روزای بارونی69

سایت همیشگی رمانا کلیک کنید

روزای بارونی69 تاريخ : چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۰۳ | 23:28 | نويسنده : ♥♥♥مدیریت♥♥♥
طناز هیجان زده سرش رو تو سینه احسان پنهان کرد و جیغ کشید:
- نه احسان تو رو خدا!
آتیش ها از هیجان اولیه افتاده بودن و ارتفاعشون کم شده بود ... همه با دیدن احسان راه رو باز کردن و اینقدر از دیدن حالت اون دو نفر هیجان زده شدن که کم مونده بود حنجره هاشون رو پاره کنن ... احسان آروم گفت:
- منو محکم بچسب ...
و بعدش با یک دو سه جمع شروع کرد به پریدن از روی آتیشا ... وقتی از روی هفتمین آتیش پرید کنار کشید و اجازه داد دوباره هیزم بریزن روی آتیش ها و بزرگشون کنن ... همه هیجان زده داشتن تشویقشون می کردن .. طناز سرش رو از توی سینه احسان بیرون کشید و گفت:
- سالمیم؟!
احسان خندید و گفت:
- آره عزیزم ... ترسوی کوچولوی من ...
طناز مشتی به سینه احسان کوبید و گفت:
- دیوونه! بعضی وقتا یادت می ره ما عادی نیستیما ...
احسان آهی کشید و گفت:
- یادم نمی ره ... اما بعضی وقتا دلم تنگ می شه برای عادی بودن ...
ناز هم سری تکون داد و آروم خودشو از توی بغل احسان بیرون کشید و ایستاد ...
ویولت با ناز سرشو تکون داد به بازوی آراد و گفت:
- انگار نه انگار که زمستونه ... هوا چه خوبه!
- هیجان بالاست عزیزم ... وگرنه هوا که سرده ...
- چقدر دوست دارم از روی آتیش بپرم ...
آراد نگاش کرد و گفت:
- خوب بپر عزیزم ...
ویولت لب ورچید و گفت:
- اینجوری آخه؟
و اشاره ای به وضعیت لباسش کرد ... بعد گفت:
- اگه مثل گذشته ها بودم کفشامو در می آوردم ، لباسامم تا زانو می گرفتم بالا و یه بپر بپر حسابی راه می انداختم ...
آراد سرشو کج کرد و گفت:
- پشیمونی؟!
ویولت چشماشو گرد کرد و گفت:
- نه دیوونه! پشیمون چیه؟ داشتن تو به همه اینا می ارزه ...
آراد لبخندی زد و گفت:
- وایسا یه لحظه من الان می یام ...
قبل از اینکه ویولت بتونه چیزی بپرسه آراد رفت ... پنج دقیقه بعد برگشت بازوی ویولت رو کشید و گفت:
- بیا کوچولوی من ...
ویولت با تعجب گفت:
- کجا بریم؟! همه اینجان ...
- دقیقا برای همین می گم بیا بریم ...
دست به دست هم ساختمون باغ رو دور زدن ... پشت ویلا یه برکه کوچیک و یه آبشار مصنوعی بود ... ویولت با دیدن آتیش کوچیکی که یکی از خدمتکارا درستش کرده بود و مشغول جمع و جور کردن دور و برش بود هیجان زده گفت:
- وای! آراد ...
آراد با خنده گفت:
- مگه من می ذارم حسرت چیزی به دل عشقم بمونه؟!
ویولت آهی کشید و گفت:
- بعضی وقتا واقعا می مونم در جواب اینهمه محبتت چی بگم!!!
آراد دستش رو کشید و گفت:
- هیچی نگو ... فقط بیا دوتایی از روی آتیش بپریم ...
خدمتکار جلو اومد و رو به آراد گفت:
- خوبه آقا؟!!
آراد انعام قابل توجهی بهش داد و گفت:
- عالیه ... حالا می تونی بری ...
پسر با خوشحالی انعامش رو گرفت و به سرعت رفت ... ویولت وقت رو تلف نکرد ... کفشاشو در آورد ... پاهاش روی سنگ ریزه های کف باغ مور مور شدن ... اما بی توجه لباس بلند طلایی رنگش رو با یه دست بالا گرفت، با دست دیگه هم بازوی آراد رو گرفت و هر دو با فریاد:
- زردی من از تو سرخی تو از من ...
از روی آتیش پریدن ... پریدن ... داد کشیدن و صدای خوشبختیشون رو به گوش خدا رسوندن ...


مطالب مشابه :


دانلود رمان

به رمانکده گلها 27 خوش اومدین. امیدوارم لحظات خوبی رو اینجا سپری کنید و تک آهنگهای عاشقانه.




عملیات عاشقانه 8

رمانکده رمان ها - عملیات عاشقانه 8 - بیاین اینجا کلی رمان داریم از پلیسی بگیر تا عاشقانه




عملیات عاشقانه 13 (قسمت آخر)

رمانکده رمان ها - عملیات عاشقانه 13 (قسمت آخر) - بیاین اینجا کلی رمان داریم از پلیسی بگیر تا




روزای بارونی 64

رمانکده رمان ها - روزای بارونی 64 - بیاین اینجا کلی رمان داریم از پلیسی بگیر تا عاشقانه بهترین




روزای بارونی69

رمانکده رمان ها - روزای بارونی69 - بیاین اینجا کلی رمان داریم از پلیسی بگیر تا عاشقانه بهترین




روزای بارونی75

رمانکده رمان ها - روزای بارونی75 - بیاین اینجا کلی رمان داریم از پلیسی بگیر تا عاشقانه بهترین




روزای بارونی 72

رمانکده رمان ها - روزای بارونی 72 - بیاین اینجا کلی رمان داریم از پلیسی بگیر تا عاشقانه بهترین




برچسب :