سفر نوروزی به کانادا (10)
دو روز بیشتر به پایان اقامت من در ونکوور نمانده بود. روز سه شنبه
صبح با بیدار شدن مهتاب، من هم بیدار شدم. او نیز دور و بر خانه می پلکید و از خانه
بیرون نمی رفت. می خواست سر کارش برود. صبحانه مختصری خورد و من نیز به او پیوستم
که تنها نباشد. ساعت نزدیک به 10 بود که از خانه بیرون رفت. مه سیما نیز آن روز تا ظهر کلاس داشت. بنابراین من و شبنم تا ظهر آن
روز کار خاصی نداشتیم. خانه بودیم و مشغول اینترنت و گپ زدن و وقایع سفرمان را تا
آن تاریخ مرور می کردیم البته بی تردید که گفتگوهایمان عاری از چاشنی غیبت نبود.
هنوز یک ساعتی از غیبت مهتاب نگذشتن بود که تلفن خانه زنگ زد. مهتاب
بود. او می گفت که پلیس به خانه ای که تحت عنوان شرکت آنها مورد استفاده بوده
مراجعه کرده و سوالاتی داشته است. او نیز بدون اینکه روحش خبر از مورد جستجوی انها
داشته باشد دلیل حضورش را در ان ساختمان بیان کرده بود. مهتاب گفت که ترسیده و نمی
خواهد تنها در شرکت بماند و به زودی به خانه باز می گردد. ما از این خبر خوشحال
شدیم چون می توانستیم زمان بیشتری با هم بگذرانیم. من می خواستم سری به فروشگاه
بزرگ امریکایی کاسکو بزنم. دنبال چند مورد کالا بودم که معمولا در این فروشگاه یافت
می شد. مهتاب به ما قول داده بود که ما را به کاسکو ببرد. او نیز کارت عضویت این
فروشگاه را داشت و ما می توانستیم با استفاده از امتیاز کارت او از این فروشگاه
خرید کنیم. مهتاب به خانه رسید و با هم غذایی را که از دیشب مانده بود خوردیم. و
منتظر شدیم تا مه سیما نیز از کلاس برگردد و با ما تماس بگیرد. او نیز بدش نمی آمد
با ما در این سفر کاسکویی همراه شود.
کاسکو یک فروشگاه خیلی بزرگ است که از شیر مرغ تا جان ادمیزاد در آن
پیدا می شود. اغذیه در انواع مختلف، نان و گوشت و مرغ و ماهی و سبزیجات و میوه و لبنیات
و انواع و اقسام شیرینی جات و شکلات، و مواد غذایی آماده، پوشاک و وسایل خانه و
باغ و کمپ و وسایل الکترونیکی و کامپیوتر و .... و بخش از پوشاک آن مانند جوراب و
لباس زیر معمولا در بسته بندی های بزرگ و چندتایی ارائه می شود. به همین
دلیل معمولا فروشگاهی برای خانواده هاست. من نیز در زمان اقامتم در کانادا کارت
عضویت این فروشگاه را داشتم. از آنجا که وسیله نقلیه نداشتم هر بار به کاسکو می
رفتم معمولا از همان بسته بندی های خانواده کاسکو خرید می کردم و تا مدتها نیاز به
خرید آن مواد نیاز نداشتم. مثلا بسته های چهارتایی آبمیوه تروپیکانای آمریکایی با پالپ یا بسته
های بزرگ و چندتایی تنها ماست میوه ای مورد علاقه من که اصلا فرانسوی بود و مزه شربت
سینه نمی داد و حاوی تکه های بزرگ میوه بود. دو روز قبل که با مهتاب برای خرید به
سوپرمارکت رفته بودیم از آن ماست ها در بسته بندی کوچک خریده بودیم. گاهی نیز بسته
بندی های پوشاک یا وسایلی مانند مام و مواد آرایشی یا قرص های ویتامین آن را برای
سوغاتی یا بنا به سفارش دوستان خریداری می کردم. گرچه، با توجه به افزایش قیمت
دلار تا حدود 3.5 برابر نسبت به دو سه سال پیش، خرید هیچ یک از موادی که در آن
فروشگاه موجود بود حتی در بسته بندی های خانوداه به صرفه نبود و من با محاسبه قیمت
ها متوجه می شدم که مشابه آن محصولات با برندهای اروپایی معتبر را می توانم از
ایران با قیمت کمتر خریداری کنم. دو سه قلم جنس بیشتر برنداشتم و موردی را هم که
به دنبالش بودم در فروشگاه پیدا نکردم. ولی نان خامه ای بلژیکی مورد علاقه خود را
یافتم و دو بسته برای خانه مهتاب و مه سیما برداشتم. مطمئن بودم که خود نیز از این
هدیه ای که خریداری می کنم بهره خواهم برد.
مهتاب در بخش مواد غذایی، به ما یک دیپ چند لایه رنگی نشان داد و کلی
در وصف طعم آن سخن گفت. اینکه مزه کشک بادمجان می دهد و این که خیلی خوشمزه است و خودش
یک غذای کامل است و ... بدون اینکه ان دیپ را بردارد از آن قسمت دور شدیم. بعد از
چند دقیقه با خنده به همان بخش بازگشت و دیپ مورد نظر را برداشت و گفت نمی دانم
چرا فقط توصیفش کردم. باید زودتر آن را بر می داشتم. ظاهرا فقط خواسته بود دل ما را با آن تعریف و تمجید هایش آب کند. دیپی
که واقعا خوشمزه بود و بخش عمده غذای ان شب ما را تشکیل داد. مهتاب و مه سیما مواد
غذایی مورد نیازشان را برداشتند و خرید ما در کاستکو پایان گرفت.
بعد از خروج از کاستکو من از مهتاب خواستم که ما را به فروشگاه
نوشیدنی های ونکوور که لیکور استور بود ببرد. تصمیم داشتم برای خانه مهتاب خریدی
انجام دهم و ظاهرا خود او نیز پیش از اینکه من درخواست کنم چنین تصمیمی داشت. من یک
کار بانکی نیز داشتم. خوشبختانه در همان نزدیکی یک بانک تی دی وجود داشت که من
پولم را به حساب خواباندم و به بچه ها ملحق شدم. مه سیما یک تیم هورتونز و یک
فروشگاه مواد زینتی (به قول من خنزل پنزل) در آن محدوده را نشان داد و گفت
که شاید برای کار به آنجا مراجعه کند. با هم به فروشگاه نوشیدنی های ونکوور رفتیم.
من بر اساس تجربه و علاقه خودم، از بخش نوشیدنی های فرانسه و ایتالیا خریداری می
کنم و برای انتخاب از بخش های دیگر معمولا محافظه کار هستم. ولی مهتاب یک بطری
نوشیدنی از بریتیش کلمبیا برداشت که خرید آن را نیز به اصرار من بر عهده گرفتم. من
با خود سوغاتی به ونکوور به همراه نیاورده بودم و دوست داشتم هدیه ای هر چند ناچیز
برای دوستان داشته باشم. خودم از طعم نوشیدنی های کانادا زیاد خوشم نمی آید. شاید
این اثر همراهی طولانی مدت با یک دوست اروپایی است که این نوع نوشیدنی ها را می شناسد
و خوب و بدهایش را توصیف می کند.
فروشگاه را ترک کردیم و یک راست به خانه رفتیم. خانه مهتاب. وسایل
خریداری شده را که زیاد شده بود جداسازی کردیم و میزی برای خورد و خوراک و نوشیدن
چیدیم. همسر مه سیما و فرزندش خانه بودند ولی پسران مهتاب خانه بودند.
از دیپ مورد نظر مهتاب که به زور آن را خریداری کرده بود تست کردیم و به راستی
خوشمزه بود. یکی دو تا از نوشیدنی ها را باز کردیم و شروع کردیم. من اندازه خود را
می دانم و زیاده روی نمی کنم. نه این که با نوشیدن مست شوم و از خود خارج. این
اتفاق تاکنون برایم نیفتاده است ولی اگر بیش از دو یا سه گیلاس کوچک بنوشم دچار سردرد
و ... می شوم. با طمانینه می نوشیدم. من و شبنم شروع به رقصیدن کردیم. متوجه شدم
که مهتاب و مه سیما با تاسف و ناراحتی در مورد قیمت دلار صحبت می کنند. به شبنم
گفتم به جای اینکه آنها برقصند و ما نگران دلار باشیم، انها نگران دلار هستند. که
البته مه سیما با صداقت گفت که آنها هنوز با درآمدها و پول ایران زندگی می کنند
بنابراین آنها نیز باید نگران باشند.
مهتاب سخت می نوشید و هنوز یک ساعتی از نشستن و گپ زدنمان نگذشته بود
که در پاسخ به برخی از پرسش های ما و اینکه چرا زیاد راحت نیست و حرف نمی زند و در
حین صحبت از خود و شرایط زندگیش به گریه افتاد و گفت: من حتی در حضور شما نیز خود
را تنها ترین شخص در دنیا می دانم. می دانستم که حالش خیلی تعریفی ندارد ولی انگار
نیاز به جرقه ای بود تا او را بترکاند. خوشحال بودم که بالاخره آغاز به سخن کرده و
فکر می کردم حرف زدن بیشتر از خودش، او را سبک می کند. از بد حادثه، این ترکیدن و
شروع مصادف شد با ورود همسر مه سیما و دخترش به خانه مهتاب. شبنم مهتاب را به تراس
برد. رابطه ما به ویژه شبنم و مهتاب با همسر مه سیما به اندازه خود مه سیما نزدیک
و صمیممی نبود. البته من بیشتر از سایرین با او راحت بودم. به هر حال، شب قبل از
حرکت من از ونکوور بود و می خواستیم همه دور هم باشیم. من به شبنم و مهتاب سر زدم. گویا حال مهتاب بهتر شده بود. به جمع درون
اتاق برگشتم. شبمان با ساز و آواز و رقص و گفتگو و خوردن و نوشیدن گذشت. باز هم سر
درددل همسر مه سیما باز شده بود و از شرایط ونکوور می نالید و فکر می کرد حداقل با
رفتن به تورنتو شرایط برایش هموارتر خواهد شد. یکی از شکایت هایش هم از این بود که
ماشینشان را با جر ثقیل برده بودن. پارکینگ های آن مجتمع در دست بازسازی بود و
ماشین ها باید در پارکینگی دیگر پارک می کردند که هم خیلی نزدیک نبود و هم باید
برایش بهایی را می پرداختند. ظاهرا آن روز همسر مه سیما ماشین را موقتی، نزدیک
خانه پارک کرده بود که در فرصتی مناسب آن را به پارکینگ ببرد که در همان فاصله
کوتاه جرثقیل ماشین را برده بود. بابت آزاد کردن ماشین مجبور به پرداخت هزینه سنتگین تری از پارکینگ
(بیش از صد دلار) شده بودند که برای آنها در آن وضعیت رقم کمی نبود. مه سیما زیاد حوصله
این بحث را نداشت و سعی در عوض کردن موضوع بحث داشت و من نیز با کمال میل به او
کمک کردم. مهتاب که با نوشیدن، ظاهرا بخشی از قید و بندهایش به کنار رفته بود مدام
فرزندانش را د ر آغوش می گرفت و می بوسید. آنها به ویژه پسر بزرگتر او از این کار
او خیلی خرسند نبودند و یکی دو بار پسر بزرگ با ملایمت در مورد زیاد نوشیدنش به او
اعتراض کرد. شب به سرعت گذشت و بالاخره مه سیما و خانواده اش ما را ترک گفتند.
قبل از اقدام به خواب یک بار دیگر سایت ایر کانادا چک شد و کماکان
روکم کنی من و او ادامه داشت. هنوز بلیط 482 دلار بود. و باز هم من بلیط نخریده از سایت خارج شدم.
من نمی توانستم بخوایم و نیاز داشتم مقدار زیادی آب بنوشم. با اینکه زیاد ننوشیده بودم
ولی احساس خوبی نداشتم. ظاهرا نوع نوشیدنی آن شب زیاد به مذاقم خوشایند نیامده
بود. تا صبح یکی دو بار مجبور شدم که تقاص این نوشیدنی نامناسب را پس دهم.
صبح روز بعد هم مهتاب دوباره دیرهنگام از خانه خارج شد و من باز هم به
سایت ایرکانادا مراجعه کردم. باید هر طور شده بلیط را خریداری می کردم. بهای بلیط
همان 482 دلار قبل بود. ناامید از کاهش بهای بلیط، سریعا شروع به ثبت اطلاعات به
منظور خرید بلیط کردم. در اخرین لحظه پرداخت، اجازه پرداخت به من داده نشد و توصیه
کرد که به ادمین ایرکانادا زنگ بزنم. تماس گرفتم و شنیدم که همان لحظه بلیط ساعت
مورد نظر من به کلاس بالاتر انتقال پیدا کرده و بهایش به حدود 530-540 دلار افزایش
یافته است. از ترسم سریعا بلیط یک ساعت دیگر را که هنوز 482 دلار بود تایید کردم و
همان تلفنی پولش را پرداختم. بهای بلیط داخلی کانادا در عرض کمتر از یک هفته از
301 دلار به 482 دلار افزایش یافته بود. به این ترتیب، با توجه به نرخ تبدیل
دلار به ریال، من برای پرواز دوسره تورنتو به ونکوور، بهایی بیش از پرواز دوسره
تهران به تورنتو پرداختم.
صبحانه را آماده کردم و منتظر ماندم تا شبنم نیز از خواب بیدار شود.
خود نیز به مرور اخبار و وقایع روز در اینترنت پرداختم. من و شبنم و مه سیما قرار
پیاده روی در پارکی در نزدیکی مجتمع مسکونی آنها داشتیم. پایین خانه به هم پیوستیم
و راهی پارک شدیم. یکی دوساعتی راه رفتیم و گپ زدیم. بیشتر از اینکه پارک باشد یک
بخش باقیمانده از جنگلی بود که دست نخورده و به دور از تغییرات باقی مانده بود. از
ان نوع پارک هایی که در کانادا زیاد یافت می شود. مه سیما از نامه ای که به در
خانه آمده بود و برای عبور آنها از روی پلی بهای یک دلار و نیم را درخواست کرده
بود می گفت و این که نمی دانست چگونه این مبلغ را واریز کند. ظاهرا بدون اینکه
بدانند اشتباهی برای مدتی کوتاه از روی آن پل رد شده بودند. مه سیما صمن اینکه از
زیبایی های ونکوور تعریف می کرد و واقعا فضا و محیطش را دوست داشت از بی توجهی های
زیست محیطی (او متخصص
محیط زیست بود) و نیز نبود درآمد می گفت و این که در بهترین جای دنیا نیز بدون پول
و درآمد نمی توان زیست. ولی کماکان امید خود را به یافتن کار از دست نداده بود. به
هر حال، بنا به تصمیم همسر، باید بعد از سفر ایرانشان به تورنتو می رفتند گرچه مه
سیما از سرما، آنهم از نوع تورنتویی اش متنفر بود و تصمیم به آمدن به ونکوور را،
خود او به عنوان اقدام کننده اصلی مهاجرت گرفته بود و برای همین فعلا همه مشکلات
از چشم او دیده می شد. از همین رو بود که او تصمیم چگونگی ادامه راه را به همسر واگذار
کرده بود.
بعد از پیاده روی، به پیشنهاد من به فروشگاه وال مارتی که روبروی
مجتمع ساختمانی آنها قرار داشت رفتیم. می خواستم برای خواهرزاده ها و یکی از
برادرزاده هایم، سه چمدان کوچک به عنوان رهاورد سفر بخرم. خوشبختانه وال مارت از
این چمدان ها داشت ولی شبم خیلی به موقع پرسید که آیا می توانم هر سه چمدان را با
خود به تورنتو ببرم. من فقط با یک چمدان دستی به ونکوور آمده بودم. و امکان حمل
فقط یک ساک را داشتم. سبک سنگین کردم و دیدم فعلا نمی توانم بیش از یک چمدان کوردک
بخرم و با خود به تورنتو ببرم. امیدوار بودم که دو تای دیگر را نیز در روز آخر
اقامتم در تورنتو پیدا و تهیه کنم. من دو برادرزاده و دو خواهرزاده کوچک و بسیار
دوست داشتنی دارم. برای بزرگترین آنها قبلا، زمانی که کانادا بودم، در یکی از سفرهایم
یکی از همین چمدان ها برده بودم. ولی بعدی ها همیشه با حسرت به چمدان او نگاه می
کردند. باید یا برای هر سه می خریدم یا برای هیچکدام.
با یک چمدان کودک به خانه مه سیما رفتیم. او یک خورش کرفس خوشمزه پخته
بود و ما را به ناهار دعوت کرده بود. وقتی به خانه مه سیما رسیدیم زنگی به مهتاب زدم
و متوجه شدم که خیلی زود به خانه بازگشته است. او گفت که یکی دو ساعتی بیشتر در
شرکت نمانده و چون تنها بوده و به دلیل واقعه دیروز می ترسیده، تصمیم گرفته سریعا
به خانه بازگردد. از او خواستیم که به ما بپیوندد ولی امتناع کرد و ترجیح داد در
خانه بماند تا ما بعدا به او ملحق شویم. بعد از ناهار، مه سیما با نان خامه ای های
مورد علاقه من از ما پذیرایی کرد. بعد از آخرین صحبت ها و گفتگوها، با مه
سیما به خانه مهتاب رفتیم. همسر و دختر او همانجا با من خداحافظی کردند. مهتاب در
خانه منتظر ما بود. من با خریدی که کرده بودم مجبور شدم یک بار دیگر ساکم را که
صبح بسته بودم باز کنم و چمدان را در داخل آن جاسازی کرده و باقی وسایل را در هر
دو چمدان قرار دهم.
باز هم دلم می خواست فقط با یک ساک دستی بروم و وسایلم را تحویل بار
ندهم. کوله
پشتی ام را درآوردم که دست بگیرم. با توجه به اینکه باید یک ساعتی زودتر از پرواز
به فرودگاه می رسیدیم، بیش از یکی دو ساعت در خانه مهتاب نماندیم و چهار نفری با
یکدیگر راهی فرودگاه شدیم. آنقدر در ماشین و در بین راه مسخره بازی درآوردیم و
خندیدیم که من گفتم ما مانند 4 شخصیت فیلم سکس و شهر هستیم ولی از نوع فرهیخته و
عینکی آنها. دلم نمی آمد بدون این توضیح، این تشبیه را به کار ببرم چون به عنوان
یک زن، آن هم ظاهرا از نوع فمینیست، هرگز از این فیلم و شخصیت هایش خوشم نیامد.
بخشی از شوخی های من صرفا برای سرحال آوردن مهتاب بود که ظاهرا کارساز نیز بود
گرچه چهار دانگ حواسش به یافتن مسیر و به موقع رسیدن ما به فرودگاه بود.
در فرودگاه قبل از اینکه به پیشخوان مورد نظر خودمان برسیم، در یکی از
پیشخوان های ایرکانادا از خانمی نسبتا مسن، که برای راهنمایی مسافران ایستاده بود،
در مورد پاسپورت از اعتبار افتاده همسر مه سیما پرسیدم و اینکه آیا او می تواند با
توجه به اینکه ایرانی است با شناسنامه ایرانی اش به ایران بازگردد و در ایران
پاسپورتش را تمدید کند؟ به پرواز او، که با هواپیمایی کی ال ام بود، نیز اشاره
کردم. او پاسخ داد که خودش درست نمی داند و به طور کلی برای هر پرواز بین المللی
حداقل اعتباری برای پاسپورت لازم است. ولی از ما خواست که منتظر بمانیم تا او برود
و تحقیق بیشتری در این مورد انجام دهد و بازگردد. از نظر من رفتار بسیار خوب و
مهربانانه او در کانادا بی نظیر بود و تا به حال در مسئولین ایرکانادا انسان به آن
مهربانی ندیده بودم. ولی مهتاب از همین موضوع بل گرفت و شروع به سخنرانی در مورد
انسان های خوب کانادایی کرد. آنقدر گفت تا مرا وادار کرد بگویم و مرا وادار
کرد که بگویم من از هر نوع خوب و بد کانادایی ها را دیده ام و این یک مورد واقعا
شاهکار رفتارهای کانادایی بود. کانادایی ها معمولا (به جز موارد استثنا) مودب هستند
و در خیلی از موارد، لبخندی که سطحی بودن آن از دور به چشم می آید، بر لب دارند.
ولی این خانم محترم در فرودگاه واقعا مهربان بود و رفتارش اصلا تصنعی به نظر نمی
رسید و مرا یاد سوئدی هایی که به نظر من واقعا مهربان و مودب بودند انداخت. در
واقع او بر خلاف کانادایی ها که وظایف خود را انجام می دهند ولی خارج از وظیفه،
معمولا فداکاری نمی کنند و به خود زحمتی نمی دهند برای ما مایه فراوانی گذاشت.
مهتاب مدام حرص و جوش می خورد که چرا شام یا ساندویچی برای من تدارک
ندیده است و من نهایت سعی خود را در راضی کردنش به اینکه من از شدت پر بودن شکم و
معده دارم منفجر می شوم و جای خوردن بیشتر ندارم به کار گرفتم. گرچه شبنم بعدا گفت
که تا یکی دو روز، دغدغه اصلی مهتاب باز، همین غذا نخوردن من در شب آخر قبل از
پرواز بوده است. می خواستیم یک قهوه یا نوشیدنی بخوریم تا زمان بگذرد ولی در آن
ساعت (حدود 9.30 شب) به جز یکی دو رستوران و اغذیه فروشی مفصل، همه جا حتی تیم
هورتونز معروف کانادا بسته بود. من هم بر خلاف همیشه، به دلیل ارزان بودن این قهوه
ترجیح می دادم که در تیم هورتونز چیزی بنوشیم. مطمئنا دوستان میزبان نمی گذاشتند
من هزینه قهوه را بپردازم. یک میز چهار نفره در گوشه ای پیدا کردیم و نشستیم تا
باقیمانده کلماتی را که هنوز از دل بر زبان نیامده، بر زبان بیاوریم و کمی درددل
کنیم. بعد از 4-5 روز با هم بودن، هنوز کلی نگفته داشتیم. یاد آن جوکی افتادم که
دو زن زندانی بعد از سالها هم سلول بودن و حرف زدن، به هنگام خداحافظی پس از
آزادی، به هم می گویند بهتر است زودتر قرار بگذارند که با هم گپ مفصلی بزنند. با
توجه به بیخوابی های من و اینکه در هواپیما نیز از بیخوابی کلافه می شدم، مه سیما
به من یک فرص ضد آلرژی داد که باعث شد بخش عمده ای از پرواز را در خواب شیرین بگذرانم.
تازه گرم شده بودیم و خوش می گذشت که باید از دوستان جدا می شدم. در دل
آرزو می کردم که ای کاش زمان بیشتری برای گذراندن با دوستان داشتم. بار دیگر
به دوستان خدانگهدار گفتم و به سمت هواپیما و پرواز خشک و خالی ایرکانادا راه
افتادم. این کنترل ایمنی در فرودگاه همیشه مایه دردسر بود و بدترین قسمت سفر!
خوشحال بودم که مه سیما را به فاصله دو سه ماهی خواهم دید و باز هم خوشحال بودم که
مادر مهتاب به زودی به کانادا می آمد و حداقل برای مدتی او را از تنهایی در می
آورد.
مطالب مشابه :
گفتگو با رضا علیزاده معاون گردشگری سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری گیلان
بام سبز - گفتگو با رضا علیزاده معاون گردشگری سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری
نتایج مسابقات قرآن ونماز وعترت مقطع متوسطه وراهنمایی ( دختران )91
مهتاب صالحی. دوم مجتمع آموزشی وپرورشی شهید پرده پذیرایی
احداث مجتمع تفریحی موج آبی در گنبدکاووس
آفتاب مهتاب. مجتمع تفریحی، اقامتی و پذیرایی موج تعداد کسانی که در این مجتمع مستقیما
سفر نوروزی به کانادا (10)
مهتاب گفت که ترسیده و نمی آن مجتمع در دست بازسازی بود و علاقه من از ما پذیرایی
رمان طعم چشمان تو
مهتاب_مرسی وپارسا هم تو پذیرایی بودن بعد از کلی کنار یه مجتمع تجاری ایستاد
سفر نوروزی به کانادا (7)
ولی در این پرواز، هیچ پذیرایی و سرویس مهتاب می اجاره ای در یک مجتمع نزدیک به
برچسب :
مجتمع پذیرایی مهتاب