رمان ماتیسا 16
وقتی به اردوگاه شمال رسیدیم دهنم باز موند.
یه جای خیلی سر سبز و قشنگ بود.کاشکی همیشه اردو ها رو اینجا برگزار کنن.
با بچه ها جمع شدیم و دخترا و پسرا تصمیم گرفتیم با هم مسابقه بدیم.
چون فقط برای این اردو سرمربی و مربی ها اومده بودن تونستیم خرشون کنیم و ما دخترا هم بدون حجاب کامل مسابقه بدیم...یعنی با همون لباسی که تو فوتسال بازی میکردیم.
موهام رو از بالا سفت بستم تا نیاد پایین و با لباس سفیدم که ام خودم پشتش بود کنار بچه ها ایستادم.
جالب بود هم ما دخترا هم پسرا خیلی دوست داشتیم بازی رو ببریم و خیلی هم داشتیم تلاش میکردیم.شمس هم خیلی جوگیر شده بود و هی خواهش میکرد خوب بازی کنیم.
شمس:آذرمهر تو گلزنیت عالیه میخوام بترکونی....نمیخوام جلو پسرا ضایع بشیم...ترکیب های تیم دروازه بان:شیما فدایی دفاع.....
سرم رو برگردوندم طرف پسرا که پشتمون بودن.سوشا رو دیدم که داشت گرم میکرد....عجب عضله ای داشت.
بطری آب رو برداشتم و یک کم ازش خوردم و آماده شدم که گرم کنم که شمس صدام زد.
شمس:ماتیسا یه لحظه بیا.
به سمتش رفتم که گفت:
ـ تو بازیت نسبتا از همه ی بچه ها بهتر و من میخوام تو رو کاپیتان بذارم.
اعتراض کردم:اما باید به قدیمی ترین دستبند رو بدین.
ـ درسته اما گاهی دستبند کاپیتانی رو به بهترین بازیکن میدن....منم میخوام به بهترین بازیکنم بدم.
لبخندی زدم و دستبند رو دور بازو هام انداختم....چقدر احساس سربلندی میکردم وقتی دستبند رو دور بازوم مینداختم.
با بچه ها خودمون رو گرم کردیم و یک کم پاسکاری کردیم و بالاخره زمان بازی کردن فرا رسید.
داور نیمه ی اول هم شد مهبی مربی خودمون و داور نیمه ی دوم هم شد فرهادی مربی پسرا.
کنار اون دو تاداور ایستادم و کاپیتان پسا که سوشا چلغوز بود اومد جلو داور سکه ای آورد بیرون و رو به من گفت:
ـ شیر یا خط؟
سوشا اعتراض کرد:
ـ چرا من اول انتخاب نکنم؟
مهبی:ادبت کجا رفته؟خانوما مقدم ترن.
سوشا لبخندی زد و آروم گفت:
ـ خانوما نه این که بیشتر به پسرا میزنه.
اخم کردم بهش و طوری که کسی شک نکنه با پام رفتم رو پاش و با تمام قدرت فشارش داد.
سوشا از درد لبش رو گزید و مهبی جون گفت:
ـ خب ماتیسا شیر یا خط؟
چون همیشه خط برام شانس آور بود گفتم:
ـ خط.
مهبی سکه رو انداخت بالا و از شانس جیگر ما شیر واسش اومد.
داور:زمین یا توپ؟
سوشا:زمین.
داور:کدوم رو میخوای؟
به اون زمینی که بیشتر سایه داشت اشاره کرد و بیشعور زمین خوبه رو گرفت.
رفتم وسط زمین و توپ رو گذاشتم وسط و استارت بازی رو زدم.
هنوز 5 دقیقه هم نگذشته بود که سوشا اولین گل رو زد.
با خشم بهش نگاه کردم یه لبخند کج زد و منم براش خط و نشون کشیدم.
دوباره خودمون استارت رو زدم البته از همون استارت های جوانمردانه زدم که از وسط زمین بجای اینکه به روبه روییت پاس بدی مثل ضربه آزاد شوت کنی سمت دروازه.
مثل رونالدو پشت توپ ایستادم و به دروازه که آرش توش بود نگاه کردم.اینجور گل زدنا خوراکم بود...البته گاهی هم خرابش میکردم.
داور سوت رو زد و منم توپ رو شوت کردم و اینبار شانسم گرفت و توپ قشنگ تو دروازه جا گرفت.
سوشا با بهت بهم نگاه میکرد و همه ی بچه ها هم پریدم روم.
یک کم ذوق کردم و بعد نوبت اونا شد که استارت بزنن.
قرار بود کلا یه ساعت بازی کنیم و به همین دلیل فقط نیم ساعت نیمه ی اول بود توی اون نیم ساعت هیچ کدوممون نتونستینم گل بزنیم.
روی صندلی نشستم و بطری آب رو توی دستم گرفتم.درش رو باز کردم و ازش کمی خوردم.
شمس داشت حرف میزد و من بی توجه به اون داشتم به سوشا نگاه میکردم.
فکر کنم نگاهم خیلی سنگین بود چون سوشا برگشت سمتم و وقتی منو دید که زل زدم بهش بهم لبخند زد.
ایشی زیر لب گفتم و به شمس توجه کردم.
زمان استراحت تموم شد و دوباره بازی.
اینبار ما زمین بهتره رو بردیم و اونا استارت زدن.
تا اواسط نیمه ی دوم بازی مساوی بود که من داشتم تو توپ دریپ میزدم که یهو سوشا جلوم ظاهر شد و با پاش زد زیر پام و من محکم افتادم زمین.
این سوشا از کجا پیداش شد؟
داور که فرهادی باشه اومد سمت ما و به سوشا کارت داد و اعلام ضربه آزاد کرد.
سوشا دستش رو به سمتم دراز کرد.نخواستم دستش رو بگیرم که خودش دستم رو گرفت و با تمام توانش به سمت خودش کشید و من صاف رفتم تو بغلش.
آروم زیرگوشم گفت:
ـ ازم دلخور نشو....خواستم ضربه آزاد بگیرین گل بزنین...البته خواستم پنالتی بشه که اشتباها زود اقدام کردم.
دستم رو از دستش در آوردم و با اخم گفتم:
ـ آره معلومه.
توپ رو روی نقطه ای که داور گفت گذاشتم.البته وقتی دیدم حواسش نیست ده بیست سانت آوردمش جلو.
میدونستم میتونستم گلش کنم....اینا خوراکم بود.
سوشا و چند تا از دوستاش دیوار دفاعی درست کردن.
دلم میخواست با توپ بزنم یه جای ناموسی سوشا تا بیهوش بشه اما دیدم این کار رو بکنم موقعیت رو از دست میدم...به همین دلیل بیخیال شدم و با صدای سوت داور مثل یکی از گل های رونالدو توپ رو طوری انداختم که از زیر پای کسایی که دیوار دفاعی درست کرده بودن رد شد و آرش که دروازه بان باشه نتونست بگیرتش.
بچه ها به سمتم اومدن و منم خواستم عین این فوتبالیستا جوگیر بشم لباسم رو در بیارم دیدم خیلی زشته تازه زیرش هم بجز لباس زیر هیچ نیست کلا بیخیال شدم.
تا آخر بازی گل نشد...البته سوشا چندتا موقعیت رو خراب کرد....فکر کنم میخواست ما برنده بشیم....این رفتارش یعنی منو دوست داره؟نه این میخواد مخ منو اینطوری بزنه هه موفق باشه.
با همشون دست دادم و روی چمن دراز کشیدم.
مریم هم کنارم دراز کشید و گفت:
ـ چه عاشق!
ـ کی؟
ـ سوشا.
ـ هه آره خیییلیییی!
ـ بابا عاشقه بخدا....نگاهاش رو ندیدی خیلی با احساس نگات میکرد.
ـ مطمئنی اون احساسی که داری در موردش حرف میزنی عشق بوده نه هوس؟
ـ ماتیسا بی ادب نشو.
جوابش رو ندام و دلم که تیر کشید رو روی دلم گذاشتم.
مریم:چته؟
ـ دلم درد میکنه.
ـ شدی؟
ـ آره دیشب.
خندید و گفت:
ـ فشار عصبیه دیگه.
یدونه لگد زدم بهش و گفتم:
ـ گوه نخوور.
مریم چیزی نگفت و هر دو در سکوت به آسمان نگاه کردیم.
بعد از چند دقیقه مائده اومد دنبالمون و گفت بریم حموم.
بزور شوتم کردن تو حموم و رفتن پی کارشون...یه یک ساعتی تو حموم موندم بعد اومدم بیرون....خداروشکر اینجا هر اتاق یه حموم داشت.و هر اتاق دارای یک تخت بود.
در یخچال رو باز کردم و یه آبمیوه برداشتم و سمت مبل رفتم.
خیلی مجهز بود اینجا...کلا شبیه هتل بوود....کاش سال بعد اینجا اردو برگزار کنن
اینجا خیلی خوبه.
آبمیوه ام تموم شد خواستم شوتش کنم تو آشپزخونه که در زدن و مجبور شدم یلند بشم.
در رو باز کردم که مریم رو دیدم
پوفی کردم و گفتم:
ـ چه مرگته؟
خندید و گفت:
ـ اجازه هست بیام تو؟
یه ابرو بالا انداختم و گفتم:
ـ با ادب شدی.
ـ میخوا بی ادب باشم؟
ـ نه ممنون....بیا تو.
مریم اومد تو اتاق و گفت:
ـ بچه ها دارن تو لابی جرئت و حقیقت بازی میکنن اومدم تو رو ببرم...اما قبلش باید آرایشت کنم.
ـ وای مریم ولم کن.
ـ یه روز به حرفم گوش بده.
ـ مریم نه.
ـ خواهش میکنم.
پوفی کردم و اجازه دادم مریم صورتم رو نقاشی کنه....یه آرایش ساده و کمرنگ که خیلی به صورتم میومد.
یه خط چشم با رژلب یاسی روشن که خیلی خوشرنگ بود با یه رژگونه ی کمرنگ صورتی چرک.
یه تونیک یاسی که یکی از یقه هاش پایین شونه هام میوفتاد و آستیناش هم یک کم بزرگ بود و پایینش هم کج بود بهم داد.
موهای بلوطی روشنم هم که حالت دار بود رو انداخت دورم و یه ساپورت سفید و یه کفش پاشنه ده سانتی سفید هم بهم داد.
توی آینه به خودم نگاه کردم.خیلی ناز شده بودم.
از خودم دل کندم و با مریم رفتیم پایین.
بچه ها روی زمین نشسته بود و یه بطری گذاشته بودن وسط.
با لبخند به طرف بچه ها رفتم و نشستم وسط و با ذوق گفتم:
ـ منم میاام.
سیاوش کرمو خندید و گفت:
ـ جوون برای تو دارم.
ـ گوه نخوور.
سوشا تا منو دید اخم کرد و با خشم نگام کرد.
آرش بطری رو چرخوند.
چشما همه به بطری بود ایستاد....من نوکر سوشا شاه.
سوشا لبخندی زد و گفت:
ـ خب نوکر جان جرئت یا حقیقت؟
چون بچه ی خیلی با جنمی بودم گفتم:
ـ جرئت.
لبخند زد و آروم با صدایی که خیلی آرامش بخش بود گفت:
ـ عاشقم شو!
همه با تعجب به سوشا نگاه کردن.
یعنی وزق بهش زل زدم که گفت:
ـ این قانون بازیه....باید عاشقم بشی.
سرم رو انداختم پایین و تصمیم گرفتم حقیقت رو بگم....حالا هر چی میخواد بشه...شاید واقعا دوستم داشته باشه.
آروم زیر لب گفتم:
ـ خیلی وقته من این کار رو کردم.
زیرچشمی به سوشا نگاه کردم.لبخند داشت....نه لبخند شیطانی...لبخندی از سر رضایت!
همه با تعجب نگامون میکردن.
سوشا اومد سمتم و دستم رو کشید و گفت:
ـ شرمنده ما میخوایم حرف بزنیم.
آرش آروم گفت:
ـ عروسی افتادیم؟
سوشا:اگه خدا بخواد بــلــه
سبحان ندید و گفت:
ـ اون بله رو تو نباس بگی اونو باید بذاری ماتیسا سر سفره ی عقد بگه.
سوشا خندید و گفت:
ـ خب ما رفتیم شما هم یک کم خلاقیت بخرج بدین و اینطوری خواستگاری کنین....حداقل اینطوری تو رودروایسی گیر کنن بگن بله.
بچه ها خندیدن و سوشا هم دست منو گرفت و برد بیرون از لابی.
دستش رو دور کمرم حلقه زد و منو به سمت ساحل برد.
پاشنه ی کفشم تو شن ها گیر میکرد.
کفشم رو در آوردم و با پای برهنه کنار دریا راه افتادم.
سوشا حرف نمیزد منم سکوت کردم.
پنج دقیقه ای اینطوری گذشت که سوشا روبه روم ایستاد و دستش رو روی شونه هام گذاشت و گفت:
ـ واقعا منو دوست داری؟
ـ اوهم.
ـ اوهم آره؟اوهم نه؟کدومش؟
ـ اوهم آره.
لبخندی زد و منو یهویی گرفت بغل و آروم زمزمه کرد:
ـ خدا رو شکر.
خودم رو ازش جدا کردم و روی زمین نشستم.
سوشا کنارم نشست و گفت:
ـ میخوام وقتی برگشتیم تهران یه جشن بزرگ بگیرم.
ـ به مناسبت؟
ـ بدست آوردن تو.
لبخندی زدم و خواستم برای اولین بار به شونه هاش تکیه کنم.
سرم رو روی شونه اش گذاشتم.
اول خشکش زد بعد هم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و بعد از چند ثانیه فشار دستش رو زیاد کرد.
چشمام داشت رو هم میوفتاد که صدای سوشا داشت لالایی من میشد.
سوشا:چشات آرامشی داره
که تو چشمای هیچ کی نیست
میدونم که توی قلبت
بجز من جای هیچ کی نیست
لبخند زدم و خواب از سرم پرید.....باهاش زمزمه کردم:
چشات آرامشی داره
که دورم میکنه از غم
یه احساسی بهم میگه
دارم عاشقت میشم کم کم
دستم رو توی دستش قفل کردم.فشار خفیفی به دستم داد و گفت:
تو با چشمای آرومت
بهم خوشبختی بخشیدی
خودت خوبی و خوبی رو
داری یاد منم میدی
تو با لبخند شیرینت
بهم عشق رو نشون دادی
تو رویای تو بودم که
واسم دست تکون دادی
اینبار منم باهاش زمزمه کردم:
از بس تو خوبی میخوام
باشی تو کل رویا هام
تا جون بگیرم با تو
باشی امید فرداها
از بس تو خوبی میخوام
باشی تو کل رویاهام
تا جون بگیرم با تو
باشی امید فرداها
یه طوری میخوند خییییلللییی بااحساس میخوند.....انگار حرف دلش بود.تو چشمام زل زد و گفت:
چشات آرامشی داره
که پا بند نگات میشم
ببین تو بازی چشمات
دوباره کیش و مات میشم
بمون و زندگیم رو با
نگاهت آسمونی کن
بدون و عاشق من باش
بمون و مهربونی کن
دیگه ادامه ی آهنگ رو نخوند و آروم لبش رو جلو آورد.
لبخندی زدم و اولین بوسه ی عاشقانه ام رو نثارش کردم.
***********************
دم در دانشگاه ایستاده بودم و به صفحه ی موبایلم خیره شده بودم.
عوضی بیشعوووور.
صدای بوق ماشینی توجه منو به خودش جلب کرد.خودش بود.
بهش توجه نکردم و تصمیم گرفتم اذیتش کنم.
به سمت اتوبوس شروع به حرکت کردم.
سوشا هم با بی ام وه x9 قشنگش افتاده بود پست سرم.
با اخم سرعتم رو بیشتر کردم و سوشا هم همش بوق میزد و میگفت:
ـ ماتیسا بیا بالا کجا میری؟بیا سوارشو دیگه.
همینطور داشتم میرفتم که یه ماشین گشت ارشاد جلوی سوشا رو گرفت.
اینقدر ذوق کردم که نگو.
یه سربازی پیاده شد و گفت:
ـ خانوم مزاحم شدن؟
یه نگاه به سوشا کردم خواستم بگم نه دیدم نمیشه اون موقع کرم درونم آروم نمیگیره به همین دلیل گفتم:
ـ آره خیلیییی.
سربازه رفت سمت سوشا و نمیدونم چی شد که صداشون رفت هوا.
یه چند دقیقه ای گذشت و سوشا از بی ام وه ی خوشگلش که شبیه اسباب بازی بود پیاده شد و با سربازه شروع کرد به حرف زدن.
دیدم سربازه میخواد سوشا رو ببره که سریع گفتم:
ـ آقا کجا میبرینش؟
سربازه:مگه نمیگین مزاحمه.
ـ بله مزاحمه ولی نه اون مزاحم...ایشون نامزد من هستن.
سوشا:
ـ دیدین گفتم اشتباه میکنین.
سربازه اخم کرد و گفت:
ـ خانوم کرم دارین؟
سوشا اخم کرد و گفت:
ـ حرف دهنت رو بفهم.
سربازه تازه فهمید چی گفت سریع عذرخواهی کرد و پرید تو ماشین و الفرار.
تا سربازه رفت سوشا با اخم بهم نگاه کرد.
در افق محو شدم و به آسمون نگاه کردم و سوت زدم.
سوشا که از کار من خنده اش گرفته بود اومد سمتم و دستم رو گرفت و گفت:
ـ بیا خانومم....بیا به اندازه ی کافی اذیتم کردی.
لبخند شیطانی زدم و گفتم:
ـ خواهش کن.
ـ ماتــیــســااا
ـ کوفت.
ـ خواهش میکنم.
ـ فایده نداره اینطوری باید یه جوجه کباب مهمونم کنی.
سوشا:اووم خودمم بد هوس کردم باشه.
ذوق کردم و سوار عروسک"ماشین سوشا"شدم و با سوشا شروع کردیم به حرف زدن.
سوشا:دانشگاه چطور بود؟
با اخم گفتم:
ـ افتضاح....این یارو امیری چقدر مذخرفه....اعصاب واسه آدم نمیذاره...اصلا هم خوب درس نمیده.
سوشا دماغم رو کشید و گفت:
ـ نگران نباش هر جا گیر کردی خودم کمکت میکنم....قبول دارم این امیری استاد زیاد جالبی نیست اما ماتیسا باهاش در نیوفت استاد لجبازیه.
ـ اخ من یه حالی ازاین امیری بگیرم.
ـ ماتیسا؟الان گفتم باهاش در نیوفت.
ـ منم نگفتم الان حالش رو میگیرم بعداز اینکه واحدهام باهاش تموم شد اون موقع حالش رو میگیرم.
سوشا:موفق باشی خانومی.
ـ مغسییی....خب چخبر از شرکت؟
ـ هیچی.....بالاخره اون ساختمان لعنتی رو تموم کردم.
ـ اه بالاخره شهرداری رضایت داد؟
ـ با هزار بدبختی.
ـ خب خداروشکر.
بالاخره به دربند رسیدیم.با سوشا از ماشین پید شدیم.چون از مقنعه خیلی بدم میاد همیشه بعد از دانشگاه شال میپوشم یعنی یه شال همیشه توی کیفم هست.
یه شال سورمه ای سرم بود با یه مانتوی سورمه ای تا یه وجب بالای زانو و یه شلوار لی دمپای سورمه ای با یه کفش پاشنه 3 سانتی ساده مشکی.
یه بافتنی سفید که خیلی ناز بود بدون اینکه دکمه هاش رو ببندم پوشیدم رو مانتوم .آرایش هم تو یه برق لب خلاصه شده بود.
سوشا یه شلوار لی شیری تقریبا جذب پوشیده بود با یه بافتنی خاکستریکه تا آرنجش داده بودش بالا وعضله هاش توی اون بافتنی بد خودنمایی میکرد جلوی بافتنی سوشا هم باز بود و زیرش یه پیراهن خاکستری پوشیده بود....کلا خوشتیپ کرده بود در حد لالیگا.
با اینکه الان آبان بود ولی هوا بدجور سرد بود.با سوشا به سمت یه سکو رفتیم و روش نشستیم.سوشا جوجه کباب سفارش داد و با هم شروع کردیم به حرف زدن.
سوشا:هوا خیلی سرده...کاش بریم تو بشینیم.
ـ نه اینجا خوبه.
ـ سرما نخوری.
خودم رو مظلوم کردم و گفتم:
ـ اگه بیام بغلت گرمم میشه.
سوشا خندید و گفت:
ـ بیا بغلم جوجوی من.
خودم رو شوت کردم کنارش که سوشا دو تادستاش رو دور کمرم حلقه کرد.
یه سه ماهی میشه منو سوشا باهم دوست شدیم و بدجور هم به هم وابسته شدیم....با اینکه با هم نامزد نبودیم اما چون دوست نداشتیم بگیم دوست دخترو دوست پسریم میگیم ما نامزد هستیم...واقعا هم میشه این اسم رو روی خودمون بذاریم چون هم خانواده ی سوشا میدونن سوشا با من دوسته هم خانواده ی من....تازه بابام هم گفته سوشا پسر خیلی وبه...البته پی به کرم درون سوشا هم برده و میگه زیاد بهش رو ندم اما چون میدونم سوشا پسر خوبیه و فقط شیطونیش در حد یه بوسه بهش رو میدم.
سرم رو روی شونه ی سوشا گذاشتم و آروم گفتم:
ـ بعد از غذا بریم بستنی.
سوشا آروم خندید و حلقه ی دستش دور کمرم رو تنگ تر کرد و گفت:
ـ الان گشنه اته همه چی میخوای میخوای بعد از غذا هیچی دلت نمیکشه.
ـ خب بگو نمیخرم چرا میپیچونی؟
ـ چرا نخرم؟میخرم واست....ما یه خانوم که بیشتر ندارم....گفتم میترکی ولی حالا که میخوای بترکی من جلوت رو نمیگیرم.
اخم کردم و گفتم:
ـ یعنی دوست داری من بترکم؟
ـ من برام فرقی نداره تو ترکیده باشی یا نه برای من مهم اینه فقط کنارم باشی و مال من باشی!همین.
آخ قلبم....چرا وقتی سوشا اینطوری حرف میزنه قلبم اینقدر تند تند میزنه....چقدر بی تاب میشه.
دستم رو روی دستش گذاشتم.سوشا توی چشمام زل زد.توی چشمای عسلی اش زل زدم.
هر دو پلک نمیزدیم...میدونستم آخر این زل زدن ها به یه بوس کوچولو ختم میشه ولی چون مکان عمومی بود و همین طور دور ورمون شلوغ بود من روم رو برگردوندم و آروم گفتم:
ـ آخرش زیاد جالب نمیشد.
سوشا خندید و گفت:
ـ سوشا فدات بشه الهی.
توی دلم یه خدا نکنه ای گفتم ولی بلند گفتم:
ـ ایشالا.
خندید و دوباره تو چشام نگاه کرد.
ـ سوشا تنت میخواره؟
ـ آره بدجور.
چشم غره ای بهش رفتم و خواستم حرفی بزنم که نهار رو آوردن.
شروع کردیم به غذا خوردن.
غذا خیلی چسبید....بعد از غذا هم رفتیم بستنی خوردیم و من واقعا داشتم میترکیدم.
بعد از خوردن بستنی موندیم بریم کجا که آخرش به هیچ نتیجه ای نرسیدیم آخرش هم سوشا منو برد خونه.
****************
محکم زدم پس کله ام.....این چرا این در اومد؟
میخواستم بزنم زیر گریه....آخه اینم مسئله اس دادین؟
بغض کرده بودم و خواستم بذارم اولین اشکن بزنه بیرون که موبایلم زنگ خورد.سوشا بود.
ذوق کردم جواب دادم:
ـ سلووم.
سوشا:سلوم به روی ماهت...چخبر؟
دوباره یاد اون مسئله ی اعصاب خوردن کن افتادم و با بغض گفتم:
ـ سو شا!
سوشا با وحشت گفت:
ـ جانم چی شده؟اتفاقی افتاده؟
ـ نه این مسئله منو خل کرده.
سوشا نفسش رو بیرون داد و گفت:
ـ اشکالی نداره فردا واست توضیحش میدم.
داد زدم:
ـ خب اگه فردا وقت داشتم که الان گریه نمیکردم....فردا با امیری دارم این مسئله هم اون داده.
ـ خیل خب باشه...الان بیام خونتون؟
ـ آره زود بیا.
ـ اومدم.
تلفن رو قطع کردم و شروع کردم به تمیز کردن اتاقم.
یه لباس سفید که آستین هاش بند بند بود و بین اون بند ها تور بود رو پوشیدم با یه ساپورت غواصی سفید که خیلی توش راحت بودم.
سریع به مامان و بابا و مهرسام اطلاع رسانی کردم و اونا هم چون میدونستن من رو درسام حساس ام و تا وقتی یه چیزی رو که بلد نیستم همون موقع یادش نگیرم ولکن نیستم و شب خوابم نمیبره مخالفتی نکردن.
رفتم توی اتاقم و به خودم نگاه کردم...چقدر تغیی کرده بودم...توی این چندماهی که با سوشا دوست شدم خبری از اون ماتیسای ساده نیست....ابرو هام رو برداشته بودم اما نه در حدی که مثل مامانم بشم...دخترانه بود تقریبا.دیگه مثل اون موقع نیستم همش کفش های اسپورت بپوشم چند تا کفش عروسکی خریدم.دیگه مثل اون موقع ها بدون آرایش نیستم و الان موقعی که میخوام برم بیرون برق لب رو حتما میزنم.
همینطوری داشتم خودم رو نگاه میکردم که صدای در اتاقم اومد.در رو باز کردم که یه دسته گل بزرگ جلوم سب شد.
دسته گل رو ازش گرفتم و گفتم:
ـ به جناب جنتلمن....خودت گل بودی نیازی به گل نبود.
سوشا اومد تو اتاقم و لپم رو آروم بوسید و گفت:
ـ شکسته نفسی نکن گل من.
آخی یادش بخیر قبل از اینکه عاشق بشم چقدر از این جملات بدم میومد.
سوشا در حالی که بافتنی که امروز پوشیده بود رو در میاورد گفت:
ـ خب خانومی برای کدوم سوال داشتی گریه میکردی؟
دوباره یادم افتاد و با اخم دفترم رو گذاشتم جلوی سوشا و گفتم:
ـ این.....اه از امیری متنفرممممم.
سوشا خندید و گفت:
ـ این مسئله که کاری نداره.
ـ تو بلدی من بلد نیستم که.
سوشا:خب ببین اول.....
سوشا مشغول توضیح دادن شد و منم خیلی خوب به حرفاش گوش دادم هر چی که از اول ترم تا حالا یاد نگرفته بودم رو ازش پرسیدم و اونم با لبخند همه اش رو برام توضیح داد.
چقدر خوب توضیح میداد....کاش این استادمون بودا.
مشکلاتم رفع شد.خواستم دفتر رو از سوشا بگیرم و کمی باهاش حرف بزنم که مهرسام عین یابو ها بدون در زدن پرید تو اتاق.
مهرسام:به به خرخونا!!چیکار میکنین؟
ـ کوری؟داره بهم درس یاد میده.....البته اگه تو بذاری.
مهرسام:دستوره مامانه!گفته اینا رو بیارم بدم شما کوفت کنین.
به سینی که تو دست مهرسام بود نگاه کردم...آخ جون فسنجون بود.
سینی رو از دستش گرفتم و گفتم:
ـ خب دیگه هری.
مهرسام:ای درد....اصلا الان منم میرم خونه ی مریم اینا ببینم تو درسش مشکلی داره یا نه.
لبخند حرص دراری نثارش کردم و گفتم:
ـ مریم خانوم رشته اش ریاضیه و تو رشته ات تجربی بود پس کمکی از دستت بر نمیاد ولی سوشا هم ریاضی بوده هم،هم رشته ای من.
مهرسام با اخم نگام کرد و همین طور که به سمت در میرفت گفت:
ـ ایشالا بری زیر تریلی من راحت بشم از دستت.
اینو گفت و رفت.
به سینی نگاه کردم و گفتم:
ـ خب بسه دیگه بریم سراغ غذا.
سوشا هم که از خداش بود حمله کرد طرف غذا.
با هم شروع کردیم به خورد فسنجون خوشمزه....چقدر چسبید.
نوشابه ام رو خوردم و به سوشا که اونم غذاش رو تموم کرده بود گفتم:
ـ من دیگه تو درسام مشکلی ندارم...ولی حق نداری بری ها!
سوشا: نمیگفتی هم نمیرفتم.
با ذوق پریدم بغلش و گفتم:
ـ چخبر؟
ـ هیچی....ماتیسا تو دیگه نمیخوای این پوستر ها رو پرت بدی؟
ـ نه.....چطور؟
ـ اه چه پررو.....من مردم هاااا غیرت دارم.....این همه عکس مرد چیه تو اتاقت؟
ـ اه اینا که غریبه نیستن....رونالدو ی خودمونه با چندتا از این بازیکن های پرسپولیس و رئال.
سوشا ابرو هاش رو اداخت بالا و گفت:
ـ حالا اگه بازیکن های استقلال بود یا بارسایی ها یه چیزی اما اینا رو حق نداری دیگه بذاری تو اتاقت.
ـ گوه نخورر.
ـ چی؟
با ادب شدم و گفت:
ـ حرف زور نزن.
سوشا حلقه ی دستش رو تنگ تر کرد و با مهربونی گفت:
ـ سری بعد اومدم تو اتاقت اینا اینجا نباشن لطفا.
ـ خب در اون صورت نمیذارم بیای تو اتاقم.
ـ ماتیسا!!
ـ ها چیه؟خب من نمیخوام عکس اسطوره ام رو پرت بدم.
ـ اووف از دست تو.
چیزی نگفتم و بی حرکت کنارش نشستم.
یه چند دقیقه ای گذشت که صدای پای یه نفر اومد.
سریع دفترم رو گذاشتم جلوم و طوری که مثلا دارم درس میخونم روش خیره شدم.
در باز شد و بابا اومد تو اتاق.
سوشا به احترام بابام سریع بلند شد و سلام کرد.بابام هم با مهربونی جوابش رو داد و گفت:
ـ پسرم ببخشید این ماتیسا تو رو نصف شبی زابراه کرد.
سوشا:خواهش میکنم پدر جون....این چه حرفیه؟!من بخاطر ماتیسا هر کاری از دستم بر بیاد میکنم.
بابا چند دقیقه اونجا موند و با سوشا حرف زد و منم عین منگل ها همش به دفترم نگاه میکردم که بابا گفت:
ـ ماتیسا کم فیلم بازی کن میدونم درستون تموم شده....اگه خواستین بیایین پایین....من میرم پایین تا راحت باشین.
از خجالت ذوب شدم و سوشا هم از خنده قرمز شد...بابا از روی صندلی توی اتاقم بلند شد و سوشا خود شیرین هم به احترام بابام بلند شد.
وقتی بابام رفت دوتایی زدیم زیر خنده.بعد از یه عالمه حرف زدن و اومدن دوباره ی مامان و سوشا به اتاقم سوشا آماده شد که بره.
مظلوم گفتم:نمیشه الان نری؟
لپم رو کشید و گفت:
ـ ساعت دوازده اس دیره باید برم.
ـ اییشش فردا هم که دو شنبه اس تو کلی کار داری نمیتونی بیای دنبالم...خب من دلم تنگ میشه.
ـ قول میدم بعد از کارم حتما بیام دنبالت ببرمت صفا سیتی خوبه؟
ذوق کردم و گفتم:
ـ باشه قول دادی ها...نزنی زیرش.
ـ چشششمممم.
خواستم تا حیاط با سوشا برم که نذاشت و گفت هوا سرده و منو فرستاد توی خونه.
رفتم توی اتاقم بوی عطر سوشا هنوز توی اتاق بود...چقدر خوب بود که داشتمش...کاشکی هیچ وقت از دستش ندم.
***********************
امروزجمعه 24 آبان بود.......روز تولدم.
به سقف اتاق زل زده بودم.به پوستر رونالدو خیره شدم.یعنی یادش هست؟
پوفی کردم و به موبایلم نگاه کردم....هیچی.
رفتم توی وایبر و جاهای دیگه مریم که مثل همیشه افلاین بود همه ی بچه ها انلاین بودن و همه بهم تبریک گفته بودن الی اون.
رو اسم مائده خیره موندم.....اون تبریک نگفته بود.
مکالممون رو باز کردم....آخرین بار 11 شهریور.
دو ماه من با مائده حرف نزدم؟براش فرستادم:
ـ سلام.
بعد از چند دقیقه:
ـ هه سلام.
ـ ناراحتی؟
ـ نه.
ـ دروغگوی بدی هستی.
ـ ماتیسا من کار دارم فعلا.
لعنتی.....موبایلم رو شوت کردم کنار متکام.
به طرف پنجره ام رفتم....لب پنجره نشستم و به حیاط نگاه کردم.
مامان و بابا و مهرسام رفته بودن خونه ی خاله ام اما من به بهانه ی اینکه درس دارم خونه موندم.
دلم خوشه امروز تولدمه...چرا هیشکی بهم اهمیت نمیده؟
هوا ابری بود و میخواست بارون بیاد...هوا نسبت به سال های قبل خیلی سرد شده بود....قبلا توی آبان ما کولرمون روشن بود الان شوفاژ هامون همه روشنه.
از پله های مارپیچ خونمون رفتم پایین و رفتم توی آشپزخونه....کابینت رو باز کردم و یه لیوان آوردم بیرون خواستم بذارمش روی میز که یه سوسک دیدم.نزدیک بود لیوانه از دستم بیوفته و سرویس مامانم ناقص بشه که رو هوا گرفتمش.
لیوان رو گذاشتم روی میز و افتادم دنباله سوسکه.
لامصب چقدر تند راه میرفت....حشره کش رو گرفته بودم تو دستم و دنبالش بودم.سوسکه رفت زیر کابینت خواستم دستم رو ببرم زیر میز که گیر کرد به لبه ی تیز کابینت و زخم شد.
سریع دستم رو عقب کشیدم و به دست غرق در خونم نگاه کرد.
ـ اه لعنتی.
به کابنت تکیه دادم و گذاشتم اشکم دراد.
امروز روز افتضاحیه......اون از دیشب که با سوشا قهر کردم......اینم از مامان و بابام که مثلا امروز تولدمه رفتن خونه ی خاله ....اینم از هوا....غروب پاییزی اونم بعدازظهر جمعه....اینم از دستم.
بلند شدم و دستم رو باندپیچی کردم.....یه شیر قهوه هم برای خودم درست کردم و رفتم توی اتاقم کنار پنجره....همیشه روز تولدم گریه میکردم...نمیدونم چرا اما همیشه روز تولدم مذخرف ترین روز زندگیم میشد.
بارون داشت با تمام سرعت میبارید منم طبق معمول مثل همه ی روزای بارونی آهنگ ستایش مرتضی پاشایی رو گذاشتم.
ـ دوباره نم نم بارون
صدای شرشر ناودون
دل بازم بی قراره
دوباره رنگ چشاتو
خیال عاشقی با تو
این دل آروم نداره نداره نداره
بمیرم الهی عجب صدایی داره....حیف نبود رفتی؟آخ مرتضی چقدر با احساس میخونی...چقدر راحت با این آهنگت اشک منو در میاری.
پنجره رو باز کردم تا صدای بارون رو بشنوم برق ها رو هم خاموش کردم و فقط چندتا لامپ بالای سقفم رو که نور بنفش و سبز داشتن رو روشن کردم که فضای رویایی درست کرده بود.روی تخت دراز کشیدم و متکام رو گرفتم تو بغلم:
ـ شبام و خواب نوازش
دوباره هق هق بالشت
گریه یعنی ستایش
ستایش تو و چشمات
دلم هنوز تورو میخواد
دل بازم پر زده واسه عطر نفس هات.
بین دو تا احساس گیر کرده بود و بدجور اشک میرختم......یکی این آهنگ مرتضی بود که انگار خنجر روی قلبم میکشیدن و یکی هم حس و حال الانم و همینطور دعوای دیشبم با سوشا.
اتاقم عطرت رو داره
دلم گرفته دوباره
کار من انتظاره
یه عکس و درد و دلامو
میریزه اشک چشامو....
داشتم با آهنگه حال میکردم که صدای اف اف اومد.
با هزار تا آه و اوه آهنگ رو قطع کردم و رفتم سمت اف اف....با دیدن سوشا انگار دنیا رو دادن بهم...در رو باز کردم و سریع رفتم صورتم رو شستم و جلوی در ایستادم تا بیاد تو.
سوشا سریع اومد تو و منو کشوند تو و گفت:
ـ دم در چرا وایسادی؟مریض میشی.
یک کم با دقت نگام کرد و گفت:
ـ گریه کردی؟
دستم رو گذاشتم رو گونه ام و گفتم:
ـ نه.
سوشا داد زد:
ـ دستت چی شده؟
بغض کردم و گفتم:
ـ امروز خیلی روز بدیه.
سوشا لبخند مهربونی زد و گفت:
ـ نخیرم امروز بهترین روز دنیاس....توی این روز عشق من بدنیا اومده...این برای من بهترین روزه.
ـ فکر نمیکردم یادت باشه.
ـ مگه میشه روز تولدم خانومم رو یادم بره؟نگفتی دستت چی شده.
براش جریان سوسک رو تعریف کردم اول یک کم خندید و بعد هم گفت:
ـ خانومم در آینده تو خونه ی خودمون این کارا رو نمیکنی ها!اگه یه اتفاق بدتری میوفتاد من چی کار میکردم؟
سرم رو گذاشتم روی سینه اش گفتم:
ـ از روز تولدم متنفرم.
چند دقیقه سکوت بینمون رد و بدل شد که سوشا گفت:
ـ پاشو....پاشو فایده نداره پاشو باید امروز رو بهترین روز عمرت بکنم.
ـ چی کار کنم؟
سوشا دستمو گرفت و برد سمت اتاق در کمدم رو از کرد و به لباسام خیره شد....یه دکلته ی قرمز و مشکی داشتم که حالت یه گردن بند دور گردن رو میگرفت و جنسش از تور بود و دیگه بند نمیخورد و پشتش هم هیچ بندی نداشت. روی سینه اش همه سنگ دوزی شده بود و از پایین گشاد میشد و لباسش رگه هایی از پارچه ی قرمز و مشکی داشت.رنگ اصلی لباسه مشکی بود که بعضی قسمت ها قرمز بود و بعضی قسمت ها راه راه قرمز و مشکی بود.
سشا لباس روگفت سمتم و گفت
ـ این خیلی بهت میاد....اینو بپوش....یه آرایش خوشگل هم از خودت بکن تا امشب بترکونیم.
ـ میخوای چی کار کنی؟
ـ بپوش کاری نداشته باش.
سوشا از اتاق رفت بیرون و منم سریع لباسم رو پوشیدم...یه کفش مخصوص مشکی واسه این لباس خریده بودم رو پوشیدم.موهام رو سریع شینیون کردم و یه سرمه با ریم
مطالب مشابه :
لباس مجلسی ساده و شیک
ღ♥ღღکــویــــ ر سـبــ ــز لباس مجلسی ساده و شیک
شيخيه، بستر پيدايش بابيت و بهائيت
دسترسی سریع و آسان به بخش های ویژه وبلاگ ظهور مهر
یه سفر سه نفره(سفرنامه 5 استان اصفهان چهار محال بختياري خوزستان بوشهر کهکيلويه و بوير احمد)
محلي در حال رقصيدن بودن به عزيزيم گفتم ببين هي بهت ميگفتم برام لباس لباس مجلسی شیک و
رمان جدال پرتمنا 8
برای همین هم جین تنگ سورمه ای انتخاب کردم همراه یه تاپ ساده ولی شیک سب و گل ها رنگ و لباس
رمان ماتیسا 16
موهام رو از بالا سفت بستم تا نیاد پایین و با لباس جلوم سب شد. دسته مجلسی خیلی شیک
برچسب :
لباس مجلسی شیک سب