رمان همکار مامان4
-«پس یعنی بریم خرید.»
-«اوهوووووووی!هل نکن.»
سرمو بردم جلو و زمزمه کردم:
-«اوهوی به خودت!یه وقت اینجارو با مزرعه اشتباه نگیری آقای پرستار؟»
صندلیو عقب زد و صاف وایساد.ترسیدم.برای همین،دو قدم عقب پریدم.پوزخندی زد:
-«چیه؟!ترسیدی جوجه فکلی؟»
آب دهنمو به سختی قورت دادم.علی رغم این که چشماش خوشگل بودن،اما یه وقتایی وحشتناک میشدن.پشتمو به دیوار تکیه دادمو گفتم:
-«کسی رو نمیبینم که ازش بترسم.»
سرشو جلو آورد و با لحنی عجیب زمزمه کرد:
-«چشماتو بیشتر بچرخون که مطمئن شی.»
رفتم اون طرف تر.اونم که انگار به خودش اومده بود،صاف وایساد و ادامه داد:
-«نمیدونستم مامان جونت واست هیچی تو یخچال نذاشته.با این حساب،میرم یه چیزی از بقالی سر کوچَتون بگیرم.»
-«منظورت همون سوپرمارکته دیگه؟»
لبشو کج کرد:
-«بی مزه!!!!!!!»
رفت بیرونو کاپشَنِشو پوشید.چقدرم کاپشن سرمه ای بهش میومد.دیگه داشتم گیج میشدم.یعنی مامان میترا اینو از کجا پیدا کرده بود؟باید بعد از شام باهاش صحبت میکردم.بالاخره یه دو کلمه حرف حساب که میفهمید.وقتی داشت میرفت طرف در،پرسیدم:
-«کجا؟»
چرخید سمتم.
-«اگه از تنهایی میترسی،میتونم نرم.عوضش شام بی شام.»
چند لحظه فکر کردم.نه،من گرسنم بود.گفتم:
-«صبر کن منم بیام.»
-«لازم نکرده.»
رفت بیرون.تو یه چشم بهم زدن،پالتو و روسریمو پوشیدمو رفتم توی حیاط.رفته بود توی کوچه.در حیاطو باز کردمو صداش زدم:
-«آهای آقا پسر!صبر کن منم بیام.»
حیرت زده پرسید:
-«مگه نگفتم لازم نکرده؟»
-«گفتی.ولی تاکید نکردی.»
چیزی نگفت.نگاهی به شلوار خونَم انداخت و پرسید:
-«با این میخوای راه بیفتی تو مغازه؟»
-«از نظر جنابعالی اشکالی داره؟»
چیزی نگفت.وقتی داشتم به سمت سوپر مارکت میرفتیم،گفتم:
-«راستی،خیلی جالبه ها!»
-«چی؟!»
-«اینکه شما رو حتی یه سر سوزنم نمیشناسم.اما این وقت شب راه افتادم....»
حرفمو با لحن تلخی برید:
-«اگه پشیمونی برگرد.من که یادم نمیاد بهت اصرار کرده باشم.»
-«چرا این پسرا همشون زود قاطی میکنن؟»
با تمسخر پرسید:
-«همشون؟!پس خوب پسرارو میشناسی.»
-«بقیه رو شاید بشناسم.ولی شما یکی.....»
سرمو به سمتش چرخوندم تا عکس العملشو ببینم.اما اون هیچ واکنشی نشون نداد.چونشو تو یقه کتش فرو برده بود و نفسشو آروم بیرن میداد.یعنی این غریبه کی بود؟اصلاً میتونستم بهش اعتماد کنم؟با شیطنت لبخندی زدم.یه دفعه چرخید سمتم.لبخند همچنان روی لبم بود.اما اون به روی خودشم نیاورد.با خودم گفتم:
-«حالا میخواد مثلاً بگه خیلی چشم پاکم!....آره جون ننت.حالیت میکنم هیچ پسری نمیتونه در برابر پژوا مقاومت کنه.»
شیطنت به سرم زده بود.اون جلو تر رفت توی فروشگاه انگار تازه چیزی یادش افتاده باشه.آهسته گفت:
-«اگه از این به بعد کسی چیزی ازت پرسید،بگو پسر خالمه.»
نیشم باز شد.
-«ها!چیه؟!»
با لحنی معنادار گفتم:
-«نچ.»
-«آخه چرا؟!»
-«چون من اسم همه ی پسرخاله هامو میدونم....والبته اونارو میشناسم.»
آهسته زمزمه کرد:
-«لعنتی!»
-«چی؟!نشنیدم.»
-«هیچی بابا.سهند صدام کن.»
باز نیشم باز شد.سهند!پس اسمش سهند بود.دیدی بالاخره خودت مجبور شدی اسمتو بگی؟لبخندی پیروزمندانه زدم.مش محمد داشت چند تا بسته توی قفسه ها میچید.با دیدن منو سهند،لبخندی زد.چند لحظه روی سهند زوم شد.حق داشت بیچاره.تاحالا همچین تیکه ای رو توی اون محل ندیده بود.با غرور گفتم:
-«سلام مش محمد!»
عینکشو بالا زد و گفت:
-«سلام دخترم.این وقت شب.....چیزی لازم دارید؟»
سهند پیش دستی کرد و گفت:
-«راستش یه خرده مواد غذایی میخواستیم.»
مش محمد-«سبد اونجاست.هرچی لازم دارید،بردارید.»
سهند لبخندی زد و رفت سبدو برداره.در این اثنا(نمیدونم یعنی چی)،مش محمد چشماشو ریز کرد و همونطور که به سهند اشاره میکرد،آهسته سرشو تکون داد که معنیش این بود که این پسره کیه؟گفتم:
-«پسرخالمه،سهند.تازه از خارج برگشته.»
سهند حیرت زده به سمتم چرخید.لابد کلی کپ کرد این دروغو سر هم کردم.ادامه دادم:
-«ماشالا مهندسه.»
این دفعه حیرت سهند بیشتر شد.یه لنگه ابروشو بالا انداخت.مش محمد لبخندی زد و گفت:
-«بله......شرفیاب شدیم آقا مهندس تا حالا ندیده بودمتون.خوب شد آشنا شدم.»
سهند که وا رفته بود،زمزمه کرد:
-«بععععععله.»
مش محمد-«حالا مهندس چی هستی؟»
سهند سرفه ای کرد.میخواستم چیز دیگه ای سرهم کنم که سهند فوراً گفت:
-«ساختمون.»
مش محمد لبخند دیگه ای زد.سهند آهسته بازومو کشید و منو با خودش برد پشت قفسه ها.چند تا مشتری دیگه اومدن تو فروشگاه.در این حین که مش محمد سرگرم حرف زدن با اونا بود،سهند با نگاهی سرزنش بار و عصبی پرسید:
-«میمردی پته ی بنده رو رو آب نمیریختی؟»
-«حالا چرا جوش میزنی؟مگه تو خارج رفتی؟»
سرشو تکون داد:
-«نه!»
-«پس دیگه چه مرگته؟»
با عصبانیت لباشو بهم فشرد.لبخندی زدم:
-«آهان،نکنه آقا مهندس تشریف داری؟»
-«حالا تو فکر کن آره!»
این دفعه دیگه نیشم تا بناگوش باز شد.آب دهنمو قورت دادم و با خودم گفتم:
-«خدایا،دمت گرم.خوب تیکه ای رو انداختی بهم.مرسی.»
پرسید:
-«حالا تو چرا ذوق مرگ شدی؟»
-«خب آدم حسابی!زودتر میگفتی دوستامم مستفیض بشن!»
پوزخندی زد.سبدو گذاشت تو دستمو گفت:
-«راه بیفت.»
اون داشت مواد غذایی رو توی سبد میریخت.سبد دیگه داشت از شدت سنگینی از دستم میفتاد که گفتم:
-«لابد پولشم از جیب مامان میترای بیچاره من حساب میشه.»
با لحنی تخس گفت:
-«تو به این چیزا کاری نداشته باش.خودم میتونم حساب کنم.»
آهسته گفتم:
-«آقا مهندسی دیگه!»
پرسید:
-«چی گفتی؟»
-«ای بابا.من اگه حرف مهمی زدم،بلندتر میگم.معمولاً حرفای بی اهمیتم تن پایین تری دارن.»
چیزی نگفت.وقتی از فروشگاه بیرون رفتیم،پرسید:
-«تو از کجا میدونستی من مهندسم؟»
خندیدم:
-«نمیدونستم.خواستم بهت بها بدم.»
-«لازم نکرده.مگه همینجوری چمه؟!»
با تمسخری الکی وراندازش کردم که البته از دید خودش مخفی نموند.چیزی نگفت.وقتی به خونه برگشتیم،خریدارو با دقت توی کابینت و یخچال چید.همونجور که به ستون آشپزخونه تکیه داده بودم،گفتم:
-«کدبانوی خوبی میشی!»
بهم توپید:
-«باز تو حرف مفت زدی؟»
خندیدم:
-«جوش نزن مهندس.یاد گرفتن این چیزا برای هر مردی ضروریه.»
طوری از بالا تا پایین نگاهم کرد که شک برم داشت.نکنه بازم سر و وضع ضایعی برای خودم درست کردم؟با تردید به خودم نگاه کردم.وقتی این کارمو دید،با نچ نچ تمسخر آمیزی سرشو چند بار تکون داد.بعدم شروع کرد به گشتن کابینتا.روبروش نشستمو پرسیدم:
-«میخوای چی درست کنی؟»
به سردی زمزمه کرد:
-«سوسیس.»
-«اه....من سوسیس دوس ندارم.»
-«پس برو بخواب.»
لبامو آویزون کردم:
-«چه بی احساس!»
داشت سوسیسارو برش میداد.یه دفعه چرخید طرفم:
-«چی؟!»
-«مامان که بود،اصلاً برام سوسیس درست نمیکرد.هرشب بهترین غذا ها رو برام میپخت.»
با لحنی تلخ گفت:
-«من که مامانت نیستم.
-«هه!نه توروخدا! خوب شد گفتی.وگرنه با این هیکلت فکر میکردم مامانمی!»
دنبالم کرد که دوییدم بیرون.چند لحظه بعد که برگشت توی آشپزخونه،منم برگشتم سرجام نشستم.چپ چپ نگتم کرد و گفت:
-«مثل اینکه تو زبون آدمیزاد حالیت نمیشه.»
-«اتفاقا زبون آدمیزاد میفهمم.ولی نمیدونم چرا زبون تو اینقدر برام بیگانس.»
دیگه داشتم اشکشو در میاوردم.پیازی برداشت و شروع کرد به پوست کندنش.چیزی نگذشت که چشمای سبزش پر از اشک شدند.دستامو به میز تکیه دادمو بالحنی پر تمسخر که عمداً احساسیش کرده بودم،گفتم:
-«آخی!پس دلت شکسته!»
سعی کرد بی توجه باشه.ادامه دادم:
-«تف به این زمونه.تف به این عشق و عاشقی.اصلاً تف به هرچی درد و غمه.غصه نخور داش.منم دلم عین خودت خونه.نذار اشکات بریزه.مرد واسه هضم دلتنگیاش گریه نمیکنه،قدم میزنه.میگم اگه دداری از غصه میترکی،بریم بالا پشت بوم قدم بزنیم.بلکه زبونت واشه و یِخُده واس دل صاب مرده ی ما درددل کنی.د یه چیزی بگو دلمون پوسید.»
اما چیزی نمیگفت.ادامه دادم:
-«نمیگی؟خب...نگو!اصلاً گور پدر تو!گور پدر....»
با نگاه تندش حرفمو بریدم.بلند شدمو گفتم:
-«خیلی خب.من که سوسیس نمیخورم.با این حساب،شب بخیر آقای بداخلاق.ایشالا فردا یه تکونی بخوری مهندس جون!»
از پله ها بالا رفتم.چه روز عجیبی!اصلاً چه شب عجیبی.لعنت به این گرسنگی!فعلاً که این یارو تو آشپزخونست.حالا بعداً که رفت توی اتاق،شاید میرفتم چیزی بخورم.یه ساعت بعد،به سرم زد برم توی آشپزخونه.صدای شکمم کلافم کرده بود.حالا مگه خونه ی اون بود؟خونه ی خودم بود.میخواستم چیزی بخورم.
"پایان صفحه84"
مطالب مشابه :
رمان همکار مامان 1
رمان همکار مامان 1. تاريخ : دوشنبه نهم تیر 1393 | 17:48 سایت مرجع دانلود. آپلود سنتر حرفه
رمان همکار مامان 12
رمان همکار مامان 12. تاريخ : چهارشنبه بیست و ششم آذر 1393 | 19:28 | نویسنده : سایت مرجع دانلود.
رمان توسکا-2-
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص شام کنار مامان بابا طبق معمول بهم شاید همکار
رمان همکار مامان7
رمان همکار مامان7 رمان همکار مامان. 20:رمان اعتراف سایت مرجع دانلود.
رمان سیگار شکلاتی قسمت پانزدهم
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان - هیششش مامان! 19رمان همکار مامان.
رمان ترسا
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص می شد از سر و صدای جارو برقی مامان ادم همکار مامان.
رمان لاله-3-
رمان,دانلود رمان,رمان مامان برای شام ماهیچه سفارش خسته نباشید جناب ، همکار
رمان همکار مامان8
رمان همکار مامان8 رمان همکار مامان. 20:رمان اعتراف سایت مرجع دانلود.
رمان لاله-5-
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان لاله مامان : 19رمان همکار مامان.
رمان همکار مامان4
رمان همکار مامان4 رمان همکار مامان. 20:رمان اعتراف سایت مرجع دانلود.
برچسب :
دانلود رمان همکار مامان