رمان حکم دل - 14

یه نفس عمیق کشیدم تا حس خفگیمو از بین ببرم.
یه چیزی مثل پتک به سرم خورد...!
فقط یه زنگ یکنواخت تو سرم پیچید و چشمام سیاهی رفت.... تمام تنم یخ زد... دستمو به دیوار گرفتم... گلوم خشک شد... با ناباوری گفتم:
کجا رفته؟ کامی جایی رو نداره که بره... منم... کتی... من برگشتم.
بغضم ترکید... کامی... کامی نرفته... 405 مشکیش دم در پارکه... همونی که همیشه باهاش منو از مدرسه برمی داشت و بعد می رفتیم از اون پیراشکی پیتزاهای چرب و چیلی می خوردیم... .
پیرزن گفت:
چیه؟ سرت به سنگ خورد و برگشتی؟ کامی رفت... دو سه روز بعد رفتنت رفت... .
با تته پته و لحن خفه ای گفتم: هیچ ادرسی... .
میون حرفم بلند، محکم وقاطع گفت: نــــه...!
سرم به سمت 405 مشکی چرخید... با پاهایی لرزون به سمتش رفتم. دقیق نگاهش کردم... دنبال چراغ جلوی شکسته ش گشتم... همون چراغی که موقع تمرین رانندگی به درخت کوبونده بودم و صدای قهقهه ی کامی رو بلند کرده بودم... دنبال گلگیر رنگ و رو رفته ش و لاستیک چپ بدون قالپاقش گشتم... نبود... ماشین نو بود... .
زانوهام سست شد... لبه ی جدول نشستم و دستمو روی قلبم گذاشتم... بوی آشغال های جوی آب تو بینیم پیچید... صدای میو میوی گربه ی زیر 405 منو به خودم اورد... از جا پریدم... به سمت انتهای کوچه دویدم... یه 405 مشکی اونجا بود... نفس راحتی کشیدم... ضربان قلبم بالا رفت... .
در همین موقع یه مرد میانسال با کیف سامسونت از ماشین پیاده شد... سرجام خشک شدم... سر چرخوندم... 405 مشکی کامی کو...
از کوچه خارج شدم... خودمو توی هفت تیر پیدا کردم... با گیجی نگاهی به مانتو فروشی رو به روم کردم... همونی که کامی می گفت آشغال فروشیه... .
همونی که نزدیک روسری فروشی بود و کامی از اونجا برام یه شال طلایی خریده بود... .
همونی که رو به روی پلی بود که زیرش گشت ارشاد کیشیک می داد... .
همونایی که هر وقت از رو به روشون رد می شدیم قلبم محکم توی سینه می زد و کامی دستمو محکم تر توی دستش می گرفت تا نترسم... .
هفت تیر همون بود... .
اشغال فروشی همون بود... .
حتی ویترین اون روسری فروشی که ازش یه شال طلایی داشتم و تو گیر ودار دبی گمش کرده بودم هم همون بود!
شاید چهار قدم جلو تر گشت ارشاد هم هنوز کشیک میداد... .
فقط!!!
کامی دیگه نبود... کامی رفته بود... انگار تنها مرد دنیا هم از این دنیا پر کشیده بود و رفته بود... تنها حامی کتی ناشکر و لجباز... کتی سرکش و سرتق...
سرمو چرخوندم... کامی نشسته بود روی مبل زوار دررفته... دستاشو توی هم گره کرده بود و با یه لبخند کمرنگ با افتخاری پدرانه... با نگاهی عاشقانه به کتی خندانی نگاه می کرد که آروم و آهسته براش می رقصید و موهای بلند طلاییش و تاب می داد... .
لبخند کامی محو شد... کامی گفت دوستت دارم... کامی برای همیشه رفت... .
دستمو جلوی دهنم گرفتم. دو سه تا دختر دبیرستانی با مانتوهای سرمه ای از کنارم رد شدند و با تعجب به صورت خیس از اشکم زل زدند... یه زن جا افتاده و مسن چادرش رو زیر بغلش جمع کرد و بی هوا بهم تنه زد... .
بی اراده راه می رفتم... کامی سه روز بعد بی وفایی من رفت... می دونستم تحمل خونه ای رو نداشت که گوشه و کنارش بوی منو می داد... هر گوشه ش خاطره ی دختر بی وفایی که عاشقش شده بود و براش زنده می کرد... و من چه قدر محتاج اون خونه و امنیتش بودم... محتاج حمایت های صاحبش بودم... تنها کسی که مردونگی کرد و کتی بی پناه رو از زیر پل جمع کرد... کسی که کتی رو آدم کرد... .
به کفش های سفیدم نگاه می کردم که از زیر چادر سیاهم بیرون زده بود... چادری که روی سرم لغزیده بود و موهامو نمایش می داد... دستام کنار بدنم تکون می خورد... اشک از چشمام روی گونه هام می ریخت... مرتب بینیم و بالا می کشیدم...
کتی! دیگه چی داری که بهش تکیه کنی؟ دیگه یاد کی رو داری که موقع سختی ها بهش پناه ببری؟ کتی بگو... دیگه چی برات مونده؟... کتی از حامیت بگو... کتی فقط یه نفر توی دنیا بود که خاطرت و می خواست... فقط یه نفر بود که همیشه پشتت بود... کتی بین آرزوی آمریکا رفتنت دنبال کامی هم بگرد...
دور میدون می گردم... مغازه ها رو نمی بینم... آدم هایی که با تعجب به صورتم خیره شدند و نمی بینم... دخترهایی که دستشون و دور بازوی یه پسر حلقه کردند و نمی بینم... راننده تاکسی هایی که مسیر و فریاد می زنند... اتوبوسی که دود سیاهش توی هوا می پیچه و گلوم و می سوزونه... من هیچی نمی بینم... تهران پر دود و دم.. تهران پر از گرگ ... این تهران بدون کامی برای من تهران نیست... من این تهران و نمی خوام...
لبه ی جدول نشستم... آروم گرفتم... به اون رانندگی تاکسی مسن نگاه کردم که دود سیگارش و فوت کرد...
یه لحظه خودمو دیدم... منی که جسد یه دخترو آتیش زدم... ای کاش یه سیگار دم دستم بود... ای کاش می تونستم با پک های عمیق خودم و آروم کنم...
باید یه جا برای خواب پیدا می کردم... یه چیزی برای پوشیدن... یه چیزی برای خوردن... شاید یه جایی که بدون نگاه این آدم ها بتونم یه دل سیر گریه کنم... بدون این که پسرک فال فروش با چشم های گردش بهم زل بزنه... بدون این که دود گازوئیل بخورم... بدون این که 405 های مشکی از جلوی چشمم رد شن... !
نگاهی به دست های مشت شده م کردم. به کاغذی که بهراد بهم داده بود... نگاهم به جوهر سیاه خودکار بود ولی نمی دیدمش... چند بار پلک زدم... تصویر مات کاغذ برام روشن شد... سعادت آباد... کی می ره این همه راهو؟ ولی... من که جایی رو نداشتم... من که کس دیگه ای رو نداشتم...
یاد اون چشم های قهوه ای و نوک قرمز بینیش افتادم... نفس عمیقی کشیدم... شاید توی خونه ش یه اتاق بهم بده که بتونم یه دل سیر اونجا گریه کنم... شاید بتونم براش یه کم از کامی بگم... اصلا شاید کمکم کنه که کامی رو پیدا کنم... آره... بهراد کمکم می کنه... .
نگاهی به راننده تاکسی می کنم. از جا می پرم و به سمتش می رم... می پرسم:
دربست سعادت آباد می بری؟
نگاهی به سر تا پام می کنه. کوله پشتیمو زیر و رو می کنم. اسکناسهای توی دستم و نشونش می دم و می گم:
گدا نیستم... نترس!
زیرلب چیزی می گه... به سمت ماشینش می رم. خودمو روی صندلی می اندازم... یادش به خیر... اون روزهایی که خیابون ها رو کنار کامی زیر پا می ذاشتم تا لباسام و باهم ست کنم... ولش کن کتی... خطش بزن... توی ذهنت همه ش و خط بزن... بریزش دور... مثل همون روزی که از خونه فرار کردی و با خیال راحت از دکه ی روزنامه فروشی یه بسته سیگار خریدی و همه ی دلهره هات و با دودش فوت کردی و بیرون دادی... خطش بزن کتی... با یه نخ سیگار همه ش و بیرون بریز...
مگه میشه؟
نمی دونم چرا بی اختیار از راننده پرسیدم:
می شه یه نخ سیگارم به من بدید؟
از توی آینه با تعجب بهم نگاه می کنه... چی رو داره بر و بر نگاه می کنه؟ اشک هایی که روی صورتم خشک شده؟ موهای مشکیم که روی پیشونیم ریخته؟ ...
سیگار و فندک رو می گیره سمتم... رادیوش رو روشن می کنه... سرم و به پشتی صندلی تکیه می دم... سیگار و آتیش می زنم. چشمامو می بندم... از سیگار یه کام طولانی می گیرم... به دودی که از دهن و بینیم بیرون می دم نگاه می کنم...
شیخ رجب دود می شه ولی نمی ره...
شادی بین فضای تاکسی کمرنگ می شه ولی محو نمی شه...
انگار پروانه هنوز داره کنارم روی زمین جون می ده...
برای همیشه همشو توی ذهنم خط می زنم.. می ریزمش دور... تموم....
سیگار و از پنجره بیرون انداختم... نگاهی به آپارتمان شیک رو به روم کردم. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. نگاهی به کاغذ کردم. به سمت آپارتمان ده طبقه رفتم. واحد یازده... زنگ رو فشار دادم... صدای بهراد رو شنیدم:
کتی تویی؟
نگاهی به آیفون کردم... با التماس به آیفون زل زدم و گفتم:
باز می کنی؟
در و باز کرد. وارد شدم... نگاهی به دور و برم کردم. هفت هشت تا ماشین شیک و مدل بالا رو به روم بودند... از کنار ماشین ها گذشتم و دکمه ی آسانسور رو زدم. با دست موهامو مرتب کردم. بینیم و بالا کشیدم.... چند تا نفس عمیق کشیدم... حداقلش این بود که مجبور نبودم شب زیر پل بخوابم...
وارد آسانسور شدم. توی آینه به صورت رنگ پریده م نگاه کردم... دستی به صورتم کشیدم. آشفته بودم... با دست کشیدن و این جور چیزها هم درست نمی شد...
از آسانسور بیرون اومدم و به سمت چپ چرخیدم. بهراد دم در ایستاده بود و با تعجب نگاهم می کرد. پرسید:
چرا اومدی اینجا؟
جا خوردم... پس کجا می رفتم؟ آهسته گفتم:
دوستم از اونجا رفته بود.
بهراد دستی به پس گردنش کشید... با شک و تردید نگاهی به داخل خونه کرد و گفت:
خیلی خب... بیا تو...
از جلوی در کنار رفت. همین که پامو توی خونه گذاشتم چشمم به یه دختر جوون افتاد... با چشم های سبزش بهم زل زده بود... لب های قلوه ایش رو برچیده بود... ابروهای کمونیش و بالا انداخته بود و با تعجب نگاهم می کرد... .

از جلوی در کنار رفت. همین که پامو توی خونه گذاشتم چشمم به یه دختر جوون افتاد... با چشم های سبزش بهم زل زده بود... لب های پروتز شده ش و برچیده بود... ابروهای کمونیش و بالا انداخته بود و با تعجب نگاهم می کرد...
******************************************
نگاهی به تاپ نیم تنه اش و شلوار جین تنگش انداختم و رو به بهراد گفتم:بد موقع مزاحم شدم؟
قبل از جواب بهراد دختر پوزخندی زد وگفت: نگفته بودی یکی دیگه هم تو راهه!
خواستم حرفی بزنم که بهراد گفت:مهسا...
دختری که مهسا خطاب شده بود با حرص گفت: میدونی که اهل تقسیم کردن چیزی نیستم ... خوش باشید.
و مانتو وکیفش و با سرعت برداشت و ازخونه خارج شد و به سمت اسانسور رفت.
حس کردم بهراد زیر لب فحشی داد و دنبالش رفت.
من کاملا وارخونه شدم.
کفشهامو دراوردم و به مبلهای اسپورت چرم نگاه کردم. چیدمان خونه نه سنتی بود نه مدرن... یه چیزی مابینش... خونه ی توی دبی از اینجا بزرگتر و قشنگتر بود.
یه هال مستطیلی بزرگ که به تلویزیون و سینمای خانگی و میز نهارخوری مزین شده بود.
بوفه نداشت... ولی یه بار شیک گوشه ی اپنش وجود داشت.
چند تا تاکسی درمی هم به درو دیوار... و یه پوستر دیواری بزرگ از عکس خودش!
یه کلاه کابوی روی سرش بود و با دو دست یقه ی کتشو بالا داده بود و از زاویه ی سه قسم رخ به دوربین زل زده بود.
چشمهاش توی عکس وحشی وحریص افتاده بود... اما خوش عکس بود!
جلو رفتم .مقابل پوستر سیاه سفید کنار میز عسلی که روش دو جام تاکیلا قرار داشت ایستادم. یه لحظه حس کردم کف دستم میسوزه... تمام مدت بدون اینکه حواسم باشه ناخن هامو تو پوست کف دستم فرو میکردم.
داشتم حرص میخوردم؟
من چه فکری کردم؟ خوب بهراد کسی بود که منو تو دبی...!
با صدای بسته شدن در افکارم ختمی نداشت.
نفس کلافه ای کشید و گفت:فکر نمیکردم اینقدر زود دوباره ببینمت.
بدون اینکه تلاشی کنم تا طعنه ی کلاممو پنهان کنم گفتم: ببخشید که وسط خوش گذرونیت یهو از اسمون نازل شدم!
بهراد خم شد و کمی از لباسهاشو که روی مبل پخش وپلا شده بود جمع کرد و گفت: چطور شد برگشتی؟!
شونه هامو بالا انداختم وگفتم: جایی نداشتم دیگه برم... دست به سینه رو به روش ایستاد م وادامه دادم: اگر مزاحمم برم!
بهراد لبخند کجی بهم زد وگفت: اصلا منظور من این بود؟
پوست لبمو جویدم وگفتم:فکر کنم اصلا نباید میومدم... و با اشاره به دو گیلاس مشروب روی میز گفتم : عیش و نوشتو بهم زدم مثل اینکه...
بهراد : بیخیال... تو شام خوردی؟
چقدر راحت میگفت بیخیال باشم... واقعا میتونستم؟ بی جا و مکان ... بدون هیچ هدفی... پوچ و توخالی تمام فکرم این بود که اون دختر اومده بود اینجا و...
خوب این قضیه اصلا به من ربطی نداشت!
روی مبل خودمو پرت کردم... درهر صورت اینجا بودم و جای دیگه ای برای رفتن نداشتم.
نفسم توسینه حبس کردم... این کار ارومم میکرد... تشویشم علت بخصوصی نداشت... یعنی اونقدر علت و معلول بود که فقط به خاطر یه مسئله عصبی نبودم.
حس میکردم دستهام یخ زدن وپاهام میلرزن.
ناخن هامو دوباره کف دستفم فرو کردم... حس میکردم پوست دستم سوزن سوزن میشه!
خوب برگشتم ایران... کامی نبود... و... حالا چی؟
حس میکردم چیزی تو گلوم سنگینی میکنه... من موفق شدم جونمو خودمو... وجودمو... تنمو نجات بدم... زیر بار خفت نرفتم و همونی شدم که بودم...
یه هرزه ی شریف!
جالب بود...
خوب حالا چی؟
حس کردم پلکهام تا مرز خیس شدن رفتن...
سرمو تکون دادم... کمی موهامو کشیدم... این کار هم ارومم میکرد. احساس میکردم با خود ازاری ازاری که به کامی رسوندم وجبران میکنم.
دلم میخواست می بود تا به پاش میفتادم ...
لبمو گزیدم... خیلی محکم... ولی دلم برای خودم سوخت و دست از ازار فیزیکی خودم برداشتم.
خم شدم وگیلاس و برداشتم... با دیدن لبه ی رژی شده اش اونو روی میز گذاشتم واون یکی گیلاس که مال بهراد بود و برداشتم.
کمی ازش نوشیدم... گلوم میسوخت ... معده ام هم خالی بود و میدونستم تا دقایقی دیگه اونم میسوزه ... ولی ارومم میکرد.

کمی ازش نوشیدم... گلوم میسوخت ... معده ام هم خالی بود و میدونستم تا دقایقی دیگه اونم میسوزه ... ولی ارومم میکرد.
با صدای عطسه های پی در پی بهراد به اشپزخونه نگاه کردم.
در یخچال وفریزر و همزمان باز کرده بودو به داخلشون نگاه میکرد.
از جام بلند شدم وگفتم: من دیگه میرم...
بهراد با تعجب گفت:کجا؟
و از اشپزخونه بیرون اومد وروبه روم ایستاد.
نفس عمیقی کشیدمو گفتم: من میرم... اینجا که نمیتونم بمونم...
بهراد با گیجی گفت:چرا نمیتونی اینجا بمونی؟
مفصل انگشتهامو ترق ترق میشکوندم که بهراد گفت: نکن... لقوه میگیری...
سرمو پایین انداختم وبهراد گفت: بخاطر کامی اینطوری توهمی؟
به چشمهاش نگاه کردم وبهراد دوباره گفت: اگر بخوای کمکت میکنم تا پیداش کنی... میتونم یه کارایی برات بکنم...
به سختی اب دهنمو قورت دادم وگفتم: نه ... دیگه نباید مزاحم زندگیش باشم...
بهراد: خوب اون حتما رفته که ...
وسط حرفش اومدم و گفتم: رفته تا یه زندگی اروم بی من داشته باشه... حق ندارم دوباره زندگیشو خراب کنم... رفته تا منو فراموش کنه...
بهراد اروم دستشو زیر چونه ام برد و سرمو بالا نگه داشت. تو چشمام زل زد وگفت: قوی تر از اونی هستی که بخوای بخاطر یه همچین چیزی خودتو اذیت کنی یا...
دستشو پس زدم وگفتم: چیز کمیه؟من دل عزیز ترین ادم زندگیمو شکستم... نمیتونی حتی تصور کنی چقدر اتفاق گندیه... که کسی که دوست داره... برات هرکاری میکنه ... همه کار کرده... باعث شده تا تو درست بمونی... یهو بری وهمه چیز و خراب کنی... حتی نمیتونی تصور کنی...
بهراد پوفی کشید و گفت: نه نمیتونم تصور کنم... اصلا هم دلم نمیخواد تصور کنم... بنظرم بهتره اینقدرتو گذشته سیر نکنی... اینقدر خود خوری نکن... رفته که رفته ... به درک...
چشمهامو گرد کردم و خواستم بهش بتوپم که بهراد درا دامه گفت: تو هنوز خیلی جوونی... وقت برای زندگی کردن داری... یه اشتباهی کردی که خوب تموم شد... اینکه مدام بخوای نبش قبر کنی و لحظاتتو خراب کنی... همش فکر کنی که چی به سرم اومد و چی نیومد... از الان به فکر اینده ات باش... قراره چیکار کنی؟ عین یه دختر لوس و نونور که نمیتونن قدم از قدم بردارن رفتار نکن ... حداقل با این شناختی که ازت دارم میدونم اینطوری نیستی... پس بیخیالی طی کن وبرای فرداهات تصمیم بگیر... یه برنامه ریزی کن ... چه میدونم... فقط گریه نکن... هرچند!
دستمو به صورتم بردم واشکهامو پاک کردم.
نمیدونم کی کل صورتم پر از اشک شده بود ... دماغمو بالا کشیدم و گفتم:هرچند چی؟
بهراد شال گردنشو مدل کراواتی دور گردنش پیچید و کتشو پوشید وگفت: هرچند وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل تر میشی...
_دوست داری گریه کنم؟
چشمکی زد وگفت: بیخیال... من برم تا سرکوچه برمیگردم... و یه عطسه ی بلند کرد.
در وبست و من مانتومو دراوردم و روی چوب رختی اویزون کردم.
یه نگاه اجمالی به خونه انداختم. دقیقا عین خونه تو دبی بهم ریخته و پر از ات اشغال بود.
کش سرمو یه دور باز وبسته کردم و مشغول شدم. حداقل باعث میشد کمتر فکر وخیال کنم... اینطوری بهتر بود.
نمیدونستم بهراد بهم اجازه میداد تا پیدا کردن یه جایی پیشش بمونم یا نه ... ولی یه چیز و میدونستم اونم این بود که حداقل حرفهاش روم اثر میذاشت ...
با صدای خرش زیر پام به زمین نگاه کردم... چند تا پاپ کرن افتاده بود رو فرش...
خم شدم برشون دارم... چند تاییشون هم زیر مبل بود... دستم به یه پارچه خورد کشیدمش بیرون...
با دیدن یه لباس زیر دخترونه زیر مبل با چندشی بهش نگاه کردم.
واقعا حالم داشت دیگه بهم میخورد...
باید از بهراد متنفر میشدم... ولی حسی بهم میگفت :حق ندارم ازش متنفر باشم... حداقل اون تا به اینجا پا به پام اومده... کمکم کرده... خودشو تو خطر انداخته... با شیخ و امثالش یه جورایی در افتاده... پس... ! پس چی؟
این شیطنت هاش... اینکه از پوپک دخترکرایه میکنه... اینکه... لبمو گزیدم... من چه انتظاری باید از بهراد می داشتم؟

این شیطنت هاش... اینکه از پوپک دخترکرایه میکنه... اینکه... لبمو گزیدم... من چه انتظاری باید از بهراد می داشتم؟
خوب مسلما هیچی... اون فقط به من زیادی لطف کرده بود.
حق نداشتم توی زندگی ومسائل خصوصیش دخالت کنم و پاپی بشم که این اتفاقات چیه که تو زندگیش میفته و برای چی با چنین ادم هایی رابطه داره یا هرمسئله ی دیگه... اینا به من اصلا نباید ربط میداشت.
دوباره به عکسش نگاه کردم.
چهره اش برام ارامش بخش بود و وقتی فکر میکردم با تمام حیوون صفتی ای که بهش نسبت میدادم باز در قبال من زیادی لطف کرده بود وفرشته بازی دراورده بود... حداقل کمترین کاری که میتونستم درحقش انجام بدم این بود که ازش ممنون باشم!
به سمت اشپزخونه رفتم و دستمو با مایع ظرفشویی شستم...
تمام کابینت ها روباز کردم تا جای وسایل و یاد بگیرم...
بادیدن بسته ی کیسه فریزر لبخندی زدم و یه کیسه فریزر دستم کردم و دوباره به هال برگشتم...اونو برداشتم ودر به در میون درهای خونه ی بهراد دنبال حموم میگشتم ... ترجیح میدادم تو لباس شویی نندازمش...
انداختمش رو کوه لباس های بهراد تو حموم...
من نمیدونم مگه چند وقت بود که اینجا نبود... سرمو تکون دادم.
کمی به اتاق ها سرکشی کردم... اتاقی که دکور سورمه ای وسفیدد اشت بنظر اتاق خودش بود با دیدن میز نقشه کشی چنین حدسی زدم... که البته درست بود حدسم...
یه عکس از بچگی هاش رو میز اینه بود.
تو عکس داشت گریه میکرد ... چشمهای درشت و وحشیش هم بنظرم سرخ بود.
نوک دماغش هم همینطور... خیلی نخودی بود...
با صدای ایفون به هال رفتم.
در وبرای بهراد بازکردم.
وارد خونه شد و گفتم: کلید نداشتی؟
بهراد نیشخندی زد وگفت: خواستم ببینم در وبرام باز میکنی یا نه...
سرمو تکون دادم و بهراد گفت: اشپزیت خوبه؟
خرید ها رو از دستش گرفتم و به اشپزخونه رفتم ... دنبالم اومد و گفتم: بدک نیست چطور...؟
روی اپن نشست وگفت: یه شام درست میکنی؟
بهش لبخند زدم وگفتم: چی دوست داری؟
بهراد با دستمال دماغشو گرفت وگفت: هرچی درست کردی خوبه...
_ماکارانی؟
بهراد:اتفاقا وسیله هاشو هم دارم... تو این کشو...
وسط حرفش اومدم وگفتم:میدونم...
بهراد کمی شوکه نگام کرد و من با من من گفتم: تا چند وقت میتونم اینجا بمونم؟
بهراد : تا هر وقت یکی مثل هاتف سر برسه و بخواد ببرتت امریکا.
بهش اخم کردم و بهراد از اپن پایین پرید وگفت: شوخی کردم... موهامو پشت گوشم فرستاد وگفت: تا هروقت که بخوای...
کمی تو چشمهاش نگاه کردم.
بهم احساس ارامش میداد...
لبخندی زد وچال گونه هاشو به رخم کشید... نفس عمیقی کشیدم وگفت: باید با هم صحبت کنیم... بهتره یخرده ریلکس کنی... کمی استراحت... وقتی همه چیز رو روال خودش افتاد یه فکری به حال اینده وکارت میکنیم... دوتایی خوبه؟
منتظر جوابم نشد... پشتشو بهم کرد تا ازاشپزخونه بیرون بره... بی مهابا به سمتش رفتمو از پشت بغلش کردم...دستمو روی شکمش تو هم قفل کردم وسرمو روی پشت کتف وکمرش گذاشتم.
درحالی که بوی عطرشو استشمام میکردم گفتم: ممنونم بهراد... واقعا ازت ممنونم...
دستهای گرمشو روی دستهام گذاشت... کمی پشت دستمو نوازش کرد و منم اروم ازش فاصله گرفتم.
برنگشت نگاهم کنه ... همونطوری پشت به من به سمت حموم رفت.
این کار ارومم میکرد...
این چیزی بود که میدونستم انجام دادنش اذیتم نمیکنه... وقتی به خواست خودم کاری و انجام میدم... حتی اگر اون کار قبول کردن پیشنهاد هاتف باشه و هیچ اجباری درش وجود نداشته باشه ارومم میکرد.
بهراد شاید زیاد درست نبود ... اما در حق من درست رفتار میکرد... به سمت وسایل رفتم .اون سرماخورده بود ... پس نباید ماکارانی وزیاد چربش میکردم. چه بسا باید سوپ هم می پختم... با دیدن چیزهایی که برای سوپ اماده نیاز بود لبخندی زدم ... دلم میخواست امشب بهش هنر اشپزیمو نشون بدم. هم خودم سرگرم میشدم هم باعث میشد بهراد حالا حالا ها بیرونم نکنه...
یه زمانی مادرم میگفت حین محبت کردن به یه مرد باید از در شکم وارد بشی...!
قبل ازاینکه احساسات دلتنگی وپشیمونی دوباره به سراغم بیاد مشغول خرد کردن پیاز شدم.
...
بهراد قاشق و چنگالشو توی بشقاب گذاشت و گفت:
دستت درد نکنه کتی... آشپزیت حرف نداره...
بلند شدم و در حالی که ظرف ها رو جمع می کردم گفتم:
نوش جون!
ظرف ها روی توی سینک گذاشتم. بهراد روی صندلی نشسته بود و بهم زل زده بود. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چیزی شده؟
بهراد شونه بالا انداخت و گفت: نه... فقط کنجکاوم...
پرسیدم: در مورد چی؟
بهراد ظرف های باقی مونده رو توی سینک گذاشت و گفت: در مورد تو... ماجرای هاتف... اون دوستت که می خواستی پیشش بری... مامان و بابات کجان؟
نگاهی به کوه ظرف های تلنبار شده توی سینک کردم. چیزی نگفتم... اصلا خجالت نمی کشیدم که بگم جیب بری می کردم و از خونه فرار کردم... یا حتی نمی ترسیدم که بگم گول هاتف رو خوردم... اصلا نمی تونستم از بهرادی که از پوپک خرید می کرد خجالت بکشم... فقط دوست نداشتم چیزهایی که داشتم ازش فرار می کردم و سعی می کردم فراموششون کنم رو یه بار دیگه برای خودم زنده کنم...
به کابینت تکیه دادم و گفتم:
خانواده ی خوبی داشتم... یه برادر بزرگ تر داشتم... با یه مامان و بابای زحمت کش... ولی زندگیم رو دوست نداشتم... مامان و بابام چیزی رو به صلاحم می دونستند که من نمی پسندیدم... از طرز لباس پوشیدن گرفته تا ازدواج کردن... دوست داشتم به سبک خودم زندگی کنم... یه کم سرم باد داشت... یه کم هم از ازدواج اجباری ترسیده بودم... از زندگی با مامان و بابام ناامید شده بودم... می ترسیدم مجبور شم همه ی آرزوهامو فراموش کنم و محکوم به زندگی دلخواه اونا بشم... برای همین گذاشتم و رفتم... می دونی... وقتی از خونه فرار کردم خیلی شانس اوردم... گیر آدم های بد نیفتادم... بلایی سرم نیومد... همین باعث شد که از کارم پشیمون نباشم... خب... سختی هایی هم داشت... یعنی خیلی سخت بود... تا این که کامی به پستم خورد... پسر خوبی بود... اولش دلش به رحم اومد و منو برد خونه ش... مجبورم کرد برم مدرسه... سعی کرد جای یه برادر و یه پدر رو برام پر کنه... خودش درس نخونده بود... مامان و باباش رو زود از دست داده بود و براش از مال دنیا یه خونه مونده بود... اولش با شغل های دست پایین شروع کرد و آخرش به جیب بری رسید...
خنده م گرفت ... با خنده ادامه دادم:
جیب بر خوبی هم بود انصافا... از بین همه ی آدم هایی که می شناختم کامی از همه بهتر بود. خب به هرحال هرکسی توی یه چیزی استعداد داره دیگه... کامی هم جیب بر خوبی بود...
خنده روی لبم خشک شد... نگاهی به بهراد کردم... نوک بینیش هنوز سرخ بود... یه کم بی حال به نظر می رسید ولی مشتاقانه منتظر شنیدن بقیه ی ماجرا بود... گفتم:
زندگی خوبی داشتم... مثل زندگی با مامان و بابام... ولی بازم راضی نبودم... می دونی... من دوست نداشتم مثل بقیه ی آدم ها زندگی کنم... انگار برای همه ی آدم های دنیا قانونی نوشتند که باید این طوری زندگی کنی... باید درس بخونی... کار خونه یاد بگیری... بری سرکار... ازدواج کنی... بچه دار شی و دماغ بچه هاتو بگیری... بعد هم بمیری... من دنبال یه چیز متفاوت و هیجان انگیز بودم... از این زندگی های تکراری خوشم نمی اومد... زندگی با کامی خوب بود... تا زمانی که کامی یه هم خونه بود که هیچ احساس عاشقانه ای بهم نداشت... تا زمانی که زندگیمون پر از هیجان جیب بری و دزدی بود... تا زمانی که هیچ تعهدی به هیچی نداشتیم... به قانون... به عرف... به هیچی... این یه جورایی همون چیزی بود که من می خواستم... ولی بعد کامی همه چیزو خراب کرد...
مثل همیشه یه خروار مایع ظرف شویی روی اسکاچ زدم و ظرف ها رو توی کف غرق کردم... ادامه دادم:
کم کم بهم علاقه مند شد... عاشقم شد... می خواست زنش شم... این همون چیزی بود که داشتم ازش فرار می کردم... زندگی مشترک... یه خروار تعهد... کامی با این علاقه ش به همه چیز گند زد... کم کم خونه ش داشت برام غیرقابل تحمل می شد... اون هیچ کاری نمی کرد که معذبم کنه ولی به هر حال این حسی بود که سراغم اومد... دوست داشتم بذارم برم... دوست داشتم ترکش کنم... از روزی می ترسیدم که منت همه ی کارهایی که برام کرده رو سرم بذاره... می ترسیدم مجبور شم همه ی این کارها رو با ازدواج کردن باهاش بدم... می دونی... دیگه اون زندگی رو نمی خواستم... نمی خواستم به خواست کامی برم دانشگاه... نمی خواستم باهاش ازدواج کنم... کم کم داشتم می فهمیدم دیگه خونه ش جای من نیست... دوباره داشتم به تنگ می اومدم... از این اجبار می ترسیدم... از تعهدها... دوباره ترس... دوباره سرکشی... منتظر یه فرصت بودم که ترکش کنم... ولی نه مثل دفعه ی قبل بی حساب کتاب... تو فکر این بودم که یه جوری مستقل شم... همه ی دردم این بود که یه دختر مجردم توی ایران و می دونی که... برای یه دختر خیلی مستقل شدن سخته... هرجایی نمی تونه خونه بگیره و ... خلاصه هزار تا مشکل دیگه...
آهی کشیدم و مکثی کردم... یه کم گذشته هام رو توی ذهنم مرتب کردم و گفتم:
تا این که یه بار موقع دزدی هاتف مچمو گرفت... بهم گیر داد... خب اولش ازش ترسیدم... می تونست منو ببره کلانتری و ... اگه لو می رفتم که دختر فراریم و همخونه ی یه پسر هم من هم کامی گیر میفتادیم. بخاطر کامی و اینکه زندگیشو گند نزنم سعی کردم باهاش تا جای ممکنه مدارا کنم... گفت شماره بهش بدم... گفتم چشم... گفت زنگ بزن قبول کردم. گفت بیا ببینمت... نه نیوردم... می دونی... دوباره ترسم داشت همه چیز رو خراب می کرد... ولی اون از در دوستی وارد شد... یه دوست معمولی... همین که نرفت منو لو بره و به التماسام گوش کرد و لوم نداد باعث شد بهش اعتماد کنم... پیش خودم فکر کردم می تونم بهش اعتماد کنم... خصوصا این که پیشنهادهای خوبی برام داشت... کم کم بهم نزدیک شد و از زندگیم سردراورد. درقبال این همه فهمیدن هم پیش پام راهکار گذاشت...
مشغول آب کشیدن ظرف ها شدم و گفتم:
گفت یه نفر رو می شناسه که یه رستوران توی آمریکا داره و دوست داره فقط دخترهای ایرانی توش کار کنند... گفت رستورانش توی یکی از ایالت های آمریکاست که مثل کالیفورنیا و تگزاس نیست که ایرانی اون جا زیاد باشه... به قول هاتف اونم دختر ایرانی خوشگل که هم رقص بلد باشه هم لوند باشه هم حاضر بشه توی رستوران کار کنه... می دونی چرا پیشنهادش بهم چسبید؟ چون این زندگی شبیه اون زندگی بود که همیشه می خواستم... هاتف عقایدمو قبول میکرد... بهشون پرو بال میداد ... وسعتشون داد... بزرگشون کرد... تاجایی که دم به دمش دادم و تو رویاهایی که برام ساخت غرق شدم.
دستامو آب کشیدم و ادامه دادم:
کار کردن توی رستوران.. زندگی کردن تو آمریکا... اونم مجردی... سیتیزن شدن.بعدم که بارمو بستمو عشق و حالمو کردم با یه خارجی ازدواج میکردم ... بعد تو امکانات و دور از سنت ها بچه هامو بار میاوردم ... !این همون چیزی بود که من می خواستم... راستش... قضیه ی شرایطم هم بود... کامی بهم فشار نمی اورد... می گفت هروقت که خودت خواستی... هروقت که آماده بودی... از اون پسرهایی نبود که عقایدشون رو به آدم تحمیل می کنند... ولی من احساس می کردم دیگه خونه ی کامی جای من نیست... می دونستم هیچ وقت اون آمادگی که کامی منتظرش بود رو پیدا نمی کنم... پیشنهاد هاتف یه موقعیت خوب برای منی بود که می خواستم همه چیز رو بذارم و برم...
بهراد با تعجب گفت:
از تو بعیده که گول بخوری... آخه تو این دوره و زمونه کی بدون توقع برای آدم کاری می کنه؟ تویی که از خونه فرار کرده بودی و با یه سری جیب بر نشست و برخاست کرده بودی که باید بهتر اینو می دونستی! باید بهتر این شهر رو می شناختی...
پوزخندی زدم و گفتم:
برای همین گول خوردم بهراد... چون فکر می کردم زرنگم... چون فکر می کردم باهوشم... فکر می کردم خودم آخر آدم دوز و کلکم و برای همین کسی هم نمی تونه بهم نارو بزنه... فکر می کردم اگه کسی بخواد مخمو بزنه زود می فهمم... ولی برای کسایی مثل هاتف که کارشون خام کردن دخترهاست فریب دادن آدم های مغرور و از خودراضی مثل من مثل آب خوردنه...
نگاهی به صورتش کردم... لبخندی زدم و گفتم:
بیا برو بخواب... چشمات داره می ره...
با پوزخندی گفتم:
با این حال و احوالت می خواستی دختربازی هم بکنی.
بهراد در یخچال رو باز کرد و قرصش رو برداشت. همون طور که برای خودش آب توی لیوان می ریخت گفت:
همین که فهمید اومدم ایران گیر داد که باید ببینمت...
چشمکی بهم زد و گفت:
می دونی که منم نمی تونم دل خانوم ها رو بشکنم... خصوصا این که قبلش یه خانوم خیلی خوشگل حسابی حالمو گرفته باشه و منو پیچونده باشه.
و با سر بهم اشاره کرد. قرصش رو خورد. ناله ای کرد و سرش رو گرفت. زیرلب گفتم:
خیلی عجیبه... دارم با کسی زندگی می کنم که منو مثل یه جنس خرید...
بهراد آهسته خندید و گفت:
دنیا جای عجیبیه کتی... منم دارم به کسی پناه می دم که گولم زد و ازم وسیله ای برای آزادی خودش ساخت... تنها کسی که جرئت کرد این طور منو بازی بده... کتی که ادعا می کرد گول نمی خوره مثل دخترهای چشم و گوش بسته اسیر قاچاقچی های دختر شد... شیخ که مرتب براش دخترهای رنگارنگ می یارن شیفته ی دختری شد که دلش به این کار راضی نبود... همه ش همینه کتی... دنیا همینه... این که برای خودت قانون بسازی و فکر کنی همه ی دنیا روی این قوانین می چرخه بعد یه اتفاق بیفته که بهت ثابت کنه هرچیزی امکان داره...
با ابروی بالا رفته نگاهش کردم و گفتم:
این حرفها بهت نمی یاد...
جلوم وایستاد. انگشت اشاره ش رو به نشونه ی تهدید جلوم تکون داد و گفت:
هیچ وقت منو مسخره کن... خوشم نمی یاد و نمی تونم تحملش کنم...
منم خوشم نمی اومد کسی جلوم انگشتش رو به نشونه ی تهدید تکون بده و این طوری باهام حرف بزنه ولی خب... نمی تونستم چیزی بگم... سربارش بودم... این قدرها می فهمیدم که نباید توی این موقعیت سر به سرش بذارم... هرچند ساکت نشستن توی خون من نبود...


مطالب مشابه :


ویترین مغازه

تكنيك هاي فروش بيشتر در مغازه يا فروشگاه - ویترین مغازه مثل : روسری فروشی که جنس و




وقتی بازار خرابه چه جوری مشتری رو جذب کنیم؟

فروشی دارید برید با یک مانتو فروشی دیگه یا کفش فروشی یا روسری فروشی جلو مغازه یا ویترین




رمان قتل سپندیار 8

توی ویترین یه الان فقط نیاز به یه روسری و کفش و کیف روبروی ویترین یه روسری فروشی




خرید

مرتب لباس پوشیده و روسری تیره می رود جلوتر و در مقابل میوه فروشی مغازه بعدی و ویترین




رمان حکم دل - 14

همونی که نزدیک روسری فروشی بود و کامی از حتی ویترین اون روسری فروشی که ازش یه شال




برچسب :