رمـان سـالهـآی ِ بی کسی (فصل ِ سی ام)

دیگر کمتر از گذشته به مصاحبت با کیانوش رغبت نشان می دادم و هر گاه هم که مقابل او می نشستم فکرم جای دیگری بود و پاسخ به سوالاتش را مختصر و کوتاه می دادم حتی به شیرین هم کمتر از گذشته رسیدگی و توجه می کردم انگار زندگی با همه زیباییش برایم مثل زندانی تنگ و تیره شده بود که فقط خود را ملزم به تحملش می دیدم .اکثرا زودتر از کیانوش به بستر می رفتم و دیرتر از او بر می خاستم میل به غذا در من کاهش یافته بود و گوشه گیر و کم حرف و فکور شده بودم و البته اینها از چشم کیانوش دور نبود بالاخره روزی صدای او در امد و با لحنی ارام و معترض گفت
- فروغ تو چت شده ؟ایا مشکلی هست که از من مخفی می کنی ؟
من در حال شانه کردن موهایم به سردی گفتم
- نه .
- پس حتما خسته ای به تازگی ارام و کم حرف شدی و به من توجهی نداری .
- اینطور نیست .
- فکر میکنی من بچه ام ؟خوب می فهمم وقتی به من نگاه نمی کنی از چیزی ناراحتی .
- این فقط حاصل افکار ودته .
- نمی خواد شیره افکار و احساس رو به سر من بمالی .من شوهرتم وزودتر از هرکسی متوجه تغییرات تو می شم تو انگار به نوعی از من بدت می یاد.
چقدر صریح و بی پرده به مسائل اشاره می کرد با این وصف من جوابی نداشتم لااقل از روی مصلحت هم منکر این قضیه نشدم حتی به دروغ. سکوت کردم و از اینه به چهره اش خیره شدم و فکر می کنم سکوتم دور از انتظارش بود چون حالش تغییر کرد اما خودش را نباخت و خیلی زود به خودش مسلط شد و تلاش کرد از در محبت و عشق وارد شود 
- عزیزم بیا چند روزی به سفر بریم اب و هوای شمال هر دومون رو عوض می کنه .
- تو که دائم در حال سفری پس به حالت فرقی نمی کنه .
او نزدم امد و دستان قدرتمندش را دور کمرم حلقه کرد و گفت
- انقدر نامهربان نباش من که به خاطر تفریح سفر نمی کردم برای زندگیمون بود به خاطر رفاه تو و دخترمون با این وجود ازت معذرت می خوام وحالا اینجا هستم تا کوتاهی هارو جبران کنم فقط با من اینطوری نکن من طاقتش رو ندارم .
در حصار دستانش کلافه بودم چرا دیگر ان دستان قوی مردانه و گرم و مهربان برایم سنبل عشق نبود ؟ چرا دیگر ماوائی برای خستگی هایم نبود و دیگر حریم امنی نبود که بدان تکیه کنم ؟ چرا خود را مثل مرغی پر بسته و اسیر می دیدم ؟ چرا دیگر همه چیز در من مرده بود ؟ فقط حس می کردم اگر عاشق استاد نیستم عاشق کیانوش هم نیستم حلقه دستانش را گشودم و برای این که کنجکاوترش نکنم گفتم
- اگر چه برام فرقی نمی کنه اما می پذیرم .
برق شادی در دیدگانش درخشید اخر پس از مدتها این نخستین باری بود که از او چیزی می خواستم.
- پس می رم ماشین رو چک کنم تو هم اماده شو .
- حالا ؟
- پسکی ؟غروب راه می افتیم .
با این که حال و حوصله سفر نداشتم پذیرفتم ولی کلافه بودم چرا که سپهر در طول این مدت چندبار تماس گرفته و من هر بار با شنیدن صدایش علی رغم میلم بنا به وضعیت خانه و حضور کیانوش تماسمان را قطع کرده بودم و او هم مصرانه در فواصل مختلف تماس می گرفت .در حال غروب مطابق میل کیانوش راهی سفر شدیم و شیرین را به پیشنهاد کیانوشسر راه به مادرم سپردیم .سفر ما ابتدای غروب به سمت شمال اغاز شد در حالی که یک سوم مسیر را هر دو ساکت بودیم تا این که کیانوش گفت
- اجازه میدی یک نوار موسیقی بذارم ؟
و من هم بلافاصله یکی از نوارهای اهدایی اثر سپهر را به او داده و گفتم
- اینو بذار .
- این چی هست ؟
- پیانو اثر استاد روشن.
- چی ؟خیلی عجیبه تو که با پیانو میانه خوبی نداشتی مثل این که تو واقعا در غیاب من خیلی عوض شدی .
- ادمها دائم در حال تغییرند تو هم فرق کردی .
- دوباره نرو سر پله اول من که معذرت خواستم .می تونم بفهمم که تو بیش از هر چیز به خاطر تنهایی ات در ایام عید ازم دلگیری .
به موقع محور صحبت را عوض کردم وگرنه ممکن بود مچم باز شود.چه بازی گناه الودی بود.

                                                        *** 
چقدر کیانوش در نظرم بیگانه شده بود انگار دیگر او را نمی شناختم در طی سفرمان بارها برای کم کردن فاصله میانمان پیشقدم شد اما از من روی خوش ندید .چرا درست وقتی که او میان فامیل من محبوب شده بود من این چنین بچگانه عمل می کردم ؟پدر و مادرم او را به عنوان داماد خانواده و مادرش به عنوان پسر خانواده پذیرفته بودند حتی فرهاد با ان اخلاق خشک و خشن هم ناگزیر از کنار امدن با او شد هر چند تلاش وسماجت کیانوش تاثیر شایان توجهی در این روند داشت اما به هر حال او موفق شده بود در فامیل مطرح شود حتی نزد فامیل خودش که چشم دیدارش را نداشتند و این چیزی بود که من ان زمان بدان بی اعتنا بودم .
عشق او به شیرین در جایگاه یک پدر قابل ستایش بود چرا که او همه را به خاطر دخترمان متحمل شده بود .پس از همه این وقایع حس می کردم به اخر خط رسیده ام و دیگر قادر به تحمل نیستم و دیگر نمی توانم با او زندگی کنم چرا که در غیر این صورت به خودم دروغ می گفتم.بالاخره هم یکی از شبهایی که در ویلای اجاره ایمان به خوردن شام مشغول بودیم به کیانوش پیشنهاد جدایی دادم او که برای کم کردن فاصله بینمان ترتیب این مسافرت را داده بود بیا پیشنهاد من حیرتزده گشت اما دقایقی بعد با خنده گفت
- بهت التماس می کنم فروغ که دیگه با من از این شوخی ها نکنی .
ن با ارامشو سردی که حتی خودم هم متعجب بودم چگونه بدان دست یافته ام گفتم
- من کاملا جدی ام کیانوش .
لبخند بر لبانش ماسید و رفته رفته تلاشکرد به عمق حرف من بیاندیشد .از نگاهش فرار می کردم لذا با دست محکم چانه ام را به دست گرفت و در چمانم خیره شد 
- چی یگی فروغ خودت متوجه ای ؟
ن سکوت کردم و لبانم را بر هم فشردم او چانه ام را کرده و قشق را در بشقاب چن پرت کرد بی انکه توجه کند بدن صدمه می رساند سپس بلند شد و مقابل پنجره ایستاد صدایش محکم جدی و رنجیده بود
- باید به پاهات بیافتم تا چشمت رو به روی گذشته ببندی ؟ در عمرم از هیچ کی به اندازه ای که از تو معذرت خواستم عذرخواهی نکردم اما تو....
- من از تو معذرت خواهی یا چیز دیگه ا ی نمی خوام .
فریاد زد 
- پس چی می خوای ؟طلاق ؟ فقط برای این که من بخاطر زندگیمون جون کندم ؟
- نه حرف من این نیست .
- پس حرف تو چیه تو چی می خوای ؟ دلائلت چیه ؟
- ما برای هم ساخته نشدیم با هم ...... با هم تفاهم نداریم .
به طرفم برگشت چشمانش از فرط خشم قرمز شده بود در فواصل کمی مژه می زد .یقه پیراهنش باز بود و پوست قهوه ای سینه اش خودنمایی می کرد .ان هیکل ستبر که بارها به زبان اوردم شیفته انم مقابلم قد علم کرده بود و من دیگر ان را نمی خواستم هیچوقت هرگز . او داشت چه می کرد ؟ به گمانم تقلا می کرد مقصود و دلایل مرا بفهمد .
- حرفهای تازه میزنی مطمئنی حرفهای خودته ؟!
- چطور فکر می کنی من دهان بینم ؟
- تو چطور تا حالا نفهمیدی من به درت نمی خورم یا حتی قبل از امدن شیرین ؟ چند وقته به این نتیجه رسیدی ؟قطعا تصمیم حالا نیست !
- خیلی وقته .
با لبخندی تمسخرامیز دست به کمرش زده و گفت
- خیلی وقته و حالا به من میگی ؟
- فکر می کنم هر وقت هر دو بفهمیم دیر نیست .
او با شدت و عصبانیت گفت
- تو مدتهاست حس میکنی با من تفاهم نداری و داری به زندگی با من ادامه میدی ؟ چقدر هر دو احمقیم .
صدایش از تاسف عشق می لرزید .ایا به همین راحتی پذیرفت ؟ او مرد منطقی بود او مرا برای خودم می خواست و این مساله را بارها به من گفته بود .وقتی دوباره شروع به صحبت کرد لحنش ملامت گر بود انگار خودش را سرزنش می کرد 
- باید می فهمیدم تو مدتهاست که با من سرسنگینی فکر می کردم خسته ای یا ازم دلگیری .خب من با فشار کارم باعث اندوه تو شدم اما میگی تصمیمت هیچ ربطی به این موضوع نداره پس چی ؟ من احمق نیستم فروغ و دارم می بینم که تو مدتیه به صورت غیر رسمی از من جدا شدی حتی منو از خودت محروم میکنی و مثل یک غریبه با من رفتار میکنی و تمنای من راه به جایی نداره میگی با من تفاهم نداری میگی ما برایم هم ساخته نشدیم چرا فروغ ؟چرا ؟
چرای او پاسخی داشت ؟ دلیلش این بود که کسی میان ما وجود داشت ؟او دوباره مقابل من نشست طفلک داشت اخرین تلاشش را به کار می گرفت دستش میان دستانم خزید و دوباره برای لحظه ای اتش خاموش قلبم شعله ور شد اما ان هم فقط یک لحظه کوتاه بود . صدایش ارام و گرم بود اما می لرزید لرزشی امیخته با ترس از دست دادن .
- فروغ ما امدیم سفر تا عشقمون رو تجدید کنیم امدیم تا فاصله ها رو کم کنیم نه این که بیشترش کنیم.به من نگاه کن و بگو شوخی کردی بگو فروغ .
من به چشمانش نگریستم می دانم نگاهم سرد و بی روح بود . به گمانم او هم فهمید که ناگهان ناامیدی هم وجودش را فرا گرفت و من حس کردم دستانش به سردی گرائیدند .زمزمه کرد
- فروغ !
چگونه می شود که انسان چشمش را به روی همه چیز می بندد ؟ همه چیز همیشه همین طور ساده اتفاق می افتد با نگاه ساده ای عشق به قلب رسوخ می کند و با کلام ساده ای پایان می یابد .کیانوش به عقب تکیه داد و با درماندگی کمی توتون در پیپش ریخت و ان را روشن کرد و به بیرون خیره شد حس کردم نم اشکی در چشمانش نشسته که به سختی از ریزششان جلوگیری می کند .از سر میز برخاستم و به اتاق رفتم چون نمی خواستم تحت تاثیر احساسم قرار بگیرم .باران تند و سیل اسایی اغاز شده بود و من نگران شکوفه های تازه به میوه نشسته بودم که زیر باران نابود می شدند . او حتی یک لحظه هم به نیت من فکر نکرد زیرا او هنوز به من اطمینان داشت.
کیانوش تا ساعتها بیدار بود و من صدای قدمهایش را می شنیدم شب از نیمه گذشته بود که حس کردم در ساختمان باز شد ارام لب پنجره رفتم خودش بود چرا زیر باران ایستاده بود ؟ چندبار خواستم از این کار بر حذرش کنم اما نتوانستم .دستانش را به سختی مشت کرده و چشمانش را بسته بود و صورتش را به سمت اسمان گرفته بود موهای لختش خیس از باران روی پیشانی اش ریخته بود .نمی دانم چرا حس کردم گریه می کند ایا به راستی این برای او پایان راه بود ؟ ارام به بستر خزیدم و تلاش کردم بخوابم تازه چشمانم گرم شده بود که صدای ارام باز شدن در اتاق را شنیدم.با چشمان نیمه باز به سمت در نگریستم خودش بود در حالی که حوله ای دور گردنش داشت ارام به من نزدیک شد وپتو را روی شانه هایم کشید و انگاه خم شد وبوسه ای بر پیشانی ام نهاد .چقدر لبانش داغ و عطشناک بود .با خود گفتم خدا کند اشکهایم سرازیر نشود و رسوایم نکنند ولی گوشه چشمانم لرزید سپس دیده دیده بر هم فشردم و گوش سپردم تا صدای دور شدنش را بشنوم اما او هنوز انجا بود بر بالین من و شاید داشت نگاهم می کرد .ایا دیگر هیچ عشقی در من نبود ؟زمزمه کرد 
- فروغ من طلاقت نمی دم کسی رو که با ان مشقت به دست اوردم اسان از دست نمی دم .
دیگر نتوانستم اشکهایم را مهار کنم و ارام در امتداد گونه هایم بر بالش چکیدند نمی دانم انها را دید یا نه ؟ اما من چشم نگشودم و او هم دیگر چیزی نگفت .ایا این اشک اشک درماندگی و استیصال بود ؟نمی دانم من ان زمان هیچچیز نمی فهمیدم .

                                                       *** 
سفر سرد و بی روح ما به پایان نزدیک می شد در حالی که کیانوش همچنان تقلا می کرد فاصله میانمان را کم کند و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نبود والبته من هم با سماجت سر عقیده ام ایستاده بودم .وقتی به تهران نزدیک شدیم پرسیدم 
- درباره پیشنهاد من فکر کردی ؟
کیانوش در حال رانندگی با مهربانی و ملایمت گفت
- می دونم که حالا عصبانی هستی جدی نگرفتم.
از ارامش او خونم به جوش امد اما با ارامشی ظاهری گفتم
- من جدی ام و هرگز از سر عصبانیت چنین تصمیمی نگرفتم .ببین کیانوش به نفع هر دوی ماست که از هم جدا بشیم.
- تو درباره منافع من نمی تونی حرف بزنی و اما درباره خودت .من با پیشنهادت مخالفم و تو رو دوست دارم فروغ .
اهنگ صدایش ساده بود و من برای لحظه ای گذرا متاثر شدم اما این تاثر انقدر طول نکشید بنابراین جدی و محکم گفتم
- پس دیگه بین ما حرفی برای گفتن نمانده من خانه پدر و مادرم می مونم تا تو تصمیمت رو بگیری .
او با چشمانی گرد شده از فرط حیرت به من نگریست و ارام گفت
- نمی فهمم چه چیز یکباره این همه باعث تغییر تو شده اگر اختلافاتمان را حل نکرده بودیم می گفتم لابد فامیلت زیر پایت نشسته اند اما اونا منو پذیرفتند وحالا که سربالایی ها طی شده و ما در سرازیری قرار گرفتیم تو ایستادی ! هیچ به شیرین فکر کردی ؟اصلا به این موضوع فکر کردی که ایننده اون چی میشه ؟
با یاداوری شیرین اندوه سراپایم را فرا گرفت پس از رفتن من تکلیف او چه می شد ؟ اعتراف می کنم که رگز به او جدی فکر نکردم کیانوش که تاثیر حرفهایش را در چهره ام می دید ادامه داد
- حالا من به کنار دخترت چی ؟ مگه تو مادرش نیستی ؟
- اونو با خودم می برم .
- متاسفم !
کلامش مو بر اندامم راست کرد .متاسف بود؟ برای چه برای بردن شیرین ؟
- فروغ اون دختر منه .
- منم مادرشم .
- مادر بودن تو تا وقتی شامل حالش میشه که بالای سرش باشی بعد از اون دیگه مادر نیستی .
- می خوای وادار به موندنم کنی ؟
- می خوام در جریان باشی تو مطابق هیچ تبصره و قانونی نمی تونی اونو از من جدا کنی .
- تو صلاحیت نداری .
- تو داری ؟! فکر اینجاش رو نکردی بودی نه ؟عزیزم من اونو با دنیا عوض نمی کنم .
دوباره اشکم سرازیر شد این لااقل نشان می داد هنوز عواطف مادری در من زنده است با این وصف غرورم اجازه نمی داد به ضعفم اشاره کنم .او که گریه مرا دید گفت
- فروغ بیا با هم بمونیم و بزرگش کنیم اون خیلی دوست داشتنی و عزیزه .من برای گناه نکرده از تو برای هزارمین بار معذرت می خوام حالا بگو منصرف شدی تا با هم بریم شیرین رو برداریم و بریم خونه .من هر کاری بخوای می کنم اصلا قول میدم دیگه اسباب رنجش تو رو فراهم نکنم .
نمیتونستم تا مغز استخوانم الوده به گناه بود من دیگر به او تعلقی نداشتم او مال من نبود هر چند که گاهی شیطان منحوس به جلدم می رفت وفریاد می زد او خودش لبریز از اشتباه و گناه است چرا باید به خاطر فکری که در سر داری گرفتار عذاب وجدان باشی ؟ او در گذشته مطرودترین و منفورترین فرد فامیل بوده و حالا که اب طهارت و پاکی بر سر خودش ریخته ادعای وفاداری می کند .استاد مشهور است محبوب و پاکنهاد است او کسی است که همه برای زندگی با او غبطه می خوردند این فرصت سراغ تو امده و ردش می کنی ؟چه می دانی شاید بخت به تو رو کرده که او از میان ان همه زن تو را برگزیده او کسی است کهحتی خود کیانوش هم به او افتخار می کند .
تنها ناراحتی من از شیرین بود قادر نبودم دست از او بکشم حتما راهی برای گرفتنش وجود داشت .در حالی که من به تصور اینده مشغول بودم کیانوش مقابل خانه پدرم توقف کرد انگاه هر دو از ماشین پیاده شدیم کیانوش قبل از فشردن زنگ گفت
- ازت می خوام با حرفهای مضحک و بچگانه اسباب ناراحتی انها را فراهم نکنی .
وقتی که در باز شد مادر به استقبالمان امد در حالی که شیرین را در اغوش داشت او با دیدن من و کیانوش شروع به تقلا کرد و وقتی مادر زمینش گذاشت به اغوشم پرید بعد از من کیانوش را در اغوشش گرفت و همه وارد خانه شدیم .پدر مطابق روزهای تعطیل به مطالعه مشغول بود که با دیدن ما کتاب را کنار گذاشت فیروزه و فرهاد هم حضور داشتند که همگی به احتراممان از جا برخاستند و با تک تک انها دست داده واحوالپرسی کردیم . وقتی همگی سر جاهایمان نشستیم مادر چای اورد وهنگام تعارف به من ارام پرسید
- چته ؟
- چیزی نیست !
- پس چرا انقدر گرفته و ساکتی ؟
کیانوش به عوض من پاسخ داد
- خسته شده خانوم بزرگ در طول راه یک ربع هم نخوابیده .
فیروزه گفت
- اون همیشه به بی خوابی حساس بود.
مادر گفت
- می تونی چند دقیقه بری بخوابی .
با اکراه گفتم
- نه مادر به خواب احتیاج ندارم فقط یک کم خسته ام.
مینا پرسید
- خوش گذشت ؟
- جای شما خالی بود تمام مدت اونجا بارون می امد .
خشایار به شوخی گفت
- داداشمون که اذیتت نکرد زنداداش اگه اینطوره بگو تا خدمتش برسم .
از وقتی همه کیانوش را بخشیده بودند خشایار به من می گفت زنداداش ان همه چه زن داداش سفت و سختی .کیانوش با حاضر جوابی گفت
- اگه تو زنت رو اذیت می کنی من هم می کنم هر چی نباشه با هم داداشیم .
خشایار با قاطعیت گفت
- حرف اول و اخر خونه رو من می زنم .
فیروزه گفت
- بله ؟!
خشایار بلافاصله گفت
- بله میگم چشم !
همه از این حرف خندیدند البته غیر از من کیانوش نگاه پر معنایی به من افکند و چون پاسخی نگرفت به حرف زدن با خشایار سرگرم شد . ساعتی بعد کیانوش با عذرخواهی از بقیه اجازه رفتن خواست اما من میلی به رفتن نداشتم لذا با اکراه به کیانوش گفتم
- اگه اجازه بدی من چند روزی رو خونه پدرم باشم .
انگار حرف من یاداور صحبتهای گذشته بود چرا که چهره اش رنگ اندوه به خود گرفت .فیروزه گفت
- خشایار یادبگیر ببین از غصه دوری خواهرم رنگ به رویشان نیست .
این بار کیانوش هم نخندید گویی با قاطعیت من پی برده بود اما نمی خواست که باورش کند . کیانوش خواست به تلافی شیرین را با خود ببرد که مادر بیخبر از همه جا او را به طرف خود کشیده و گفت
- مطمئن باشید از هردوشون مثل چشمام مراقبت می کنم حالا که فروغ پس از مدتها می خواد چند روز پیش ما باشه بذارید شیرین هم اینجا بمونه .
کیانوش با لبخندی ساختگی گفت
- اخه خانوم بزرگ من خودم بیکارم می تونم به گردش ببرمش .
- من این کار رو می کنم شما هم برو در غیاب بچه ها استراحت کن می دونم که سفرهای طولانی خسته ات کرده .
کیانوش لحظاتی بر من خیره ماند وانگاه ارام به گونه ای که فقط خودم بشنوم گفت
- بازهم فکر کن من دست از سرت بر نمی دارم .
و من نیز قصد کرده بودم انقدر پافشاری کنم تا او را به این کار راضی کنم در حالی که از عواقبش بیخبر بودم.


مطالب مشابه :


رمان دوراهی عشق و نفرت

دراین وبلاگ رمان به اون سمت رفتم ،ارمان درحال گذاشتن ظرف بزرگ میوه ای دانلود مجله pdf;




رمان شاه پری حجله(پایانی)

امشب مهمان داریم، باید سنگهای کف سالن شسته شود، در ضمن میوه و هدف منحوس و دانلود رمان




رمان عشقم باران 4

عوض کنم از این بیمارستان منحوس داشتم اب میوه میخوردم که اومد دانلود مجله pdf;




رمـان سـالهـآی ِ بی کسی (فصل ِ سی ام)

رمـان سـالهـآی ِ بی کسی (فصل ِ سی ام) دوشنبه ۷




رمان بهار زندگی17

اما اونقدر لرزان و گریان بودم که نصف آب میوه لباس منحوس پرهام و دانلود رمان




برچسب :