رمان عشقم را نادیده نگیر(14)

یک هفته  میگذره و من به مراتب حالم بهتر شده! توی این چند روز اونقدر حوصلم سر رفته که گاهی اوقات فکر

میکنم افسرده شدم! ارسلان هم که بیشتر اوقات سرکاره...منم به این وضع عادت کردم.تازگیا یه چیز جدید هم

فهمیدم اونم اینکه طعنه های ارسلان کمتر شده ولی خب منم دیگه اهمیتی نشون نمی دم و کمتر محلش

میزارم! بعضی اوقات هم می بینم چطور از این کارای من کلافه میشه ولی اصلا به روی خودم نمیارم...امروزم که

جمعه بود و یکی دیگه از روزای مسخره ی زندگیم.دلم یه هیجان میخواد...مثلا چی می شد الان یه نفر بیاد بگه

قلانی مرده؟؟ یا اینکه ارسلان از کار برکنار شده؟؟ یا اگه می شد بگن آدم های فضایی دارن به زمین حمله

میکنن... توی دلم به افکارم بد و بیراهی گفتم و پوووفی کشیدم... از فرط بیکاری داشتم چرت و پرت می گفتم! با

بی حوصلگی از اتاق بیرون زدم و خودم رو به پله ها رسوندم...برای اولین بار خواستم از پله ها سر بخورم ولی بعد

از چند ثانیه پشیمون شدم و با خودم گفتم این کارا از یه خانوم متشخص بعیده! بخاطر همین هم بیخیالش

شدم و از پله ها پایین رفتم...با دیدن چند نفر که توی سالن مشغول کاری بودن, با تعجب بهشون خیره شدم.

بیخیال حتما دزدن! چی میگی سارینا دزد کجا بود سر صبحی! به لباس هاشون میخورد خدمت کار باشن...ولی

ما که خدمت کار نداشتیم؟؟ با همون تعجب خودم رو به آشپز خونه رسوندم. با دیدن خانوم مسنی که بهش می

خورد 50 سال داشته باشه, به طرفش حرکت کردم. پشتش به من بود و این مانع می شد قیافش رو ببینم!

با صدای نسبتا بلندی گفتم:

- ببخشید خانوم!

فکر کنم ترسوندمش چون با ترس دستش رو روی قلبش گذاشت و به طرفم برگشت. تا نگاهش بهم افتاد خودش

رو جمع و جور کرد و با دستپاچگی گفت:

-وای شرمنده خانوم اصلا متوجه اومدنتون نشدم

با تعجب گفتم:

- میشه بپرسم اینجا چه خبره؟؟شما منو از کجا می شناسین؟؟

- مگه آقا بهتون نگفته؟

وقتی قیافه ی منگمو دید ادامه داد:

- آقا ما رو استخدام کردن...از این به بعد اینجا کار می کنیم خانوم!

تعجب کردم...پس چرا به من خبر نداد؟ خانومه هم وقتی جوابی ازم ندید سرش رو با کارش گرم کرد. دوست

نداشتم توی اتاقم برگردم برای همین هم خودم رو روی صندلی کنار میز انداختم و دقیق تر بهش خیره شدم.

قیافه ی با مزه  و ملوسی داشت. پوست سفید, چشمای سبز و خال کنار لبش که بیشتر از همه توی چشم

بود. معلوم بود توی جوونیش خاطرخواه زیاد داشته! میتونستم بفهمم از نگاه خیره ام معذبه برای اینکه بیشتر

ضایع نکنم  نگاهم رو ازش گرفتم و سیبی رو از توی میوه خوری برداشتم.رو بهش گفتم:

-من حتی اسمتونم نمی دونم!

 با این حرفم به طرفم برگشت و با لبخند مهربونی گفت:

- من خاتونم...شما هم باید سارینا خانوم باشین؟

- میشه سارینای خالی صدام کنین؟ اینجوری  راحت نیستم

انگار کم تردید داشت:

- فکر نکنم آقا خوششون بیاد

اه اینم انگار قرص آقا خورده...از هر ده تا حرفش 11 تا آقا میزنه بیرون...چشمام رو ریز کردم و گفتم:

- چرا اینقدر از آقا حساب می برین؟

لبخند شرمگینی زد و گفت:

-آقا خیلی به ما لطف دارن...توی این دوسال بعد از فوت شوهرم هیچی برامون کم نزاشتن

اگه جا داشت همونجا یه سوت بلندی می زدم...نه بابا ارسلان از این کارا هم بلده؟؟ آره دیگه...برای بقیه تا

می تونه خوش خدمتی می کنه به ما که میرسه باید اخم و تخمش رو تحمل کنیم!

همون موقع دختری وارد آشپز خونه شد. به جز خال خاتون همه چیزش شبیهش بود... جایی که نشسته بودم

تقریبا گوشه ی آشپز خونه بود بخاطر همین هم حواسش بهم نبود. با کنجکاوی بهش خیره شده شده بودم که

یک دفعه به طرفم برگشت و نگاهم رو غافلگیر کرد. نگاه کنجکاوم رو که دید کمی خودش رو جمع و جور کرد و

گفت:

- سارینا خانوم شمایین؟

سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم که با دستپاچگی گفت:

- شرمنده خانوم نشناختمتون!

نگاه دقیق تری بهش انداختم...بهش میخورد چند سال ازم بزرگتر باشه. ولی خداییش چقدر لفظ خانوم بهم

میاد!

کنارم روی یکی از صندلی ها نشست و گفت:

- اسم من کمنده...27 سالمه و متاهلم

- خوشبختم منم 20 سالمه

- سارینا جون خیلی نازی خوشحالم که گیر یه عجوزه نیفتادم

این حرفا رو که زد نیش من بود که خود به خود باز می شد...از طرفی از این رک بودنش خندم گرفته بود از طرف

دیگه ای هم از تعریفش ذوق زده شده بودم! اصلا مگه می شد یکی ازت تعریف کنه و تو ذوق نکنی؟

با خنده نگاهم رو به خاتون که برای کمند خط و نشون می کشید دوختم. وقتی نگاهم رو روی خودش دید

با شرم گفت:

- شرمنده خانوم...کمند خیلی پرحرفه سرتونو درد میاره!

قبل از اینکه اعتراضی کنه گفتم:

- این چه حرفیه خاتون... درسته که شما قراره اینجا کار کنید ولی دلیل نمیشه عین کلفت و رئیسا با هم رفتار

کنیم.

اونقدر قاطع این حرفو زدم که هیچ کدومشون حرفی نزدن...قربون خودم و جذبه ام با هم برم!

کمند:- میگم سارینا جون...ارسلان خان همیشه اینقدر خشکه؟

خندم گرفته بود...بالاخره یکی پیدا شد درد منو بفهمه! نمی دونم چرا کرمم گرفته بود دلم هم میخواست کرمم رو

روی ارسلان بریزم چی می شد مگه؟ لبخند شیطانی ای به افکارم زدم و رو به کمند گفتم:

- نه عزیزم ارسلان همیشه اینجوری نیست!

کمند:- میشه بپرسم شما چجوری باهم آشنا شدین؟

-آره چرا که نه

حالا هردوتاشون منتظر نگاهم می کردن.لبخندی زدم و گفتن:

- تا اونجایی که یادم میاد ارسلان از بچگی عاشق من بود ولی من بهش هیچ علاقه ای نداشتم...همه ی خانواده

خبردار شده بودن که یه حسایی بهم داره ولی چون من اونموقع فقط 17 سالم بود,ترجیح دادن کمی صبر کنن

تا بزرگ شم! تا وقتی که بیست سالم شد یعنی حدود دو ماه پیش بود که برای اولین بار اومدن خواستگاریم!

اونموقع همیشه شعارم این بود آدم باید با عشق و علاقه ازدواج کنه به چرت و پرتایی هم راجع به این که

علاقه بعد از ازدواج بوجود میاد  اعتقادی نداشتم بخاطر همین هم جوابم بی برو برگرد منفی بود! ولی خب

اونا دست بردار نبودن... حدود سه چهار بار اومدن خواستگاری ولی هر بار من جوابم فقط یکی بود!

مامان و بابام  هم از دستم کلافه شده بودن ولی هیچی نمی گفتن...خب اونا آرزوشون بود با ارسلان ازدواج کنم

کی بدش میاد با کسی که هم قیافه داره و هم پولش از پارو بالا میره ازدواج کنه؟! از طرفی مامان و بابام  منو به

ازدواج با ارسلان تحریک می کردن از طرف دیگه هم ارسلان هر بار که میومد خواستگاری, بهم قول یه زندگی

آروم رو می داد.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- این شد که من الان در خدمت شمام!

سعی کردم جلوی خندمو بگیرم.نگاهم رو به قیافه ی هردوشون انداختم. کمند با دهن باز نگاهم می کرد ولی

خاتون با خنده بهم خیره شده بود. یه لحظه با خودم فکر کردم نکنه باور نکرده؟ ولی سریع این فکر رو پس زدم

و توی دلم گفتم با این داستانی که من تعریف  کردم لابد با خوش فکر میکنه از اون پول پرستاییم که دندون هام رو

برای ارث و میراث ارسلان تیز کردم. دوباره به کمند که با  قیافه ای که فرقی با سکته ای ها نداشت خیره شدم.

اینبار نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و ریز خندیدم.

کمند:- واای...اصلا باورم نمیشه ارسلان خان با اون ابهتش 4 بار اومده باشه خواستگاری شما! با اون اخلاقی

که آقا داشت بعید میدونستم اینجوری عاشقتون باشه!

مطمئنا اگه ارسلان اینجا بود مرگم حتمی بود. قر و قمیشی به خودم دادم و گفتم:

- درسته که اخلاقش اینجوری نشون نمی ده ولی ارسلان از بچگی عاشقم بود!

کمند:- یعنی تو الان آقا رو دوست نداری؟

خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:

- راستش...هنوز که هنوزه اونجور که باید دوستش ندارم ولی در کل پسر خوش قلبیه و تا حالا نشده ازش برنجم!

اون به گور عمش خندیده خوش قلب باشه...این یکی واقعا از اون حرفا بود! توی دلم به حرفام خندیدم و با خودم

گفتم 1-0 بنفع من! توی افکار خودم بودم که با صدای سرفه ای به خودم اومدم و به پشت سرم خیره شدم. با

دیدن ارسلان سیبی که داشتم میخورم توی گلوم پرید و شروع کردم به سرفه کردن! حالا مگه تموم می شد؟!

رسما داشتم جون می دادم و کسی هم به دادم نمی رسید...خاتون و کمند هم نمی دونستن به داد من برسن

یا بخاطر قیافه ی عصبانی ارسلان, اون جا رو ترک کنن! دیگه داشتم نفسای آخرم رو می کشیدم که یه دفعه

دستی محکم روی کمرم فرود اومد! اونقدر محکم می زد که نزدیک بود قلبم از دهنم بزنه بیرون. با بی جونی

دستم رو بالا بردم و بریده بریده گفتم:

-تورو...ارواح خاک...عمت نزن...نزن بســـه!! سنگینی دستش که از روی کمرم برداشته شد تازه تونستم هوا

رو به ریه هام بکشونم.سریع از جام بلند شدم و به طرف ظرفشویی دویدم.لیوان آب رو پر کردم و یه نفس سر

کشیدم! وای خدا این از کجا پیداش شد؟نکنه تمام حرفامو شنیده؟ با این فکرم به طرفش برگشتم...اینبار دیگه

خبری از اون عصبانیتش نبود.از نگاهش سر در نمی آوردم.کلافه از نگاه خیره اش,سرم رو برگردوندم و به خاتون و

کمند که با ترس به ارسلان نگاه می کردن خیره شدم! اه اینا چرا سکوت کردن؟ با کلافگی نگاهم رو ازشون

گرفتم و خواستم چیزی بگم که خاتون فرشته ی نجاتم شد:

- شرمنده آقا نباید خانوم رو خسته میکردیم...

صدای نفس عمیقش رو شنیدم ولی همچنان نگاهش روم سنگینی می کرد

ارسلان:- اشکال نداره خاتون

سرم رو بالا یردم و بهش خیره شدم.ادامه داد:

- از این به بعد خانوم حق ندارن وارد آشپز خونه شن هر چی هم خواستن به اتاقشون ببرید!

کمی مکث کرد بعد ادامه داد:

-لابد نمی دونن با حرافی هاشون ممکنه بقیه رو از کار بندازن! این طور نیست؟!

نگاهش به من بود ولی طرف صحبتش با خاتون بود. مطمئن بودم این حرفارو به من زده ولی خاتون بیچاره به

خودش گرفت و با دستپاچگی گفت:

- چشم آقا دیگه تکرار نمیشه

با حرص نگاهم رو از خاتون گرفتم و رو به ارسلان که با تعجب به خاتون خیره شده بود گفتم:

- یعنی چی...من حق ندارم وارد آشپزخونه ی خودم بشم؟؟

با بیخیالی نگاهش رو بهم دوخت و گفت:

- نه عزیزم...شما خانوم این خونه ای چه معنی میده دائم تو آشپزخونه باشی وقتی خودمون خدمت کار داریم؟

لب هام رو جمع کردم و سعی کردم خنده ام رو مهار کنم.این عزیزمش از صدتا فحش هم بد تر بود.

باشه ای گفتم و قبل از اینکه خودم رو لو بدم آشپزخونه رو ترک کردم. نیشخندی زدم و اداشو در آوردم:

"شما خانوم این خونه ای" هه چه دروغ باحالی ولی خداییش هم بد نشد...خوبیش اینه که در حال حاضر خاتون

و کمند فکر میکنن ارسلان چقدر منو دوست داره که بخاطرم رفته خدمت کار آورده! از این فکر پقی زدم زیر خنده

ولی سریع به خودم اومدم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم...خدا کنه نشنیده باشن وگرنه به عقلم شک

می کنن! نمی خوام روز اولی بگن  دختره یه تختش کمه...معلوم نیست ارسلان از چیه این خوشش اومده

تازه به خودم اومدم و متوجه شدم چند دقیقه اس روبروی در اتاقم وایستادم و دارم با خودم حرف می زنم

در رو باز کردم و خودم رو پرت کردم داخل!نمی دونم حسم چی بود ولی هر چی بود باعث شده بود احساس

کنم چند کیلو لاغر شدم. احساس می کردم خالی شدم... اه مرده شور خودم و حس هامو ببرن! نمی دونم چند

دقیقه داشتم کنار در با خودم کشتی می گرفتم که یهو یه آدم بیشعوری در رو محکم باز کرد و باعث شد با

صدای بدی به دیوار برخورد کنم. شوکه به روبروم خیره شدم. فکر کنم اون طرف هم متوجه شد چون در رو به عقب

هل داد و با تعجب بهم زل زد

ارسلان:- اِ تو پشت در بودی؟؟

من که هنوز شوکه بودم منگ بهش زل زدم

ارسلان با  بیخیالی نگاهی به اطراف انداخت و گفت:

- لال هم که شدی خداروشکر...نکنه موش زبونتو خورده کوچولو؟!

با این حرفش تازه به خودم اومدم و با حرص بهش خیره شدم...زده ناکارم کرده دوقورت و نیمش هم باقیه

پسره ی بیشعور! جدا از اینا بیشتر از حرف "کوچولوش" بدم اومده بود...خودش هم میدونستم از این لفظ متنفرم

عملا به زبون آورده بود! دست هام رو مشت کردم و با حرص گفتم:

- یه باردیگه حرفتو تکرار کن تا...

 با لحنی که خنده و لودگی توش موچ می زد حرفم رو قطع کرد و گفت:

- مثلا میخوای چیکار کنی کوچولو؟؟

روی کوچولو بیشتر تاکید کرد. با حرص و عصبانیت گفتم:

- کاری می کنم که...که

خودم هم از بی جوابیم موندم. نگاهی به قیافه ی شیطونش دوختم و گفتم:

- که از کرده ات پشیمون بشی!

همچین زد زیر خنده که یه لحظه کپ کردم! هه هه کجای حرفم خنده داشت؟

با لحنی که مسخرگی توش موج می زد گفت:

- خانوم کوچولو وقتی میخوای حرفی بزنی اول ببین با عقل جور در میاد یا نه بعد مطرحش کن!

زیر لب برو بابایی گفتم و خواستم به طرف سرویس توی اتاق برم که با صدای جدی و محکمش سر جام میخکوب

شدم:

- صبر کن!

با تعجب بهش خیره شدم.دیگه خبری از اون قیافه ی شیطونش نبود.

ارسلان:- با این حال, اینا دلیل نمیشه از کارت بگذرم!

نگاهمو به قیافه ی جدیش دوختم و با بی تفاوتی گفتم:

- کدوم کار؟

عصبی بهم نزدیک شد و گفت:

- مثل اینکه نمی فهمی چی می گم؟

داشتم می ترکیدم.نگاهم رو به در دستشویی انداختم و سریع گفتم: نمی فهمم راجع به چی حرف می زنی!

واقعا هم نمی دونستم چی میگه. توی ذهنم فقط توی این فکر بودم که خودم رو به دستشویی برسونم!

با صدای دادش میخکوب شدم:

- منو نگاه کن!

با تعجب نگاهم رو بهش دوختم و هیچی نگفتم.اه این چرا هی داد می زنه؟؟

انگار از سکوتم جری تر شده بود چون با صدای بلندتری گفت:

- سارینا روی اعصابم راه نرو...چرا لال شدی؟!

نمی دونم این همه عصبانیتش از کجا اومده بود. تنها چیزی که بهش فکر می کردم, دری بود که به دستشویی

باز می شد.اه سارینا چرا چرت و پرت میگی؟؟ با اخم نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:

- چرا داد میزنی؟؟ دارم میشنوم خب!

با تعجب بهم خیره شد و بعد با صدای آروم تری گفت:

- چرا اینقدر وول میخوری؟؟

تازه متوجه شدم تمام مدت سرجام به اینور و اونور تکون می خوردم. تازه به خودم اومدم و خواستم به طرف

دستشویی برم که بازوم رو کشید و اینبار با اخم گفت:

- چته؟...حالت خوب نیست انگار!

- ای بابا دارم می ترکم بزار برم کارمو بکنم!

نگاهش رو به قیافم انداخت. نفهمیدم چی توی صورتم دید که روش رو برگردوند و با صدایی که خنده توش موج

می زد گفت:

- برو کارتو بکن!

گیج نگاهش کردم و توی فکر بودم که کجای حرفم خنده دار بود ... بی نتیجه نگاهم رو ازش گرفتم و سریع خودم

رو داخل دستشویی پرت کردم. کارم که  تموم شد با خیال راحت دستهام رو شستم و از دستشویی بیرون زدم.

ارسلان که نگاهش بهم افتاد قاب عکس روی میز رو سر جاش گذاشت و بهم نزدیک شد.با اخم نگاهم کرد و

گفت:

- خب؟!

با تعجب بهش خیره شدم و گفت:

- خب چی؟؟

با این حرفم نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:

- اون اراجیف چی بود تحویل خاتون و دخترش دادی؟

تازه فهمیدم از چی حرف می زنه! نیشم رو که کم کم داشت شل می شد به بدبختی جمع کردم و با لحن مثلا

گیجی گفتم:

- خب ما راجع به خیلی چیزا حرف زدیم...تو کدومش رو میگی؟

عصبی خندید و گفت:

- هه هه خندیدم! 

با لحن محکمی ادامه داد:

-چرا اون دروغ هارو تحویلشون دادی؟؟

 نگاهم رو ازش گرفتم و در حالی که سعی می کردم بحث رو بپیچونم گفتم:

- دقت کردی چه روز مسخره ایه؟

فکر کنم حرفم  زیادی مسخره بود چون چشم غره ای بهم رفت و با حرص توی چشمام خیره موند. با کلافگی

نگاهم رو ازش گرفتم و هیچی نگفتم. ای بابا عجب گیری کردما! خواستم دوباره چیزی بگم که با صدای تقه ای

که به در خورد ناخوداگاه نیشم شل شد. ارسلان با حرص دست هاش رو مشت کرد و با لحن نه چندان

خوشایندی گفت:

- چیه؟!

صدای خاتون از همون جا به گوش رسید:

- آقا گوشیتون پایین بود...یه ساعت داره زنگ می خوره خواستم بیام به خودتون بدم که خودش قطع شد!

با این حرفش سریع خودم رو از ارسلان جدا کردم اون هم بی حرف ازم دور شد و در حالی که به طرف در حرکت

می کرد با لحن آروم تری گفت:

-الان میام...صبر کن!

خوشحال از اینکه تونستم از دستش خلاص شم نیشم رو باز کردم که همون موقع به طرفم برگشت و با لحن

خشکی گفت:

- من دارم میرم بیرون اگه خواستی همراهم بیای سریع حاضر شو...بهتره معطل نکنی وگرنه منتظرت نمی مونم

و از اتاق خارج شد!  اصلا نمی شد رفتار هاشو پیشبینی کرد...توی اوج عصبانیت آروم میشه و توی اوج سکوت

و آرومی یهو آمپرش میزنه بالا! یاد حرفش که افتادم سریع به خودم اومدم و قبل از این که پشیمون شه به طرف

کمدم هجوم بردم و مانتوی کاربنیم رو با شال همرنگش و لی مشکی ام ست کردم. بعد از پوشیدن لباس هام,

کیفم رو برداشتم و خواستم از اتاق خارج شم که صدای گوشیم بلند شد.

با حرص نفسم رو بیرون دادم و به شماره ی ناشناسی که روی گوشی افتاده بود خیره شدم. دکمه ی سبز رو

فشار دادم و موبایل رو به گوشم نزدیک کردم. قبل از اینکه چیزی بگم صدای آشنایی پشت گوشی بلند شد:

-ســـلام بر دختردایی گــرام. خوبی؟؟خوشی؟؟بدون من خوش میگذره نامرد؟؟

با گیجی گفتم:

- ببخشید به جا نمیارم!

با لحن دلخوری گفت:

- به به چشمم روشن سارینا خانوم! خوبه فقط دوسال ایران نبودما...حالا دیگه به جا نمیاری؟؟

وا این اسمم رو از کجا میدونه؟ اه ساری مختو به کار بنداز...اگه تو دختر دایی اون باشی پس اون میشه پسر

عمه ات! خوشحال از اینکه چیز جدیدیو کشف کردم سریع گفتم:

- شایانی؟؟

خواست چیزی بگه که سریع گفتم:

-یا شایدم پوریایی؟

- عقل کل اون که فقط 6 سالشه! تو خجالت نمی کشی؟ نه واقعا خجالت نمی کشی؟؟ یعنی اینقدرتوی زندگیت

کمرنگ شدم که منو به یاد نمیاری؟

بعد خودش ادای گریه کردن دراورد که باعث شد چند نفر از پشت گوشی بزنن زیر خنده...اه اه چقدر لوس!

با حرص گفتم:

-اولا عقل کل خودتی و کنار دستیات.اونجایی که بزرگ شدی بهت یاد ندادن با یه خانوم متشخص چجوری حرف

بزنی؟ ثانیا روی آب بخندین خیارشورا ثالثا من فقط یه پسرعمه ی خل و چل مثل تو داشتم ولی تقریبا چند سال

پیش رفت لنــ...

شوکه شدم! جیغ خفیفی کشیدم و گفتم:

- ماهان خره تویی؟؟

دوباره کناریاش زدن زیرخنده...خودشم با لحنی که خنده توش موج می زد گفت:

- فکر می کردم بزرگ شی آدم میشی ولی مثل اینکه این دوسال هیچ تاثیری روت نزاشته!

از ته دل خندیدم... ماهان رو از بچگی دوست داشتم! البته بعنوان یه پسر عمه نه بیشتر...همیشه مثل سگ و

گربه می موندیم از هر ده تا حرفمون 9 تاش فحش بود ولی به موقعش هم هوای همو داشتیم! با یاداوری

اون روز ها لبخندی روی لبم نشست. با هیجان گفتم:

- این شماره ی کیه؟ نکنه ایرانی؟!

- آره خانوم خانوما...دیروز رسیدم گفتم یه زنگ بزنم از احوال دختر عمه ی بی وفام خبری بگیرم...قبل از توام یه

زنگ به ارسلان زدم

- حالا چی شده یادی از این دختر عمه ی بی وفات کردی؟؟

- اونقدر زر زدی یادم رفت واسه چی زنگ زدم

با حرص خواستم چیزی بگم که سریع گقت:

- خب حالا نمیخواد حرص بخوری...زنگ زدم بگم فردا شب که پنج شنبه شب باشه همه خونه ی آقا جون دعوتن!

میخوان بخاطر پاقدم نورانی من یه دورهمی بگیرن تو هم توی لیست دعوت ویژه ها قرار داری...بالاخره گل مجلس

داره دعوتت می کنه!

بعد از این حرفش دوباره با هم زدن زیر خنده. با پررویی گفتم:

- به خل مجلستون بگو سرم شلوغه فکر نکنم بتونم...

با صدای بوق ماشین تازه به خودم اومدم و با هول گفتم:

- ماهان من برم دیرم شد!

با خنده گفت:

- معلوم نیست باز چه گندی بالا آوردی که اینجوری هول کردی! باشه برو ولی نمی تونی از زیر مهمونی فردا شب

دربری! منتظرتم خداحافظ

باشه ای گفتم و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم . ازترس اینکه منتظرم نمونه و حرفش رو عملی کنه

سرعتم رو بیشتر کردم و از اتاق بیرون زدم... پله ها رو دو تا یکی کردم و بعد از خداحافظی سرسری با خاتون و

کمند که با تعجب نگاهم می کردن خودم رو به باغ رسوندم. با دیدن ماشینش توی باغ نفس حبس شده ام رو با

شدت بیرون دادم و با خیال راحت کتونی هام رو پام کردم. نگاهم رو  به ماشین بوگاتیش دوختم و به طرفش

حرکت کردم. چند روز بعد از عروسی ماشینش رو از پارکینگ بیرون آورده بود و دیگه خبری از اون لکسوزش نبود!

در ماشین رو باز کردم و اروم مثل یه خانوم با شخصیت داخل نشستم. بوی عطر تلخش رو داخل ریه هام کشیدم

و خم شدم و بند کتونی هام رو محکم کردم.عینک آفتابیش رو توی موهاش جا داد و بدون اینکه بهم نگاه کنه,

ماشین رو روشن کرد و از باغ زد بیرون.

توی راه هردومون سکوت کرده بودیم... حوصلم خیلی سر رفته بود ولی ترجیح می دادم توی همون حالت بمونم...

نگاهم رو به ارسلان که با بیخیالی به روبروش خیره شده بود دوختم وقتی دیدم توجهی بهم نکرد با کلافگی

نگاهم رو ازش گرفتم. سی دی ای رو توی دستگاه گذاشتم و چند تا ترک زدم جلو. با شنیدن صدای بابک

جهانبخش لبخندی زدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم:

-باید حرف بزنیم باهم زمان داره هدر میره

نگو باشه برای ِ بعد

همین الانشم دیره

من از امروز می ترسم از اینکه انقدر سردیم

 
باید حرف بزنیم باهم

باید این راهو برگردیم

فضای ی خونه بی روح ِ منو تو هستیم و نیستیم

فقط گاهی برای ی عکس

پیش ِ همدیگه می ایستیم
 
ببین جوری سکوت کردی که وقتی هستی تنهاشم

خودت باعث شدی هرشب

تو آغوش ِ یه درد باشم

واسه این دردی که دارم بجز تو هیچ چی تسکین نیست

 
تو هم دردی و هم برام

عذابی بیشتر از این نیست

عذاب بالاتر از اینکه عذاب ِ سهم ِ هرسالم

روزا بغض و شبا هق هق

تماشایی شده حالم
 
سکوت کردی و این یعنی میدونی که گناه کاری

تو این حسرتی که داره

منو میکشه.دست داری

سکوت کردی و این یعنی از این درد بی خبر نیستی

سکوت کردی و این یعنی

پای ِ این دوری نیستی

واسه این دردی که دارم بجز تو هیچ چی تسکین نیست

تو هم دردی و هم برام

عذابی بیشتر از این نیست


عذاب بالاتر از اینکه عذاب ِ سهم ِ هرسالم

روزا بغض و شبا هق هق

تماشایی شده حالم

نمی دونم برای چندمین بار داشتم گوشش می دادم که یه دفعه صداش قطع شد. با

تعجب چشمام رو باز کردم و به ارسلان که با عصبانیت بهم خیره شده بود نگاه کردم:

- سرم رفت...یه ساعته داری تکرار میزنی آهنگ از این مزخرف تر پیدا نکردی؟!

اخمی کردم و گفتم:

- مشکل من نیست که شما اعصاب نداری...من هم هرکار که دلم بخواد انجام میدم!

و بدون توجه دوباره آهنگ رو زیاد کردم...اهنگش وصف حال خودم بود...نمی دونم چرا ازش خسته نمی

شدم! با صدایی که داشت بالا می رفت غرید:

- سارینا نزار اون روی سگم بالا بیاد!

مثل خودش داد زدم:

- تو که همیشه ی خدا اون روی سگت بالا هست...لازم نیست به خودت زحمت بدی!

با اخم غلیظی گفت:

-خیلی زبون دراز شدی...یادم نمیاد قبلا خبری از این زبونت بود؟!

با لحن تلخی گفتم:

- قبلا خیلی چیزا فرق می کرد...منم دیگه اون سارینای کودن نیستم  که بهش زور بگی!

با این حرفم کنترلشو از دست داد و با صدای بلندی داد زد:

-تو چه مرگته هان؟؟ چرا دوست داری کاری کنی که اعصاب هردوتامون خرد شه؟!

از این حرف هاش بغضم گرفتم خواستم چیزی بگم که جری تر شد و با داد گفت:

- بخاطر اون شبه؟؟آره؟ لعنتی من مست بودم...حالیم نبود چیکار می کنم توی حال خودم نبودم راضی

شدی؟؟ چرا تمومش نمی کنی؟ فکر کردی یه هفته خودتو بزنی به بیخیالی و نشون بدی که هیچی

برات مهم نیست چی گیرت میاد؟هان؟

اینبار نتونستم خودم رو کنترل کنم و منفجر شدم:

- هه مست بودی؟ همین؟ یه لحظه فکر نکردی دلیل مست شدنت چی بود؟ بگو...یالا بگو برای کی و

چی اونجوری تا خرخره مشروب خوردی!

با هر حرفی که می زدم سرعتش بالا تر می رفت ولی برام مهم نبود. با صدای بلند تری داد زدم:

- بخاطر عسل بود...چرا؟ چون خانوم ازدواج کرده...مگه بخاطر همین نبود؟؟

بغض گلوم رو می فشرد. با صدای عصبی تری ادامه دادم:

-اصلا...میگیم مست بودی حالیت نبود! ولی روز بعدش چی؟ چرا وقتی من اونجا داشتم درد می کشیدم

تو نبودی؟ یعنی اینقدر شعورت نمی رسید بگی زنت به هیچی احتیاج نداره؟ حالش خوبه؟ داره تنهایی

توی اون خونه چیکار میکنه؟؟

سرعتش هر لحظه بالا تر می رفت. توی اون لحظه هیچی برام مهم نبود. اشکی که از گوشه ی چشمم

راه افتاده بود رو با شدت پس زدم و با بغض ادامه دادم:

-تویی که اون شب همه ی فکر ت اون عسل لعنتی بود ولی با زنت رابطه داشتی! تو حتی از یه نامرد

هم کمتــ...

با احساس شوری خون توی دهنم خفه شدم!

مبهوت نگاهم رو بهش دوختم.


مطالب مشابه :


رمان عشقم را نادیده نگیر(20)

رمان عشقم را نادیده نگیر(20)




رمان عشقم را نادیده نگیر(12)

رمان عشقم را نادیده نگیر(12) با احساس نور شدیدی که به چشم هام می خورد,آروم چشمام رو باز کردم.




رمان عشقم را نادیده نگیر(21)

رمان عشقم را نادیده نگیر(21) وارد خونه شد و یه لحظه مکث کرد. با صدایی که تعجب توش مشهود بود گفت




رمان عشقم را نادیده نگیر(18)

رمان عشقم را نادیده نگیر(18) ♥ 96 - رمان عشـــقم رو نادیـــده نگیــر ♥ 97 - رمان عملیات




رمان عشقم را نادیده نگیر(24)

رمان عشقم را نادیده نگیر(24) کامل از بابا جدا شد و بهم خیره شد




رمان عشقم را نادیده نگیر(25)

رمان عشقم را نادیده نگیر(25) هن هن کنان خودم رو به سالن رسوندم و روی مبل ولو شدم




رمان عشقم را نادیده نگیر 16

رمان عشقم را نادیده نگیر 16




رمان عشقم را نادیده نگیر(14)

رمان عشقم را نادیده نگیر(14) یک هفته میگذره و من به مراتب حالم بهتر شده! توی این چند روز




برچسب :