عروس مرگ 2

جان!!؟؟این یاروچی گفت!؟؟وقت من!؟؟هه!به پدیده وفری نگاه کردم...جفتشون باچشمای ازحدقه دراومده نگام میکردن وبه معنی:نه نرو سرشون روبه طرفین تکون میدادن...بی توجه به اونارو به اون پسرگفتم:البته! و از جام بلند شدم وبه دنبالش به سمت چپ رستوران به راه افتادم...روصندلی نشستم وبهش زل زدم...
_ ممنون...
_ خواهش میکنم...امرتون!؟؟
_ چیزی میل نداریدسفارش بدم؟؟
_ نه ممنون...صرف شده،فقط اگه میشه زودتر بگین چیکار داشتین چون دوستام منتظرمن...
وبه میزی که پدیده وفریده روش نشسته بودن نگاه کردم...که دیدم اونا هم به میز مازل زدن!!
_ باشه چشم،راستش یکی از دوستام کارگردانه...
_ خــب!!؟؟؟
_ ودنبال...یه خانوم زیبا،مثل شما واسه نقش اول فیلمش میگرده...!
و به دنبال حرفش کاغذی از جیبش دراورد وگذاشت رو میز...:اینم شماره ی دوستم...
به معنای واقعی کپ کردم!انتظار همچین چیزی رونداشتم...یه دفعه بدون هیچ فکری جواب دادم:راحت میگم نه! إم،ببینید آقایِ...
سریع پریدوسط حرفم:آریایی...آرتا آریایی...
آرتا...چه اسم باحالی داره...!وا چرا این اینجوری زل زده به من!؟ای وای خاک برسرم...منتظر ادامه ی حرف منه!:آقای آریایی من علاقه ای به این کار ندارم ونمیخوام دیگران از زیبایی خدادادیه من استفاده کنن...این زیبایی هاباید برای همسرم محفوض بمونه....!
آرتارو دیدم که باتعجب زل زده به من...!منم که تازه فهمیده بودم چه گندی زدم سریع لبم روبه دندون گرفتم و بلندشدم تا به طرف میزخودمون برم که آرتا زود گفت:خانومِ...
از اینکه ترفند خودمو استفاده کرده بود لبخندی روی لبم نشست! چه خوش خیال تشریف داشت!
برگشتم طرفش و گفتم:دیگه چیه!؟؟؟
آرتا_ لطفا این کاغذو با خودتون ببرین...
کاغذ رو ازش گرفتم و به راهم ادامه دادم...

فری_ خب چی شد؟چی گفت؟چی گفتی که همچین با تعجب بهت زل زده بود و توام بعدش زودپاشدی اومدی!؟اون کاغذه چیه!؟...د بنال دیگه!
_ تواگه دو مین ببندی منم میگم!
همه ی ماجرارو براشون تعریف کردم،اونا هم بعداز چند دقیقه که تونستن حرفامو هضم کنن باهم گفتن:خاک برسرت...!
_ وا چرا!!؟
پدیده_ ابرومون رو بردی تازه میگی چرا!؟؟رو که رو نیست...
فری_ پاشین پاشین بریم که من دیگه نمیتونم توچشمای کاهوییش نگاکنم!
بعداز حساب کردن پول بستنی ها قبل از اینکه به دنبال بچه ها بیرون برم رفتم کنار میز آرتا ایناو آروم گفتم:مامک فرهانی وبا یه چشمک رفتم بیرون پیش بچه ها...
فری_ چی بهش گفتی هان هان هان!!؟؟
_ اسممو...!
پدیده_ ای موزی!اون چی گفت؟
_ نذاشتم چیزی بگه و زود اومدم بیرون،حالاهم زود سوار ماشین شین که بریم یه ناهاری بزنیم به بدن...لمزی خوبه؟؟
فری_ اره برو همونجا...یه اهنگی هم بزار خواهشا...
_ بفرما..اینم اهنگ...
باصدای اهنگ که تو ماشین پخش شد،شروع کردیم به همخونی باهاش...:

ای جونم
قدمات روی چشمام بیا و مهمونم شو گرمی خونم شو
ببین پریشونه دلم بیا آرومم کن ای جونم
می خوام عطر تنت بپیچه توخونم
تو که نیستی یه سرگردونه دیونم
ای جونم بیا که داغونم
ای جونم عمرم نفسم عشقم تویی همه کسم وای چه خوشحالم تو رو دارم
ای جونم دلیل بودنم عشقم مثل خون تو تنم وای چه خوشحالم تو رو دارم ای جونم
ای جونم خزونم بی تو ابره پره بارونم بیا جونم
بیا که قدر بودنتو می دونم
می دونی اگه بگی که می مونی منو به هرچی می خوای میرسونی
تو که جونی بیا بگو که می مونی
ای جونم عمرم نفسم عشقم تویی همه کسم وای چه خوشحالم تو رو دارم
ای جونم دلیل بودنم عشقم مثل خون تو تنم وای چه خوشحالم تو رو دارم ای جونم
ای جونم من این حس قشنگو به تو مدیونم
می دونم تا دنیا باشه عاشق تو می مونم
می دونم می مونم
ای جونم عمرم نفسم عشقم تویی همه کسم وای چه خوشحالم تو رو دارم
ای جونم دلیل بودنم عشقم مثل خون تو تنم وای چه خوشحالم تو رو دارم ای جونم
(اهنگ ای جونم ازسامی بیگی)

بعداز خوردن ناهار دوباره یه گشتی تو خیابونا زدیم...طرفای ساعت 6 بود که بعداز رسوندن فری و پدیده به سمت خونه به راه افتادم...

 

_ مزدک!!؟؟مزدکـــــ !!؟؟؟؟؟؟
_ مامک تو اتاقم بیا اینجا...
پشت کامپیوترش نشسته بود و طبق معمول چهار چشمی مانیتور رو می پایید!
_ سلوووم...
_ به سلام مامک خانوم، رسیدن به خیر...میذاشتی شب میومدی!
_ تا خریدامو کردم وناهار خوردیم یه گشتی زدیم وبچه ها رو رسوندم همین شد دیگه!
_ خب بابا...من که نگفتم شرح وظایف کن!
دوباره با کامپیوتر مشغول شد که پرسیدم:
می خوای بدونی چیا خریدم؟
هیچ واکنشی نشون نداد... بی تفاوت ادامه دادم:

_ آهان راستی یادم رفت بگم میتی دیشب زنگید و گفت 5شنبه عروسی نواس...منم رفتم لباس خریدم دیگه!توهم فردا برو ست من یه لباس بخر...
_ إ؟ اوکی...راستی کادو مادو چی؟؟؟
_ به نظرمن یه سنجاق سینه از اون طلا سفیدا که دوس داره...
_ بابا گرونه!!مگه سر گنج نشستیم؟

_ حرف نباشه، خیلی هم خوبه...
_ باشه باو...چه رنگی خریدی الان تو لباس!!؟؟؟
_ دستور زبانت هم مشکل داره!!مشکی...
مزدک هم دیگه چیزی نگفت و فقط به نشانه ی باشه فهمیدم سرش رو تکون داد....

_ آره دیگه فری...فردامیریم جمعه هم برمیگردیم...
فری_ دو روزه میخواین برین چیکار!؟؟با چی میرین؟
_ دانشگارو چیکارکنیم پس؟هواپیما...
فری_ راست میگی حواسم به دانشگاه نبود،خب پس عصر منوفرید یه سر میایم اونجا...
_ اوکی فعلا...
فری_ بای

پدیده_ چی میگفت این دختره!؟؟
_ چرت و پرت!راستی اینا عصر یه سر میان خونه ی ما...تو و سام هم بیاین
پدیده_ بذار به سام بگم اگه کار نداشت باشه...
_ اوه پدیده ساعت 10 دقیقه به 10...بجمب بریم
پدیده_ وای راس میگی الان کلاس شروع میشه،بریم
وقتی رسیدیم پشت در هنوز 5 دقیقه به شروع کلاس مونده بود...امروز سومین جلسه از کلاس بود اما واسه منو پدیده اولین جلسه به حساب میومد!چون 2جلسه ی قبل هرکدوم به دلیلی نتونسته بودیم بیایم...
چون درس عمومی بود مزدک هم بود و کلاس داشت،مزدک اون پشت دوتا جا واسه ی ماگرفته بود که ماهم سریع رفتیم نشستیم...

داشتیم با مزدک درباره ی ساعت حرکت فردا حرف میزدیم که با ورود استاد ساکت شدیم...
استاد پس از مروری از درس گذشته از بچه ها خواست اگه سوالی دارن بپرسن،منم که دیدم حالا خبری از درس نیست خودمو با گوشیم مشغول کردم که باشنیدن صدای یکی ازبچه هاکپ کردم...:ببخشیداستاد...
دیگه بقیه ی حرفش رو نشنیدم،فقط سرم رو آروم آوردم بالا و به دنبال صاحب صدا گشتم...
وای خدا...خودشه! آرتاس!! این اینجا چیکار میکنه!؟؟
نکنه...نکنه...وای نه،توهمین فکرا بودم که با احساس سوزش تو ناحیه چپ پهلوم به اون سمت برگشتم...
_ وای مامک توام دیدی؟؟
_ چی رو؟آرتا رو یا نیشگون توإ الاغ و!؟؟آخه احمق مگه من فردا نمیخوام برم پیش ننه بابام!؟اگه اونا منو اینجوری کبود ببینن که فاتحت خوندس...!
مزدک_ مامک!؟پدیده!؟ببندین دیگه استاد داره نگامیکنه...!
استاد_ اون آخر چه خبره؟؟
بااین حرف استاد همه و بخصوص آرتا برگشتن عقب که آرتاو دوستش بادیدن منو پدیده خشکشون زد...!
باصدای مزدک که گفت:هیچی استاد...ببخشید،بفرمائید از اونارو گرفتم و به استادچشم دوختم...یه ربع آخر که استاد میخواست حضور و غیاب کنه یه چشمم به دهن استاد بود و یه چشمم به دهن آرتا!! اونم مثل اینکه باور نکرده بود من منم! چون اونم زل زده بود به دهن من!
کلاس که تموم شد زود از پدیده خداحافظی کردم و با مزدک به طرف در خروجی دانشگاه به راه افتادیم که باصدای آرتا با تعجب به عقب برگشتم:
خانوم فرهانی...خانوم فرهانی لطفا چند لحظه صبر کنید...

صدای مزدک اعصابم رو بهم می ریخت. صدایش ترکیبی از سرزنش، تعجب و نگرانی بود:
مامک این کیه!؟چرا صدات میکنه!؟هاااان!؟
با رسیدن آرتا به ما مزدک دیگه ادامه نداد و با اخمی که چاشنی صورتش کرده بود به آرتا زل زد...آرتا درحالی که نفس نفس میزد بریده بریده گفت:سل...سلام...معذرت...معذرت میخوام...اوفــــ ...خانوم فرهانی از دیدنتون واقعا خوشحال شدم...اصلافکر نمیکردم شما رو اینجا ببینم...راجب اون موضوع فکر کردید!؟؟
آرتا یه بند داشت حرف میزد و فرصتی به من نمیداد...وقتی احساس کردم دیگه حرفی نمیخواد بزنه زود شروع کردم! :سلام آقای آریایی،منم از دیدن شمامتعجب شدم...راجب اون موضوع هم نه اصلا وقت نکردم بهش فکر کنم...
_ إم...خب آخه اون قرار برای فردا بعدازظهره!!
مزدک کنارم مثل روغن کف تابه جلز و ولز می کرد... زیر چشمی به دست های مشت شده اش خیره شدم... بند بند انگشت هاش سفید بود. به نفع آرتا بود که زودتر همه چی رو تموم کنم تا مزدک یه مشت مهمونش نکنه...!
بایه لبخند رو به آرتا گفتم:جدا"!!؟؟پس دیگه فکر کردن نمیخواد!چون فرداصبح من و برادرم(وبه مزدک که ساکت وایساده بود و به حرفای ما گوش میداد اشاره کردم ) برای سفر چند روزه ای تهران رو ترک میکنیم!
باگفتن این حرف احساس کردم آرتا نفس راحتی کشید و با یه لبخند گفت: إ !؟خب به سلامتی...پس من به دوستم خبر میدم،سفر بی خطر...خدانگهدار
منم خداحافظی کردم و آرتا هم سری واسه مزدک تکون داد و بعداز اون از همونجا عقب گرد کرد و رفت...منو مزدک هم به راهمون ادامه دادیم...هر چند آرامش مزدک مثل آرامش قبل از طوفان بود و من خوب می دونستم، سر به زیر در حالیکه به کفشام زل زده بودم کنارش قدم بر می داشتم.

بعداز حدود 5دقیقه مزدک مردد پرسید:مامک...این یارو،آریایی...کیه؟؟ خاستگارته؟!
طوری نگاهم می کرد که برای حفظ جونم هم که شده سریع با لبخند ولحن مطمئن کننده ای گفتم:نه داداشی...مگه میشه واسه من خاستگار بیاد ومن به تو نگم!؟نترس حالا حالا ها بیخ ریشتم!!
_ نه...ولی خب...پس این راجب چی حرف میزد؟اصلاتو رو از کجا می شناخت؟؟
_ میگم ولی قبل از اون بگو امروز ماشین آوردی؟؟
_ نچ...ندارم...
_ نداریییی!؟؟ینی چی نداری!؟؟ باز تصادف کردی آره ه ه ه!!؟؟؟؟
_ نه بابا...فروختمش!
تقریبا با فریاد و لحنی که توش بهت و ناباوری موج میزد رو به مزدک:چــی؟فروختیــــش!؟اون زانتیای خوشگل ومامانی رو فروختیش؟؟واقعا...
_ شیششش!آروم تر مامک...همه دارن نگامون میکنن...بیا بریم سوارماشین شیم،میگم...

_ بفرما اینم ماشین...بگووووو
_ هیچی بابا چند وقت بود تو فکر خریدکمری بودم...با پدرام رفتیم نمایشگاه ماشین عموش...منم زانتیام روفروختم کمری خریدم!
_ إ !!؟؟ای ول بابا!خب از اول میگفتی دیگه...شیرینی چی میدی؟؟

_ شیرینم حالا بعدا میدم،ولی تو الان موضوع آریایی رو تعریف کن...
شروع کردم به تعریف کردن ماجرای دوشنبه و ملاقاتم با آرتا...
_ خب خره قبول میکردی دیگه...حالا فردا پس فردا مشهور میشدی!ولی نه...بااون سوتی که تو دادی!نچ اصلا نمیشه،همون بهتر که قبول نکردی!
_ کوفت...انگار خودت هیچ سوتی نمیدی!
_ میدم امانه به خرابی ماله تو!

باصدای مزدک که از پشت در میومد رفتم طرف در: صبر کن! یه دو ثانیه صبر کن! حالا خوبه نه عروسیه منه نه دامادیه تو!
_ والا...تو از این نوا و فراز هم بیشتر طولش دادی!!
_ خب بابا!بیا تو...
_ واقعا بیام تو عزیـــزم!!!؟
_ کوفت...بی مزه!بیا دیگه...
بعداز گفتن این حرف رفتم طرف میز آرایشم تابه خودم عطر بزنم...وقتی دیدم صدای مزدک نمیاد برگشتم طرف درکه دیدم مزدک ماتش برده...
_ اوی آقا...به چی زل زدی بی حیااا !!؟؟؟
_ ....وای مامک،تو چرا این ریختی شدی!؟مطمئنی تو همون مامکی!؟ینی تو قل منی!!؟؟
_ وا مزدک چت شده تو!؟؟ینی انقدر تغییر کردم!!؟
_ خیلی!!من که داداشتم دارم پس میوفتم!چه برسه به پسرای مردم!بابا رحم کن بهشون!راستی گفته باشم از کنار من جم نمیخوری ها...!!
_ چشم داداشی...قریون داداش باغیرتم بشم من!
_ راستی مامک باید درباره ی موضوعی باهات حرف بزنم ها،یادم بندازه بعدا بگم...
_ باشه...توام خوشتیپ کردی ها...حسابی دختر...
بابه صدا دراومدن زنگ گوشیم حرفم رو نصفه رهاکردم و به طرف گوشیم رفتم...
_ الوسلام باباجان...
_ سلام دخترم،کجایین پس!؟
_ داریم میایم...نوا اینا اومدن!؟؟
_ نه ولی توراهن...بدویین دیگه
_ تایه ربع دیگه اونجاییم...
_ باشه بااحتیاط رانندگی کنین...
_ چشم بای
_ خداحافظ

_ بابا بود!؟؟
_ آره گفت زودبیاین،تا تو ماشینو ببری بیرون منم اومدم...
_ علافم نکنی!
_ نه برو...

_ خب بریم...راستی اون موضوعی که میخوای دربارش باهام حرف بزنی راجب الکساندرا نیست!!؟
یه دفعه رنگ مزدک پرید و با تته پته گفت:چی!؟؟...الکساندرا؟الکسا

دود نیم ساعت بعد رسیدیم و بعداز سلام واحوال پرسی با مهمونا،با مزدک رفتیم تا عکس بگیریم...با صدای دست و سوت عکس گرفتن و تعطیل کردیم...به اون سمت نگا کردم ونوا و فراز رو دبدم که دست در دست هم واردسالن شدن و شروع کردن به خوش آمدگویی به مهمونا...تو شُک ساقدوش داماد بودم که مزدک باصدای متعجبی: إ مامک...اون پسره...ساقدوش و میگم این یارو آریایی نیست!!؟اسمش چی بود!؟؟
باگیجی جواب دادم:آره...آرتاس...!
_ آهان...عرشیا گفت انتقالی گرفته تهرانا...حتما با فراز همینجا آشناشدن،چه تیپی هم زده!!
_ چجوری انتقالی گرفته!؟؟
_ پارتی خواهرم پارتی!!حالا بیا بریم که 2 ساعته وایسادیم اینجا و زل زدیم به پسر مردم!!
بامزدک به طرف جایگاه عروس و داماد که حالا دیگه نوا و فراز نشسته بودن و داشتن با آرتا و یه خانوم دیگه صحبت میکردن رفتیم...
نوا_ مامکـــــ !!!؟؟دختر کجاب ودی تو!!؟فکر کردم نمیای...بیا بغلم ببینمت...!
_ آیییییی...نوا له شدم!!
نوا_ دلم برات یه ذره شده بود بی معرفت...معرفی میکنم فراز دخترخاله وخواهرم مامک...مامک جان فراز، همسرم...
با فراز هم سلام واحوال پرسی کردم و بعد نوبت مزدک بود که همین کارا روبکنه...داشتم با لبخند به شوخی های مزدک و نوا نگا میکردم که با احساس نگاه خیره ای روم رو برگردوندم...ای وای،کلا آرتا رو یادم رفته بود! وا چرا این منو همچین نگا میکنه!!؟آی عمونگاتو بدزد...!خاک بر سرم چرامن به این زل زدم!!؟؟

زود سرم رو برگردوندم طرف اون خانومی که تا قبل از اومدن ما داشت با نوا و فراز حرف میزد...حدودا 17-18 ساله میزد وخیلی هم زیبا بود،شباهت زیادی هم به آرتا داشت که با این حرف نوا مطمئن شدم خواهرشه...:ای وای این مامک و دیدم کلا شما رو فراموش کردم!خب مامک جان این خانوم خشگله که میبینی تینا جونه و ایشون هم رفیقِ شفیقِ فراز آرتا خان هستن...!
آرتا_ إ نواخانوم!!؟باز شمابه من گفتی آرتا خان!؟بابا این قافیه نداره!تازه بنده با مامک خانوم و مزدک خان آشنایی دارم!
فراز_ واقعا!؟ ازکجا!؟
مزدک_ آرتاخان، آرتا آقا، آقا آرتا، جناب آرتا، آرتاجان، آرتاجون، آرتای عزیز...بابا این اسم تو کلا بی قافیس!
با این حرکت مزدک همه زدیم زیرخنده...آرتا هم درحالی که داشت میخندید گفت:شما بگو آرتا!!
مزدک_ خوشم نمیاد! اوم...میگم آرتی!!خب داشتم میگفتم مابا این آرتی هم دانشگاهی هستیم داداش!تازه داشت قل ما رو بازیگر هم میکرد!
تینا_ واو...پس یو هست دَت بازیگر!؟آرتا سید إبوت یو!(said about you)(پس شمااون بازیگر هستی!؟آرتا درباره ی شماگفته!)
_ تینا جان شما ایرانی نیستی!؟
آرتا_ تینا چند ماهه اومده ایران!با مامان اینا...
مزدک_ پس چراشما اینجوری صحبت نمیکنی!؟مگه...إم...مادرتون یکی نیست!؟؟
_ إ !!؟؟مزدک!!؟؟سیییس...
فراز_ نچ مزدک خان!مادر این داداشمون آمریکائیه!اما این آرتای خل وچل باعمش از 12سالگی اومده ایران!ولی خواهرش نه...مونده اونجا!
مزدک_ اوم...جالبه!
_ خب حالا تیناجون آقای آریایی چی گفته درباره ی من!؟خوب یا بد!؟
تینا_ نُ نُ...آرتا گفت یو آر بیوتی فول! اَند...(نه نه...آرتا گفت شما خیلی زیبا هستی!و...)
با تعجب به آرتا زل زدم که بادستپاچگی داشت به تینا میگفت:تینا الان جای این حرفا نیست...بیخیال!
مزدک، نوا و فراز هم باشیطنت به منو آرتا نگاه میکردن...!
بعد ازصرف شام کم کم همه قصد رفتن کردن و منو مزدک هم بعداز خداحافظی با پرشیای مامان رفتیم خونه...
تا صبح به اتفافای اون شب فکرمیکردم و در آخربه این نتیجه رسیدم که آرتافوق العاده خوشتیپ،جذاب ودوست داشتنیه!
اوه نه...عشق نه...علاقه نه...نه با این وضعیت من...

حدود یک ماه از اون شب میگذره و من متوجه تغییراتی تو رفتار آرتا شدم...تو این چند وقت احساس میکنم حالم روز به روز داره بدتر میشه وعلاقم به آرتا بیشتر...!نمیدونم چیشد که یه دفعه به اون پسر چشم سبز علاقه مند شدم، ولی اینو خوب میدونم که نمیتونم فراموشش کنم!شاید به قول فریده عشق در یک نگاه باشه...یا هرچیز دیگه ای که من نمیدونم...
فردا تولد آرتاس...!تینا زنگ زد و دعوتم کرد...تو باغشون که دماونده گرفتن وخودِ آرتا هم از این موضوع بی خبره...یه جورایی قراره سوپرایزش کنیم!تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد...نگاه کردم،فریده بود...
_ الو،بله،سلام!
_ تو هنوز این عادتتو ترک نکردی دختر!!؟
_ ترک عادت موجب مرض است فرزندم!
_ اوه اوه اوه...چه کتابی!مثل آدم حرف زدن به تو نمیاد...توهمون مثل قبل حرف بزن...!
_حالا چیکار داشتی زنگیدی؟؟
_ آهان، راستی میای بریم بیرون واسه آرتا کادو بگیریم!؟؟
_ آره بریم...تا نیم ساعت دیگه اونجام!
_ منظورت همون 3تا نیم ساعته دیگه!؟
_ آره همون!فعلا...
_ فعلا...



_فری حالا به نظرت واسش چی بگیرم!؟
_ من چه میدونم عشقِ توإ !فکر کن ببین چی دوس داره...!
_ ای مرض...کاش من لال میشدم و رازمو به تو نمیگفتم...
_ آخه بیچاره اگه به من نمیگفتی که خفه شده بودی تا الان! إ مامک ببین تیشرته چه خوشگله...بیا بریم تو من همین و براش میگیرم...
فری یه تیشرت سبز به رنگ چشمای آرتا و یه جفت کفش اسپرت واسش خرید...
منم بعداز کلی گشت زدن یه عطر coco chanel که همیشه از این استفاده میکرد ومن عاشقش بودم و یه ساعت ck براش خریدم که کلی خرج رو دستم گذاشت...!

همش هم تقصیره این فری بود که هی میگفت:بخر...زشته بخر ،تولد توام 3ماه دیگس...جبران میکنه!
خلاصه تقریبا ساعت 7:30 بود که رسیدم خونه و بعد یه راست رفتم تو تختم...
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم...بدون نگاه کردن به شماره وساعت جواب دادم:بله!؟
_ های مامک...یو خواب بود!؟؟(سلام مامک...توخواب بودی!؟؟)
_ سلام تینا، خوبی!؟آره خواب بودم...چطور!؟؟
_ وات!!؟؟؟مامک یو آر لیت...!ایتس تِن اُکلاک!(چی!!؟؟؟مامک تو دیر کردی...!ساعت 10هستش!)
با این حرف تینا زود سرجام نیم خیز شدم و به ساعت نگاه کردم...وای ساعت ده بود و من به تیناقول داده بودم که این ساعت اونجا باشم تا بهش کمک کنم...!
_ اوه ببخشید تینا...تا یک ساعت دیگه اونجام...
_ اوکی هانی...هاری آپ!بای...(باشه عزیزم...عجله کن!خداحافظ...)
_ بای...
سریع پاشدم و پریدم تو حموم...بعد از حدود یه ربع دراومدم و زنگ زدم به فری و پدیده تا بیان خونه ی ما و باهم بریم...
ساعت حول و حوش دوازده و نیم بود که رسیدیم به باغ...یه باغ خیلی بزرگ خوشگل و سرسبز...باغ پر بود از درختای مختلف بارنگ های متفاوت...یه سری ها سبز تیره، بعضی ها پر رنگ...خلاصه خیلی باصفا بود...یه ساختمون هم وسط باغ بود، یه استخر بزرگ هم کمی اونورتر خودنمایی میکرد...
باکمک بچه ها و گروه خدماتی که اومده بودن باغ رو به بهترین شکل آماده کردیم وبعد از حاضر شدن منتظر اومدن مهمونا شدیم...
من یه پیراهن آبیه فیروزه ای که بلندیش تاسر زانوهام بود رو پوشیده بودم و موهام رو هم با اتو مو صاف کردم و ریختم دورم...چشمای قهوه ایم هم با کمی سرمه و خط چشم و سایه ی آبی _ نقره ای خودشون رو بیشتر از قبل نشون میدادن...یه رژلب صورتی ملایم هم کامل کننده ی آرایشم بود...
خیلی خوشگل وتو دل برو شده بودم!

تینا هم یه پیراهن بنفش سیر پوشیده بود که خیلی بهش میومد...موهاش رو هم که بلندیش تا سرشونه هاش بود و فر کرده بود و دورش ریخته بود...فریده هم یه کت و دامن سورمه ای و پدیده یه پیراهن قرمز پوشیده بود...خدایی هر 4تامون خیلی خوشگل شده بودیم...
پدیده_ راستی مامک آرتا رو چجوری قراره بیارن اینجا!؟؟
_ مثلا قراره مزدک و آرتا با چند تا دیگه از بچه ها امشب بیان باغ و اینجا بخوابن...یه همچین چیزی...
پدیده_ اوم...فک کنم حسابی غافلگیرشه!
تینا_ آرتا سوپرایز دوست داشت هی ویل لاو دت وروی ماچ، مثل مامک که دوستش دارد...!!(اون خیلی زیاد اونو دوست داره(سوپرایز منظورشه...) )(!he will love that vey much)
با این حرف تینا ته دلم یه جوری شد...هم خوشحال شدم و هم ناراحت...خوشحال برای اینکه فهمیدم اونم دوسم داره و ناراحت بخاطر اینکه ما هیچ وقت بهم نمیرسیم...مشکل قلبیه من مانع این اتفاق میشه...
فری_ حالا این تینا گفت که آرتا دوست داره، تو چرا تا اسم بچه هاتون هم رفتی!!؟؟
هه...فریده ی بیچاره...تو اگه میدونستی من مشکل قلبی دارم، هیچ وقت این حرف ها رو نمیزدی...
خواستم جواب فری رو بدم که با شنیدن صدای بوق دیگه ادامه ندادم و منتظر اومدن مهمونا شدیم...
چند تا از بچه های دانشگاه و الکساندرا بودن که اومده بودن...خیلی گرم با الکساندرا سلام و احوال پرسی کردم و اونم همین طور جوابم رو داد...
الان که فکرش رو میکنم میبینم مزدک حق داشته که بخواد عاشق الکساندرا شه...الکساندرا کارا، دختری زیبا و تو دل برو...مزدک داستان آشناییش با الکساندرا رو اینجوری گفت:تو سلف با بچه ها نشسته بودیم و داشتیم چای و بیسکوئیت مون رو میخوردیم که یه دفعه صدای جیغ و داد اومد...ماهم که اهل دعوا!زود دویدیم تا ببینیم چه خبره که دیدیم بعلـــه باز این شهاب(یکی از پسرای هیز و داغونه دانشگاه) یه دختر خارجی دیده و افتاده دنبالش!این حراست هم معلوم نبود باز کجاس...خلاصه پدرام و عرشیا دویدن سمت شهاب و منم رفتم سراغ اون دختره...طفلی رنگ به رو نداشت، اولش ازم ترسید وبه زبان انگلیسی ازم خواهش کرد کاریش نداشته باشم...اما وقتی فهمید میخوام بهش کمک کنم پرید بغلم!!چند دقیقه تو شک بودم!هیچی دیگه منم آروم بردمش سمت ماشینم و رسوندمش خونشون...از اون روز به بعد همیشه مراقبش بودم...تا اینکه یه روز به خودم اومدم ودیدم عاشق شدم!عاشقِ...
هنوز توافکارم غرق بودم که باشنیدن صدای فریده که میگفت:مامک...آرتا اینا اومدن ها...به چی زل زدی!؟؟ به خودم اومدم و به دنبال فریده رفتم به طرف در ورودی ساختمون...

قیافه ی آرتا واقعا دیدنی بود...وقتی هم چشمش به من افتاد با لبخند ونگاه تحسین برانگیزی بهم خیره شد، و بعد به نشانه ی سلام سرش رو تکون داد که منم همین کار رو کردم...
قرار بر این شد که مراسم باز کردن کادو ها و بریدن کیک بمونه برای بعد شام...موقع صرف شام یکی از دخترای دانشگاه که اسمش سوگند بود، با لحن پر عشوه و زننده ای رو به آرتا گفت :آرتاجان...!واسه من کمی سالاد میکشی!؟؟
_ چرا سالاد!؟بفرمایید از غذاها میل کنید...!
_ نه ممنون...من رژیمم!
دختر ه ی پرو، قد گاو میخوره بعد میگه رژیمم!
_ واقعا!!؟شما که اندام مناسبی دارید...!
واااای...نه خداجون، دیگه نمیتونم تحمل کنم...آرتا!؟واقعا که...بغض کردم...آره واسه توجه آرتا به سوگند بغض کردم...بخاطر اینکه آرتا به اندام سوگند توجه کرده بود ناراحت شدم...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم و منتظرشم و ببینم تا سوگند و آرتا چی به هم میگن، به سرعت و قبل از ریزش اشکام از ساختمون خارج شدم، و به سمت تاپی که پشت ساختمون بود و بعد از ظهر دیده بودمش رفتم...
چشمامو بستم و سعی کردم به خودم مسلط شم...داشتم آروم آروم تاب میخوردم که با احساس چیزی رو شونه هام سریع بلند شدم و با ترس به پشت سرم نگا کردم...
_ هوا سرده...سرما میخوری...!
_ ......
_ چرا شام نخورده اومدی بیرون، اونم با اون سرعت!؟؟
پسره ی پرو...نه میخواستی وایسم تو رو نگا کنم!!؟
بازم چیزی نگفتم...
_ نمیخوای چیزی بگی!؟
بازم سکوت...
آرتا این دفعه کلافه دستی به موهاش کشید و برگشت طرف من...دستمو که روی تاب گذاشته بودم و با احتیاط و ملایمت برداشت...با این کارش...

با این کارش یه حس خوبی بهم دست داد و گُر گرفتم، اما بعد با یادآوریه قلبم این حس خوب سریع به یه حس بد تبدیل شد و بدنم یخ کرد...دستمو گذاشتم رو قلبم و خواستم بلندشم که با صدای آرتا سرجام میخکوب شدم...:
مامک...!!؟نرو، خواهش میکنم...
انقدر مظلوم وغمگین این حرف رو زد، و انقدر شنیدن اسمم از زبونش برام خوشآیند بود که ناخودآگاه نشستم...
_ ممنون...یکم حرف دارم، گوش میدی؟؟
با تکون دادن سرم جوابشو دادم و اونم بعد از کشیدن یه نفس عمیق شروع کرد...:
نمیدونم از کجا و چجوری بگم...نمیدونم این حس کی و کجا به وجود اومد...فقط اینو میدونم که این حس و عامل اون رو خیلی دوست دارم!!شاید از اونجایی شروع شد که خیلی قاطع و محکم تو رستوران گفتی نه...!یا شاید موقعی که میخواستی از رستوران خارج شی اومدی پیش میزمون و آروم و با لحنی که شیطنت توش موج میزد اسم و فامیلیت رو گفتی، و بعد از زدن یه چشمک به سرعت از اونجا خارج شدی...
اون موقع نمیدونم چی شد وچجوری شدکه زود به امیرعلی...همون دوستم گفتم بلندشو...
تا دم درخونتون با امیر دنبالت بودم...بعد لبخندی زد و ادامه داد:امیر بیچارم کرد...انقدر فحشم داد و گفت:اینا حالا حالا ها خونه نمیرن و علافیم و از اینجور حرفا...اما من این چیزا حالیم نبود، فقط میخواستم بفهمم خونت کجاس، نمیتونستم بیخیالت شم!بالاخره بعد از حدود 3- 4 ساعت فهمیدم!بالاخره تو رفتی خونت و منم با خیال راحت راهی خونه ی خودم شدم...
یه چند روز درگیر کار های انتقالیم بودم و وقت نکرده بودم که بیام در خونت...میخواستم یه جوری شمارت رو گیر بیارم،مثلا باهات دوس شم...!!
تا این که...اون روز تو کلاس دیدمت...داشتم سکته میکردم!تو...اونجا...هم کلاس من!!
رویایی بود واسه خودش...!انگار دنیا روبهم داده بودن...
وقتی بعداز کلاس اومدم باهات حرف زدم وتو برای بار دوم گفتی نمیای تا تست بدی، دلم میخواست بپرم بغلت و ماچت کنم!!
بعد از گفتن این حرف برگشت طرف من که سرخ شد بودم وسرم رو انداخته بودم پایین...آروم با دستش سرم رو آورد بالا و زل زدتو چشام...

منم زل زدم تو چشاش...
_ دوست دارم مامک میفهمی!؟عاشقتم دختر...!عاشق این چشمای شیطونت...!وقتی شب عروسی فراز دیدمت بیشتر از قبل عاشقت شدم، اما دوست نداشتم کسی به جز من اون زیبایی ها رو ببینه...!دوست دارم مامک...!دوست دارم...
دیگه نتونستم زیر نگاه مشتاقش دَووم بیارم و سرم رو انداختم پایین...صداش رو شنیدم که گفت:بگو مامک...بگو عشقم...که توهم دوسم داری...که من اشتباه نکردم...!
همونطور که سرم پایین بود به اشکام اجازه ی ریزش دادم...بعد دستم رو گذاشتم رو قلبم و سرم رو آوردم بالا، بدون اینکه تو چشاش نگا کنم با صدای لرزون وخفه ای گفتم نه...نمیشه...!
شنیدم...صدای شکسته شدن قلبش رو شنیدم...
دیدم...شوکه شدن و وارفتنش رو دیدم...
حس کردم...ناباوری و غمش رو حس کردم...
دیگه منتظر نموندم و بدون توجه به آرتا که صدام میزد به طرف ساختمون دویدم...تو همین حین کت آرتا از رو دوشم افتاد ومن بی اعتنا به اون پریدم تو ساختمون...خوشبختانه کسی حواسش به من نبود، منم آروم و بی صدا رفتم دستشوئی و درو قفل کردم...
بالاخره گفت...گفت دوسم داره...!اما چه فایده!!؟؟من با این...و بعد به قلبم که ضربان بالایی داشت نگا کردم...نفسم رو مثل آه بیرون فرستادم و بعد از زدن آبی به صورتم از دستشوئی رفتم بیرون...
با نگرانی و کمی استرس رفتم نشستم رو مبل که بعد متوجه شدم دقیقا رو به روی آرتام!
آرتا با قبل از شام فرق داشت، عوض شده بود...داغون شده بود وباعث و بانیه اون من...
باصدای بچه ها که...

با صدای بچه ها که آهنگ تولد مبارک رو میخوندن به تینا که با کیک وارد سالن شد نگا کردم...هه!کیکش خوک بود!!موقع فوت کردن شمع ها مزدک رو به آرتا گفت:داش آرت... با این حرفش سالن ترکید!دوباره مزدک گفت:هیس...!بذارین حرفم رو بزنم...آرتی جان آرزو یادت نره ها!امیرعلی از اونور داد زد:بعد بگو آرزوت چی بوده!و اول به من و بعد به آرتا نگاه کرد...!
آرتا هم بعداز فوت کردن شمع ها نگاه عاشقونش رو به من دوخت و با لحن خاصی گقت:اگه بگم شاید ناراحت بشه!!
با این حرفش همه یک صداگفتن:اُوووووو....!!
مزدک_ حالا مگه اینجاس!!؟؟
_ دیگه دیگه...!

موقع باز کردن کادو ها نوبت به کادوی من که رسید بعد از باز کردنش آرتا گفت:چرا زحمت کشیدین!؟؟
و مزدک با لحن بامزه ای گفت:باشه آبجی جون، داشتیم!!؟دوتا دوتا!؟؟باشه دارم برات...سه ماه دیگه که تولدته آره!!؟؟اگه کادو خریدم برات...!و بعد به حالت قهر روشو کرد اونور...!
همه با این کار مزدک دوباره زیر خنده زدن...
فریده_ نه بابا مزدک خان...این همون به خاطر تولدشه که دوتا کادو خریده دیگه!وگرنه مامک و این ول خرجیا!؟
تینا که تا اون موقع با لبخنده به مازل زده بود گفت:مامک تنکس...ایتس وری نایس...(مامک ممنون...این خیلی زیباست)
_ خواهش میکنم عزیزم...
بعد از باز کردن بقیه ی کادو ها امیرعلی رو به آرتا گفت:آرتا برامون گیتاری، آهنگی، چیزی نمیزنی!!؟
باتعجب برگشتم و به آرتا نگاه کردم...آخه فکر نمیکردم گیتار بزنه...!
_ چرا اتفاقا گیتارم پشت ماشینه...
و به طرف در حرکت کرد...حدود یه ربع بعد آرتا با کیفِ گیتارش اومد بالا...
_ حالا چی بزنم!؟؟
پدرام_ هرچی دلِ تنگت میخواد داداش...!
_ غمگینه ها! اشکال نداره!؟؟
امیرعلی_ تو، توی همچین شبی هم دلت غمگینه!!؟بیخیال بابا...
مزدک_ حیف که خراب رفیقیم...بزن داداش...غمگین بزن!
آرتا همونطور که به من زل زده بود و چشماش می درخشید که فکر کنم از اشک بود شروع کرد به خوندن...:

اسیرعشقت شدم ولی
س میکنم توهنوز دودلی
شک و میبینم توی چشمات
نمیدونم میخوای بمونی یا بری
من که حرفای دلمو بهت زدم
تو چی فکرمیکنی خوبم یا بدم؟!
اگه تو همیشه بمونی پیش من
قول میدم دلمو به کسی ندم

قلبم میگه تو همونی که میمونی
نمیخوام دیگه فکر کنم نامهربونی
تو هم مثل من غم داری میدونم
توی دلت یکی و کم داری میدونم

میترسم که به عشقت نرسم
خواستنت شده آرزو واسه همینه دلواپسم
وقتی نیستی پیشم دیوونه میشم
وقتی نگات میکنم یا که صدام میکنی بهتر از همیشه ام

(قلبم میگه از پیام صالحی)

حالم اصلا خوب نبود...وای ینی آرتا این آهنگو واسه من خوند!؟؟چرا همه بجای اینکه دست بزنن به صورت خیس از اشک آرتا زل زدن!!؟؟باصدای فریده که میگفت:مامک تا کسی نفهمیده توام گریه کردی اشکاتو زود پاک کن، به خودم اومدم و دستی به صورتم کشیدم...صورت منم خیسِ خیس بود...منم پا به پای آرتا اشک ریخته بودم...
این مزدک بود که سکوت حاکم رو شکست:
خب دیگه داداش تا اشکای ما رو هم درنیاوردی جمع کن بند و بساطت رو...!بابا حالا ما گفتیم اگه میخوای غمگین بزنی بزن اما نگفتیم که گریه هم خواستی بکن!!مگه مرد اونم شب تولدش گریه میکنه؟؟!بسووووزه...پدر عاشقی بسوزه که تو رو به این روز انداخته...!
آرتا لبخند تلخ و بی جونی زد، بعد آروم به طرف دسشویی حرکت کرد...


یک ماه و چند هفته از شب تولد آرتا میگذره، و من روز به روز علاقم بهش بیشتر میشه...الان میفهمم که پدیده چی میگفت!
تو این مدت اتفاقای زیادی افتاد...مثلا اینکه من ازشب تولد آرتا به بعد ندیدمش!یا مثلا مزدک از الکساندرا خواستگاری کرد...!! اونطور که مزدک به من گفت الکساندرا بعداز در اومدن از شک جواب مثبت خودش رو به مزدک داده، همچنین گفته هرچه زودتر تا خانوادش ایرانن عروسی رو برپا کنن...مادر و پدرش ایران میموندن اما عموش ودخترعمش نه...خلاصه اینجوری شد که امشب عروسی داداش دوقلوم با الکساندراس...!!
این چند وقت یا همش درگیر امتحانا بودم یا درگیر کارای عروسیه مزدک، همش یه پام تهران بود یه پام شیراز...جالب اینجاس سرجلسه ی امتحان یا تو دانشگاه هم آرتا رو نمیدیدم...احساس میکنم ازم فرار میکنه...
عشق عشق عشق...ینی قلب من میتونه با این عشق بسازه!!؟؟ینی دَووم میاره!!؟؟ینی منو آرتا...
_ مامک...مامکـــ کجایی تودختر!؟؟؟؟؟بدو دیر شد دیگه...
باصدای مامان که از پایین صدام میکرد دفتر خاطراتم رو نیمه کاره رها کردم وگوله رفتم پایین...
_ بریم...!
_ چه عجب اومدی...ساعت 9:30 بعد اونوقت ماساعت 9 وقت آرایشگاه داشتیم...!
_ باشه بابا، ببخشید...بریم تا دیرتر نشده!
فریده_ وای مامک عجب هلویی شدی!به جون خودم آرتا امشب دروسته قورتت میده!
_ شماها دعا کنین کتکم نزنه...!قورت نمیده!
پدیده_ کتک چرا!!!؟؟
_ گفتم که اون دفعه گفت دلم نمیخواست کسی جز من این زیبایی هارو ببینه!
فریده_ برو بابا...غلط کرده!دلشم بخواد...
پدیده_ فریده جان دلش که میخواد! اما فقط واسه خودش...!مگه نه مامک!!؟
_ ای خدابگم چیکارتون کنه...بیاین بریم که دیره،انقدر هم چرت وپرت نگین...
من یه پیراهن صورتی کمرنگ کوتاه که تاسر زانوم بود پوشیده بودم...با کفش های پاشنه 7سانتیه صورتی...موهام روهم خیلی قشنگ آرایشگرِ برام درست کرده بود...آرایشم هم صورتی بود که خیلی بهم میومد...لُعبَتی شده بودم!
عروسی قرار بود تو باغ خونمون برگزار بشه،خونه ی مایه خونه ی ویلایی قشنگ بود که تو باغش پر درختای بهارنارنج بود...حالا هم قرار بود عروسی مزدک رو اینجا بگیریم...
ساقدوش های مزدک که آرتا وپدرام باشن هم کلی خرج رو دستمون گذاشتن!
از دم درتا جایگاه عروس وداماد به فاصله ی 5متری از هم پایه های آتیشی وجود داشت...از درخت ها هم بادکنک سفیدو صورتی آویزون کرده بودن...با گل رز صورتی وسفید هم دور میز عروس وداماد رو به شکل قلب در آورده بودن،رو همه ی میزا هم یه شاخه رز صورتی ویه دونه سفید گذاشته بودن...
ارکستر هم که بافاصله ی 10متری از جایگاه عروس مشغول به کار بود،از میوه و شیرینی هم نگم سنگین ترم!خلاصه سنگ تموم گذاشته بودن...!
وقتی آرتا رو بعداز این همه مدت دیدم کُپ کردم! باور نمیکردم که این آرتا همون باشه...!این چرا اینجوری شده بود!!؟؟؟

از شب تولدش تا الات خیلی لاغرتر شده بود ویه غمی توچشماش بود...نمیخواستم،نه نمخواستم باور کنم که من دلیل این اتفاقاتیم که واسه آرتا افتاده...ولی مثل همیشه شیک ومرتب بود! یه کت وشلوار زغالی بایه پیرهن صورتی کمرنگ،یه کراوات صورتی هم زده بود...
تقریبا لباساش هم رنگ لباسای مزدک بود...قرار بود امشب هم منو مزدک مثل همیشه باهم ست کنیم،اما مثل اینکه لباسای من با آرتا بیشتر ست بود...!
وقتی مزدک رو تو لباس دامادی دیدم بغض کردم...!فضاهم که یه ذره سنگین بود وقلب من شروع کرده بود به تیر کشیدن...به قلبم محل ندادم و مزدک و محکم در آغوش گرفتم...مزدک هم منو به خودش فشرد و زیر گوشم گفت:مامک جونم...خواهری گریه نکنی که منم اشکم درمیاد!باشه عزیزم!؟؟و بعد گونم رو بوسید...
با تکون سر جوابشو دادم ومنم بوسش کردم...میدونستم ک اگه کلمه ای حرف بزنم اشکم دراومده...
قلبم هنوز تیر میکشید اما دردش کمتر شده بود...سعی کردم امشبو بیخیال قلبم و دردش بشم و فقط به عروسی داداشم و آرتا فکر کنم....


هنوزم باورم نمیشه...!وای چه لحظه ی خوبی بود اون موقع...اون موقعی که آرتا اومد طرفم و ازم تقاضای رقص کرد...!فکرش رو هم نمیکردم با اون کاری که من شب تولدش کردم اون بیاد و ازمن بخواد باهاش برقصم...!اون چند لحظه ای که در آغوش آرتا بودم وباهاش میرقضیدم مثل یه رویا بود...هنوز زمزمه های عاشقونش تو گوشمه...! اما حیف...حیف که...که...
انگار دوست نداشتم بقیش رو بگم...از واقعیت فراری شده بودم...الان چند وقته که از این واقعیت فراری شدم،از وقتی که عاشق شدم واقعیت و دوس ندارم...


یعنی...یعنی درست شنیدم!؟!؟باز حرفای دکتر شکوهی رو برای خودم تکرار کردم:
خانوم فرهانی...این آزمایشات نشون دهنده ی...نشون دهنده ی اینکه شما...وای نمیدونم چجوری بگم...ببینید این آزمایشات...

این آزمایشات نشون دهنده ی اینه که شما حالتون روبه بهبودیه...و اگه رعایت کنید حالتون بهتر از اینم میشه!
وای خدایا شکرت...شکرت، وبعد اشکم دراومد...اشکی که دیگه از غم نبود...این اشک،اشکِ شوق بود...
خوشحالم،خیلی خوشحالم که امسال بعداز حدود 5سال روز تولدم خوشحالم! اما جدا ازاین خوشحالی ناراحت هم هستم...چون مزدک دیگه امسال زن داره ومثل همیشه مجرد نیستیم وجشن نمیگیریم...5شنبه روز تولدمه ومنم خودم رو زدم به خنگی که مثلا یادم نیست تولدمه!ولی فکرا واسه اون شب کردم چون مطمئنم بچه هابرام تولد میگیرن ومنم میخوام اون شب به آرتا ابراز علاقه کنم!چون دیگه خیالم از لحاظ قلبم راحته...!


امروز 5شنبس و پدیده و سام میخوان منو به بهانه ی مسخره ای ببرن رستوران!منم چون میدونم میخوان چیکار کنن کلی به خودم رسیدم!مانتو کرم قهوه ایم رو که خیلی بهم میاد روپوشیدم بایه شال همرنگش، کیف وکفش عسلیم رو هم باهاش ست کردم...موهام روهم یه کمیش رو ریختم رو صورتم ومنتظر پدیده اینام تابیان سراغم...مزدک هم امشب میومد ولی نمیدونم اون از موضوع تولد وجشن خبر داره یانه...

وقتی از پله های رستوران بالا میرفتم قلبم عین گنجشک میزد وآدرنالین خونم به بیشترین حد خودش رسیده بود! اما وقتی به طبقه ی دوم رسیدم ضربان قلبم به اوج خودش رسید! آرتا باورود ما آهنگ تولدت مبارک رو زد وبقیه هم باهاش همخونی میکردن...
جالب اینجاس لباساش بامالِ من ست بود! از وقتی که مزدک ازدواج کرده وبا الکساندرا ست میکنه آرتا هم بامن ست میکنه...! اونم یه شلوار قهوه ای بایه پیرهن عسلی پوشیده بود،کراواتش هم کرمی بود وکتش قهوه ای...
اولین کسی که به طرفم اومد وتولدم رو تبریک گفت مزدک بود:
سلام گلی...خوبی خواهرم!؟؟تولدم وتولدت مبارک!
و بعد گرم بغلم کردو پیشونیم رو بوشید...
_ سلام داداشی...مگه بااین کارها میشه بدهم بود!؟؟تولد توام مبارک...ناقلا توخبر داشتی وبه من نگفتی!؟؟باشه باهات قهرم!
تینا_ مامک توناراحت شد!؟؟همش تقصیر آرتا بود...هی سید نگو به مامک...(اون گفت به مامک نگو) آم سو ساری...!(من خیلی متاستفم!)
با این حرف تیناهمه زدن زیر خنده ومن رفتم طرفش وگفتم:
نه تیناجون،من ناراحت نشدم...شوخی کردم!ممنون
وبعد گونش رو بوسیدم...و نگامو به نگاه عاشقونه ی آرتا دوختم که بهم زل زده بود...چون منم عاشقش بودم ومیخواستم امشب هرطور شده بهش بگم،دیگه نگام رو ازش نمی دزدیدم ومثل خودش بهش زل میزدم...که اونم غرق لذت میشد...
بعداز خوردن کیک وشام نوبت به بازکردن کادوها رسید...همه کادوهای قشنگی واسم آورده بودن اما بین اون کادوها یه دونش از همه بهتر وقشنگتر بود،که اونم از طرف آرتابود!!
کادوی آرتا یه گردنبد نقره به شکل قلب بود که اگه دقت میکردی می تونستی دو کلمه ی M و A رو روش ببینی...!!
آخرشب موقع خداحافظی به پیشنهاد فری قرار شد بریم بام تهران،البته ایناهمه با برنامه ریزی ونقشه بود!چون من سرمیز شام به فریده گفته بودم که چه نقشه ای دارم واونم گفته بود که درستش میکنه!
فری_ منو تیناجون با ماشین پدیده اینا میایم...مزدک خان و خانومشون هم که باماشین خودشون میان...آقا عرشیا،آقا پدرام وفرید هم که باماشین آقا عرشیا میان! ام...خب دیگه کی مونده!!!؟
مزدک_ صاحب مجلس!!فری من موندم توبا این هوش سرشار و بینایی قویت همچنین ریاضی قوی که داری چجوری معماری قبول شدی!!!؟
فری_ خب بابا باهوش خان!! خب مامک وآرتا خان هم باهم بیان دیگه!و بعدسریع روبه پدیده وتینا گفت:
بدوئین بریم که دیرشد...!
ودیگه فرصتی واسه حرف زدن واعتراض به کسی نداد ...!
آرتا در پروشه ی مشکیش رو برام باز کرد و درحالی که تاکمر خم شده بود گفت:
بفرمائید مادمازل!
_ مقسی موسیو!
با این حرکت من یه لبخند گله گشاد مهمون صورت آرتا شد و بعداز بستن در طرف من ماشین و دور زد واز اون طرف سوارشد...


10 دقیقه ی اول به سکوت سپری شد، و من که کلافه از این سکوت بودم دکمه ی پخش ضبط رو زدم که ای کاش این کارو نمیکردم...:

کاشکی چشمامو می بستم
کاشکی عاشقت نبودم

اما هستم
کاش ندونی بی قرارم
کاش اصلا دوستت نداشتم
اما دارم




کاش ندونی که دلم واسه چشات پر میزنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر میزنه
کاشکی بارون غمت منو می برد
کاش ندونی که نگاهم خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسمو عشقت دیگه میمرد



کاش گلاتو می سوزوندم
کاش می رفتم نمی موندم
اما موندم
کاش یکم بارون بگیره
کاش فر اموشت کنم من
اما دیره


کاش ندونی که دلم واسه چشات پر میزنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر میزنه
کاشکی بارون غمت منو می برد
کاش ندونی که نگاهم خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسمو عشقت دیگه میمرد
(10:30 از مازیار فلاحی)

حالم بد شده بود...دیگه نمیتونستم تحمل کنم، خواستم حرفی بزنم که باشنیدن صدایی که پخش میشد دوباره ساکت شدم...:

یواش گفتم دوست دارم ، واسه اینه که نشنیدی
بلد نیستم که بد باشم ، نگو اینو نفهمیدی

مطالب مشابه :


رمان مزون لباس عروس 2

رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 2 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان مزون لباس عروس 1

رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 1 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان مزون لباس عروس 8 ( قسمت آخر)

رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 8 ( قسمت آخر) - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه




رمان عروس هفت میلیونی 3

رمــــان ♥ - رمان عروس هفت میلیونی 3 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس مرگ 1

رمــــان ♥ - عروس مرگ 1 ♥ 214 - رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




رمان عروس هفت میلیونی2

♥ 214 - رمان مزون لباس عروس ♥ 215 - رمان«عاقبت کل کلامون»yasaman دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




عروس مرگ 2

رمــــان ♥ - عروس مرگ 2 ♥ 214 - رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس خون بس 6

رمــــان ♥ - عروس خون بس 6 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس 18 ساله 4

رمــــان ♥ - عروس 18 ساله 4 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس خون بس 11

رمــــان ♥ - عروس خون بس 11 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان عاشقانه




برچسب :