رمان ببار بارون32
لباش آروم آروم به لبخند جذابی از هم باز شد!..از همونایی که ناخودآگاه با وجود چالای رو گونه ش، زیر لب قربون صدقه میری و تو دلت قند آب میشه..
-- این چشما دروغ نمیگن..میگن؟..
حسی شیرین همراه با دلشوره خونه ی دلمو پر کرد..
-مگه..چی میگن؟!..
پلک زدم و نگاه از تو نگاهش دزدیدم..
خندید..و با همین یه خنده ی کوچیک چه شیرین دلمو لرزوند..
-- میگن این خانم خانما که جلوت نشسته و از شرم صورت نازش گل انداخته خیلی وقته دل به دلت داده علیرضا.......
-.........
-- سوگل..ببین منو..
به سختی نگاهمو که دمی اروم و قرار نداشت تو چشماش دوختم..
لبخند محوی نشسته بود رو لباش..
صدای مردونه ش زمزمه وار تو گوشم پیچید:می دونستی این چشما، خیلی وقته شدن آینه ی قلبت؟..و به قلبم اشاره کرد:هر چی که اون تو حک شده باشه رو من خیلی راحت از توشون می خونم..
-آنیــل!..
--تو خیلی پاکی سوگل..خیلی..انقدر که گاهی خودمو بابت احساسی که بهت دارم سرزنش می کنم..حتی وقتی که تنهام و محو خیالت میشم..و یا حتی وقتی که ناخودآگاه تو رویاهام تصورت می کنم همون لحظه که قلبم داره تند می زنه احساس گناه می کنم ولی بازم نمی تونم جلوی خودمو بگیرم..همین که کنارتم و در مقابلت خوددارم و...........
- آنیــــل!..خواهش می کنم!....
و دست سردمو که می لرزید مشت کردم تا کمتر ابروی دل از خود بی خود شدمو ببره..
-- بگو عزیزم....
معذب شدم..
-میـ ..میشه اینجوری..صدام نکنی؟..
بعد از یه مکث کوتاه..آروم گفت: باشه..اگه که دوست نداری..من......و ادامه شو با نفس عمیقی که کشید بیرون داد..
دوست ندارم؟!..از خدامه آنیل..از خدامه..هنوز..هنوز ضعف اون روزو دارم که صدات زدم « علیرضا » و تو جوابمو جوری دادی که هنوزم که هنوزه واسه م یه رویا می مونه..چطور می تونم دوستت نداشته باشم؟....
- منظورم این نبود..فقط.........
سرمو زیر انداختم و لبامو رو هم فشار دادم..تنها نقطه از بدنم که تضاد این گرما رو به خودش داشت فقط دستام بود....
خندید..خیلی آروم..هیچ صدایی جز صدای علیرضا واسه م این همه هیجان به همراه نداشت!..
خدایا..باز گفتم علیرضا؟!..
خودمم گیج شدم که چی باید صداش کنم..من میگم آنیل و اون خودشو علیرضا خطاب می کنه..
باید چکار می کردم؟..
بهتر نبود همونی صداش بزنم که خودش دوست داره؟..
دروغ چرا منم از این اسم خیــلی خوشم میاد..به خاطر اون پاکی و نجابت ذاتی ای که داشت واقعا برازنده ش بود..
خب..چی میشه منم به این اسم صداش بزنم؟..
امتحانش که ضرر نداره..داره؟...
-- از من خجالت می کشی؟..
نباید می کشیدم؟!..
رسما دارم آب میشم!..
--باشه..درکت می کنم..بعد از این سعی می کنم یه کم خوددار باشم..نمی خوام معذبت کنم سوگل..اینو که می دونی؟..
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و سرمو تکون دادم..
خنده ی کوتاهی کرد..کمی سرمو بالا گرفتم..حس کردم باز داره سر به سرم میذارم..
جدی شدم..ولی هنوز در مقابلش احساس شرم می کردم..
- خجالت کشیدن من..از نظرت خنده داره؟..
خنده ی ریزی کرد و با شیطنت گفت:ناراحت نشو..دلیل خندیدنم اونی نیست که فکر می کنی..
- پس چیه؟!..
-- مشکل اینجاست خجالت که می کشی و صورتتو با شرم ازم می گیری و نگاهتو می دزدی..ناخودآگاه باعث میشی نتونم جلوی خودمو بگیرم و این لبخندم ناخواسته سر و کله ش پیدا میشه.....خیره تو چشمام کمی خم شد و تو صورتم گفت: دست خودم نیست..یه امشبه رو ندید بگیر و منو عفو کن!...
خندید..ازخنده ش لبخند رو لبام اومد..لبخندمو که دید خنده ش آروم آروم محو شد..تا جایی که یه رد کمرنگ ازش موند..جای اشتیاق حالا حسرت رو تو چشماش می دیدم..ولی بهم اجازه نداد بیشتر از اون دقیق بشم..نگاهشو ازم گرفت و به دستایی که تو هم قلابشون کرده بود دوخت..
-- نمی خوای..بهم جواب بدی؟..
لبخندم کش اومد و چیزی نگفتم..خوب بود که سرش پایینه و صورتمو نمی بینه چون این لبخند ِ بی موقع واقعا ناخواسته بود..لبامو روی هم کشیدم و به سختی قورتش دادم..
-- سوگل.... تو هم....منو............
ترسو تو صداش حس کردم ..
چرا ادامه نمیده؟....
منتظر چشم به لبام دوخت..
-- اگه اونی که امشب حس کردم درست باشه و احساس بینمون دوطرفه باشه..و تو هم........
مکث کرد و نفس کشید..
دلهره ای که تو صداش بود دل منو هم آشوب کرد..........
--نمی خوام عجولانه ازت جواب بگیرم..ولی..موقعیتی هم که ..هردومون داریم..چطور بگم....
سرشو زیر انداخت..
موقعیت؟..
نکنه منظورش..
از این فکر گوشه ی لبمو به دندون گرفتم و چند بار پشت سر هم پلک زدم.............
و اینبار..ادامه ی حرفاشو ارومتر به زبون اورد..
--می خوام برای تموم عمر کنارت باشم سوگل..احساسم بهت واسه یه شب و دو شب نیست..اگه از جانب خودم مطمئن نبودم هیچ وقت ابرازش نمی کردم..می خوام..رابطه ای که قراره شکل بگیره..رسمی باشه..برای همین..فقط یه راه برامون می مونه که..اگه..........
سر بلند کرد و ادامه ی حرفاشو که رعشه ای به همراه داشت و پر بود از احساس شرم تو چشمام ریخت و گفت: سوگل..امشب رو حرفام خوب فکر کن..اگه حس کردی که..دلت با دلم یکیه.. فردا نزدیک ظهر آماده باش..میام دنبالت...
از کنارم بلند شد..پیشونیش عرق کرده بود..دستی بهش کشید و پشت به من ایستاد..
قلبم یکی در میون می زد..ضربانش قوی بود..تند می تپید و شدت ضربه ها به قفسه ی سینه م به قدری محکم بود که هر آن احتمالش بود پوسته ی ظریف سینه م رو بشکافه و بیافته جلوی پاهام.....
صدای نفسای عمیقشو می شنیدم ..
زبونمو روی لبام کشیدم.. و آروم صداش زدم..
- علیرضا؟!..
دستی که باهاش پیشونیش رو ماساژ می داد یه لحظه از حرکت ایستاد..و با یه مکث کوتاه برگشت..
کمی تو چشمام نگاه کرد..دستشو اورد پایین و لبخند زیبایی به صورتم زد..لبخندی که پر بود از حس قشنگ آرامش: جان علیرضا؟!..
همون احساس شیرین دوباره داشت تکرار می شد..
لبخندمو قبل از اینکه ببینه خوردم و با تردید پرسیدم:..فردا..کجا باید بریم؟....
بهم نزدیک شد و کنارم نشست..بدنم سست شد..توانشو نداشتم که بخوام در مقابلش از خودم عکس العمل نشون بدم..
یه دستشو برد پشتم و با فاصله از کمرم گذاشت رو تخت و خودشو کشید جلو..
موذیانه تو صورتم لبخند می زد..نمی دونستم قصدش چیه.......
تا اینکه سرشو کج کرد زیر گوشم و گفت: فردا..قراره کاری کنم که این فاصله ی جزئی ِ بینمون برداشته بشه و من........
به تته پته افتادم و کمی خودمو به چپ که مخالف جهت علیرضا بود مایل کردم..
-علیرضا!.....
غش غش خندید..کمی خودشو کنار کشید..
تو چشماش نگاه کردن جرات می خواست..
ولی.. اون حس تو دلم انقدر زیبا بود که با شرمی دخترانه لبخند بزنم و چشمامو ببندم و لب پایینمو زیر دندونام بگیرم..
-- سوگل..من حاضرم هر جوری که شده خودمو بهت ثابت کنم..هر کار که بخوای مطمئن باش نه نمیارم و انجام میدم..فقط..جوابت بهم اونی باشه که..دلم ازت می خواد!..
خودشو ثابت کنه؟..به کی؟..به منی که خودمم داشتم تو آتیش عشقش می سوختم؟..
-- خودت نمی دونی ولی خیلی وقته که با چشمات دنیامو عوض کردی دختر..همه ی هست و نیستمم به پات بریزم بازم نمی تونم جبران کنم..
-علیرضا!..
ناز صدامو خرید و زیر لب زمزمه کرد: وقتی اینجوری صدام می کنی چه توقعی داری که جلوی خودمو بگیرم و نگم جانم؟..
با لبخند سر به زیر شدم..تیر نگاهش مستقیم قلبمو نشونه گرفته بود..حتی حرفاشم اون تاثیری که باید می ذاشت رو به بهترین شکل ممکن رو قلب و احساسم گذاشته بود..
چند لحظه که به سکوت گذشت سر بلند کردم..
حالت صورتش جدی بود..انگار تو فکره..
-می تونم ازت یه سوال بپرسم؟..
سر تکون داد..
-- هر چند تا که باشه.....
-با نازنین می خوای چکار کنی؟..
به رو به روش نگاه می کرد..به تابلویی که زمینه ش از جنس آینه بود و آیه الکرسی با خط زیبایی روی سطح شفاف آینه نقش بسته بود....
--تکلیف نازنینو خیلی وقته مشخص کردم..
- اما..گناه داره!..
--می دونم..
- پس........
--نمی تونم..این علاقه یه طرفه ست..از همون اول بهش گفتم، اما اون بود که قبول نکرد..همه چیزو می دونست و بهم جواب مثبت داد..
- الان بهت مـ..محرم..نیست؟..
سعی کردم لحنم عادی باشه ولی می دونستم که نیست..اینو از نگاهه مرموز مردی خوندم که کنارم نشسته بود و با اون لبخند کج و جذابش حسو از تنم گرفته بود..
- هیچی بین ما نبوده و نیست..فقط یه نامزدی ساده، همین..مامان و بقیه خیلی تلاش کردن که نظرمو به عقد یا حتی صیغه ی محرمیت جلب کنن..منتهی من هربار یه جوری از زیرش در رفتم....
-امشب جلوی آفرین و آروین.. گفتی که می خوای نازنینو عقد کنی یادته؟..
یه تای ابروشو بالا انداخت و خندید..دستی به صورتش کشید وسرشو تکون داد..
-- نگفتم می خوام عقدش کنم دختر خوب..گفتم همین روزا خبرش بهتون می رسه!..اسم نامزدی رو هم آوردم تا افرین بی خیال بشه..
با دیدن لبخند آرومش منم لبخند زدم..خیالمو راحت کرده بود..
ولی لبخندم خیلی زود محو شد و جاشو به نگرانی داد..
--چی شد؟!..
- نمی دونم چرا به این قضیه حس خوبی ندارم..
پوفی کشید و پنجه هاشو تو موهای خوش حالتش فرو برد..
-- سوگل..قبول کن که من هیچ وقت نمی تونستم واسه نازنین یه مرد ایده ال باشم..این نامزدی اجباری دیگه این آخریا برای جفتمون عذاب آور شده بود..من دیگه نمی تونم به هیچ دختری حتی فکر کنم ..همه ی فکر و خیالم تویی..روحم..جسمم..قلبم..قسم می خورم که هیچ وقت کسیو به اندازه ی تو، تو زندگیم نخواستم.........
خدایا در برابر این همه احساس پاک، چی داشتم که بگم؟..
ای کاش لحظه ای می تونستم پرده ی شرم و حیایی که بینمون بود رو کنار بزنم و همه ی احساسمو به زبون بیارم..
حتی نمی تونستم لب از لب باز کنم..
می خواستم بگم اما..
حس می کردم هنوز آمادگیشو ندارم..
عشقشو قبول کرده بودم ولی برای ابرازش از جانب خودم سردرگمم....
ازش ممنون بودم که تحت فشارم نذاشت..
فقط یه چیزو خیلی خوب می دونستم..
من علیرضا رو با دنیا هم عوض نمی کنم!..
مردی که تو اون شرایط سخت تونست خودشو ثابت کنه..بهم نشون داد که تا چه حد می تونه مورد اعتماد باشه..
همون موقع که مهرش تو دلم جوونه زد حس کردم نیمه ی گمشده ی من فقط می تونه علیرضا باشه نه هیچ کس دیگه..ولی لجوجانه ازش فرار می کردم!..
با حضورش کنارم، سیاهی و سرما رو از هر فصل زندگیم پاک کرد..
دل یخ زده ی من تنها به نگاهه اون دلگرم شد..
خدایا..
اینبار می خوام از دل و جونم انتخاب کنم..
اونم بهترین و درست ترین انتخاب زندگیم رو..
مطمئنم که این تصمیم نه عجولانه ست و..نه اشتباه!..
اینبار تو سر تا سر این احساس و جزء به جزءش خودتم حضور داری..
پس..
حالا که به این سطر از زندگی رسوندیم..
دیگه دستمو رها نکن..
صبح که بعد از یه خواب راحت چشمامو باز کردم و سر از روی بالش برداشتم، جدا حس فوق العاده ای داشتم..به قدری خوب و قابل لمس بود برام که حس کردم دیگه هیچ غمی تو دلم نمونده که بخوام به خاطرش مثل هر روز بغض کنم و یه گوشه رو تختم چمباتمه بزنم و اشک بریزم..
امروز با روزای دیگه یه فرق اساسی داشت..همون تفاوتی که باعث می شد برای اولین بار جای بغض تو گلوم، لبخند قشنگی مهمون همیشگی لبام باشه....
شالمو رو سرم انداختم و از اتاق رفتم بیرون..
تو دستشویی شیر اب سردو باز کردم و چندبار پشت سر هم مشتامو پر کردم و به صورتم پاشیدم..
هنوزم گرمای دیشب تو تنم مونده بود..اصلا می شد که نباشه؟....
هر بار که یادش میافتم قلبم ناآرومی می کنه..
باحوله صورتمو خشک کردم و رفتم تو اشپزخونه..می خواستم صبحونه رو حاضر کنم ولی همین که نگام به میز غذاخوری افتاد مات و مبهوت تو درگاه خشکم زد..
با لبخند جلو رفتم..وسایل صبحونه به طرز زیبایی رو میز کوچیک آشپزخونه چیده شده بود..
کره..عسل..مربا..پنیر..خامه..
فنجون خالی و قاشق چای خوری کنارش..
و گلدون کریستالی که همیشه خالی وسط میز بود، حالا با 2 تا شاخه گل رز خوشگل تزئین شده بود..با طراوت و شادابی جوری بهم چشمک می زدن که نتونستم جلوی وسوسه م رو بگیرم و دستمو دراز نکنم..اروم یکیشو برداشتم..چشمامو بستم و عمیق و طولانی بو کشیدم و ریه هام رو پر کردم از اون رایحه ی خوش..
با لبخند و اون همه حس خوب تو دلم، چشمامو باز کردم..
خواستم گل رو برگردونم سرجاش که نگاهم سر خورد پایین..درست کنار گلدون، یه کاغذ سفید ِ تا شده بود..با تعجب برش داشتم و آروم بازش کردم..به محض اینکه جمله ی اولشو خوندم، لبام به لبخند غلیظی از هم کش اومد..
« سلام..
صبح شما هم بخیر خانم خانما..
چیه؟چرا تعجب کردی؟..
تصور حالت صورت و چشماتم از این فاصله عالمی داره سوگل می دونستی؟..
کاشکی اونجا بودم..
اما احساسمو الان بهت میگم..از دست این محمد از خدا بی خبر حسابی شاکیم..فقط می خوام که دستم بهش برسه..یه امروز که نباید واسه م کارتراشی می کرد شد خروس بی محل..
اگه مهم نبود یه ثانیه هم تنهات نمی ذاشتم خانمی..اما قول میدم راس ساعت یازده خونه باشم..اون موقع حاضر باش....درضمن صبحونتم کامل بخور..
امروز فقط تونستم یه قاشق عسل بخورم اونم چه عسلی اوووومممم..یادت نره امتحانش کنی..آهان یه چیزی..بهت گفته بودم که عاشق هر چیز تو مایه های عسلم؟..می دونی چیه سوگل؟..الان دوست دارم فکر کنم که به این علاقه داری حسادت می کنی..ولی این عسل و مزه ی شیرینش همه بهانه ست..هیچ عسلی، شیرینی ِ عسل چشمای تو رو که واسه م نداره..داره؟..
خب خب خب صد در صد الان صورتت از شرم سرخ شده!....می دونم الان می خوای کلی ناز بریزی تو صداتو و بگی: علیرضـــا؟!....سوگل، فکر کردی که واقعا می تونم نگم جانم؟..تا قبل از اعترافم آره ولی حالا.....
رو در رو که نمی تونستم قربون صدقه ت برم واسه همین همه شو رو کاغذ نوشتم..خوبه که این قلم و کاغذ هست تا از نگفته های دلم برات بگه....
می دونم هنوز ازت جواب نگرفتم..ولی از ته دل می خوام جوابت بهم مثبت باشه..اونوقت دیگه این قلم و کاغذ به کارم نمیاد....
فقط دعا کن سوگل..دعا کن همه چیز درست بشه....
خب دیگه بسه چشمای خوشگلت خسته شد، هنوز باهاشون کلی کار دارم زوده که بخوای همین اول کاری کار دستم بدی!....مواظب خودت باش خانمم..یاعلی! »
لبخندی که از اول رو لبام اومده بود رو نتونستم هیچ جوری مهار کنم..
انقدر درونم از اون اشتیاق پر بود که یه بار دیگه دقیق و خط به خط چیزایی که نوشته بود رو خوندم..و قلبم برای هزارمین بار از اون همه محبت گرم شد..
نگام به ظرف عسل افتاد..خندیدم و سرمو تکون دادم..
اگر بخوام با خودم صادق باشم باید بگم که شیطنتاشو یه جور ِ خاص دوست داشتم..
با اشتهای فراوون صبحونه مو خوردم..و چه لذتــی داشت اون صبحونه بماند..
بعد از اون میزو جمع کردم و ظرفا رو شستم..
به ساعت که نگاه کردم ده بود..تصمیم گرفتم تو این فاصله یه دوش مختصر بگیرم..
سریع حوله و یه دست لباس برداشتم و رفتم تو حموم..قبل از اینکه زیر دوش بایستم وان رو از آب پر کردم و آروم نشستم و به دیوارش تکیه دادم..نصف موهام خیس شد و اطرافمو پوشوند..
شامپوی بدن شوی رو برداشتم..اب تقریبا کف کرده بود..کمی تو اون حالت نشستم..سرمو به عقب تکیه دادم و چشمامو بستم..
نمی دونم چقدر گذشت..حسابی تو افکارم غرق بودم..به کل زمان از دستم در رفته بود..
از حموم که اومدم بیرون اولین کاری که کردم نگاهمو انداختم به ساعت..ده و نیم بود..
پـــــوف..خوبه پس هنوز وقت هست..
رفتم تو اتاقم و موهامو خشک کردم ولی هنوز ریشه هاش یه کوچولو نم داشت ..در کمدو باز کردم..از بین لباسام یه مانتو شلوار سفید برداشتم و یه شال تقریبا زرشکی ِ ساده هم بیرون کشیدم..
ده دقیقه به یازده بود..داشتم لبه های شالمو مرتب می کردم که زنگ درو زدن..راستش زیاد تعجب نکردم..شاید آنیل باشه مثل دیشب که کلید داشت و زنگ زد..ولی خب انگار ایندفعه تا جلوی واحد اومده بود!..
سریع دویدم و از اتاق رفتم بیرون..تو راهرو چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم تا آروم شم..از التهاب و حس خوشی که تو دلم جا گرفته بود گونه هام حسابی گل انداخته بود..
دستی به صورتم کشیدم و خواستم درو باز کنم ولی قبلش از چشمی نگاه کردم تا مطمئن شم که خودشه..با دیدن مرد غریبه ای که پشت در بود لبخند رو لبام ماسید..
این دیگه کیه؟!..
دوباره زنگ زد..خواستم جواب ندم تا بی خیال بشه و بره..ولی دست بردار نبود..
یه بار دیگه از چشمی نگاه کردم..جوون بود و موهای پرپشت و بلندی هم داشت..
زد به در..
--آنیل..داداش باز کن اگه خونه ای..کار واجب دارم باهات..
با تعجب گوشمو به در چسبوندم..
و تقه ی دوم و پشتش با لحنی که حالا نگران بود و عصبی گفت: انیل اگه خونه ای باز کن درو بت میگم..حال مادرت خوب نیست!..
مادرش؟!..
ریحانه؟!..
مادر ِ من؟!..
وای خدا!.......
نفهمیدم چطور درو بازکردم و مرد که دستشو آورده بود بالا تا یه بار دیگه در بزنه با دیدن من همونجا ثابت نگهش داشت و بعد از چند لحظه دستشو آورد پایین..
نگاهه سنگینی به سر تا پام انداخت که از این حرکتش هیچ خوشم نیومد و اخمامو کشیدم تو هم..و با لبخند خاصی که بعدش تحویلم داد حرصمو در آورد......
--اقا شما کی هستی؟!..مادرم چی شده؟!..
- مادر ِ تو؟!..
از لفظ « تو » که استفاده کرد دندونامو رو هم فشار دادم....
کاغذی رو گرفت جلوم که وقتی تعجبمو دید گفت: بخونش!.......
کاغذو با تردید ازش گرفتم و تاشو باز کردم..با تعجب نگاهمو رو برگه ی سفید چرخوندم ولی همین که خواستم سرمو بلند کنم و دلیل این کار بیخودشو بپرسم از جلوی در پسم زد و سریع اومد تو و درو بست..شونه م محکم خورد به دیوار و درش تو کل تنم پیچید..از کارش به قدری شوکه بودم که صدای جیغم تو گلوم خفه شد..به خودم که اومدم تا خواستم دهنمو باز کنم دستمالی رو از تو جیبش در آورد و محکم گرفت جلوی صورتم..اون یکی دستشم گذاشت پشت گردنم تا تکون نخورم..
بوی تندی حفره های بینیمو پر کرد..چشمای گشاد شده ام از ترس، تو صورت مرد ثابت مونده بود و در حالی که تو دستاش بی جون و ناتوان داشتم بال بال می زدم احساس کردم دنیا داره دور سرم می چرخه..
تا جایی که خوابوندم کف راهرو رو فهمیدم ولی..
بقیه ش هر چی که بود تو اون پرده ی سیاهی که جلوی چشمامو گرفت..محو شد!..
***************
-- سوگلم....خواهر خوشگلم..صدامو می شنوی؟..
پلکای سنگینمو از هم باز کردم..
سرم تیر کشید..
همه چیز تار بود..
-- سوگل..خوبی عزیزم؟..
حواسم به اون صدای مملو از بغض جمع شد..
این صدا..این صدای نسترن بود؟..
چند بار پشت سر هم پلک زدم و یه دفعه تو جام نیمخیز شدم که بدتر سرم گیج رفت و به پشت افتادم..
-- نکن سوگل!..
چشمامو بسته بودم و سرمو با دستام فشار می دادم..
-نـ..نسترن!..
-- اروم باش..من اینجام..
اینبار آهسته تر چشمامو باز کردم تا لااقل بتونم صورتشو ببینم..خودش بود..نسترن بود..خدایا شکرت..شکرت..
نگاهه متعجبم تو چشمای سرخ و پف کرده ش ثابت موند....و لبخندی که با اشک چشمام جاری شد از دلتنگیم بود..
هنوز شوکه بودم..نگاهمو اطرافم چرخوندم تا بفهمم کجام؟..
با تعجب چشمامو تا جایی که می تونستم باز کردم..
- نسترن..من اینجا چه کار می کنم؟!..
-- خونه ی خودمونی..نترس..
- نسترن ..من..خونه ی علیرضا....
-- آروم باش..همه چیزو برات میگم فقط بی تابی نکن باشه؟..
سرمو چسبیدم و با گریه تو جام نشستم..همون لباسا هنوز تنم بود..
واقعا اینجا اتاقمه؟!..خونه ی پدریم؟!..نه خدا نه..نذار اون کابوسا دوباره تکرار بشه!..
- اون مرد..همون که دستمال گرفت جلوی صورتم..اون بیهوشم کرد..بعدش هیچی نفهمیدم..اما الان اینجام..چی شده نسترن؟..چه بلایی سرم اومده؟..
نزدیکم شد و با سر انگشت اشکامو پاک کرد..خودشم گریه می کرد ولی سعی داشت منو آروم کنه..
--یکی از آدمای اون کثافت بود..با بنیامین گور به گور شده اوردنت اینجا و به بابا تحویلت دادن..الانم همه اون بیرون نشستن و منتظرن تو هوش بیای..
با ترس و لرز دستاشو تو مشتم گرفت و از بغض نالیدم: نسترن تو رو خدا نذار اینجوری بشه..علیرضا..علیرضا منتظرمه نسترن..من باید از اینجا برم..نذار.. نذار بدبخت بشم..بابا می خواد باهام چکار کنه نسترن؟..بگو..تو رو خدا بگو..
ساکت بود و میون گریه، بی صدا نگام می کرد..
هق زدم: نسترن تو رو جون هر کی که دوس داری یه چیزی بگو..تو رو قرآن بگو چه بلایی داره سرم میاد؟....
--سوگل..بابا..می خواد...........
یه دفعه در اتاق همچین باز شد و خورد به دیوار که از صدای بلندش هردومون جیغ کشیدیم و عقب رفتیم..و من از دیدن صورت سرخ بابا با اینکه دستای نسترن تو دستام بود خودمو عقب تر کشیدم..
نسترن محکم بغلم کرد و باصدایی که از نگرانی و ترس پر بود و می لرزید ازم می خواست نترسم و اروم باشم..
ولی برعکس حس می کردم چیزی تا جون دادنم نمونده......مخصوصا..وقتی نگاهه وحشت زده م تو چشمای نحس وشیطانی بنیامین گره خورد..مرگو به چشم دیدم و نفسام به شماره افتاد!..
ادامه دارد...
مطالب مشابه :
قسمت 20 رمان به خاطر عشق
♥ رمان رمان رمان ♥ - قسمت 20 رمان به خاطر عشق - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان
رمان ببار بارون32
دانلودرمان رمان عشق و -- اگه اونی که امشب حس کردم درست باشه و احساس بینمون دوطرفه
رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی56
دانلودرمان و خوش کنار هم و با علاقه ی کاملا دوطرفه با هم که قلب و عشق و زندگیم
رمان تا ته دنیا
دانلودرمان روزای عشق من به تو مثل آهن محکم و فولادی اضطرابمان کاملا دوطرفه و غیرقابل
اشراف زادگان 5
دانلودرمان دلیل این کشش دوطرفه را نمی دانست شاید به عشق ،اشیلا ،خودش و
رمان جدال پر تمنا16
یه مورد عشق دوطرفه وجود 59-دانلودرمان( اُ ) 60-دانلودرمان( اَ ) 61-دانلودرمان( ب ) 62-دانلودرمان( پ )
برچسب :
دانلودرمان عشق دوطرفه