد این که چه نوع زندگی را دوست دارم، فکر می کنم که زندگی عادی و خارج از هیجان را دوست ندارم. دوست دارم که زندگی ام مثل یک رود جاری باشد. از این که حالت آب راکد را پیدا کنم، بیزارم، اما بدبختانه چنین حالتی را پیدا کرده ام. هیچ شور و شوقی وجودم را گرم نمی کند. شما می دانید که من همه چیز دارم اما احساس می کنم که هیچ چیز ندارم. به خودم می گویم که به انتهای راه رسیده ام و احساس پوچی می کنم. می دانم که نباید این طور فکر کنم، اما چیزی در وجودم هست که به من نهیب می زند:- تلاش نکن چون به آن نمی رسی و باید دست از زندگی بشویی- شاید باور نکنید، اما گاهی این حس در من قوت می گیرد که دست از زندگی می شویم و به انتظار مرگ می نشینم. من سردی مرگ را با تمام وجودم حس می کنم. اما قلبم به تپش خود ادامه می دهد و ضربان منظم آن است که این باور را به من می دهد که- هنوز زنده ام و تنفس می کنم- خیلی ها در اثر ناملایمات دست از زندگی می کشند، اما در مورد من این طور نیست. من آنقدر به این ندای درونی نزدیکم که گاهی خودم را مرگ می دانم و زمانی که نزدیک است خودم را به او تسلیم کنم. یک نوع وابستگی به زندگی من را از تسلیم باز می دارد.
این نوع وابستگی از نوع خاصی نیست که بتوانم روی آن انگشت بگذارم. مجموعه ای از عشق، امید، دلبستگی به خانواده، نمی دانم. ولی روی هم رفته اینهاست که نمی گذارند تسلیم مرگ شوم. آدم خیالبافی نیستم، اما حقیقت این است که فکر می کنم من برای این دنیا ساخته نشده ام و به این دنیا تعلق ندارم. فکر می کنم که خلق شده ام تا عقوبت پس بدهم و بعد از مجازات به دنیای اصلی برگردم. گذشت زمان مثل تیک تاک ساعت مفهومی بزرگتر از این دارد که بعد از دو، سه می آید و من خودم را یک قدم به مرگ نزدیکتر می بینم و این خودش خیلی زیباست.
آدمهای پیرامونم را کسانی می بینم گریزان از مرگ. من برخلاف شتاب آنها حرکت می کنم. اگر آنها به جلو می گریزند، من پشت به آنها فرار می کنم. آنها می دوند تا بگریزند، اما من می دوم تا برسم. و در نهایت آنها به من می رسند. با این تفاوت که آنها راهی طولانی تر طی کرده اند و خودشان را خسته کرده اند».
پرسید «در رابطه با این آدمها هیچ احساسی نسبت به آنها نداری؟» گفتم «دوستشان دارم و دلم برایشان می سوزد. دلم می خواهد چشم آنها را به حقیقت زندگی باز کنم، اما نمی توانم. فکر می کنم که آنها گم شدۀ راهی هستند که به دنبال چراغی می گردند. اگر به گفته ام نخندید، می خواهم بگویم، گاهی خود را برتر از آنها می دانم و گمان می کنم که هیچ گزندی از جانب آنها به من نمی رسد، چرا که من مرگم».
با کلمۀ آخرم به خنده افتاد. عصبانی شدم و گفتم «اگر می دانستم که به حرفم می خندید هرگز نمی گفتم». گفت «می خواهی علت آن را بدانی؟ من خندیدم چون برخلاف گفته ات توخود زندگی هستی، تو جوانی، زیبایی، مهربانی و از همه بالاتر، تو انسانها را دوست داری. خندیدم چون هیچ وجه اشتراکی میان تو و مرگ ندیدم. چهرۀ مرگ کریه است؛ در صورتی که تو صورتی همرنگ مهتاب داری و درخشش چشمانت برق زندگی است. به من حق بده که به گفته هایت بخندم، چون به هیچ وجه نمی توانم تو را با مرگ قیاس کنم. می خواهم بپرسم که آیا تا به حال شاهد جان دادن انسانی بوده ای و صورت او را هنگام تسلیم شدن دیده ای که چگونه رنگ می بازد و تمام وجودش به لرزه در می آید؟ می خواهم بپرسم آیا تا به حال تلاش کرده ای که انسانی را از مرگ رها کنی و به زندگی برگردانی؟ بگو بدانم آیا دوست داری که در مقابل چشمانت انسانی خودش را به مرگ تسلیم کند؟» گفتم «فکر نمی کنم که تحمل دیدن این منظره را داشته باشم؛ با آن که تا به حال شاهد جان کندن انسانی نبوده ام، می دانم که این کار آسان نیست». لبخندی زد و گفت «پس تو از جنس مرگ نیستی! ما مخلوقات به مرگ تن درمی دهیم چون اجتناب ناپذیر است؛ اما با میل این کار را انجام نمی دهیم. ما به حیات دل می بندیم چون در آن تنفس می کنیم، راه می رویم و زندگی می کنیم. ما خلق شده ایم که تلاش کنیم و توشه ای برای آخرت خود ذخیره کنیم و تا زمانی که زنده ایم و نفس می کشیم باید به این کار ادامه بدهیم. دل کندن از دنیا و نعمتهای خداوند و به انتظار مرگ نشستن و درها را به روی خود بستن دور از راز خلقت است. ما همه برای آزمونی بزرگ خلق شده ایم و تلاشمان باید برای برد باشد نه باخت.
همه از دنیا می رویم. هیچ چیز بقای جاودان نخواهد داشت؛ اما این که بدون امید به انتظار مرگ بنشینیم اشتباه است. تو انسان خلق شده ای و در وجودت مثل تمام انسانها عواطف و احساسات به ودیعه گذاشته شده و باید از آنها استفاده کنی و انسان باشی؛ انسانی سازنده و مثمر ثمر. تو خلق شده ای تا مادر بشوی و گردونۀ زندگی را با نسلی که از خود به جا می گذاری بگردانی. آیا آرمانی بودن این جهان را قبول داری؟» سر تکان دادم و گفته اش را تأیید کردم.
ادامه داد «اگر قبول داری که هیچ یک از خلقتهای خداوند بدون هدف به وجود نیامده اند، این را هم باید بپذیری که خلقت خودت هم بدون هدف نبوده. تو به دنیا آمده ای که راه تکامل را ادامه بدهی و برای رسیدن به آن تلاش کنی. همۀ ما عمری محدود داریم، اما بی هدف نباید خودمان را تباه کنیم. از من بشنو و دست از مرگ بردار و دنیا را نگاه کن و مسئولیت پذیر باش. بپذیر که تو هم جزئی از این چرخه هستی. اگر می خواهی به این افکار پوچ ادامه بدهی بگذار از همین الآن به تو بگویم که زندگی را مفت باخته ای. از پوچ گرایی به هیچ کجا نمی رسی. مردم را همان طور که گفتی دوست داشته باش تا دوستت داشته باشند. نسبت به سرنوشت آنها دلسوز باش و کمکشان کن تا آنها هم در زندگیشان موفق باشند. این را هم بدان که هیچ نیروی نامرئی تو را احاطه نکرده. تو هم مثل دیگران وقتی خاری در انگشتت فرو برود از آن خون بیرون می آید و سوزش آن را حس می کنی. تو هم از مرگ می گریزی چون موقع عبور از خیابان، به هر طرفت نگاه می کنی تا با اتومبیلی تصادم نکنی. به خودت تلقین نکن که از جنس مرگی. این تنها تو نیستی، بلکه تمام موجودات فانی از جنس مرگند و روزی از بین می روند. تو دختر با شعوری هستی، من تعجب می کنم که چطور به این فکر رسیده ای؟ فکر می کنم که این موضوعات در نتیجۀ دور شدن خواهر و برادرت به وجود آمده. توصیه می کنم که بیشتر با مردم معاشرت کنی و از تنهایی حذر کنی. دلم می خواست می توانستم بیشتر شما را ببینم و با هم بیشتر گفتگو کنیم».
نزدیک خانه رسیده بودیم. با افسوس سر تکان داد و گفت «چه زود رسیدیم. من با پرحرفی ام سر شما را درد آوردم». گفتم «ابداً این طور نبود، خوشحالم که با شما بودم و این خرید باعث شد تا از حرفهای سودمند شما استفاده کنم». مقابل خانۀ ما ایستاد و ناگهان چشمم به چراغهای خاموش سر در حیاط افتاد. گفتم «ای وای چه بد شد». پرسید «چه شده؟» گفتم «فراموش کردم کلید خانه را بردارم و کسی خانه نیست». گفت «این که غصه ندارد، بیایید خانۀ ما تا آنها برگردند». می خواستم دعوتش را رد کنم که اتومبیل را جلوتر برد و مقابل خانۀ خودشان نگه داشت و اضافه کرد «تا آنها برگردند، ساعتی را در اینجا بد بگذرانید». چاره ای نداشتم و ناچار قبول کردم.
شکوه خانم با گشاده رویی از من استقبال کرد و برایمان چای آورد. آقای قدسی پوزش خواست و از اتاق پذیرایی بیرون رفت. همراه بودن من و آقای قدسی، برای شکوه خانم سؤال برانگیز شده بود و هنگامی که تنها شدیم پرسید «مینا جون میشه بگی شما دو نفر کجا بودید؟» منظورش را درک کردم. گفتم «رفته بودیم برای کتابخانۀ مدرسه کتاب بخریم. آقای قدسی خواستند تا همراهشان بروم و نظرم را در مورد کتابها بگویم». لبخندی زد و گفت «کنجکاو شدم، منظور خاصی نداشتم. وقتی دو نفری با هم وارد شدید، نگران شدم که نکند خدای نکرده اتفاقی افتاده باشد. حالا دانستم خیالم راحت شد، راستش را بگویم کمی هم شوکه شدم. برای چند لحظه فراموش کردم که تو شاگرد همان دبیرستان هستی که کاوه در آن تدریس می کند. یک لحظه فکر کردم که ممکن است تو و کاوه ... منو ببخش باید پی می بردم. چون با اخلاقی که کاوه دارد، هیچ دختری مایل به هم نشینی با او نیست». گفتم «من با نظر شما موافق نیستم. آقای قدسی یکی از بهترین دبیران ما است و همۀ بچه ها دوستشان دارند». گفت «اما من شنیده ام که اکثر بچه ها از او وحشت دارند. از شما که می شنوم او را دبیری خوش اخلاق می دانید، این فکر را می کنم که شاید از او می ترسید و حقیقت را نمی گویید». گفتم «من عقیده ام را گفتم و به خوبی هم می دانم که نظر دیگران هم همین است. اما چون باور نمی کنید، یک بار دیگر می گویم که آقای قدسی بهترین دبیر من است و من از ایشان به هیچ وجه نمی ترسم».
آقای قدسی تغییر لباس داده بود. وقتی کنارمان نشست گفت «بدون اینکه بخواهم، آخر گفته های مینا خانم را شنیدم. ایشان از چه چیز نمی ترسند؟» شکوه خانم خندید و گفت «چیز نبود بلکه فرد بود. مینا جون می گوید که تو دبیری خوش اخلاق هستی و بچه های مدرسه هم دوستت دارند. من گفتم که ممکن است ترس عامل این تعریف باشد؛ ولی مینا خانم گفت که از تو نمی ترسد». آقای قدسی خندید و گفت «مگر من لولو هستم که از من بترسند؟» خانم قدسی همزمان که اتاق را ترک می کرد گفت «از لولو هم کمتر نیستی». آقای قدسی رو به من کرد و پرسید «هستم؟» گفتم «نه». لبخندی زد و گفت «این باید ثابت شود». گفتم «باشد حاضرم». گفت «وقتی دوباره سرتان فریاد کشیدم و شما را از کلاس اخراج کردم آن وقت از من می ترسید». گفتم «من کاری نمی کنم که باعث عصبانیت شما و اخراج من از کلاس شود». گفت «حقیقت را بگو. امروز سر کلاس از من نترسیدی؟» نگاهش کردم و گفتم «چون حقیقت را می خواهید بدانید، چرا ترسیدم و از ترس چیزی نمانده بود بیهوش بشوم». «فکر می کردی با تو و یگانه چه کار می کنم؟» گفتم «معمولاً یک نمرۀ صفر در دفتر و اخراج از کلاس». پرسید «فقط همین؟ نترسیدی که مورد بی مهری قرار بگیری؟» گفتم «اگر این دو تا کار را می کردید بی مهریتان را ثابت می کردید اما حالا محبت خودتان را ثابت کردید». سیگاری روشن کرد و گفت «محبت نه، من به تو و یگانه فرصت دادم. فرصتی برای جبران یک خطا. اما باید بگویم که اگر تکرار شود، دیگر گذشتی در کار نخواهد بود. قبلاً گفتم به چه دلیل نتوانستم تصمیم بگیرم که با شما چه بکنم، اما می دانم که اگر یک بار دیگر تکرار شود، تنبیهی سخت تر از آن دو مورد در انتظارتان است. کاری خواهم کرد که مجبور بشوید این دبیرستان را ترک کنید. متوجه شدید؟» لحن محکم و قاطع او مرا ترساند و دستهایم شروع به لرزش کرد، رنگ از صورتم پرید و با مِن و مِن گفتم «بله فهمیدم». چنان قهقۀ خنده را سر داد که بی اختیار بلند شدم و ایستادم.
شکوه خانم با سبد میوه داخل شد و پرسید «چه شده که این طوری می خندی». گفت «هیچ، می خواستم به مینا خانم ثابت کنم که از من می ترسند. بنشین دختر جان، بنشین. رنگت طوری پریده که می ترسم قالب تهی کنی. مادر خواهش می کنم یک شربت قند برای مینا بیاورید». خندۀ او و این گونه استدلالش کمی مرا آرام کرد. سرجایم نشستم. پرسید «باز هم می گویی که من لولو نیستم؟» آب دهانم را فرو دادم و گفتم «نیستید». لبخندی زد و گفت «عجب دختر سمجی هستی؟» شکوه خانم با شربت قند بازگشت و با لحنی عصبانی رو به کاوه کرد و گفت «این چه طرز صحبت است. رنگ مینا کاملاً پریده». آقای قدسی شربت را از دست او گرفت و به طرفم آمد و گفت «بخور». گفتم «حالم خوب است. احتیاجی نیست». اما لیوان را به دستم داد و گفت «با این حال کمی بخور، من قصد ندارم که بهترین شاگردم را از خود برانم. خواستم کمی شوخی کرده باشم». شکوه خانم با تمسخر گفت «حتی شوخیهای تو هم بوی خشونت می دهد. مینا جان من از طرف کاوه عذرخواهی می کنم». گفتم «احتیاجی به عذرخواهی نیست. خواهش می کنم خودتان را ناراحت نکنید. اگر دیدید که رنگم پریده، به این دلیل است که هرگز معلم یا دبیری با من این طور صحبت نکرده بود». گفت «می توانم حالت را درک کنم. معمولاً شاگردان نمونه مورد توجه و لطف معلم یا دبیر هستند و این رفتار برای آنها تازگی دارد». آقای قدسی گفت «از این لحاظ تازگی دارد که شوک وارد می کند. من برای همان شوکی که وارد کردم پوزش می خواهم. ولی تقصیر خودتان بود که با شجاعت ابراز کردید که از من نمی ترسید. این باعث شد که دیگر چیزی را با قاطعیت ابراز نکنید». آقای قدسی لیوان شربت را از زیر دستی ام برداشت و به جایش نارنگی گذاشت و گفت «بفرمایید، من آن قدرها هم بد نیستم». لحن ملایم و آرام او به من قوت قلب بخشید. شکوه خانم گفت «نمی توانی همیشه این طور صحبت کنی؟» خندید و گفت «آن وقت شما را لوس می کنم و شما هم که می دانید من چقدر از زنهای لوس و ننر بیزارم».
خانم قدسی می خواست جوابش را بگوید که تلفن زنگ زد و مجبور شد اتاق را ترک کند. من به ساعتم نگاه کردم. آقای قدسی گفت «دیر نکرده اند، نگران نشوید». بلند شد و پردۀ رو به حیاط را کمی عقب زد و به بارش باران نگاه کرد و گفت «با وجود این باران، رانندگی به کندی صورت می گیرد و تأخیر آنها هم به همین علت است». گفتم «شاید آمده باشند و منتظر من باشند». نگاهم کرد و گفت «می شود تلفن کرد و باخبر شد». مکالمۀ شکوه خانم که به پایان رسید، من بلند شدم و آقای قدسی هم به دنبالم آمد. شکوه خانم پرسید «کجا می روید؟» به جای من آقای قدسی جواب «هیچ کجا، مینا خانم می خواهد تلفن کند و باخبر شود که مادر و پدرشان آمده اند یا نه؟» سری تکان داد و رفت. من پای تلفن رفتم و شمارۀ خانه مان را گرفتم. اما هیچ کس گوشی را برنداشت. به خانۀ خاله زنگ زدم و مطمئن شدم که آنها دقایقی پیش حرکت کرده اند و هنوز در راهند. گوشی را که گذاشتم آرامش خاطر پیدا کردم و مجدداً به اتاق بازگشتم. به شکوه خانم گفتم که «آنها در راهند و به زودی می رسند». لبخندی زد و گفت «خوشحالم کردی، بنشین تا یک چای دیگر بیاورم». گفتم «نه متشکرم، میل ندارم». آقای قدسی گفت «مینا گرسنه است. من امروز باعث شدم تا از خوردن غذا محروم بماند». خانم قدسی با تمسخر گفت «یعنی نمی توانستی یک ساندویچ برایش بخری که تا این ساعت گرسنه نماند؟» گفتم «گرسنه نیستم، باور کنید». شکوه خانم گفت «تعارف را کنار بگذار و اجازه بده تا چیزی بیاورم».
باز هم تشکر کردم و گفتم که میل ندارم و گرسنه نیستم و سکوتی میانمان حاکم شد. خانم قدسی سکوت را شکست و گفت «تا چند روز دیگر یهدا و مادرش به تهران می آیند». آقای قدسی پرسید «شما از کجا می دانید؟» گفت «چند دقیقه پیش عمویت تماس گرفت و آمدن آنها را اطلاع داد. اگر الآن بیایند بهتر است تا عید». آقای قدسی سکوت کرد. خانم قدسی هم فنجانها را به آشپزخانه برد. آقای قدسی گفت «می خواهم حرفی بزنم ولی می ترسم بد برداشت کنید». گفتم «خواهش می کنم». گفت «هیچ می دانید که رنگ چشمانتان در شب تغییر می کند و به رنگ لباسی در می آید که به تن دارید؟» گفتم «نمی دانستم». گفت «شاید نور لامپ این دید را به بیننده می دهد. چشمان شما الآن سرمه ای است؛ درست رنگ اونیفورمتان». پرسید «و در روز چه رنگی است؟» گفت «الوان». گفتم «عجب رنگی؟» پرسید «راستی خودتان می دانید که چشمانتان چه رنگی است؟» گفتم «بله می دانم، سبز است». خندید و گفت «اشتباه می کنید، رنگ چشمان شما تیله ای است». گفتم «همه نوع رنگی شنیده بودم جز رنگ تیله ای. این دیگر چه رنگی است؟» گفت «سبز، بنفش، سرمه ای، کمی هم عسلی. زیادی و کمی این رنگها بستگی دارد به اینکه چه لباسی پوشیده اید. رنگ لباس شما تأثیر زیادی در رنگ چشمتان دارد. من قبلاً هم چنین چشمی را دیده بودم». گفتم «هیچ می دانید اگر برای مرسده بنویسم که شما چشمان ما را به چه چیز تشبیه می کنید چقدر می خندد؟» اخمهایش را در هم کشید و گفت «اما من تشبیه خنده داری نکردم. واقعاً چشمان شما الوان است». شکوه خانم بار دیگر با سینی چای وارد شد و بلافاصله آقای قدسی از او پرسید «مادر! به نظر شما چشمان مینا خانم چه رنگی است؟» خانم قدسی که گویی برای اولین بار است به چشمان من نگاه می کند، به صورتم خیره شد و گفت «مشکی است، چه طور مگر؟» آقای قدسی خندید و گفت «مشکی نه، سرمه ای است». شکوه خانم با حرکت سر تأیید کرد. آقای قدسی ادامه داد «شما در روز هم به چشمان مینا خانم نگاه کرده اید». گفت «بله چطورمگر؟» آقای قدسی گفت «در روز هم چشمان مینا خانم سرمه ای است؟» شکوه خانم لبخندی زد و گفت «یادم نیست، اما معمولاً در شب رنگ بیشتر چشمها مشکی به نظر می رسند». آقای قدسی گفت «صحیح است و معمولاً رنگهای نزدیک به تیره در شب مشکی می شوند. اما منظور من چیز دیگری است. رنگ چشمهای مینا خانم در روز الوان است و در شب به رنگ لباسشان درمی آید، اینطور نیست؟» شکوه خانم خندید و گفت «این تغییرات را آقایان بهتر از خانمها متوجه می شوند. من تا حالا به این نکته توجه نکرده ام».
لحن شوخ و طنزآلود شکوه خانم هر دوی ما را شرمزده کرد. آقای قدسی گفت «من منظور خاصی نداشتم. چون با مینا خانم بیش از شما در ارتباطم به این نکته پی بردم. امیدوارم که حمل بر گستاخی من نکنید». این را گفت و اتاق را ترک کرد.
شکوه خانم گفت «من هم منظور خاصی نداشتم، او نباید ناراحت می شد. هیچ وقت چنین حرفهایی از او نشنیده بودم؛ برای اولین بار است که او در مورد رنگ چشمی اظهار عقیده می کند. ببخشید. مثل اینکه امروز خیلی مرتکب اشتباه شدم». گفتم «اختیار دارید، من به اظهار عقیده در مورد چشمانم عادت کرده ام. معمولاً برای تعریف از هر دختری از چشم شروع می کنند. اما من مثل شما تعجب کردم و آن هم به این دلیل که تا به حال هیچ کس به من نگفته بود که چشمی تیله ای رنگ دارم این تشبیه برایم تازگی دارد». خندید و گفت «هان ... حالا یادم آمد، من هم می خواستم بگویم که رنگ چشمان شما بخصوص است، اما تشبیه به تیله هم برای خودش تشبیهی است، این طور نیست؟» سر تکان دادم و گفتم «بله این هم تشبیهی است».
آقای قدسی با موهای خیس وارد شد و گفت «آقای افشار رسیده اند با اینکه دلمان نمی خواهد شما ما را ترک کنید، مجبورم برای اینکه از نگرانی در بیایید بگویم که آنها آمده اند». بلند شدم و گفتم «متشکرم. از اینکه باعث زحمت شدم می بخشید».
شکوه خانم تا نزدیک در بدرقه ام کرد اما آقای قدسی تا جلو در خانه مان همراهیم کرد و هنگام خداحافظی گفت «بار دیگر عذرخواهی می کنم و امیدوارم مرا ببخشید و این گستاخی را فراموش کنید قول می دهید؟» گفتم «شما کاری نکردید. اما اگر به این صورت راضی می شوید بسیار خوب؛ فراموش می کنم». لبخندی زد و گفت «متشکرم». به داخل خانه دعوتش کردم. او نپذیرفت و با گفتن (شب بخیر) به خانه شان باز گشت.

صبح روز بعد وقتی برای برداشتن دفتر حضوروغیاب به دفتر رفتم، هنوز او نیامده بود. شوقی که از شب پیش در وجودم داشتم با غیبت او فرو نشست و به جای آن اندوهی وجودم را فرا گرفت. همین طور که افسرده و مغموم به طرف کلاس می رفتم، او با بغلی پر از کتاب وارد کریدور شد. بی اختیار به سویش شتافتم و با گفتن (صبح به خیر) دستم را برای گرفتن کتابها دراز کردم. با لبخندی جوابم را داد و کمی خم شد تا من توانستم دو بسته ازکتابها را از روی آنها بردارم. با هم بالا رفتیم. گفت «دیشب فراموش کردید کتابهایتان را ببرید. آنها را توی خانه گذاشتم و امشب تحویلتان می دهم». کلمۀ (امشب) به خاطرم آورد که شام خانۀ آنها دعوت داریم.
آقای قدسی نگاهی به من کرد و گفت «می بینم که صحبتهای دیشب را فراموش کرده اید». گفتم «از کجا می دانید». گفت «اگر فراموش نکرده بودید الآن مثل یک شاگرد خونسرد عمل نمی کردید. خوشحالم که منطقی فکر می کنید و استدلال دیگری نکردید». پشت در سالن رسیدیم. گفت «کتابها را بگیر تا در را باز کنم. دستم را دراز کردم و او بقیۀ کتابها را روی دستم گذاشت و در جیبهایش به جست وجوی کلید پرداخت. تمام جیبهای کت و شلوارش را وارسی کرد، اما کلید نبود. گفت «مثل این که کلید توی دفتر است، می روم بیاورم». گفتم «اجازه بدهید من بروم». قبول کرد و کتابها را از دستم گرفت. من با سرعت از پله ها سرازیر شدم و خودم را به دفتر رساندم. از خانم ناظم کلید را خواستم. او در حالی که نگاهش را مستقیم به صورتم دوخته بود گفت «شما فراموش کردید کلید را از در سالن بردارید». خودم را تبرئه کردم و گفتم «کلیدها دست من نبود، حتماً اشتباه از آقای قدسی بوده». در حالی که کلید را به دستم می داد گفت «به هر حال فراموش نکنید که کلید را از در بردارید». با گفتن (چشم) دفتر را ترک کردم و به حالت دو از پله ها بالا رفتم. مقابل در سالن که رسیدم نفس نفس می زدم. گفت «چرا عجله کردید؟ آرام می آمدید». در را باز کردم و اول خودم وارد شدم تا بتوانم زودتر در کتابخانه را هم باز کنم. وقتی آقای قدسی کتابها را روی میز گذاشت، هر دو نفس عمیقی کشیدیم. می خواستم کتابخانه را ترک کنم. پرسیدم «می توانم بروم؟» به جای پاسخ پرسید «زنگ اول چه دارید؟» گفتم «با شما کار داریم». نمی دانم از کلامم چه برداشت کرد که خندید و گفت«حالا که با من کار دارید، من هم با شما کار دارم. لطفاً اسامی کتابها را در لیست وارد کنید». اطاعت کردم و پشت میز نشستم و کاری را که خواسته بود انجام دادم. من کتابها را در لیست وارد می کردم و او آنها را در کتابخانه جا می داد. در همان حال پرسید«می توانم از شما سؤالی بکنم؟» گفتم «البته بفرمایید». پرسید «شناختن شما مشکل است یا تمام دخترها مثل شما هستند؟» گفتم «منظورتان چیست؟» گفت «دیشب وقتی ما را ترک کردید، مادرم گفت که نمی بایست با شما این طور صحبت می کردم. منظورش این بود که از گفتۀ من می توان این طور برداشت کرد که من به شما علاقه دارم و از روی مهر صحبت کرده ام. البته گفتم که شما این طور نیستید، اما او یقین داشت که این برداشت در همۀ دخترها یکسان است. نمی دانم می توانم واضح و روشن بیان کنم یا خیر؟» گفتم «متوجه منظورتان شدم، منظور شما این است که از حرفهای دیشب هیچ منظوری نداشتید و به قولی در گفته هایتان هیچ محبتی وجود نداشت و صرفاً یک اظهارعقیده بود. منظور شما همین است؟» نفس راحتی کشید و گفت «بله کاملاً همین طور است. اگرچه به مادرم گفتم که از این به بعد در گفتن دقت خواهم کرد، اما خوشحالم که شما متوجه منظورم شدید. نمی دانم اگر کسی غیر از شما بود از حرفهایم چه برداشتی می کرد». گفتم «شما که مرا به این خوبی شناخته اید، پس چرا می گویید شناخت من مشکل است؟» خندید و گفت «منظورم این است که نمی دانم چه چیزی شما را شاد می کند و چه چیز ناراحت». می خواستم چیزی بگویم که با اشارۀ دست مرا به سکوت دعوت کرد و گفت «وقتی خانم یگانه می تواند آن چنان شما را بخنداند که نظم کلاس را برهم بزنید، من چرا نمی توانم شما را خوشحال کنم؟ اگر کلام دیشبم می توانست حادثه ساز باشد، چرا این تأثیر را در شما نداشت و حتی شما را به خنده هم نینداخت؟ شما خونسرد و بی تفاوت گوش کردید و وقتی هم از تیله صحبت شد به این تشبیه نخندیدید. آیا جز من، دیگری هم چشمان شما را به تیله تشبیه کرده بود؟» گفتم «نه»، پرسید «آیا برایتان جالب نبود که دبیرتان چشمان شما را به تیله تشبیه کند؟» گفتم «تعجب که کردم، اما ...». حرفم را قطع کرد و پرسید «اما چی؟ می خواهید بگویید که می توانستم از کلمۀ زیباتری استفاده کنم؟» گفتم «منظورم این نبود، خواستم بگویم حرف شما را به عنوان یک آگاهی نه به عنوان یک تعریف پذیرفتم و تعجب هم می کنم که چرا خانم قدسی نوع دیگری برداشت کرده اند. من حرفهای شما را مثل درس گوش می کنم و ...». بار دیگر سخنم را قطع کرد و پرسید «و اگر فرد دیگری جز من این را به شما گفته بود؟» گفتم «آن وقت نوع دیگری استدلال می کردم. چه کسی می تواند قبول کند که دبیری چون شما و با خصوصیات اخلاقی شما صحبت از مهر و محبت بکند؟» پرسید «یعنی من اینقدر بی احساس هستم؟» گفتم «نمی دانم، اما اجازه بدهید بگویم شناختن شما هم خیلی مشکل است». پوزخندی زد و گفت «شاید اگر این شغل را نداشتم شناختنم آسانتر می بود. من بنابر شغلی که دارم و وظیفه ای که برعهده دارم، مجبورم روی خیلی از علایقم سرپوش بگذارم تا بتوانم به کارم ادامه بدهم. رابطۀ نزدیکی که من با دخترها دارم، این طور ایجاب می کند که خونسرد و جدی باشم. دختر خانمی که نامۀ عاشقانه می نویسد و داخل اتومبیلم می اندازد و در نامه ذکر می کند که- حاضر است بدون هیچ شرطی به همسری ام درآید- مرا به فکر فرو می برد و با خود می گویم که باید بیشتر دقت کنم و کاری نکنم که دختر جوانی سودای باطل به دل راه دهد. و آن دیگری به خاطر این که اجازه ندادم تا سرجلسۀ امتحان تقلب کند، مرا مردی بی احساس و فناتیک قلمداد می کند. شما بگویید اگر به جای من بودید چه می کردید و با این موجودات ظریف و


مطالب مشابه :


پنجره

رمــــــان زیبــا - پنجره - - رمــــــان زیبــا زندگي شايد همين باشد يك فريب ساده و كوچك




رمان مسابقه ی عاشقم کن(قسمت اخر)

رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان مسابقه ی عاشقم کن(قسمت اخر) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه




رمان یک قدم تا عشق(قسمت پنجم)

رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان یک قدم تا عشق(قسمت پنجم) - بهترین وبلاگ رمان




رمان دختر زشت(قسمت آخر)

رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان دختر زشت(قسمت آخر) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه




رمان کتایون (6)

رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان کتایون (6) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه رمان هوس و




رمان هواتو از دلم نگیر

رمان عاشقانه تا از چک هاش برگشت خورده نمیتونه تخلیه کنه بره ضرر و زیانم از ودیعه اش کم




رمان قصه ی عشق تر گل (4)

رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان قصه ی عشق تر گل (4) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه




رمان هواتو از دلم نگیر

رمان ♥ - رمان هواتو از دلم نگیر نمیتونه تخلیه کنه بره ضرر و زیانم از ودیعه اش کم




برچسب :