شمس تبریزی به روایت دکتر حسین محمدزاده صدیق
800x600
محمد بن علی شمس از تبریز بوده است. و منشأ وی به ایل قبچاق میرسیده است. چنانکه مولوی به این موضوع تصریح دارد:
زهی بزم خداوندی، زهی میهای شاهانه،
زهی یغما که میآرد شه قبچاق ترکانه.[1]
یا آنجا که میگوید:
شمس تبریز، شاه ترکان است،
رو به صحرا که شه به خرگه نیست.[2]
ایل قبچاق، ایلی بزرگ از ترکان است که توانستند پیش از اسلام، رهبری ایلهای دیگر ترک را بر عهده گیرند و وحدت قومی ایجاد کنند و این وحدت را به وحدت سیاسی تبدیل سازند و سرزمینهای وسیعی از ترکستان شوروی امروزی را به تصرف خود درآورند. آنان بعد از اسلام از ایران گذشتند و در مصر و اطراف آن حکومت وسیعی را تشکیل دادند. وجود آثار متعدد پیرامون شرح و آموزش زبان ترکی قبچاقی در مصر، دلیل روشنی بر حضور مؤثر این ایل در آن سرزمین است. از میان این گروه تألیفات میتوان به کتابهای: بُلغة المشتاق فی لغة الترک و القفجاق، القوانین الکلیه فی ضبط اللغات الترکیه و کتاب الادراک للسان الاترک اشاره کرد.
محمد شمس در تبریز پیش ابوبکر سلهباف تبریزی تلمذ کرده است. به گفتهی افلاکی خود در این باب گوید:
«مرا شیخی بود ابوبکر نام در شهر تبریز و او سلهبافی میکرد و من بسی ولایتها که از او یافتم.»[3]
وقتی به کمال رسید، راه سفر پیش گرفت. در هر شهری مدتی میماند و به ارشاد اهل ادب میپرداخت. تا در دیاری شناخته میشد، کوچ میکرد و راه دیگری در پیش میگرفت. از اینرو او را شمس پرنده[4] میگفتند و برخی جاها به کامل تبریز معروف بود.[5] فخر الدین، اوحد الدین و محیی الدین را ارشاد کرده، در سال 642 برای دستگيري مولوی به قونیه وارد شده است.[6]
او ديدار خود را با اوحدالدين كرماني چنين بيان ميدارد:
«مرا آن شيخ اوحد به سماع بردي و تعظيمها كردي و باز به خلوتِ خود در آوردي. روزي، گفت: چه باشد اگر به ما باشي؟ گفتم: به شرط آن كه آشكارا بنشيني و شُرب (شراب) كني پيشِ مريدان و من نخورم. گفت: تو چرا نخوري؟ گفتم: تا تو فاسقي باشي نيكبخت و من فاسقي باشم بدبخت. گفت: نتوانم. بعد از آن، كلمهاي گفتم، [كه] سه بار دست بر پيشاني زد.»[7]
افلاکی، نخستین ملاقات محمد بن علی شمس تبریزی با مولوی رومی را چنین نگاشته است:
«... روزی حضرت مولانا با جماعت فضلا از مدرسهی پنبهفروشان بیرون آمده بود و از پیشخوان شکرریزان میگذشت. حضرت مولانا شمسالدین برخاست و پیش آمده عنان مرکب مولانا را بگرفت که: یا امام المسلمین! ابایزید بزرگتر بود یا محمد (ص)؟ مولانا فرمود که: از هیبت آن سؤال گوئیا که هفت آسمان از همدیگر جدا شد و بر زمین فرو ریخت و آتش عظیم از باطن من به جمجمهی دماغ زد و از آنجا دیدم که دودی تا ساق عرش بر آمده.
جواب داد که: حضرت محمد رسولالله بزرگترین عالمیان بود، چه جای بایزید است؟ گفت: پس چه معنی است که او با همه عظمت خود، ما عَرَفناکَ حَقَّ مَعْرِفَتِک می فرماید و این بایزید، سُبحانی ما َاعظَمَ شَأنی و اَنَا سُلطانُ السَّلاطین میگوید؟
فرمود که: ابایزید را تشنگی از جرعهای ساکن شد و دم از سیرابی زد و کوزهی ادراک او از آن مقدار پر شد و آن نور به قدر روزن خانهی او بود. اما حضرت مصطفی را علیهالسلام، استسقای عظیم بود و تشنگی در تشنگی و سینهی مبارکش به شرح اَلَم نَشْرَح لَکَ صَدْرک،[8] اَرْضُ الله واسَعَه[9] گشته بود، لاجرم دم از تشنگی زد و هر روز در استدعای قربت زیادتی بود و از این دو دعوی، دعوی مصطفی عظیم است از بهر آنکه چون او به حق رسید، خود را پر دید و بیشتر نظر نکرد. اما مصطفی علیهالسلام هر روز بیشتر می دید و پیشتر میرفت، انوار عظمت و قدرت و حکمت حق را یَوماً بِیومِ و ساعَة زیاده میدید. از این روی ما عَرَفْناکَ حَقَّ مَعْرِفَتِک میگفت. چنانکه فرمود:
ریگ ز آب سير شد، من نشوم زهی! زهی!
لایق جز کمان من نیست در این جهان زهی.
کوه کمینه لقمهام، بحرْ کمینه شربتم،
من چه نهنگم ای خدا! باز گشا مرا رهی.
همانا که مولانا شمسالدین نعرهای بر زد و بیفتاد. حضرت مولانا از استر فرود آمد، ائمه را دستوری داد، فرمود که او را گرفتند و به مدرسهی مولانا بردند. و گویند تا به خود آمدن وی، سر مبارک او را بر سر زانو نهاده بود.»[10]
سلطان ولد، فرزند مولانا، این دیدار را به ملاقات موسی با خضر مانند میکند و میگوید که منظورش از خضر، شمس تبریزی است.
محمد شمس، مرشد و استاد و رهبر معنوی مولوی مدتها در قونیه زیست و به ارشاد مولوی و دیگر بلند اندیشان زمان پرداخت. اما در این میان بدخواهانی نیز پیدا کرد که سرانجام او را به شهادت رسانیدند و در چاهی افکندند. تا آنکه سلطان ولد نیم شبان جسدش را از چاه بیرون آورد و در پهلوی بانی مدرسهی امیر بدرالدین گهرتاش دفن كرد.
برخي گفتهاند شمس ناپديد شد و مزار او پيدا نيست. به روايتي نيز به حلب رفت و ديگر خبري از او نشد. اخيراً به دنبال مطالعاتي در ايران گفته شده است كه منار شمس در شهر خوي در اصل، بر روي مزار وي بنا شده است.
در اين راستا سخني هم از قول شمس تبريزي در كتاب مقالات او وجود دارد بر اين مضمون كه: شمس، ديدار يكي از دوستاران حق و مخلصين درگاه را درخواست كرده است. كسي كه بتواند آئينهي وجود وي باشد:
چون تو را ديدم، بديدم خويش را،
آفرين آن آينهي خوش كيش را.
ندايي به وي در ميرسد كه به شكرانهي اين ديدار چه ميدهي؟ او پاسخ ميدهد كه: سرم را! چنانچه ميگويد:
«خنُك آنكه مولانا را يافت! من كيستم؟ من، باري، يافتم. خنُك من!»
در مورد شمس تبريزي اگر چه سخناني چند گفته و نوشته شده است ولي اينكه او كيست، از كجا آمد و به كجا رفت، سالهاي زندگياش چگونه گذشت و . . . در هالهاي از ابهام قرار دارد. آنچه كه ميتوان در مورد او دريافت، از سخناني است كه مولوي و اطرافيان وي در مكتوبات منثور و منظوم خود تصوير كردهاند. و همچنين كتابي كه به نام مقالات از وي باقي است و مجموعهاي از تقريرات شمس تبريزي است كه توسط ارادتمندان وي نگاشته ميشده است.
در كلمات و جملات شمس تبريزي، صلابت و اطمينان خاطري خاص وجود دارد كه نميتوان به سرعت آن را انكار يا رد كرد. بلكه مستمع را به تأمل وا ميدارد. در اين زمينه، جملاتي كه طي آن، خودش را و احوالات باطنياش را وصف ميكند حائز اهميت است:
« وجود من كيميايي است كه بر مس ريختن حاجت نيست. پيشِ مس برابر ميافتد، همه زر ميشود. كمالِ كيميا چنين بايد. پيش ما كسي يك بار مسلمان نتوان شدن. مسلمان ميشود و كافر ميشود و باز مسلمان ميشود و هر باري از او چيزي بيرون ميآيد تا آن وقت كه كامل شود. . . مرا حالي است گرم. كس هيچ طاقتِ حالِ من ندارد. الا قولي از من ميآيد، آن را مرهم ميكند. . . اگر اهل ربع مسكون (كره زمين) جمله يك سو باشند و من به سويي، هر مشكلشان كه باشد، همه را جواب دهم و هيچ نگريزم از گفتن، و سخن نگردانم، و از شاخ به شاخ نجهم. اهلِ ربع مسكون هر اشكال كه گويند، جوابِ حاضر بيابند از ما در هر چه ايشان را مشكل داشت.»[11]
او خود، مخاطبانش را به دو دسته تقسيم ميكند:
« كسي كه ما را ديد، يا مسلمانِ مسلمان شود يا ملحدِ ملحد. زيرا چون بر معنيِ ما وقوف نيابد همين ظاهرِ ما بيند ... .»[12]
شمس تبريزي كسي است كه با نگاههاي تيزبين و سخنان صريح خود، وقايع روزمرهي زندگي را به راحتي ميشكافد و پيش چشم مينهد:
« امروز، شيخ حميد تفسيرِ كفر و ايمان ميگفت. من در او نظر ميكردم. ميديدم كه صد سالِ ديگر بوي نبردي از ايمان و كفر!»[13]
وي در بيان حالات و عوالم روحاني و باطني خود هر از گاهي اشاراتي دارد از جمله اينكه:
« من ظاهر تَطوّعات خود را بر پدر ظاهر نميكردم. باطن را و احوالِ باطن را چگونه خواستم ظاهر كردن؟ نيك مرد بود و كرمي داشت. الا عاشق نبود. مردِ نيكو ديگر است و عاشق ديگر. احوالِ عاشق را هم عاشق داند».[14]
هر كجا و در هر زمان كه اسرارش بر كسي آشكار ميشده است، آنجا را ترك ميگفته و به ديار ديگري ميرفته است. چنان كه سعي ميكرده تا در شهر ناشناس باقي بماند. به همين دليل نيز كم حرف بوده است. او راز مستوري و سرّ ستاري خويش را چنين بيان ميدارد:
« مرا در اين عالم با اين عوام هيچ كاري نيست. براي ايشان نيامدهام. اين كساني كه رهنمايِ عالماند به حق، انگشت بر رگ ايشان مينهم. . . با كسي كم اختلاط كنم. با چنين صدري كه اگر همهي عالم را غلبير كني نيابي، شانزده سال بود كه سلام عليك بيش نميكردم و رفت.»[15]
شايد بتوان دليل اين كار را عدم درك اغيار باسواد و بيسواد از سخنان و انديشههاي او دانست كه نه تنها به ايشان كمك نميكرده است، بلكه منجر به ايجاد تشويش و آشوب ميشده است چنان كه خود ميگويد:
« راست نتوانم گفتن، كه من راستي آغاز كردم، مرا بيرون ميكردند. اگر تمام راست گفتمي، به يكبار، همهي شهر مرا بيرون كردندي – خرد و بزرگ- . . . . با مردمان به نفاق ميبايد زيست، تا در ميانِ ايشان با خوشي باشي. همين كه راستي آغاز كردي، به كوه و بيابان برون ميبايد رفت، كه ميان خلق راه نيست.»[16]
پس از سخن فوق، او اقرار ميكند كه حتي در اين سخنان كه اكنون با شما ميگويم نيز نيم نفاقي وجود دارد كه «اگر راست بگويم، همهي شما در اين مدرسه قصدِ من كنيد».
از نگاه شمس، كمال چيزي نيست كه در يك شكل و هيئت مخصوص بتوان جوياي آن بود. و حتي راه خود را راهي ميداند فراتر از صوفيگري و عرفان. راه او راه گذر از محدودهها و عبور از مرزهاست. راهي كه كحل چشم انسان و سرمهي مازاغ است. نه چپ و نه راست:
«به فقيهي راضي مشو. گو زيادت خواهم. از صوفييي زيادت، از عارفي زيادت، هرچه پيشت آيد، از آن زيادت. از آسمان زيادت . . . محمدي آن باشد كه شكسته دل باشد. پيشينيان شكسته تن ميبودهاند، به دل ميرسيدهاند. قومي باشند كه آيَتُ الكُرسي خوانند بر رنجور. و قومي باشند كه آيَتُ الكُرسي باشند. . . اين، كارِ دل است، كارِ پيشاني نيست.»[17]
راه و روش شمس، فارغ از هر گروه و فرقهاي است. او آزاده است و وارسته:
« اكنون، هر كه بر اين سرّ واقف شود، و آن معاملهي او شود، به صدهزار شيخي التفات نكند. از مرگ كي غم خورد؟ به سَر كجا التفات كند؟ حيوان به سر زنده است، آدمي به سِر زنده است. . . من مريد نگيرم. من شيخ ميگيرم. آن گاه، نه هر شيخ. شيخِ كامل.»[18]
در مورد خلق و خوي شمس تبريزي نيز آنچه كه به دست ميآيد انساني است كه در راه تربيت در عين نرمي، عتاب و تندي نيز دارد چنانكه ميگويد:
« هر كه را دوست دارم، جفا پيش آرم. اگر آن را قبول كرد، من خود همچنين گلوله از آنِ او باشم. وفا خود چيزي است كه آن را با بچهي پنج ساله بكني، معتقد شود و دوستدار شود. الا كار، جفا دارد. . . . پس آن جفا از بهر آن است تا دوست محرمِ راستي شود و از نفاق، خو وا كند . . . يكي گفت كه: مولانا همه لطف است و مولانا شمس الدين را هم صفتِ لطف است و هم صفتِ قهر است.»[19]
مولوي نيز گاه و بيگاه از عتاب شمستبريزي سخن ميگويد و آن را چنين وصف ميكند:
سه روز شد كه نگارين من دگرگون است،
شكر ترش نبود! آن شكر ترش چون است؟
به چشمهاي كه در آن آب زندگاني بود،
سبو ببردم و ديدم كه چشمه پر خون است.
به روضهاي كه در او صدهزار گل ميرست،
به جاي ميوه و گل، خار و سنگ و هامون است.
ميان ابروي وي، خشمهاي ديرين است،
گره در ابروي ليلي هلاك مجنون است.
بيا! بيا! كه مرا بيتو زندگاني نيست،
ببين! ببين! كه مرا بي تو چشم جيحون است.
به حق روي چو ماهت كه جرم من بخشاي،
اگرچه جرم من از جمله خلق افزون است.
***
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد،
ای عجب من عاشق این هر دو ضد!
مولوي نيز در آينهي كلماتِ شمس تبريزي تصويري شگرف دارد. او مولوي را چنين وصف ميكند:
« مولانا، [كه] اين ساعت در ربع مسكون مثل او نباشد در همهي فنون- خواه اصول، خواه فقه و خواه نحو، و در منطق . . . كه اگر من از سر خُرد شوم و صد سال بكوشم، ده يكِ علم و هنرِ او حاصل نتوانم كردن – آن را نادانسته انگاشته است. و چنان ميپندارد خود را پيشِ من وقتِ استماع – كه شرم است، نميتوانم گفتن- كه بچهي دو ساله پيشِ پدر، يا همچو نو مسلماني كه هيچ از مسلماني نشنيده باشد. زهي تسليم! . . . از بركات مولاناست هر كه از من كلمهاي ميشنود. هرگز يا چندين گاه، از من كسي چيزي ميشنود؟ . . . من مرادم و مولانا مرادِ مراد. . . من برِ مولانا آمدم، شرط اين بود اول كه: من نميآيم به شيخي. آن كه شيخِ مولانا باشد او را هنوز خدا بر رويِ زمين نياورده و بشر نباشد. من نيز آن نيستم كه مريدي كنم. آن، نمانده است مرا. اكنون، به جهتِ دوستي، آسايش. اكنون ميبايد، هيچ نفاق حاجت نيايد مرا كردن. » [20]
در هر حال مصاحبت مولوي با شمس حكايتي است دور از ذهن، انديشه و سخن:
«اگر دشنامِ من به كافرِ صد ساله رسد، مؤمن شود، اگر به مؤمن رسد، ولي شود، به بهشت رود عاقبت.»[21]
آنچه كه در اين اتصال مشهود است تجلي عشق است. عشقي كه در آن، عاشق و معشوق از يكديگر قابل تفكيك نيستند:
هر كه او همرنگ يار خويش نيست،
عشق او جز رنگ و بويي بيش نيست.
[1] ديوان كبير، ج 5 ، ص 114. اين استناد را نخستين بار دانشمند شهير اسلام مرحوم زكي وليدي طوغان مطرح كرده است. رك. زكي وليدي طوغان. عمومي تورك تاريخينه گيريش، استانبول، 1946، ج 2، ص 161.
[2] همان، ج 1، ص 1.
[3] مناقب العارفين، ج 1، ص 309.
[4] همان، ج 1، ص 85.
[5] مقالات شمس تبريزي، چاپ عماد، تهران، ص 95.
[6] همان، ص 84.
[7] مقالات شمس تبريزي، ويرايش مدرس صادقي، نشر مركز، 1373، ص 36.
[8] انشراح/ 1.
[9] نساء/ 97.
[10] مناقب العارفين، پيشين، ص 620- 618.
[11] مقالات شمس تبريزي، ويرايش مدرس صادقي، نشر مركز، 1373، ص 46 ، 131 ، 172، 176.
[12] همان، ص 129.
[13] همان، ص 85.
[14] همان، ص 154.
[15] همان، ص 135 و 147.
[16] همان، ص 156.
[17] همان، ص 126، 162 ، 167.
[18] همان، ص 46، 113.
[19] همان، ص 161، 166، 192.
[20] همان، ص 140، 150، 174،
[21] همان، ص 194.
مطالب مشابه :
دانلود دیوان شمس تبریزی
دانلود دیوان شمس تبریزی وبلاگ شرح غزلیات دانلود دیوان شمس
دانلود کتابهای...دیوان شمس تبریزی 2. 21745 دریافت مثنوی معنوی 3. 12938 دریافت فیه ما فیه 4. 7942 دری
دانلود کتابهای دیوان شمس تبریزی 2. 21745 دریافت مرکزدرمان باقران.ذکر.حرز.ادعیه.شرح
منتخب زیباترین غزلیات مولانا از دیوان شمس تبریزی (قسمت 56 )
منتخب زیباترین غزلیات مولانا از دیوان شمس تبریزی قابل دانلود میباشند.مقدم شرح عرفانی
بهار آمد بهار آمد | دیوان غزلیات شمس الدین تبریــــــزی
دیوان غزلیات شمس الدین تبریــــــزی ایرانی موسیقی سنتی هنر دانلود شرح زندگی
دانلود رایگان کتاب مقالات شمس تبریزی دانلود کتاب كارگاه آموزش ادبيات فارسي دانلود کتاب هفت بند هفتا
دیوان شمس یا دیوان کبیر دانلود رایگان کتاب مقالات شمس تبریزی دانلود کتاب شرح مثنوی
شرح مثنوی مولانا
مرکزدرمان باقران.ذکر.حرز.ادعیه.شرح
دانلود برنامه زندگی نامه شاعران ایرانی
دیوان شمس تبریزی. شرح دیوان دانلود برنامه ها و بازي هاي
حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی
ملاقات وی با شمس تبریزی در سال از آثار او میتوان به مثنوی، دیوان غزلیات دانلود موزیک
شمس تبریزی به روایت دکتر حسین محمدزاده صدیق
شرح احوال و آثار محمد مولوی و دیوان اشعار ترکی و از خضر، شمس تبریزی
برچسب :
دانلود شرح دیوان شمس تبریزی