رمان "شراکت تحمیلی" 28
مهرسام:
مشغول تماشای تنها عشق زندگیم بودیم که چطوری با اسب حرف میزدو اون تسمه دور گردنشو محکم میکوبید روش هرچی هم میگفتم.نکن نمی فهمید.یه چیزایی ازم رسید که نفهمیدم.ولی بازم ازش پرسیدم:
چی؟
به اسبه اشاره کرد.این اسب 6ساله با منه.وقتی با بابا اومده بودم برای دیدن اسباش این اسب بد جور چشممو گرفت خیلی کوچولو بود به بابا پیشنهاد دادم وخردمش.ولی واسش اسمی نزاشته بود.یعنی نمیدونستم چی بزارم.واسه همین گفتم:
بی نام..............
خندید.وتا اومد حرکتی بکنه اسب محکم زدش زمین.واز روش پرید چون زمین اونجا از خاک بود مطمئن بودم چیزی نشده.ولی بازم نمیدونم با چه سرعتی کفو پرت کردم ودویدم پیشش.از دماغش خون میومد.نمیدونم چطوری شده بود که از کنار سرش خون میومد.قلبم داشت از جا درمیومد که کامران اومد.با ترس گفت:
چی شده؟
میخواستم اذینو بلند کنم که نزاشت.با خشم نگاهش کردم.فکر کردم برا محرم نامحریمیش میگه.دستشو پس کشیدم:
ول کن کامران.بزار ببمش برسونمش بیمارستان.
باز دستمو کشید.غم دردناکی تو چشماش موج میزد.با بغض حرف میزد:
پری رو یادت نرفته ک؟پس بزار الان زنگ میزنم الان اورژانش میاد.
با حرفش خودمو کنارجسم کمی سرد شده اذین انداختم.اروم روی سرشو بوسیدم.چشمای نازشو بسته بود.اروم نوازشش کردم وروبه کامی گفتم:
باشه فقط زود برو.
هم زمان با حرف من کامران موبایلشو دراورد وفکر کنم زنگ زد به امبولانس.
خودمم حالم خراب بود.با دیدن اذین تو اون موقعیت....اصلا فکرشم نمیتونستم بکنم قراره اتفاق بدی براش بیوفته.دستمو رو زانوم گذاشتم.وسرمو روش گزاشتم.نا برای گریه کردن هم نداشتم.
امبولانس اومد.....وهی مسئول توش میگفت چقدر خوب که از جا بلندش نکردین وگرنه ممکن بود براثر نمیدونم چه اتفاقات فلان فلان ضربه مغزی بشه وخون تو سرش لخته بشه واینا.
اروم بردنش تو امبولانس.اروم پشت سرشون رفتم اومد برم تو امبولانس کنارشون که خانومه جلومو گرفت:
متاسفم شما با ماشین پشت سرما بیایین.
یه لحظه عصبی شدم.ونتونستم صدامو کنترل کنم:
خانوم برو کنار بینم.....خانوم منو دارین میبرین مننباید همراهش بیام.برو کنار.
نرفت کنار و فقط گفت:لطفا درگیری ایجاد نکنین وبا ماشینتون بیایید.
کامی بازومو گرفت: بیا بریم رفیق بیا منم همراهت میام.
با عصبانیت زل زدم تو چشمای سیاه دختره.وبعد همراه کامی رفتم.
یه پسره کوله ی اذینو داد بهم:
اغا کولتون.
با غضب گرفتم کوله رو ازش....حتی دوست نداشتم کسی دیگه به وسایل اذین دست بزنه.وفقط زورکی یه ممنون گفتم.
راه افتادم سمت ماشین نشستم بغل دست راننده.وکامی هم خودش فهمید حال خوبی ندارم.ورفت نشست پشت فرمون.
راه افتاد پشت امبولانس.یه سیگار از تو پاکت سیگارش در اورد.وبا فندک روشنش کرد.بوی سیگار یه جوریم کرد ولی خودمو کنترل کردم که نکشم.
ولی....درواقع بهش نیاز داشتم.پوزخندی زدم:
کامی تو از کی سیگار کشیدن بلد شدی؟
با غم نگاهم کرد.اه سوزناکی که از نهادش بیرون اورد غممو ده برابر کرد:
هی........امروز که اذین خانومو تو اون وضعیت دیدم یادپری خودم افتاد.
چقدر معصوم مرد.وهمش تقصیر من شد.
پریدم وست حرفش:
تقصیر تو نه......تقصیرمادرتو.تو بی تقصیری.
یه پک محم از سیگارش کشید:
نمیدونم......مقصر هرکس باشه.اون دیگه رفته 4ساله رته ولی مگه میشه فراموش بشه همشش2/5ازدواج کردم ولی الان بچم5ماهشم شد ومن نه به اون حسی دارم نه به مادرش.دیگه نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم.ومقصرشم نمیدونم مادرمه؟پریاست؟خودمم یا خدام؟
به قران بعضی وقتها دیوونه میشم.من به زور مادرم ازدواج کردم...وگرنه من چطوری میتونم فاطمه رو بخوام....من هنوزم دلم پیش پریه.
هنوزم شبا با تصور حضور اون کنارم خوابم میبره.
شبی فهمیدم زنم حاملست اونقدری ناراحت شدم که میخواستم برم بگم بچه رو بکشن از دستش راحت شم.به خدا اونشبی که.......
من اونقدر خورده بودم....که پری از یادم بره نفهمیدم چه غلطی کردم.
فاطمه خیلی خوشحال بود بابت بچمون اما من؟
من همش تو فکر پری بودم.اون عاشق بچه بود.همش میگفتم کاش این بچه بچه ی پری بود اونوقت من همه دنیا رو میریختم پای اونو مادرش.
اما وقتی کیمیا دنیا اومد من فقط با بهت نگاهش میکرد.شباهتی که به من داشت مثل این بود که منو کپی کنن.
تازه دختر بود.ولی من ناراحت تر هم شدم.کیمیا با اون خودکشیش منم کشت.وقتی خودشو از بالا پشت بوم خونشون انداخت پایین منم مردم رفیق.
وقتی رسیدم بیمارستان.دکتر داشت به داداشش میگفت اگه نیاورده بودینش وزنگ زده بودین به امبولانس لااقل اون خون ریزی مغزیش بند میومد.
ولی به خاطر تکونای ماشینو جابه جایی ها........
اگه کیمیا نیومده بود تا حالا فاطمه رو طلاق داده بودم.وخودمم الان از دنیا طلاق گرفته بودم.ولی حیف دلم نمیاد کیمیا رو یتیم کنم.
از طرفی میخوام پری رو مجازات کنم.به خاطر بی فکریش.اون اونجا منتظر منه.ولی من میزارم منتظر بمونه ببینه انتظار چه طعم تلخی داره.
کیمیا همه دلخوشی منه.وقتی میگه بابا میخوام بخورمش.ولی حیف بازم فکر نمیکنم اون احساس پدرونه رو بهش داشته باشم.ولی خوب میخوام لااقل نقش یه بابای خوبو یه همسر دلسوزو بازی کنم.
فاطمه خدارو شکر درک بالاییم داره.حال منو میفهمه.وقتی زیاد تحویلش نمیگیرم میره با کیمیا.ونمیزاره اونم بیاد پیشم.بعضی وقتها شرمندش میشم.خلاصه رفیق دنیا خیلی گپ داره گپ دنیا 1یا2تا نیست.
همزمان زد رو ترمز:
ببخشید سرتورو هم در اوردم.اما به خدا داشتم میپوکیدم.
به زور خندیدم:
بیخیال بابا...الانم شسریع پیاده شو دل نگرانم.
پشت سر اذین میرفتم خیلی سخت بود بدن سردش رو بردن سمت اورژانش واز این روفهمیدم چیز خاصیش نیست.
رفتیم تو یه راه رو.دکتری اومد:
پرستار شرایط بیمار...........وپرستار شرح داد:
فشار نرماله نبض هم اروم میزنه.
سرش شکسته........دستشم جای کوبیده گی داره.باید عکس برداری بشه.
دکتر گفت:
سریع منتقلش کنین اتاق عکس....نه نه اول بیارین سرشو پانسمان کنیم اینطوری بهتر معلوم میشه.
سریع بردنش تو یه اتاقکی تو بخش.منم پشت اون دره نشستم چون پرستارگفت اجازه ندارین وارد شین.بهترم بود چون طاقت نداشتم.ببینم هی سوزن بکنن تو پوشیت عشقمو ودر بیارن.
نمیتونستم جسم سردشو بینم.
اذین موهی میبردن اینطرفو اونطرف.بعد از چند ساعت دکتر اومد بیرون.عینهو وحشی ها خیز برداشتم رفش:
اغای دکتر چیزیش شده؟تورو قران بگو چیزیش نیست.
خندید:
امان از شما جونای این دوره......نه پسرم الحمدالله خطر رفع شده.فقط دستش کوفته شده.سرشم براثر فکر کنم سنگ شکسته البته کوچیکه وبه 2تا بخیه بسنده کرد.الانم یه سرم ارامبخش بهش زدم.تا خوب بخوابه.
شماهم میتونی بری ببینیش.
تا اینو گفت با گفتن:
ممنون.
خیز برداشتم سمت اتاقک.دررو از کردم خوابیده بود ویه پرستار داشت سرمشو تنظیم میکرد.
دستشو روی بینیش گذاشت:
لطفا اروم.......بزارین بخوابه.
دستمو به نشونه چشم تکون دادم.تو پوشت خودم نمی گنجیدم.
از اینکه اذینم سالمه...سلامته.....خداروشاکر این لطفش بهم بودم.
خدایا ازت ممنونم.چطوری تشکر کنم ازت.میدونستی اگه اذین چیزیش میشد منم همزمان میمردم......تا اون خوب بشه.
ممنونم..........
چند ساعتی که برای من یه عمر گذشت اذین خوابیده بود کامی یه سر بهم زد وگفت باید بره کار داره.از اونم خیلی ممنون بودم.
بد بخت کامران مادرشو عشقشو با حرفای پوچش ازش گرفت بعدم دختر خواهرشو انداخت بهش.
خدایی مرد بوده که بعد مرگ پری نمرده.پری رو درحد مرگ میخواست.
پری دوست دختر که نه نامزدشبود ولی نه به رسمیت.ولی وقتی کامی رفت تا اصفهان واسه یه پروژه مامانش پری رو دعوت کرد وبا گفتن اینکه کامی رفته و دیگه نمیاد.زن گرفته و اینا.اونو رنجوند.کامران سیم کارتش سوخته.ود وقتی پری میبینه کامران گوشیش خاموشه فکر میکنه همه حرفای مادر کامی درست بود.پس راحت ترین وبدترین کار یعنی خودکشی رو پیش میگره.وبعدم به خاطر ضربه مغزی واون لخته خونی به وجود اومده تو سرش بعد از 2ماه مرد.وکامرانواز پا انداخت.تا2/5سال پیش.
که به زور کامرانو زن دادن.وحالا هم تو سن 25سالگی یه بچه تو بغلشه.
همیشه ارزو میکنم کیمیا بتونه کامی رو از فکر پری دربیاره.
باصدای اذین که طلب اب میکرد از جا پریدم:
جانم عزیزم؟
اروم دستی که بدون سرم بود رو بالا اورد.ولی سریع صورتش از درد جمع شد وبردش پایین:
اب میخوام.
یه لیوانو از اب تو پارچ پر کردم.واروم دادم خورد.
تو جاش نشسته بود.ولی سرشو تکیه داده بود به تخت.رو تخت نشستم اروم سرشو بوسیدم دستاشو تو دست گرفتم:
عزیزم هیچ موقع تنهام نزار.تو این چندساعت من مردم وزنده شدم.اونم هزار دفعههههههههه.
اروم خندید:
اینا خوبه برات........بعدم دستمو بوسید که سریع کشیدمش بیرون.اخم ساهتگی انداختم رو صورتم:
ای دختر بد....دیگه از این کارا نکنی.
بازم اون حالت بچه گونشو به خودش گرفت:
میخوام....مال خوتمه.
زدم رو نوک بینیش:
حالا شما از بیمارستان مرخص میشی دیگه......باشه.
ریز خندید وبعدم خمیازه ای کشید.فهمیدم براثر داروهایی که بهش دادن.خوابش میاد.به زور مجبورش کردم بخوابه.نمیخوابید با هزارتا قصه وداستان خوابوندمش.خودمم کنارش رو کاناپه کنار اتاق خوابیدم.یاد امروز صبحو اتفاقاتش هی لبخند میاورد رو لبم وبعد جاشو میداد به اخم.
صبح اینقدر اذین وول خورد تا منم بیدار شدم.با دیدن حالتش که نشسته رو تخت خندم گرفت ولی ترسیدم ناراحت بشه وبه یه لبخند بسنده کردم.پتوی دورشو با چندتا حرکت باز کردم.بیچاره من که دیگه یه عمر باید با لنگ و لخت باید شبا بخوابم.خندیدم.از خدامم باشه.
وقتی بازش کردم رفت تو اتاقش واماده شد.وقتی اومد پاین از ارایشش خوشم نیومد.رژگونشتو چشم بود.ولی نمیدونستم چطوری بگم بهش.
ولی ناخواسته اخمه اومد رو صورتم.وبدون اینکه چاییمو تموم کنم رفتم تو ماشین.فکر نمیکردم حالا که دیگه مال منه.عشق منه.اینجوری رو ارایششم حساس بشم.
اومد تو ماشین بیسکوبیتی جلوم گرفت.منم زل زدم بهش.نمیتونستم دعواش کنم.
نمیتونستمم هیچی نگم خوشم نمیومد از این ارایشش.
دیگه طاقت نیاورد وازم دلیل ناراحتیم رو پرسید.منم که میخواستم ناراحت نشه بدون حرف رژگونه پررنگشو پاک کردم.
اونم بیسکوبیتو کوبوند رو بینیم.خندید:
پس از این ناراحت بودی.حالا زود مارو ببر که الان راهمونم نمیده.
دستمو کنار پیشونیم گذاشتم وبه نشونه چشم قربان تکونش دادم.
ودرعرض چند ثانیه گذاشتمش روبه رو دانشگاه.
خودمم رفتم یه سری به مغازه زدم.مثل همیشه غلغله بود.
بعد از انجام کارای اونجا یه سر به شرکت زدم.ورفتم دنبال اذین.
یه کم دیر کرد ولی دراخر اومد.
پسرایی که داشتن باهاش حرف میزدن بد رو مخم بودند.
میترسیدم ناراحت بشه وگرنه الان فلاکاشونو میریختم روزمین.
کثافطا.دراخر وقتی داشت میومد بشینه تو ماشین که یکی از پسرا زر مفتی زد.دلم میخواست اذین نبودو من هرکاری میخواستم با صورت این جوجه میکردم.با نشستن اذین منم گازشو گرفتم وراه افتادم سمت استبل.
چون هم میخواستم اذین با اسبم اشنا شه هم اینکه غذاهای رستوران نزدیک به اونجا فوق العاده بود.
ولی نشد.این اتفاق همه نقشه هامونو بهم زد.
با ملوسک تماس گرفته بودم وگفته بودم بیاد.واز صداهای بیرون از اتاق میفهمیدم اون اومده.یه قشقلقش به پاکرده بود:
وای اذینم...خواهرم چی شدی؟
وبعدم در با شدت باز شد واونو نیلا باهم اومدند تو.پرستار سعی دراروم کردنشون داشت ولی کو گوش شنوا؟
با دیدن من یکباره سرجاش وایستاد.وخودشو جمع کرد:
سلام............
با یاد اوری اون شب مهمونی واون اتفاقی که بین من وملوسک افتاد شرمم شد تو چشمای نیمه باز اذین نگاه کنم.
وبا معذرت میخوام رفتم بیرون.خدای من..............
پوفی کردم و رفتم بیرون تو محوطه.
مطالب مشابه :
رمان شراکت تحمیلی 1
دنیای رمان - رمان شراکت تحمیلی 1 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران
دانلود رمان شراکت تحمیلی
بـــاغ رمــــــان - دانلود رمان شراکت تحمیلی - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
رمان "شراکت تحمیلی" قسمت آخر
بـــاغ رمــــــان - رمان "شراکت تحمیلی" قسمت آخر - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود
رمان "شراکت تحمیلی" 28
بـــاغ رمــــــان - رمان "شراکت تحمیلی" 28 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
برچسب :
شراکت تحمیلی