بررسي قصهٔ " يوسف(ع)"
يوسف سرشار
يوسف(ع)/قرآن کريم
نوع مکتب داستان: مراجعه شود به "مطلب دوم" از همين نوشته
عنصر غالب: درونمايه
زمان وقوع قصه: بيش از 2500 سال قبل
زمان جاري در قصه: شايد حدود سي سال
مکان وقوع قصه: کنعان و مصر باستان
شخصيت اصلي: حضرت يوسف(ع)
شخصيتهاي فرعي: حضرت يعقوب(ع)٬ برادران يوسف(ع)٬ زن عزيز مصر٬ پادشاه٬ همزنداني يوسف(ع)
زاويهٔ ديد : داناي کل مطلق
گره اصلي يا مسئلهٔ اصلي قصه : مراجعه شود به "مطلب چهارم" از همين نوشته
خلاصهٔ قصهٔ يوسف(ع)
يوسف در خواب ميبيند که يازده ستاره و خورشيد و ماه بر او سجده ميکنند. خوابش را براي پدر تعريف ميکنند و پدر او برحذر ميدارد از اينکه خوابش را براي برادرانش تعريف کند و خواب او را چنين تأويل ميکند که خداوند تو را برميگزيند و به تو علم تأويل خواب ميآموزد و بدينسان نعمت خويش را بر تو و ما تمام ميگرداند.
برادران يوسف با هم خلوت ميکنند و به اين دليل که يوسف و برادرش نزد پدرشان عزيزترند٬ بعد از بحث و گفتگو تصميم ميگيرند او را به چاه اندازند. از پدر خويش به اصرار درخواست مينمايند که اجازه دهد يوسف با آنها به همراه گله به صحرا بيايد. پدر بعد از اصرار آنها به رغم بيميلياش٬ رضايت ميدهد.
برادران٬ او را به چاه مياندازند و خداوند به يوسف(ع) وحي مينمايد که تو قطعا آنها را از کاري که ميکنند خبر خواهي داد.
شب هنگام٬ برادران با چشم گريان و لباسي که به خون دروغين آغشته بود٬ نزد پدر ميآيند و ادعا ميکنند که يوسف را گرگ دريده است و ما از او غافل بوديم. پدر(در حالي که گويي از ماجرا خبر دارد) تنها ميگويد: نفس شما کاري را در نظرتان بياراسته است.
آبآور کارواني که از کنار چاه عبور ميکرده٬ براي آب آوردن به سرچاه ميرود و يوسف را از چاه بيرون ميآورد و با خوشحالي نزد کاروانيان ميبرد. اهل کاروان او را مانند کالايي٬ پنهان ميکنند و در شهر به بهايي اندک ميفروشند. شخصي از اهالي مصر او را ميخرد و از زنش ميخواهد که از او به خوبي نگهداري کند تا شايد او را به فرزندي بپذيرند و يا او به آنها سودي رساند.
يوسف به سن جواني ميرسد و خداوند به او حکمت و دانش عطا ميفرمايد.
آن زن که يوسف در خانهٔ او بود٬ از يوسف کامجويي ميکند و يوسف درخواست او را رد کرده و او را با جملهاي موعظه ميکند. هر دو به سمت در ميدوند و زن لباس يوسف را از پشت ميگيرد و لباس پاره ميشود. آندو شوهر زن را پشت در مييابند و زن به يوسف تهمت کامجويي ميزند و يوسف انکار ميکند. شخصي از اقوام زن ميگويد اگر لباس او از جلو دريده شده باشد٬ حق با زن است و اگر از پشت پاره شده باشد٬ حق با يوسف است. وقتي ديدند که پيراهن او از عقب پاره شده است٬ زن را مکار خواندند و از يوسف تقاضا کردند که در اين باره چشمپوشي کند.
زنان شهر٬ پشت سر زن عزيز مصر در اينباره حرف ميزنند و او را ملامت ميکنند. اين حرفها به گوش زن عزيز ميرسد و او از زنان دعوت ميکند که به نزد او بيايند. در آن مجلس٬ يوسف را به آنها نشان ميدهد و زنان او را بسيار زيبا مييابند و دستشان با کاردي که در دست داشتند را ميبرند. زن عزيز ميگويد: اين همان است که مرا دربارهٔ او ملامت ميکرديد و اگر مرا به کام نرساند به زندان مياندازمش. يوسف در مقابل٬ از خداوند زندان را ميطلبد تا از مکر زنان در امان بماند. يوسف را به زندان مياندازند.
دو جوان که با يوسف در زندان بودند٬ هر کدام خوابي تعريف ميکنند و طلب تأويل ميکنند و يوسف پس از موعظه کردن آنها خواب يکي را به آزادي و بازگشتن نزد اربابش و خواب ديگري را به کشته شدن او تأويل ميکند. يوسف از آن يکي که ميدانست آزاد ميشود٬ خواست تا نزد اربابش از او ياد کند٬ اما او فراموش ميکند و يوسف چند سال ديگر در زندان باقي ميماند.
پادشاه در خواب هفت گاو چاق ميبيند که هفت گاو لاغر آنها را ميخورند و هفت خوشهٔ گندم سبز و هفت خوشهٔ گندم خشک. از معبران طلب تعبير ميکند٬ اما آنها خواب او را خواب آشفته مينامند و ميگويند ما تعبيرش را نميدانيم. آن جوان آزاد شده٬ به ياد يوسف ميافتد و از او نزد پادشاه ياد ميکند. او را نزد يوسف ميفرستند. يوسف ميگويد: هفت سال پي در پي بکاريد و هرچه ميدرويد٬ جز اندکي که ميخوريد٬ با خوشه انبار کنيد. بعد هفت سال سخت ميآيد که هرچه اندوختهايد ميخوريد٬ مگر اندکي که نگه ميداريد و بعد يک سال باران ميبارد و مردم افشردنيها را ميفشرند.
پادشاه٬ يوسف را نزد خويش ميطلبد. اما يوسف نميآيد و از پادشاه٬جريان زنان را جويا ميشود. زنان حکم به بيگناهي يوسف ميدهند. پادشاه٬ يوسف را ميطلبد و او را همنشين خاص خود ميگرداند و يوسف هم سرپرستي خزاين مملکت را درخواست ميکند.
برادران يوسف براي گرفتن آذوقه نزد او ميآيند٬ اما او را نميشناسند٬ در حاليکه يوسف آنها را ميشناسد. يوسف از آنها ميخواهد که برادر پدريشان را هم با خود بياورند و گرنه پيمانهاي نزد او نخواهند داشت وسرمايهٔشان را پنهاني در بارشان قرار ميدهند.
وقتي برگشتند٬ فرزندان يعقوب(ع) از پرشان ميخواهند که برادرشان را همراه آنها بفرستد٬ ولي پدر امتناع ميکند. برادران٬ سرمايهٔشان را در بارشان مييابند. و باز اصرار ميکنند. پدر از آنها قسم ميگيرد که او را برگردانند.
وقتي برادران تصميم به حرکت ميگيرند٬ يعقوب از پسرانش ميخواهد که از يک دروازه وارد نشوند.
يوسف برادرش را نزد خويش ميبرد و خودش را به او معرفي ميکند.
يوسف پيمانه را در بار برادر تنياش قرار ميدهد. منادي ندا ميدهد که شما دزديد و جام شاه نيست و کاروانيان برميگردند و ميگويند ما دزد نيستيم و اگر جام را در بار هر يک از ما يافتيد٬ خود او جزاي دزدي است و اين رسم ماست
يوسف ابتدا بار ديگران ميگردد و در آخر بار برادرش را جستجو ميکند.
برادرش را نزد خودش نگه ميدارد.
برادرها با هم مشورت ميکنند و يکي از آنها در آنجا ميماند و بقيه نزد پدر بازميگردند و پدر با ناراحتي از آنها روبرميگرداند و بسيار اندوهگين ميشود. از فرزندانش ميخواهد که بروند در جستجوي يوسف و برادرش. آنها برميگردند و با خواهش از يوسف٬ طلب پيمانه ميکنند.
يوسف ميگويد: ميدانيد از روي ناداني با يوسف و برادرش چه کرديد؟
برادران ميفهمند که او يوسف است و او را بزرگ ميخوانند. يوسف لباسش را به آنها ميدهد که آن را بر روي پدر اندازند تا او بينا شود.
از همان هنگام که کاروان راه ميافتد٬ پدر در کنعان٬ بوي يوسف را حس ميکند.
لباس را بر روي او مياندازند و بينا ميشود و برادران از پدرشان طلب بخشش ميکنند.
همه به مصر٬ نزد يوسف٬ ميروند. او پدر و مادرش را اکرام ميکند و همه بر او سجده ميکنند و يوسف اين صحنه را تأويل خوابش ميخواند و خدا را شکر ميکند.
بررسي قصه
سورهٔ يوسف(ع) دوازدهمين سورهٔ قرآن كريم است كه مشتمل بر 111 آيه مى باشد0 مطالبي که به نظر ميرسيد بايد در بررسي اين قصه به آنها اشاره شود٬ در 9 مطلب تنظيم شده است.
مطلب اول
قبل از هرچيز بايد بررسي کرد که آيا قصهٔ يوسف(ع) را ميتوان داستان به معناي مصطلح نزد داستاننويسان دانست. پاسخْ منفي است. چرا که داستان داراي خصيصههايي است که اگر يک متن٬ آن ويژگيها را نداشته باشد٬ نميتوان آن را داستان ناميد.
قصهٔ يوسف(ع) از لحاظ حجم٬ به داستان کوتاه شباهت دارد. لذا نميتوان آن را داستان بلند يا رمان دانست. اما فاقد ويژگيهاي اصلي داستان کوتاه و کلاً داستان است. داستان ميبايست داراي پيوستگي باشد٬ در حالي که اين قصه بسياري از مسائل را ناديده ميگيرد و از روي آنها عبور ميکند. مثلاً گاهي در مورد بيش از هفت سال از زندگي شخصيت اصلي حرفي به ميان نميآورد. و تنها به بخشهايي از زندگي شخصيت اصلي ميپردازد که در راستاي هدف راوي است.
همچنين داستان کوتاه از يک جنبه٬ برش کوتاهي از زندگي شخصيت اصلي داستان. قصهٔ يوسف(ع) دربرگيرندهٔ قسمت عمدهاي از زندگي يوسف(ع) است. در يک داستان کوتاه نميتوان به چنين بازهٔ وسيعي از زمان پرداخت.
قصهٔ يوسف(ع) از پيرنگي پيچيده برخوردار است. در حالي که پيرنگ داستان کوتاهْ ساده٬ کوتاه و داراي يک يا دو پيچ داستاني است.
تعداد شخصيتهاي اصلي قصهٔ يوسف(ع)٬ براساس آنچه که در ادامه خواهد آمد٬ محدود به يک شخصيت نميباشد.
ميزان تحول شخصيتهاي اين قصه٬ بسيار فراتر از سطح يک داستان کوتاه است. برادران يوسف(ع) به جايي ميرسند که انسانهاي صالحي ميشوند و از پدرشان طلب مغفرت ميکنند و يوسف(ع) هم عزيز مصر ميشود و هم به پيامبري برگزيده ميشود. همچنين زن عزيز مصر و ديگران.
در داستان٬ مخاطب ميبايست اطلاعات نسبتاً جامعي نسبت به شخصيت اصل داستان بدست آورد و همچنين در مورد شخصيتهاي ديگر به تناسب نقشآفريني آنها در داستان. اما در اين قصه٬ اطلاعات مخاطب نسبت به شخصيتها٬ محدود و ناقص است. مثلاً ما تا آخر قصه نميفهميم که نام زن عزيز مصر چه بوده است و در چه سن و سالي. يا اينکه نميدانيم يوسف(ع)٬ چند برادر داشته است. نامشان چه بوده است. آيا بقيهٔ برادران از يک مادر بودهاند يا آنها هم از مادران مختلف بودهاند. يوسف(ع) وقتي که آن خواب را ديد٬ دقيقاً چند ساله بود٬ و برادرانش چند سال از او بزرگتر بودند و ... اطلاعات ما فقط در محدودهاي است که راوي اراده فرموده٬ و در راستاي بيان مطلبي که مد نظر راوي بوده است.
حال که نميتوان اين قصه را داستان ناميد٬ پس آن را چه بناميم؟ براي پاسخ دادن به اين سؤال٬ ميبايست به کلام خداوند استناد کنيم. ميفرمايد: نحن نقص عليک أحسن القصص بما أوحينا اليک هذا القرآن و إن کنت من قبله لمن الغافلين(آيهٔ3). خداوند ميفرمايد که ما بر تو٬ اي پيامبر٬ بهترين قصهها را به بهترين وجه٬ بيان ميکنيم. خداوند٬ اين قصه را بهترينِ قصهها مينامد. قصه در کلام قرآن٬ به معني پيجويي اخبار گذشتگان است. و قصص خبرى است كه بعضى پشت سر بعضى باشد از اخبار گذشتگان[1]. برخي نيز به عبارتي ديگر گفتهاند که: الْقَصَصُ= الأخبار المتتبّعة (قصص اخبارى است پى جوئى و پيروى شده)[2]. برخي هم گفتهاند: قصّ= أصل صحيح يدلّ على تتبّع الشيء، من ذلك قولهم اقتصصت الأثر: تتبّعته... و من الباب القصّة و القصص، كلّ ذلك يتتبّع فيذكر[3].("قصّ" که ريشهٔ قصص است٬ دلالت ميکند بر پيجويي چيزي. لذا اين جمله که گفتهاند: اقتصصت الأثر٬ يعني پيجويي و پيروي کردم آن را.) بنابراين قصه نيز به اين دليل قصه ناميده شده است که در آن نوعي پيجويي و بيان وجود دارد.
در تفسير "اطيب البيان في تفسير القرآن"[4] آمده است که: بنا بر احتمال اول مراد از احسن القصص بهترين بيان و شيرينترين كلام در اعلى درجه فصاحت و بلاغت خالى از نقصان مخلّ و تطويل مملّ مثل اينكه بگويى صمت احسن الصيام و قمت احسن القيام، و بنا بر احتمال دوم كه اقرب است بلكه ميتوان گفت ظاهر همين است٬ اينكه قصه حضرت يوسف در ميان قصص ساير انبياء احسن القصص است زيرا مشتمل بر مطالب شيرين است.
مطلب دوم
با توجه به آنچه که گفته شد٬ وقتي به اين نتيجه برسيم که قصهٔ يوسف(ع)٬ داستان به معناي تخصصي کلمه نيست٬ بنابراين نميتوان براي اين قصه٬ مکتبي در نظر گرفت. و مثلاً گفت که مکتب آن٬ مکتب رئاليسم است و اين داستان٬ يک داستانِ واقعيتگراست.
مطلب سوم
بحث مهم ديگر در مورد شخصيت اصلي اين قصه است. وقتي که حرف از شخصيت اصلي به ميان ميآيد٬ به صورت ضمني بحث از مشکل اصلي و تحول شخصيت اصلي مطرح ميشود. در يک نگاه کلي شايد به نظر برسد که اصليترين شخصيت در اين قصه٬ راوي اين قصه است٬ يعني خداوند متعال. زيرا چنان که بيان خواهد شد٬ طبق فرمودهٔ خودِ راوي٬ حوادث اصلي اين قصه که منجر به شکلگيري آن شده است٬ با دخالت مستقيم خداوند بوده است. يعني اين خداست که چگونگي حوادث و سرنوشت يوسف(ع) را با دخالت مستقيم خويش رقم ميزند. اما با توجه به اينکه شخصيت اصلي کسي است که تحول اصلي نيز در او رخ ميدهد٬ ميتوان گفت که چون ذات خداوند متعال٬ محل تغيير و تحول نيست٬ بنابراين بايد به دنبال شخص ديگري بود. حضرت يعقوب(ع) نيز از يک جهت ميتواند شخصيت اصلي اين قصه باشد٬ چرا که گويا مشکل اصلي نيز براي او به وجود آمده است. و آن عبارتست از مفقود شدن فرزند دلبندش و اندوه جانکاهي که بر جان ايشان سايه افکند. اما تحولي که براي ايشان در آخر قصه پديد ميآيد٬ نسبت به تحولي که براي يوسف(ع) رخ ميدهد٬ ناچيز است. چرا که يوسف(ع) هم از پدرش دور افتاده و اندوه او نيز کم از اندوه پدر ندارد٬ اما در آخر٬ يوسف(ع) هم به پدر ميرسد و هم به پيامبري برگزيده شده است و هم به مقام عزيزي مصر نائل گشته است. لذا با قطعيت ميتوان گفت٬ همانطور که از نام اين سوره نيز برميآيد٬ شخصيت اصلي اين قصه٬ حضرت يوسف(ع) است.
البته به نظر ميرسد حضرت يعقوب(ع) و برادران يوسف(ع) نيز بعد از راوي(خداوند متعال) و يوسف(ع)٬ در جايگاه سوم از لحاظ تأثيرگذاري قرار دارند. در مرحلهٔ بعد ميتوان از زن عزيز نيز که در شکلگيري سرنوشت يوسف(ع) نقش اساسي دارد٬ ياد کرد. بعد از او ميتوان از ديگراني مثل پادشاه و همزنداني يوسف(ع) نام برد.
مطلب چهارم
اين مطلب در مورد مشکل اصلي قصه است. همانطور که بررسي شد٬ به اين نتيجه رسيديم که اين قصه٬ داستان نيست٬ اما از جهاتي شبيه داستان است و لذا ميتوان در آن به دنبال شخصيت اصلي و مشکل اصلي بود. شخصيت اصلي را يوسف(ع) گرفتيم. اما از آن جهت که اين قصه٬ بخش قابل توجهي از زندگي ايشان را شامل ميشود٬ شبيه رمان است و بايد در آن به دنبال چند گره اصلي بود و نه يکي. ما سه گره اصلي که در مسير سرنوشت يوسف(ع) تأثير اساسي داشت را برميشمريم:
جدايي يوسف(ع) از پدر و برادرش٬ که اين٬ شروع ماجراست. اين مشکل تا پايان قصه ادامه دارد و سرانجام يوسف(ع) با نقشهاي که خداوند به وي ميآموزد٬ به اين هجران پايان ميدهند.
تهمت کامجويي زدن به يوسف(ع) توسط زن عزيز مصر٬ مشکل ديگري است که آن حضرت٬ با آن درگير شدند. وقتي زن عزيز در حضور شوهرش به ايشان تهمت زد٬ يوسف(ع) آن اتهام را رد کردند و کمي بعد٬ با شهادت يک نفر از خويشان زن عزيز٬ اين اتهام از ايشان برداشته شد. بعدها نيز با اعتراف زن عزيز به مقصر بودنش٬ از يوسف(ع) رفع اتهام گرديد.
به زندان افتادن ايشان هم مشکل ديگري است که مدتها گرفتار آن بودند. يوسف(ع) در راه برطرف کردن اين گره٬ اولاً از جواني که در زندان با ايشان بود و براساس تأويل خواب او ميدانستند که او از زندان آزاد خواهد شد٬ خواستند که از ايشان نزد پادشاه ياد کند. سرانجام نيز با بيان تأويل خواب پادشاه٬ از زندان رهايي يافتند.
مطلب پنجم
اگر اين قصه را بتوان تسامحاً داستان ناميد٬ داستان يوسف(ع) را ميتوان داستان درونمايه دانست. به عبارت ديگر٬ عنصر غالب اين داستان٬ درونمايه است. چرا که اين داستان٬ اگرچه داراي پيرنگي بسيار قوي و جذاب است٬ اما با توجه به اينکه خداوند متعال با ذکر کردن تنها چند فراز از زندگي يوسف(ع)٬ از بيان هر يک از فرازها٬ در صدد بيان مطلبي است. خداوند در واقع با بيان وقايعي از زندگي يوسف(ع)٬ در آخر به مخاطب کليدي ميدهد که او با استفاده از اين نکات کليدي٬ راه رستگاري را مييابد. در ادامهٔ همين مطلب٬ به بيان مواردي از اين مورد ميپردازيم.
در يک نگاه کلي٬ داستان زندگي يوسف(ع) از چند فراز عمده برخوردار است:
1- خواب ديدن يوسف(ع) در کودکي
2- به چاه افکنده شدن آن حضرت و کارواني که اهالي آن٬ ايشان را از چاه درآوردند و فروختند
3- کامجويي زن عزيز مصر از يوسف(ع) و به زندان افتادن ايشان
4- خواب ديدن پادشاه مصر و تأويل آن توسط يوسف(ع) و سرپرست خزاين مملکت شدن ايشان
5- آمدن برادران يوسف(ع) نزد او و جرياناتي که منجر به بينا شدن و رسيدن يعقوب(ع) به فرزندش يوسف(ع) شد.
6- صحنهٔ تحقق خوابي که يوسف(ع) در کودکي ديده بود.(البته ميتوان اين مورد را از قبلي جدا نکرد٬ اما بنده به خاطر اهميتش ترجيح دادم آن را از بقيه جدا کنم.)
خداوند متعال تنها به شرح چند واقعه از کل زندگي يوسف(ع) پرداخته است و از بقيهٔ زندگي ايشان٬ مطلبي براي ما نفرموده است.
خداوند متعال هرجا که در صدد بيان مطلبي بوده است٬ از وقايع زندگي يوسف(ع) استفاده کرده و آن را بيان کرده. ما براي اثبات اين مطلب که عنصر غالب در اين داستان٬ درونمايه است٬ به ذکر چند نمونه ميپردازيم:
آنجا که يوسف(ع) در کودکي خواب ميبيند و براي پدرش تعريف ميکند٬ خداوند به نقل از يعقوب(ع) ميفرمايد: و کذلک يجتبيک ربک و يعلمک من تأويل الاحاديث و ... (آيه6)
لفظ "کذلک" در واقع به نوعي برجسته کردن مطلب است براي مخاطب تا سريعتر و بهتر آن را دريافت کند. گويا خداوند متعال در حال بيان کردنِ ناموسي است که در نظام هستي قرار داده است٬ و براي اينکه اهميت اين قانونِ تخلف ناپذير را نشان دهد٬ آنرا با الفاظ يا نحو خاصي٬ از ديگر مطالب جدا مينمايد.
در جاي ديگري از اين داستان٬ آن هنگام که يوسف(ع) توسط مردي از اهالي مصر٬ خريده ميشود و آن مرد از زنش ميخواهد که يوسف(ع) را اکرام کند٬ خداوند ميفرمايد: ...و کذلک مکنا ليوسف في الارض و لنعلمه من تأويل الاحاديث ...(آيه21)
و در آيهٔ بعد چنين ميفرمايد: و لما بلغ اشده ءاتينه حکما و علما و کذلک نجزي المحسنين (آيهٔ22) يعني ما به اينصورت بندگان محسنمان را پاداش ميدهيم. به عبارت ديگر٬ وقتي ما اين قصه را براي تو تعريف ميکنيم٬ صرفاً به دنبال نقل کردن يک قصهٔ جذاب نيستيم٬ بلکه هدف٬ بيان مطلبي مهمتر است که بايد به آن توجه کني.
و آنجا که زن عزيز مصر از يوسف(ع) کامجويي ميکند٬ و يوسف(ع) به خاطر علم و حکمتي که خداوند به او عطا کرده بود سرباز ميزند٬ خداوند دربارهٔ او چنين ميفرمايد: ولقد همت به و هم بها لولا أن رءا برهان ربه کذلک لنصرف عنه السوء و الفحشاء إنه من عبادنا المخلَصين (آيهٔ24). يعني اي مخاطب بدان که اگر يوسف(ع) برهان پروردگارش را نديده بود٬ او نيز به آن زن گرايش پيدا کرده بود. پس باز هم نکتهاي مهمتر از خود جريان قصه وجود دارد که خداوند درصدد بيان آن است.
آنجا که پادشاه٬ يوسف(ع) را نزد خويش ميخواند تا او را همنشين مخصوص خويش گرداند٬ و سرپرستي خزاين مملکت را به او ميسپرد٬ خداوند ميفرمايد: و کذلک مکنا ليوسف في الارض يتبوأ منها حيث يشاء نصيب برحمتنا من نشاء و لا نضيع اجر المحسنين(آيهٔ56). بنابراين ميتوان گفت که چون يوسف(ع) از محسنين بود٬ شايستهٔ چنين پاداشي از جانب پروردگارش شد.
اين چند نمونه٬ مؤيد اين مطلب است که اين داستان در صدد بيان مطالبي بسيار مهم است و نه صرفاً نقل کردن داستاني جذاب براي مخاطب. اساساً هر حادثهاي که در اين قصه به آن پرداخته شده است٬ به نوعي در راستاي القاء مطلبي است که براي مخاطب سودمند است. به همين خاطر است که در اين داستان بسياري از حواشي زندگي يوسف(ع) بيان نشده است. شايد بتوان گفت که نحوهٔ بيان اين داستان و انتخاب کردن صحنههاي خاص از زندگي يوسف(ع) و ترتيب بيان حوادث و چگونگي بيان آنها٬ تا حدودي شبيه به صحنههاي يک فيلم است. يعني مثلاً اينکه ناگهان فاصلهٔ زماني حادثهاي که در آيهٔ 55 اتفاق ميافتد با حادثهاي که در آيهٔ 58 بيان ميشود٬ هفت سال است. در آيهٔ55 ٬ يوسف(ع) از پادشاه٬ سرپرستي خزاين را ميطلبد و در آيهٔ 58 ٬ بيش از هفت سال گذشته است و زمان خشکسالي فرارسيده است.
با توجه به مطالب بالا٬ اين داستان را ميتوان داستان درونمايه دانست و اضافه بر مؤيداتي که ذکر شد٬ ميتوان به اين نکته نيز اشاره کرد که اينکه خداوند متعال٬ به صورت کاملاً مستقيم٬ در پايان برخي از آيات٬ به بيان يک حکمت ميپردازد٬ دال بر اين مطلب است که هدف از بيان اين قصه٬ القاء همين حکمتهاست٬ و نه صرف قصهگويي.
مطلب ششم
در مورد راوي اين داستان٬ در مقايسه با راويهاي ديگر داستانها٬ دو مطلب شايان ذکر وجود دارد. راوي داستان٬ اولاً نقش مستقيم در شکلگيري حوادث دارد. و ثانياً موجودي عالي و غير زميني است.
هر يک از اين دو امر٬ نتايجي در بر دارد. اولاً اينکه با توجه به برتر بودن راوي اين داستان از لحاظ مرتبهٔ وجودي٬ او بر همه چيز مطلع است و لذا زاويهٔ ديد اين داستان٬ داناي کل مطلق است. چرا که از درونيات شخصيتهاي داستان نيز خبر ميدهد و از هيچ چيز اظهار بياطلاعي نميکند. اگر از برخي امور خبري به مخاطب نميدهد٬ اين به خاطر هدفي است که راوي از بيان قصهٔ يوسف(ع) دنبال ميکند.
ثانياً اين راوي برتر از ماديات و عالم ناسوت که در قالب احساسات و عواطف بشري و انفعالات نفساني نميگنجد٬ هرگز از زيبايي يوسف(ع) به طور مستقيم حرفي به ميان نميآورد. راوي به طور کاملاً غيرمستقيم و بسيار هنرمندانه٬ مخاطب را شيفتهٔ زيبايي وصف نشدهٔ يوسف ميگرداند. راوي چنين صحنهاي را ترسيم ميکند: زنان اشراف مصر در خانهٔ زن عزيز مصر حضور دارند و يوسف(ع) به فرمان زن عزيز٬ بر آنها وارد ميشود و آنها چنانْ محو جمال او ميشوند که نادانسته دست خويش را با کاردي که زن عزيز به هريک داده بود٬ ميبرند.
ثالثاً راوي داستان٬ از آنجا که درصدد بيان مضامين حکمتآموز و اخلاقي است٬ صحنهٔ کامجويي زن عزيز مصر از يوسف را با اختصار تمام و عفيفانه بيان ميکند٬ بدون اينکه غرايز مخاطب عادي را تحريک کند. که اگر ميخواست به جزئيات ماجرا بپردازد٬ از هرکسي بر آنها آگاهتر و بيانش بليغتر بود.
رابعاً راوي٬ به نوعي ترتيب دهندهٔ حوادث داستان است و به اين مطلب مستقيماً اشاره ميفرمايد. چند مورد را به عنوان نمونه ذکر ميکنم:
1- خواب ديدن يوسف(ع) و برگزيده شدنش به پيامبري٬ فعل مستقيمِ خودِ راوي است.
2- بعد از اينکه يوسف(ع) به چاه افکنده شد و کاروان او را برگرفتند و فروختند٬ راوي ميفرمايد: ...و کذلک مکنا ليوسف في الارض و لنعلمه من تأويل الاحاديث و الله غالب علي امره ولکن اکثر الناس لايعلمون(آيهٔ21). يعني ترتيب دهندهٔ امور براي مکانت يافتن يوسف(ع) در زمين٬ راوي است.
3- خداوند در جواب درخواست يوسف(ع) مبني بر در امان ماندن از شرّ زنان٬ دعايش را مستجاب ميفرمايد و او را به زندان مياندازند. راوي ميفرمايد: فاستجاب له ربه فصرف عنه کيدهن إنه هو السميع العليم(آيهٔ34)
4- پادشاه بعد از اينکه جريان زنان و يوسف(ع) را فهميد و بيگناهي يوسف(ع) آشکار گشت٬ او را همنشين مخصوص خويش گردانيد و بنابه درخواست يوسف(ع) او را سرپرست خزاين مملکت کرد. راوي٬ اين واقعه٬ يعني مکانت يافتن يوسف(ع)٬ را به خويش نسبت ميدهد و ميفرمايد: و کذلک مکنا ليوسف في الارض يتبوأ منها حيث يشاء نصيب برحمتنا من نشاء و لا نضيع اجر المحسنين(آيهٔ56).
5- يوسف(ع) جام را در بار برادرش قرار داد تا او را نزد خويش نگاه دارد٬ راوي در اين باره ميفرمايد: ...و کذلک کدنا ليوسف...(آيهٔ76). اين حيله را خداوند به يوسف(ع) آموخت٬ در حالي که نزد پادشاه٬ چنين رسمي وجود نداشت و بدون اين کار٬ او نميتوانست برادرش را نزد خود نگهدارد.
البته شايان ذکر است که خداوند متعال تأکيد مينمايد که آنچه از خيرات و نعمتها به يوسف(ع) رسيد٬ به خاطر شايستگي خودِ او بود. و اين شايستگي نيز با افعال و نيات پاک او بدست آمده بود. لذا يوسف(ع) نيز منفعل صرف نبوده است٬ بلکه خود ايشان نيز براي رسيدن به مقامات معنوي٬ تلاش بسياري کردهاند. بنابراين٬ اينکه ميگوييم خداوند متعال اين حوادث را ترتيب داده است٬ به اين معنا نيست که يوسف(ع) در راه حل گرهها هيچ تلاشي نکرده است و گرفتار هيچگونه کشمکشي نشده است و ارادهاش هيچ دخلي در اين موضوع نداشته است. چرا در غير اينصورت٬ در اينکه ايشان را شخصيت اصلي بدانيم٬ خدشه وارد ميشود.
مطلب هفتم
اين داستان داراي مخاطب خاص است. راوي داستان که خداوند متعال است٬ اين داستان را مستقيماً براي يک شخص تعريف ميکند٬ و اين مخاطبْ کسي جز رسول الله(ص) نميباشد. کمااينکه ميفرمايد: نحن نقص عليک احسن القصص بما اوحينا اليک هذا القرآن و إن کنت من قبله لمن الغافلين(آيهٔ3). ابتداي داستان٬ با مخاطب قرار دادن پيامبراکرم(ص) شروع ميشود و بلافاصله بعد از پايان يافتن جريان داستان٬ در آيهٔ 101 ٬ راوي٬ مجدداً پيامبر(ص) را مستقيماً مورد خطاب قرار ميدهد.
مطلب هشتم
داستان يوسف(ع) از يک شروع و پايان بسيار زيبا برخوردار است. شروع داستان با خوابي است که يوسف(ع) در کودکي ميبيند و آن را براي پدر تعريف ميکند و پدر٬ خواب او را تأويل مينمايد. مخاطب به صورت اجمالي ميفهمد که اين داستان بايد به برگزيده شدن يوسف(ع) و برتري يافتنش بر ديگران٬ بينجامد. اما هنوز چگونگي رسيدن يوسف(ع) به اين مقام معنوي٬ براي مخاطب روشن نيست و مخاطبْ مشتاق است تا به آن آگاه گردد. اين يک شروع جذاب است. و آخرين صحنهٔ داستان٬ همان صحنهاي است که يوسف(ع) به صورت نمادين٬ در خواب ديده بود. اينجاست که براي مخاطب رمزگشايي ميشود و آن خوابي که معلوم نبود دقيقاً به چه چيز اشاره دارد٬ در آخرين صحنهٔ داستان٬ بعد از حوادث بسيار و فراز و نشيبهاي جذاب٬ مجسم ميشود.
مطلب نهم
در بيان داستان يوسف(ع) از شيوههاي بسيار بديع و زيبا بهره برده شده است٬ به نحوي که مخاطب نه تنها از پيرنگ داستان٬ بلکه از نحوهٔ به تصوير کشيده شدن اين داستان نيز٬ لذت تمام ميبرد. به عنوان مثال اين داستان که در حدود 1400 سال قبل براي پيامبراکرم(ص) بيان شده است٬ از شيوههايي که امروزه در صنعت سينما مورد استفاده قرار ميگيرد٬ بهره برده است.
مثلاً در آيهٔ 81 و 82 ٬ که برادران يوسف(ع) براي گرفتن آذوقه نزد او آمده بودند و يوسف(ع) با نقشهاي که خداوند به او آموخته بود٬ برادر کوچکش را نزد خويش نگه داشت٬ وقتي برادران از پس گرفتن برادر کوچکشان٬ نااميد شدند٬ به کناري رفتند و به مشورت پرداختند. برادر بزرگتر آنها را مورد خطاب قرار داد و گفت: "... نزد پدر بازگرديد و بگوييد اي پدر٬ پسرت دزدي کرد و ما جز به آنچه ميدانستيم شهادت نداديم و از غيب نيز آگاه نيستيم. از شهري که در آن بودهايم و از کارواني که همراهش آمدهايم بپرس٬ که ما راست ميگوييم." اين صحنه بلافاصله پيوند ميخورد با صحنهاي که پدرشان ميگويد:"نه٬ نفس شما کاري را در نظرتان بياراست و مرا صبر جميل بهتر است. شايد خدا همه را به من بازگرداند که او دانا و حکيم است." بين اين دو صحنه٬ شايد دهها روز فاصلهٔ زماني وجود داشته باشد٬ يعني بايد برادران از مصر به کنعان برگشته باشند و همين جملهٔ برادر بزرگتر را عيناً تکرار کرده باشند و آنگاه پدر٬ به آنها چنين پاسخي داده باشد. اما در اينجا راوي٬ به زيبايي هرچه تمامتر٬ صحنههاي اضافي را حذف کرده و دو صحنهٔ کاملاً جدا را اينچنين به هم پيوند داده است.
و بسيار است از اين مواضع در اين داستان٬ که خداوند متعال چنين بياني را به کار برده است. مثال ديگرش آنجاست که در آيهٔ 55 ٬ يوسف(ع) از پادشاه سرپرستي خزاين مملکت را درخواست ميکند. بعد از اين صحنه٬ صحنهاي است که برادران براي گرفتن آذوقه نزد يوسف(ع) آمدهاند و يوسف(ع) آنها را به ياد ميآورد٬ اما آنها او را نميشناسند. يعني مخاطب بدون اينکه از راوي بشنود که اين وسط چه اتفاقاتي رخ داده است٬ ميتواند با يقين کامل بگويد: "پادشاه درخواست يوسف(ع) را پذيرفت و او را سرپرست خزاين مملکت کرد و با توجه به خواب پادشاه و طبق آنچه يوسف(ع) گفته بود٬ هفت سال زراعت کردند و هرچه درو کردند را با سنبلهاش در انبارهاي حکومتي ذخيره کردند٬ مگر اندکي از آن را که خوردند. اين هفت سال به پايان رسيد و هفت سال خشکسالي فرا رسيد. برادران يوسف(ع) با کمبود مواد غذايي مواجه شدند و با خبر شدند که در مصر٬ آذوقه ذخيره کردهاند و لذا دستجمعي به سمت مصر به راه افتادند و نزد يوسف(ع) که سرپرست خزاين بود٬ رفتند. و وقتي در مقابل او قرار گرفتند يوسف(ع) آنها را شناخت ولي آنها او را نشناختند." اين اختصار در بيان٬ نه تنها ضرري به فهم داستان نميرساند و نيز مخاطب را در تعليق کاذب قرار نميدهد٬ بلکه بر جذابيت آن نيز ميافزايد.
و در اين قصه٬ بسيار است از اين نوع ايجازها و شيوههايي که در آن روزگار بديع بوده است و آن قصه را منحصر به فرد کرده است.
[1] .قاموس قرآن/ج6/ص11
[2] .المفردات في غريب القرآن/ ص671
[3] .التحقيق في كلمات القرآن الكريم/ ج9/ ص: 274
[4] .اطيب البيان في تفسير القرآن/ طيب سيد عبد الحسين/ ج7/ص151/انتشارات اسلام/1378
مطالب مشابه :
اشتباه من و سلحشور در مورد تاریخ و زمان حضرت یوسف
دوم اینکه طبق اسناد مصری ایمهوتپ دارای قدرت تعبیر خواب نبش قبری در درون این قبر جسدی
شهید حسن هداوند میرزایی...
شهید حسن هداوند میرزایی در تاریخ ۹/8 ای دستور نبش قبر ایشان و دیگر در قبر چشمانشان
تاريخ پيامبران به همراه تصاوير استثنائي
منبع اصلي اين قسمت تاريخ طبري و تاريخ ابن اثير بوده و در به تعبير خواب نبش قبر توسط گروه
مدفن سر حسین بن علی کجاست؟
برخی علمای شیعه به استناد به روایاتی که در کتاب را برای نبش قبر حسین تعبير خواب
کرامات شهدا (قسمت سیزدهم)
از امام اجازهي نبش قبر خواستيم، اما اجازه شب هنگام در خواب جنگلي تيره تعبير خواب.
تحقیقی درباره حضرت رقیه (ع)
مطالبي درباره سحر و خواب و تاويل و تعبير را در خواب مى كس برود، نبش قبر كند و
بررسي قصهٔ " يوسف(ع)"
يوسف در خواب از معبران طلب تعبير ×حزب الله يحذر من فتنة كبيرة وشر مستطير بعد نبش قبر
اهميت ماشين عروس
تضميني وجود ندارد كه اين حمايت تا چه مدت دوام داشته باشد، اما در تعبير را در نبش قبر
مدفن سر امام حسین کجاست؟ و دو مطلب دیگر
برخی علمای شیعه به استناد به روایاتی که در کتاب را برای نبش قبر حسین تعبير خواب
برچسب :
تعبير نبش قبر در خواب