رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من15

با رسیدن به میزشون خانم یزرگ منش همراه ارتین و باربد بلند شدن...!

اوکی...!بابا باکلاس ها...!

برعکس قیافهی من گه از استرس شبیه میت شده بود..!

اون ها کاملا خونسرد به نظر مییومدن و از چهره هاشون فهمیدم کارشون خیلی خاص نیس...!

ارتین با خوشرویی ذاتیش گفت

سلام خانم ها حال شما...؟؟

چرا این و یاسمن تا به هم میرسن نیش هاشو ن تا بناگوش وا میشه...؟

این یه موضوع مبهمه هنوز برا من...!

اونم یاسمن که تا پسر میبینه حالش به هم میخوره....!

 یاسمن جواب داد

-ممنون اقاارتین

با خانم بزرگ منش روبوسی کردیم و نشستیم

نگاهی به اطراف انداختم

دخترهای جلف زیادی تو کافه حضور داشتن

که با چشماشون رسما داشتن باربد و ارتینو میخوردن

البته بیش تر باربد و چون  تو معرض دید بود...!

خلاصه بعد از احوال پرسی های همیشگی خانم  بزرگ منش گفت

ببخشید که مزاحمتون شدم راستش من میخواستم ارجع به یه پیشنهاد با رویا جان صحبت کنم این شد که برای این که رویا تنها نباشه به شما هم زحمت دادم یاسمن جان!

یاسمن که انگار خیلیم خوش حال بود اومده گفت

نه بابا خانم بزرگ منش این چه حرفیه مزاحمت کدومه...!

انقد خانمانه اینا رو گفت که فکم افتاد با دهن باز داشتم بهش نگاه میکردم که به دور از چشم همه یه چشمک بهم زد یعنی بیخی بابا...!

رو برگردوندم که با چشم های قهوه ای برخورد کردم..!

باربد به من خیره نگاه میکرد بر خلاف تصورم که فکر میکردم وقتی من متوجه نگاهش بشم روشو برمیگردونه زل زد تو چشمام ...!

وا رفتم اساسی...!

سریع رومو برگردوندم و به خانم بزرک منش که داشت با قاشق تو لیوانش ور میرفت نگاه کردم...!

خانم بزرگ منش سرشو اورد بالا و لبخند ارامش بخشی بهم زد

-رویا جان دخترم دلم نمیخواد خیلی بهت استرس وارد کنم که با خودت کلنجار بری خانم بزرگ منش با من چی کار داره واسه همین میرم سراغ اصل مطلب..

راستش همسر خدا بیامرز من یه شرکت بزرگی رو راه اندازی کرد که تا الان  سر پا مونده و یکی از شرکت های موفق هم به حساب میاد و با توجه به همین موضوع..!

ما رقیب های کاری زیادی داریم که به هر نحوی میخوان ما رو از دور خارج کنن

ومتاسفانه از هیچ کاری برای رسیدن به این هدفشون چشم پوشی نمیکنن...!

حتی گااهی افرادی رو به طور نفوذی میفرستن توی شرکت تا هم براشون خبر ببره هم باعث اختلال تو روند کا رهای ما بشن.....!

این چند ماه یکی از مهم ترین ماه های شرکت هست چون سرمایه گذار های زیادی از مناطق و کشور ها ی مختلف میان و در این زمان امکان وجود خطر برای شرکت زیاده

متاسفانه من چند روز پیش فهمیدم منشی که ما استخدام کردیم جزئی از نقشه ی یکی از شرکا بوده ...!

باید بگم کار اون فقط کار یک منشی معمولی نبود

و بیش تر هماهنگی ها رو اون انجام میداد که حالا با اخراجش سخت تو ی دردسر خواهیم افتاد...!

هنوزم ربط خودمو با  این موضوعی که خانم بزرگ منش مطرخ کرد نمیدونستم...!

حتی ربط باربد و ارتینو..؟؟؟

خانم بزرگ منش ادامه داد

-راستش من یه خواهشی ازت دارم رویا جان باتوجه به این که ما به شخص قابل اعتمادی احتیاج داریم و قطعا طول میکشه تا قبل از کارهای مهمی که برای شرکت پیش میاد کسی رو پیدا کنیم ازت خواهش میکنم بیای و به عنوان منشی مخصوص چند وقتی رو پیش ما کار کنی..!

به وضوح جا خوردم....!

من...؟؟

من که اصلا رشتم این نبود خیر سرم..!

من داشتم دندون پزشکی میخوندم...!

اخه/..!

-خانم بزرگ منش راستش من  کاری که شما بهم پیشنهاد دادینو یاد ندارم یعنی...!

-میدونم ...میدونم..اما ارتین و باربد که اون جا حضور دارن میتونن بهت یاد بدن کار سختی نیست و باتوجه به اینکه تو دختر باهوشی هستی زود یاد میگیری من مطمئنم...!

نیشم شل شد تاحالا از یه غریبه با این سن و سال این قدر واضح تعریف نشنیده بودم...!

نگاهم که به باربد افتاد

خود به خود از روی کره ی زمین محو شدم از خجالت...!

با یه پوزخنده فوق العاده تحقیر امیز به من نگاه میکرد از چشماش چیزی نگم بهتره..!

پر از غرور و سردی...!

یه کم فکر کردم..!

پیشنهاد بدی نبود مگه من نمیخواستم قبل گرفتن مدرکم کار کنم

حالا کجا از این جا بهتر...؟؟

با صدای خانم بزرگ منش به خودم اومدم

یاسمنم داشت بهم نگاه میکرد اعتماد توی چشمهاش موج میزد میدو نستم موافقه من پیششون کار کنم...!

-رویا جان من خوب میدونم باید فکر کنی اما متاسفانه ما وقتی نداریم راستش باید الا ن بهم اجواب بدی و اگرموافق بودی باید از فردا مشغول به کار شی...!

-فردا....؟؟؟

ناخوداگاه این جمله رو به زبون اوردم!

-اره دخترم فردا!ما خیلی از کارامون عقب افتادیم...! راستش من که گاهی میرم شرکت وباربد به همراه ارتین اون جا رو اداره میکنن اما به هر حال میدونم که عقبیم خیلی عقب...!

فکر کردم همه منتظر جواب من بودن...!

دیگه نه نمیتونستم بیارم..!

-باشه من موافقم...!

خانم بزرگمنش لبخند خیلی خیلی بزرگی بهم زد

-ممنون که پیشنهادمو قبول کردی دخترم...!

یه نیم ساعتی راجع به موضوعات متفرقه حرف زدیم

موقع رفتن باربد با لحنی که سردی و خشم ازش میبارید بهم گفت فردا ساعت 8صبح تو شرکت باشم و علاوه بر اون ادرس شرکتو بهم داد...!

همراه یاسمن به خونه رفتم وهمه چیزو بامامان در میون گذاشتم

مامان از منم راضی تر بود....!!!!والا...!

شب زودتر خوابیدم تا فردا صبح سرحال باشم..!

***

با صدای زنگ ساعت دو ونیم متر از جام پریدم معمولا بعد زنگ زدن ساعتم

یکم معطلش میکردم و از یه دقیقه هم واسه خوابیدن تو تختخواب گرم ونرم نمیگذشتم...!

ولی امروز فرق داشت اولین روز کاریم نباید خراب میشد..!

پتو رو زدم کنار وبلند شدم یه مشت اب سرد جانانه خوابو کاملا از سرم پروند..!

همین طور که صورتمو خشک میکردم رفتم به سمت اشپز خونه از سر و صداهایی که میومد حدس زدم مامان داره صبحونه رو میچینه...!

با ورد  به اشپزخونه با صدای بلند سلا م کردم..

مامن مثل همیشه با مهربونی جوابمو داد

سلا م دختر گلم چه زود بیدار شدی!

-نقد از من زود بیدار شدن بعید بود عایا...؟؟؟

-اره بابا اولین روز کاریم دیر برسم ابرو ریزیه واسه همین از خیر خواب گذشتم...!

مامان گفت:رویا؟

-جانم.؟

-دیروز پرستو خانم زنگ زد...!

ووووووووووووووووووای سیریش همیشگی پرستو خانم خانم دوست قدیم ندیم های مامانمو وخاله لیلا بود

خواستگار پیدا کن واسه دخترا...!حالا نمیدونم چراد کمش رو من و یاسمن گیر کرده بود هی برام خواستگار تجوزمیکرد..!

هی هر چی میگفتم

بابا من نمیخوام اذدواج کنم ماشاالله این همه دختر دم بخت  خب این کیس ها رو به اون ها معرفی کنین..>!

ولی کو گوش شنوا...؟

با قاطعیت تمام میگفت

نه تو هنوز جوونی نمیفهمی..!چیه میخوای تا اخر عمرت مجرد بمونی

بعد یکم مهربون میشد که خرم کنه میگفت

اخه رویا جان تو ماشالله جوونی خوشگلی باکمالاتی خواستگاراتم که بد نیستن...!

همه  وضع مالیشون خوبه همه از لحاظ خانواده عالین ظاهرشونم که نگو عالی تر از عالی..!چرا لج میکنی دختر...!

راست میگفت خواستگارام خوب بودن ولی همشون با دیدن من دم از عشق وعاشقی میزدن در حالی که هیچ کدومشون منو ندیده بودن تا اون موقع....!

همشون ا توجه به این حرف مادرشون میومدن خواستگاریم

دختره خوشگله....!

ای بخودره تو سرم این خوشگلی...!

اصلا ....اه حوصله ندارم سر صبحی اعصابمو خورد کنم...!

به مامان نگاه کرددم با نگرانی بهم نگاه میکرد

ادمه داد

-گفت شوکت خانم میخواد واسه پسرش...

-مامان...؟؟

با لحن ارو می اینو گفتم..!

-جانم دخترم..!

-من که بهتون گفته بودم نمیخوام تازمانی که خودم نخواستم ازدواج کنم

به پرستو خانمم بگین خواستگارشو بفرسته واسه یکی دیگه...!

-اخه دخترم نمیخوام به خاطر من زندگیت تباه شه..!

-مامان.. این چه حرفیه که میزنی من تموم دنیام تویی یه تار موتو به هزار تا از اون خواستگارا نمیدم...!

من اگه ازدواج نمیکنم چون نمیخام...!

به خدا مامان اگه به بار دیگه از این حرفا بزنی ناراحت میشم...!

تو تمام زندگی منی تمام سهمم از این دنیا...!

دست هاشو تو دست ها گرفتمو با ارامش بوسیدم

-خدا پشت وپناهت باشه دخترم...!

دلم اروم گرفت بااین دعای مادرم....

ایمان داشتم به این دعا های همیشگیش !

هر چی الان داشتمو مدیون دعاهای مامان میدونستم هر چند کم ولی بازم راضی بودم...

یه نگاه به ساعت انداختم

-ای وای خاک به سرم دیرم شد من تا یه ساعت دیگه ام نمیرسم اون جا...!

مامان گفت

حالا عیب نداه حرص نخور...!

با یه لبخند مار مولکی گفتم

اشکال نداره که الان زنگ میزنم یاسی خوشمل رو از خواب نازش بیدار میکنم بیاد منو ببره

مامان از لحن بچه گانه ی منخ ندش کرفت وکفت

از دست تو رویاچرا اون دختر بد بختو این قدر اذیت میکنی..!

باخنده گفتم اذیت ندارهکه این یاسی احتیاج داره درساشو عملی یاد بگیره

اخه چه عدالتیه من صبح زود پاشم اون تا لنگ ظهر بخوابه

الان زنگ میزنم عدالتو تو جامعه اجرا میکنم...!

رفتم سمت تلفن  شماره موبایل یاسمنو گرفتم چند تا بوق خورد و یاسمن با صدای خواب الود گفت

-بله...!؟؟

-به به سلا م بر زیبای خفته حال شما...؟؟ببخشید مزاحم اوقاتشریف شدم...!

-رویا تویی...؟؟ای تو روحت داشتم خواب خوب میدیدم مرده شورتو ببرن بااون زنگ زدنت...!

-نچ نچ داشتی خواب +18سال میدیدی خوبه بیدارت کردم وگرنه تو خواب کار میدادی دستمون...!

-بببین رویا من دستم بهت برسه زنده نمیمونی خب...!

برو یه فکری به حال خودت بکن.!

جالا سر صبحی زنگ زدی این چرت و پرت ها رو بگی...؟؟

با ناراحتی ساختگی گفتم

یاسی بدبخت شدم دیرم شد...!بعد الان دیر برسم اون جا ابرو ریزیه پای حیثیت من در میونه..!بعد الان من نمیدونم باید چه کار کنم

یه ادم خوب وگلم که محض رضای خدا از خواب بیدار نمیشه بیاد با اون پرشیای خوشگلش منو ببره سر کار!!

-ای خدا منوکی از دست این راحت میکنی بیام با خیال راحت رو به درگاهت بکپم..!

رویا یه ربع دیگه اون جام یه دقه دیر کنی میرم پشت سرمم نگاه نمیکنم..!

-اوکی فدات شم الان حاضر میشم

فعلا..!

وشی رو قطع کردم و رفتم به سمت اتاقم تا لباس هامو عوض کنم...!

یه مانتوی مشکی پوشیدم با مقنعه  ی همرنگش ..!

از مامان خداحافظی کردم و همراه یاسمن رفتم به سمت شرکت خانم یزرگ منش...!

بعد از رسیدن از ماشین یاسی پیاده شدم و قرار شد برگشتن ها   بیاد دنبالم...!

با یه بسم الله وارد شدم

یه محوطه ی فوق العاده بزرگ پر از گل و بلبل اولین چیزی بود که باهاش رو به رو شدم.

شرکتش خیلی بزرگ بود...!

من که یه سال طول میکشه راه های این جا رو یاد بگیرم...!

والا...!

خواستم از در بزرگ ورودی برم تو که پام به این کوفتیایی که لب در هستن گیر کرد

داشتم میرفتم که با زمین یکی شم که یه دستی دور کمرم حلقه شد و مانع از افتادنم شد

رو زمین وهوا معلق بودم

به خودم اومدم

وقتی که ایستادم

دست های نجات دهندم به سرعت از دورم محو شدن..!

چه دستای خوشملی هم داشت پدر سو خته...!

خاک برسرم جمع کن خودتو رویا

به عقب برگشتم ازش تشکر کنم که

...................

 


مطالب مشابه :


دانلود رمان

زیباترین داستان ها - دانلود رمان - برترین و زیباترین داستان های علمی و تخیلی و واقعی .




رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من1

رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من1. تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۳/۰۲/۲۸ | 11:48 | نويسنده :




رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من20(1)

رمان ♥ - رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من20(1) - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه




رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من15

رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من15. تاريخ : شنبه ۱۳۹۳/۰۳/۳۱ | 17:16 | نويسنده :




رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من17

رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من17. تاريخ : چهارشنبه ۱۳۹۳/۰۴/۰۴ | 12:6 | نويسنده :




لیست بهترین رمان ها و داستان های ایرانی ( فارسی )

برنده جایزه بهترین رمان بنیاد هوشنگ گلشیری سال ۱۳۸۰ .




رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من22

رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من22. تاريخ : سه شنبه ۱۳۹۳/۰۴/۲۴ | 18:46 | نويسنده :




رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من23

رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من23. تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۳/۰۵/۱۲ | 19:5 | نويسنده :




برچسب :