کرامات شهدا (قسمت سیزدهم)
نان آور خانه
بعد از شهادت همسرم «شهيد
محمدعلي پلنگيكتولي» هر سال، فاميل دور هم جمع ميشديم و مراسمي
ميگرفتيم. در يكي از اين سالها كه گوشت سهميهبندي شده بود، و به سختي
پيدا ميشد، به هر دري كه زدم، و هرجا كه سفارش كردم، گوشت پيدا نكردم، به
ذهنم رسيد كه عدسپلو بدون گوشت درست كنم، يا براي مدتي مراسم را عقب
بيندازم. از طرفي هم از اينكه نميتوانستم مراسم سادهاي بگيرم، خيلي
ناراحت بودم.
شب با ناراحتي خوابيدم، همسرم را در خواب ديدم كه آمد و گفت: «زهرا اصلاً
نگران نباش، همه را دعوت كن و مراسمت را بگير، فردا همه چيز درست ميشود».
صبح كه شد اول وقت، يكي در زد. در را باز كردم، يك نفر غريبه بود. يك ران
بزرگ گوشت به من داد و گفت: «اين را بگير و مراسمت را برگزار كن».
من ميخواستم قيمت گوشت بپرسم كه او خداحافظي كرد و رفت.
راوي : زهرااشرفي
نذرصلوات
رسم بود كه بچهها براي
سلامتي و صحت خودشان و ساير مجروهان و بيماران در جبهه، نذر صلوات ميكردند
و صبحها دسته جمعي آيةالكرسي ميخواندند، همچنين آيهي (امن يجيب...)
را.
يكي ديگر از اين قبيل نذرها، نذر عزيمت به مشهد مقدس بود، براي رفع مشكلات و شفاي عاجل دوستان و عزيزان گرفتار و دردمند.
نشان شهادت
براي شناسايي به منطقهي
چنانه رفته بوديم. شرايط بسيار سختي بود. نه غذا به اندازهي كافي داشتيم و
نه آب. طلبهاي با ما بود كه سختي بر او بسيار فشار ميآورد و او از اين
موضوع ناراحت بود و ميگفت: «من بايد خودم را بسازم.»
يك روز او را
بسيار سرحال ديدم، پرسيدم: «چه شده؟ اينطور سرحال شدي!» پاسخ داد: «ديشب
وقتي استتار كرده بوديم، در خواب، صحراي وسيعي را در مقابلم ديدم و آقايي
را كه صورتش ميدرخشيد.» به احترام ايشان ايستادم و سؤال كردم «آقا عاقبت
ما چه ميشود؟»
فرمودند: «پيروزي با شماست ولي اگر پيروزي واقعي را
ميخواهيد، براي فرج من دعا كنيد.» باز پرسيدم: «آقا من شهيد ميشوم؟»
فرمودند: «اگر بخواهي، بله. تو در همين مسير شهيد ميشوي، به اين نشاني كه
از سينه به بالا چيزي از بدنت باقي نميماند. به برونسي بگو پيكرت را به قم
ببرد و به خانواده برساند.»
اين طلبه وصيتنامهاش را نوشت و از شهيد
برونسي خواست كه هر وقت شهيد شد، جنازهاش را به قم برساند. چند روز بعد
دشمن متوجه حضور ما شد و ما را به گلوله بست. طلبهي جوان شهيد شد و از
سينه به بالا، چيزي از بدنش نماند.
راوي : محمد قاسمي
نمازگردان
سيدمحمد اعتقاد محكم و
استواري داشت و در اوقات نماز خيلي مراقبت مينمود، حتي بعد از شهادتش نيز
زمان نماز را به نيروها يادآوري ميكرد.
يكبار كه گردان به خاطر
عمليات سنگين شبانه، صبح خوابش برد، يك نفر از بچهها، قبل از اينكه نماز
قضا بشود، گردان را بيدار كرد و گفت: «من الآن آقا سيد (1) را خواب ديدم
كه زمان نماز را به من گوشزد كرد.» همه بيدار شدند و نمازشان را خواندند.
1- شهيد سيدمحمد زينال حسيني
راوي : همرزم شهيدآقاي صمدزاده
نور
درعمليات بيت المقدس به سختي مجروح شدم تركش به پايم اصابت كرده بود و فقط فرياد زدم: يا مهدي(عج) درد زيادي داشتم نميدانم چرا احساس كردم نوري در مقابلم درخشيد امام خميني هم پشت نور بود نور نزديكتر شد. دستي بر شانه ام گذاشت سبك شدم گوئي تمام دردها از جانم بيرون رفت نور به من گفت:«پسرجان تو شهيد نمي شوي پس آن نور و امام از كنارم دور شدند نميدانم چقدرگذشت اما وقتي چشمهايم را بازكردم روي تخت بيمارستان بودم.
منبع :كتاب بي كرانه هاراوي : شهيدرنجبري
نيت عاشقانه
روزي از «رضا» پرسيدم: تا به
حال چند بار مجروح شدهاي؟ تبسمي كرد و گفت: يازده بار! و اگر خدا بخواهد
به نيت دوازده امام، در مرتبهي دوازدهم شهيد ميشوم.»
او همانطور كه وعده داده بود، مدتي بعد در منطقهي «شرهاني» به وسيلهي تركش خمپاره راه جاودانگي را در پيش گرفت.
راوي : همسر سردار شهيد «رضا چراغي» _ فرمانده ي لشگر محمد رسولالله (ص)
نيمه ي سيب
در منطقهي عملياتي "فاو" در
خط مقدم بيرون از سنگر با شهيد غلامعلي آخوندي كه پيرمرد 60 سالهاي از
اهالي روستاي بابا عرب جهرم و مسئول تداركات گردان تازه تأسيس فاطمهالزهرا
(س) از لشگر المهدي (عج) بود، ايستاده بوديم و صحبت ميكرديم.
آخوندي
بين بچههاي گردان سيب تقسيم كرده بود، خودش هم سيبي در دست داشت كه در حال
خوردن آن به بچهها گفت: نگاه كنيد من جلوي چشمان شما نصف اين سيب را
ميخورم ولي تا چند لحظهي ديگر نصف ديگرش را در آن دنيا ميخورم.
نزديك اذان ظهر بود ناگهان صداي سوت خمپارهاي، هركس را به گوشهاي كشاند.
پس از انفجار متوجه شديم، پيرمرد پاك نهاد روستايي بلافاصله بعد از اصابت
تركش به شهادت رسيد. طوري كه هنوز نيمي از سيب باقي مانده بود.
راوي : غلام رضا عارفيان
وادي رحمت
3 روز مانده به چهلم علي،
وصيتنامهاش به دستم رسيد. وصيتنامه را باز كردم. علي نوشته بود: «پدر
جان من دوست دارم كه در وادي رحمت در كنار ساير دوستانم به خاك سپرده شوم».
اما وصيتنامه دير به دست ما رسيد و ما علي را در قبرستان ستارخان دفن
كرديم. احساس ملامت ميكرديم. به هر كجا سرزدم تا اجازهي انتقال جنازهاش
را بگيرم، موفق نشدم. از امام اجازهي نبش قبر خواستيم، اما اجازه ندادند،
ناچار گذاشتيم جنازه در همان قبرستان ستارخان بماند، اما هر وقت علي را در
خواب ميديدم، ميگفت: «هرچه احسان داريد، به وادي رحمت بياوريد. من در
آنجا كنار دوستانم هستم و فقط به خاطر شما به قبرستان ستارخان ميآيم.»
اين شد كه پنجشنبهها به وادي رحمت ميرفتم و بعدازظهرها به ستارخان. تا
اينكه 13 سال بعد از طرف شهرداري خبر آوردند كه گورستان جادهكشي ميشود،
بايد اجساد و اموات انتقال پيدا كنند. درست در سالگرد شهادت علي براي
انتقال جنازهي او به قبرستان ستارخان رفتيم. بر سر مزار حاضر شديم و خاك
آن را برداشتيم. به سنگها كه رسيديم، خودم خواستم كه روي سنگها را جارو
كنم تا خاك به استخوانها و روي جنازه نريزد.
سنگ اول را كه برداشتم، بوي عطر شهيد بيرون زد كه بچهها به من گفتند:
«حاجي گلاب ريختي؟» گفتم: «نه، مثل اينكه اين بو از قبر ميآيد،» عطر
جنازه همهجا را گرفت. سنگها را كه برداشتم نايلون را بلند كردم، ديدم
سنگين است. آن را بغل كردم، ديدم كه سالم است. صورتش را داخل قبر زيارت
كردم. مثل اين بود كه خوابيده است و همين شامگاه او را دفن كردهايم.
با ديدن اين صحنه يك حالت عجيبي به من دست داد، قسمت سبيلهايش عرق كرده و
سالم بوده و در همان حال مانده بود. موهاي صورتش و سبيلهايش هنوز تازه
بود. موها و پلكها همه سالم بودند. مثل اين بود كه در عالم خواب است. دستم
را كه انداختم به نايلون پاييني، چند تا از انگشتهايم خوني شد، مادر علي
هم اصرار كرد كه او را زيارت كند؛ وقتي خواستيم پيكر شهيد را لاي پارچهاي
بپيچيم، مادر علي گفت: «بگذاريد صورتش را ببوسم، من هنوز صورتش را
نديدهام.» يعقوب پسرم گفت: «كمي آرام باش مادر!» خواستم كه نايلون روي
صورتش را باز كنم كه در وادي رحمت مانده بود، دستم خوني شد. پسرم سالها در
انتظار ملحق شدن به دوستانش در وادي رحمت مانده بود.
راوي : پدرومادرشهيدعلي ذاكري
وتوآنجاهستي
دچار مشكل بزرگي شده بودم به
هركسي كه فكرمي كردم، مراجعه كردم. اما فايده اي نداشت. ديگر داشتم از پاي
درمي آمدم تا اينكه يك روز عصركه براي اقامه نماز به مسجد رفته بودم، به
ياد روزهاي جنگ افتادم و به ياد طمراس چگيني فرماندهي خوبمان....
شب هنگام در خواب جنگلي تيره و خزان زده ديدم. در تاريكي پيش مي رفتم كه
صداي عجيبي را از پشت سرم شنيدم هنگاميكه رويم رابرگرداندم، گرگ بزرگي را
ديدم كه دندان هاي تيزش برق مي زد و به همراه تعداد زيادي گرگ كوچكتر به
طرف من حمله ور شدند. هرچه مي دويدم گويي گرگ ها فاصله شان با من كمتر مي
شد. در يك لحظه فرياد كشيدم: «طمراس!، طمراس كمكم كن!»
و چشمانم را بستم وقتي دوباره آنها را گشودم، گرگ ها باترس به سمت سياهي
جنگل فرار مي كردند. آسمان پرستاره بود، و ماه در قلب آن ميدرخشيد.
دستي به شانهام خورد برگشتم و طمراس را ديدم. گريهام گرفت گفتم بالاخره آمدي...
و او بيآنكه چيزي بگويد، به جايي اشاره كرد. از جا برخاستم و به آن سمت رفتم.
چند روز بعد از آن خواب قشنگ «زيبا» مشكل كارم برطرف شد و من آرام و خشنود از طمراس بسيار تشكر كردم.
وصال آسماني
شانزده سال بيشتر نداشتم كه
«محمدرضا غفاري» براي خواستگاري به منزل ما آمد، گويي كار خدا بوده كه مهر
خاموشي بر لبم نشست، و او را بهعنوان همسر آيندهي خود قبول كردم .
پس از ازدواج وقتي از او پرسيدم، اگر من پاسخ مثبت نميدادم، چه ميكردي؟
با خنده گفت: قسم خورده بودم، تا هشت سال ديگر ازدواج نكنم. دقيقاً هشت سال
بعد با عروج آسمانياش سؤال بيپاسخم را جواب داد.
هنوز وجود او را در
كنار بچههايم احساس ميكنم. درست پس از شهادت محمدرضا دربارهي سند خانه
مشكل داشتيم، يك شب او را در خواب ديدم كه گفت: «برو تعاوني، نزد آقاي... و
بگو... در اينجا، تأملي كرد و گفت نه نميخواهد، شما بگوييد، مشكل را
خودم حل ميكنم. ناگهان از خواب بيدار شدم.
چند روز بعد وقتي به سراغ تعاوني رفتم، گفتند: ما خودمان از مشكلاتان خبر داريم، همهي كارهايش در دست بررسي است.
راوي : همسر شهيد محمدرضا غفاري
وصيت علي
پس از شهادت شهيد علي قمي كردي، تلاش خانوادهاش براي يافتن وصيتنامه بي نتيجه ماند، تا اينكه يكي از همرزمان شهيد شهيد به نام «محمود كاوه» درخواب علي را ديد كه به او ميگفت:«وصيتنامه من بين برگه هاي يكي از كتابهايم قرار دارد». كاوه هم بر طبق خوابي كه ديده بود، به منزل شهيد در پيشواي ورامين رفته، به آدرسي كه علي گفته بود، مراجعه نموده و وصيتنامه را پيدا كرد».
منبع :كتاب ستارگان آسمان گمناميوعده ي ديدار
در سال 1373 شب جمعه در خواب
ديدم كه با شهيد سيدمرتضي آويني در حوالي منطقهي فكه در زميني چمنزار و
پر از شقايق قدم ميزنم. (قبلاً فقط او را يكبار ديده و دربارهي روايت
فتح با ايشان صحبت كرده بودم) حين صحبت كردن، سيد گفت: «ادامهي صحبتها
بماند براي بعد كه همديگر را ميبينيم، من حالا كار دارم.
پرسيدم: كجا؟
كي؟ گفت: «انشاالله بعد ميبينمت» به او اصرار كردم، گفت: «فردا.»
پرسيدم: «كدام فردا؟» گفت: «همين فردا صبح.» گفتم: «آقا مرتضي شما شهيد
شدهاي. من چهطور شما را فردا ببينم؟» گفت: «شما چهكار داري؟» پرسيدم:
«پس دقيقاً بگو چه ساعتي و كجا؟» گفت: «ساعت 9 صبح نزديك پل كرخه منتظر تو
هستم» و در همان لحظه از نظرم رفت.
وقتي صبح از خواب بيدار شدم،
نميدانستم با اين وعده چهكار كنم. آيا سيدمرتضي سر قرار ميآيد يا نه!
بالاخره ساعت 7:45 تصميم گرفتم هر طور شده خودم را به سر قرار برسانم. مسير
را با سوار و پياده شدن ماشينها طي كردم تا اينكه بعد از طي 800 متر
پياده به پل رسيدم؛ ولي هيچكس نبود.
ساعت 9:10 دقيقه را نشان ميداد.
از سربازها پرسوجو كردم اما كسي را نديده بودند. به آن طرف پل برگشتم،
ناگهان بغضم تركيد و گريه كردم كه ديدم كسي به اسم كوچك مرا صدا ميزند:
شما شاهرخ هستيد. مگر شما منتظر سيدمرتضي نبودي؟
ايشان از يك ربع به
ساعت 9 تا ساعت 9:5 دقيقه منتظر ايستاد، وقتي ديد تو نيامدي به من گفت:
«متأسفانه بيشتر نميتوانم بايستم و يك يادداشت برايت گذاشت.» او قسمتي از
زمين را به من نشان داد كه با چوب روي آن نوشته شده بود:
«بسمالله الرحمنالرحيم»
"سيد مرتضي آويني" و بعد هم امضاي معروف خودش را كرده بود و ادامه داد، او
گفت: «به قلاوند بگو به خاطر اينكه حرفم را قبول كند، آمدهام و با او
بدقولي نكردهام. اين دفعه نشد. انشاالله توفيقي ديگر...
ناخودآگاه به
نظرم رسيد كه آن اثر را براي خودم نگهدارم. سر كه برگرداندم آن مرد نبود و
لحظاتي بعد بارش باران چشمانم را در تجسم آن دست خط بارانيتر كرد.
وعده ي شهادت
پس از اينكه به بچهها خبر
رسيد دكتر «رحيمي» شهيد شده است، همهي بچهها دعاي توسل را به ياد او
خواندند. دعا را «محمدعلي» ميخواند. وقتي به نام مقدس امام حسين (ع)
رسيد، دعا را قطع كرد و خطاب به بچهها گفت: «برادرها اگر مرا نديديد حلالم
كنيد، من از همهي شما حلاليت ميطلبم».
پس از اتمام دعا نزد او رفتم، گفتم: «چرا وقت دعا از همه حلاليت طلبيدي؟»
گفت: «وقتي به جبهه آمدم، امام زمان (عج) را در خواب ديدم، ايشان به من
فرمودند: «به زودي عملياتي شروع ميشود و تو نيز در اين عمليات شركت ميكني
و شهيد خواهي شد»».
همينگونه شد، او در همان عمليات (مسلم بن عقيل (ع)) به شهادت رسيد. با
اينكه قبل از عمليات به علت درد آپانديسيت به شدت بيمار بود و حتي
فرماندهان ميخواستند از حضور او در عمليات جلوگيري كنند، ولي او ميگفت:
«چرا شما ميخواهيد از شهادت من جلوگيري كنيد؟»
.
راوي : يكي از همرزمان نوجوان بسيجي شهيد «محمدعلي نكونام آزاد»
مطالب مشابه :
اشتباه من و سلحشور در مورد تاریخ و زمان حضرت یوسف
دوم اینکه طبق اسناد مصری ایمهوتپ دارای قدرت تعبیر خواب نبش قبری در درون این قبر جسدی
شهید حسن هداوند میرزایی...
شهید حسن هداوند میرزایی در تاریخ ۹/8 ای دستور نبش قبر ایشان و دیگر در قبر چشمانشان
تاريخ پيامبران به همراه تصاوير استثنائي
منبع اصلي اين قسمت تاريخ طبري و تاريخ ابن اثير بوده و در به تعبير خواب نبش قبر توسط گروه
مدفن سر حسین بن علی کجاست؟
برخی علمای شیعه به استناد به روایاتی که در کتاب را برای نبش قبر حسین تعبير خواب
کرامات شهدا (قسمت سیزدهم)
از امام اجازهي نبش قبر خواستيم، اما اجازه شب هنگام در خواب جنگلي تيره تعبير خواب.
تحقیقی درباره حضرت رقیه (ع)
مطالبي درباره سحر و خواب و تاويل و تعبير را در خواب مى كس برود، نبش قبر كند و
بررسي قصهٔ " يوسف(ع)"
يوسف در خواب از معبران طلب تعبير ×حزب الله يحذر من فتنة كبيرة وشر مستطير بعد نبش قبر
اهميت ماشين عروس
تضميني وجود ندارد كه اين حمايت تا چه مدت دوام داشته باشد، اما در تعبير را در نبش قبر
مدفن سر امام حسین کجاست؟ و دو مطلب دیگر
برخی علمای شیعه به استناد به روایاتی که در کتاب را برای نبش قبر حسین تعبير خواب
برچسب :
تعبير نبش قبر در خواب