رمان هر دو باختیم


رادین- شماره ناشناسه! ولش کن جواب نمی دم!
- خب هر کی باشه شاید کار مهمی داره که زنگ زده دیگه!
- نه بابا کدوم ناشناس می تونه با من کار مهمی داشته باشه؟
تماس رو رد کرد و گوشی رو پرت کرد رو تخت. خیلی طول نکشید که دوباره زنگ خورد.
رادین- اه معلوم نیست کی هست دست بردار هم نیست.
- خب جواب بده! اگه دیدی مزاحمه تلفنتو خاموش کن.
با اکراه تلفن رو جواب داد.
رادین- بله؟!.. بله خودم هستم.. شما؟! ... از بیمارستان؟..
" گوشامو تیز کردم.. از بیمارستان بود؟! نکنه واسه بابا اتفاقی افتاده؟!
رادین- خب ایشون به من چه ربطی داره با پدرش تماس بگیرین!... یعنی ایشون هیچ کسو به غیر از من نداره که بیاد بیمارستان رضایت بده برای عمل؟.. نه خانم من نمیام به فکر یکی دیگه از فامیلاشون باشین.
تلفنو قطع کرد.
با اضطراب پرسیدم: کی بیمارستانه؟
با خونسردی گفت: مهناز.
چشمام گرد شد!
- مهناز؟! خب پس چرا به تو زنگ زدن؟
- مثل این که عمو اینا مسافرتن.. بهش که زنگ زدن شماره خونه ما رو داده که بابام اینا هم چون نبودن جواب ندادن.. اخر هم عمو شماره منو داده بهشون.
- خب حالا چی کارت داشتن؟
- نمی دونم.. مثل این که باید هر چه سریع تر یه عمل روش انجام بشه که به رضایت یکی از اقوامش احتیاج دارن.. به من گفتن بیام مجوز عملو امضاء کنم!
- خب پس چرا وایسادی؟ برو حاضر شو دیگه!
- نشنیدی گفتم نمیام دنبال یکی دیگه باشین؟!
اومدم حرف بزنم که دوباره گوشیش زنگ خورد. شماره رو نگاه کرد.
پوفی کرد و گفت: حالا ول کنم نیستن! اه!
- رادین مگه نمی گی یه عمل مهم داره پس چرا دست دست می کنی؟ درسته که اون در حق ما خوبی نکرده ولی درست نیست بذاریم بمیره!
کمی دست دست کرد و گوشی رو جواب داد. آدرسو گرفت. من رفتم بیرون که لباساشو عوض کنه. وقتی از اتاق اومد بیرون نشسته بودم روی کاناپه.
با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت: پس چرا حاضر نشدی؟!
- من دیگه کجا بیام؟!!
- من تو رو خونه تنها نمی ذارم. حاضر شو بریم!
- رادین چرا اذیت می کنی؟ اخه کی این وقت شب میاد سراغ من؟
- ادمای مهناز!
- فعلا که رئیسشون تو بیمارستانه! برو دیگه!
- ولی... اخه...
- ولی و اخه و اما نداره.. برو دیر شد رادین!
بالاخره با کلی دست دست کردن با دو دلی رفت بیرون. دو دقیقه نشد که صدای زنگ در بلند شد.
زیر لبی گفتم: ایــــــش... ببین اقای حواس پرت چی جا گذاشته که دوباره برگشته!
درو باز کردم اما....
رادین پشت در نبود. چشمام از چیزی که داشتم می دیدم تا اخرین حد ممکن گشاد شده بود. نه از تعجب از ترس! این همون پسری بود که دیروز با مهناز اومده بود. اینجا چی کار می کنه؟!
اومدم سریع درو ببندم ولی نذاشت. خب معلومه که زور اون به من می چربه! نتونستم جلوشو بگیرم. در کثری از ثانیه گلوم از شدت ترس خشک شد. اب موحود در دهانمو قورت دادم تا کمی گلوم تر بشه ولی چندان فایده ای نداشت.
پوزخند روی لبش حالمو بدتر کرده بود. دیروز که رادین باهام بود انقدر ازش نترسیدم.. انگار وجود رادین بهم جرأت داده بود تا براش شاخ و شونه بکشم ولی الان لال شده بودم. درو بست و دستشو تو جیبش کرد و کمی پاهاشو از هم باز کرد و ایستاد.
در حالی که کمی صدام می لرزید گفتم: این جا چی کار داری؟ چی می خوای از جون من؟ چرا نمی ری بیمارستان! خبر داری رئیست تصادف کرده؟
یه دفعه زد زیر خنده. انقدر بلند می خندید که احساس می کردم چهار ستون بدنم به لرزه در اومد. اصلا معنی خندشو درک نمی کردم!! خب شاید باور نکرد که گفتم رئیسش تصادف کرده! با این وجود که حسابی حرصم گرفته بود زبون باز نکردم.. یعنی جرأتشو نداشتم.
بعد از چند دقیقه بریده بریده بین خندش صدای نا مفهومشو شنیدم که برای فهمیدن حرفش گوش تیز کردم.
- وای.. خدا ببین چی می گه؟!.. فکر می کنه مهناز تصادف کرده!..
سریع پریدم بین حرفشو گفتم: به خدا دروغ نمی گم. الان به رادین زنگ زدن گفتن بره که واسه یه عمل مهم رضایت بده!
بازم خندید. گوشیشو از تو جیبش در اورد. بدون توجه به حرف من شماره گرفت. بعد از چند ثانیه شروع به صحبت کرد. بعد از یه سلام و احوال پرسی زد رو ایفون.
- رادینو گرفت؟
" چــــــــی؟! رادینو؟!!!! خدای من... نــــــــــــــــه!
صدای ظریف دخترونه از اون طرف شنیده شد.
- اره گرفتنش!

" اوا... این که صدای مهنازه!!!
" یعنی چی؟ این جا چه خبره؟ یعنی همش نقشه بود؟
" چه بلایی سر رادین اومده؟!
پسره به نگاه وحشت زدم پوزخندی زد و ادامۀ حرفش رو با مهناز ادامه داد.
- باشه منم الان این دختره رو میارم.
مهناز- باشه بیارش فقط بی هوشش کن.. نمی خوام کل همسایه هاشون بریزن سرمون. گرچه اونا انقدر احمقن که اگه یه بهونه کوچیک بیاری از دستشون خلاص می شی ولی به هر حال نمی ارزه بخوای وقتتو تلف کنی!
- نگران نباش بابا.. به من می گن اقا سیامک.. نه برگ چغندر!
تلفنو قطع کرد. اب دهنمو با ترس قورت دادم. حتی جرأت نداشتم از حال رادین بپرسم. فقط مغزم بهم یه فرمان داد. اونم این بود که زود به سمت اتاقم پناه ببرم.
اما قبل از این که به اتاق برسم موهام از پشت کشیده شد. به شدت پوست سرم کشیده شد. برای این جلوی بیشتر کشیده شدن موهام رو بگیرم ناچار به عقب گرد کردن شدم. تا جایی که تقریبا به پسره که تازه فهمیدم اسمش سیامکه چسبیدم.
صدای پر از تمسخرش توی گوشم پیچید.
سیامک- چرا فکر کردی می تونی از دست من فرار کنی کوچولو؟!
با نفرت گفتم: کثافت عوضی... ولم کن آشغال!
خندۀ پر حرصی کرد و گفت: به نظر خودت ادمی که هم کثافته هم عوضیه هم آشغال می تونه از دختر خوشگلی مثل تو بگذره؟!
حتی از لحن حرف زدنش هم حالم به هم می خورد چه برسه به خودش. نه زورم بهش می رسید نه دلم می خواست برای رهایی از دستش بهش التماس کنم.. حتی داد و بیداد هم فایده نداشت. همسایه هامونو خوب می شناختم.. وقتی یه سلام بهشون می کردیم به زور جوابشو می دادن چه برسه به این که بخوان به این توجه کنن که این وقت شب تو خونه دیگران چه خبره!
پس تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که احساساتمو مخفی نکنم.. لااقل این طوری یه ذره حرصم خالی می شد! تمام نفرتم توی چشمام جمع شده بود. مطمئنا به راحتی می تونست اونو از تو چشمام بخونه!
بازم صدای پر از شهوتش تو گوشم پیچید.
سیامک- حیف که مهناز اجازه نداده باهات کاری کنم وگرنه دلم می خواست همین الان همین جا کارتو بسازم!
" مهناز اجازه نداده؟! یعنی چی؟ مگه اون همینو نمی خواد؟!
انگار ذهنمو خوند. چون بلافاصله گفت: البته فکر نکنی اون نمی خواد بلایی سرت بیاره ها!! اون دلش می خواد همۀ بلاها رو جلوی رادین سرت بیاره!
" آهان پس ازم نگذشته فقط می خواد رادینم باشه که اونم حرص بخوره!
یه دفعه پوی تندی توی بینیم پیچید و کم کم پلکام شل شد و ...
***
با شنیدن زمزمه ای که مدام اسممو صدا می کرد لای چشمامو باز کردم. ولی نتونستم کامل بازش کنم. انگار به هم چسبیده بود. زمزمه ها هر لحظه واضح تر می شد. صدا رو تشخیص نمی دادم فقط می دونم که یکی داره اسممو صدا می کنه!
" فکر کنم یکم نگرانه! همش می پرسه ترنم خوبی؟!
" مگه باید حالم بد باشه؟ من فقط خواب بودم! نبودم؟!
" چرا انقدر سرم سنگینه!
بالاخره با کلی تلاش چشمامو باز کردم. اول همه چی برام تار بود! خواستم با انگشتام چشمامو بمالم ولی هر چی سعی کردم نتونستم دستمو تکون بدم.. طنابو دور دستم احساس کردم.
بازم اون صدا رو شنیدم..
- ترنم خوبی؟ صدای منو می شنوی؟
" صدا اشناس! کمی فکر کردم.. اره.. این صدای رادینه!
سر بلند کردم. درد بدی توی گردنم پیچید. رو به روی من به صندلی بسته شده بود! لازم بود گردنمو ماساژ بدم ولی دستم بسته بود. با حرکت جزئی چشمام و کمی چرخوندن گردن خشک شدم فضای نا اشنای اتاق نیمه تاریک و سرد رو تشخیص دادم.
با زبون لبهای خشک شدمو تر کردم و گفتم: ما کجایم رادین؟ چی شده؟


نفسشو با اسودگی بیرون فرستاد و گفت: خدا رو شکر به هوش اومدی! نمی دونم چرا انقدر بی هوش بودی!! نمی دونم بی شرف باهات چی کار کرده! فکر نکنم این همه بی هوشی فقط به خاطر مادۀ بی هوش بوده باشه!!
با گیجی گفتم: کی بی شرفه؟ بی هوش کننده چیه دیگه؟! از چی حرف می زنی؟!
- همش نقشه بود ترنم! مهناز از من و تو هم حالش بهتره!
بازم از حرفش سر در نیاوردم! چرا هر چی می پرسم یه چیز دیگه جواب می ده؟!
رادین- ترنم یادت نیومد؟! البته طبیعیه! معمولا بعد از به هوش اودمدن یه ذره ادم گیجه.. نمی دونه اطرافش چه خبره!
برای جمع کردن تمرکزم تلاش کردم. حرفاشو توی ذهنم تکرار کردم..
" ماده بی هوشی!! خوب بودن حال مهناز!!! نقشه؟!؟!؟!
کم کم یه چیزایی جلو چشمم اومد. یه دفعه چشمام از ترس گردد! تازه یادم اومد چی شده!
رادین وقتی نگاه وحشت زدم رو دید گفت: پس بالاخره متوجه شدی!
- حالا چی می شه رادین؟
- نگران نباش نمی ذارم برات اتفاقی بیافته!
- اخه چطوری می خوای جلوشو بگیری؟! ما هر دومون تو دستای اون اسیریم!
- نترس.. خوب می دونم چی کار کنم که باهات کاری نداشته باشه.. فقط تو هم نباید تحریکش کنی! یعنی هر چی گفت جوابشو نده!
قبل از این که وقت کنم روی حرف رادین فکر کنم صدای چرخیدن کلید تو قفل باعث شد هر دو به سمت در نگاه کنیم. مهناز به همراه سیامک وارد شد. اومد جلوی من ایستاد. یه پوزخند روی لباش بود.. ای خدا کی می شه من به این قیافه پوز خند بزنم؟!
مهناز- بالاخره به هوش اومدی کوچولو؟ دیگه کم کم داشت حوصلم سر می رفتا!
با توجه به این که رادین گفته بود کاری نکنم که بیشتر تحریک بشه حرفی نزدم. ولی انگار از سکوتم بیشتر حرصی شد. چون کشیدۀ محکمی روانۀ صورت بیچارۀ من کرد. بلافاصله دو تا دیگه هم زد. گوشۀ لبم پاره شد شوری خون رو احساس کردم. صورتم از شدت ضربات محکمش در هم رفته بود.. ولی اشکم در نیومد... حتی یه آخ کوچیکم نگفتم! همچنان با غرور همیشگیم توی چشماش خیره شدم. اروم بودنم بیشتر عصبیش کرد. دستشو برد بالا که ضربۀ بعدی رو بزنه که با صدای رادین متوقف شد.
رادین- اروم باش مهناز! بهتره به اون کاری نداشته باشی تا اون چیزی رو که می خوای به دست بیاری!
مهناز رفت به طرفش. موهاشو گرفت تو چنگش و کشیدش. سرش به سمت عقب خم شد. مهناز کمی خم شد و گفت: چیزی که من می خوام خار شدن شما دوتاس که امروز می بینمش!
" امروز؟ یعنی صبح شده؟ اونا که شب مارو اوردن بیرون!!
رادین- اشتباه می کنی! تو فکر می کنی ما همو دوست داریم ولی این طور نیست.. لااقل در مورد خودم مطمئنم.
احساس کردم مهناز کمی جا خورد. ولی خیلی طول نکشید که موهاشو بیشتر کشید و گفت: خر خودتی رادین!
رادین- تو از هیچی خبر نداری! نه تنها تو هیچ کس از هچی خبر نداره! تمام ماجرای بین من و ترنم یه بازی بود.
مهناز چشماشو ریز کرد و بیشتر دقیق شد. رادین وقتی دید مهناز اروم شده ادامه داد.
رادین- من از این که ترنم ادرسمو به تو داده بود شاکی بودم برای همین فرداش رفتم شرکت. می خواستم کاری رو که تو باهام کردی و با اون بکنم تا تلافی کارشو در بیارم. ولی اون شب ازش گذشتم.. یعنی دیدم لیاقت اینو نداره که بخوام ببوسمش. تصمیم گرفتم یه کاری کنم که اساسی حالش گرفته بشه. برای همین نقشه خواستگاری ازش رو کشیدم. فکر می کردم بابام حسابی خوردش می کنه.. ولی اون این کارو نکرد که هیچ اوضاع بالاعکس شد. اون از ترنم خوشش اومد. تا به خودم اومدم دیدم تو مراسم خواستگاری نشستم.. بعدشم با هم صیغه کردیم که به هم محرم بشیم.. من نمی تونستم چیزی رو به هم بزنم چون این طوری با غرور خودم بازی می کردم برای همینم خفه شدم. منتظر بودم تو یه فرصت مناسب همه چیو به هم بزنم که بابا اینا با جلو انداختن عقد ما رو غافل گیر کردن. اگرم دیشب اومدی خونشون و نذاشتم کاری بکنی به این دلیل بود که می ترسیدم با یه حرکت اشتباه پام گیر بشه. وقتی هم که خطبه عقد خونده شد این خانم ( به من اشاره کرد ) بله رو گفت. منم دیگه نتونستم کاری کنم!
اگه تو الان بلایی سرش بیاری من مجبور می شم با اون بمونم.. مجبور می شم تحملش کنم.. کسی که حالم ازش به هم می خوره! من اینو نمی خوام. من دوست دارم با تو باشم ولی به شرطی که تو فقط با من باشی.. فقط برای خودم.. لباسای ناجور نپوشی.. خودتو فقط و فقط برای من ارایش کنی.. مهناز می خوام تنها برای من لوندی کنی!
اگه می خوای خار شدنش رو نگاه کنی بذار عین یه اشغال کنار بذارمش.. چی از این بدتر؟! مطمئن باش سر چند روز تو زبونا می افتن.. هم خودش هم خانوادش! مثل توپ بین شرکت های مهندسی می پیچه که رادین تابش از ترنم به اندازۀ یه دستمال تو جیبی استفاده کرد!



مطالب مشابه :


رمان همخونه

رمان دو خواهر. رمان رمان لجباز تر اين بود كه شهاب را با درس خواندن و تشويق او براي رفتن




رمان همخونه

رمان دو راهی عشق و رمان لجباز او با تمام اینها احساس خوبی داشت.در حال نماز خواندن بود که




رمان طلایه 4

رمان دو راهی عشق و رمان لجباز خواندن شدم،وقتی شروع به خواندن کتاب رمان می کردم از زمین و




رمان هر دو باختیم

رمان ♥ - رمان هر دو باختیم - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه رمان لجباز تر از




رمان دو نقطه مقابل

بزرگترین وبلاگ رمان در رمان آقای مغرور خانم لجباز. دیگر قسمت های رمان: رمان دو




برچسب :