رمان الماس 20

مهراب :خب عزیز من، من که تورو می شناسم .بیشتر از شصت نمیری .به رانندگی کسی هم اعتماد نداری و همش می ترسی و جیغ می زنی. من :به رانندگی تو اعتماد دارم. مهراب :منم دقیقا یکی رو پیدا کردم که رانندگیش مثل من باشه و قابل اعتماد باشه .مرد خوبیه . قراره از فردا بیاد سر کار. من :باشه .مرسی. چاییمون رو که خوردیم با هم رفتیم جلوی تلویزیون نشستیم .مهراب کنترل رو برداشت و تلویزیون رو روشن کرد .با اینکه تازه از خواب بیدار شده بودم اما هنوز هم خسته بودم .این شش ماه که مسافرت بودم اصلا استراحت نمی کردم .اولش خیلی سخت می گذشت و چند بار خواستم بی خیال همه چیز شم و برگردم .اما موندم …یه چیزی بود که من رو وادار به ادامه دادن میکرد . انگار می خواستم ثابت کنم که می تونم و هیچوقت کم نمیارم. از اون طرف همه ش به فکر مهراب بودم و می ترسیدم باز تنهایی روش اثر بذاره و حالش بد شه. اما باز هم ازش قافل نمی شدم و مدام یا باهاش اس ام اس بازی می کردم یا تلفنی صحبت می کردیم .با مهراد هم صحبت می کردم .رابطمون خیلی بهتر از قبل شده بود .کم کم قبول کردم که هر چی باشه باز هم مهراد برادرمه و اون حس خواهرانه ای که توی وجودمه داشت رشد می کرد. هنوز توی فکر بودم که مهراب منو کشید سمت خودش و دستش رو انداخت دور شونه م .نگاهش کردم .با دوتا انگشتهاش گونه م رو کشید. مهراب :اگه تا یک هفته دیگه بر نمی گشتی من می اومدم پیشت .دلم برات تنگ شده بود. لبخند زدم و سرم رو تکیه دادم به شونه ش و گفتم :منم همینطور. مهراب :سخت گذشت نه؟ من :نه اونقدرها .خسته شدم، دوریتون هم سخت بود .ولی همین که همه ش سرم شلوغ بود، باعث شد که بتونم با فوت بابا کنار بیام. مهراب بوسه ای به موهام زد و گفت :به من که خیلی سخت گذشت .اصلا راضی نیستم که تنهایی بری سفرهای کاری و خودت رو داغون کنی.


من :همه چیز درست میشه .قول میدم. مهراب :آخه نمی دونم چی داری که اینقدر خودت رو توی قلبم جا کردی .دوریت رو نمی تونم تحمل کنم. خندیدم و با شوخی گفتم :پس وقتی ازدواج کردی من هر روز با زنت دعوام میشه .بهم حسودی میکنه که چرا شوهرم خواهرشو بیشتر از زنش دوست داره. مهراب :نه دیگه اونموقع دیگه وقتی برای تو ندارم .می چسبم به خانمم .همه زندگیم میشه خانمم. از شکمش نیشگون گرفتم .بلند زد زیر خنده و منم نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم .با صدای زنگ خونه خندمون قطع شد .آخه به جز من و مهراب دیگه کسی نمی اومد اینجا .الان هم که دوتامون اینجاییم .اکرم از توی آشپزخونه اف اف رو جواب داد و بعد اومد از آشپزخونه بیرون. اکرم :آقا مهرادِ. یکم تعجب کردم .به مهراب نگاه کردم. مهراب :لابد نتونسته تا فردا صبر کنه و اومده که ببینتت .مهره ی مار داری؟ الکی اخم کردم و گفتم :لوس. در باز شد و مهراد همراه ساک دستیش اومد تو و سلام کرد .اول مهراب رفت باهاش روبوسی کرد .بعدش من رفتم نزدیکش و دقیق به صورتش نگاه کردم .دلم براش تنگ شده بود .گرفتم توی بغل .گونه ش رو بوسیدم و باهاش احوال پرسی کردم .رفتیم نشستیم روی مبل. من :سفر خوش گذشت؟ مهراد :ای بد نبود. مهراب اشاره ای به ساکش کرد و گفت :مگه تو ظهر بر نگشتی؟ پس این ساکت برای چیه؟ نکنه نیومده باز میخوای بری؟ مهراد :نه .راستش…. سرش رو انداخت پایین و گفت :با مامان دعوام شده و دیگه نمی خوام برگردم به اون خونه. ابروهام رو از تعجب انداختم بالا و نگاهم بین مهراب و مهراد می چرخید.


مهراب :یعنی چی؟ سر چی دعوا کردی؟ مهراد همینجور که با انگشتهاش بازی میکرد گفت :هیچی .سر موضوعی اختلاف نظر داشتیم. ولی آخر رفت کاری رو که می خواست انجام داد. همه ساکت بودیم و فقط صدای تلویزیون بود که سکوت بینمون رو داشت می شکست. مهراب با جدیت گفت :تو خیلی غلط کردی که سر یه اختلاف نظر خونه رو ول کردی و اومدی . یعنی تا تقی به توقی خورد آقا باید وسایلش رو جمع کنه و ازخونه بزنه بیرون؟ پوفی کرد و تقریبا با داد گفت :آخه تو کی می خوای بفهمی که مامان الان توی شرایط بدیه و وظیفه ی ما هست که مراقبش باشیم .اونوقت تو مامان رو ول کردی اومدی اینجا نا مرد!!!! مهراد با عصبانیت داد زد :من نا مرد نیستم .تو اگه بدونی مامان چیکار کرده!!! دستی به موهاش کشید و با حرص گفت :مامان توی شرایط بدیه؟ !!بدبخت برو ببین مامانت شوهر کرده. با این حرفش مهراب از جاش پرید .منم دست گذاشتم روی دهنم و با چشمهای از حدقه در اومده داشتم به مهراب که صورتش قرمز شده بود و رگ گردنش متورم شده بود نگاه می کردم. مهراب با دندونهای کلید شده گفت :حرف مفت نزن مهراد. مهراد :بخدا داداش راست میگم .چند وقت پیش گفت که آقای صدیقی همون دوست بابا ازش خواستگاری کرده و مامان هم قبول کرده .بهش گفتم من راضی نیستم و هیچ وقت هم اجازه نمیدم شوهر کنی .هر روز با یه روشی می خواست راضیم کنه اما من قبول نمی کردم و آخرش می کشید به دعوا و تهدید .بهش گفتم اگه ازدواج کردی دیگه منو نمی بینی. مکثی کرد و ادامه داد :امروز که برگشتم .صدای مرد توی خونه شنیدم .رفتم توی هال و دیدمشون .تا منو دیدن مامان گفت که عقد کردن .باز دعوامون شد و وسایلم رو برداشتم و اومدم اینجا. بعد به مهراب نگاه کرد و گفت :می دونی از چی زورم می گیره؟ از اینکه صبر نکرد یک سال از فوت بابا بگذره و بعد بره شوهر کنه.


به اکرم که کنار در آشپزخونه ایستاده بود اشاره دادم تا آب بیاره براشون .آب رو که آورد یه لیوان گذاشتم جلوی مهراد .بهم نگاه کرد و به زور لبخند زد .غم نگاهش قلبم رو فشرد .یه لیوان دیگه رو برداشتم و رفتم کنار مهراب که داشت همینجور با عصبانیت راه میرفت .بازوش رو گرفتم توی دستم که باعث شد سرجاش بایسته. لیوان آب رو دادم دستش .آب رو یک سره خورد .با کلافگی دستی به صورتش کشید و عصبی نفسش رو داد بیرون .یکدفعه برگشت سمت مهراد. مهراب :پس چرا به من هیچی نگفت؟ مهراد :من فکر کردم تو خبر داری. مهراب :نه .من نزدیک پنج ماهه که باهاش قهرم. با چشمهای گرد شده از تعجب به مهراب نگاه کردم .اینجا چه خبره؟ اینهمه اتفاق افتاده و کسی به من چیزی نگفته؟ مهراد لیوانشو گذاشت روی میز و از جاش بلند شد .سرش رو انداخت پایین. خجالت زده گفت :اگه اشکال نداره من چند روز اینجا بمونم .قول میدم به کمک مهراب زود خونه پیدا کنم و برم و دیگه مزاحمت نشم. رفتم نزدیکش و زل زدم به چشمهاش .همه ی دعواها و نا سزاهایی که توی این چند سال به هم می گفتیم رو یادم رفت .دیگه ازش بدم نمی اومد .اتفاقا دوستش دارم .داداش کوچیک خودم .با مهربونی لبخند زدم. من :این حرفها چیه دیوونه؟ اینجا خونه ی خودته. به مهراب نگاه کردم و گفتم :مگه ما به جز همدیگه کی رو داریم؟ باز به مهراد نگاه کردم و دستش رو گرفتم توی دستم و ادامه دادم :من و تو و مهراب، ما یه خانواده ایم .ما پدر و مادر نداریم، اما همدیگه رو داریم .برای من همین بسه .وجود شما دو تا . وجود داداشهام. سعی کردم جلوی ریزش اشکم رو بگیرم و گفتم :شما تنها خانواده ی من هستین ….ما یه خانواده ایم.


اشکهام راه خودشون رو پیدا کردن .مهراد با چشمهای پر از اشکش سرش رو تکون داد و محکم گرفتم توی بغل .مهراب هم اومد .از بغل مهراد اومدم بیرون .مهراب داشت با لبخند نگاهمون میکرد .دستش رو باز کرد و دوتامون رو کشید توی بغلش .الان سه تایی همدیگه رو بغل گرفته بودیم .دوتاشون رو دوست داشتم .توی این شرایط سخت فقط ما بودیم که همدیگه رو درک می کردیم و می تونستیم به هم کمک کنیم. از بغلشون اومدم بیرون .اشکهام رو پاک کردم .به اکرم که داشت با لبخند گریه میکرد نگاه کردم .تا نگاهم رو دید زود اشکهاش رو پاک کرد. اکرم :بفرمایید شام حاضره. رفتیم توی آشپزخونه و پشت میز نشستیم و توی سکوت شاممون رو خوردیم .می دونستم که اونها هم دارن به اتفاقی که افتاده فکر میکنن .از محبوبه بعید نبود که همچین کاری رو بکنه . شاممون رو که خوردیم باز رفتیم جلوی تلویزیون و با هم فیلم دیدیم .البته کسی حواسش به فیلم نبود و فکرمون به محبوبه بود .مخصوصا مهراب …موقع خواب اکرم برای مهراد پتو و بالشت برد توی اتاق مهراب. من :یکی از اتاقها رو انتخاب کن تا خالیش کنیم .فردا میریم برات وسایل می گیریم. مهراد :باشه. شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم .رفتم سمت چمدونم و بازش کردم .همه ش وسایل مردونه بود . باز از اتاق رفتم بیرون و در اتاق مهراب رو زدم و رفتم تو. من :یادم رفت سوغاتیهاتون رو بهتون بدم. مهراد و مهراب به هم نگاه کردم و یهو با دو رفتن سمت اتاقم .هنگ کرده بودم .چی شد؟؟ به خودم اومدم و رفتم توی اتاقم دیدم دارن تو سر و کله ی هم میزنن و هر یکی یه چیزی رو بر میداره میگه برای منه .از این کارشون خنده م گرفت .تا نصف شب داشتن با هم بحث می کردن که کی کدوم رو برداره .البته لباس و کفشها که معلوم بود چونکه سایزهاشون فرق می کرد. ولی همش سر عطر و ساعت دعوا داشتن .بالاخره به اتفاق رسیدن که وسایلی که سایز بندی نداره دوتاشون ازش استفاده میکنن.


صبح با هم صبحونه خوردیم و بعدش به مهراد گفتم آماده بشه تا بریم وسایل مورد نیازش رو برای اتاق جدیدش بگیریم .مهراب زودتر از ما رفت .آماده که شدم منتظر مهراد موندم .وقتی آماده از پلها اومد پایین با لبخند بهش نگاه کردم .دقیقا مثل مهراب خوش قیافه و خوشتیپ بود . فقط مهراب تیپش مردونه تر بود و قدش هم بلندتر بود. من :اتاق انتخاب کردی؟ مهراد سری تکون داد و گفت :اتاق بغلی تو رو انتخاب کردم. من :باشه. رو به اکرم کردم و گفتم :اکرم، به آقا مصطفی سپردم دو نفر رو برای خالی کردن اتاق و تمیز کردنش بیاره .بالا سرشون باش و بذار کارشون رو خوب انجام بدن .در ضمن نمی خواد بهشون کمک کنی .همه کارها خودشون میکنن. اکرم مکثی کرد و بعد سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد .باهاش خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین .اما خبری از راننده نبود .خواستم آقا مصطفی رو صدا بزنم که دیدم یکی تقریبا با دو داره میاد سمتمون .یه مرد حدودا چهل ساله با قیافه معمولی .اما لبخند مهربونی داشت که باعث شد بهش حس خوبی داشته باشم. راننده :سلام خانم .سلام آقا .ببخشید که منتظر موندید .بفرمایید. اومد در عقب ماشین رو برام باز کرد .تشکر کردم .مهراد رفت صندلی جلو نشست .راننده سوار ماشین شد و ماشین به حرکت در اومد .آدرس جایی رو که می خواستم بهش دادم .مهراد شروع کرد با راننده صحبت کردن. مهراد :ببخشید نام شریفتون؟ راننده با خنده جواب داد :کوچیک شما محمد. مهراد :آقایی داش ممد. لبم رو محکم روی هم فشار دادم که نخندم. مهراد :آق ممد زن داری؟


محمد :بله. مهراد :چند ساله که ازدواج کردی؟ محمد :پونزده سالی میشه. مهراد :بچه هم دارید؟ محمد :آره، چهارتا .سه تا دختر یه دونه پسر. مهراد :خدا نگهشون داره. تا وقتی که برسیم با هم حرف زدن .مهراد هم مثل مهراب زود با آدمها گرم می گرفت .دقیقا بر عکس من .تا نزدیکهای عصر مشغول خرید بودیم .بیرون با هم ناهار خوردیم .وقتی کارمون تموم شد برگشتیم خونه .مهراد که پیاده شد پنجره رو کشیدم پایین. من :برو ببین کارشون تموم شده یا نه .من برم جایی و زود بر می گردم. مهراد سری تکون داد و خداحافظی کرد و رفت .به آقا محمد آدرس دادم و تکیه دادم به صندلی . استرس داشتم .دلم می خواست بهش بگم برگرده خونه و لازم نباشه که این کار رو انجام بدم . اما باید می رفتم .سر کوچه که رسیدیم ازش خواستم توی ماشین منتظرم بمونه .پیاده شدم و به کوچه ی باریک نگاه کردم .چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم .تو می تونی الماس .با این فکر چشمهام رو باز کردم و با قدمهای شل رفتم سمت خونه .به خونه که رسیدم زل زدم به در از رنگ و رو رفته ش .دست یخ زده م رو بلند کردم و آروم در زدم .اصلا صدایی نداد .این دفعه محکمتر در زدم .یکم طول کشید تا صدای در خونه رو شنیدم و بعدش صدای راه رفتن یکی. با صدای تق سرم رو بلند کردم و به شخصی که پشت در بود نگاه کردم .چقدر شکسته و پیر شده بود .اشک جلوی دیدم رو گرفت .لبم رو گاز گرفتم و سعی کردم که جلوی ریزش اشکم رو بگیرم . صدای خسته ش رو شنیدم. مامان رویا :بالاخره اومدی؟ آب دهنم رو قورت دادم و صدام رو صاف کردم. من :سلام.

مامان رویا :سلام دخترم .کجا بودی؟ انگار نه انگار که مادری هم اینجا داری .تو هم مثل رویا بی معرفت از آب در اومدی .دو تا دخترهام بی معرفتن. اشکهام راه خودشون رو پیدا کردن و شروع کردن به باریدن .رفتم توی بغلش و محکم فشارش دادم به خودم .اونم سوزناک گریه می کرد و همه ش اسم رویا رو صدا میزد. من :ببخشید دیر اومدم .خیلی کارها رو باید انجام می دادم. مامان رویا دستی به سرم کشید و گفت :می دونم، می دونم عزیزم. با پشت دست اشکهام رو پاک کردم و همراهش رفتم توی خونه .بیشتر از یک سال بود که نیومده بودم اینجا .همه چیز همون جور بود .فقط دو چیز عوض شده بود .نبود رویا و بابای بی غیرتش. نشستم روی زمین و تکیه دادم به پشتی و به دور و برم نگاه کردم .به هر جا که نگاه می کردم رویا رو می دیدم .مامان رویا با سینی چایی اومد نشست کنارم .چایی ریخت و استکان رو گذاشت جلوم. مامان رویا :کجا بودی؟ من :خارج از کشور. مامان رویا :اونجا زندگی می کنی؟ من :نه، بخاطر کار. خیره به چشمهام با لبخند گفت :کار می کنی؟ لبخند زدم و گفتم :جون می کنم. مامان رویا :چی شد که تصمیم گرفتی کار کنی؟ اونم خارج؟ همونجور که نگاهم به استکانم بود گفتم :بعد از فوت بابام مجبور شدم. استکانش توی هوا موند .به خودم اومدم .تازه یادم اومد که خبر نداره. مامان رویا :بابات فوت کرد؟ کی؟ من :شش ماهی میشه.


دستش که بخاطر کار زیاد خشن شده بود گذاشت روی دستم و با ناراحتی نگاهم کرد. مامان رویا :خدا بیامرزتش. یکم فکر کرد و گفت :واقعا دختر قوی هستی .فکر نمی کردم که بتونی با مرگ رویا کنار بیای . دیگه چه برسه به بابات!!! لبخند محزونی زدم و گفتم :نه قوی نیستم .اگه به کمک مهراب نبود نمی تونستم یک هفته هم دووم بیارم .اون بود که همیشه پیشم بود و بهم امید داد .تنها دل خوشی من دوتا داداشهام هستن. شروع کردم به تعریف کردن که کجا بودم و چی شده و چجوری الان به اینجا رسیدم .مامان رویا هم بعضی وقتها ناراحت میشد و دستم رو می گرفت .بعضی وقتها گریه میکرد .بعضی وقتها هم می خندید. من :دارم سعی می کنم که به زندگی به دید مثبت نگاه کنم .به قول مهراب درسته که خیلی چیزها رو توی این یک سال و اندی از دست دادم، اما خیلی چیزها هم به دست آوردم .مهمتر از همه برای اولین بار منم جزو یه خانواده م. مامان رویا اشکش رو با لبخند پاک کرد و گفت :تو همیشه جزو خانواده ی ما بودی .تو و رویا برام فرقی نمی کردین، هنوز هم مثل دخترم دوست دارم. لبخند زدم .مامان رویا همینجور که داشت با انگشتش روی زمین نقش می کشید گفت :دیدمت. متوجه منظورش نشدم .نگاهش کردم. مامان رویا :روزی که اون کفتار به گور رفت، دیدمت. لبخند کجی زد و ادامه داد :می دونستم به قولت عمل میکنی. باز یاد اونروز افتادم و مثل همیشه مور مورم شد .انگار یه چیزی یادش اومد از جاش بلند شد و گفت :صبر کن یه چیزی برات دارم. رفت سمت تک اتاقشون و بعد با یه دفتر قرمز رنگ برگشت .دفتر رو گرفت سمتم. مامان رویا :این مال توِ.


متعجب به دفتر نگاه کردم. مامان رویا :از طرف رویا. با تعجب به چشمهاش نگاه کردم .چشمهاش خیس بود .دستی به دفتر کشیدم و بازش کردم . روی صفحه ی اولش چیزی ننوشته بود .صفحه بعد رو که باز کردم چشمم به خط زیبای رویا افتاد. نوشته بود :تقدیم به عزیزتر از جونم، خواهرم "سما" بعد کنارش با خط کوچیک توی پرانتز نوشته بود فحش نده بابا، تو همیشه برای من سمایی. پشتم لرزید .یه قطره اشک از چشمم ریخت و افتاد روی دفتر .دفتر رو بستم و از جام بلند شدم. من :باید برم. مامان رویا :باشه عزیزم. با یاد آوری چیزی برگشتم سمتش و گفتم :یادم رفت دلیل اومدنم رو بگم .می خواستم بگم که بیای پیشم .یعنی باهام زندگی کنی. لبخند مهربونی زد و پیشونیم رو بوسید و گفت :مرسی دخترم .اما من دارم از شیراز میرم .می خوام برگردم شهر خودم .پیش برادرم. من :آره به نظر من هر چه زودتر از این خونه بری بهتره. مامان رویا :من خیلی وقته که می خوام برم .ولی منتظر تو بودم که این دفتر رو بهت بدم. من :کی می خوای بری؟ مامان رویا :آخر هفته. من :خودم می برمت .با هم بریم یه خونه ای پیدا کنیم. مامان رویا :خونه به چه دردم می خوره دخترم؟ همون یه اتاقی توی خونه برادرم اینا برام کافیه. من :آخه نمیشه همینجوری برید که. بعد نزدیکش شدم و دستهاش رو گرفتم توی دستم و گفتم :اگه واقعا منو دختر خودت می دونی، پس اجازه بده یه کاری برات انجام بدم .قول بده که نه نمیگی.


آروم خندید و گفت :باشه قول. لبخند زدم و باهاش خداحافظی کردم و قرار شد که آخر هفته برسونمش ترمینال .وقتی رسیدم خونه ساعت نزدیک هفت بود .لباسهام رو عوض کردم و رفتم سمت اتاق مهراد .در رو باز کردم . مهراد رو در حال رنگ زدن دیوار دیدم. من :سلام .خسته نباشی. مهراد برگشت سمتم و با پشت دست عرق پیشونی ش رو پاک کرد و گفت :سلام .ممنون. نگاهم رو دور اتاق چرخوندم و گفتم :اگه کاری داشتی من پایینم .باید یکم به کارهام برسم. مهراد سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد و از اتاق رفتم بیرون .از پلها رفتم پایین و روی مبل نشستم و پروندها رو گذاشتم روی میز جلوم .جدیدا متوجه شده بودم که چشمهام درست نمی بینه و ضعیف شده .باید می رفتم دکتر .بدون اینکه بگم اکرم برام چایی آورد .تشکر کردم و شروع به کار کردم .هنوز کارم تموم نشده بود که مهراب اومد. مهراب :سلام .چطوری؟ من :سلام .خوبم .تو چطوری؟ مهراب :توپ .مهراد کجاست؟ من :توی اتاقش .داره رنگ می زنه. مهراب :آره راستی چه رنگی گرفت؟ من :لیمویی. مهراب :خرید چطور بود؟ کارهاتون رو انجام دادید یا هنوز مونده؟ من :هنوز یکم مونده. مهراب :تو امروز دیگه خسته شدی .فردا من همراهش میرم. من :آره فکر خوبیه .منم فردا یکم کار دارم. عینکش رو در آورد و دستی به صورتش کشید .باز عینکش رو زد به چشمهاش.


من :راستی، فکر کنم منم عینک لازم داشته باشم. مهراب به پروندها اشاره کرد و گفت :هرکی بیست و چهار ساعت چشمهاش به اینا باشه، چشمهاش ضعیف میشه .برات نوبت می گیرم، با هم می ریم. من :باشه. اکرم از آشپزخونه اومد بیرون و گفت که شام حاضره .مهراب از جاش بلند شد و رفت لباسهاش رو عوض کرد و مهراد رو هم صدا کرد .شام رو با تعریفهای مهراد صرف کردیم .خیلی با مزه تعریف میکرد و باعث خنده م میشد .بعد از شام سه تایی رفتیم و شروع کردیم به رنگ کردن اتاق .خودم این پیشنهاد رو دادم که خودمون رنگ کنیم .به نظرم اینجوری هم وقت بیشتری رو با هم می گذروندیم، هم بهشون اجازه ی فکر کردن در مورد بابا یا محبوبه نمی داد. اینقدر به هم رنگ پاشیدیم که رنگ کم آوردیم .اما به خندیدن و خوشحالیش می ارزید .بعد از دوش دو ساعته که سعی داشتم رنگها رو از موهام پاک کنم بهشون شب بخیر گفتم و خوابیدم. ***** عصبی گفتم :یعنی چی که نمیدونی کجان؟ مرد پشت خط :خانم دو ماهه که از خونشون رفتن .از صحاب خونه و همسایه ها که پرسیدم هیچکس خبر نداشت که کجا رفتن. من :آخه مگه میشه !!رفتی مغازه هم سر زدی؟ مرد :بله خانم .اونجا هم نبودش .اگه می خواین باز هم الان میرم. من :نه نمی خواد .خودم میرم. گوشی رو که قطع کردم زود آماده شدم و رفتم سوار ماشین شدم .به آقا محمد گفتم که کجا بره . فقط خدا خدا می کردم که پیداش کنم .وقتی رسیدیم از آقا محمد خواستم که منتظرم بمونه و زود پیاده شدم و رفتم سمت پاساژ .به مغازه رسیدم و وارد شدم .جلوی روم بود .باورم نمیشد که کیان رو بالاخره پیدا کردم .آروم سلام کردم .برگشت سمتم و جواب سلامم رو داد .اما این که کیان نبود !!!!با ناراحتی زل زده بودم بهش. پسره صدام کرد :خانم .بفرمایید در خدمتم.


صدام رو صاف کردم و گفتم :ببخشید اون آقایی که اینجا کار میکنن نیستن؟ پسره نگاهی بهم انداخت و گفت :چرا هستنشون .رفتن طبقه ی بالا، الان میان. نفس راحتی کشیدم و لبخند زدم .خودم رو مشغول مبایلم کردم .یکم که گذشت باز رو به پسره کردم. من :ببخشید آقا مهدی هم تشریف ندارن؟ پسر :مگه شما منظورتون به خود مهدی نیست؟ آخه مهدی الان رفته طبقه ی بالا. من :نه، منظورم به کیانِ. پسر :جز من و مهدی که صحاب مغازه هست، کسی اینجا کار نمیکنه. من :چرا قبلا کیان اینجا کار میکرد .دوست آقا مهدی هم هست. پسر :آهان فکر کنم اونی که قبل از من اینجا کار می کرد رو می گید .اون تقریبا سه ماه پیش بود که رفت .اینجور که من شنیدم از شیراز رفتن. من :مطمئنی؟ پسر که قیافه ی ناراحتم رو دید گفت :نمی دونم .می خواید منتظر مهدی بمونید تا خودش بیاد بهتون بگه. سری تکون دادم و یه گوشه ای منتظر ایستادم .پسره هم مشغول مشتریهاش شد .حالا من برم کیمیا رو از کجا پیدا کنم آخه؟ نزدیک شش ماهه که پول ماهیانه ای که به واسطه ی یکی براشون می فرستادم رو پس می فرستادن .حتما کار خود کیانه .شاید سیمین بهشون در مورد من گفته و کیان هم …نمیدونم .گیجم. به ساعت نگاه کردم .بیشتر از یه ربع بود که منتظر بودم .فکر کنم مهدی رفته بود خوش گذرونی . رو به پسره که داشت بقیه پول مشتری رو حساب میکرد تا بهش بده کردم. من :شرمنده که مزاحم شدم .من میرم. پسر :اِ میرید؟ بشینید الان مهدی پیداش میشه. من :نه میرم دیگه .بهش بگید که الماس اومد .ممنون .خداحافظ.


از مغازه اومدم بیرون که همون موقع گوشیم زنگ خورد .جواب دادم. مهراب :کجایی؟ من :الان میام .نوبتم شد؟ مهراب :یکی دیگه مونده .زودی بیا .امروزم به زور بهم وقت داده .اونم فقط چونکه خواهر منی. من :اوهو .باشه بابا .الان میام. گوشی رو قطع کردم و سوار ماشین شدم .به آقا محمد آدرس مطب چشم پزشکی رو دادم و به صندلی تکیه دادم و رفتم توی فکر .به هر دری زدم بازم پیداشون نکردم .مغازه آخرین امیدم بود . خیلی دلم برای کیمیا تنگ شده بود .نمی دونم چرا حسم بهم میگفت که اتفاق بدی براشون افتاده و این دلشوره م رو بیشتر میکرد .خدا کنه که اتفاقی براشون نیافتاده باشه .خیلی نگرانشون بودم. به مطب که رسیدیدم زود پیاده شدم و به آقا محمد گفتم که میتونه بره خونشون و ماشین لازم ندارم .سوار آسانسور شدم .وقتی داخل شدم مهراب رو دیدم که داشت میومد سمتم .سلام کردم. مهراب :به موقع اومدی .بعد از این مریضش که اومد بیرون نوبت توِ. سرم رو تکون دادم .با هم رفتیم نشستیم .به دور و برم نگاه کردم .مطب تقریبا پر بود .بیشتر هم دختر بودن که مچ چندتاشون رو موقع دید زدن مهراب گرفتم .برگشتم به قیافه ی مهراب دقیق نگاه کردم .واقعا چیزی کم نداشت .خیلی جذاب و خوشتیپ بود .دخترا حق داشتن که چشم ازش بر نمی داشتن .نمی دونم چرا اما یه جورایی حسودیم شد از اینکه بهش نگاه میکنن .همون موقع نوبت ما شد .از جامون بلند که شدیم دست دور بازوش انداختم و با هم رفتیم داخل .دکتر چشمهام رو چک کرد و گفت که چشمهام ضعیفه و به عینک لازم دارم. کارمون که تموم شد سوار ماشینش شدیم و با هم رفتیم تا عینک بگیرم .مهراب با دقت داشت عینکها رو انتخاب میکرد و ازم می خواست که بزنم به چشمم .بعد دقیق بهم نگاه میکرد و نظرش رو می گفت .بالاخره عینکی رو که می خواستم یا بهتر بگم، عینکی رو که مهراب می خواست پیدا کردیم و سفارش دادیم. تو راه برگشت چشمم به پیتزا فروشی افتاد و از مهراب خواستم که بریم پیتزا بخوریم .مهراب هم قبول کرد .زنگ زدم به مهراد و ازش خواستم تا آماده بشه .رفتیم دنبالش و سه تایی با هم رفتیم و پیتزا رو با خنده و شوخی خوردیم.


بی حوصله داشتم کانالها رو بالا و پایین میکردم .چقدر روز جمعه کسل کننده بود .کلافه تلویزیون رو خاموش کردم و کنترل رو انداختم و رفتم توی اتاقم .امروز از ظهر تنها بودم .مهراد با دوستاش رفته بود تولد یکی از دوستهاش و مهراب هم رفته بود کوه .بخاطر من می خواست کوه رفتنش رو کنسل کنه اما بهش گفتم که قراره برم بیرون .روی تخت دراز کشیدم و زل زدم به قاب عکس. لبخند محزونی زدم .من که جز تو دوستی نداشتم .الان خیلی تنهام. سرم رو به دو طرف تکون دادم تا از فکرهای آزار دهنده بیرون بیام .گوشیم رو برداشتم و رفتم .همه ش شمارهای مربوط به شرکت بود .باید یه گوشی دیگه بگیرم و این رو Contacts قسمت بزارم مخصوص کار .همینجور که داشتم اسمها رو می خوندم که چشمم به اسم حامد حجازی افتاد .جز یک بار که اومد اینجا دیگه نه دیده بودمش نه باهاش تلفنی صحبت کرده بودم .دو دل بودم که زنگ بزنم یا نه .بالاخره تصمیم گرفتم و دکمه ی سبز رو فشار دادم .خیلی زود جواب داد. حامد :بلو؟ متعجب به صفحه ی گوشی نگاه کردم .درست گرفته بودم .پس این چرا به یه زبون دیگه صحبت میکنه؟ باز صداش رو شنیدم. من :الو، سلام .آقا حامد؟ حامد صداش رو صاف کرد و گفت :بلـــه .بفرمایید. من :سما هستم .همونی که چند وقت پیش باهاش تصادف کردی. مکثی کرد و گفت :اِاِ، دختر تویی؟ همون چشم قشنگه؟ بابا کجا بودی؟ روی زمین دنبالت می گشتم توی آسمونها پیدات کردم. ابروهام رفتن بالا .این چی داره میگه؟ وقتی سکوتم رو دید صدام کرد. من :بله. حامد :ببخشید آخه توقع نداشتم زنگ بزنی .برای همین خیلی خوشحال شدم .یعنیا ذوق زده شدم. لبم رو از خنده به هم فشار دادم.


حامد :خب بگو، چی شد که یادی از ما کردی؟ من :همینجوری، داشتم توی گوشیم میگشتم که اسمت رو دیدم .گفتم یه زنگی بزنم قبل از رفتنم حالت رو بپرسم. حامد :مگه کجا می خوای بری؟ من :ترکیه. حامد :بابا ایول .منو هم با خودت ببر. من :شرمنده، سفر کاریه. .حالا کی می خوای Business woman حامد سوتی زد و گفت :بابا با کلاس .بابا بیزنس ومن بری؟ من :آخر هفته. حامد :همین هفته؟ خب چهار روز بیشتر نمونده که .بابا زودتر زنگ میزدی تا ببینمت .الان اصلا وقت نیست .همین الان هم بیرونم. با این حرفش مثل بادکنک خالی شدم .مشتم رو کوبیدم به بالشت .عجب شانسی دارم من. یعنی الان باید بپوسم توی خونه. من :اشکال نداره .باشه برای دفعه دیگه. حامد :چی چی رو اشکال نداره؟ بعد از این همه وقت خانم افتخار دادن زنگ زدن .همینجوری نمیذارم بری که .آماده شو میام دنبالت .فعلا بای. قطع کرد .زل زدم به صفحه ی مبایل .لبخند گشادی زدم و تند از جام پریدم و رفتم سمت کمدم . مانتو جدید مشکیم رو در آوردم با شال مشکی .آرایش ملایمی هم گذاشتم و کیفم رو برداشتم و همه وسایلش رو روی تخت خالی کردم و باز ریختم توی یه کیف دیگه م .رفتم سمت کفشهام. خیلی از کفشهام جدید بودن و هنوز استفادشون نکرده بودم .یه کفش پاشنه بلند به رنگ سورمه ای انتخاب کردم .رفتم جلوی آینه ی قدی استادم و به خودم نگاه کردم .بعد از اونهمه اتفاق این اولین بارم بود که می خواستم باز با دوستهام برم بیرون و حسابی تیپ زده بودم .بخاطر بابام و کارم همیشه ساده می پوشیدم .اما الان شده بودم همون الماس دو سال پیش .البته با کلی تفاوت

یه جورهایی خوشحال بودم .با صدای گوشی از آینه دور شدم و شیشه عطر رو روی خودم خالی کردم و تقریبا با دو از پلها رفتم پایین .به ماشین که رسیدم حامد پیاده شد و با لبخند در رو برام باز کرد .منم متقابلا لبخند زدم و نشستم روی صندلی. وقتی که داشت میرفت سمت صندلی راننده دقیق نگاهش کردم .شلوار قهوه ای سوخته با پیرهن مارک بربری .وقتی سوار شد خیره شد به صورتم .بعد آروم لپم رو کشید. حامد :دختر تو چرا اینقدر ملوسی؟ آروم خندیدم . حامد :بریم؟ من :بریم. حامد دنده رو عوض کرد و راه افتاد .داشتم به مردم نگاه میکردم که یادم اومد اصلا نمیدونم کجا داریم میریم .برگشتم سمت حامد. من :راستی کجا داریم میریم؟ از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و گفت :یه جای خیلی خوب. من :خب اون جای خیلی خوب کجاست؟ حامد :آپارتمان دوستم. کاملا برگشتم سمتش و با نگاه پرسشگر زل زدم بهش. حامد نگاهی بهم انداخت و گفت :نترس .دوستم کارگردانه .اونجا دارن فیلم برداری میکنن. دهنم از تعجب باز موند. من :بگو بخدا .هنرپیشه ش کیه؟ حامد بهداد؟ بهرام رادان؟ شهاب حسینی؟ همون موقع پشت چراغ قرمز ایستادیم .حامد تکیه داد به در و خیره شد به من. حامد :خب دیگه کی؟ بگو بگو .شما فقط امر بفرما .همین الان میرم تک تکشون رو از زیر خاکم که شده میارم تا شما اینجوری ذوق زده بشی


من :کوفت .خب بگو کیه دیگه. حامد :عزیز من هنرپیشه کجا بوده؟ رفیقم کارگردان ویدیو کلیپِ .الانم برای یکی از خوانددها داره کلیپ می سازه. من :همین؟ چراغ سبز شد .حامد پوفی کرد و راه افتاد. حامد :اونجا اینهمه آدمهای معروف هست .مدل، عکاس، فیلمبردار .تازه خواننده هم هست .رفیقمم که کارگردانه خیلی معروفه .هر کسی رو هم موقع فیلم برداری راه نمیده .حالا تو چونکه پارتیت قویه یهت اجازه ی ورود رو میدن. ابروم رو بالا انداختم و از گوشه ی چشم نگاهش کردم .رفتیم توی یه کوچه ای و ماشین رو پارک کرد .با هم پیاده شدیم و رفت سمت یه ساختمون خیلی شیک و با کلاس .زنگ در رو زد و بدون اینکه کسی جواب بده در باز شد و منتظرم ایستاد .وقتی بهش رسیدم در رو برام باز کرد .داخل که شدم اونم اومد پشت سرم و با هم رفتیم سمت آسانسور و سوار شدیم .به طبقه ی مورد نظر رسیدیم .در آسانسور که باز شد و پشت سرش رفتم سمت دری .بازش کرد و رفت کنار تا من برم تو .داخل که شدم فقط می دیدم مردم در حال دویدنن .همه در حال انجام کاری بودن. ولی یکی از اتاقها شلوغتر بود .فکر کنم اونجا داشتن فیلم برداری می کردن .حامد در گوشم گفت : می خوای بری ببینی؟ سرم رو به نشونه ی موافقت تکون دادم .حامد دستم رو کشید و همراه خودش برد .به کمک حامد تقریبا از همه جلو زدیم و الان همه چیز رو به وضوح داشتیم می دیدیم .خواننده که یه پسر تقریبا سی ساله بود داشت لب خونی می کرد و یه دختر هم پشت سرش بود که داشت لباسهاش رو از توی کمد بر می داشت و توی چمدون می ذاشت .هنوز سعی داشتم که قیافه ی دختره رو ببینم که یکی گفت :کات. برگشتم سمت صدا، یه پسری پشت دوربین فیلم برداری بود و فکر کنم همون دوست حامد کارگردانِ بود .وقتی برگشت نزدیک بود پس بیافتم .اصلا باورم نمی شد .خو دِ خودش بود. وای، پسر رویاهام .پرینس چارمینگ .همینجور زل زده بودم بهش که یهو دیدم یکی تقریبا جیغ زد و


گفت :الماس !!!!سرم رو سمت صدا کج کردم .همون مدل دختره بود .دقیق که بهش نگاه کردم فهمیدم الهام یکی از دوستهای دوارن پارتی و اینا بود .داشت میومد سمتم. ، یهو حامد به یه حالت خیلی بامزه ای بلند گفت :عزیزم دنبال الماس چرا می گردی؟ طلا، یاقوت زمرد، مروارید و فیروزه، همه ش میریزم به پات. با این حرفش همه متوجه ما شدن و شروع کردن به خندیدن .من و الهام ماتمون برده بود .این دیوونه چی داره میگه؟ الهام حامد رو زد کنار. الهام :برو اونور ببینم .منظورم به دوستم الماسِ. و نزدیکم شد .همه نگاها به من بود .الهام یکم خیره شد بهم و بعد گرفتم توی بغل. الهام :وای باورم نمیشه که تویی الماس. هه، اینم یکی از همون دوستهای حزب بادم هست .هرجا که منفعتش باشه همونجاست .پوزخندی زدم و چشمهام رو بی حوصله توی حدقه چرخوندم که نگاهم به نگاهش گره خورد .چشمهای عسلیش داشت جادوم می کرد .حامد اومد نزدیکمون و داشت متعجب نگاهمون می کرد. حامد :تو اسمت الماسِ؟ الهام :نه نگینه .خب الماسِ دیگه. بعد رو کرد به من و گفت :میدونی چند وقته که ندیدمت؟ از هر کی سراقت رو می گرفتم می گفت نمی دونم .انگار آب شده بودی رفته بودی زمین .کجا بودی؟ چی کار می کردی این چند وقته؟ اون امیر نا مرد رو دیدی؟ سه ماهی میشه که با ستاره دوست شده .هرجا میرن با هم هستن… خواست ادامه بده که پریدم وسط حرفش و گفتم :مبارکشون باشه .به درد هم می خورن. حامد اومد دستم رو گرفت و گفت :بیا با دوستهام معرفیت کنم. لبخند زدم و همراهش رفتم .از الهام که دور شدیم حامد ایستاد و برگشت سمتم و خیره شد بهم. من :چته؟ حامد :واقعا تو الماسی؟ من :اوهوم.


حامد :پس چرا نگفته بودی؟ من :تو نپرسیدی. متوجه شدم که پرینس چارمینگ داره میاد سمتمون .نگاهم رو ازش گرفتم که یه وقت فکر نکنه می میرم براش .رسید بهمون .زد روی شونه ی حامد .حامد تازه متوجهش شده بود، برگشت سمتش. حامد :به، مخلص داش بردیا هم هستیم .هنوز خیلی کار مونده بَردی؟ بردیا :نه دیگه .واسه امروز کارمون تموم شد. بعد با چشمهای جذابش خیره شد بهم و گفت :معرفی نمیکنی حامی؟ حامد :اوه .راست میگی ها. بعد اشاره کرد به بردیا و گفت :بردیا آرشا یکی از بهترین و معروفترین کارگردانهای ایران. بردیا جان ایشون هم الماس هستن. فکری کرد و گفت :شرمنده فامیلیت رو نمی دونم. بردیا دستش رو آورد جلو تا بهم دست بده .مکثی کردم و بهش دست دادم. من :الماس آریامهر هستم. بردیا فشاری به دستم داد و گفت :خوش وقتم خانم. لبخند کجی زدم و دستم رو از دستش کشیدم بیرون .همون موقع یکی حامد رو صدا زد . ببخشیدی گفت و رفت .الان بردیا رو به روم ایستاده بود و داشت دقیق نگاهم می کرد .منم از موقعیت استفاده کردم و متقابلا خیره شدم به صورتش .اولین چیزی که متوجهش میشدی، چشمهاش بود .چشمهای عسلی و خیلی جذابی داشت .طرز نگاهش آدم رو ذوب میکرد .موهای قهوه ای داشت .نه تیره نه روشن .متوسط بود و خیلی هم به چشمهاش می اومد .خیلی ساده با ژل زده بود سمت بالا .ابروهای به همون رنگ و پر پشت و مرتب .فقط ابروی راستش یه شکستگی داشت که جذابترش کرده بود .دماغ متوسط و البته عملی .لبهاش خیلی خوشگل بود و صورتش رو سه تیغه کرده بود.


تیپش رو که دیگه نمی خواد بگی .با اینکه مثل خیلی از پسرها تیپش جلف نبود و تقریبا ساده بود اما در نهایت شیکی بود .پیرهن مشکی که یقه ش به اندازه باز بود .نه کیپ گلوش بود نه مثل بعضی ها تا شکمش باز بود .شلوار مشکی با کفشهای اسپرت سفید .توی دستش چندتا دستبند مردونه بود .هنوز داشتم برازنده ش می کردم که با حرفش منو متوجه خودش کرد .سرم رو سمتش کردم. بردیا :پس الماس معروف شمایید. لبخند زدم و هیچ نگفتم .کلا توی اینجور مسائل تجربه می گفت که هر چی مرموز تر باشی خواستنی تر میشی. بردیا :دوست حامی هستی؟ من :تقریبا آره. ابروهاش رو انداخت بالا و گفت :چطور؟ همون موقع گوشیم زنگ خورد .ببخشیدی گفتم و گوشیم رو از توی کیفم در آوردم .مهراد بود . قربون داداش وقت شناسم برم .آخه نمی خواستم به قول رویا آسون به دست بیام .دکمه ی سبز رو زدم. من :سلام. مهراد :سلام سما .خوبی؟ من :مرسی فدات .تو خوبی؟ مهراد :ممنون .میگم سما، میتونی بیای دنبالم؟ نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم :آره عزیزم .کجا هستی؟ آدرس رو داد .نزدیک بود. من :باشه، الان راه می افتم .بای. مبایل رو گذاشتم توی کیفم و به بردیا که رفته بود اونورتر تا من راحت صحبت کنم نگاه کردم. من :باید برم.


بردیا به ساعتش نگاه کرد و گفت :زوده که .شما تازه اومدید. من :برام کاری پیش اومده و باید برم .با اجازه. خواستم برم که صداش رو شنیدم .ایستادم. بردیا :کی می تونم باز ببینمتون؟ لبخند پنهونی زدم و گفتم :می تونید از حامد بپرسید .زمان به خصوصی ندارم .هر وقت که تونستم …شاید هم هیچوقت… حامد :اسمم رو شنیدم .جونم؟ نوشیدنی به دست اومد .رفتم سمتش و گفتم :من باید برم .کار دارم. حامد :با اینکه اصلا دلم نمی خواد بری اما باشه .می رسونمت. من :نه، خودم میرم .باید برم جایی. حامد :خب می رسونمت. شونه ای بالا انداختم و از در رفتم بیرون .سنگینی نگاه بردیا رو روی خودم احساس می کردم . باورم نمیشد که همچین پسری هم وجود داشته باشه .از همه نظر کامل بود .هیچی کم نداشت. سوار ماشین که شدیم آدرس رو به حامد دادم. من :حامـــی. حامد :جــــون حامی .نفسِ حامی. با چشمهای گرد شده برگشتم سمتش و نگاهش کردم. حامد :آخه خیلی قشنگ گفتی حامی .اصلا دلم قیلی ویلی شد. نیشم باز شد. من :این بردیا خیلی به نظرم قیافه ش آشنا اومد. حامد :خب طبیعیه .توی خیلی از ویدیو کلیپهایی که درست میکنه خوانندها ازش می خوان خودش هم توش باشه .قبلا هم مدل بوده .همیشه توی مسابقهای مدلینگ اول می شده.


مدل !!!!یه چراغی توی ذهنم روشن شد. من :آهان .الان فهمیدم .توی فیسبوک خیلی معروفه. حامد :ای جونم تو هم فیسبوک داری؟ فیسبوکت چیه؟ بگو تا ادد کنم. من :الماس آریامهر دیگه. حامد زود گوشیش رو در آورد و شروع کرد به سرچ کردن اسمم توی فیسبوک. حامد :آها، ایناهاش .پیدات کردم .وای از این عکسها نذار الان قلبم میگیره میرم توی دیوار. خندیدم و آروم زدم توی بازوش .به جایی که مهراد گفته بود رسیدیم .مهراد از اونور خیابون اومد سمتمون و بهش اشاره کردم که بشینه توی ماشین .وقتی نشست حامد برگشت سمتش و باهاش سلام علیک کرد. من :حامد این برادر کوچیکمه، مهراد .اینم حامد دوستم. مهراد باهاش دست داد و احوال پرسی کرد .تا وقتی که برسیم خونه همش با هم حرف می زدیم و می خندیدیم .وقتی که خواستم پیاده شم باز حامد در رو برام باز کرد .با لبخند تشکر کردم. حامد :پس آخر هفته میری دیگه؟ من :با اجازتون بله. حامد :کی بر می گردی؟ من :فکر کنم کارم یک ماهی طول بکشه .اما معلوم نیست .شاید مثل دفعه قبل شش ماه طول کشید .شاید هم کمتر .نمی دونم. حامد :موفق باشی .هر وقت برگشتی خبر بده .فیسبوکم رو هم داری .با هم حرف میزنیم. من :باشه .مرسی بابت امروز .خیلی خوش گذشت .بای مهراد هم باهاش خداحافظی کرد و رفتیم توی خونه. *****


بالاخره چمدونم رو تونستم با کلی زور ببندم .خسته نشستم روی تخت .مهراب همینجور که داشت با دستش روی میز ضرب میزد گفت :حالا لازمه که بری؟ من :آره. مهراب :آخه تو یک هفته بیشتر نیست که از ترکیه برگشتی .باز می خوای بری دبی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم :مگه دست منه؟ تو میگی چیکار کنم؟ خب کاره دیگه .نمیشه که همینجور ولش کنم .تازه قرار بود از همون ترکیه برم دبی .اما دلم براتون تنگ شده بود .کارهام رو زودتر تموم کردم و گفتم چند روز بیام ببینمتون و بعد برم دبی .خدا عالمه دیگه تو دبی چقدر کارم طول بکشه. به قیافه ی ناراحتش نگاه کردم .از جام بلند شدم و رفتم جلوی پاهاش زانو زدم. من :قول میدم زود برگردم. مهراب بهم نگاه کرد و گفت :می ترسم …می ترسم خودت رو داغون کنی .چرا وکالت رو نمیدی به من تا من به جای تو برم؟ من :چونکه درست مهم ت رِ .نمی خوام بخاطر من خدایی نکرده به درست لطمه بزنی. مهراب :درسم داره تموم میشه .بعد از درس چی؟ من :خب همون شد دیگه .اینهمه درس خوندی که وکیل بشی .حالا بخاطر من همه آرزوهات رو ول میکنی؟ مهراب :مهم نیست .همه ش رو می ریزم به پات .آرزوهام عزیزتر از تو نیستن که. دستش رو گرفتم توی دستم و لبخند زدم. من :می دونم .اما برای من مهمه .فقط آرزوی تو نیست .آرزوی منم هست. مهراب کلافه چنگی به موهاش زد و گفت :اینها همه ش بهونه هست .فکر میکنی اگه کارها رو بسپاری به من از عهده ش بر نمیام و احتمال داره بخاطر فشار کاری حالم بد بشه .مگه نه؟ ساکت نگاهش کردم .چی می تونستم بگم؟ داشت حقیقت رو میگفت. دستهام رو فشار داد و گفت :چیزیم نمیشه .من خوبم.


از جام بلند شدم و گونه ش رو بوسیدم. من :می دونم .اما این ریسک رو نمی کنم. مهراب :پس وکالت رو بده به یکی دیگه. من :نه، به کسی اعتماد ندارم .در ضمن من که بی کارم .توی خونه بشینم حوصله م سر میره . دوست دارم کار کنم. مهراب باز اومد مخالفت کنه که دستم رو جلوی دهنش گرفتم. من :اینقدر نه نیار .نذار با ناراحتی از پیشت برم. می دونستم طاقت ناراحتیم رو نداره .از جاش بلند شد و گفت :باشه .من برم دوش بگیرم .تو هم کم کم آماده شو. و از اتاق رفت بیرون .وسایل کیفم رو باز چک کردم و مطمئن شدم که همه چیزهایی که لازم دارم همراهمه .تقریبا آماده بودم .فقط مانتوم رو باید می پوشیدم .خیلی خسته بودم .کار داشت داغونم میکرد .جدا از خستگی جسمانی، از نظر روحی هم داغون بودم .فکر زیاد داشت دیوونه م میکرد. تازه می فهمیدم چرا مادرها توی فیلمها همش میگن فکر بچهام داره منو از پا در میاره .الان منم شده بودم عین اونها .همه ش به فکر برادرهام بودم .دستی به صورتم کشیدم و از جام بلند شدم . مانتوم رو پوشیدم و شالم رو سرم کردم .رفتم طبقه پایین و منتظر موندم .صدای مهراب رو شنیدم که داشت مهراد رو صدا میکرد و یه جورهایی باهاش دعوا میکرد که چرا دیر کرده. بالاخره مهراد آماده شد و با هم سوار ماشین شدیم .رسیدیم فرودگاه مهراب رفت و مشغول انجام دادن کارهام شد .مهراد ایستاده بود کنارم و قیافه ش گرفته بود. من :چی می خوای از اونجا برات بیارم؟ مهراد لبخند کمرنگی زد و گفت :هیچی. من :مهراد، ناراحت نباش .زود بر می گردم. بازم همون قیافه ی عبوس .بازوش رو توی دستم فشار دادم. من :به من نگاه کن.


مطالب مشابه :


دانلود رمان گندم معروفترین اثر م.مودب پور

دنیای کتاب الکترونیکی،جاوا ،آندرویدوpdf - دانلود رمان گندم معروفترین اثر م.مودب پور - ارائه




رمان بازنشسته 1

دنیای رمان رمان گندم. یکی از معروفترین پزشکان در آلمان هستن




رمان صرفا جهت این که خرفهم شی46

رمان ♥ - رمان صرفا رمان گندم. اگه بهترین هتل نبود حداقل معروفترین بود.روی یکی از صندلی و




رمان فراموشی قسمت 1

رمــــان ♥ طلافروشی آنها یکی از معروفترین و بزرگترین طلا فروشیهای تهران ♥ 109- رمان گندم




رمان الماس 20

رمــــان ♥ - رمان بردیا آرشا یکی از بهترین و معروفترین کارگردانهای ♥ 109- رمان گندم




رمان زلزله مخرب ۱

رمــــان ♥ از میلیادر ها بگیر تا معروفترین ادما .حتی نیروهایی که سعی کردن ♥ 109- رمان گندم




برچسب :