رمان گلبرگ – 3

خواب از سرش پریده بود پشت میز نقلی اش گوشه اشپز خانه نشسته بود چشم به لیوان شیرش دوخته بود تا شاید به معجزه شیر گرم خوابش ببرد…جمله اریان برای لحظه ای از ذهنش پاک نمی شد تا به حال کسی اینگونه درباره او حرف نزده بود … واقعا به اریان این حس را منتقل میکرد …به نظرش ادم عجیبی بود البته کمی غیر قابل پیش بینی…با کمک مالی هم که به کلبه کرده بود بیشتر از پیش برای او احترام قائل بود… خیلی ها را میشناخت که وضع مالی خوبی داشتند اما وقتی دستشان را در راه خیری در جیبشان فرو میبردند دستانشان می لرزید… نمونه اش ارسلان خان،هیچ وقت به خاطر نمی اورد با کسی با محبت صحبت کرده باشد یا دلش برای در مانده ای سوخته باشد…هنوز هم بعد از چهار سال وقتی به رفتار ارسلان خان بعد از مرگ پدر ومادرش فکر میکرد احساس خفگی میگرد…تمام ان تحقیر ها فقط به جرم ناتنی بودن بر او روا میشد…
زنجیرش را از یقه بافت سبزش بیرون کشید دستی بر حلقه پدر مادرش کشید…بوسه ای بر روی انها نشاند …چقدر این روز ها دلش برایشان تنگ میشد…هنوز هم به سکوت خانه عادت نکرده بود هنوزهم صدای خنده مادرش و قربون صدقه های پدرش را میشنید…کلافه دستانش را بر روی میز در هم قلاب کرد سرش را بر روی انها نهاد…قطرهای اشکش ارام از چشمانش سرریز میشد در انبوه موهای قرمزش گم میشد…زمانی از رنگ موهایش متنفر بود وقتی بچه ها به او لقب دختر جادوگر داده بودند واو هم باور کرده بود که مادرش جادوگر بوده…اما وقتی پدرش او را در اغوش کشیده بود از او قول گرفته بود که اگرعروس هم شده حق ندارد موهایش را رنگ دیگری کند چون او عاشق رنگ موهایش است خودش هم عاشق موهایش شده بود….
از جایش بلند شد لیوان شیرش را داخل سینگ خالی کرد حالا که خوابش نمی برد بباید خودش را سرگرم میکرد تا فکروخیال بی خود نکند…از میان کارتونهایش ،عصر یخبندان را داخل دستگاه گذاشت بر روی کاناپه مقابل تلویزیون چهار زانو نشست ظرف بستنی شاهتوتش را بر روی پاهایش گذاشت…دقایقی بعد قاشق های بستنی را با لذت داخل دهانش فرو میبرد وبا صدای بلند میخندید…

با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد تمام دستانش والبته بخشی از مانتو کارش سیاه شده بود اما اینها هیچ کدام از لذت نقاشی با ذغال نمی کاست… کمی از پرتره اش فاصله گرفت نگاه اجمالی به کارش انداخت خوب پیش رفته بود …شاگردانش با چه لذتی به دستان او چشم دوخته بودند که چگونه ماهرانه بر روی مقوا میرقصد…با ضربه ای که به در کلاس خورد سرش را به سمت در چرخاند با ورود اریان سیخ در جای خود ایستاد دستانش را پشتش پنهان کرد میدانست صورتش هم کمی ازدستانش ندارد هیچ وقت یاد نمی گرفت تمیز کار کند…
_سلام استاد مشکلی پیش اومده…
_سلام…البته که نه…
اریان چند قدم داخل امد مقابل پرتره ای که گلبرگ از کودکی با لباس های پاره کشیده بود ایستاد…
_کاراتون فوق العاده ست…با سن کمی که دارین خیلی حرفه ای کار میکنین…من کارای نقاشان بزرگی رو از نزدیک دیدم میتونم نوید شهرت جهانی رو بهتون بدم…
گلبرگ لبخندی خجولی زد وسرش را به زیر انداخت …نمی دانست این حس مسخره خجالت با چاشنی هول شدن از کجا نشات میگیرد…
_باید قول پرتره ای از خودمو از تون بگیرم…
_شما به من لطف دارین کارای من اونقدرا هم خوب نیست هنور خیلی زمان میخواد تا به پختگی برسه…اما حتما…
_من حرفی رو از روی تعارف نمی زنم..
_با من امری داشتین…
_بله میشه خارج از کلاس وقتتون رو بگیرم…
_بله…خواهش میکنم
اریان کنار ایستاد تا اول او خارج شود گلبرگ نمی توانست بگوید لذت نمی برد وقتی این ادم اینگونه برای او احترام قائل بود…
اریان برگ چکی را از جیبش خارج کرد مقابل گلبرگ گرفت…
_اینم پولی که قولش دادم…خونه هم یه مقدار هزینه داره که رسیدگی میکنم…
گلبرگ تشکری کرد دستش را بلند کرد تا چک را از میان انگشتان اریان بیرون بکشد که دستش را عقب کشید گلبرگ متعجب دستش را جلو تر برد باز هم اریان دستش را عفب کشید…ابروهایش را هم نزدیک کرد نگاهی به چهره او که حالا با لبخند جذابتر به نظر میرسید انداخت منتظر توضیحی شد…
_احیانا با اون دستها نمی خواستی چکو بگیری…
_وای ببخشید الان دستامو میشورم…اصلا حواسم نبود…
_نمی خواد …
گلبرگ نگاهی به معنی یه چیزت میشه به او انداخت…اریان با خنده ای که دیگر قابل کنترل نبود چک را تا کرد داخل جیب مانتو گلبرگ گذاشت و از او فاصله گرفت…
_برو به کلاست برس …
وای الهه دستم داره میشکنه…
_از بس سرتقی …بهت میگم دو ساعت استراحت کن …حرف تو کلت نمیره که…چقدر بهت گفتم کار تو نیست، خونه بزرگیه بزار نقاش بیاریم همش گفتی خودم میتونم…حالا مواظب باش از نردبون نیوفتی…
_می دونی این طرحی که برای اتاقا پیاده کردم اگر نقاش انجام میداد چقدر هزینه میشد…درسته اریان همه هزینه هارو پرداخت میکنه، اما ما که نباید سواستفاده کنیم درسته حرفی نمی زنه اما پیش خودش میگه عجب ادمای فرصت طلبی هستند…میدونی برای موکت کاری خونه چقدر براش تموم شد …
_خب پول داره ،خرج میکنه…
_بی انصاف نباش …خیلی ها دارن اما یه هزاری خرج این جور چیزا نمیکنن…
الهه شانه ای بالا انداخت …
_چی بگم…حالا شام چی بخوریم…گلبرگ من دارم از گرسنگی میمیرم…
_ خب ک…
_به خدا باز بگی کیک و ابمیوه شاکی میشم…دو روز ناهار و شام ما شده کیک و ابمیوه…من دلم ساندویچ همبرگر میخواد…
_سر کوچه ساندویچی هست…بذار لباس عوض کنم بریم…
_نه تو رو خدا… تو با این قیافه زحمت نکش…هر کی تو رو ببینه فک میکنه دلقک با خودم اوردم خیابون…
_خیلی هم دلت بخواد دختر به این هلویی…
_اون که بله…گلبرگ صدای در نمیشنوی …
_اره اره…فک کنم علی اقاست حتما خانم شاکری برامون شام فرستاده…
_خدا از دهنت بشنوه…
با خروج الهه قلم مو را دوباره داخل سطل رنگ یاسی فرو کرد و بر روی دیوار کشید… سعی کرده بود تمام خانه را با ترکیبی از رنگ های سرد و گرم کار کند…باشنیدن صدای قدم هایی که به او نزدیک میشد به خیال اینکه الهه است ناگهان به پشت برگشت و قلم مو را از بالا با شتاب به سمت پایین اورد همین حرکت باعث شد قطرات رنگ به هر طرف پاشیده شود…
_حالا به من میگی دلق…
با دیدن اریان که پالتو خوش دوخت خاکستری را به تن دارد و قطرات رنگ از موها ولباس او میچکد حرفش را قورت داد و با بهت به چهره او خیره شد..بعد از لحظاتی کند شدن ضربان قلبش را احساس میکرد همچون طعمه ای که مسخ صیاد شده باشد…
با وااای بلندی که الهه بر زبان اورد هر دو تکانی خوردند و از ان حالت خارج شدند…
با لبخندی که گوشه لبان اریان پدیدارشد انگار جان تازه ای یافته باشد نفس عمیقی کشیدو متوجه شد در تمام این چند ثانیه نفسش را در سینه حبس کرده است…
_من…من واقعا معذرت میخوام …به خدا فکر کردم الهه ست…واای خیلی بد شد…
وقتی با سکوت اریان مواجه شد لبش را به دندان گرفته وسکوت کرد…
نمی دانست باید چه بگوید سکوت اریان به نظرش طولانی شده بود با خود اندیشید شاید به اشتباه پوزخند اریان را برای خود به لبخند تعبیر کرده است…نگاه التماسی به الهه انداخت شاید او کاری کند ولی الهه سرش را به سینه چسبانده بود قصد بلند کردنش را هم نداشت…تمام اینها به کنار ازهمه بیشتر کنترل خنده اش سخت بود وفقط دوست داشت به گوشه ای فرار کند و با صدای بلند بخندد چهره اریان واقعا بامزه شده بود…برای فرو خوردن خنده اش نفس عمیقی کشید…
_حالا چرا جلوی خندتو میگیری…
همین جمله از جانب اریان کافی بود تا شلیک خنده اش بلند شود…لبخند بر روی لبان اریان هم شکل جدی تری به خود گرفت…
_امروز جلسه کاری کسل کننده ای رو پشت سر گذاشتم جلسه ای پر از اعدادو ارقام چیزی که من به هیچ وجه چیزی ازش سر در نمیارم اما این اتفاق…یه جورایی حالمو خوب کرد…
-خوشحلم حالتون خوب شده ولی من بازم معذرت میخوام …راستش قرار بود با الهه بریم همین ساندویچی سر خیابون…اما الهه گفت من با این سرو شکلم شبیه دلقکا میمونم منم خواستم تلافی …بازم شرمنده…
_پس قرار بود ساندویچ بخورید…خب من الان خیلی گرسنمه با این شکل و قیافه ای که شما برام درست کردین رستورانم نمی تونم برم تا خونه برسم از گرسنگی هلاک میشم پس منم مهمون افتخاریتون…
الهه:خواهش میکنم اما ما اینجا وسایل پذیرایی نداریم خودمون قرار بود همبرگر بخوریم…
اریان:منم همبرگر میخورم اتفاقا خیلی وقته نخوردم …
الهه:خب پس سه تا همبرگر با نوشابه…
_نه…دوغ..
الهه:گلبرگ یه شب هزار شب نمیشه…تا تو روزنامه ها رو پهن کنی من اومدم…
با خروج الهه گلبرگ نگاه خود را به سمت اریان سوق داد…واقعا قرار بود اریان با ان پالتو چند صد تومانی و ان کروات ابریشمی تا ساعتی دیگر کنار انها بر روی روزنامه ها بشیند و ساندویچ 10 تومانی گاز بزند…
اریان:به شاهکارت خیره شدی…می پسندی.
گلبرگ سرش را با شرمندگی به زیر انداخت
_من که معذرت خواستم …اصلا بدید خودم بشورم…
_شوخی کردم …فوق العاده شده…تنها کار کردی؟؟؟
_با کمک الهه…
_هنوزم به نظرم نقاش می اومد بهتر بود…خسته شدی…
_نه…دوست داشتم خودم کار کنم…
_خوبه…من میرم ابی به دست و صورتم بزنم…

گلبرگ نگاه زیر زیرکی به اریان که با ژست خواست خودش کنار انها نشسته بود و ساندویچ میخورد ونوشابه اش را سر میکشید انداخت…به نظرش واقعا ناشناخته بود اگر کسی به او میگفت این دکتر جوان وخوش پوش و از قضا خوش چهره را در این حالت دیده بی شک باور نمی کرد…
اریان:خب خانوما شام خوشمزه ای بود …ممنون …دیر وقت اماده شید میرسونمتون…
_ممنون ما اینجا میمونیم صبح زود باید برگردیم…
_اصلا…دو تا دختر جوان تو خونه به این بزرگی…اصلا صلاح نیست تو ماشین منتظرتونم…
_اما درست نیست ما مزاحم شما بشیم…
_قبلا عرض کردم من حرفی رو از روی تعارف نمی زنم…
با خروج اریان الهه سرش را به سمت گلبرگ چرخاند…
الهه:خیلی ادم جالبیه…تو نگاه اول خیلی مغرور به نظر میرسه اما چند باری که باهاش برخورد داشتم دیدم اصلا این طوری نیست…خیلی ازش خوشم اومد…
_اوهووم
_فقط اوهوووم…
_پاشو منتظرمونه…وقت برای به چالش کشیدنش زیاده…
_دکتر به این جیگری جنتلمنی،چالشش کجا بود…
_حالا پاشو…
گوشه سالن ایستاده بود به ذوق کودکانه بچه ها چشم دوخته بود که سر از پا نمی شناختند و چگونه از این اتاق به ان اتاق میرفتند وبا شوق نقاشی های روی دیوار را به هم نشان میدادند…چقدر راحت میتوانست برق شادی را در چشمان بچه ها بخواند وهمه اینها را مدیون اریان بود که به چار چوب در تکیه داده بود و لبخند بر لب به انها خیره بود انگار در این دنیا سیر نمی کرد…صدای خنده بچه ها خانه را پر کرده بود و او از شادی انها شاد بود وتمام خستگی یک هفته ای اش از تنش خارج شده بود…
_عمو بیا …عمو بیا…
نگاشو به سمت سارا که گوشه کت اریان را در دستان کوچکش مشت کرده بود و به سمت اتاق انتهایی می کشید انداخت…
_عمو من میخوام تو این اتاق باشم…بیا بهت نشون بدم…
گلبرگ هم به دنبال انها روانه شد و پشت ستون ایستاد به گونه ای از داخل اتاق دیدی نسبت او نداشت…
_عمو اسم شما چیه…
_امیر سام
_اسمتون خیلی قشنگه
_نه به قشنگی اسم تو …
_عمو گلبرگ جون میگه شما خیلی به ما کمک کردین اینقده به ما پول دادین…
دستانش را از هم باز کرد…
_گلبرگ جون اشتباه میکنه …یه رازی رو بهت بگم بین خودمون میمونه؟؟؟
سارا سرش را به معنی موافقت تکان داد…اریان مقابل او زانو زد دستانش کوچکش را در دستانش گرفت…
_من میخواستم با خدا اشتی کنم به همین خاطر اومد با شما دوست شدم تا پارتی بازی کنم تا شما که اینقدر با خدا دوستین بهش بگین با منم دوست شه…باشه؟؟؟
_من هر شب با خدا حرف میزنم …گلبرگ جون میگه خدا بهترین دوست ماست میگه همیشه هم مارو دوست داره و بهمون کمک میکنه من امشب بهش میگم با شما اشتی کنه…
اریا بوسه ای بر پشت دست سارا کاشت…
_عمو یه چیز تو گوشتون بگم…
اریان سرش را پایین تر اورد…اینبار نوبت سارا بود بوسه ای بر گونه اریان بکارد و ورجه ورجه کنان از اتاق خارج شود…
روح بزرگ اریان گلبرگ را تحت تاثیر قرار داده بود هر چه بیشتر با لایه های درونی این مرد اشنا میشدبرایش احترام بیشتری قائل بود
اریان چند ثانیه ای در همان حالت ماند بعد دستانش را بر روی زانوانش قرار داد به ارامی بلند شد…گلبرگ سریع از اتاق فاصله گرفت …

شالش را بر روی سرش مرتب کرد تمام خانه را یک بار دیگر از نظر گذراند همه چیز مرتب بود اصلا دوست نداشت در مقابل مهمانش که اولین بار به خانه اش می امد بی نظم به نظر برسد…
دیروز وقتی با سامان صحبت کرده بود کاملا متوجه شده بود او بسیار جدی به یاسمین فکر میکند از او خواسته بود یاسمین را به خانه اش دعوت کند تا بیشتر با او اشنا شود…سامان گلبرگ را از خواهرانش به خود نزدیک تر میدید و یاسمین باید اول از دید او تائید میشد…
بوی غذایش همه خانه را پر کرده بود …غروب هم با حوصله کیک شکلاتی درست کرده بود تا با قهوه سرو کند دوست داشت همه چیز ایده ال به نظر برسد…

بر روی کاناپه دوست داشتی اش نشست شالش را بر روی میز پرت کرد ..شب خوبی را گذرانده بود یاسمین دختره خون گرم ومهربانی بود و همچنین خوش رو و زیبا …
گلبرگ با یاد اوری لحظه ای که سامان برای باز کردن در کنسرو ذرت دستش را بریده بود و یاسمین هراسان خودش را به اشپز خانه رسانده بودو با چشمان اشکی اصرار داشت سامان را به بیمارستان برسانند،لبخندی بر لبانش نشست…سامانِ سواستفاده گر هم چقدر برایش ناز کرده بود وکلی اه و ناله راه انداخته بود دسته اخر هم با گوشمالی گلبرگ ساکت شده بود…
فهمیدن اینکه قلب یاسمین هم گیر سامان است کار سختی نبود این را به راحتی میتوانست از نگاه بی پروا سامان و گلگون شدن های ناگهانی یاسمین در مقابل شیطنت های سامان متوجه شد…چیزی که برای گلبرگ جالب بود یاسمین با وجود زندگی در خارج از ایران و روابط ازادش لباس کاملا مناسبی به تن داشت و در برخوردش با سامان با متانت دخترانه ای رفتار میکرد .
گلبرگ برای سامان خوشحال بود کم و بیش از شیطنت هایش باخبر بود وامار دوست دخترهای رنگارنگش را هم داشت و هیچ وقت فکر نمی کرد به این زودی دم به تله دهد و پاسوز عشق شود…
از حالت نشسته به دراز کش در امد و بر پهلوی چپش خوابید زانوهایش را در شکمش جمع کرد سرش را بر روی دستانش گذاشت…سامان به او خبر نامزدی خواهر کوچکش سالومه را داده بود که همسن گلبرگ بود حس خوبی داشت سالومه هم مانند سامان خوش قلب بود واز کودکی رابطه خوبی با گلبرگ داشت گلبرگ هم از صمیم قلب برایش خوشحال بود او میدانست در جشن نامزدی اش جایگاهی ندارد حتما ارسلان خان با دیدنش چیزی بارش میکند به همین دلیل عقب نشینی کرده بود…

خسته بود دیشب بر روی کاناپه خوابش برده بود و تمام بدنش خشک شده بود سیمین جون هم با او تماس گرفته بود و برای شام دعوتش کرده بود در ماه چند شب به این دست شب نشینی ها دعوت میشد که برای هر کدام بهانه ای جور میکرد و از زیرش شانه خالی میکرد اما خانه استاد را نمی توانست کنسل کند چیزی هم که بیشتر از همه اذیتش میکرد دیدن دوباره علی رضا بود بعد از جواب منفی که به ابراز علاقه اش داده بود دیگر ندیده بودش و چند ماهی از اخرین دیدارشان میگذشت…
علی رضا برای هر دختری ایده ال بود اما نفوذ به قلب گلبرگ واقعا سخت بود …

_با ورودش همه بلند شدن …سیمین به او نزدیک شد و سخت او را در اغوش کشید…
_خوش اومدی دخترم…
_ممنون…
_دیر کردی کم کم داشتم نگران مشیدم…
_ببخشید امروز تا دیر وقت کلاس داشتم…
_کمتر به فکر پول باش
با شنیدن صدای علی رضا به عقب بر گشت سعی کرد به خود مسلط باشد…
_چه کنیم… همه مثل شما بچه پولدار نیستن…
دستان علی رضا جلو امد وبه رسم قدیم شالش را کج کرد…
_دلم برات تنگ شده بود گلبرگ …
بدون انکه جوابی به او دهد قدمی به عقب برداشت و به سمت جمعیت چرخید…
خسته بود وعصبی…نگاه گاه و بی گاه علی رضا اذیتش میکرد …هنوز امادگی دیدنش را نداشت…با بلند شدن صدای گوشی اش نگاهی به صفحه ان انداخت با دیدن نام اریان از جایش بلند شد وارد حیاط شد بر روی پله سوم نشست…
_سلام
_سلام بی موقع مزاحم شدم
_نه خواهش میکنم خونه استاد هستم ایشونم دارن برامون حافظ میخونن
_بسیار عالی پس زیاد وقتتو نمی گیرم …راستش تماس گرفتم تا باهات هماهنگی های لازموانجام بدم…می خوام برای اخر هفته بچه ها رو ببرم لواسون…باغ بزرگی رو برای بچه ها اماده کردم تا یه چند ساعتی ازفضای شهری دور باشن…. من همه امکاناتشو فراهم میکنم فقط برنامه ریزیش با تو…
_واقعا عالیه بچه ها خیلی خوشحال میشن …اتفاقا خیلی وقت بود همچین موقعیتی نداشتیم تا بچه ها رو به خارج شهر ببریم…
_پس به من اطلاع بده…
_بله حتما…البته من الان داره یه کوچولو حسودیم میشه…
_حسودی ؟؟؟
_ بله… حسودی… شما با این همه محبتی که به بچه ها میکنین دیگه جایی برای ما نذاشتین…همین جوریشَم منو میبینن روزی صد بار ازشما می پرسن…
_پس می تونم به خودم امیدوار باشم …سعی میکنم تا اخر هفته بهشون سر بزنم… وقتی تو جمعشون قرار میگیرم حس خوبی دارم…برای اخر هفته بهشون قول دادم براشون ساز دهنی هم بزنم…
_سارا دیروز یه چیزایی بهم گفت… نقشه هایی هم براتون داشتن دیگه امکان نداره بتونین از زیرش بزنید …
_فکر کنم…


مکالمه خوبی بود از تنش درونی اش کاسته بود با اریان میشد ساعت ها صحبت کرد وخسته نشد گلبرگ با خود فکر کرد صدایی زیبایی هم دارد بم و جذاب…
_تو این سرما بیرون نشستی
هین بلندی گفت به عقب برگشت و چشم به قامت بلند علی رضا دوخت
_ترسوندمت
_مهم نیست
_لاغرشدی…سامان میگفت دیگه وقتی برای خودت نذاشتی…یه نگاه به خودت کردی… چیزی ازت باقی نمونده…
_من برم داخل خیلی وقته بیرونم استاد ناراحت میشه..
_بشین گلبرگ دارم باهات حرف میزنم…
_قراره با این حرفا به کجا برسیم …من همیشه همین طوری بودم چیز عجیب و جدیدی نیست…این یه مدتم درگیر نمایشگام بودم یه مقدار ضعیف شدم…
_اتریش بودم ارمین خبرشو بهم داد…تبریک میگم …فکر میکردم تو اولین نمایشگات حضور دارم اما…
_من واقعا سردمه میرم داخل…
_فرار کن…
_فراری در کار نیست… وقتی می دونی این مکالمه جز دلخوری چیزی به همرا نداره چرا اصرار به اِدامَش داری
_من باید به جواب برسم…
_چه جوابی …دارم فکر میکنم این همه سال اشتباه شناختمت…علی رضایی که من میشناختم همیشه برای نظرم احترام قائل بود بی دلیل و برهان قبول میکرد اما الان…
_من میخوامت گلبرگ…
_من این خواستنو نمی خوام…. الانم میخوام برم داخل بی حرف …
ممنون سیمین جون شب خوبی بود…
_امیدوارم …من که همش احساس کردم کلافه ای …
_نه یه مقدار خسته ام…
_یه کم به خودت استراحت بده …جوونی کن …
_سعیمو میکنم …ممنون برای پذیرایتون…
_به ما سر بزن خوشحال میشیم…
_حتما من با دیدن شما و استاد انرژی میگیرم…..اگه زحمتی نیست با اژانس تماس میگیرن دیر وقته…
_من می رسونمت…
پووف عصبی کشید…باز هم علی رضا…تمام شبش را به گند کشیده بود…احساس میکرد نسبت به صدایش الرژی پیدا کرده است….
_ممنون مزاحمت نمیشم
_خودت می دونی که نیستی…
سیمین:اره عزیزم با علی رضا بری خیال منم راحت تره…

از زمانی که سوار ماشین شده بود اخم مهمان صورتش بود حتی نیم نگاهی هم به علی رضا نیداخته بود اما صدای نفس های عصبی و کلافه اش را به خوبی تشخیص میداد
-ساکتی؟؟؟
_چی بگم؟؟؟
_قبلا حرف برای گفتن زیاد داشتی..من همون علی رضام گلبرگ…همونی که ساعتها از ارزوهات براش میگفتی…چرا به اینجا رسیدیم
_تو باعث شدی…
_چی گفتم مگه،که اینطوری مجازاتم میکنی…بعد از اون نه تند و تیزی که به ابراز علاقم دادی تصمیم گرفتم ازت دور شم تا فراموشت کنم …تمام این چند ماه هم تو اتریش تمرین فراموشی میکردم اما نشد نتونستم… تصمیم گرفتم برگردم تلاشمو بکنم حداقل خیالم راحت باشه خواستمو نشد…نمی خوای چیزی بگی ؟؟؟
_جواب من هنوزم همون نه تند و تیزه…
_چرا؟؟؟
_چون نلرزیده …علی من دوست دارم خیلی هم دوست دارم اما عشق نه…من عاشقت نیستم من هیچ وقت با دیدنت قلبم نلرزیده هیچ وقت خودمو کنارت تجسم نکردم…من یه نقاشم…من… من تو دنیایی از رنگ ها زندگی میکنم تو دنیایی از خیال و رویا و تو هیچ وقت تو دنیای خیالی من شاهزاده سوار بر اسب نبودی… یعنی هیچ کس نبوده…
_چی کم دارم که هر دفعه پَسم میزنی
_بحث کم وزیاد نیست…مشکل منم که نمی تونم دل ببندم پای احساسم میلنگه…هنوز اون تلنگره به قلبم نخورده که بیدارش کنه…
وقتی ماشین از حرکت ایستاد به سمت پنجره برگشت نگاهی به در خانه اش انداخت…
_بهم زمان بده
_همان طور که از ماشین پیاده میشد در جواب او گفت…عشق به زمان احتیاج نداره…
خودش هم به حرف هایش ایمان نداشت هیچ وقت عشق را لمس نکره بود و نمی دانست رسم عاشقی چگونه ست خودش هم میدانست تلنگری وجود ندارد و او همیشه تنها می ماند غافل از اینکه سرنوشت برایش چیز دیگری رقم زده است…


سرش درد میکرد علی رضا را دوست داشت ساعت های خوبی را در کنار هم گذرانده بودند روزها از دانشگاه تا ایستگاه مترو پیاده میرفتند از ارزوهایشان حرف میزدند از دنیایی که پیش رو داشتند همیشه برایش احترام قائل بود هیچ وقت با لحن تند با اوصحبت نکرده بود اما نمی خواست کش دار شود یک بار برای همیشه باید تمامش میکرد…غلتی زد بر روی پهلوی چپش خوابید سعی کرد فکر علی رضا از سرش خارج کند فردا باید با الهه تماس میگرفت قرار اخر هفته را میگفت تا او پی گیر کارها باشد ….

پشت در کلاس اریان ایستاد صدای کلاویه های پیانو به وضوح به گوش میرسید دستی بر مقنعه اش کشید بر روی سرش مرتب کرد موهایش را به داخل فرستاد… وقتی از ظاهرش مطمئن شد چند ضربه به در زد به ارامی وارد شد اریان پشت به در ایستاده بود با شنیدن صدای در بر روی پای راستش چرخید با دیدن گلبرگ لبخندی زد به او نزدیک شد

_سلام

-سلام
_اومدم باهاتون صحبت کنم زیاد وقتتون رو نمی گیریم
_عجله داری؟؟؟

_نه

_خوبه… بشین تا نیم ساعت دیگه کلاس تموم میشه صحبت میکنیم…

صندلی را به ارامی کنار کشید واو را دعوت به نشستن کرد

گلبرگ گذر زمان را لمس نمی کرد انگشتانش هوس کرده بودند بار دیگر بر روی کلاویه ها برقصند …به پیانو دیواری گوشه حال خانه اش فکر کرد چهار سالی میشد پشت ان ننشسته بود… درست بعد از مرگ پدر ومادرش …سوزش اشک را به خوبی در چشمانش احساس می کرد سرش را به سمت سقف بلند کرد نفس عمیقی کشید

_گلبرگ

نگاهش را از سقف بلند اموزشگاه گرفت به چشمان زلال اریان چشم دوخت اولین بار بود اسمش را از زبان این مرد میشنید

_داری اذیت میشی بیرون منتظرم باش

_نه خوبم

_پاشو دختر خوب …نیستی

سوییچ را از کتش بیرون کشید مقابل او گرفت

_تو ماشین منتظرم باش

_نه…ممنون بیرون منتظرتون میمونم

-بگیر
_اخه درست نیست
اریان با سماجت مقابلش ایستاد:بگیر تو ماشین منتظرم باش
گلبرگ به ناچار قبول کرد از در خارج شد وتا لحظه اخر نگاه کَنکاش گر شاگردان اریان را بر روی خود سنگین میدید…
هنوز هم به نظرش درست نبود به تنهایی سوار ماشین اریان شود اگر هم سوار نمیشد بی شک اریان از او ناراحت میشد چند قدم از ماشین فاصله گرفت دختر جوانی که لیوان بزرگی دردست داشت و بخار غلیظی از ان بلند میشد از مقابل او گذشت و نظر گلبرگ را به کافی شاپ کنار اموزشگاه جلب کرد در این هوای سرد شیر کاکائو داغ عجیب میچسبید لازم هم نبود سوار ماشین اریان شود …
با دو لیوان بزرگ کرم رنگ از کافی شاپ خارج شد به اریان که به ماشین تکیه داده بود و با پای راستش برو روی زمین ضرب گرفته بود نزدیک شد یکی از لیوان ها را به سمتش گرفت…
_بفرمایید…گفتم تو این هوای سرد یه چیز گرم میچسبه امیدوارم دوست داشته باشید…
_ممنون…
_خیلی وقته منتظرین
اریان همان طور که ماشین را دور میزد به نه کوتاهی بسنده کرد
سکوت ماشین کش دار شده بود طبق معمول به دلیل بی خوابی های شبانه خواب چشمان گلبرگ را فرا گرفته بود نمی دانست چه سِری وجود دارد تا سوار ماشین اریان میشد خواب مهمان چشمانش میشود سرش را به سمت شیشه برگردانند خمیازه نامحسوسی کشید…
نگاهی به دستان اریان انداخت انگشتان کشیده اش دور فرمان قفل شده بود دستان مردانه ای داشت برعکس بسیاری از جوان های امروزه دستانش ظرافت زنانه ای نداشت بلکه قوی و تو پر به نظر میرسید چندی پیش در یکی از مجلات خوانده بود مردانی که انگشت حلقه شان از انگشت اشاره دستشان بزرگتر است جذابترند…. نگاه دقیق تری به دستان اریان انداخت …البته بدون در نظر گرفتن دستانش هم میشد به جذابیت او اعتراف کرد تضاد تیرگی موهایش و ابی چشمانش قطعاعامل اصلی این جذابیت بود گلبرگ با خود افزود ابی چشمانش اصلا هم لوس نیست و برای یک مرد سنگین است …باید پرتره ای از او میکشید از ان دست چهره ها بود که کار بر روی ان لذتبخش بود و جا برای کار زیاد داشت… نگاه دوباره ای به دستان اریان انداخت سعی کرد به خاطر بیاورد که چگونه بر روی کلاویه ها سُر میخوردند …
با هدایت ماشین به داخل پارکینگ رستوران بزرگی به خودش امد چشمان پر سوالش را به اریان دوخت…
_هم حرف میزنیم هم شام میخوریم من واقعا گرسنمه…
لحن وجملات اریان جای هیچ گونه اعتراضی را به گلبرگ نمی داد….
از ماشین پیاده شد شانه به شانه اریان وارد رستوران شد…. انتخاب اریان برایش جالب بود شاید اگر کسی دیگر بود ترجیح میداد همراه جوانش را برای اولین بار مهمان رستوران شیکی کند با ان لیوان های پایه بلند کریستالش،نه سفره خانه ای سنتی …حتما قرار بود دیزی هم بخوردند البته گلبرگ با دیزی مشکل نداشت اتفاقا هوس هم کرده بود ….
مقابل هم بر روی تخت کوچکی نشستند…گلبرگ ال استار های مشکی اش را از پا خارج کرد چهار زانو نشست نگاهی به اطراف انداخت جای زیبایی بود البته فضا سازی خوبی هم داشت حوض بزرگ شش ضلعی هم در وسط قرار داشت به گونه ای که از همه تخت ها به ان دید داشت…اریان بی حرف منو را مقابل گلبرگ گرفت…
_مگه نیومدیم دیزی بخوریم …
اریان لبخندی زد دستهایش را در هم قفل کرد و به پشتی تکیه داد وسفارش دیزی داد…
نگاه گلبرگ دوباره به سمت دستان اریان کشیده شد سعی کرد به خاطر بیاورد که برای اولین بار دستان اریان را لمس کرده چه حسی داشته…
_قرار بود صحبت کنیم
با صدای اریان تکانی خورد…چه مرگش شده بود این افکار بی سرو ته از کجا به مغزش تزریق میشد…
_بله بله…غروب با الهه حرف زدم هماهنگی های لازمو کرده بود دیگه مشکلی نیست…
_خوبه… فردا صبح ماشین میاد کلبه دنبالتون …من امشب میرم فردا لواسون میبینمتون
_باغ خودتونه
_خانوادگیه
وقتی سینی حامل دیگچه های دیزی مقابلشون قرار گرفت هر دو سکوت کردند…
گلبرگ نگاهی به عقب ماشین انداخت از زمانی که سوار شده بودند یک لحظه هم ساکت نشده بودند صدای دست زدن وشعر خواندشان تمام ماشین را پر کرده بود انگار نه انگار 8 صبح بود حالا اگر برای رفتن به مدرسه ان هارا بیدار میکردند هر کدام به دنبال بهانه ای بودند تا از زیرش در روند و در نهایت هم لب از لب باز نمی کردند هر کدام گوشه ای ولو میشدند…
خدا شکر اسمان هم با انها راه امده بود در صبح زمستان همچین هوایی کمی بعید به نظر میرسید گرمای خورشید به خوبی احساس میشد…. با قرار گرفتن دستان کوچکی بر روی پایش، تکانی خورد و جهت نگاهش را تغییر داد…
_چرا از روی صندلیت بلند شدی سارا جان… ماشین ترمز میکنه می افتی…
-گلبرگ جون
_جانم
_عمو سام مگه نمیاد
_چرا عزیزم
_پس کجاست
_زودتر از ما رفته تا باغو برای ورود شما شیطونا اماده کنه…حالا شما هم مثل یه خانم برو بشین سره جات

سارا سری تکان داد وبه جای خود بازگشت… مهر استاد جوان در دل کوچک همه بچه ها نشسته بود انقدر بی ریا محبت میکرد که برای همه عزیز بود …

اریان در حالی که کاپشن و شلوار مشکی طوسی به تن داشت به سمت انها امد گلبرگ مشغول بچه ها بود که سر از پا نمی شناختند و ار پله ها به پایین میپریدند…._

_سلام عرض شد

_سلام …ببخشید بچه ها اینقدر خوشحالن که اصلا حواسشون نیست میترسم بیافتن

_کاریشون نداشته باش بذار راحت باشن

_اخه میترسم براشون اتفاقی بیافته

_نگران نباش به خاطر بارون دیروز زمین نرمه اتفاقی براشون نمی افته

گلبرگ قدمی به عقب برداشت

با صدای بوق ممتد ماشینی هر دو به عقب برگشتند با چهره خندان سامان مواجه شدند…

_سامان اینجا چی کار میکنه…

_من بهش گفتم
بی شک امروز با حضور سامان بیشتر خوش میگذشت…

به دو گروه تقسیم شده بودند اریان و سامان در یک گروه گلبرگ و الهه هم در گروه دیگر بودند بچه ها هم بین دو گروه تقسیم شده بودند طبق سکه ای که انداخته بودند گروه گلبرگ وسط بودند سامان به خوبی می دانست گلبرگ در این بازی بی رقیب است و به خاطر اندام ریزش و جست و خیزش به سختی می توان او را هدف گرفت به همین دلیل زیاد از گروه بندی راضی نبود وشروع به کرکری خواندن کرده بود…


نیم ساعت از شروع بازی نگذشته بود که همه بچه ها رو زده بودند وفقط گلبرگ وسط بود نفس هایش به شماره افتاده بود ولی نمی خواست جلو سامان کم بیاورد بچه ها از کنار زمین او را تشویق میکردن با لبه ی آستینش عرق پیشانی اش را پاک کرد وکمر راست کرد تا بنا گوش سرخ شده بود سامان ناگهان توپ را در هوا چرخاند و به طرف او پرتاب کرد گلبرگ چرخشی به کمرش داد توپ با شتاب از کنارش گذشت صدای جیغ و داد بچه ها اوج گرفت …

گلبرگ به سمت انها برگشت به صورت نمایشی گوشه مانتو اش را گرفت تعظیمی کرد…

توپ بعدی را اریان به ارامی پرتاب کرد که صدای فریاد سامان بلند شد…

_اه…خوب پرت کن دیگه سام … نمیبینی چه دور بر داشته …


گلبرگ خنده بلندی کرد و رو به سامان گفت:


_حرص نخورعزیزم …بازیه دیگه…البته تلاش شما هم قابل تحسینه…استادم همه سعیشون میکنن اما خوب…


و با سرتقی تمام شانه اش را بالا انداخت لبخند شیرینی بر لبانش نشاند سرش را به سمت شانه چپش خم کرد …سامان از فرصت استفاده کرد توپ را محکم به سمت او پرتاب کرد تا گلبرگ متوجه شود و تکانی به خود دهد توپ محکم به سینه اش بر خورد کرد از شدت ضربه نقش زمین شد


اولین کسی که به سمت او دوید اریان بود کنارش نشست دستش را دور شانه او حلقه کرد سرش را بالا اورد …
_گلبرگ خوبی؟؟؟
با شرم سرش را زیر انداخت هنوز سینه اش از ضربه ی محکم توپ می سوخت اما لب به دندان گرفت

_بله خوبم یه درد انی بود

_بریم دکتر

_نه نه خوبم

_گلبرگ

سرش را به سمت سامان که باچشمان اشکی کنار او نشسته بود چرخاند با تعجب گفت:

_خوبم سامان نگران نباش… اما منتظر تلافی باش…
_به خدا نمی خواستم محکم بزنم…اصلا نمی دونم چرا…
_اما زدی
اینبار گلبرگ سرش را به سمت اریان چرخاند که با خشم به سامان چشم دوخته بود…
دستانش را ستون کرد و ارامی در جای خود نشست همه او را دوره کرده بودند با نگرانی به او چشم دوخته بودند…
_خوبم…
در واقع خوب نبود بیش تر از سوزش سینه اش سوزش شانه اش او را کلافه کرده بود…

 


مطالب مشابه :


رمان قرعه به نام سه نفر 5

رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود مخصوص موبایل,رمان به در انداختم یکی




رمان قرعه به نام سه نفر 7

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان بودی اره؟ چار دیواری اختیاری؟ فکر




رمان تاوان بوسه های تو-8-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان خودم و بیشتر به در می چسبونم برای




رمان گلبرگ – 3

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه دانـلـــــــود رمــــ رمان گمشده ای در عشق




آقای مغرور ،خانم لجباز 12

قصــــر رمـــــــان . برای این لباس تنگ شده معمول پرید وسط عشق کردنای من!ولی




قسمت 15 و 16 و 17 قلب شیشه ای

این وبلاگ منبعی برای انتشار داستان های من می باشد همچنین در کنار رمان های خودم رمان عشق




برچسب :