آقای مغرور،خانم لجباز18

//////////////////////////////////////////////////////
سورن:فردا
-فـــــــــردا؟
سورن:اوهوم
-چقدر زود.حالا کجا می رین؟انتقالی گرفتین؟
سورن:می رم فعلا شمال.حالا معلوم نیست اونجا بمونیم یانه.فعلا که انتقالی ندادن.فعلا معلقم تو هوا.سردار گفته کارهام و انجام می ده
-حیف شد
سورن با لبخند سری تکون داد ودست هاش رو توهوا تکون داد.
متین با خنده گفت:می دونی کی می خواد جای سورن بیاد؟
سری تکون دادم و گفتم:نه کی می خواد بیاد؟
سورن بالحن خاصی گفت:شهاب کاوه
یهو بی اختیار گفتم:نــــــــه
نادری با تعجب گفت:چرا؟
متین می خندید و سورن لبش رو گاز می گرفت و به متین می گفت ساکت باشه.اما خودش هم نمی تونست خنده اش رو بخوره اما یکم هم عصبی بود.فهیم هم ریز ریز می خندید.فقط نادری که از قضیه خبر نداشت با تعجب نگاهمون می کرد.
-بابا همین سرگرد صادقی بداخلاقِ عبوسِ اخمویِ عصا قورت داده بهتر بود...
همه زدن زیرخنده.
سورن با اخم وخنده نگاهم کرد وگفت:نه!مثل این که کاناپه لازم شدی
متین:اوه
-بچه پو...
باخم سورن بقیه اش رو خوردم.از یه طرف خوشحال بودم که حداقل خاطراتمون رو یادش نرفته.این خنده ها قلب منو بیشتر می فشرد...داغونم می کرد.کاش خشک می رفت...کاش دوباره بعد اون همه سردی و دعوا واتفاق خودش رو تو دلم جا نمی کرد...هزارتاکاش دیگه که مثل همیشه دور سرم عین ستاره می چرخید و بغض روتو گلوم می نشوند.
سورن دستش رو مشت کرد و زد به مشت های بچه ها.
سورن:شب می بینمتون
متین:حتما داداش.مخلصیم
-خبریه امشب؟
فهیم:گودبای پارتیه جناب سرگرده
چشم هام رودرشت کردم که سورن خندید وگفت:نه بابا.بچه هاشام مهمون من هستن واسه خداحافظی نترس پارتی نگرفتم
متین:سورن جان.نمی دونی خانوما حسودن؟خب می گی الان حسودیش می شه دیگه
اخمی کردم.نه این ها امروز زیادی پررو شدن.خوشبختانه گوشیم زنگ خورد ونذاشت بیش از این چرت و پرت بگن.
با دیدن اسم عرشیا کلی ذوق کردم.می دونستم همون قدری که تواین مدت من به اون دختره حساسم سورن هم به عرشیا حساسه.نمی دونه داداشمه که
- الو سلام عرشیا جون
- سلام خواهری.چطوری؟
- الان که صداتو می شنوم.عالیه عالیم.توچطوری عزیز دل؟
- مهربون شدی خبریه؟
- نه عزیزم
- با درس ها چی کار می کنی؟دل برات تنگ شده بود
- درس هاهم خوبه سلام می رسونن.منم دلم برات تنگ شده بود آقا
قیافه بچه ها دیدنی بود.
متین:اوه خواهرمونم از دست رفت
اخمی کردم و همه جز سورن خندیدن.سورن با یه اخم غلیظی نگاهم کرد.
- چه خبره اونجا عسل؟
- هیچی عزیزم.سرکارم
- باشه مزاحمت نمی شم خواهری.روی ماهت و می بوسم درستو خوب بخون
- میسی عزیزم.تو هم همینطور مراقب خودت باش.خداحافظ
- خداحافظ خانومی


با یه لبخند قطع کردم.من که کسی رو نداشتم که باهاش سورن رو اذیت کنم.پس حالا حالاها که نفهمیدم اون دختره کیه نباید لو بدم عرشیا داداشمه...خداکنه متین هم چیزی از دهنش نپره بیرون.قبلابهش گفته بودم به کسی نگه عرشیا داداشمه.همینطوری گفته بودم...حالا احساس می کردم به دردم می خوره.البته به متین هم نمی شد اطمینان کرد.
سورن با اخم گفت:خیلی خب بچه ها می بینمتون.خداحافظ.
بعد رو به من کرد و با یه پوزخند کنج لبش گفت:خداحافظ سروان آرمان.امیدوارم دوباره هم دیگه رو ببینیم.بابت همون به قول خودت بداخلاقی ها ببخش
لبم رو گاز گرفتم که گریه ام نگیره.اما جلوی بغض و پرشدن چشم هام رو نتونستم بگیرم.سورن که حالم و دید یکم از عصبانیتش کم شد و یه غمی تو چشم هاش نشست.شاید اونم مثل من به دل تنگی فکر می کرد.احساس می کردم با رفتن سورن تموم آرزوهای این چند وقتم از بین می ره.با خودم فکر می کردم اگه سورن دوستم داشت حتما بعد از ماموریت می اومد خواستگاری!
سری تکوندادم و زیر لب گفتم:خدا به همراهت...بی معرفت
بی معرفتش رو تو دلم گفتم.نگاهم رو ازش گرفتم تا اشک هام نریزه.اونم مثل این که بغض گلوش رو گرفته بود برگشت طرف بچه ها که دیگه ساکت به ما نگاه می کردن ویه زیر لب خداحافظی کرد و رفت.منم سریع رفتم تو اتاقم.اشک هام آروم و بی صدا می ریخت.
ایستادم کنار پنجره هندزفریم رو گذاشتم تو گوشم.صدای آهنگ پیچید تو گوشم.پرده رو کنار زده بودم.
چه طوردلت اومدبری بعد هزارتا خاطره؟
تاوان چی رو من می دم اینجا کنار پنجره
چه طور دلت اومد بری؟چه طور تونستی بد بشی؟
تو اوج بی کسیم چه طور تونستی ساده رد بشی
سورن رسیده بود به حیاط.ماشینش درست رو به روی پنجره ی اتاق من پارک شده بود.دستش رفت رو دستگیره.چشم هام رو فشردم رو هم.سورن مردد دستش هنوز روی دستگیره بود.
چه طور دلت میاد بامن اینجوری بی مهری کنی
شاید همین الان تو هم داری به من فکر می کنی
نگاهش افتاد به من.خیره شد بهم.از همین فاصله هم می شد غم چشم هاش رو دید.چرا سورن؟چــــــــرا؟پرده رو انداختم و تکیه دادم به پنجره.اشک هام بی امون می ریخت.
چه طور دلت اومد که من اینجوری تنها بمونم
رفتی سراغ زندگیت نگفتی شاید نتونم
دلم سبک نشدازت دلم هنوز می خواد بیای
حتی با اینکه می دونم شاید دیگه من و نخوای
بزار که راحتت کنم از توی رویات نمی رم
می خوام کنار پنجره بیادت آروم بگیرم

*****
دوهفته بعد
-یوهو من برگشتم خونه...وای خدا مردم از خستگی
مامان سریع از آشپزخونه پرید بیرون با نگرانی گفت:چی شد؟
همون طوری که خودم و رو مبل ولو کرده بودم سیبی برداشتم از ظرف روی میز و یه گاز بهش زدم و با سرخوشی گفتم:امتحانم رو خوب دادم
مامان دستاشو برد سمت آسمون و گفت:خدایا شکر...برو یه دوش بگیر که این مدت حسابی خسته شدی این چند وقت از بس درس خوندی.
-به چشم مادرم...پاشدم و احترام نظامی گذاشتم و همونطوری که سیب و گاز می زدم رفتم بالا.
باخوش حالی خودم رو پرت کردم روی تخت و بالا وپایین رفتم.بالاخره درس خوندن هم تموم شد.البته فعلا...امروز کنکور دادم.خوب بود.یعنی بدک نبود...با اون وقت کمی که من داشتم همونم از سرم زیاد بود.
تواین دوهفته مثل همیشه درس خوندم.با رفتن سورن دلم براش خیلی تنگ شد.ولی یبار بیشتر باهاش تلفنی صحبت نکردم.نمی خواستم من وا بدم.خب منم دخترم دیگه دوست دارم اول طرف مقابل بهم ابراز علاقه کنه.منم خواستم اون روی مغرورم رو ثابت نگه دارم.اگه سورن دوستم داشته باشه ازم خواستگاری می کنه.اگرم که نداشته باشه خب کاری می کنه که منم بی خیال بشم.

تواین دوهفته که سورن رفته و سرگرد کاوه اومده سعی کردم بخششون نرم.انگار نه انگار به مرده جواب رد دادم.هنوز هم چشمش دنبال منه منم نمی خوام جلوی چشم هاش آفتابی شم که دوباره هوایی شه.

رفتم تو حموم و خودم رو سپردم به آب داغ...آخ که چقدر حالم رو جا می آورد.دلم می خواست دیگه به هیچی فکر نکنم و خودم رو بسپارم به دست سرنوشت.
دیگه می خواستم به سورن فکر نکنم.شاید اون اصلا دوستم نداشته باشه والان با اون دختره داره خوش می گذرونه.پس من چرا بی خودی ذهنم رو مشغول کنم؟
حوله ام رو پیچیدم دورم و نشستم پشت میز آرایشم.یکم آرایش کردم و موهام رو سشوار کشیدم و فر کردم.
یه پیراهن مشکی که گل های ریزی داشت تنم کردم ورفتم پایین.
غزل:به خواهر خانوم چه خوشگل کردی.خوب دادی امتحانت و؟
-اوهوم.چه خبر؟
غزل کیفش رو پرت کرد روی مبل وگفت:دارم می میرم از خستگی.بابا بیکاری بری دانشگاه؟
-کم غر بزن خواهری
غزل:یاسمین چی؟خوب داد؟
-با اون همه کلاسی که اون رفت می خوای خوب نده؟آره فکر کنم اون بهتر داده باشه.کیوان خصوصی بهش یاد می داد.
غزل آروم طوری که مامان نشنوه گفت:حتما الان گیر کیوان به یاسمینه.همه رو یه دور ازنظر می گذرونه دیگه
شونه هام رو بالا انداختم وگفتم:نمی دونم
غزل:از سورن خبری نشد؟
-نه...
غزل:بی خیال پایه خرید هستی؟
-الان؟
غزل:نه غروب بریم بیرون.یه بادی هم به اون سرت بخوره
-باشه پایه ام
غزل:ایول
یک ماه بعد
یک ماه گذشت.تند و سریع.دیگه نبود سورن داشت برام عادی می شد.اما هنوز هم فکرم پیشش بود.شهاب دوباره ازم خواستگاری کرد و منم جواب منفی دادم.ازسورن خبری نداشتم.از متین هم دلم نمی خواست بپرسم.چون احساس می کردم تا همین الان هم دستم واسه متین رو شده.متین هم از سورن حرفی نمی زد.یکم سرمون این یه ماهه شلوغ بود و یه پرونده قتل دستمون بود که تازه دو روزه تموم شده.
پای کامپیوترم نشستم و دل تو دلم نیست.می خوام نتایج رو ببینم.دهنم خشک شده و قلبم انگار داره از دهنم می زنه بیرون.
غزل:چی شد عسل؟
-بزار سایت باز شه
غزل شونه هام رو تو دستش گرفت و می مالید.مامان هم روی تخت نشسته بود وهی دعا می کرد.
با دستای لرزون اطلاعاتم و وارد کردم و منتظر موندم.چشم هام رو بستم و نفس کشیدم.
غزل با ناراحتی گفت:ای بابا...برو تواما
با ترس چشم هام رو بازکردم.به صفحه مانیتور خیره شدم.لبخند کم رنگی زدم.همینم بد نبود ولی نمی دونستم می تونم برم یانه...آخر این دعاهای عرشیا کار دستمون داد.




مامان:چی شد مامان؟
-قبول شدم
غزل با اخم خودش و پرت کرد رو تختم ودست به سینه با اخم گفت:بیخود کردی نمی ری ها
با خنده گفتم:چرا؟
مامان:مگه کجا قبول شدی؟
غزل:شیراز
مامان خندید و غزل رو بغل کرد.
-مثل این که من قبول شدم ها اونوقت شما غزل رو بغل می کنی؟
مامان دستاش رو باز کرد و اشاره کرد که برم تو بغلش.با یه دستش غزل اخمو رو بغل کرده با یه دستش هم من رو.سر هر دومون رو بوسید.
مامان:می خوای بری شیراز؟
-اگه نرم دوباره یه سال دیگه باید منتظر بمونم
غزل:این همه سال منتظر موندی اینم روش مگه چی می شه؟
-توچرا اینقدر ناراحتی؟
غزل:نباشم؟هم تو هم عرشیا برید شیراز من دق می کنم خب
-خدانکنه آجی...دوساله دیگه...من قول می دم ترم تابستونی هم بردارم که زودتر بیام
غزل:لازم نکرده.دل خودت و صابون نزن بابا نمی ذاره.اگرم بذاره کارت و می خوای چی کار کنی؟
-با دایی صحبت کردم گفته اشکالی نداره هر جا قبول شم برام انتقالی می گیره.بعدشم تو از کجا می دونی بابا نمی ذاره؟
غزل پاشد و عین بچه ها پاشو کوبوند رو زمین وگفت:امیدوارم نذاره
بعد با حالت قهر از اتاق رفت بیرون.مامان خندید و سری تکون داد.
مامان:بیخیال مامان جان دلش تنگ می شه این کارهارو می کنه
-می دونم مامان.
صدای بابا از پایین می اومد.
بابا:اهل خونه...آهای کجایید کسی نیست ما رو تحویل بگیره؟
بدو بدو رفتم پایین و بابا رو بغل کردم
بابا:آخ یواش دختر.چی شد جوابا اومد؟قبول شدی؟
غزل با اخم از بالای پله ها گفت:بابا نمی ذاری بره ها
بابا با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:مگه کجا قبول شدی؟
با نیش باز گفتم:شیراز
بابا هم خندید وگفت:قبول نیست.این عرشیا تو جوابا دست کاری کرده
همه جز غزل زدیم زیر خنده
بابا نشست روی مبل و منم نشوند کنارش.دستش رو گذاشت دور کمرم و گفت:خب بابا جان.می خوای بری؟
-نمی دونم هر چی شما بگید
بابا:والا دلم که برات تنگ می شه بابا.همون دو ماهی هم که نبودی خونه سوت و کور بود.اگه یه شهر دیگه هم قبول می شدی نمی ذاشتم بری...اما الان که شیراز قبول شدی خیالم راحته که برادرت هست مراقبت باشه و تنها نیستی...من حرفی ندارم به شرط این که ماهی یبار رو حداقل بیاید یه روز بمونید که دلمون حسابی تنگ می شه
غزل با اعتراض گفت:بابا.بعد رفت تو اتاقش و در رو کوبید.آخی طفلی آجیم تنها می مونه
بابا سری تکون داد ورو به من گفت:به عرشیا گفتی؟
-نه هنوز
بابا:پس بگو خیلی خوشحال می شه.راستی کارت بابا؟
مامان این بار قبل من جواب داد:مرتضی براش انتقالی می گیره
بابا:وروجک مراقب خودت باشی ها بابا دلم برات تنگ می شه
پاشدم و گونه اش رو بوسیدم وگفتم:منم دلم براتون تنگ می شه.قول می دم هر وقت سرم خلوت شد بیام پیشتون...راستی بابا؟
بابا:جانم بابا؟
-عرشیا که با دوستاش خونه دانشجویی داره پس من.
بابا:حالا که دوتا شدید یه خونه مبله براتون اجاره می کنم.البته نقلی باشه که با جیب من بخونه
با خنده گفتم:چشم بابا جون مهربونم.
رفتم تو اتاقم و گوشیم رو برداشتم. شماره عرشیا رو گرفتم.





مطالب مشابه :


عکس های بازی گیلدا

تلویزیون.چون دخترم می رفت جلوی تلویزیون و از نزدیک نگاه می کرد این مبل بادی رو شیراز




طراحی و ساخت انواع فولدر چرخ خیاطی

، بالن ، تودوزی ماشین ،پوشاک یکبار مصرف ، سرویسهای آشپزخانه ، مبل پرنیان شیراز بادی




آقای مغرور،خانم لجباز18

همون طوری که خودم و رو مبل ولو کرده بودم غزل:نه غروب بریم بیرون.یه بادی هم غزل:شیراز




رسایی:اتفاق شیراز کار حزب‌اللهی‌ها نیست

گودرز نیوز بادرود - رسایی:اتفاق شیراز کار حزب‌اللهی‌ها نیست - از هردری سخنی-اولین وبلاگ




نصب 20 نیروگاه بادی در تبریز

وی طول عمر مفید توربین این نیروگاه بادی را 20 سال اعلام كرد و مبل فروشی خوب بد شیراز;




برچسب :