رمان معصوم(3)
هدفون
چاي را به ياد آن وقت ها ، بدون اينکه از چاي صاف کن بگذراند توي ليوان ها ريخت.جريان خروج چاي از لوله ي قوري را تا درون ليوانها با چشم دنبال مي کرد. مي خواست ببيند توي کدام ليوان تفاله چاي ته نشين مي شود.ليوان ها را که توي سيني گذاشت، ليواني را که تفاله ي ته نشين شده ي کمتري داشت، روي عسلي پايه کوتاه جلوي تلويزيون، براي خودش گذاشت.
ليوان ديگر را با تفاله ي سبک شده اي که روي سطح چاي ايستاده بود، به اتاق برد.
هدفون روي موهاي مشکي براق مرد از روي پشتي صندلي گردان مشخص بود.مرد هماهنگ با موسيقي يي که در گوشهايش جريان داشت، سرش را حرکت مي داد و دست راستش نشانگر موس نقره اي کامپيوتر را روي ورق هاي پاسور جابجا مي کرد.
مثل تمام اين چند وقتي که آهنگ گوش دادن هاي شبانه عادتش شده بود، متوجه ورود زن به اتاق نشد.
آرام پيش رفت. سيني چاي رو روي ميز ، جلوي مانيتور گذاشت و چرخيد. توي صورت مرد خيره ماند.نگاه گريزان مرد لحظه اي در قاب چشم هايش نشست و سريع رميد. چشمش به صفحه ي مانيتور بود.روي ورق هايي که پشت سرهم رديف مي کرد.
پشت سرش ايستاد.نااميد دست پيش برد...شانه ي چپ مرد را لمس کرد..فشار داد.سرش را به هدفون نزديک کرد. آهسته هدفون رااز روي سر مرد برداشت و در حاليکه گوش تيز کرده بود تا محتواي آهنگ را بفهمد گفت:
-توي ليوانتو نگاه کن...فردا يه مهمون بلند قد مياد با يه بچه..
-چطور مگه؟؟ کسي زنگ زده که مي خواد بياد؟
-نه بابا.. از روي تفاله چاي ميي گم.. يادته اون وقتها چقدر مي خنديديم به ايم فال چاي؟؟بيا ببين.. يه بلند قد با يه بچه..
-بچه شدي؟؟ کاري نداري که اومدي اينجا خاطره بازي؟
چيزي توي دلش شکست و ريزه ريزه ريخت پايين.
دوباره به حرف آمد:
-بوي هل نمياد؟؟ عرق هل ريختم توي چاي...
-هووووم..نه... بو حس نمي کنم...
مرد هدفون رادوباره روي گوشش گذاشت.زن آرام از اتاق بيرون آمد.ليوان چاي خودش را توي سينک خالي کرد و موبايل را براي فردا صبح کوک کرد..
لبه ي تخت نشست و زانوهايش را بغل کرد. مي دانست اگر به فکر و خيال مجال بدهد، حريف اشکهاي سرآسيمه اش نمي شود. دراز کشيد و پتو را روي سرش کشيد.
هنوز هدفون روي گوش هاي مرد بود. مثل همه ي اين شب ها لرزيدن شانه هاي زير پتو را نمي ديد..!!
اس ام اس 1
اولين بار كه اس ام اس آمد، كاملا مطمئن بودم كه اشتباه شده. دومي و سومي هم مرا به شك نينداخت. اما از اس ام اس دهم به بعد متوجه شدم كسي قصد آزارم را دارد. كسي كه خوب مرا مي شناسد. به گذشته ي من آگاه است و حالم را نيز دريافته.
چيز مهم و دندان گيري در متن اس ام اس ها نبود. يك مشت عاشقانه هاي مبتذل و پيش پا افتاده. از آن هايي كه جوان ها در اتاق هاي چت، براي هم سندآل مي كنند. تشبيه به ماه و خورشيد و قربان صدقه رفتن هاي لوس و خنكي كه هيچ احمقي باورشان نمي كند.
ديگر صداي زنگ اس ام اس تلفنم برايم آزار دهنده شده بود. با شنيدنش دندان روي هم مي ساييدم و با خشم گوشي تاشو را باز مي كردم. گاهي اصلا متنش را نمي خواندم و آني حذفش مي كردم. اما در اكثر مواقع با دقت تك تك كلمات را تجزيه و تحليل مي كردم. مي خواستم از نوع ادبيات نويسنده به شخصيت واقعيش پي ببرم. وقتي به موضوع يا خاطره اي در گذشته ي من ، اشاره مي كرد ، فورا ليستي از افرادي كه در آن خاطره با من سهيم بودند در ذهنم رديف مي كردم و سعي مي كردم بفهمم كدام يك از آنها ممكن است كه دست به چنين كاري بزند. هميشه حرف آخر متن دوبار تكرار مي شد. گاهي ديكته ي كلمات به طرز رقت باري غلط بود . از اين مورد مي توانستم حدس بزنم كه فرستنده دقت لازم را براي نوشتن به كار نمي برد و برايش مهم نيست كه مثلا ضجه را زجه بنويسد يا شعر را شر! اما گاه چنان فيلسوفانه و عقل مدار، خاطرات مرا تحليل مي كرد كه مطمئن مي شدم كه تحصيلاتش كمتر از دكتري نيست. اما در ميان آشنايان من هيچ كس با اين مشخصه نبود.
گاه اين شبهه برايم ايجاد مي شد كه يك عده دور هم نشسته اند و دارند با فرستادن اين پيام ها مرا دست مي اندازند. فكر كردن به اين موضوع حسابي مرا عصبي مي كرد.نمي توانستم تحمل كنم بعد از عمري با پرستيژ زندگي كردن حالا مضحكه ي دست چند آدم حقير باشم. اما در اكثر موارد مطمئن مي شدم كه طرف حسابم فقط يك نفر است. يك نفر كه خوب مي داند چطور مرا به نقطه ي جوش برساند و سپس آرامم كند.
تا زماني كه پيام ها از دايره ي اخلاق خارج نشده بود ، با كسي در اين مورد حرفي نزدم .اما با دريافت اولين اس ام اس وقيحانه اي كه درخواست بيشرمانه اي را در لفافه بيان كرده بود ، شوهرم را در جريان گذاشتم.شوهرم چپ چپ نگاهم كرد و گفت:
"فكر ميكني كي باشه؟"
"هيچ فكري نمي كنم.حتي نمي تونم حدس بزنم"
چشم هايش را به حال عادي برگرداند و گفت:
" اهميت نده. لابد يك آدم مريض هوس كرده سربه سرت بذاره"
با اينكه گفت اهميت ندهم، اما مي دانستم كه براي خودش خيلي خيلي مهم است كه در حريم خانه اش ، ناموسش مورد تعرض ولو مجازي قرار گرفته باشد. با رسيدن هر پيام جديد او را در جريان مي گذاشتم اما او نه تنها اهميتي نمي داد كه مرا هم به ادامه ي بي توجهي تشويق مي كرد.
كم كم متوجه شدم با رسيدن هر پيام فاصله بينمان بيشتر مي شود. اوايل موقع خواب به بهانه ي كمر درد ديگر مرا در آغوش نمي گرفت تا بخوابد. گاهي به زور سرم را روي دستش قرار مي دادم . اعتراضي نمي كرد اما بعد همان را هم از من دريغ كرد. گفت دستم خواب مي رود.
يك هفته بعد رويش را برگرداند و پشت به من مي خوابيد. طاقت نياوردم و اعتراض كردم. در جوابم گفت:
"زيادي حساس شدي. من هميشه همين طوري مي خوابيدم"
نمي خوابيد. هميشه اين طوري نمي خوابيد. متوجه بودم كه همه چيز زير سر اس ام اس هايي است كه مي رسد. تصميم گرفتم ديگر حرفي از رسيدن پيام ها به او نزنم. چند روزي سكوت كرد و چيزي نگفت اما بالاخره به زبان آمد و پرسيد:
"مزاحمت ها قطع شده؟"
جواب دادم:
"نه! ولي نمي خوام با دادن خبرش اعصابت رو بهم بريزم"
يك شب كه از بي محلي ها و كم توجهي هايش به شدت دلتنگ شده بودم بعد از اينكه مطمئن شدم خوابش برده يك دل سير گريه كردم. هي بيني ام را بالا كشيدم و اشك هاي شورم را كه روي لبم سر مي خورد ، قورت دادم. بعد از اينكه كمي سبك شدم رفتم دست و صورتم را شستم . به تخت برگشتم. به سمت من چرخيد و گفت:
" به جاي آب غوره گرفتن ببين چيكار كردي و كجا به كي چراغ سبز نشون دادي كه حالا باز فيلش ياد هندستون كرده"
گريه ام شدت گرفت . صورتم را بين دستهايم پنهان كردم و از ته دل زار زدم. بالشش را برداشت و از تخت پايين آمد. از داخل كمد ديواري يك پتوي نازك برداشت و رفت روي راحتي سه نفره ي هال دراز كشيد. از آن شب به بعد ديگر به تخت برنگشت.
فردا با رسيدن اس ام اس جديد براي اولين بار جواب دادم كه : " خودت را معرفي كن رذل ترسو" بلافاصله جواب آمد كه:" عزيزم تو كه مودب بودي چرا اينقدر بي تربيت شدي!"
گوشي را به زمين كوبيدم . دل و روده اش ريخت بيرون. با نمايان شدن سيم كارت زرد رنگ ناگهان به ذهنم رسيد كه يك سيمكارت جديد بخرم. خوشحال از فكر بكري كه به ذهنم رسيده بود، فورا لباس پوشيدم ، كيفم را برداشتم و از اولين متصدي فروش ، يك سيمكارت جديد خريدم. شماره را فقط به شوهر و مادر و چند دوست نزديكم دادم. از مادرم خواستم به هيچ عنوان اين شماره را به كسي ندهد.بعد از دو روز سر و كله ي مزاحم پيدا شد:" هزار تا شماره هم كه عوض كني باز پيدات مي كنم"
ماجرا را براي شوهرم تعريف كردم. در سكوت نگاهم كرد.نگاهش هزار حرف داشت. از خودم بدم مي آمد. به خودم مشكوك شده بودم. خاطراتم را شخم مي زدم بلكه از دلش چيزي بيرون بريزد و بفهمم كجا و كي بي احتياطي كرده ام كه حالا بايد تاوانش را پس بدهم.اما راه به جايي نمي بردم.
چهارماه گذشت و دراين مدت مزاحم به خصوصي ترين نشانه هاي بدنم هم اشاره كرده بود. يك روز شوهرم ساك كوچكي بست و گفت:
"تا چند روز ديگه احضاريه دادگاه به دستت مي رسه. من نمي تونم زير يك سقف با كسي هم نفس بشم كه خال توي رونش براي كسي يادآور خاطره است."
گريه نكردم. داد نزدم. خودم را به زمين نكوبيدم. رفتنش را در سكوت تماشا كردم. شايد اگر من هم جاي او بودم همين كار را مي كردم. تا كي مي شود با شك و دودلي با كسي زندگش كرد؟
ظرف يك هفته مختصري از وسايل شخصيم را جمع و جور كردم و پيش مادرم برگشتم. براي او يادداشت گذاشتم كه از همه ي آنچه در اين زندگي با هم فراهم كرده بوديم سهمي نمي خواهم.
وارد ماه دوم نشده، تبديل شدم به يك زن مطلقه. پنج روز بعد از طلاق مزاحم اس ام اس داد:
" ديدي چه راحت شوهرت از دستت رفت"
جواب ندادم. سه روز بعد يكي ديگر آمد:
"من و شوهر سابقت كه حالا قرار است شوهر آينده ي من بشود داريم مي رويم هلند تا با هم زندگي كنيم. ما را ببخش كه اذيتت كرديم. مي دانستيم هيچ جور ديگري نمي شود ترا از زندگيت جدا كرد. شوهر مشتركمان خيلي سلام مي رساند. "
بعد از چند ماه با خيال راحت سرم را روي زانو گذاشتم و از ته دل گريستم.
رژ دلتنگي
يه رژ قرمز ولنتاين داشت که در مواقع خاصي ازش استفاده مي کرد.لوله ي ماتيک رو مي چرخوند و با دقت چند دور لبهاشو رژ مي کرد.چهره ي مات و بدون آرايشش با اون سرخي گوجه اي لب ها، تصوير حيرت انگيزي از کار در مي اومد.مژه هاي بلند و تابدارش، رديف ايستاده بودند روي دوتا عنبيه ي عسلي روشن.پوست برنزه ي صورتش پر بود از نقطه هاي ريز قهوه اي.جاي پاي ليرزي که براي برداشتن خالهاي نه چندان هويداي صورتش، روزهاي متعددي توي مطب شيک و هاي کلاس دکتر نصيري،پوستش رو خال خالي کرده بود.
مي گفت: دکتر گفته تا يک ماه حق نداري چيزي به پوستت بزني، حتي ضدآفتاب، فقط پمادهايي که خودم دادم رو استفاده مي کني تا جاي سوراخهاي ليزر نمونه.بعدش صورتت ميشه مثل آينه..
-خب چرا چشماتو نمي کشي؟خيلي بي حالن..مثل آدماي مريض ميشي..يه خط چشمي..ريملي...
-وقتي صورتم مثل وزغ قلمبه قلمبه شده، چشم خوشگل مي خوام چيکار؟
-پررو نشي حالا..اما چشمات همينطوري هم خوشگله..
-خودم مي دونم!!!
*
وقتايي که بدون هيچ آرايشي لبهاش قرمز ولنتاين مي شد، مي فهميدم اوضاع خوب نيست.خودش گفته بود وقتي دلم خيلي ميگيره و اعصابم خرده، اين قرمز آتيشي بهم يه جورايي ارامش ميده.
لبهاشو قرمز مي کرد.يه نسکافه ي آماده توي ليوان آبجوش خالي مي کرد.فولدر مجيد خراطها رو باز مي کرد و صداي اسپيکرو بلند..
اگه اوضاع خيلي خراب بود، يه تي شرت گشاد و يه شلوارک مي پوشيد و مي افتاد به جون کابينت ها..همه چي رو مي ريخت بيرون و دستمال مي کشيد و سرجاش مي گذاشت.بعدش همه جا رو گردگيري مي کرد.حتي از پنهاني ترين درزهاي لوارزم برقي هم نمي گذشت.به هر مکافاتي بود، تميزشون مي کرد..
اما وقتايي که آروم تر بود، مي نشست گوشه ي کاناپه.پاهاشو توي شکمش جمع مي کرد..دستشو مي برد لاي موهاش..اونقدر به ليوان نسکافه زل مي زد تا يخ مي کرد و مجبور مي شد خاليش کنه توي سينک ظرفشويي.
*
-باز که تو دلت گرفته..نه..واقعا فکر مي کني خيلي خوشگل ميشي که فقط اين ماتيک دهاتي رو مي زني؟
-...
-چته؟باز چي شده؟باز پرنده ها قبل از رد شدن از پشت پنجره ات يادشون رفته به تو سلام کنن؟يا اسب ديگه حيوان نجيبي نيست؟يا چرا در قفس هيچکسي کرکس نيست؟
-اگه چيزي ميخوري، تا سرپايي خودت بيار..من حال پاشدن ندارم..
-چيزي نمي خورم..ميگم چته؟
يک دسته کاغذ رو طرفم مي گريه..نگاهش ماته..هيچ چيزي ته چشماش نيست...نمي فهمم چشماشو..
برگه هاي آزمايش رو مي گيرم و دونه دونه نگاه مي کنم..
-خب؟... اين يعني چي؟؟؟
-تو دکتري..از من مي پرسي؟
-چرا رفتي آزمايش دادي؟کي بهت گفته بود بري؟
-براي رفتن کسي به آدم نميگه برو..آدم خودش بايد بفهمه که وقت رفتنه..
-که چي؟
-هيچي..هيچي..
-تو مي خواي بري؟
-بمونم؟
-نميدونم..نميدونم....... بهش گفتي؟
-خودش ميدونه..سالهاست ميدونه..من تازه فهميدم..
-پس ميري...!!
-آزمايشاي قبليش رو بردم نشون دادم..هيچ راهي نداره..هيچ درماني..هيچ چاره اي..!!هيچ وقت نمي تونه پدر بشه..هيچ وقت..با هيچ کسي..
-خودش مي دونسته؟
-آره ..مي دونسته...اما منو مدام مي فرستاد اين مطب و اون مطب..مي خواست منو درمان کنه..لابد فکر مي کرد مثل مريم مقدس براش از آسمون بچه ميارم..يا چه ميدونم اين لک لک هاي توي کارتون ها، برام يه بچه ميذارن توي بقچه . ميذارن دم در..!!
-مي خواي چيکار کني؟
-هيچي..هيچي..
-هيچي يعني چي؟
-برگه ي آخر مال خودمه...گفتن مشکوکم...بايد پاتولوژي بدم..نمونه برداري...!
-خل شدي؟اصلا چرا رفتي آزمايش دادي؟ کي گفت بري؟
-نه خل نشدم..مي بيني که..راديکالهاي آزاد توي اين طايفه موروثيه..منم يکي..بعيد نيست درگير باشم..همه مال و منال ارث ميذارن براي بچه و نوه نتيجه هاشون، اونوقت ما فقط کک و مک و ميگرن و سرطان ارث مي بريم!!
-ديوونه نشو..فکر و خيال بچه ديوونه ت کرده..
چيزي نگفت..حتي نگام نکرد
*
دلم نمي خواست من دست به چيزي بزنم و چيدمان خاطره هاي اين خونه رو به هم بريزم.مي دونستم که مادرها خوب از عهده ي اين کار بر مي اومدن..مادرشوهر و مادرزن!!
بالاخره راهي براي تقسيم عادلانه ي اسباب و اثاثيه پيدا مي کردند.چه فرقي مي کرد وسايل خونه ي يک زن و شوهر فوت شده در اثر تصادف، تحويل خيريه داده بشه يا گوشه ي انباري مادرها، بعنوان يادگاري خاک بخوره.
چشم چرخوندم توي خونه.توي اتاق خواب روي آينه با رژ قرمز ولنتاين نوشته بود:
"مي ريم که دوباره با هم شروع کنيم"
با هم شروع کرده بودند..توي يک جاده ي شمالي.. توي يک تصادف..توي يک دنياي ديگه شايد..
اشک راه چشمامو گم کرده..چشماي خشکم رو به تصوير ماتم توي آينه دوختم..رژ قرمز رو برداشتم..درش رو باز کردم..لوله ي ماتيک اومد بالا..چندبار روي لبهام کشيدم..سرخ سرخ..رنگ خون...
لوله رو وباره چرخوندم و در رژ رو بستم و انداختمش ته کيفم..به تصوير خودم توي آينه نگاه کردم.حس کردم دلم خيلي گرفته..اون رژ قرمز ولنتاين انگار داشت عمق دلتنگي منو فرياد مي کرد.انگار معلوم بود که وقتي زني بدون هيچ آرايشي، فقط يک رژ قرمز گوجه اي روي لبهاش بزنه، خيلي دلش گرفته..
رژ قزمر دلتنگي رو از توي اتاقش برداشتم و با خودم بردم.مي دونستم که روزهاي دلتنگي فراووني پيش رو دارم..
بايد با تو جدي حرف بزنم
امروز بايد براي آخرين معاينه بارداري به درمانگاه بروم. پسر سومم انگار براي آمدن خيلي عجله دارد. حدود دو هفته است كه دردهايي شبيه درد زايمان دارم.به همان اندازه شديد و دردناك. وقتي درد شروع مي شود، به زمين مي چسبم و با دستهايم زمين را چنگ مي زنم. نفسم بالا نمي آيد. حتي قدرت ناله كردن از من سلب مي شود. مي لرزم و مي لرزم تا وقتي كه درد فروكش كند.
هيچ كس دردهايم را باور نمي كند. زن همسايه خيال مي كند خيلي نازك نارنجي هستم. مادرم پشت چشم نازك مي كند كه هشت شكم زاييده و براي هيچ كدامشان صدايش بالا نرفته! دوستم بدون توجه به حال خرابم، قيمت كيف و كفش جديدش را برايم بازگو مي كند. حتي دكترم معتقد است اين جوري ها كه من مي گويم نيست.
توي درمانگاه تشخيص مي دهند آمادگي زايمان با آمپول فشار را دارم. از من مي پرسند تمايلي براي اينكار دارم يا نه؟ آن قدر از درد كشيدن خسته شده ام كه بدون مشورت با تو جواب مثبت مي دهم. تو را دنبال ساك لباس هاي نوزاد مي فرستم و خودم به بلوك زايمان مي روم. چند پرسش تكراري مي پرسند و چند فرم را پر مي كنند.
- سابقه ي ناراحتي قلبي ؟
- ندارم
-سابقه ي فشار خون؟
-ندارم
-دندان مصنوعي؟
-ندارم
-بيماري خاص؟
-ندارم
-سابقه ي سقط؟
-دارم
-چند تا؟
-يكي . حدود ده سال پيش.
-دردهاي زايماني؟
-دارم. به شدت!
-هه! درد نكشيدي كه بفهمي درد يعني چه؟الان كه دردت شروع شد تازه متوجه مي شوي !!
شايد! شايد هنوز نمي دانم درد چيست! شايد براي درك درد بايد چند بار ديگر روي اين تخت وحشتناك بخوابم . هزار تكه شوم تا به عمق مفهوم درد برسم.
-بچه ي چندم؟
-با سقط قبلي ام اين بچه چهارم است.
-پس زايمان داشتي!
آنژوكتي پشت دستم وصل مي كنند.هيچ وقت روي ساعد يا بالاتر از ساعد رگ نداشتم. هميشه ي خدا دستم را سوراخ سوراخ مي كنند و آخر سر از پشت دستم رگ مي گيرند. به پرستار همين را مي گويم . بي توجه به حرفم شروع به سوراخ كردن بالاي ساعدم مي كند.
گوشم پر شده از صداي فريادهايي كه حنجره ي زنان زائو را مي شكافد. كي نوبت من مي شود؟ تا آمپول فشار ، اثرش را روي من بگذارد ، به هزار و يك چيز فكر مي كنم.
مي خواهم آرزو كنم بدون اينكه زايمانم به سرانجام برسد بميرم. يادم مي آيد زماني ، جايي ، خوانده بودم كه زني پس از سختي هاي فراواني كه در زندگي داشته ، اراده مي كند هنگام زايمان بميرد و با همه ي تمهيداتي كه پزشكان براي نجاتش انجام مي دهند ، زن، زنده نمي ماند. نمي دانم اين كار تا چه حد شدني است ، اما بي آنكه بگذارم اين فكر ، ذهنم را پر كند و به اندام هايم سرايت كند، از خيرش مي گذرم.
مي دانم كه الان داري از زور عصبانيت به خودت مي پيچي! دلت مي خواهد كسي را پيدا كني و دق دلي هايت را سرش خالي كني. چقدر خوشحالم كه دم دستت نيستم و مجبوري تنهايي حرص بخوري. از اينكه ناچاري به تنهايي دنبال كارهاي بچه بروي ، از اينكه مجبوري پيش چشم همه ي همسايه ها ساك رنگي بچه را به دست بگيري و از طول خيابان رد شوي، حسابي دلخوري.
دلخور بودم. تمام اين نه ماه را دلخور بودم. تمام آن دو نه ماه ديگر را هم دلخور بودم،اما تو يا نفهميدي يا به رويت نياوردي كه دلخوري هاي من مهم هستند. در تمام اين نه ماه هايي كه در پايان هر كدامش يك پسر جديد به تو تقديم كردم ، براي يكبار هم كه شده ، براي دلخوشي من هم كه شده، دستم را نگرفتي و كلامي ، سخن خوش به من نگفتي!
در تمام اين نه ماه ها ، پشتت را به من كردي و خواب سلطنت هفت پادشاه، با تاج و تخت هاي ميراث مانده را ديدي. چه شب هايي كه محتاج نوازش و لطفي از جانب تو بودم ، چه شب هايي كه از تو رنجيدم و تا خود صبح اشك ريختم. چه شبهايي كه دوست داشتم روي شكمم دست بكشي و براي آينده ي بچه اي كه در راه است ، برايم خيال پردازي كني. چه شب هايي كه تو نه مرا ديدي و نه دلتنگي هايم را. پاسخ نگراني هاي دوست و آشنا از حال خراب مرا هميشه با يك جمله مي دادي و دهان همه را مي بستي:
-اين حالت ها و افسردگي ها براي زن حامله عاديه!!
من عادي ترين اتفاقي بودم كه در زندگي ات افتاده بود.
عصرهايي را به ياد دارم كه به فاصله هاي كوتاه ، چند بار به من گوشزد مي كردي كه از صبح عسل و گردو و گرمي خوردي تا بچه باز هم پسر شود. مي خواستي كه هر چه زودتر بچه يا بچه ها را خواب كنم تا زودتر به كارت برسي. وقتي خودت را جمع و جور مي كردي از من شير و عسل مي خواستي تا ارزش هاي از دست داده ات را باز پس بگيري.
هرگز در برنامه ازدياد جمعيتت ، نقشي جز يك صفحه ي نقشه كشي نداشتم. هرگز از من نپرسيدي مي خواهم مادر يك بچه ي ديگر باشم يا نه؟ هرگز ندانستي كه اين هيكل چاق و شل و ول چقدر آزارم مي دهد. كه هر بار براي خريد لباس مي روم از اينكه لباس دلخواهم ، سايز مرا ندارد چقدر رنج مي برم.
هيچ وقت نفهميدي نگهداري از بچه اي كه به همه چيز ، حتي متكاي زير سرش ، حساسيت دارد چقدر سخت و دشوار است.يا سر كردن با بچه اي كه خواب هيچ جايي در اعمال بيولوژيكي بدنش ندارد ، چقدر انرژي مي خواهد.
وقتي حساب بانكي ات را چك مي كردي تا با يك حساب سرانگشتي تشخيص بدهي زمان براي ورود بچه ي بعدي مناسب است يا نه ، يادت نبود مرا هم در سرانگشتانت به حساب بياوري و ببيني اصلا تمايل دارم دوباره سختي ها و دردسر هاي دوران بارداري را تحمل كنم يا نه؟ ببيني اصلا دلم مي خواهد كه مادر چند تا بچه باشم يا نه؟ كه زياد شدن تعداد بچه ها وقتي براي خودم هم باقي مي گذارد يا نه؟
درد كم كم دارد در بدنم جريان پيدا مي كند. زير دلم هي مي گيرد و ول مي كند. چيزي از زير دلم مي سوزد و تا كمرم تير مي كشد. ماماهاي كشيك ،هر نيمساعت براي معاينه مي آيند و كار دردناك و چندش آورشان را انجام مي دهند.
-تازه يك فينگ باز شده.
با زياد شدن درد دلم مي خواهد فرياد بزنم. دوست دارم اين اتاق بزرگ و سرد را روي سرم بگذارم. اما هنوز مي شود تحملش كرد. توي يك دستم سرم دارم. كلاه سبز مسخره اي را كه روي سرم گذاشته ام با دست آزادم در مي آورم و روي تخت مي اندازم.
يكي از دانشجوهاي مامايي براي پركردن فرمي كه در دست دارد سراغم مي آيد. مشخصات كارتي كه روي سينه دارد نشان مي دهد دانشجوي دانشگاه آزاد است. چقدر دلم مي خواست درسم را ادامه بدهم و ليسانسم را بگيرم. مگر تو گذاشتي با اين برنامه هاي ازدياد نسلت؟ دختر ريز نقش موقع رفتن از من مي خواهد برايش دعا كنم. مي گويد دعاي زن زائو عجيب گيراست. فورا مستجاب مي شود. كاش يادم بماند براي خودم هم دعا كنم.
ديگر درد غير قابل تحمل شده. ناله مي كنم. آهسته، ريز و ممتد. پرستار بخش دستي به موهايم مي كشد و مي گويد:
-چه خانم محجوب و آرومي !
نمي دانم با اين همه دردي كه دارم چرا بايد مدام چهره ي تو جلوي چشمم باشد. از وقتي تو را دنبال ساك بچه فرستادم ، تصميم گرفتم ديگر به تو فكر نكنم تا بعد از زايمان كه بخواهم يك تصميم جدي و اساسي براي باقي زندگيم بگيرم. اما تصوير چهره ات روي همه ي ديوارها تكرار مي شود.
فرياد مي زنم: آخ ! مادر!
ديگر نمي شود تحمل كرد.
-دو فينگ باز شده.
-چه خبره؟بلوك رو گذاشتي روي سرت. بقيه هم دارن ميزان ! آرومتر! هنوز كه درد شروع نشده.
هيچ كس دردم را جدي نمي گيرد. دوست دارم با تمام قدرت داد بكشم.
-آآآآآآآآآآآ ي ي ي ي ي
آنقدر فرياد مي كشم و خدا را صدا مي كنم كه با يك ماسك تنفسي و كپسولي كه به آن وصل است سراغم مي آيند.
-اين يك ماسك آزمايشيه. بهش ميگن ماسك بدون درد. درد رو كم مي كنه تا زايمان راحت تر انجام بشه. اگه تمايل داري ازش استفاده كني ، اينجا رو امضا كن.
فرمي را جلوي صورتم مي گيرند. همانطور دراز كشيده امضايش مي كنم. با اين همه دردي كه دارم اگر حكم تيربارانم را هم بدهند امضا كنم فرقي برايم ندارد. امضا مي كنم.
خدااااااا.. ! خداااااااااا..! آخ...! آخ..!
صدايم انگار فرو مي افتدو حس مي كنم كلمات توي دهانم كش مي آيند . "آخ" هايي كه مي گويم انگار هزار سال طول مي كشد تا به گوش خودم برسد. پرستار را صدا ميزنم. فكر مي كنم صدا زده ام.
-من دارم بيهوش مي شم... پرستارررررررررررر...
هيچ كس اينجا نيست؟آآآآآآآآآآآآآآ خ خ خ خ خ خ...
كججججججججججججاييييييييييي ييييييييييييييييييييييييي يد؟ من داااااااارم ازحاال مييييييرم..
همه چيز دور وبرم دارند كش مي آيند. تخت خالي كنارم. ساعت بزرگي كه روبرويم به ديوار آويزان است.خودم هم دارم كش مي آيم. دارم كش مي آيم. كمرم.. كمرم دارد تكه تكه مي شود ، اما ناي داد زدن ندارم.براي يك لحظه فكر مي كنم براي اينكه از شر فرياد هاي من خلاص شوند دارند بيهوشم مي كنند تا خاموش شوم.نمي دانم چند ساعت طول مي كشد تا ماسك را با دست روي بيني ام پيدا كنم و از روي صورتم بردارمش. صداي فش فش خفيفي از سوراخ داخل ماسك به گوشم مي رسدو درد وحشيانه مي تازد. كم كم به حال خودم بر مي گردم. صداهاي عجيبي از گلويم خارج مي شود. شبيه صداي حيواني است كه نمي توانم تشخيصش بدهم. انگارحيواني زخمي در دام افتاده باشد. يا بيشتر شبيه نعره هايي است كه ممكن است در دل شب از جنگلي مخوف بشنوي. پرستاري كه ماسك را روي بيني ام گذاشته بود سراغم مي آيد . لابد از شنيدن صدايم متعجب شده. با تلخي و انزجار نگاهم مي كند.
-ميدوني براي هر يك دم از اين دارو بايد صد هزارتومن هزينه بديم؟ چرا ماسك رو برداشتي؟حيفه كمتر درد بكشي يا از صدات خوشت اومده؟
جاي اين نيست كه فكر كنم بايد از برخورد توهين آميزش برنجم يا نه؟ كه ببينم دلم مي خواهد از حرفهايش گريه كنم يا نه. شايد اگر در حالت عادي بودم بار و بندبلم را جمع مي كردم و مي رفتم بيرون. اما حالا نه. يعني نمي توانم... درد در بند بند سلول ها ي بدنم جاري است. از كشاله هاي ران به طرف انگشت هاي پا مي رود و از زير شكم تا زير سينه ها تير مي كشد.
صداي وحشتناكم گوشم را پر كرده . اگردرد لحظه اي امان مي داد، شايد از فرط خجالت بابت اين صداي كريه، ساكت مي شدم.
-هشت فينگ باز شده.
-من الان معاينه ش كردم خانم دكتر ،شش فينگ بود.
-ببرينش روي تخت زايمان .ميگم هشت فينگ، هشت فينگه! ببرينش. الان بچه دنيا مياد.
از روي تخت بلندم مي كنند. يك نفر دستم را مي گيرد و مرا به اتاق بزرگي كه شايد ده تخت زايمان داشته باشد، مي برند. بين راه از شدت درد مي ايستم و روي كمرم خم مي شوم.
-بلند شو.الان بچه رو خفه مي كني! بلند شو بيا روي تخت . سريع!
يادم نيست چند وقت پيش بود جايي خواندم ، بايد حرمت مادر در حال زايمان است به شدت رعايت شود ؟ اگر حالم خوب بود اين را بهشان يادآوري مي كردم. مهم نبود كه اهميت ندهندو مهم اين بود كه بفهمند من از حقوق مادر در حال زايمان خبر دارم.
-آآآآآآآآآآآآآآآآآ ي ي ي ي ي ي
-پاشو خانم.. سه قدم بيشتر تا تخت نمونده. پاشو.. يالله...
سرم را بلند مي كنم. هنوز كمرم راست نمي شود. روي زانو خميده ام. خانم دكتر ريز نقش را مي بينم كه با لبخند نگاهم مي كند:
-ميدونم سخته عزيزم. بايد تحمل كني.. تا نيمساعت ديگه راحت ميشي... بيا عزيزم.. برو روي تخت...
تا آرامش و احترامي كه توي حرف هايش بود، به مغزم پيام بفرستد كه قلبم خوشحال شود ،صداي خانم دكتر توي گوشم مي پيچد:
-اين همونه كه صداهاي ناهنجار از خودش در مي آورد؟؟ خانم اصلاني بيا كمكش كن بره روي تخت..
پتياره...!! ناهنجار ..؟ اگه خودت جاي من بودي صداي حميرا از توي گلويت در مي آمد؟يا صداي پريسا؟؟
خودم را روي تخت مي بينم. درد امان نمي دهد.. وسط پاهايم دارد از هم باز مي شود.. فشار بچه را حس مي كنم.. مثل يك قطعه سنگ مربع شكل ، حفره ي خروجي اش را باز مي كند. به وضوح مربع بودنش را حس مي كنم. حتي مي توانم ابعاد و اضلاع اين مربع را با دست نشان بدهد اما توي اين وضعيت چطور مي توانم براي پرستارها بگويم كه بچه ام حجمي مربع شكل دارد؟ بهم نمي خندند؟
مربع به وسط پاهايم فشار وحشتناكي وارد مي كند. سر زايمان هاي قبلي اين قدر درد نداشتم. درد كه بود.. اما نه با اين شدت و فشار... كوتاه بود. فوق فوقش نيم ساعت.. بعدش بچه دنيا مي آمد... ساعت بزرگي روي ديوار روبرويم است.. فكر مي كنم براي كل اين بيمارستان چند صد تا از اين ساعت هاي بزرگ خريده اند كه توي هر اتاق يكي گذاشته اند. ساعت هاي بزرگ.. چقدر بزرگ هستن. اندازه ي در ديگي است كه هر سال آش نذري ترا تويش مي پزم. آشي كه هر بار با فهميدن باردار بودنم براي پسر شدن بچه ، نذر مي كني... ساعت كش مي آيد.. صفحه ي بزرگش كش مي آيد. مربع با تمام قدرت بهم فشار مي آورد.
ناگهان حس مي كنم ديگر قدرتي براي مبارزه ندارم. ديگر دلم نمي خواهد زور بزنم. ديگر دلم نمي خواهد دنيا بياورمش.
-پسر پسر قند عسل... ببين حالا با دنيا اومدن اين يكي فاميل چه حسرتي به من ببرند. ديگه هيچ كسي چشم نداره منو با اين شاخ شمشادام ببينه.. گور باباي بخيل و حسودشونم كرده....كون لق همه ي اونايي كه نمي تونن خوشبختي منو ببينن.سه تا پسر دسته گل....
صدايت توي گوشم مي پيچد. ديگر دلم نمي خواهد ترا ببينم. نمي خواهم اين قند عسل را دو دستي تقديمت كنم تا او را جزو مفاخر ت به حساب بياوري.
آآآآآآآآآي ي ي ي ي ي ي
-خانم اصلاني برو روي شكمش.. نيرو وارد كن. واداده... خسته شده...
-خانم؟؟ بچه رو داري خفه ميكني...زور بزن..آفرين زور بزن....
نمي خواهم زور بزنم. نمي توانم زور بزنم. زورم زدنم نمي آيد... توان ندارم ديگر.. يكي از پرسنل را مي بينم كه با آرنجش به شكمم فشار مي آورد ..يكي ديگر آن طرفم ايستاده و با حركت نرم مشت هايش تلاش مي كند كه بچه را به سمت پايين هدايت كند... شكمم را مثل خمير توي لاوك دارند ورز مي دهند. دردم مي آيد... داد مي زنم:
-ولم كنين....ولم كنين....
-يعني چي خانم...بچه داره خفه ميشه... الان قلبش افت مي كنه.... زور بزن..زور بزن..چيزي نمونده...دارم موهاي بچه رو مبينيم...زور بزن...آفرين...
كلافه شده ام... دردم مي آيد.. دردي با ابعاد مربع در مربع.. شايد كله ات مربع شكل است كه اين جوري حس مي كنمت... شبيه سر پدرت. .شايد شبيه سر من... شكل سر من چه شكلي بود؟؟ مربع يا مثلث؟؟
درد...درد... ناخودآگاه تمام نيرويم را جمع مي كنم و با فرياد خفيفي كه از ته گلويم در مي آيد زور مي زنم. صدايم ديگر قدرت ندارد.. مربع را با تمام وجود بيرون مي آورم.صداي گريه پرقدرت نوزاد سالن زايمان را پر مي كند... چشم هايم را مي بندم... نمي خواهم ببينم حتي چه شكلي هستي... شكل من يا پدرت... چه فرقي دارد... يك پسر ديگر... يك افتخار ملي ديگر...
پرستار تكانم مي دهد...
-خانم خوب نگاهش كن..ببين تا قيافه ش تو ذهنت بمونه.. اين دستبندشه. اسم خودتو روش نوشتيم.. ببين چه تپل و سفيده پدر سوخته... بيخود نبود اينقدر درد داشتي... خدا برات نگهش داره.. ولي داشتي خفه ش مي كردي ها.....
يك ريز حرف مي زند پرستار... چشم هام را دوباره مي بندم... يك دست سفيد جلوي چشمم ظاهر مي شود.. پس سفيد هستي.. مثل خودم... صداي ونگ ونگت توي گوشم مي نشيند... دكتر ساعت زايمان را اعلام مي كند تا پرستار يادداشت كند... وزن و قدت را مي گويند... چشم هايم را باز نمي كنم...
چشم هايم بسته است.. بايد با تو حرف بزنم..بايد جدي جدي حرف هايم را به تو بگويم... بايد...
مطالب مشابه :
آدرس مراکز تهیه سیسمونی در تهران
برای خرید تخت و کمد نوزاد می تونید (تخت و کمد قيمت ست كاملش يعني تخت و كمد و ويترين و
لیست لوازم سیسمونی نوزاد
تختخواب، كمد و بوفه، لباس تخت نوزاد حتما بايد تر باشد، قيمت تخت بالاتر بوده و براي
ارتباط طراحی اتاق خواب با هوش کودک
كودك نورسیده همیشه بخشی از لذت بچه دار شدن و توسعه یك خانواده است و تولد نوزاد تخت و كمد
سفرنامه مدینه منوره
گل و تخت و كمد و عالي و مدلهاي شيك از نوزاد تا 4 پنج اين تنوع و كيفيت و قيمت
چرا دختران جوان دوست دارند آرایش کنند؟
,host,pars,سایر خدمات نساجی,قيمت,قيمت ماشين لباسشويي,.,.,ماست,فروش سایت mdf,.,نوزاد ,تخت و كمد
همراز 10
رمان مستي براي شراب گران قيمت ريم و يه نوزاد كرديم و تخت و كمد و ميز تحرير و
عشق و آتش3
ویتامین ها و مکمل های نوزاد. پشتم و بالشتمو گذاشتم لبه تخت و و به كمد لباسا
رمان معصوم(3)
لبه ي تخت نشست و از داخل كمد ديواري يك تو را دنبال ساك لباس هاي نوزاد مي فرستم و خودم
حوادث
زمين و توافق بر سر قيمت، به يكى كمد را باز زمين كنار تخت افتاده و آثار
برچسب :
قيمت تخت و كمد نوزاد