اسرار جن (4)

چشم برزخی

چرا شما آدما این شکلی شدید ؟

این سوالی بود که یکی از موکلین جن از من پرسیده بود و خیلی ذهن منو به خودش مشغول کرده بود .وهمین سوال عاملی شد که به خودم بیام و تغییر رو شروع کنم .

هدفم از نوشتن این پست اینه که این سوال رو واسه شما هم مطرح کنم تا شاید بار معنایی اون واسه پیدا کردن راه ورسیدن به خود آرمانی تون کمکتون کنه .

خیلی احساس بدی داشتم واسه یکی دونفر از آشنا ها ناراحت بودم از رفتارهای ناجوری که داشتن و از حسادتا وبداخلاقی ها شون .بغض کرده بودم از ناراحتی ظلمی که اینها به خودشون میکنن ناراحت بودم .دلم مثل کوره داغ شده بودو قلبم درد میگرفت .واسه همین اومدم توی خیابون تا هوایی عوض کنم ،ولی انگار هیچ جور نمیشد از اون احساس بد خلاصی پیدا کنم.

یه دفعه یکی از دوستای مخفی ام (از جنیان مومن) برای تسکین رنجم به من نزدیک شد .

بعد از لحظه ای گفت چرا شما آدما این شکلی شدید ؟

پرسیدم چه شکلی ؟

گفت خودت نگاه کن.

لطفی فرمودند و یه لحظه نگاه خودشونو در اختیار من گذاشتن.یعنی من از نگاه اونا همه چیز رو میدیدم .(البته چشم برزخی ودید باطنی شکلهای مختلف داره که تقریبا مشابه همن ).

یه لحظه نزدیک بود از شدت تعجب دیوونه بشم هر جایی که نگاه میکردم پر از خشم و کینه بود پر از دشمنی پر از حسادت و کفرو تهمت انگار هرکدوم منو یاد یه حیوون مینداختن. یکی مثل گرگ میخواست دیگری رو بدره یکی مثل روباه میخواست به دیگری مکر کنه .نه یک حیوون بلکه مجموعه ای از اون توی وجود یک نفر ............

بی اختیاریاد این مصرع افتادم که قبلاشنیده بودم /آدم شدن چه آسان انسان شدن محال است/

اما یه صدایی توی گوشم یواش گفت/ حیوان شدن چه مشکل آدم شدن محال است/

همینطور که از کنار ساندویچی رد میشدم میدیدم که چطور با ولع چرک خون کثافت رو با لذت میخوردن و بعددر قبالش مال دزدی رو پرداخت میکنند .واونوقت سوار ارابه مرگ میشن ومیرن مثلا دنبال خوشبختی شون.

زمانی حال بدم به اوج خودش رسید که واسه ناهاربه رستوران رفتم و دیدم با هر قاشق چرک و خون و کرم و چشم و..........بالا میاد . خواهش کردم التماس کردم تا این نگاه رو از من بگیرند با این حال تا یک هفته نمی تونستم غذا بخورم .

دست به دامنشون شدم و گفتم از کجا غذای سالمی پیدا کنم ؟فرمودند پاکترین غذا برای شما غذائیه که از پول مهریه همسر به شما بخشیده میشه .یعنی مقداری از مهریه رو به همسرتون بدید واون به شما اون پول رو هدیه کنه .از اون پول میتونید غذا بخرید وبخصوص در ایام ذکر استفاده کنید.

تازه میفهمیدم که چرا در ایام ذکر خیلی از ختم هام قبول نمیشه وبی نتیجه میمونه.

با این تجربه به خودم اومدم که قبل از اینکه از دیگران دلگیر بشم بهتره یه نگاه به خودم بکنم تا توی نگاه حضرات اینقدر بی آبرو جلوه نکنم .واقعا چه تحملی دارند اونها .واقعا خجالت آوره که به انسان بودن خودمون مغرور بشیم زمانی که صفات بد حیوانی رو هنوز نتونستیم از وجودمون کنار بذاریم .

به عقیده شما کدوم جمله صحیحه ؟

1-آدم شدن چه آسان انسان شدن محال است

2-حیوان شدن چه مشکل آدم شدن محال است

امیدوارم روزی بشه که همه انسانها به سمت خود ایده ال شون گرایش پیدا کنند.
سکه طلا

سلام خدمت دوستان گرانقدرم ،دوستان خوبی که برای تامین معاش در راه درست قدم بر میدارند.آخه پول در آوردن راههای مختلفی داره که هر راهی خدا پسندانه نیست .پول وثروت خیلی خوبه البته اگر از راه سالمی به دست بیاد.

همیشه یادو خاطره گذشته ها با بار هیجانی خاصی همراهه که یه احساس خاصی رو در آدم ایجاد می کنه چقدر خوبه که آدم لحظه هاشو قشنگ بسازه تا وقتی به گذشته هاش نگاه میکنه احساس بدیبه خودش پیدا نکنه.من که بسیاری از وقتهام رو پی اینجور کارها گذاشتم که واقعا از بعضی از اونها اصلا راضی نیستم واحساس گناه می کنم.

یادم میاد چند سال پیش وقتی که هنوز ساکن شمال بودم وحسابی گرفتار مشکلات مالی زندگی شده بودم، برای گشایش رزق به یاد داشتهام مراجعه کردم تا چشمم به ختم ((یا باسط)) افتاد. مشکل مالی من آنقدر زیاد بود که تمام سختی وخطر این ختم را به جان خریدم و اونو شروع کردم .

دستور ختم از این قرار بود :

اسم باسط را به ابجد کبیر عدد گرفته و هر روزهزار بار عدد آنرا در مثلث نقش کند تا ده روز روز در آب روان ریخته وپیش ازریختن در آب 72بار اجب یا باسط ذکر شودوموقع در آب ریختن یا جبرائیل یا میکائیل یا..............به حق یبسط الرزق گفته شود. از دو روز قبل ترک حیوانی وغسل توبه وغسل شهادت وصدقه ضروریست، به بخور زعفران وبعد از ده روزبه ساعت شمس در کاغذ زرد به مشک وزعفران نوشته در کیسه نگهداری شود.به حق روزی دهنده هرچه از سکه خرج کنی کم نشود.

توضیح مختصر اینکه می بایست بعد از عد دگرفتن اسم باسط خداوند میبایست آنراروزی هزار بار در مثلث دوپای سه در سه (نه خانه ای ) از عد دکوچک به بزرگ بنویسم با تمام شرایط ترک حیوانی و..........در پایان هر روز در آب روان زلال وپاک بریزم به همراه ذکرهای خاص .

مطمئن بودم با قلم وخطکش اگر میخواستم روی کاغذ آنرا با کشیدن جدول بنویسم وقت کم می آوردم ونمی توانستم روزی هزار بار را کامل کنم بنابراین از خلاقیت خودم استفاده کردم ،وروی تلق پلاستیکی کلیشه مثلث آنرا با تیغ در آوردم .با اینکار میتونستم مثلث دوپا رو به سرعت بکشم فقط عدد اسم ،وعزیمت کوتاه آن (اجب یا جبرائیل سکه طلا)بود که می بایست با سرعت ودقت مینوشتم .بایک حساب سر انگشتی باز وقت کم می آوردم بنابراین وقت غذا رو فاکتور گرفتم و بهتر دیدم با روزه گرفتن در وقت غذا خوردن صرفه جویی کنم .

بنا براین از بعد از خواندن نماز اول وقت صبح با توکل به خدا شروع کردم به کشیدن مثلث باسط .واقعا ذکر به این شکل فوق العاده مشکل وطاقت فرساست .از صبح تا عصر نیم ساعت به غروب آفتاب میبایست مدام مثلث بکشم ولازم بود تمام روز به مدت دوازده ساعت مثلث بکشم وآن هم بمدت ده روز تمام .تنها وقت آزادم زمانی بود که برای نماز ظهر وعصر برمی خاستم ،وباز بعد از نمازظهر بدون اتلاف وقت ادامه میدادم تا هنگام عصر واقعا طاقت فرسا بود از اینکه دوازده ساعت فرصت پیدا نکنی حتی یک نفس عمیق بکشی وخستگی در کنی یا لحظه ای یه گوشه ای لم بدی .پایین بودن سر بصورت مداوم حالت سرگیجه وتهو...در من ایجاد میکرد بشدت کمرم درد میگرفت فشار قلم یه گودی عمیق روی انگشت اشاره وشصتم ایجاد کرده بود .همه این سختی ها باعث میشد که بیشتر به نتیجه ختمم اعتماد کنم .هرشب با خودم فکر میکردم واسه رسیدن به طلا وثروت ارزش اینو داره که این همه سختی رو تحمل کنم .

گاهی هنکام ختم بخصوص زمانی که سرو صدای بچه ها رو توی حیاط میشنیدم نگران میشدم که نکنه درب اطاق رو باز گذاشته باشم وبچه ها وارد اطاق بشن وختم منو به هم بریزن .پنجره رو بسته بودم تا بچه ها از پنجره سرک نکشند، گرمای تابستون توی اون هوای شرجی شمال حسابی آدمو خیس می کنه ،آخه موقع ختم میبایست وسایل برقی مثل کولرو چیزای دیگه رو خاموش میکردم .

یادم میاد یه روز عصر که هزارتا مثلث رو میخواستم به آب بریزم دیدم اون جای همیشگی ،رودخونه ی کنار یه زمین کشاورزی صاحب زمین هم توی زمین حضور داره .واقعا نمیدونستم چکار کنم ترسیدم به من برچسب ناجوری بزنن ،اگه میدیدن که اون کاغذها رو با ذکرو اوراد به آب ریختم واگه اون سال محصولشون کم به بار مینشست همه چیز رو از چشم من میدیدند ومطمئنا دخل منو میاوردن(یعنی فکر میکردن سحروجادو کردم) به همین خاطر مکان به آب ریختن مثلث رو عوض کردم و چند صد متر جلوتر این کار رو انجام دادم .به هر حال روزها ی جانکاه به سختی میگذشت .

هر چه که به روز دهم نزدیکترمی شدم منتظر اتفاق خاصی بودم گاهی ترس غریبی تموم وجود منو فرا میگرفت ولی بازبه خدا توکل می کردم وادامه میدادم .روز دهم درحالی که همچنان مشغول نوشتن ذکر بودم یه دفعه دیدم یکی از نرده بومی که گوشه اتاق بوده پایین میاد ترسیدم اما با گوشه چشم درحالی که مشغول نوشتن بودم یه نگاه کردم مطمئن شدم مادرم هست که داره ازنرده بوم زیر شیروونی پایین میاد در طول دوسه ثانیه این فکرها از سرم گذشت (آخ که چقدر بد شده ،چقدر مزاحم خونواده شدم بیچاره ها اگه وسیله ای زیر شیروونی لازم داشته باشن نمیتونن برن و بردارن و باید از پنجره بیان داخل ،نه امروز واسه اینکه بچه ها از پنجره سرک نکشند که پنجره رو بستم ،مطمئن شدم که درب رو باز گذاشتم ومادرم از درب وارد شده ولی اونقدر روی کارم متمرکز بودم وچون پشتم به درب بود متوجه نشدم ) چقدر مهربون ودوست داشتنی بود، بیچاره مادرم، وقتی دیدم که بنده خدا به من گفت اینو واسه تو کنار گذاشته بودم الان میخوام که اینقدر زحمت میکشی این سکه رو به تو بدم خیلی شرمنده شدم.من که اجازه نداشتم حرف بزنم چون ختمم خراب میشد بنابراین نیم نگاهی به پاهای مادرم کردم وبا کج کردن وانداختن گردنم با زبان بدن اظهار فروتنی کردم وباتکان دادن سر ازش تشکر کردم .ویه لحظه باخودم گفتم که شاید این همون سکه ای باشه که واسش اینهمه زحمت کشیده بودم وشاید مثلا صلاح بود که توسط مادرم به من برسه وباز با خودم گفتم نه اگه از انسانی سکه به من برسه نمیتونه خاصیت سکه ((باسط)) رو داشته باشه و با یک بار خرج کردن تموم میشه .

به هر حال عمیقا با تموم تمرکز مشغول ذکر بودم ونفهمیدم که کی لحظه های پایانی ختم چطور تموم میشه .وقتی آخرین مثلث رو پر کردم منتظر نشستم ودیدم هیچ خبری نیست .با خودم گفتم شاید لازم باشه که یک ختم ده روزه دیگه ای بگیرم شاید موفق بشم اما واقعا دیگه تحمل این همه سختی رو نداشتم .به هر حال سکه رو برداشتم و مایوسانه از جا برخاستم و دستگیره درب رو برای باز کردن فشار دادم اما تموم وجودم رو برق هزار فاز گرفته بود حسابی شوکه شده بودم درب قفل بود ،پنجره هم که قبلا بسته بود پس مادر.........وای خدای من ،با سرعت قفل درب رو باز کردم و بیرون اومدم وتموم تجربه های اون روز رودوباره توی ذهنم مرور کردم .تازه متوجه شدم واسه اینکه از ترس هلاک نشم موکل باسط به شکل انسانی بر من ظاهر شد.یه نگاه به سکه کردم نمیدونم مال کی وچه دوره ای بود فقط چند جمله عربی روی اون نوشته بود .....



یک مثلث با جوهر زعفران نوشته ودر کیف پولم کنار سکه نگهداری کردم ، چند روز بعدبرای فروش به طلا فروشی مراجعه کردم وسکه رو به قیمت خوبی فروختم .کمی خرید کردم وبه خونه اومدم.

روز بعد وقتی واسه خرید خواستم ازکیفم پول بردارم با تعجب دیدم که سکه سرجاش توی کیفه ،البته اگه قبلا توی دستور ذکر چنین چیزی گفته نمیشد از تعجب شاید دیوونه میشدم .

به هر حال طبق برنامه همیشگی اون پنج شنبه هم واسه زیارت به امام زاده عباس ساری رفتم وقتی بعد از دو رکعت نماز مستحبی زیارت با خدا گفتگو کردم یه دفعه به خودم اومدم که وای خدا من دارم چکار می کنم ،پول طلا فروش وسکه هردو پیش منه ودخل طلا فروش هم خالی ،آیا خدا رو خوش میاد ؟آیا این درسته؟خلاصه حسابی گریه کردم و توبه از اینهمه سوء استفاده گری سریع برگشتم به طلا فروشی و بیشتر پول روبه اون برگردوندم و بقیه رو بعدا وهمچنین به بعضی از کنجکاوی های اون به ناچار پاسخ دادم ورضایت اونو جلب کردم .

اون شب خیلی توسل کردم وخواستم که اون سکه رو همینطور که برام آوردن ،ببرند.وچند روز بعد که جای سکه رو خالی دیدم به من حالی شد که سکه یه جایی توی خونه دور از دست همه گذاشته شده .

بله عزیزان پول خیلی خوبه اما به چه قیمتی ،همیشه باید یادمون باشه که آیا خدا از شیوه پول بدست آوردن یا خرج کردن مون رضایت داره یا نه تا هیچوقت احساس گناه نکنیم .
مرتاض هندی

سلام بر همراهان صمیمی. چه روز خوبی ،بعد از یه بارندگی حسابی وهوای مطبوع وآفتاب قشنگ ،آدم دوباره یاد دیار خودش رو می کنه .

بوی جوی مولیان آید همی/ یاد یار مهربان آید همی

بارندگی دیشب منو یاد خاطرات گذشته زمانی که مهمان یکی از فامیلها توی روستای ((سرکت)) (از روستاهای جنگلی اطراف ساری )بودیم انداخت .البته شایداین پست بار معنایی خاصی نداشته باشه ولی ذکر اون واسه کسانی که به علوم ماوراءالطبیعه علاقمندند خالی از لطف نیست .

این خاطره روحدودا سال 1363 از شوهر خاله پدرم که پیرمرد مومن وصاقی بود بدون واسطه شنیدم .شاید شنیدن این خاطره خارق العاده بود که انگیزه به ماورا رو در من ایجاد کرد.

(حالا من این خاطره را زبان خودشون برای شما نقل می کنم ).

زمانی که نوجوان بودم با پای پیاده از روستا برای خرید به شهر (ساری قدیم)رفتم ،آن زمان قند وچای خود مون رو با معاوضه محصول کشاورزی گندم وپنبه ویا کره دام ، از کاسبهای شهر ساری میخریدیم .

وقتی به شهر رسیدم جمعیت زیادی که در یک جا اجتماع کرده بودند توجه منو جلب کرد ،وسوسه شدم که ببینم اونجا چه خبره ،برای همین به جمعیت نزدیک شدم وخودم رو از لابلای جمعیت به هم فشرده به جلو رساندم تا دید بهتری داشته باشم.

وقتی به صف جلو رسیدم پیرمرد بسیار لاغر وباموی بلندودستاری برسر رادیدم که بساط جادو برپاکرده بود وادعامی کرد که مرده را زنده میکند .واز مامردم می خواست که یکی داوطلب شودتابا قمه که سرش را از تن جدا کند ودوباره اورازنده کند .

من باآنکه روستازاده واهل خطر بودم بسیار ترسیدم وجرات نکردم که داوطلب شوم ،اما بعد از گذشت زمانی جوان هفده هیجده ساله که ناباورانه این مسئله را کذب وشعبده میدانست داوطلب شد .(احساس میکردم داوطلب شدن او به این دلیل بودکه کارهای مرتاض را چشم بندی و غیر واقعی میدانست وهمین باعث شد که با اطمینان بیشتر ریسک وخطر را بپذیرد ).

مرتاض از جوان خواست که بر زمین دراز بکشد .جمعیت مملوازترس و هیجان بود،مرتاض بعدازنفس کشیدن های عمیق و خواندن اوراد وذکر، صداهای غریبی از گلوی خود مثل ((اااووووممممم))که طنین عجیبی داشت ،خارج می کرد ،بعد دست درکیسه فروکرد و خنجری بزرگی از درون آن بیرون آورد وآنرا بر گلوی جوان که انگار به خواب فرورفته بود قرار داد ،وباز همان صداهای غریب را از گلوی خود با طنین قوی که لرزه بر اندام بیننده ایجاد می کرد خارج ساخت ،ودر آخرین صدا خنجر را با محکم برگلوی جوان فشرد،ماناباورانه میدیدیم که چگونه سر جوان مانند دام اسیر بطور کامل از گردنش جدا شد اما عجیب اینکه قطرهای خون دیده نمی شد .

همه جمعیت از ترس بر جای خود میخکوب شدند ،بعضی باخود لااله الله میگفتند وبعضی از صف خارج ودور می شدند.من که خرید وکارهایم را فراموش کرده بودم نمیخواستم تا زنده شدن جوان از آنجا دور شوم .

مرتاض چند چرخی بالای سر جوان زد وورد های مختلفی خواند وبه جمعیت نگاه می کرد ،دیگر غروب شده بود وهرچه منتظر می شدیم که جوان زنده شود انگار بی نتیجه بود .ولی مرتاض همچنان به خواندن اوراد وفوت کردن و(اوم ) گفتن ادامه می داد .

پس از چندی مرتاض رو به جمعیت کرد وگفت ای مردم این پسرجوان است ،من به هر کسی که در کار من اختلال ایجاد میکندهشدار می دهم،اگر با کارهایش عمل مرا باطل کند پشیمان میشود .وباز شروع کرد به خواندن اوراد ولی انگار بی نتیجه بود .

متوجه شده بودم که مرد مرتاض بسیار عصبانی بود .با یک حرکت سریع کیسه خود را کاملا بر زمین خالی کرد ،ازداخل کیسه مقداری طناب ،سنگ گرد سیاه وسفید،نان ،خنجردسته سیاه وزنجیر برزمین ریخت.

بذر گیاه قلیان را که با خالی کردن کیسه برزمین ریخته بود از زمین برداشت ،آنرا با بزاق دهانش خیس مرد ودوباره بر زمین انداخت ،وبا دستش از بالاو از فاصله یک متری بالای بذرحرکات غریبی انجام داد ،ودر دقیقه ای آن بذر قلیان از زمین جوانه زد وبزرگ شد ،گل داد وقلیان کوچکی از شکوفه آن بیرون آمد ورفته رفته بزرگ وبزرگتر شد .

همه مردم لااله الله والله اکبر میگفتند من هم نفس در سینه ام حبس شده بود ،وقتی قلیان بزرگ شد مرتاض آنرا از ساقه بوته جدا کرد ،با دست چپ قلیان را در دست گرفت وبا دست راست خنجر را ،خنجردسته مشکی را بالا برد ومحکم بر گردنه باریک قلیان زد وقسمت پایین وبزرگ قلیان از گردنه آن جدا شد ،درست در همان لحظه گردن یکی از افراد بیننده از بین جمعیت که تقریباروبروی من ایستاده بود جدا شد وبر زمین افتاد .

مرتاض گفت مگر نگفتم در کار من اختلال ایجاد نکن که پشیمان می شوی ؟(ظاهرا کشته جدید کسی بود که در کار مرتاض اختلال ایجاد می کرد ).

در این زمان ولوله عجیبی در بین مردم ایجاد شد ،هرکدام چیزی میگفتند وبعضی مرد مرتاض را لعنت میکردند .خیلی شلوغ شده بود مردم میگفتند جوان بیچاره را نتوانست زنده کند حالا یکی دیگر را کشته .بگیرید بکشیدش .

مردم از هرگونه اقدامی میترسیدند اما وقتی دوسه نفر پا پیش گذاشتند دیگران هم جرات پیدا کردند وهجوم آوردند .اما در کمتر از لحظه ای مرد مرتاض متوجه شد وطناب بلندی که بر زمین افتاده بود را برداشت وسر آنرا به طرف آسمان پرتاب کرد ،پایین آنرا گرفت وبه طرف آسمان به سوی بالا رفت واز نظرها ناپدید شد .

وما مانده بودیم وبر روی زمین ودو جسد .

خدا را شکر میکردم که من داوطلب نشده بودم.

با خودم می گفتم این اتفاق تاثیر مرتاض بر خیال وایجاد توهم نبوده.چرا که توهم نمی تواند با ضربه خنجر بر قلیان سر فردی دیگر را در همان لحظه در چند متری از گردن جدا کند .

این خاطره را هیچوقت فراموش نمی کنم وهمیشه در یاد من است .
ارتباط با ارواح

سلام عرض می کنم خدمت دوستان خوب وبا ایمانم ،که مطابق باور های دینی یا لاقل مطابق اصول علمی دنیای دیگررو باور دارند ویقین دارند که با مرگ زندگی خاتمه پیدانمی کنه وبه شکل دیگر ادامه پیدا می کنه.

بله اگر دین نداریم لاقل آنچه که اصول علمی به ما یاد میده رو انکار نکنیم .

دنیا خیلی عوض شده اگه به باورهای گذشتگانمون نگاهی کنیم می بینیم که اونهابا اعمال خیری که برای درگذشتگان خودشون انجام می دادند(دادن نذورات وخواندن قران برای رحمت و مغفرت) به عالم ارواح یقین داشتند.

ولی ما چی ؟شاید هرچه که علم ما بالاتر میره بجای اینکه بریقین ما افزوده بشه ، بر شک ودو دلی ما افزوده میشه .

برای اینکه بیشتر به دنیای ارواح وباقی ماندن مون بعد از مرگ ایمان پیدا کنیم چند سوال می پرسم ،با پاسخ به این سوالات شاید باور کنید که مرگ پایان کبوتر نیست مرگ آغازیست برای زندگی جاویدان .اگر باز هم باور نکردید راهکاری رو میگم که با انجام اون مستقیما میتونید از دنیای ارواح خبر کسب کنید .

اول چند سوال :

- آیا ستاره هایی که هم اکنون دانشمندان کشف می کنند الان خلق شده اند ویا قبلا بوده اند ونور آن بعد از میلیونها سال به ما می رسد ؟

پاسخ:بسیاری از این ستاره ها میلیونها سال قبل بوده اند وبا انفجار ومرگ ستاره از شکلی به شکل دیگر درآمده اند ونور آن بعد از میلیونها سال به ما رسیده است وتا ابد این نور واثرات آن در فضا گسترده خواهد شد وبه ستاره ها وسیاره ها وموجودات دیگر خواهد رسید.این اجسام هرگز از بین نمی روند بلکه به اشکال دیگر انرژی تبدیل میشوند وتا ابد در دنیا خواهد ماند.

- اگر چراغ قوه ای رو روشن کنیم وبعد از یک ثانیه خاموش کنیم نور آن به کجا می رود؟آیا نور آن از بین می رود ویا در یک سیر طولانی در فضا گسترده می شود وتا ابد باقی می ماند ؟

پاسخ :مطابق با پاسخ قبلی نور چراغ قوه نیز از بین نمی رودبلکه تا ابد به سیر خود ادامه میدهد حتی اگ بر فرض محال، چراغ قوه از هستی به نیستی منتقل کردد.

- نور خورشید هشت دقیقه طول می کشد به زمین برسد فرض کنیم اگربر فرض محال هشت دقیقه قبل خورشید به نیستی منتقل شود آیا اثرات گرما ونورآن که تا کنون به ما میرسیده آز بین می رود ؟

پاسخ :خیر تا ابد به سیر خود ادامه خواهد داد ودقایق بعد به کرات دیکر خواهد رسید ،ومیلیونها سال دیکر بر موجودات دیگر مکشوف خواهد شد.

- حالا در ارتباط با صوت همین سوالات را از خود بپرسید آیا کلمات درست ونادرستی که بار احساسی ومعنایی با خود به همراه دارند میلیونهاسال دیگر از بین میروند ویا طبق اصل بقای انرژی تا ابد باقی خواهد ماند ؟

پاسخ:مطابق با استدلال قبلی مبرهن است .

اگر چند صد سال قبل به کسی میگفتند که زمانی می رسد تمام رفتارهاواعمال شما که در جایی ثبت وضبط شده و بر همه آشکار خواهد شد کسی باور نمی کرد ولی حالا می بینیم که اعمال ورفتار ما که قبلا توسط سیستم های الکترونیک به ثبت رسیده در آینده قابل باز بینی وشنود است .پس چگونه انکار می کنیم وقتی خداوند می فرماید ..................

پس از مرگ از آنجا که در بعدی غیر از دنیای سه بعدی که بر اساس ادراک ما از طول عرض وارتفاع است قرار می گیریم در یک لحظه بر آنچه که در طول زندگی دنیایی مان انجام داده ایم احاطه پیدا می کنیم ،حتی بر احساسا ت وافکارمان ،اگر بر اساس فطرت و رفتارهای انسانی زندگی کرده ایم احساس خوبی خواهیم داشت ولی اگر بر خلاف فطرت زندگی کرده باشیم جز رنج و عذاب برای ما نخواهد بود .



پیش بینی از آینده :

اینطور که متوجه شدم روزی میرسد که حتی احساسات وافکار مانیز به ثبت میرسد وحتی می توان آنرا درزمان سلامت اسکن وذخیره کرد ودرزمان بیماری مجدد وارد روان فرد نمود، ویا با دستگاه های پیشرفته همه انرژیهائی که از فرد باقی مانده ویا به انرژ های مختلف تبدیل شده را میتوان مجدد در یک جا جمع نمود وبا فرد ارتباط برقرارنمود. ما بجز قیامتی که خداوند در قرآن فرمود، قیامت علمی نیز خواهیم داشت. خداوند با دلیل علمی ویقینی محکم بر مردم مسئله قیامت را روشن خواهد نمود تا هیچ دلیل وبهانه ای برای انکارهیچکس باقی نماند.



خاطره ای از ارتباط با روح :

یادم میاد زمانی که توی شمال بودم یه شب یکی از دوستانم (احمد)مهمانم بود صحبت از دنیای ارواح شد ودوستم سوالاتی پرسید ومن پاسخ می دادم ولی از آنجا که پذیرفتن این مسئله افزایش مسئولیت را در قبال آن برایش ایجاد می کرد، از قبول آن سر باز زد ومدام انکار می کرد.

پرسیدم اگر با چشم خودت روح را ببینی آیا قبول می کنی ؟گفت بله حتما قبول می کنم

پرسیدم نمی ترسی ؟گفت نه و با حالت شجاعت توام با غرور لبخند زد .

من چیزی نگفتم و گذاشتم تجربه درسی بهش بده تا هم بینش اونو وسیع کنه وهم غرورش رو ازش بگیره .

منتظر موندم تا شب به نیمه برسه ،ازش خواستم غسل کنه وبا وضو و نیت دیدن ارواح به همراه من به سمت امام زاده حیدر حرکت کنه. (امام زاده حیدر جائیه در نزدیکی محل مون که مردم شدیدآ اعتقاد دارند که درختهای این منطقه را نباید قطع کرد که به تجربه هم عواقب مرگبار قطع کردن درخت بر مردم آشکار شد .از این مکان سالهاست که برای دفن اموات استفاده می کنند .از قبرستانهای بسیار قدیمی محل ماست ).

من هم خودم رو به همین شکل برای یک رویارویی بزرگ وغریب آماده کردم .آرام آرام به سمت قبرستان حرکت کردیم ،هرچه که به قبرستان نزدیکترمی شدیم احمد بیشتر صحبت می کرد .متوجه می شدم که می خواست با صحبت بیشتر بر حضور جسمانی خودش آگاهی پیدا کنه تا از ترسی که در وجودش هر لحظه بیشتر می شد فاصله بگیره ،اما من بهش تذکر دادم وگفتم اگر می خوای به نتیجه برسی بهتره که از حالا هیچ حرفی نزنی .

پانزده دقیقه بعد داخل قبرستان بودیم .شب سنگینی بود پارچه سیاه وگلهای روی قبر نشون می داد که تازه بنده خدارو دفن کرده بودند.نشستم و دستم رو داخل خاک فشار دادم خاک رو انگار یکی دو روز قبل ریخته بودند، قبر تازه بود ،دستم رو به زور تقریبا تا مچ وارد خاک کردم ،چشمم رو بستم وشروع کردم به خوندن سوره حمد به نیت اون مرحوم .

دوباره اون حال ارتباط تو ی تموم وجودم رسوخ کرد اما اینبار ارتباط با جن نه بلکه با روح .

موی تنم مثل زمانی که آدم از چیزی چندشش می شه بلند شد،چند قطره اشک از چشمم فرو افتاد.قلبم شدیدآ به تپش افتاد ،وبعد انگار که جواب کرده دیگه از تپیدن افتاده بود وشاید به کمتر از نصف رسیده بود. سیال لطیف از قسمت سینه به تموم وجودم پخش شد وحال ارتباط رو پیدا کردم .تموم توجهم رو به اون پائین خاک متمرکز کردم وخواستم ببینمش (خدایا پناه می برم به تواز روزوحشت ) فقط صدای فریاد بود ووحشت، بنده خدا خانم جوانی بود که از شدت ترس و تنهایی و............فریاد میزد (خیلی این کلمات محدوده نمی دونم چطور توصیف کنم صدایی که توی این دنیا می شنویم نیست و دیدن اون دیدنی که تصور می کنیم نیست فقط میشه اینطوری توصیف کرد .من چطور میتونم با این کلمات احساس اون خانم رو که بخاطر بدهی که به کسی داشت و ضجه میزد روبه شما منتقل کنم )انگار همه اعمال دنیایی ما توی دنیای دیگه احساسات خوشایند ویا رنج آوری میشه که همیشه با ما همراهه .

من که یقین داشتم، اما فقط هدفم این بود که به احمد اثبات بشه واسه همین دست احمد رو گرفتم واشاره کردم که بنشین .

لحظه ای توجه واحساس وآنچه که درک می کردم رو به اون انتقال دادم البته فقط مقداری، چو میترسیدم که مریض بشه ودیدم که مثل یک کودک وحشت زده که به مادرش چسبیده ،با دست دیگه پای منو چسبید و صداهای عجیب وغریبی از ترس از گلوش خارج می کرد .انگار اون هم متوجه شده بود که اوضاع از چه خبره .دیگه نه اون بیشتر از این میتونست طاقت بیاره ونه من .دست احمد رو رها کردم اما اون همچنان به من چسبیده بود بیچاره نمی دونست که اگه منو رها کنه دید اون هم بر می گرده .ولی ترس باعث شده بود که بیشتر به من بچسبه .



دلم واسه بیچاره خانم مرحوم سوخت و یک هفته به نیتش نماز وقرآن خوندم وبعدا که توجه کردم دیدم قبرش وسیع تر شده و کمی حالش بهتره ،خدا رو شکر

حالا اگه دنیای پس از مرگ رو باور ندارید پس بیائید خودتون امتحان کنید.نیمه شب با شرایط غسل وضووهفت سوره حمد به نیت مرحوم ،واز همه مهمتر اینه که به نیت دیدن وارتباط باید اونجا(در قبرستان) حضور پیدا کنید (اگه نیت دیدن نباشه موفقیت حاصل نمیشه ) تا خدا کمک کنه و برای شما هم یقین حاصل بشه . اما با این کار مسئولیت شما هم در قبال این یقین بیشتر میشه.

حق درگذشتگان رو ادا کنید وبه نیت اونها عمل خیر انجام دهید که شما از صالحات وباقیات آنها هستید.


مطالب مشابه :


سحر و جادو و جادوگری و راه حل های آن

پيام قرآن مجيد - سحر و جادو و جادوگری و راه حل های آن - سايت اختصاصي مهندس حجت الله كثيري




فال و فال گیری، طلسم و جادوگری

جادو بر مبنای قوانین هستی (فیزیکی و متافیزیکی) و قوانین کالبد انرژیک انسان دنياي اسرار




جادو

جن علوم غریبه دعا - جادو - اولین وبگاه تخصصی جن , علوم غريبه , متافیزیک , ادعیه , سنگ ها




جادو

جادوی عام یا جادو در از نیروی اسرار آمیز یا و میانجی گری آن خدا در




خان چهارم رستم و سرود دهم اودیسه

سیرسه و زن جادو. می­ کنند تا او بر اسرار نیرنگ­ بازانه­ ی بغ تواند به یاری­گری




اسرار کف دست

متافیزیک,جن,روح,عجیب ترین ها(جن سيتى) - اسرار کف دست سبک های جادو گری. اکسیر




اسرار جن (4)

متافیزیک,جن,روح,عجیب ترین ها(شهر جن) - اسرار جن (4) - ورود به این وبلاگ برای افراد زیر 15 سال




معمای قصر کورال کسل ( قصری که تنها یک نفر ان را ساخت )

ویا از نوعی جادو و افسون گری پیروی پیدا نکنیم زیرا که کالنین در سال 1951 اسرار خود را با خود




برچسب :