قلب طلایی
دوستی ها چه آسان صورت می گیرد هنوز ساعتی از رسیدن ما نمی گذشت که مادر وخانم کاشانی کاملا" با هم صمیمی شدند مادربزرگ خسته تر از آن بود که بتواند مانند بقیه بیداربماند از مادر سراغ آذین راگرفتم با دلواپسی گفت : در اثر حمله های هوایی اعصابش شدیدا تحریک شد و به حال بدی افتاد با داروهای آرام بخش توانستیم او را آرام کنیم حالا هم با وجود گرمی هوا تنها در اطاقش خوابیده هر چه اصرار کردم راضی نشد که شب را خارج از منزل سر کند .
دلم نیامد تا صبح برای دیدنش صبر کنم آهسته وبی صدا وارد منزل شدم تاریکی و ظلمت فضای خانه را پر کرده بود با قدمهای آرام درون اطاق رفتم و به تخت او نزدیک شدم صدای نفس های منظمش واضح به گوش می رسید با علاقه دستی به موهایش کشیدم وبوسه ای از گونه اش برداشتم در همان حال احساس کردم که چقدر دلم برایش تنگ شده .
با طلوع خورشید ترسی که وجود همه را در بر گرفته بود کاهش یافت جریان برق دوباره وصل شد و اهالی جرات کردند برای انجام کارهای ضروری به داخل منزل بروند گرچه موقعیت اضطراری و غیر عادی بود ولی مادر با تمام وجود به مهمانان خود می رسید و همه تلاشش را به کار می برد که از هر لحاظ در آسایش باشند .
از برخورد سرد آذین با تازه واردین وارفتم با این حال سعی کردم روابط میان آنها را گرمتر کنم مریم دختر حساسی به نظر می رسید که از بی اعتنایی آذین رنجشی به دل گرفته بود در چهره اش نمایان بود .
اولین صبح پاییزی آغاز شده بود پدر صبح زود برای مدت کوتاهی به دیدن ما آمد هنگامیکه مطمئن شد به چیزی نیاز نداریم دوباره آماده رفتن شد وقتی در اتومبیل را به رویش می بستم گفتم : راستی امروز پدربزرگ وامیر از آبادان حرکت می کنند به گمانم عصر اینجا باشند از شنیدن این خبر خوشحال شد وپرسید :
ببینم در این مدت میانه ات با امیر چطور بود؟
با آنکه مدام با هم جروبحث داشتیم ولی از همیشه صمیمی تر بودیم.لبخند رضایتی چهره اش را از هم گشود وگفت عاقبت توانستی پسر عموی سرکشت را رام کنی؟
خندیدم وگفتم ":ای..... تقریبا"
اتومبیل را روشن کرد وگفت : از مهمانها خوب پذیرایی کن مواظب باش به آنها بد نگذرد .
دستم را به حالت نظامی بالا بردم وگفتم :اطاعت می شود قربان .
ساعتی بعد همگی سرگرم صرف صبحانه بودیم که زنگ تلفن صدا کرد چون از دیگران به میز نزدیکتر بودم گوشی را برداشتم با ادای کلمه الو صدای مردانه ای در گوشی پیچید.
منزل آقای شریفی؟
بله بفرمایید.
صبح بخیر آذر خانم.
می بخشید شما؟
ای بابا به این زودی ما را فراموش کردید؟
تازه صاحب آن صدای آشنا را شناختم و با فریادی از شوق گفتم :آقای کاشانی شما هستید؟
متوجه نگاه توام با لبخند اطرافیانم شدم و از شرم با لحن آرام تری پرسیدم :از کجا تماس می گیرید؟
از دنیای ارواح خواستم خبر سقوطم را قبل از هرکس به شما بدهم .
لحن کلامم ناخودآگاه حالت گله مندی به خود گرفت .گفتم : خواهش می کنم از این حرفها نزنید من نسبت به این مسائل حساسم.
آه ببخشید قصد من فقط شوخی بود نه رنجاندن شما ببینم حالتون چطوره؟
خوبم شما چطورید؟
من خوب بودم اما حالا خیلی بهترم مادر ومریم چه میکنند؟حتما" حسابی شما را به زحمت انداخته اند؟
اختیار دارید آنقدر حضورشان خوش ودلنشین است که دل مان نمی خواهد هیچ وقت مارا ترک کنند .
خوش به حالشان ای کاش منهم می توانستم خود را به این اندازه در دل دیگران جا کنم.
لبخندزنان گفتم : مادرتان منتظرند که با شما صحبت کنند من فعلا" خداحافظی می کنم .
گوشی را دست خانم کاشانی دادم و برای فرار از نگاههای کنجکاو مادر وآذین به بهانه ای آنها را ترک کردم دقیقه ای بعد آذین در کنارم بود.
با کنجکاوی پرسید : کی بود ,این همه صمیمی صحبت می کردی؟
ماجرای آقای کاشانی را برایش گفتم و اضافه کردم یک پارچه آقاست ظهر اورا می بینی مطمئنم به دل تو هم خواهد نشست .
لحظه ای در فکر فرو رفت و گفت : ببینیم وتعریف کنیم.
تا ظهر چندین بار هواپیماهای عراقی به بوشهر حمله ور شدند اماپدافند هوشیاراین منطقه حملات را دفع کرد و خوشبختانه هیچ گزندی به اهالی وارد نشد بمب هواپیماهای مهاجم اغلب در بیابانهای اطراف اصابت کرد اما تاثیر روانی این حملات بر روحیه اهالی بسیار شدید بود به حدی که تا ظهر یک سوم پایگاه خانه های خود را تخلیه کردند .نگرانی من بیشتر از هت احسان وایمان ومادربزرگ با آن حال بیمارش بود دوقلوها رنگ خود را کاملا" باخته بودند و هراسان به نظر می آمدند هربار وضعیت قرمز اعلام می شد و پدافند شروع به شلیک می کرد آندو در آغوش مادر یا من پناه می گرفتند و قلب کوچکشان در سینه به تلاطم می افتاد.
پدر تلفنی اطلاع داد که برای صرف ناهار به منزل نمی اید از آقای کاشانی هم هیچ خبری نبود ناگریز مجبور شدیم غذا را بدون حضور آن دو بخوریم.پس از صرف غذا خستگی چیره شد و خواب پلک هایم را سنگین کرد همراه مریم به یکی از اطاقها رفتیم تا کمی استراحت کنیم .مادر اصرار داشت بیرون ساختمان باشیم اما من قول دادم به محض شنیدن آژیر فورا" از منزل خارج شویم یک پهلو دراز کشیدم وسرگرم شنیدن صحبتهای مریم بودم که پلک هایم روی هم افتاد و دیگر هیچ نفهمیدم . زمانی چشم گشودم که دستی مرا تکان داد آذین بود چهره اش بشاش به نظر میرسید مریم سرجایش نبود حتما" قبل از من بیدار شده بود آذین با لحن خوشایندی گفت :
بلند شو که مهمانت آمده. آنقدر خواب آلود بودم که منظورش را درک نکردم گفتم :مهمان؟
این بار نگاهش حالت خندانی گرفت وگفت : منظورم آقای کاشانی است بدجنس چرا به من نگفتی او همان کسی است که تو را از دریا نجات داد؟
گیجی خواب از سرم پرید در حالیکه نیم خیز می شدم باحیرت پرسیدم: چه گفتی؟؟
لازم نیست خودت را بی خبر نشان بدهی مطمئنم او را در همان برخورد اول شناختی من در یک نگاه چهره او را به خاطر آوردم .
بی اختیار دستش را فشردم و گفتم : حالا میفهمم چرا قیافه او تا این حد آشنا بود .من چقدر احمق بودم که او را نشناختم پس او بود که جان خودش را به خاطر من به خطر انداخت؟راستی فهمید که تو او را شناختی؟
بله اتفاقا" به حافظه من آفرین گفت حالا بلند شو بیا به او خوش آمد بگو .
حال بدی داشتم از اینکه ناجی خود را به جا نیاورده بودم احساس شرم میکردم .گفتم تو برو من چند دقیقه دیگر می آیم.
وقتی تنها ماندم پرنده خیالم به گذشته ها پرواز کرد یا آنروز وآن دستان قدرتمندی که مرا از چنگال مرگ بیرون کشید جلوی چشمانم جان گرفت .انقدر در این خیال غرق بودم که صدای آژیر را که در تمام پایگاه منعکس شده بود را نشنیدم. مریم با رنگی پریده به سراغم آمده بود هراسان گفت چرا نشستی؟مگر نمیبینی وضعیت قرمز است؟
دست در دست او با عجله از منزل خارج شدمناگهان صدای انفجار عظیمی زمین زیر پایمان را لرزاند همراه با جیغ کوتاهی مریم را در آغوش کشیدم و سر را در سینه اش پنهان کردم در آن لحظه صدای ضربان قلب او به وضوح به گوش می رسید مثل یک پرنده در آغوشش میلرزیدم.صدای آژیر سفید که طنین انداز شد هنگامی که جرات کردم نظری به اطراف بیندازم نگاه خندان مرد سبز پوشی قلبم رالرزاند.او در لباس خلبانی برازنده تر از همیشه به نظر میرسید.
دقایقی از ورودم نگذشته بود که عازم رفتن شد چرا به این زودی اینجا را ترک می کرد؟ ظاهرا متوجه اخم های گره خورده ام شد با نگاهی به سویم گفت :آذر خانم ممکن است یک لیوان آب مرحمت کنید؟
لیوان آب را درون پیش دستی جلوی او گرفتم و آهسته گفتم : چشم ما شور بود؟
نگاهش برق خاصی داشت با برداشتن لیوان ارام گفت: ما سعادت نداشتیم . با رفتن او چیزی بر قلبم سنگینی کرد و انرا در زیر فشار خود به درد آورد
مریم کنارم آمد و گفت :اوضاع خیلی خراب است باید اینجا را هم ترک کنیم.
متعجب پرسیدم منظورت چیست؟
مهرداد می گفت حکم تخلیه پایگاه هوایی و دریایی را صادر کرده اند .زن و بچه ها باید جای امنی بروند.
فکر اینکه باید پدر را اینجا تنها رها می کردیم و جان خویش را نجات می دادیم بغضم را ترکاند .قطره های اشک را از گونه ام پاک کردم وگفتم من که پدرم را تنخا نمی گذارم .
آذین با لحن محکمی گفت آذر بچه نشو اگر ما جای امنی باشیم پدر راحتتر به کارهایش می رسد او همین روزها به ماموریت جنگی می رود در غیبت او ما تک وتنها در این پایگاه چه کنیم؟
مریم گفت :حق با آذین است اگر ما نباشیم مردها خیالشان آسوده تر است .
مادر,مادربزرگ و خانم کاشانی بغض کرده بودند چهره آنها غمگین وافسرده به نظر می رسید با نگاهی به مریم پرسیدم : قرار است کجا برویم؟
مهرداد با پدرت صحبت کرده قرار بر این است همگی با هم به تهران برویم . مهرداد گفت باید شخص صالحی را پیدا کند و همه ما را به دست او بسپارد البته من رانندگی می دانم ولی تا بحال توان خود را در مسیرهای طولانی امتحان نکردم.گفتم :باید تا رسیدن پدربزرگ وامیر صبر کنیم...راستی چرا هدایت اتومبیل را به امیر نسپاریم؟او راننده ماهری است.
برقی از شوق در چشمان مریم هویدا شد وگفت اتفاقا" فکر خوبی است چه کسی بهتر از امیر خان؟
با فرونشستن آفتاب کمی از گرمی هوا کاسته شد هنوز روشنی روز کاملا" از میان نرفته بودکه اتومبیل پدربزرگ از راه رسید فریادهای شوق آلود همه برای مدت کوتاهی غمها را از یاد برد یکی از ناویان وظیفه برای راهنمایی و پیدا کردن منزل با پدربزرگ همراه شده بود امیر خسته به نظر می رسید. پس از احوالپرسی با پدربزرگ به سوی او رفتم و لبخندزنان گفتم: خوش آمدی.
چهره اش از هم باز شد و تشکر کرد.گفتم حتما" خیلی خسته ای؟رانندگی در این گرما واقعا" طاقت فرساست.
- مسیر خیلی خسته کننده بود با این حال خوشحالم که به موقع رسیدیم و بد قول از آب در نیامدیم.
الان به پاس خوش قولی تان شربت خنکی برایتان می آورم تا خستگی راه را از تن تان بیرون کند .
سرگرم گفتگو با مادر بود که با لیوانهای آب پرتقال به جمع آنها پیوستم موضوع عزیمت ما به تهران بود.
آن شب وقتی پدر فرصت کرد برای ساعتی به دیدارمان بیاید از حضور پدربزرگ و امیر واقعا" شاد شد به دنبال در آغوش کشیدنها نوبت به مسایل جدی تر رسید . پدر گفت :اینجا جای امنی برای شما وبچه ها نیست باید هرچه زودتر به محل امن تری بروید . امیر دخالت کرد وگفت : عمو جان اگر اجازه دهید همگی به اصفهان برویم آنجا برای همه جا هست.
پدر همراه با لبخند مهر آمیزی گفت به نظر منهم جای مناسبی است اما من ظهر با آقا ناصر صحبت کردم او از من خواست که بچه ها رو در اولین فرصت به تهران بفرستم منهم قول دادم کهاین کار را بکنم.از طرفی خانم کاشانی و مریم خانم هم قصد دارند به تهران برئند امروز من و آقای کاشانی تصمیم گرفتیم بچه ها را به اتفاق با اتومبیل ایشان روانه تهران کنیم تنها مشکل وجود راننده امین وصالح است که بتواند اتومبیل را تا تهران ببرد.
امیر که ظاهرا" از رد پیشنهادش دلخور به نظر میرسید در پاسخ گفت: این که مشکلی نیست اگر لازم باشد من می توانم این وظیفه را به عهده بگیرم .
پدر با خوشحال گفت چه بهتر از این پس این مشکل هم حل شد به امید خدا فردا صبح همگی حرکت میکنید با وجود دو اتومبیل جا به اندازه کافی هست که همه راحت باشید.
همان شب آقای کاشانی با بسته ای پر از خوراکی های متنوع از راه رسید یک جعبه شکلات خارجی ,یک شیشه نسکافه ,چند قوطی شیر عسلی , یک شیشه شربت ویتیمو وچند بسته بیسکوییت درمقابل تعارف مادر با خوشرویی گفت : شرمنده ام قابل شما را ندارد امیدوارم بین راه بدرد بخورد .
نسیم خنکی که از جانب شمال وزیدن گرفته بود گرمی هوا را تا اندازه ای قابل تحمل می کرد تعدادنفرات آنقدر زیاد بود که تمامی سطح پارکینگ اشغال شده بود من چهارپایه کوچکی راکنار دیوار شمشادی روی چمن باغچه گذاشته ونشسته بودم .از جایی که نشسته بودم همه حاضرین را زیر نظر داشتم, پدر وآقای کاشانی به حالتی ایستاده بودند که نشان می داد هر لحظه قصد بازگشت دارند .پدربزرگ صحبت از اقامت در اصفهان می کرد و اینکه اگر این وضع ادامه پیدا کنه ناچار به خرید خانه در ان شهر خواهد شد مادر وخانم کاشانی ارام سرگرم گفتگو بودند دوقلوها در کنار مادربزرگ به خواب رفته بودند آذین ساکت به صحبت های دیگران گوش می داد و مریم مشغول ریختن چای برای حاضرین بود امیر در گوشه ای دنج بقیه راتماشا می کرد من هر چند لحظه یکبار نگاهی به آسمان می انداختم و ترس از آنرا داشتم که هر ان بمبی از آن بالا بر سر ما فرود بیاید در همان حال زبری وجود جانوری را بر روی پای خود احساس کردم به شدت ترسیدم بی اختیار دستم را به سوی پا بردم ناگهان چنان آتشی در دستم روشن شد که بی اراده فریاد کشیدم و خودم را به طرف دیگران انداختم همه به طرفم دویدندبا دست دیگر مچ این دستم را گرفته وبی امان گریه می کردم. سوالات پی در پی اطرافیانم که ناشی از هراسشان بود مرابیشتر عذاب می داد نفسم بالا نمی امد که به انها پاسخی بدهم آقای کاشانی و پدر از دیگران به من نزدیک تر بودند و هرکدام در طرفینم جای داشتند آقای کاشانی با لحن تندی که نگرانی اش را نشان میدادپرسید کسی کبریت یا فندک ندارد؟
بلافاصله فندک پدربزرگ در دست او گذاشته شد در پرتو نور فندک دستم را کاملا" وارسی کرد در حین انجام این کار با لحن ملایمی پرسید درد در کدام ناحیه بیشتر است؟
انگشتی که سوزشش جانم را به لب رسانده بودنشانش دادم دوباره به دقت آن را وارسی کرد سپس خطاب به پدر گفت احتمالا عقرب یا زطیل نیشش زده چون جای نیش فقط یکی است لطفا" شما مچ دستش را محکم نگه دارید .
سپس از جیب شلوارش شیئی کوچک بیرون اورد با یک حرکت تیغه تیز چاقویی بیرون پرید تحمل دردی که به مرور سطح بیشتری از دستم را فرا می گرفت مشکل بود اما بدتر دیدن تیغه چاقو بود که بر روی فندک ضد عفونی می شد نمی دانستم می خاهند با من چه کنند با ایت حال حاضر بودم بمیرم ولی دیگر این درد را تحمل نکنم با اشاره بی صدای آقای کاشانی پدر محکمتر دستم را فشرد آنقدر محکم که به هیچ وجه نمی توانستم خودم را از دست او خلاص کنم.
سوزش شیی برنده بر روی انگشتم فریادم را به آسمان رساند ناگهان آقای کاشانی انگشتم را به دهان برد و با تمام قدرت محل بریدگی را مکید سپس محتویات دهانش را به بیرون پرتاب کرد این عمل چند بار تکرار شدسپس خطاب به پدر گفت: گمان کنم مقداری از زهر خارج شده اما برای اطمینان هر چه زودتر باید او را به بهداری برسانیم با گفتن این حرف به سوی اتومبیلش دوید به ماهم اشاره کرد زودتر سوار شویم .
مادر ومادربزرگ آهسته گریه می کردند و از خداوند شفای مرا می خواستند آذین متحیر به این صحنه نگاه می کرد مریم بازوی مرا گرفت وبه سوی اتومبیل هدایتم کرد پدر بزرگ و امیر هم قصد داشتند با ما همراه شوند اما پدر توصیه کرد آنها پیش بقیه بمانند شاید وجودشان نیاز باشد .
بهداری پایگاه مجهز بود برق تمامی منطقه قطع بود اما بعضی از قسمتهای ساختمان درمانگاه با موتور برق اضطراری روشنایی داشت معمولا" بهداری از کادر با تجربه ای سود میبرد اما در آن وقت شبو با آن شرایط جز یک پزشک وظیفه و دو نفر تزریقات چی شخص دیگری آنجا نبود پزشک کشیک با معاینه دست ورم کرده ام نظر آقای کاشانی را تایید کرد وگفت این نیش عقرب زرد است که در این حوالی فراوان است البته جای شکرش باقیست که مار جعفری نبوده شب گذشته پسر بچه ای را آوردند که مار نیشش زده بود در پایگاه این حوادث زیاد پیش می آید خوشبختانه شما اقدام به موقعی کردید به احتمال زیاد مقداری از زهر با خون آلوده از دست خارج شده والا بیمار در حال حاضر باید خیلی بدحالتر از این باشد من یک پادزهر برایش می نویسم که باید به او تزریق شود ضمنا" امشب اینجا بستری می شود تا مراقبش باشیم.
پدر با دلواپسی پرسید : آقای دکتر ممکن است حالش بدتر هم بشود ؟
لحن دکتر با تردید همراه بود.به احتمال قوی نه..اما بد نیست امشب را نزد ما بماند ببینم نام بیمارجوان ما چیست؟
مریم با صدای خوش طنینی پاسخ داد :آذر
دکتر در حالی که نبض مرا می گرفت گفت :آذر خانم چرا اینقدر ناله می کنی؟یک نیش ناقابل عقرب که این همه بی تابی ندارد
گفتارش حالت طنز داشت نتوانستم جوابش را ندهمبا ناله گفتم:
آنقدرهاهم ناقابل نبودمطمئنم اگر شما جای من بودید فریاد می کشیدید.دکتر وبقیه از حاضر جوابی من به خنده افتادند و به این طریق خیال همراهانم راحت شد که کمی بهتر شده ام.
پس از تزریق پادزهر و یک آمپول مسکن دردم کمی آرام گرفت روی تخت دراز کشیده بودم و با مریم و آقای کاشانی که نزدیکم ایستاده بودند به آرامی صحبت می کردم پدر رفته بود خبر سلامتی را به خانواده برساند ضمنا"آنان راآگاه کند که باید تا صبح در اینجا بستری باشم با نگاهی به مریم گفتم :احساس لرز می کنم.
نگاهی به چهره ام انداخت و پیشانی ام را نوازش کرد وگفت:الان برایت یک پتوی تمیز گیر می آورم.
آقای کاشانی قصد داشت خود برود اما مریم مانع شد وگفت:تو همین جا باش هرچه باشد من یک پرستارم و می دانم این نوع وسایل را از چه قسمتی می توان تهیه کرد.
با رفتن او آقای کاشانی روی لبه تخت نشست وبا نگاه پر مهری پرسید:بهتر شدید؟
بله خیلی بهترم
لحظه ای نگاه مشتاق اش بر چهره ام خیره ماند سپس گفت: عجیب نیست که همیشه بلاها همیشه بر سر شما نازل میشود؟
از تاثیر نگاه او گرمی مطبوعی در رگهایم دوید گفتم:عجیبتر اینکه همیشه شما هستید که مرا از مرگ نجات می دهید این دومین بار است که جان مرا نجات داده اید به خاطر هر دوبار از شما متشکرم.
نیازی به تشکر نیست این وظیفه من بود که برای نجات شما اقدام کنم اگر شخص دیگری هم جای شما بود به همین اندازه برایش تلاش می کردم .
از حرف او رنجیدم و به سردی گفتم :اوه که اینطور.
از اینکه با صراحت گفته بود من با دیگران هیچ فرقی برایش ندارم عصبانی بودم در همان حال تصمیم گرفتم تا زمانی که بوشهر را ترک می کنم حتی یکبار هم نگاهش نکنم گرچه تصمیم بچه گانه ای به نظر می رسیداما باید آنرا به مرحله اجرا می گذاشتم.
مریم با پتویی در دست وارد شد با اینکه زبری پتو ناراحتم می کرد اما گرمای آن بدن لرزانم را به رخوت کشید. با نگاهی به مریم گفتم بهتر است به منزل برگردی وکمی استراحت کنی من الان می خوابم و شاید تا صبح هم بیدار نشوم نیازی نیست خودت را به زحمت بیندازیفردا صبح پدر را بفرست که مرا برگرداند.
لبخند زنان گفت: منکه ار اینجا تکان نمی خورم تو بخواب و اصلا" نگران من نباش من همین دور واطراف جایی برای استراحت پیدا می کنم.مهرداد بهتر است تو به محل کارت برگردی ممکن است به وجودت نیاز باشد.صدای او را شنیدم که گفت :بله من باید هرچه زودتر بروم البته اگر فرصت شد باز هم به شما سر می زنم آذر خانم شما به چیزی نیاز ندارید؟
نه خیلی ممنون.
مطمئنید با من هیچ کاری ندارید؟
در گفتارش طنزی خاص نمایان بود .همانطور که چشم از مریم بر نمی داشتم گفتم:شما امشب به اندازه کافی زحمت کشیدید بیش از این توقعی ندارم.
صدای سر حالش را شنیدم که خطاب به خواهرش گفتکمریم جان به نظر تو که یک پرستار با تجربه هستی ممکن است نیش عقرب انسان را کینه توز کند؟
مریم لبخند ملیحی زد وگفت:نیش عقرب که نهه اما نیشزبان آدمها گاهی اوقات این عوارض را دارد.
دارویی هم برای این عارضه سراغ داری؟
دارو که چه عرض کنم اما..
ورود پدر جمله مریم را نیمه تمام گذاشت کنارم آمد و با مهربانی احوالم را پرسید برای اینکه خلطرش را آسوده کنم گفتم:دردم کاملا" از بین رفته فقط جای نیشش کمی زق زق می کند.
با خوشحالی خدا را شکر کرد و با نگاهی به آقای کاشانی گفت: نمی دانم چطور از شما تشکر کنم اگر اقدام به موقع شما نبود خدا می داند آذر الان در چه حالی به سر می برد ضمنا"امشب شنیدم که شما قبلا" هم یکبار جان دخترم را نجات داده اید پس بابت هر دوبار متشکرم.
آقای کاشانی با تواضع گفت:دفعه پیش تقدیر الهی بود که آذر خانم نجات پیدا کرد من فقط یک بانی بودم امشب هم هر کس دیگری جای من بود همین اقدام را انجام می داد گرچه این حادثه برای شما تازگی داره اما منکه چهارسال از سکونتم در اینجا می گذرد موضوعی بود که من نسبت به ان شناخت قبلی داشتم .
پدر با خوشرویی گفت:در هر صورت من دخترم را اول از خدا بعد از شمادارم
مریم پرسید آقای شریفی برنامه سفر چه می شود؟با این وضعی که پیش آمده فردا حرکت می کنیم؟
پدر نگاه مهربانش را به من دوخت وگفت :اگر به لطف خدا تا صبح حال آذر کاملا" روبراه شد همه چیز طبق روال قبلی پیش می رودو گرنه سفر کمی به تعویق می افتد البته شما را با امیر می فرستم .
آقای کاشانی دخالت کرد وگفت :قول می دهم تا فردا آذر خانم سرحالتر از همه ما باشد همین حالا هم چهره اشکاملا" سلامت به نظر می رسد
به پدر گفتم حق با آقای کاشانی است من هیچ احساس کسالت نمیکنم خیالتان از هر جهت آسوده باشدضمنا" بهتر است شما آقایان هر چه زودتر به محل خدمتتان بر گردیدبا این همه تاخیری امشب داشتید می ترسم برایتان گران تمام بشود. بوسه پدر بر پیشانی ام گرم وپر از مهر بود همراه با آن گفت:مطمئن باشم که هیچ ناراحتی نداری؟
مطمئن باش .حالا لطف" بروید که خیالم راحت بشود.
پدر از مریم به خاطر حضورش در انجا تشکر کرد و همراه با آقای کاشانی اطاق را ترک گفت.آن شب از ساعتی که اثر داروی مسکن از بین رفت درد امان مرا برید گرچه جای زخم ضدعفونی وباند پیچی شده بود با این حال تمام این کارها در کاهش درد هیچ تاثیری نداشت رسیدگی وکمک های مریم هم ذره ای از دردم را م نکرد نزدیک سحر به دستور دکتر مسکن دیگری به من تزریق شد اثر دارو دقایقی بعد مرا به خواب عمیقی فرو برد.
نوازش دست مهربانی را به خوبی احساس کردم هنوز پلک هایم را باز نکده بودم که صدای گفتگوی دو نفر توجهم را جلب کرد.
چقدر رنگ پریده به نظر میره
دیشب خیلی عذاب کشید تا نزدیک صبح از درد به خود می پیچید.
دکتر هیچ کاری برایش نکرد؟
کاری از دستش بر نمیآمد فقط نزدیک صبح مسکن دیگری برایش تجویز کرد.
از آقای شریفی چه خبر؟نیم ساعت پیش تماس گرفت ساعت هشت قرار است برای بردن ما بیاید.
از مادر چه خبر؟
دیشب بعداز رفتن شما تماس گرففتند حالشان خوب بود فقط دلواپس آذر بئدند راستی از خرمشهر خبر تازه ای نرسیده؟دلم برای پدر ومحمود خیلی شور می زند.
نگران نباش می دانم هر دو سلامت هستند گویا پایگاه خرمشهر در حال تخلیه است احتمال زیاد دارد که آنها هم به بوشهر بیایند.
خدا به خیر بگذراند این طور که پیداست این غائله به درازا خواهد کشید.
هیچ چاره ای نیست این جنگ به ما تحمیل شده ما هم تا آخرین نفس مقابله می کنیم.
خسته بنظر می رسی دیشب نخوابیدی؟
هنوز فرصت خوابیدن پیدا نکردم ساعت چهاو نیم پرواز داشتم پس از بازگشت هم به محض روبراه کردن کارها یکراست به اینجا آمدم حقیقتش خیلی نگران بودم.
برادر عزیزم ...پیداست حسابی گرفتار شدی.
گرمی مطبوعی را بر گونه های خود حس می کنم صدای جیغ آرام مریم بهانه خوبی برای بیدار شدن بود وقتی چشم باز کردم گوش او در دست برادرش پیچانده می شد.مریم با لحن معترضی گفت ببین ؟آذر رابیدار کردی.سرگرم احوالپرسی بودیم که پدر از راه رسیدخسته بود اما با نگاهی به مریم لبخندزنان پرسید:دیشب را خوب خوابیدی؟
دستش را در دست فشردم وگفتم در هر صورت گذشت و الان کاملا" خوبم.
برای رفتن حاضری؟
در حالیکه سعی میکردم از جا برخیزم گفتم: میبینید که حاضرم.
در همان حال سرگیجه چشمانم را تارکرد پدر خطاب به آقای کاشانی گفت:قرار شد نه ونیم حرکت کنند همه چیز حاضر است فقط منتظر آذر ومریم ختنم هستند.
پس بهتر است حرکت کنیم تا زودتر راه بیفتند.
پدر از اطاق خارج شد که با دکتر در مورد من صحبت کند موقع پایین آمدن از تخت آنقدر سرگیجه داشتم که بی اختیار پیشانی ام را با دست گرفتم ونالیدم مریم وبرادرش همزمان به من نزدیک شدند.چی شد؟
سرم به شدت گیج می رود واحساس تهوع دارم .
مریم بهتر نیست دکتر را خبر کنیم؟
نه این حالت طبیعی است آذر از دیشب تا بحال چیزی نخورده داروهای مسکن هم باعث ضعف می شود نگران نباش بعد از خوردن صبحانه حالش روبراه می شود.
با آمدن پدر آماده حرکت شدیم .دکتر هم او را همراهی می کرد با نگاهی به من پرسید: احساس درد نمی کنی؟
خیلی مک بیشتر احساس ضعف و سرگیجه دارم.
مهم نیست برطرف میشود فشارت پایین آمده برایت داروی تقویتی نوشتم با خوردن آنها کاملا" سرحال خواهی امد.
تک تک همراهانم از دکتر تشکر کردند وهمگکی به راه افتادیم در خانه با استقبال گرم حاضرین مواجه شدم همه برای حرکت آماده بودند مادر با عجله بساط صبحانه را برای چها نفر مهیا کرد میلی به خوردن نداشتم فکر اینکه تا چند دقیقه دیگر آنجا راترک می کردیم مرا عذاب می داد بغض گلویم را می فشرد گویا پدر متوجه من بودپرسید:چرا چیزی نمیخوری؟
با نگتهی به چهره مهربانش قطره های اشک بی اختیار از چشمانم فرو چکید صدایی که از گلویم در آمد کاملا"بغض آلود بود.
پدر خواهش می کنم اجازه بدهید اینجا بمانم من از حمله های هوایی هیچ ترسی ندارم .
مسئله فقط حمله های هوایی نیست به زودی این پایگاه خالی از سکنه می شود من هم ناچارم به ماموریت های دریایی بروم هیچ فکرکرده ای اگر حادثه ای پیش بیاید تک وتنها چه خواهی کرد برای مثال همین حادثه دیشب اگر مانبودیم تو چه می توانستی بکنی؟
آقای کاشانی دخالت کرد وگفت :پدرتان درست می گویند اگر ما از جهت خانواده هایمان آسوده خاطر باشیم با خیال راحتتری به وظیفه خود عمل می کنیم ضمنا"من وآقای شریفی در هر فرصتی تلفنی با شما در تماس خواهیم بود پس دیگر جای نگرانی نیست.
مادر گفت:هیچکدام ما راضی به رفتن نیستیم اما ناچاریم انشاالله به محض آرام شدم اوضاع بر می گردیم حالا اشک هایت را پاک کن و صبحانه ات را بخور باید زودتر حرکت کنیم.
اتومبیل ها برای حرکت آماده بودند آذین , خانم کاشانی مریم واحسان در بلیزر وبقیه ما در شورلت پدربزرگ جای گرفتیم قبل از خرکت در آخرین لحظات وقتی مشغول جای دادن ساک کوچکی در صندوق عقب بودم آقای کاشانی به من نزدیک شد و در حالیکه مرا یاری می کرد آهسته گفت:تا کی می خواهید مرا تحریم کنید؟شاید این آخرین دیدارمان باشد نمی خواهید برا ی آخرین بار...نگاهم بی تاب به سوی او برگشت برخورد دو نگاه مشتاق چقدر شیرین بود اما این اشک لعنتی ای کاش در این لحظه فرو نمی چکید صدای خوش طنینش از هر نوایی دل انگیز تر به گوش می رسید.
قبل از رفتنت باید یک حقیقت را بدانی تو برایم یک استثنائ هستی و عزیزترین عزیزها
نتوانستم در پاسخش حتی کلامی بگویم ریزش اشک لحظه ای امانم نداد وبغض چنان گلویم را فشرد که حرف ها پشت کوهی از غم ماند و بر لبانم جاری نشد.
در لحظه حرکت اتومبیل ها همه چهره ها اشک آلود بود نگاه غمگین مسافرین غم عزیزانی را داشت که هم چنان استوار در پایگاه می ماندند .
من در کنار غم بزرگم شادی کوچکی داشتم(قلب من برای همیشه نزد آن عزیز به یادگار مانده بود)
اقامت دو ماهه ما در تهران با لحظات تلخ وشیرینی همراه بود .هواپیماهای دشمن تهران وبیشتر شهرهای ایران را تهدید می کرد در این جا هم با اعلام وضعیت قرمز اکثر مردم به کوچه وخیابان می ریختندودر گوشه ای پناه می گرفتند. به محض شروع حمله پدافند هوشیار ومقاوم شهر را زیر پوشش دفاعی خود قرار می داد با شلیک آتشبارها پهنه آسمان ستاره باران می شد طی ایت مدت پدر مدام در تماس بود و ما را از سلامت خود مطلع می ساخت هربار که طرف مکالمه اش می شدمبا شرم خاصی احوال آقای کاشانی را می پرسیدم پدرهم با ظرافت خاصی مرا از سلامت اوآگاه می ساخت.یکبار پس از کلی زمینه چینی پرسیدم از آقای کاشانی چه خبر؟
همراه با خنده سرخوشی گفت:مایلی با خودش صحبت کنی؟
با ناباوری پرسیدم مگر پیش شماست؟
بله همین جا روبرویم نشسته,باور نمی کنی بیا با خودش صحبت کن من خداحافظی می کنم سلام گرم مرا به همه برسان.
خدانگهدار بابا چان مواظب خودت باش.
لحظه ای بعد صدا خوش آهنگ او در گوشی پیچید.الو سلام خانم شریفی
سلام آقای کاشانی حال شما؟احساس می کردم صدایم می لرزد بدتر از آن چند جفت چشم کنجکاو به من خیره شده بود در آن حال صدای او را دوباره شنیدم.
به لطف شما بد نیستم.خانواده چطورند؟
همگی سلام می رسانند از پدر وبرادر شما چه خبر؟
انها هم سلامت هستند اتفاقا" هردو به بوشهر منتقل شده اند
چه خوب پس شما دیگر تنها نیستیدراستی وضعیت پایگاه چطور است هنوز کسی برنگشته؟
اوضاع خیلی بهتر از روزهای اول است گویا تعدادی از ساکنین هر دو پایگاه به منازل خود برگشته اند.
برنامه انتقالی مریم چه شد هنوزبرای او اقدامی نکرده اید؟
پدر تلاششش را میکند که او را به همین جا انتقال دهداز او ومادر خبر ندارید؟
چند روز پیش آنها را دیدم هردو سلامت بودند فقط مادرتان کمی بی تابی میکرد.
چندبار سعی کردم با آنها تماس بگیرم نشد نمیدانم علتش چیست؟
نگران نباشید مریم گفت کابل های آن منطقه دردست تعمییر است برای همین تلفن ها قطع شده اگر سفارش خاصی دارید بگویید من فورا" به آنها اطلاع می دهم.
گرچه باعث زحمت می شود اما مطلبی بود که می خواستم امروز از آن باخبر بشوند .
اتفاقا" خیال داشتم عصر سری به انها بزنم خوشحال می شوم بهانه ا هم داشته باشم .
لطف کنید از طرف من به مریم بگویید بسته ای سفارشی در راه است لطفا" پس از دریافت مرا از رسیدن آن مطلع کند.
حتما" همین امروز پیغام شما را م رسانم امر دیگری نیست؟
عرض دیگری ندارم فقط برای زحمتی که به شما محول کردم واقعا" عذر می خوام.
خیلی تعارف می کنید آقای کاشانی فراموش کردید چقدر به گردن من حق دارید؟
خواهش می کنم شرمنده نفرمایید ضمنا" سلام گرم مرا به اهل خانه برسانید.
ممنون شما هم سلام مرا به آقایان کاشانی برسانید خدانگهدار .
وقتی مکالمه به پایان رسید مثل بهت زده ها پای تلفن ماندم چقدر انتظار این مکالمه را کشیده بودم درست چهل روز از آمدن ما به تهران می گذشت در این مددت هر روز آرزو می کردم حتی برای لحظه ای با او هم صحبت بشوم وحالا...چقدر گفتگوی ما سرد و رسمی صورت گرفته بود .
مادر کنجکاوانه سوالاتی در مورد آقای کاشانی کرد که هر کدام را با پاسخ کوتاه جواب گفتم و اضافه کردم امروز باید سری به کاشانی ومریم بزنم با من کاری ندارید؟
نه ولی سعی کن به تاریکی بر نخوری.پس ا سفارشات مادر یک راست به حمام رفتم شاید یک دوش آب گرم می توانست مرا سر حال بیاورد
زمانی که زنگ خانه پدربزرگ مریم را می فشردم آفتاب در حال فرو نشستن بود.خانه زیبای آقای کاشانی در ناحیه ای به نام زعفرانیه قرار داشت مریم با چهره ای بشاش در را برویم گشود طی این مدت اولین بار بود که او رااینقدر سرحال می دیدم .
به دنبال او برای احوالپرسی به درون ساختمان رفتیم خانم با آغوش باز و به گرمی با من روبرو شد .پدربزرگ ومادربزرگ هم امروز شادتر از همیشه به نظر می رسیدند بر روی مبلی در کنار خانم کاشانی نشستم و نگاهی به اطراف انداختم ظرفهای انباشته از میوه وشیرینی پیشدستی های آماده و فضای منزل نشان می داد که در انتظار ورود مهمانی هستند .با نگاهی به خانم کاشانی گفتم خاله جان می بخشید که بی موقع مزاحم شدم .
از وقتی دو خانواده با هم صمیمی شدند او را خاله جان خطاب می کردم چهره دلنشین و دوست داشتنی اش به تبسمی از هم باز شد وگفت: چرا بی موقع؟اتفاقا" منتظرت بودیم.
منتظر من؟شما از کجا خبر داشتید قرار است من بیایم؟
نگاهم به چهره خندان مخاطبم دوخته شده بود که ناگهان صدای مردانه ای گفت:من خبر آمدن شما را اعلام کردم.
نه باور نمی کردم این اصلا باورکردنی نبود !آقای کاشانی با چهره ای متبسم روبرویم ایستادهومرا تماشا میکرد در نگاه اول چیزی شبیه به ناله از گلویم خارج شد .
آه ..آقای کاشانی این شما هستید؟
چشمانش برق شیطنت آیزی زد وبا گامهای منظمی به سویم امد و لبخندزنان گفت:توانستم حسابی غافلگیرتان کنم.
هنوز هم باورم نمی شود که این واقعا" شما هستید.
روی مبلی روبرویم نشست . همراه با نگاه موشکافی پرسید:چرا اینقدر لاغر شدید؟آب وهوای تهران به شما سازگار نیست؟
نه تنها این بلکه همه چیز دست به دست هم داده وروز بروز مرا بیشتر ذوب میکنند.
مریم ظرف شیرینی را تعارف کرد همراه با ان فنجان چای را هم جلویم گذاشت باتشکر از او به آقای کاشانی گفتم:نگفتید چطور در این چند ساعت خودتان را بهاینجا رساندید؟
امروز وقتی با شما صحبت می کردم حتی در تخیلم نمی گنجید به این زودی سعادت دیدارتان نصیبم شود .ساعتی بعد از ان باخبر شدم برای یک پرواز اضطراری و جابجا کردن تعدادی قطعات یدکی به تهران اعزام خواهم شد وقتی به تهران رسیدم یکراست آمدم خانه پدربزرگ میدانستم شما عصر به اینجا می آیید.
از پدرم چه خبر سرحال است؟
خیالتان آسوده باشد کاملا سلامت وسرحال است اتفاقا" قبل از حرکت او را تلفنی درجریان سفر گذاشتم برای همه شما سلام فرستاد و سفارش کرد نگران هیچ چیز نباشید .فقط از من خواست در مورد تحصیل شما بپرسم واینکه با درسها چه میکنید؟
در حال حاضر موقتا" در یکی از دبیرستانها سرگرم درس خواندن هستم وطبق روال آنها پیش می روم البته خیلی مایلم به بوشهر برگردیم فعلا"مشغول قانع کردنمادر هستم هیچ بعید نیست تا پایان همین ماه به پایگاه برگردیم.
گرچه وجود شما در پایگاه موهبتی است اما فعلا"عجله نکنید بگذارید اوضاع کمی آرامتر بشود .
معلوم نیست این وضع کی تغییر پیدا می کند و ما تا چه وقت باید به امید آرام شدن اوضاع بنشینیم البته در حال حاضر در منزل دایی کاملا" راحت هستیم اما این یک واقعیت است که هیچ جا خانه خود انسان نمی شود.
خانم کاشانی به تائید حرف من گفت: حق با آذر است گرچه من ومریم در اینجا در رفاه هستیم اما روزی نیست که آرزو نکنم ای کاش در خانه خودم بودم .
نگاه آقای کاشانی به سوی من برگشت وپرسید از پدربزرگ چه خبر؟آنها چه می کنند؟
به لطف شما بد نیستند اتفاقا" چند روز پیش تماس گرفتند.قرار است خانه ای در اصفهان اجاره کن پیشنهاد می کرد ما هم به انها ملحق شویم.
تصمیم دارید به اصفهان بروین؟
تصمیم گیری با مادر است ولی همانطور که گفتم من همه تلاشم اینست که به بوشهر برگردیم.
مادربزرگ آقای کاشانی که پیرزن خوشرویی بود عینک ذره بینی اش را کمی جابجا کرد و لبخندزنان گفت:عجیبه که شما اینقدر به بوشهر علاقه دارید شنیدم انجا آب وهوای بسیار گرمی دارد.
مریم گفت :درست شنیدید عزیز جان اما به قول شاعر کجا خوش است؟آنجا که دل خوش است.
از لحن شاعر مابانه مریم به خنده افتادم مادربزرگ سری جنباند و به حالت پر رمزو رازی گفت:پس اینهمه شور والتهاب بی علت نیست از شرم نگاهم را به زیر انداختم وسکوت کردم .پدربزرگ که به علت کهولت سن به کمک سمعک حرفها را میشنید گفت: مگر خودت یادت رفته درست خاطرم هست ان روز که برای اولین بار مرا در دادگستری دیدی چطور دست وپایت را گم کردی.
بعد نگاهش را طرف ما چرخاند وگفت:البته در آن زمان به آنجا می گفتن عدلیه.
مادربزرگ خنده ای کرد وگفت:من دستو پایم را گم کردم یا تو که کارو زندگیت ول کردی دنبال ما راه افتادی
بحث بر س اینکه کدام یک زودتر در دام افتاده بالا گرفته بود .مریم برایختم غائله پرسید راستی آذر خبر تازه را شنیدی؟با کنجکاوی گفتم کدام خبر؟
اینکه ما هم به پایگاه شما نقل مکان کردیم.
با خوشحال گفتم :واقعا" چه خبر خوشی در کدام قسمت ساکن شدید؟
مهرداد می گوید در قسمت A خانه ای برایمان در نظر گرفته اند این طور که او توضیح داد فقط یک خیابان با شما فاصله داریم.
وای چه عالیبهتر از این ممکن نیست اگر مادر این را بشنود حسابی خوشحال می شود خاله جان تصمیم ندارید از خانه جدید دیدن کنید؟شاید اگر شما تصمیم به بازگشت بگیرید مادرهم تشویق بشود.
حقیقتش آذر جان من هم خیال بازگشت دارم خصوصا که مریم نمی تواند تنها به آنجا برگردد مرخصی اش هم چند روز پیش تمام شد اگر می بینی هنوز اقدام به بازگشت نکرده به خاطر جریان نقل وانتقال است از طرفی وضعیت اینجا هم با بوشهر تفاوت زیادی ندارد هر شب با این حمله های هوایی تن آدم می لرزد پس چه فرق میکند اینجا باشیم یا بوشهر.
حق با شماست من هم همین را به مادر می گویم .آخ مثل اینکه دیر شد به مادر قول داده بودم قبل از تاریک شدن هوا برگردم اما پیش شما آنقدر خوش می گذرد که گذر وقت را فراموش کردم.
برای شام نمی مانی؟
ممنونم خاله جان به مادر قول دادم حتما" باید برگردم راستی آقای کاشانی شما تا کی در تهران هستید؟
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت وگفت تا شش ساعت دیگر نیمه شب امشب باید برگردم.
امشب؟!!!
لحظه ای که به خود آمدم متوجه نگاه اطرافیانم شدم گویا رنگ پریده ام از چشم کنجکاو انها پنهان نمانده بود.با صدای گرفته ای گفتم : خوب سلا مرا به پدر برسانید و بگویید که از پس درسها خوب بر می آیم ضمنا"...
حرفم را قطغ کرد وگفت فرصت برا خداحافظی هست من شما را میرسانم.
راضی به زحمت شما نیستم خصوصا"که وقت شما آنقدر محدود است که نباید آنرا در بدهید.
اینقد تعارف نکنید و مطمئن باشید وقت من هدر نمی رود تا شما سرگرم خداحافظی هستید من اتومبیل را حاضر می کنم.
زمانی که راه افتادیم هوا کاملا" تاریک شده بود در نیمه های آبان در این شهر هوا رو به سردی می رفت.نسیم خنکی که از شیشه نیمه باز به صورتم می خورد گونه های داغم را نوازش میکرد از لحظه حرکت کلامی بین ما ردوبدل نشده بود اما این کوت از هر کلامی گویاتر بود از گوشه چشم دزدکی نگاهی به نیم رخ زیبایش انداختم عمیقا" در فکر بود چه موضوعی او را تا این حد به خود مشغول کرده بود؟با فشردن پدال ترمز ایستاد باید تا سبز شدن چاغ صبر می کردیم.فرصت خوبی بود بی اختیار پرسیدم:شما همیشه اینقدر ساکت هستید؟
نگاهش به سویم برگشت طپش قلبم به وضوح تندتر شد به آرامی گفت:
هر وقت بخواهم در مورد موضوع مهمی صحبت کنم شروعش برایم خیلی مشکل است خصوصا"اگر حرف حرف دل باشد شاید باور نکنید امروز در تمام طول پرواز به یک مسئله می اندیشیدم به اینکه چطور می توانم هر آنچه که در فکرم می گذرد در حضور شما بیان کنم.
برای کسی که مشتاق شنیدن است نقطه شروعش اصلا"مهم نیست.
اتومبیل را دوباره به حرکت در آورد وگفت:قبل از هر چیز بهتر است از خودم برایتان بگویم چون برای مطالب بعدی لازم است کمی با روحیه ام آشنا باشید.لحظه ای ساکت شد اما مجددا" ادامه داد: شاید تا بحال به این حقیقت پی برده باشید که من مرد چشم وگوش بسته ای نیستم از زمانی که خودم را شناختم در رفاه وآزاد زندگ کرده ام .سفرهای زیادی به شهر های گوناگون داشته ام و حتی چهار سال را خارج از ایران گذراندم طی این مدت با اشخاص گوناگونی مواجه شدم و تجارب زیادی کسب کردم منظورم را درک می کنید؟
آهسته گفتم بله.
این تجربه ها باعث شد تا حدی بتوانم به روحیه اطرافیانم پی ببرم و در شناخت افراد کمی خبره بشوم.
باز هم سکوت...واین بار وقتی دوباره صدایش را شنیدم با لرزش خفیفی همراه بود.
از جمله کسانی که باطنی چون آئینه داشت و من به آسانی توانستم تا عمق وجودش را در یابم شما بودید ..شاید این جمله کمی اغراق آمیز به نظر بیاید اما عین واقعیت است از همان برخورد اول زمانی که جسم نیمه جانتان را از میان امواج آب بیرون کشیدم حس مالکیت عجیبی نسبت به شما پیدا کردم تا حدی که پس از رفتنتان خودم را سرزنش کردم که چرا هیچ نام ونشانی از شما نگرفتم ؟چند روز بعد مرخصی به پایان رسیده بود وچاره ای جز بازگشت نداشتم زمانی که بندر انزلی را ترک می کردم با خودم قرار گذاشتم در رخصی بعدی به هر طریقی نشانی از شما پیدا کنم.از آنجایی که دست تقدیر بازی های عجیبی دارد بار دیگر در هواپیما به شما برخوردم هرچند نقش چهره اتان در ضمیرم حک شده بود اما بعد مسافت آنقدر زیاد بود که از خودم پرسیدم ممکن است این دختر همان غریب آشنای من باشد؟خوشبختانه حوادث بعدی باعث شد پاسخ خود را بگیرم.آن روز به قدری خوشحال بودم که سر ا پا نمی شناختم تنها نگرانی ام شما بودید که هیچ چیز را به خاطر نداشتید.این بار هم باز سرنوشت یاری ام کرد وشما ومریم با هم آشنا شدید با خودم گفتم نباید فرصت را از دست داد وجود مریم تنها دستاویزم بود به همین خاطر از شما خواستم دوستی اتان را با اوحفظ کنید.از آن پس در هر برخوردی بیشتر می فهمیدم تا چه حد از نظر عاطفی به شما وابسته ام با اینهمه رفتار بیآلایش شما مرا ملزم می کرد که در این دیدارها دست از پا خطا نکنم.مکث کوتاهش با نفس عمیقی که کشید همراه شد سپس گفت :امیدوارم تصور نکنیند انسان خودخواهی هستم که بدون اشاره ای از سوی شما در مورد همه مسائل اینطوربی پروا صحبت می کنم.این را همه می دانند که زبان نگاه از هر کلامی گویا تر است و من از این طریق دانستم که این محبت یک جانبه نیست به همین خاطر مهرتان روز به روز بیشتر رهمه وجودم را در بر گرفت اما در کنار این احساس شیرین مسئله ای مرا شدیدا" رنج میدهد.
صف طویل اتومبیل های پارک شده پشت چراغ قرمز او را نیز وادار به توقف کردنگاهش به سوی من برگشت و گفت میدانید چه چیز مرا رنج می دهد؟اینکه هر بار احساس می کنم کاملا" به شما نزدیک شدهام و دیگر هیچ مشکلی سر راهمان نیست دست تقدیر ما را از هم جدا می کند و بین مان فاصله می اندازد.
شاید سرنوشت می خواهد میزان علاقه ما را بسنجد.
شاید این طور باشد اما نمی خندی اگر بگم من کمی از این بازی های سرنوشت می ترسم.
صدایم کاملا" می لرزید :گفتم نه نمی خندم چون با این اوضاع واحوال من هم از آینده شدیدا" هراس دارم برای همین می خواهم در بوشهر باشم چون اگر قرار است عمر کوتاهی داشته باشم می خواهم در کنار شما باشم.
نگاهش دوباره به سویم برگشت در انعکاس نور چراق برق خیابان چهره مردانه اش دلنشینتر از همیشه دیدم. همراه با لبخندی گفت" خیالم را راحت کردید خوشحالم می بینم هردوی ما یک آرزوی مشترک داریم .فاصله زیادی تا منزل دایی نداشتیم اگر دو خیابان دیگر را پشت سر می گذاشتیم به مقصد م رسیدیم از اینکه دوران با او بودن به سرعت گذشته بود دلگیر بودم در همان حال ناگهان برق قطع شد و سراسر شهر در تاریکی فرو رفت .قطع برق نشانه حمله هوایی بود لحظه ای بعد صدای گوشخراش پدافند ها صحت گمان مرا ثابت کرد ناخودآگاه ترس همه وجودم را فرا گرفت با وحشت گفتم:حمله هوایی.
با لحن آرامش بخشی گفت :نترس پدافند ها به کار خود واردند جای نگرانی نیست به دنبال این کلام اتومبیل را در کناری متوقف کردو چراغهایش را خاموش کرد.سپس با مسائل متفرقه سعی داشت ترس مرا کاهش دهد .شاید حدود بیست دقیقه در همان حال ماندیم وقتی اوضاع آرام شد دوباره به حرکت در آمدیم جلوی منزل از او خواستم که به خانه بایید وبا خانواده دایی از نزدیک آشنا بشود .
عذرخاهی کرد وگفت :خیلی مایلم با تمامی اقوامت آشنا بشوم ولی امشب وقت مناسبی نیست خصوصا" که باید هرچه زودتر خود را برای سفر مهیا کنم.راستی چیزی هست که باید آنرا در فرصتی مناسب و در حضور خانواده هایمان به تو می دادم اما می ترسم هیچ وقت فرصت آن را پیدا نکنم در هر صورت هدی ای است ناقابل این را به رسم یاد بود از من بپذیر امیدوارم یک روز در جمع نزدیکمان ان را به گردنت بیاویزم.
جعبه چهار گوش کوچکی که میان زرورقی طلایی رنک پیچیده شده بود در دست فشردم .
این با ارزش ترین هدیه ای است که در طول عمرم گرفتم قول ی دهم مانند جان ازش نگهدای کنم تا روزی که...
شرم مانع ادامه صحبتم شد لبخند محوش با صدایی گرم همراه شد :پس به امی آن روز
آنقدر کنار در بسته منزل دایی ایستادم تا اتومبیل از نظر محو شد .
حلقه اشکی که در آخرین نگاه چشمان او را پوشانده بود قلب مرا مالامال از غم کرد .گونه های اشک آلودم را به سرعت پاک کردم و زنگ را فشردم.فرامرز در را به رویم گشود ودر اولین برخورد با اخم های گره کرده پرسی :کجا بودی؟
در این مدت که با انها زندگی می کردیم رابطه فرامرز با من خیلی صمیمی شده بود از این رو خود را در مقابل من مسئول میدید همه سعی ام را بهکار گرفتم که اندوهم را پنهان کنم .گفتم:صبر کن بیام تو بعد سئوال کن.
در خانه همه دلواپس من بودند.مادر با نگاه خشمگینی پرسید:این چه وقت برگشتن است؟مگر قرار نبود زودتر برگردی؟
با صدای بغض آلودی گفتم :شما اجازه نمیدهید انسان از راه برسدصبر ک
مطالب مشابه :
سال شمار یغما گلرویی
(4 ترانه ـ صدای تو /مرا به یادآر رمانِِ نامه به کودکی نظر با عنوانِ مرا به
زندگی نامه ی یغما گلرویی
(4 ترانه ـ صدای تو /مرا به یادآر / بوته انتشار ترجمه رمانِِ نامه به کودکی که هرگز
یلدا شبی به طول تمام تاریخ
تپشهای قلبم را به باور خاطرههایم پیوند مرا و یادگاران مرا به نیکی یادآر.
قلب طلایی
رمــــــان کوچک نشست,یادآر که قلب مرا تا ابد در نشانم بدهد مرا به یکی اطاقها
مکتب ادبی رمانتیسم و جلوه های آن درشعر فارسی
در دوره ی رومانتیک « رمان » نسبت به سایر دی فسرده ، یادآر جان نثار و او مرا
علی اکبر دهخدا
مجموعه رویداد هایی که به یک یادآر ز شمع فرانسوی آمده بود، و به هيچ وجه مرا
مهسهلی کوردی
*****وبلاگ متنوع عبدالرحمن رحيمي نيا به حه یادار له کوتیان پشیله گووت به ده رمان
برچسب :
رمان مرا به یادار