رمان در امتداد باران (9)

بيرون مسجد تكيه به ديوار زدم و چادرم روي شونه هام افتاد .... دلم گرفته بود … نه!بیشتر از اينكه گرفته باشه شكسته بود . چشمامو بستم و صورتمو به سمت آسمون بردم ... خدايا .... نمي دونم چقدر تو اون حالت با خدا بي صدا درد دل كردم كه صداي بابا رو شنيدم .

- باران بابا ! بيا بريم خونه !

نگاهم رو تو چشماي به خون نشسته اش انداختم و براي بار هزارم تو اين مدت از رنجي كه بهش تحميل كرده بودم شرمنده شدم ... در سكوت دنبالش حركت كردم . مي دونستم كه جريان عمه ناديا رو با آب و تاب به گوشش رسوندن ... واسه همين هر لحظه منتظر سرزنشش بودم اما بابا بازم همونطور ساكت كنارم راه مي رفت دستم رو گرفت ... اون روز نزديك دو ساعت كنار بابا پياده راه رفتيم .... كه يهو متوجه شدم بابا وايستاده سرم رو كه بلند كردم ديدم جلوي در اصلي پارك لاله ام ... ياد خاطرات خوش كودكي اشك رو به چشمام آورد ... يادم اومد تابستون كه مي شد . وقتايي كه نمي رفتيم شمال و يا مشهد . هر پنج شنبه شب مي اومديم پارك لاله ... بابا هركاري هم كه داشت كنار مي گذاشت ... و باهامون مي اومد ... خودش بچه مي شد و كنارمون بازي مي كرد .. اما از وقتي كه قد كشيديم انگار بابا هم يه ديوار دور خودش كشيد ... اون شب بازم با بابا بچه شديم و توي پارك دويديم .. تو زمين بازي سوار تاب شدم و بابا مثل بچگي هام هلم مي داد ... چشمامو بستم و روي لبه جدول هاي پارك راه رفتم ... و بابا مدام ميگفت :

- باران بابا ! مراقب باش ... 

مي دونستم بابا هم مثل من اومده اونجا تا حلقه پيونده گمشده امون رو پيدا كنه وقتي خسته و نفس زنان از بازي و شيطنت روي نيمكتي زير درختهاي مجنون كهنسال پارك نشستم . بابا يهو شروع به حرف زدن كرد :

- شايد منو پدر بي فكري بدوني! شايد فكر كني كه آدم خودخواه و متعصبي هستم .. اما من ميخوام از باران كوچولوم حمايت كنم ... بچه كه بودي هر وقت كسي اذيتت مي كرد به من پناه مي آوردي تا ادبش كنم ...... نفهميدم از كي دردهاتو تو خودت ريختي و ديگه منو محرم خودت ندونستي ... نفهميدم از كي ديگه بهم تكيه نكردي ... اون سه شبي كه نبودي فهميدم كه همه تصوراتم از اينكه تو بزرگ شدي و ديگه مي توني روي پاي خودت وايستي اشتباه بوده ... تو هنوز باران بابايي ! هنوز دختر كوچولويي كه بايد يكي حمايتش كنه ... از فكر اينكه نمي تونم كمكي به دخترم بكنم داشتم ديوونه مي شدم ... از اينكه مي دونستم داري رنج مي كشي و من حتي نمي تونم برات يه قدم بردارم داشتم خرد مي شدم ... حس ميكردم همه مردانگي ام همه حس پدر بودنم رفته زير سوال و تبديل شدم به يه موجود بي خاصيت كه حتي به درد دخترش هم نميخوره ... حالا ميخوام ازت حمايت كنم ... شايد ظالمانه به نظر بياد .. شايد فكر كني كه از عصر حجر اومدم ... اما دلم ميخواد سربلند از خونه من بري خونه بخت ... دلم ميخواد .. 

صداي بابا در گلوش شكست ... مي دونستم داره بغضش رو خفه مي كنه .. دستش رو گرفتم بوسيدم و او دستش رو كشيد و گذاشت روي سرم و نوازشم كرد ... 

حالا حس مي كنم كنار اومدن با زندانم با چنين زندانبان مهرباني كار سختي نباشه ... 

تو اين مدت ساسان هم حسابي بهم سر زد ... يه بار هم از پدر اجازه گرفت و همراه ساسان و پونه و فرهاد رفتيم دربند ... البته بابا نمي دونست كه دوست ساسان هم باهامون مياد . يعني در اصل منم نمي دونستم وقتي رسيديم ميدون دربند ديديمش كه منتظر ماست .

اون روز وقتي چشمم افتاد به رستوراني كه با صدرا رفته بودم بغض گلوم گرفت .. از بچه ها خواستم بريم اونجا .. سر همون جاي قبلي نشستيم ... و من با حسرت به كوه مقابلمون و سراشيبي جاده نگاه مي كردم .. دلم ميخواست مثل اين سريالهاي آبكي تلويزيوني .. يهو صدرا هم بياد اونجا و من دزدكي ساعتها نگاهش كنم ... پوزخندي روي لبهام نشست .. سرم رو كه بلند كردم نگاه فرهاد غافلگيرم كرد .. تو نگاش چيزي بود كه دركش نمي كردم ... مي دونستم كه يادش اومده خاطره مشترك من و صدرا رو توي اين رستوران ... من همه چيز رو براش گفته بودم ...و حالا چقدر از اين اعتماد پشيمون بودم ... چون حالا ديگه فرهاد يه دوست مجازي نبود ... فكرش رو هم نمي كردم بعد از اون برخورد تندم توي بيمارستان و حرفاي خاطره ديگه فرهاد رو ببينم ... اين مدت بعضي شبها كه مي رفتم مسنجر مي ديدم كه چراغش روشنه اما ديگه نه اون به من پي ام ميداد نه من ... ديگه توي روم هم نمي اومد . اما حالا اينجا كنار ما نشسته بود . و با نگاه عجيبش منو زير نظر گرفته بود . اون شب با كل كل هاي پونه و ساسان و سكوت من و فرهاد جلو مي رفت ... وقتي شام تموم شد و ساسان مشغول كشيدن قليون شد، منكه هميشه به بوي قليون ميوه ايي حساسيت داشتم و سردرد مي گرفتم از جمع جدا شدم و رفتم روي تخت كوچيكي كه كنار رودكوچيك مصنوعي وسط محوطه رستوران بود نشستم ... كفشامو در آوردم و همونطور كه پاهام از تخت آويزون بود اونو توي آب گذاشتم ... خنكي آب كمي از التهاب قلبم رو كم كرد ... 

- پادرد ميگيري آبش خيلي سرده از كوه داره مياد پايين !

فرهاد بود كه حالا كنارم نشسته بود ... تا تكون خوردم فهميد كه ميخوام كفشامو بپوشم و از اونجا برم مچ دستمو گرفت و گفت :

- باران بايد باهات حرف بزنم !

با شدت دستم رو از دستش بيرون كشيدم . 

- كه چي كه بازم بهم متلك بگي و به صدرا توهين كني ؟ 

چشماشو با حرص بست و گفت :

- صدرا صدرا ... تنها چيزي كه تو توي هر مسئله ايي مي بيني و مي شنوي صدراست ؟

كفشامو پوشيدم و از جا بلند شدم :

- بله مشكلي داري شما ؟

سرشو تكون داد و تو چشمام نگاه كرد و گقت :

- ببخشيد نمي خوام برنجونمت اما هر بار كه يادم مي افته به خاطر اين علاقه ات داري چقدر سختي رو تحمل مي كني نمي تونم عصبي نشم ... 

- چرا عصبي ميشي اين قضيه چه ربطي به تو داره !

- باران من و تو دوستيم يادت رفته تمام شبهاي كه تا نصف شب بيدار مي مونديم و باهم درد دل مي كرديم ؟؟؟

- اون موقع من نمي دونستم كه تو تو لباس يه غريبه بهم نزديك شدي ... گرچه هنوزم دليل كارت رو نمي فهمم .. اگر مي دونستم هرگز بهت اعتماد نمي كردم ... 

كلافه چشماشو بست و نفس عميقي كشيد .. تو اون پيراهن آستين كوتاه سرمه ايي و شلوار كتان سفيد به نظر خوش تيپ مي اومد ...بي خود نيست كه خاطره انقدر دوستش داره ... گرچه خاطره ايي كه من مي شناسم تو اين دو سه سال اخير بار دهمه كه عاشق شده ... 

- باران بايد باهات در همين زمينه حرف بزنم همه چيز رو برات توضيح ميدم !

- چرا وقتي ميام مسنجر باهام حرف نميزني و پي ام نميدي ؟؟

- ميخوام حضوري حرف بزنيم !

- مي دوني كه نميشه همين الانش هم اگر بابا بفهمه تو همراهمون بودي همين يه ذره اعتماد و آزادي رو هم از دست مي دم ... 

- من به ساسان ميگم موقعيتش رو جور كنه تو فقط قبول كن!

- باشه ... فقط اشتباه نكن .. فكر نكن چون برام مهمي اينكار رو كردم ... فقط چون خودمم كنجكاوم بدونم چرا انقدر تلاش كردي تا به من نزديك بشي.

صداي ساسان بلند شد :

- فرهاد بيا بگو ذغال اينو عوض كنند تموم شد .

اون شب بلاخره گذشت .... و هنوز فرصت اينكه با فرهاد حرف بزنم رو پيدا نكردم .. اما هر شب تقر يبا تو مسنجر مي بينمش ... رابطه امون تقريبا بهتر شده .. منم سعي ميكنم مشكلاتم رو تو دنيايي مجازي گم كنم .. بازم مثل هميشه پاي ثابت روم شدم و شبها تا ديروقت وقتمو اونجا مي گذرونم ... 

گاهي هم مثل قديم با فرهاد درد دل مي كنم ....شايد چون اون تنها كسيه كه به جز بيتا مي تونم باهاش درباره صدرا حرف بزنم .. راستي بيتا هم تقريبا يه روز درميون مياد اينجا ... خيلي ازش ممنونم ... اگر اون نبود تو اين روزهاي تنهايي دق مي كردم ... تو اين مدت سه بار هم براي جواب دادن به بعضي از سوالات رفتم پيش خانم رجبي ... جديدا حس ميكنم باهام مهربون تر شده ... اخرين جلسه گفت :

- اين ديگه اخرين باريه كه ميايي پيش من دفعه بعد يا كلا تبرئه شدي يا پرونده ات ميره دادسراي انقلاب ... متهم خوبي بود .. نمي دونم چرا اما مطمئنم تو داري خطاي يه نفر ديگه رو گردن ميگيري !

خنده ام گرفته بود .. خطا ؟ مگه من و صدرا چيكار كرده بوديم كه حالا شده بود خطا .. چرا جراتش رو نداشتن كه بگن اونچه منو به اين روز انداخت نه حرفايي بود كه ما درباره دفاع از بچه هاي ي مثل ضحي گفته بوديم نه عشق من به صدرا .. اونچه منو به اين روز انداخت فقط نفوذ نائيني و پدرش بود... 

دفتر باز تا دهم مهر خالي بود 

ديروز بلاخره انتظارم تموم شد و شاكريان باهام تماس گرفت و گفت كه فردا صبح برم دفتر حراست دانشكده .. يه جواريي دلم براش تنگ شده بود ... تمام شب رو نتونستم بخوابم و فرهاد هم پا به پاي من تو مسنجر بيدار نشست و انقدر باهام حرف زد و مطالب طنز و چرت و پرت تحويلم داد كه استرسم رو كم كنه اما بنده خدا موفق نشد .. وقتي داشتم مي اومدم از مسنجر بيرون كه برم بابا رو بيدار كنم براي نماز صبح ازش تشكر كردم و بهش گفتم :

- ممنونم فرهاد اگر تو نبودي تو اين روزهاي سياه زندگي ام حتما سقوط كرده بودم ... اميدوارم يه روزي بتونم اينهمه خوبي ات رو جبران كنم .... 

- برو ديوانه همچين ميگه سقوط كرده بودم كه انگار من از لبه يه آسمونخراش هفتاد طبقه نجاتش دادم ... برو به كارات برس من تا وقتي از دانشكده برگردي همينجا منتظر مي مونم ... 

- مثل اينكه فعلا تو ديونه ايي ساعت تازه پنج صبحه من تا برم و برگردم ميشه دوازده برو بخواب من اومدم سر و صدا راه مي اندازم بيدار بشي !

- خوب من شماره ام رو ميدم اومدي برام ميس بنداز 

- از نظر من مشكلي نداره اما نميخوام برات دردسر درست بشه مي دوني كه ممكنه تلفنهام كنترل باشه 

- 0912200.... اين شماره منه نگران دردسرهاي منم نباش اومدي خبرم كن .

شماره اش رو ياد داشت كردم اما مي دونستم كه هيچ وقت حاضر نيستم براش دردسر درست كنم اينبار وقتي رسيدم دانشكده بابا هم همراهم اومد داخل و پشت در اتاق شاكريان ايستاد ... با اضطراب وارد اتاق شدم. بيشتر از اينكه براي خودم نگران باشم براي خانواده ام نگران بودم . نمي خواستم بازهم مشکلاتمون بيشتر از اين بشه . شاكريان با ديدنم لبخندي زد و بي مقدمه گفت :

- خوب خانم فداكار ديگه كابوست تموم شد !

بازم اين بغض لعنتي اومد سراغم بريده بريده گفتم :

- يعني تبرئه شدم؟ يعني نيازي نيست پرونده بره دادسراي انقلاب ؟

لبخندش عميق تر شد و در حالي كه بهم اشاره مي كرد بشينم گفت :

- دختر خوب اگر قرار بود بري دادسراي انقلاب كه ديگه به دفتر حراست دانشكده احضار نميشدي . اونا همه چيز رو بررسي كردن و به اين نتيجه رسيدن كه تو مرتكب هيچ خطايي نشدي ... و پرونده بسته شد ... حالا ميتوني تو امتحانات پايان اين ترم شركت كني و مدركت رو بگيري .. نمي دونستم از خوشحالي بخندم يا از عصبانيت فرياد بكشم ..زندگي ام زير و رو شده بود و او نا حالا خيلي راحت مي گفتن كه هيچ خطايي مرتكب نشدم .. بين خشم و خوشحالي انگار بغض گريه نيروي قوي تري بود .. بغضم شكست و اشكم سرازير شد .. در اتاق باز شد و سرمد رو ديدم كه با تعجب نگاه ميكنه .. و اين تعجب به سرعت جاش رو به لبخندي داد كه اونقدر برام غير قابل باور بود كه گريه كردن يادم رفت :

- تبريك ميگم خانم اشراقي بلاخره از اين مسئله خلاص شدين ... فقط اينكه بايد از آقاي شاكريان خيلي ممنون باشيد .. اين نتيجه تلاشهااي بي وقفه ايشونه !

شاكرين حرفش رو قطع كرد :

- اينطور نيست حاج آقا من فقط وسيله بودم!شما هم خيلي كمك كرديد و بعد رو به من كرد و گفت :

- اينا همه اش براي حفظ وجه و آبروي دانشكده است .. اميدوارم اينو درك كنيد و ديگه دست به كاري نزنيد كه همه رو تو هچل بندازه !

- چشم ممنونم !

- حالا هم مي تونيد تشريف ببريد اگر هم مايل بودين مي تونيد كارتون رو توي كانون ادامه بديد ... 

انگار يهو آسمون قلبم روشن شد با قدرشناسي به روش لبخند زدم و با خداحافظي كوتاهي به سمت در امدم كه صداي سرمد رو شنيدم كه داشت با شاكريان حرف ميزد :

- اون پرونده محمديان و فرحبش رو بياره باز داشتن تو حياط دل مي دادن و قلوه مي گرفتن نمي دونم بچه ها كجان كه به اينا تذكر بدن محمديان هم كه روز به روز مقنعه اش داره ميره عقب تر ... 

ديگه باقي حرف رو نشنيدم و آهي از سر خشم كشيدم و از اتاق خارج شدم .. 

وقتي به بابا گفتم چي شده چشماش ازخوشحالي درخشيد و گفت بيا زودتر بريم خونه و خبر رو به مامانت و پونه بديم .. سر راه شيريني خريديم ... مامان تا شيريني رو دستم ديد از خوشحالي وسط حال سجده شكر بجا آورد ... بعد از اينكه گزارش حرفاي شاكريان رو براي بار دوم براي مامان تعريف كردم به اتاقم برگشتم و مسنجر رو باز كردم با تعجب ديدم كه فرهاد هنوز چراغش روشنه بهش پيام دادم 

- ديونه تو هنوز بيداري ؟

- سلام چي شد باران زود باش بگو ؟

- ده سال حبس برام بريدن با چهار سال تبعيد به بوركينافاسو !

- مسخره نشو درست حرف بزن !

- هيچي تبرئه شدم الان درست دو ساعت و سي دقيقه است كه پاك پاكم ...

يهو يه عالمه شكلك بغل و بوس قلب و خنده و رقص صفحه چتمون رو پر كرد . و بعدش بهم تبريك گفت . به هر زحمتي بود راضي اش كردم بره بخوابه ... چون خودمم ديگه نمي تونستم چشامو باز نگهدارم ... براي اولين بار تو تمام اين چند ماه راحت بي دغدغه و بدون كابوس خوابيدم ... 

براي ناهار بيدارم نكردن انگار فهميده بودن كه چقدر نياز به اين خواب دارم .. الان كه از خواب بيدار شدم غروب شده و داره نم نم بارون مي باره ... قراره امشب شام بريم بيرون اگر هوا باروني نبود مي رفتيم پاتوق صدرا ... توي همه لحظات دلم ميخواد با اون باشم تو غم تو شادي تو درد تو رنج ....

ديدي شبي در حرف و حديث مبهم بي فردا گمت كردم 

ديدي در آن دقايق دير باور پر گريه گمت كردم 

ديدي آب آمد و از سر دريا گذشت و تو نيامدي 

آخرين روز خسته 

همان خداحافظ آخري

يادت هست ؟

گفتي انگار 

حرفا ما بسيارو 

وقت ما اندك و 

آسمان هم كه باراني است 

راستي هيچ ميداني من در غيبت پر سوال تو 

چقدر ترانه سرودم 

چقدر ستاره نشاندم 

چقدر نامه نوشتم كه حتي يكي خط ساده هم به مقصد نرسيد 

رسيد اما وقتي كه ديگر هيچ كسي در خاموش خانه 

خواب باز آمدن مسافر خويش را نمي ديد... 

در غيبت پر سوال تو آشنايان آن روزگار يگانه حتي 

هرگز روشنايي خاطرات تو را به ياد نياوردند 

در غيبت پر سوال تو آن انار خجسته بر بال حوض ما خشكيد 

در غيبت .....

سید علی صالحی


بیستم آبان 


دلم خیلی گرفته! همه بچه ها دارن برای آزمون کانون وکلا آماده میشن ،اما من حتی نتونستم ثبت نام کنم ... هنوز امتحانات ترم آخر رو ندادم . مشکل فقط این نیست مطمئنم که بابام نمی گذاره تو هیچ آزمونی شرکت کنم نه وکالت نه سردفتری نه هیچی ....حتی حوصله و انگیزه واسه درس خوندن رو ندارم ... چند روز پیش مهتاب اومد اینجا خیلی از دیدنش تعجب کردم ... اول فکر می کردم ساسان مجبورش کرده که بیاد اما وقتی کمی گذشت دیدم که با میل خودش اومده ... تو این بحبوحه ایی که فامیل شمیشرش رو برامون از رو بسته اینطور ملاقاتها باعث خوشحالیه . وقتی اومد تازه کتابمو بسته بودم و می خواستم یه خورده استراحت کنم ... دم در اتاق که دیدمش تعجب کردم بی حرف اومد به سمتم و بغلم کرد .. آغوشش یه جورایی بوی محبت و معصومیت میداد ... چند ثانیه ای در سکوت در همین حالت می موندیم و بعد تعارفش کردم که روی تنها مبلی که گوشه اتاقمه بشینه .خودمم نشستم روی لبه تخت و با کنجکاوی بهش نگاه کردم :

- خوش اومدی مهتاب دلم برات تنگ شده بود 

- ببخش باران جان می دونم فکر می کنی چقدر بی معرفتم اما باور کن برای اومدن اینجا باید به صد نفر جواب پس می دادم تا وقتی تو مسجد با اون حال خراب دیدمت تصمیم گرفتم هرطور شده بیام دیدنت اما بازم مامان اینا برام خط و نشون می کشیدن . اخرشم ساسان امروز اومد و جلوی همه گفت مهتاب زن منه من بهش میگم کجا بره کجا نره !

میخواستم بهش بگم که تو اگر می خواستی می تونستی بدون اینکه به اونا بگی بیایی دیدنم اما دلم نیومد .. از یه طرف هم می دونستم مهتاب تو کل زندگی اش بدون اجازه خانواده اش حتی آب هم نخورده.. دنیای اون خیلی با یکی مثل خاطره فرق می کرد . 

- راستی از خاطره چه خبر از بقیه بچه ها ؟

سرشو با تاسف تکون داد :

- همه اشون مثل قدیم یه مشت خاله خانباجی که وقتی جم میشن دور هم کاری جز غیبت کردن بلد نیستن. انقدر یه دروغ رو تکرار می کنند که خودشون هم باورشون میشه . .. خاطره هم که ... 

- خاطره چی ؟

- هیچی بی خیال بهتر نیست دربار یه چیز دیگه حرف بزنیم ؟ تو خودت خوبی ؟ اوضاع درسات چطوره مدرکت رو گرفتی؟

- نه دو ماه دیگه امتحانات رو میدم و تموم میشه ... اما تو هم حرفو عوض نکن بگو خاطره چی کار کرده ؟

- راستش.. کارخاصی که نکرده فقط یه سری حرفای مزخرف میزنه ... یه بار چند روز پیش خونه ساسان اینا مهمونی تولد عمو بود . ساسان یهو جای شما رو خالی کرد .. خاطره هم که انگار دینامیت گذاشته باشن زیرش ترکید و شروع کرد به چرت و پرت گفتن که نگرا اونا نباش سرشون گرمه دارن زندانبانی باران رو می کنند که یه وقت باز غیبش نزنه و مجبور شن گند کاریهاشو ماله بکشن ... هیچ کس هم بهش نگفت خفه شه منه خاک برسر هم که می دونی هیچ وقت عرضه اینکار ها رو نداشتم . فقط دوست ساسان فرهاد که اون شب اونجا بود یهویی در جوابش گفت : خاطره خانم شما بهتره نگران خودت باشی که چطور میخوای از پس تقاص تهمتی که داری میزنی بر بیایی . نا سلامتی باران از خون شماست ... همه چپ چپ نگاهش کردن توقع نداشتن این وسط یکی که اصلا نسبتی هم با شما نداره بخواد اینطوری حال خاطره رو بگیره . فرهاد هم بلند شد رفت !

دلم گرفت از قامیل خودم رنجیدم که باید کاری کنند تا یه غریبه ازم حمایت کنه . با اینکه ته دلم از فرهاد ممنون بودم اما نگران حرفایی شدم که حتما درباره ما گفته میشد ... اون روز مهتاب یه دو ساعتی پیشم موند . منم بهش گفتم که ساسان گاهی میاد دیدنم نمیخواستم بعد براش سوتفاهم بشه . که خوشبختانه دیدم مهتاب کاملا در جریان رفت و آمد ساسان به خونه ما هست. بعد از رفتن مهتاب به اینترنت پناه بردم می ترسیدم بغضی که از شنیدن حرفای مهتاب تو گلوم گره خورده یهویی بشکنه و باز باعث ناراحتی مامان و بابا بشم !

دنیایی مجازی شده تنها راه ارتباط من با بیرون . گاهی فکر می کنم که اگر دوستام نبودن تا حالا دق کرده بودم . برای همشون هم قضیه سه روز بازداشتم رو گفته بودم . و همگی باهام همدردی کردن . یه جورایی حس میکردم که وقتی من وارد روم میشم . حالا دیگه بیشتر از قبل تحویلم می گیرن. از همه بیشتر مدیون محبتهای پسر کوچولوی مجازی ام بودم . یه جورایی انگار این کلمه مادر و پسر ما رو بهم وابسته کرده بود. و من حس می کردم او یه پسر بچه شیطونه که باید مدام مراقبش باشم و برای کاری بدش دعواش کنم . رضا هم مدام حواسش بهم بود که یه وقت غصه نخورم . هی قربون صدقه ام میرفت و برام آهنگهای شیش و هشت میگذاشت . می دونستم یه دوست دختر داره که خیلی دوستش داره . از بین بچه های مجازی این دوتا رو بیشتر ازهمه دلم میخواست ببینمشون . می دونستم که اونا هم همین حس رو دارن . برای همین هفته گذشته به ساسان که حالا یه آیدی ساخته و به جمع بچه های چت روم ما اضافه شده گفتم یه برنامه بگذار میخوام رضا و سارینا رو ببینم . اولش کلی غیرتی بازی درآورد اما بلاخره قبول کرد که یه برنامه جور کنه تا امشب بریم دربند و رضا و سارینا رو ببینم . خیلی خوشحالم . هم برای دیدن رضا هم برای اینکه باز هم به یه بهانه ایی می تونم از این حصار خارج بشم .

دگر تـــــــنها نیستم!!!

مدتی ست با تـــــو

در حصار...

زندگی میکنم...



بیست و یکم آبان 

ساعت دو نصف شبه و تازه رسیدیم خونه خیلی هیجان زده ام . حتی هنوز مانتوم رو هم در نیاوردم . .. امشب صدرا رو دیدم . . . درست مثل همون سریالهای آبکی تلویزیون .. حالم خیلی خوبه بعد نزدیک به شش ماه که هیچ خبری ازش نداشتم بلاخره دیدمش .... بگذار از اول بگم 

ساسان که اومد دنبال ما طبق معمول دیدم با پراید فرهاد اومده . از دیدن فرهاد ناراحت نشدم چون به بودنش عادت کردم چه تو دنیایی مجازی چه تو دنیایی حقیقی . به خاطر حرفایی که هم که به خاطره زده یه طورایی خودمو مدیونش می دونم ، اون شب دلم میخواست جلوی رضا ظاهر موجهی داشته باشم واسه همین کلی به خودم رسیدم . تازگی ها هم که سه چهار کیلویی وزن کم کردم و کمی جمع و جور تر به نظر میرسم . وقتی تو آینه به خودم نگاه کردم ظاهرم رو دوست داشتم . پالتو مشکی و شلوار ذغالی با یه شال قرمز و کیف و کفش مشکی ... می دونم هیچ وقت نمی تونم زیبایی افسانه ایی داشته باشم یا شاید حتی یه زیبایی معمولی اما هرگز از چهره ایی که داشتم ناراضی نبودم و خدا رو شکر کردم ... نگاههای گاه و بیگاه فرهاد از توی آینه ماشین نشون می داد که اون هم این تغییر ظاهرم رو پذیرفته .. مدتها میشد که حتی حوصله ی اینکه تو آیینه به خودم نگاه کنم رو هم نداشتم . وقتی رسیدیم دربند همه می دونستیم که مقصدمون پاتوق صدراست . تو حیاط سر جای همیشگی مون نشستیم . و بلاخره بعد از یه ربع تاخیر رضا و سارینا از راه رسیدن . رضا دقیقا شبیه عکسیه که از خودش بهم نشون داده !ریزه میزه سبزه با چشمای کشیده و نگاهی شیطون . سارینا هم دختر زیبایی به نظر می اومد! البته اگر اون حجم آرایش می گذاشت که زیبایی اش رو ببینیم . گرچه آرایشش خیلی ماهرانه و زیبا بود . وقتی از جام بلند شدم و روبری رضا وایستادم و گفتم :

- سلام پسر کوچولوی شیطون !

انگار بغض توی صدای من تو گلوی اونم نشست :

- سلام مامان باران ! 

و یهو شونه ام رو گرفت و منو به سمت خودش کشید و سرش رو گذاشت روی شونه ام . شوکه شدم اما احساس خیلی خوبی بهم دست داد . دلم میخواد می تونستم محکم بغلش می کردم و گریه می کردم یهو ساسان از پشت یقه رضا رو گرفت و کشیدش عقب :

- سلام آقا رضا حالا باشین چایی دوم بعد فامیل بشین یهو !

رضا با خنده دستش رو به سمت ساسان دراز کرد و گفت :

- شما دیر رسیدی سند مادر و پسری ما خیلی وقته که تو ثبت احوال ثبت شده اعتراض داری برو شکایت کن !

سارینا در حالی که خیلی بامزه و ریز ریز می خندید به طرفم اومد و با محبت در آغوشم کشید .. نمی دونم چطور احساسم رو تو اون لحظه بیان کنم . برای منی که تو این چند وقته جز خانواده ام کسی رو دور ندیدم و هیچ کلمه یا حرکت محبت آمیزی نشنیده و ندیده بودم . این مثل یه جور غرق شدن تو دریایی از عشق بود که کلی حالمو بهتر کرد .بلاخره همه دوباره نشستیم و من بین رضا و سارینا جا خوش کردم . تازه اون موقع بود که نگاهم تو چشمای فرهاد افتاد ؛ با اخم به رضا نگاه می کرد که هی خم می شد و توی گوشم حرف میزد و قربون صدقه ام میرفت . از ناراحت شدنش تعجب کردم خودش هم می دونست که رابطه من و رضا چطوریه . می دونست که رضا مادرش رو کنارش نداره و تو زندگی اش مشکلات زیادی داشته و داره . یه جورایی تنها سنگ صبورش من بودم . و حتی یه بار جلوی خودکشی کردنش رو گرفتم خیلی خوب اون شب رو یادمه که برای اولین بار با رضا حرف زدم . حالش خیلی بد بود نامادریش بهش تهمت دزدی زده بو د و پدرش هم باور کرده بود. رضا اومده تو مسنجر و بهم پی ام داد و گفت که میخواد باهام خداحافظی کنه . داشتم دیوونه می شدم . شماره اش رو از خیلی وقت پیش داشتم . بلافاصله باهاش تماس گرفتم . تمام شب داشتم صدای هق هقش رو گوش می کردم و خودمم باهاش گریه می کردم . تا اینکه بلاخره پای تلفن خوابش برد و من تونستم تازه بخوابم . 

با صدای رضا به خودم اومدم :

- اوی ننه باران چته ذل زدی به این یارو خوشم نمیادا گفته باشما الان رگ غیرتم حجیم میشه ... 

متوجه شدم منظورش از یارو همون فرهاده که من ناخواسته در حالی که داشتم به قضیه خودکشی رضا فکر میکردم ذل زده بودم بهش . 

فرهاد در سکوت سرش رو برگردوند به یه طرف دیگه و من هم برگشتم تا با سارینا حرف بزنم . که انگار باز هوای اونجا پر از عشق شد و من دیگه نه هیچی می دیدم و نه می شنیدم . صدرا درست موازی با ما روی یه تخت دیگه نشست بود کنار یه زن و مرد جوان . اکسیژن کم آورده بودم دستم رفت سمت گردنم چشمام لبریز از اشک شد . سارینا قبل از همه متوجه حالم شد و با نگرانی دستمو گرفت :

- چی شده باران جون حالت خوب نیست ؟

حتی نمی تونستم جوابش رو بدم همه رد نگاهم رو گرفتن و به صدرا رسیدن ... فرهاد زودتر از همه متوجه قضیه شد . سریع برام یه لیوان آب ریخت و از سارینا خواست جاش رو با اون عوض کنه و طوری جلوم نشست که نتونم صدرا رو ببینم . با خشم بهش گفتم :

- برو کنار فرهاد می خوام ببینمش !

با قاطعیت تو چشمام ذل زد و گفت :

- نه نمیگذارم دوباره بیافتی تو اون گردابی که شش ماه پیش توش بودی !

سعی کردم بکشمش کنار :

- چرا نمی فهمی من شش ماهه ندیدمش !

- می دونم میخوام دیگه هیچ وقت هم نبینیش !دیدنش به چه دردت میخوره جز اینکه خراب و داغونت کنه لعنتی چرا نمی فهمی ؟

- تو نمی فهمی تو نمی فهمی که من هیچ وقت از اون گرداب بیرون نیومدم ... چون خودم دوست دارم اونجا بمونم من هیچ تلاشی برای بیرون اومدن از اون گرداب نکردم و نمی کنم !

فرهاد با عصبانیت بلند شد و دستم و گرفت و دنبال خودش کشید انرژی ام با دیدن صدرا تحلیل رفته بود حتی نمی تونستم بهش اعتراض کنم ... 

- من نمیگذارم تو این توهمت باقی بمونی نمیگذارم اینطوری خودت رو تباه کنی ... 

به خودم اومدم از رستوران خارج شده بودیم و سراشیبی دربند روتا آخرش پایین اومده بودیم . با خشم دستم رو از دستش بیرون کشیدم و خواستم برگردم . که باز دستم رو گرفتم مستاصل از ناتوانی ام سرش داد کشیدم که چرا نمی فهمی میخوام برم ببینمش دلم براش تنگ شده ... بگذار برم از دور فقط نگاش کنم .

فرهاد فریاد کشید :

- باران به خودت بیاد دست از این عشق مسخره ات بردار . یعنی چی که برم از دور فقط نگاهش کنم .. ببین به چه روزی افتادی ... چقدر دیگه میخوای تاوان بدی برای این عشق؟ تازه به نظر من این عشق نیست فقط یه جور توهم عاشقانه است . 

با دستی که آزاد بود مشت کوبیدم توی سینه اش و با گریه گفتم :

- میخوام برم ببینمش ... ندیدی چقدر عزیز بود ... ندیدی چقدر خواستنی بود .. ندیدی وقتی اومد انگار همه جا روشن شد انگار همه جا پر از بوی عشق شد ... چرا نمیگذاری برم ببینمش .. من که چیز دیگه نخواستم منکه نخواستم حتی کنارش باشم !منکه نخواستم حتی باهاش حرف بزنم !بهش سلام کنم .... فقط میخواستم از دور نگاهش کنم که انرژی چند ماه دیگه دوری ام رو یه نفس ذخیره کنم ... چرا نمیگذاری لعنتی .. اصلا به تو چه ... به تو چه که من چرا بهش چسبیدم چرا به خاطره اش چسبیدم به تو چه که من با زندگی ام چه کار می کنم .... 

فرهاد کلافه دستم رو رها کرد و من تا شدم و روی لبه جدول کنار خیابون نشتم ... فرهاد هم کنارم نشست و زیر لب زمزمه کرد :

-آخه من دوستت دارم احمق اینو بفهم نمی خوام خودتو از بین ببری ... 

نمی دونم کلمه دوستت دارم رو درست شنیدم یا نه ... یه لحظه حس کردم بازم یه شوک دیگه بهم وارد شده و دنیا داره جلوی چشمام تیره و تار میشه تصویر مبهم ساسان و رضا و بقیه که با نگرانی بهمون نزدیک میشدن اخرین چیزی بود که قبل از بیهوش شدنم روی شونه های فرهاد تو چشمم نشست .... 

وقتي چشمامو باز كردم تو درمونگاه بودم و بچه ها نگران دورم ايستاده بودند لبخند بي جوني بهشون زدم و نگاهم افتاد تو چشماي قرمز فرهاد ... نمي دونستم سرخي چشماش از اشكه يا از خشم بيشتر احتمال ميدم كه مال دومي باشه . خدا خدا مي كردم كه به خونه خبر نداده باشن . نگران حال بابام بودم . وقتي فهميدم كه هنوز با خونه تماس نگرفتن خيالم راحت شد . نگاهي به سرم انداختم چيز زيادي ازش نمونده بود . رضا نگران به سمتم اومد و گفت :

- آخه ماماني چي كار كردي با خودت ؟ چرا يهو اينطوري شدي ؟

تو اون جمع هيچ كس جز فرهاد نفهميده بود كه من به خاطر ديدن صدرا اينطوري شدم . دوست نداشتم جلوي پونه حرفي از صدرا بزنم واسه همين فقط تو جوابش گفتم :

- چيزي نيست نگران نباش اين اواخر فشارم زياد ميره پايين . يه خورده سيستم دفاعي ام ضعيف شده و حال خوشي ندارم !

- ما رو باش كه خيال مي كرديم ننه امون پهلونه و اهل غش و ناز نيست ، نگو همه اش طبل تو خاليه 

چپ چپ نگاش كردم كه با خنده دستاشو برد بالا :

- ما دربست چاكريم ننه بارون مي دونم از شوق بيش از حد ديدن منه اينطوري شدي اشكال نداره دركت مي كنم . 

حوصله خنديدن به تيكه هاشو كه امشب به نظرم از هميشه بيمزه تر بود نداشتم . 

وقتي سرم تموم شد ساسان و فرهاد ما رو به خونه رسوندن رضا و سارينا هم از همون جلوي درمونگاه رفتن يه طرف ديگه ،وقتي داشتم از ماشين پياده ميشدم فرهاد نيم نگاهي به سمتم انداخت و گفت :

- يادت هست كه قرار بود با هم حرف بزنيم ؟

مونده بودم جلوي پونه و ساسان چي جوابش رو بدم :

- بله يادمه !

- من تو اين هفته يه روز رو با ساسان هماهنگ مي كنم بيا بيرون باهات حرف بزنم .

حوصله كل كل نداشتم زير لب يه خيلي خوبي گفتم و از ماشين پياده شدم ... الان هم كه اينجا نشستم يه جورايي حس مي كنم تو فضام ... امشب برام شب عجيبي بود ديدن صدرا شنيدن دوستت دارم از فرهاد كه هنوزم نمي دونم منظورش دقيق از اين جمله چطور دوست داشتنيه و ديدن رضا ... 


سي آبان 


ديروز بلاخره با فرهاد حرف زدم ...از روز قبلش تو مسنجر هماهنگ كرده بودم كه مهتاب و ساسان به بهانه خريد كردن بيان دنبالم و بريم يه جا تا بتونم با فرهاد حرف بزنم . پونه هم كه از اخرين ديدارمون با فرهاد و لحن فرهاد متوجه شده بود كه فرهاد ميخواد تنهايي با من حرف بزنه گفت كه همراهمون نمياد . اين بار رفتيم به يه كافي شاپ دنج توي خيابون وليعصر يه جاي نيمه تاريك و خلوت به اسم كافي شاپ سارا . ساسان و مهتاب سر يه ميز ديگه نشستن تا ما راحتتر حرفامون رو بزنيم . همونطور كه دستم رو زده بودم زير چونه ام و قهوه ام رو هم ميزدم به فرهاد نگاه كردم و نشون دادم كه منتظرم تا حرفاش رو بشنوم . 

فرهاد غمگين لبخندي زد و گفت :

- اينطوري بهم نگاه نكن انقدر نگاهت سرد و بي تفاوته كه حس مي كنم تمام تنم يخ كرده !

- خواهش ميكنم تو هم اينطوري باهام حرف نزن معذب ميشم !

كلافه آهي كشيد و گفت :

- باشه .. باشه .. باشه ... 

- من عقب افتاده ذهني نيستم يه بار هم بگي باشه از نظر من مشكل حله !

پوزخندي زد و گفت :

- خوبه كه تو هنوز حال و حوصله شوخي كردن داري !

- ميشه بپرسم چي شده كه تو حوصله شوخي كردن نداري؟

- قول ميدي بدون اينكه حرفامو قطع كني به حرفام تا آخرش گوش بدي؟

دست از فنجون بخت برگشته برداشتم و با مظلوميت گفتم :

- باشه به شرطي كه يه كيك شكلاتي گنده سفارش بدي تا همراه اين قهوه بخورم . اون وقت قول ميدم ساكت و بي صدا همه حرفاتو گوش كنم چون وقتي دهنم پر باشه گوشام بهتر مي شنوه !

خنديد و گفت :

- بهت هم مياد كه اينطوري باشي !

و بدون اينكه منتظر اومدن پيشخدمت بشه از جاش بلند شد و رفت ساسان با تعجب نگاهم كرد و من سرمو براش تكون دادم كه يعني هيچي خيالت راحت باشه چيزي نشده . در كمتر از پنج دقيقه با يه برش بزرگ كيك شكلاتي تيره ايي رسيد و برق تو چشمام باعث شد دوباره بخنده :

- خوب خدا رو شكر كه اين ببر اخمو خنديد ... حالا تا من اينو مي خورم شما هم وقت داري حرفاتو بزني !

كمي مكث كرد گويا حرف زدن براش سخت و سنگين شده بود كمي از فنجان چاي اش رو مزه مزه كرد و شروع به حرف زدن كرد :

- راستش باران توجه منو از همون روز سيزده به در جلب كردي . يه جورايي بر عكس همه دخترهايي بودي كه تا حالا مي شناختم نه اينكه بخوام مثل رمانهاي عاشقانه برات وراجي كنم وبگم عاشقت شدم يا چيزهاي شبيه اين . نه ! بي تفاوت بودي تو نگاهت انگار هيچ چيز نبود جز خلا يه خلا تاريك . هر چقدر خاطره سعي مي كرد توجه منو جلب كنه تو انگار منو به شكل يكي از درختهاي دور و برت مي ديدي ... و اين براي من سخت و سنگين بود .. من خيلي آدم خاصي نيستم خيلي خوش تيپ خيلي پولدار يا زبون باز نيستم اما نمي دونم چرا هر وقت تو جمعي بودم توجه اكثر دخترهاي جمع رو جلب كردم حداقل به اندازه يه نگاه كنجكاو اما تو هيچ كدوم از اين حالتها رو نداشتي . اين بود كه سعي كردم آمارت رو از ساسان بگيرم كه اون گفت تو اصلا تو فاز اينطور برنامه ها نيستي و همه وقتت رو يا تو دانشگاه مي گذروني يا تو نت .. 

در حالي كه زير چشمي به ساسان كه حواسش شش دانگ به ميز ما بود نگاه مي كرد ادامه داد :

- تا اينكه بلاخره تونستم از زير زبونش پاتوقت توي نت رو پيدا كنم يعني متوجه بشم كه بيشتر تو كدوم مسنجر يا كدوم روم يا سايت فعاليت مي كني .. يه روز هم وقتي ساسان حواسش نبود و مسنجر توي لب تاپش روشن بود خيلي راحت اسم كاربري ات رو پيدا كردم چون خودت مي دوني كه اسم كاربري ات از اسم خودت گرفته شده و ساسان هم اون تو گروه فاميل قرار داده بود اينا رو ميگم چون ميخوام كاملا ذهنت رو روشن و شفاف كنم و فكر نكني كه كلكي توكاره يا دارم چيزيو ازت مخفي مي كنم .وقتي اومدم توي اون مسنجر و روم متوجه شدم كه حدسم درباره ات كاملا درسته! تو در عين اينكه با همه هستي ولي با هيچ كس نبودي .. همه دوستت داشتن و بهت اعتماد مي كردن ولي هيچ كس جرات نمي كرد پاشو از اون حريمي كه دور خودت كشيدي بگذاره داخل .. اين خيلي برام عجيب بود و قابل احترام .... تا اون روز كه خيلي داغون بودي اومدي تو اتاق گفتگو و در عين ناباوري شروع كردي با من درد دل كردن و درباره صدرا حرف زدن ... اون روز تازه فهميمدم كه احساسم نسبت به تو از يه كنجكاوي ساده بيشتر ... وقتي درباره صدرا حرف ميزدي و حس مي كردم ناراحتي دلم ميخواست همه اون توجه و احساسات مال من باشه ... اما هنوز خودم هم درباره چيزي كه ميخواستم مطمئن نبودم . تمام اين مدت سعي كردم مثل يه دوست كنارت بمونم و اصلا چيزي از احساسم به زبون نيارم تا يا تو صدرا رو فراموش كني يا من بتونم با اين مقوله كنار بيام كه قلبت و خودت به صدرا تعلق دارين ... اما اين اواخر با همه اين رنجهاي نا حقي كه به خاطر اين علاقه كشيدي حس مي كنم ديگه نمي تونم بهت اجازه بدم بيشتر از اين خودت رو تباه كني ... ميخوام كه با من باشي همراهم باشي ... 

حرفشو قطع كردم و گفتم :

- بسه فرهاد د يگه نمي خوام بشنوم... نميخوام تو رو به عنوان يه دوست از دست بدم پس ادامه نده كه رابطه امون خراب نشه ... 

فرهاد به سرعت بلند شد و روي صندلي كنار من نشست و دستم رو محكم گرفت .. :

- ببين باران من نميخوام ديگه دوستت باشم هيچ نوع دوستي نه يه دوست ساده نه چيزي به عنوان دوست پسر ... من ميخوام باهات ازدواج كنم ميخوام همراهت باشم ... 

باورم نميشد كه اين فرهاده كه داره اين حرفا رو بهم مي زنه :

- تو چطور مي توني اين پيشنهاد رو بدي فرهاد تو كه مي دوني قلب و روح من متعلق به چه كسيه 

- آره مي دونم ميد ونم و با اين وجود انقدر دوستت دارم كه ميخوام مال من باشي و انقدر به خودم مطمئنم كه مي دونم مي تونم كاري كنم كه تو يه روز علاقه ات به صدرا رو فراموش كني ..... 

- اين امكان نداره فرهاد .. تو هيچي نمي دوني تو نمي دوني كه من چطور

دستم را محكمتر فشار داد و تقريبا به حالت فرياد گفت :

- بس كن نمي خوام بشنوم ... من همه چيز رو مي دونم و ميخوام بهت كمك كنم كه زندگي ت رو عوض كني كه از اين تار عنكبوتي كه دورت پيچيده خلاص بشي !

- من نياز به كمك و دلسوزي تو ندارم !

در كمال ناباوري دستم رو بالا آورد و بوسيد :

- آخه دختره احمق چرا نمي فهمي وقتي بهت ميگم دوستت دارم ... چرا نمي فهمي كه هيچ مردي حاضر نيست تنها از روي ترحم با كسي ازدواج كنه كه دوستش نداره ... من دوستت دارم اونقدر زياد كه براي خوشبخت شدن هر دومون كافي باشه .... !

خجالت زده دستم رو بين دستهاش بيرون كشيدم حس مي كردم از درون دارم ذوب ميشم .. فرهاد مشتاق و منتظر بهم نگاه مي كرد سعي كردم صدامو پيدا كنم و باهاش حرف بزنم :

- ببين فرهاد من خيلي ازت ممنونم كه انقدر صادقانه احساساتت رو بهم گفتي ... اما ميخوام بدوني كه احساسات يه طرفه براي شروع يه زندگي كافي نيست .. من مطمئنم كه تو هم الان تحت تاثير احساساتي قرار گرفتي ناشي از شرايط منه ... 

- نه باران اينطور نيست ... تو نمي توني درباره احساسات من نظر بدي ... من خودم كاملا از چيزي كه دارم ميگم مطمئنم و ميدونم كه چي ميخوام و ميخوام كه چه رابطه ايي با تو داشته باشم !

- باشه .. باشه .. اما من امادگي اش رو ندارم !

- خوب من صبر مي كنم !

- فكر نمي كنم صبر كردن تو مشكلي رو حل كنه ... من نمي تونم جز صدرا .. 

- نمي خوام بشنوم من صبر مي كنم تا تو به اين نتيجه برسي كه...... 

- ببين فرهاد تو همين الان حتي نمي توني اسم صدرا رو بشنوي! نمي توني احساسات من رو نسبت به او تحمل كني !بعد چطور ميخواي كه با من زندگي كني !

فرهاد از جاش بلند شد و گفت :

- باران من همه چيز رو مي تونم تحمل كنم .. فقط نميخوام با تكرار اين نام تو بيشتر از اين آسيب ببيني و فكر كني كه علاقه ايي هست كه بايد بهش پايبند باشي ....... در حالي كه اين فقط يه سايه از يه عشقه كه روحت رو اسير كرده ... من صبر مي كنم و مطمئنم كه تو روزي به طرفم مياي..! 

وقتي جمله اش تموم شد اجازه نداد كه جوابي بدم و از كنار ميز دور شد و بعد از خداحافظي كوتاهي با سامان و مهتاب از كافه خارج شد ... خدا رو شكر اون دوتا هم چيزي ازم نپرسيدن و من الان خسته و داغون از اينهمه احساسات درهم دارم اين صفحات رو سياه مي كنم به اميد اينكه از لا به لاي اين كااغذها به آرامش برسم هر چند نسبي .... 




دیـگر ، بـانـویِ هـیچ قـصـه ای نـخواهـم شد !...

کـه ایـن ّبـانـو خـود قصـه هـا دارد ..




مطالب مشابه :


69 روزای بارونی

رمان ♥ - 69 روزای بارونی - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 185-رمان ارمغان باران.




رمان در امتداد باران (19)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (19) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق




رمان در امتداد باران (36)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (36) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق




رمان در امتداد باران (9)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (9) - رمان دبيرستان عشق(fereshte 69) رمان دنيا پس از دنيا




رمان در امتداد باران (20)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (20) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق




رمان در امتداد باران (1)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (1) - رمان دبيرستان عشق(fereshte 69) رمان دنيا پس از دنيا




گناهكار 69 و 70

رمان خانه - گناهكار 69 و 70 - رمان مانع(باران كرمى و SaRgArDuN_A) رمان من يه پسرم(kiana007)




رمان در امتداد باران (16)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (16) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق




برچسب :