اخرین هدیه

در چند ساعتي که از مرگ مادرم مي‌گذشت، پدرم، برادرم و من در اتاق وي در بخش مراقبت‌هاي تسکيني نشستيم. کارکنان بيمارستان به ما اجازه دادند که 5 ساعت در اتاقي که جسد وي قرار داشت، بمانيم و فقط گريه مي‌کرديم و يا اينکه آرام مي‌نشستيم. چکه کردن قطرات آب در روشويي و دودکش بزرگي که پايين پنجره طبقه پنجم قرار داشت و دود آن بر منظره دلتنگ کننده اواخر زمستان شهر هارت فورد سايه مي‌گستراند را به خاطر دارم در زماني مقرر پدرم با مدير برنامه اجساد اهدايي در دانشگاه کانکتيکات (Connecticut) تماس گرفت و طي پيغامي به اطلاع ايشان رساند که جسد مادرم آماده است.

در همان حال که کلمات شمرده پدرم را مي‌شنيدم به ناگاه احساس کردم حال خود را نمي‌فهمم. نمي‌دانستم که مادرم بدن خود را اهدا ‌کرده است. من در دانشکده پزشکي تدريس مي‌کردم و اتاق تشريح را همواره فقط از ديد يک استاد دانشگاه مي‌ديدم. گهگاه هنگامي که دانشجويان پزشکي با جسد سروکار داشتند ديدگاه آنها به جسد توجهم را جلب کرده بود. ولي هيچ‌گاه تصور نمي‌کردم که روزي از جسد مادر من در سالن تشريح استفاده شود و ناگهان وحشت تمام وجودم را فراگرفت.
من تقريبا به پدرم التماس کردم که اين کار را نکند.

نمي‌خواستم که جسد مادرم برهنه، زير پلاستيک ضد آب در اتاق سرد که در آن همهمه پنکه‌هاي بزرگ و بوي فرمالدييد حکمفرماست، قرار گيرد. نمي‌خواستم که مادرم را جسد صدا بزنند. نمي‌خواستم که شماره تخت جاي نام مادرم را بگيرد يا اينکه دست غريبه بدن او را لمس کند. مادر من هنگام مرگ فقط 68 سال سن داشت و در آن لحظه احساس ناخوشايندي داشتم. گويي داراييم به يغما رفته بود. گذشته از همه، ما ـ پدرم، برادرم و من ـ ديگر نمي‌توانستيم او را لمس کنيم. پس چرا هر کس ديگري بايد اين حق را مي‌داشت؟

دلايل من به همين جا ختم نمي‌شد. اوقاتي که در اتاق تشريح به سر مي‌بردم، مشاهده مي‌کردم که دانشجويان پزشکي اغلب قادر به تشريح تميز و بي نقص نيستند و ناگزير در پيچ و خم‌هاي تشريح جسد گم مي‌شوند و از آناتومي جسد پيروي نمي‌کنند و در نهايت  بسياري از ساختمانهاي تشريحي را فراموش مي‌کنند. اين افکار هنگامي که کنار مادرم نشسته بودم، مزاحمم مي‌شد. مشکل کجا بود؟ چرا جسد مادرم را در معرض بي‌احترامي در هنگام تشريح نامرتب دانشجويان، قرار بدهم؟

و مادرم چه؟ مادر من مثل بيشتر ما انساني باحيا بود. هر چند اضافه وزن مادرم ناچيز به نظر مي‌رسيد ولي او بعضي اوقات با آن مقابله مي‌کرد. بعضي از قسمت‌هاي بدن مادرم، وي را ناراحت مي‌کرد و مادرم تلاش مي‌کرد که آن قسمت‌ها را بپوشاند يا تغيير دهد. قرار گرفتن بدن برهنه او در زير لامپ‌هاي پر نور روي ميز فلزي نمي‌توانست خوشايند وي باشد.
همچنين مادرم از گمنامي محيط‌هاي پزشکي مي‌ترسيد. يکبار که براي پرتودرماني همراه مادرم به بيمارستان هارت فورد رفته بودم، وي از اينکه کارمند بيمارستان و همچنين پرستاران و پزشک وي، او را به نام صدا کردند، لبخند زد. هنگامي که ما زير يک تابلوي تبليغاتي که اطلاعاتي در مورد يک گروه درماني داشت نشسته بوديم، مادرم با صداي لرزان خود در گوشم زمزمه کرد «من هيچ وقت احساس نمي‌کنم که در اينجا فرد ديگري هستم و اين مهم است.»

همان‌طور که کنار جسد مادرم نشسته بودم، هنگامي که خاطرات ديگري را از مادرم به ياد مي‌آوردم بار ديگر تقريبا تمام انرژي خودم را صرف اعتراض به وضعيت پيش آمده کردم.
مادر من معتقد بود که آرزوهاي کوچک خود را فداي مسايل بزرگ‌تري کند. او در جريان جنگ جهاني دوم در اروپا متولد شد و به ياد دارم که تعطيلات آخر هفته دوران کودکي من اغلب در اجتماعاتي که به مخالفت با نژادپرستي يا جنگ ويتنام يا حمايت از حقوق کارگران مي‌پرداختند، سپري مي‌شد هنگامي که هدف بزرگ بود مادر به اين واقعيت که فقط يک فرد کوچک است در خيل عظيم انسان‌ها اهميت نمي‌داد.

آنچه مادرم بيشتر از هر چيزي از پزشکان مي‌خواست، تعهد و کاوشگري بود. هنگامي که دانشجويان آن پمپ کوچک ـ قلبش ـ را در دستان خود مي‌گيرند مادرم شادمان خواهد شد. وقتي که دانشجويان در مسيرهاي عروق وي که استادانه آفريده شده‌اند، دقت مي‌کنند و تاندون‌هاي انگشتان او را منقبض مي‌کنند، مادرم لبخند خواهد زد. زماني که دانشجويان به گسترش بيماري وي ـ از لوب راست ريه تا پانکراس و سپس در امتداد ستون فقرات ـ توجه کنند، مادرم تاييدشان خواهد کرد.
مادرم با خود خواهد گفت: «من را به دقت مطالعه کنيد و بارها به من رجوع کنيد. هر چيز آموختني از بدن من را بياموزيد. شايد روزي شما بتوانيد راه حلي براي بيماري مرگبار من پيدا کنيد.» و سپس با آن چشمان آبي و مصمم خود مستقيما به دانشجويان نگاه خواهد کرد.

ديگر شکايتي نداشتم و بالاخره مرد محترم بيست و چند ساله‌اي که مي‌بايست از طرف برنامه اجساد اهدايي دانشگاه مي‌آمد،‌ وارد اتاق مادرم شد. او را در کيسه خاکستري پوشاند و از ما تشکر کرد. ما همراه وي به سالن آمديم و سپس با آسانسور پايين آمديم و در آن حين آن مرد به آرامي گفت: «مي‌دانم که اين شرايط چقدر مشکل است. همسر من سال گذشته فوت کرد و او نيز بدن خود را اهدا کرد. کار بي‌نظيري کرد، آقايان» هنگامي که اين کلمات را بر زبان آورد، کمي لبان خود را گزيد. به بالا نگاه کرد و سپس نگاهش را از ما گرفت. وقتي که در باز شد به نشانه تاييد به هر دوي ما با احترام سر تکان داد. سپس تخت مادرم را به آرامي در سالن هل داد و از ما دور شد.

و به مغزم خطور کرد که شايد هنگامي که در سالن تشريح مي‌ايستادم، در کنار آموزش ارتباط‌هاي آناتومي جالب بين اجزاي کوچک و بزرگ بدن، وجود و کارکرد اعضا، درس ديگري نيز وجود دارد که به آن توجه نکرده بودم: درسي در باب بخشش، از خود گذشتگي و شجاعت. همه ما پزشکان بر شانه‌هاي بيماران  بخشنده‌اي ايستاده‌ايم که پيش از ما آمده‌اند.
مادر من‌ـ‌که نامش آن (Ann) است- اين موضوع را بهتر از من درک مي‌کرد.

 منبع: نشریه نوین پزشکی شماره ۴۱۱


مطالب مشابه :


بیوشیمی دکتر سوختانلو

دانشجویان پزشکی مشهد ورودی بهمن 92 - بیوشیمی دکتر سوختانلو - جلسه نعمتی و صفریان.




جبراني بيوشيمي

دانشجویان پزشکی مشهد ورودی بهمن 92 بهداشت 2 دکتر جلسه نعمتی و صفریان.




اخرین هدیه

دانشجویان پزشکی مشهد ورودی بهمن 92 بهداشت 2 دکتر جلسه نعمتی و صفریان.




تغذیه

دانشجویان پزشکی مشهد ورودی بهمن 92 بهداشت 2 دکتر جلسه نعمتی و صفریان.




حذف وعده سحری بر روی متابولیسم بدن تاثیر منفی دارد

عضو مرکز تحقیقات بیوشیمی و تغذیه دانشگاه علوم پزشکی مشهد دکتر محمد صفریان صفریان با




برچسب :