رمان سه دقیقه سرعت-7
تا صبح نتونست چشم رو هم بذاره.صبح خیلی زود رفت سراغ علیرضا.علیرضا درحالی که چشماشو میمالید درو براش باز کردپارسا وارد خونه شد .خبری از علیرضا نبود.حتما باز گرفته خوابیده.در اتاقشو باز کرد و داخل شد.
- پاشو علیرضا این چه وضعشه؟
علیرضا با صدای کشدار و خواب آلودی گفت:آخه تو خروسی؟بذار بخوابم
- پاشو باهات کار دارم.میخوام یه کاری برام انجام بدی
- خوب شد من اومدم نه؟چیه؟باز کارت گیر کرده؟شدم مشکل گشا!!!بنال ببینم چی میگی؟
- علیرضا باید یه مدت مواظب مامانم و پریسا باشی.خیلی نگرانشونم.
- مگه خودت مردی؟اگه قصد مردن داری قبلش تو وصیت نامت یه چیزی برا من کنار بذارمن محض رضای خدا از خونوادت مواظبت نمیکنم.
- مرده شورتو ببرن.می خوام یه خونه براشون پیدا کنی.صلاح نیس تو اون خونه بمونن.
- پارسا داری نگرانم میکنی.میخوای چیکار کنی؟
- تو کاریت نباشه.فقط کاری که من میگمو انجام بده
- غلط کردی مگه الکیه؟
- تو نمیتونی مث آدم حرف بزنی؟دهنشو باز میکنه یه کلمه حرف بزنه قبل از حرف فحش میاد بیرون
- خل بازیاتو بذار کنار پارسا.نکنه میخوای بری سراغ اون پسره یاشار؟
علیرضا عصبی شده بود.از همون 4 سال پیش مخالف این بود که پارسا پرونده رو به عهده بگیره.تموم سعیش رو کرده بود تا منصرفش کنه اما هیچ کس حریف پارسا نمیشه.کلی بحث کردن آخرش پارسا گفت:نمی خوای یه کاری رو انجام بدی نگرانی رو بهونه نکن..اما یادت باشهاگه اون نامرد بلایی سر مامانم و پریسا بیاره تقصیر تو هم هس.
اتفاقی براشون نمیفته
ولی اون یاشاری که من شناختم نامرد تر از این حرفاس.
نیس...یعنی نمیتونه باشه.من نمیذارم.همین امروز یه خونه براشون پیدا میکنم.نیازی به اسباب کشی هم نیس.اونطوری جلب توجه میشه.
بعد درحالی که غرغر میکردبطری آب رو سر کشید.پارسا راضی به نظر میرسید.خیالش از بابت خونوادش راحت شده بود.از علیرضا خداحافظی کرد و به طرف اداره رفت.باید پرونده رو به کس دیگه ای تحویل میداد.یه کپی از همه ی مدارکی که حاصل دست رنج خودش بود رو هم برا خودش برداشت
*********
نگاهی به کیفش انداخت همه ی اون چیزی که لازم داشت رو برداشته بود.آماده ی هر اتفاقی بود.تنها نقطه ضعف یاشارو میدونست و از همین باید استفاده میکرد تا بهش برسه.درسته،نقطه ضعف یاشار آیسل بود،آیسل ستایش...
***********
زنگ درو برای چندمین بار زد اما کسی جواب نمیداد.
- از اینجا رفتن
سرگرد به طرف صدا برگشت.یکی از همسایه ها بود.اتفاقا باهاش آشنا بود
آقای علیلو:سلام سرگرد راستین.حالتون؟
- سلام ممنون.شما خوب هستین؟گفتین دکتر معتمدی از اینجا رفتن؟
- بله درسته،کلید منزلشونو هم دادم به من.
- نمی دونین کجا رفتن؟
- گفتن میرن آلمان
سرگرد زیرلب زمزمه کرد:رفتن آلمان!بدون اینکه به من خبر بدن.
از آقای علیلو تشکر و خداحافظی کرد و با بیشترین سرعت خودشو به فرودگاه رسوند.درست بود.دیروز با پرواز ساعت 10 شب از ایران رفته بودن.پاک گیج شده بود.یاشار کیاراد نمی خواست کی به اون دخترک نزدیک بشه همه ی افرادی رو که به اون مربوط میشدن رو از سر راه برمیداشت یا از ماجرا دور نگه میداشت.باید میرف سراغ آیسل...
***************
با وجود باد سردی که می وزید از ماشین پیاده شد.دستی بین موهاش کشید دزدگیر ماشینو زد .می دونست زنداییش مریم،مامان آیسل، برای خرید رفته.سر راه دیده بودتش .مریم هم کلید رو بهش داده بود تا دم در نمونه.در خونه رو باز کرد.حیاط کوچیکو از نظر گذروند.حیاط طوری بود که وقتی از در وارد میشدی نمیتوستی همه جاشو باهم ببینی چون شکل مربع یا مستطیل نبود.پارکینگ و یه انباری تو حیاط بود.
درحالی که بلند بلند اسم آیسلو صدا میکرد تا متوجه اومدنش بشه وارد هال شد.همونطور که انتظار میرفت سکوت مهمون خونه بود.چند قدمی به طرف اتاق آیسل برداشت که صدای باز و بسته شدن در حیاط اومد با خودش گفت:حتما زنداییه
یه قدم دیگه برداشت،زندایی که کلید نداشت!!!ویه قدم دیگه...کلیدشو به مهران داده بود....قدم های دیگش بی شباهت به دوئیدن نبودن...در اتاق رو باز کرد....تخت خالی بود...با یه نگاه اتاق رو گشت...صندلی چرخدار...صندلی چرخدارش هم اونجا نبود...امکان نداشت که آیسل تونسته باشه تکون بخوره.پس حتما....به سرعت از اتاق خارج شد.فرصت لحظه ای توقف رو نداشت..آیسل رو دزدیده بودن.اون دیر رسیده بود...درو باز کرد کوچه خالی بود.بدون اینکه درخونه رو ببنده سوار ماشین شد.زنداییش رو دید که داشت به طرف خونه میومد.اگه وایمیستاد وقت رو از دست میداد....وقت...مهم ترین مسئله تو اون لحظه.از چهره ی مریم معلوم بود که حسابی نگران شده.مهران از پیچ کوچه با سرعتی وحشتناک گذشت.نباید میذاشت اون اتفاق بیفته.از اونجا به بعد گشتن دنبال کسی که آیسل رو با خودش برده مث گشتن دنبال سوزن تو تنبار کاه بود.گمش کرده بود....درحالی که دستاش لرزش محسوسی داشت شماره اش رو گرفت تا خبر این بی عرضگیش رو بده...
************
همه چیز به خیر گذشته بود.اگه یکم... فقط یکم کند عمل کرده بود گیر میفتاد.ماشینو کنار زد.احتمالا چند ساعت دیگه آیسل هم به هوش میومد.قیافه ی آیسل رو وقتی که ترسیده بود تو ذهنش آورد.مسلما انتظار اونو نمیکشید.پارسا قدم اول رو برداشته بود.الان فقط باید منتظر میموند.منتظر عکس العمل یاشار کیاراد....
*************
نباید کار به اون مهمی رو به مهران میسپرد.اگه مجبور نبود هیچ وقت اون کارو نمیکرد.گوشی بدست در طول سالن قدم برمیداشت.عصبی بود.پس چرا مهران زنگ نمی زد؟!!گوشیش لرزشی کرد فوری جواب داد:چی شد؟چیکار کردی؟
مهران:قربان وقتی من رسیدم...
یاشار فهمید که مهران گند زده.حرفشو قطع کرد و گفت:دِ برا همینه که میگم احمقی دیگه.اگه زودتر میفهمیدم که تو رو نمیفرستادم.
- قربان هر دستوری...
- حرف نزن...حرف مفت نزن.چی تونستی بفهمی؟میدونی کجا بردش؟
- طرفای شهرک صنعتی
- چند نفرو بردار برو دنبالش.وای به حالت اگه اتفاقی بیفته.حق تیراندازی هم ندارین.
- چشم قربان
تماس رو قطع کرد.چرا زودتر نفهمیده بود سرگرد میحواد چیکار کنه؟!
*************
چند ساعت گذشته بود ولی خبری نبود.آیسل هم داشت کم کم به هوش میومد.از اداره مرتب بهش زنگ میزدن.حتما تا الان همه در مورد کارش فهمیده بودن.
افراد یاشار شهرک رو زیر و رو می کردن تا بتونن پیداشون کنن غافل از اینکه اونا تنها کسایی نبودن که دنبال اون دو نفر بودن.عقربه های ساعت به سرعت حرکت میکردن ولی هنوز خبری نبود.آیسل هم به هوش اومده بود.چشماش پر سوال بود.یه لحظه تصمیم گرفت طلسم حرف نزدنش رو بشکنه و به سرگرد بگه که داشت بی خودی وقتش رو هدر میداد.میخواست بگه اما وقتی به این فک میکرد که گفتنش هیچ چیزی رو عوض نمیکنه حرفی نزد.مطمئنا سرگرد حرفاش رو باور نمیکرد.همیشه پلیسا منظورشون از حرف زدن صرفا قبول کردن همه ی اتهامات بود.اونا به جای حقیقت دنبال مجرم بودن....
اونا تو یه کارخونه ی متروکه بودن،شب شده بود و هوا سرد.سرگرد آتیش روشن کرده بود.از صندوق عقب سوئی شرتش رو برداشت وپوشید.اون لباس دوس داشتنی ترش میکرد.نگاهی به آیسل انداخت.ابروهاش به هم گره خورده بودن.حتما اونم سردش شده بود.نزدیک تر رفت صندلیشو به طرف آتیش برد.آیسل یه لحظه ترسید اما گرمای مطبوع آتیش همه چی رو از ذهن و قلبش دور کرد.
به شعله های آتیش چشم دوخته بود.سرگرد هم درحالی که دستاش رو، رو به آتیش گرفته بود.به آتیش نگاه میکرد.خواست بره از ماشین فلاسک چای رو بیاره اما گفت اگه بیارتش باید به آیسل هم بده و این کار عواقب خوبی نداشت(خب دستشوییش می گرفت کی میخواس ببرتش دستشویی؟نکنه تو؟!خخخ)پس بی خیال شدآتیش داشت خاموش می شد چشمش به چند تا جعبه ی چوبی افتاد که پشت یه سری خرت و پرت بود.رفت تا برشون داره که صدای چند تا ماشین که وارد کارخونه شده بودن اومد.به طرف آیسل رفت.خواست سوار ماشینش کنه
هفت هشت نفر با قیافه ی چندشناک به طرفشون میومد.سرگرد اسلحه اش رو بیرون آورد.یکی از اون افراد که به نظر رئیسشون بود گفت:کوچولو این ماسماسکو بذار کنار و مث بچه ی آدم اون دخترو تحویل بده.
سرگرد:با این کارتون به نتیجه ای نمیرسین.به رئیستون بگین می خوام باهاش معامله کنم
- رئیسمون؟معامله؟چه غلطا .اسلحتو بنداز وگرنه همین جا ناکارتون میکنم.
- در اون صورت دستتون به این دختر نمیرسه
- مهم نیس.یاشار باید بفهمه که با ما نباید دربیفته.کشتن اون دختر چلاق که هنوز نفهمیدم چرا براش مهمه برا من مث آب خوردنه.من فقط میخوام بهش هشدار بدم.
سرگرد گیج شده بود.اگه اینا آدمای یاشار نبودن پس کی بودن؟حتما داشتن دروغ میگفتن.خواس امتحانشون کنه.مسیر اسلحشو عوض کرد و روی شقیقه آیسل نگه داشت.نمی خواست اون کارو انجام بده اما اون کار تنها راهش برای مطمئن شدن بود.
آیسل توقف جسم سردی و سختی رو روی شقیقه اش احساس میکرد.دیدن اون قیافه های ترسناک در حالی که هریک اسلحه ای بدست داشتن احساس ترس رو بهش القا میکرد اما وجود سرگرد باعث میشد تا احساس امنیت کنه که الان تنها روزنه ی امیدشو از دست داده بود.همین سرگرد زودتر از همه قصد جونش رو کرده بود تا جون خودشو نجات بده.ترسش هزار برابر شد.تموم بدنش یخ کرد.نمی تونست آب دهنشو قورت بده.چشماش از تعجب و ترس گرد شده بودن.تو اون هیاهو متوجه لرزش دستاش شد.چه بد.درست تو آخرین لحظه ی زندگیش حالش داشت خوب میشد.صدای گلوله شنید اما زودتر از رسیدن گلوله پلکاش به هم رسیده بودن چشماش بسته شده بود و هم زمان قطره اشکی راه بیرونو پیدا کرده بود و از میون مژه های بلندش روی گونه اش سر خورده بود....
مطالب مشابه :
رمان سه دقیقه سرعت-7
بـــاغ رمــــــان - رمان سه دقیقه سرعت-7 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
رمان سه دقیقه سرعت-5 و6
بـــاغ رمــــــان - رمان سه دقیقه سرعت-5 و6 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
رمان سه دقیقه سرعت-10 Mohadese mohamadi
·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· - رمان سه دقیقه سرعت-10 Mohadese mohamadi - صلوات برا سلامتي امام زمانو
رمان سه دقیقه سرعت-14
·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· - رمان سه دقیقه سرعت-14 - صلوات برا سلامتي امام زمانو فراموش نکنین
رمان اتفاق عاشقی11
رمان سه دقیقه سرعت mohadese mohamadi. رمان سوخته دامانم moon shine. رمان شراکت تحمیلی [motahare78 ]
رمان قرعه به نام سه نفر 16
رمان سه دقیقه سرعت mohadese mohamadi. رمان سوخته دامانم moon shine. رمان شراکت تحمیلی [motahare78 ]
رمان قرعه به نام سه نفر 10
رمان سه دقیقه سرعت mohadese mohamadi. رمان سوخته دامانم moon shine. رمان شراکت تحمیلی [motahare78 ]
برچسب :
رمان سه دقیقه سرعت