رمان پرستار من قسمت آخر
دستمو حلقه بازوی شهاب کردم وآروم
آروم ازپله های ساختمون می رفتیم پایین وفیلم بردار جلومون عقب عقب می رفت
وفیلم می گرفت ...قبل از اینکه از ساختمون بریم بیرون .شهاب شنل رو ازم
گرفت وروسرم انداخت .همون طورکه بند های شنل رو می بست زیر گوشم گفت :
-یگانه یه عالمه پسر دم دره ....سرتو بگیر پایین زود رد شو...
سرمو
بالا آوردم ونگاهش کردم ...این شهاب بود؟!...مگه این همونی نبود که یه روز
اعتیادش ناموس و غیرتش بود! ..چه ذوقی تودلم کردم ...کاملا ازاین روبه اون
رو شده بود..حالا زنش ناموس وغیرتش بود!..گفتم :
-این جوری که باز می بری می کوبیم تو درخت !
خندشو به زور قورت داد وبازومو فشار داد:
- حالا تو اذیت کن ..نوبت منم می رسه !
با
اخم سرمو تکون دادم وسربه زیر وحلقه به دستش رفتیم بیرون...نمی تونستم همه
رونگاه کنم چون اگه یه ذره سرمو تکون می داد با یه کف گرگی می خوابوندم رو
زمین !
ازاین
شهاب دیوونه همه چی برمی اومد. فقط صدای جیغ دخترا وهوهو کردنشون وسوت زدن
پسرا رو می شنیدم ...شهاب که می گفت اقوامشون کمن ..پس این همه آدم کجا
بودن!
ناگفته
نمونه دوستای دانشگاهی منو شهاب خودشون یه گله بودن .دیگه با دعوتی که خدا
عالم بود چند نفر می شدن !از روی پل جلوی ساختمون رد شدیم .به پرادو سفید
جلوم نگاه کردم ...بعد ازاون تصادف شهاب ماشین نوئشو فروخت وبرای عروسیمون
یه شاسی بلند خوشکل خرید..کلا قصد کرده بود همه چی رو چه خونه چه وسایلش
وچه ماشینشو عوض کنه !البته موفقم شد ..یه خونه ویلایی تو فرمانیه وبه
اضافه جهازکامل من که با زحمت های لیلا خانم خریده شده بود با خرید ماشین
ولباس عروس وخرید کل عروسیمون همراه شد...بهترین خرید عمرم!
شهاب درماشین رو باز کرد ومن با کمک اون سوار شدم...دنباله لباسمم خودش جمع کرد ودرو بهم زد...
تا
برسیم خونه آقای کیانی شهاب یه ریز بین ماشینا لایی رفت ...هی سبقت می
گرفت وهی ماشین دوستاشو می نداخت عقب ...سهند ازتو ماشینش رو به شهاب داد
می زد که بذاره برن جلو...شهاب فقط بهشون می خندید واجازه نمی داد...تادم
خونه شهاب جلوتر ازهمه ماشین ها می رفت ...
جلو
در خونه شهاب پارک کرد..اوووو چه خبر بود..حیاط خونه رو چراغ بارون کرده
بودن وپرمیز وصندلی .صبح که می رفتم آرایشگاه ازاین خبرا نبود!
وقتی باهم رفتیم داخل ...چهره خیلیا رو نمی شناختم اما با روی گرم ازم استقبال می کردن ..بیشترشون خانواده ی دوستای منو شهاب بودن !
توی
سالن خانوما بودن وتوی حیاط رو واسه آقایون گذاشته بودن...یه خواننده وارگ
زن هم بالای پله های حیاط داشت ورود مارو با داد وهوار اعلام می
کرد...بالاخره ازبین آقایون ردم کرد ورفتیم داخل زنونه .روی دوتا مبل جلوی
سفره عقدمون نشستیم ومن به قیافه خودمو شهاب توی آینه روبروم زل زدم ...صدف
وآرزوداشتن بلند بلند شعر می خوندن وهمه روش دست می زدن :
کوچه رو آب بپاشید آب بپاشید عروس میاریم عروس میاریم ...
عروس ....خوشکل وملوس جشن عروسی مبارکش باد
دوماد..... یه شاخه شمشاد جشن عروسی مبارکش باد ...
هو..هوهو...هو....
همه تقریبا دورمون جمع شده بودن.شهاب دستشو جلو آورد وشنلمو درآورد وتورمو زد بالا ...چشم توچشم شدیم ...
دلم
یه جوری شد...باورم نمی شد شب عروسی منو شهابه !میگن شب عروسی وموقع عقد
خدا مهر بین دختر وپسر وصدبرابر می کنه..من اون لحظه باتمام وجودم اون مهر
رو حس کردم ...
سرمو
چرخوندم وبه خانومای دور وبرم چشم دوختم ...یه کم که خوندن وکل زدن همه با
شروع آهنگ تتلو ریختن وسط وقر می دادن ...صدای شهاب روشنیدم سرمو
برگردوندم به طرفش..چون صدای ارگ زیاد بود حرفشونفهمیدم گفتم :
-جانم ؟! چیزی گفتی شهاب ؟!
-میگم به نظرت بهترین هدیه ای که امشب می تونم بهت بدم چیه ؟!
یه فکر سریع کردم وگفتم :
-اوووم یه جعبه رنگ روغن مارک ! همونا خودتم داشتی خشک شده بود!
-بابا اونا که مهم نیس ده تا جعبشو برات می خرم ..یه چیز مهم ..توزندگیت چیو بیشترازهمه مهم می دونی ؟!
-اینا چه سوالاییه !
-جواب بده می فهمی
-خب تو ومامان بابات ...من که جزشما کسی رو ندارم
شهاب مرموز وبا لبخند نگام کرد :
-مطمئنی جزماکسی رو نداری ؟!!!
نامفهوم بهش زل زدم ...منظورش چی بود...........
بامن من ...گفتم :
-م ...منظورت چیه ؟! شهاب شب عروسیمون دیگه حرصم نده توروخدا..حرفتو درست بزن ...
دستشو دور شونم حلقه کرد :
-من
فدای حرص خوردنت ...من دیگه غلط بکنم توروحرص بدم...می خوام خوشحالت کنم
عزیزم...نزدیک دوماه دوندگی کردم تا تونستم امشب برات بهترین هدیه رو
جورکنم !
زل زده بودم تو چشمای مشکیش ...هنوزم منتظر بودم حرفشو بزنه ...دستمو گرفت وگفت :
-اِ..به جون شهاب گریه کردی نکردیا !...چیه هی یه چیز میگم زرتی می زنی زیر گریه ؟
-من که گریه نکردم !
-اشک توچشمات جمع شده...
-جدی می گی ؟! اه ...تو هم موقعیت گیرآوردی ...میزنی آرایشمو خراب می کنی !حرفتو بزن ..
درحالی که می خندید ازجاش بلند شد وگفت :
-حرفم باشه برا موقع عقد ...اشکاتم نگه دار لازمته..من برم تومردونه ...
-شهاب
-فدات
-شهاب نرو...بشین همین جا...نه بیا بریم باهم برقصیم !
شهاب ریز خندید...سرشو آورد نزدیک :
-ببین من الان نرم بیرون اون دوتا دوستای خلت با اردنگی پرتم می کنن بیرون...
-برا اونا که مهم نیس..ببین چه راحت می رقصن بیابریم ...
-بعله مهم نیس..منتها خود آرزو همین دودقه پیش داشت دم گوشم می گفت شادوماد محترمانه بفرما بیرون تا با لقد پرتت نکردم
لبامو روهم فشار دادم ...ای کفنت کنم آرزو...
شهاب رفت بیرون وخانم کیانی از دور اومد طرفم ...اولالا...چه ملوس شده مادرشوهرم ...الهی فدای قد وبالای پسرش بشم من !
یه
کت ودامن ببری پوشیده بود وسنجاق سینه ی بزرگ وپر ازنگینی زده بود
روسینش...کفشای پاشنه بلند وموهای نسکافه ای کوتاه وشسوار شده..آرایشم ملیح
کرده بود..ولی خیلی ناز شده بود...جلو پاش بلندشدم واون بغلم کرد...صدای
نفس زدناشو می شنیدم..آروم داشت اشک می ریخت...زیرگوشش گفتم :
-توروخدا امشب گریه نکنین...من تازه شادیام داره کامل میشه ..خوب نیس اشک شما همراش باشه !
لیلا خانم خودشو ازمن جدا کرد واشکاشوپاک کرد...گفت :
-یگانه
مدیونتم...تو تمام عمرم این خوشبختی که به پسرم بخشیدی رو مدیونتم ...می
دونم نمی تونم جبران کنم ..تموم زجرا وزحمت هایی که توکشیدی هیچی نمی تونه
جبرانش کنه ..ولی شهاب همه تلاششو کرد تا توامشب بعد ازچندسال آرامشتوپیدا
کنی ...ما که ازتو راضیم ایشالله خدا هم ازت راضی باشه دختر...شیرمادر
حلالت...
ازش تشکرکردم ودستشوبوسیدم .بعدش رفت
طرف مهمونای تازه وارد شده و من با چشم وابرو صدف رو کشوندم طرف خودم
...همین جور که نفس نفس می زد گفت :
-هان ؟!
-هان ومرض...مجبوری انقد قربدی نتونی حرف بزنی !
-آخه خشک شده بود لامصب ...
-برو گمشوبه آرزو بگو بزنه کنارخودم می خوام بیام وسط...
صدف یه جیغ بلند کشید وباسوت زدن دست منو گرفت ورفتم وسط...
همه
دوستام دورم بودن..چندتا خانوم هم وایساده بودن برام دست می زدن. احتمال
می دادم همسایه هاشون باشن.نمی شناختمشون .یادم باشه ازشهاب بخوام همه رو
برام معرفی کنه...
موقع رقص با چشمم دنبال نیلو گشتم...نخیییییییر نبود...اصلا اگه می اومد جای تعجب داشت .حالا که نیومده بود ومن خیالم راحت بود...
تقریبا
نیم ساعت که رقصیدم مچ پاهام خسته شد ورفتم نشستم .شهاب هم هنوز نیومده
بود..کاش گوشیمو نداده بودم دستش..وگرنه الان بهش زنگ می زدم بیاد پیشم..یه
آه کشیدم وبه روبروم خیره شدم ....
*************
صدای صدف بلند شد ...فک می کنم بالا سرمنو شهاب داشت قند می سایید:
-عروس رفته گل بچینه
عاقد
خطبه رو برای بار دوم وسوم خوند ...باورم نمی شد...خطبه رو می خوند اما من
با بهت سرمو چرخونده بودم روبه شهاب ...نگام کرد وچشماشو آروم باز وبسته
کرد ...سرمو رو قرآن گرفتم وبه مهریه ام فکرکردم...شش دنگ خونه ویه سفر حج
وهزارو سیصد وهفتاد ویکی سکه خییییییییلی بود! من قبلا ازشهاب فقط یه مهریه
خواسته بودم ..یه برگه کاغذ...یه تعهد...یه امضا ...یه قول...اونم فقط
اینکه هیچ وقت هیچ وقت به مواد رونیاره ...هیی وقت حتی فکرشم نکنه...شهاب
بهم امضا داد قول داد .قسم خورد وگفت اون تعهد به اضافه یه جلد قرآن کریم
مهریه امه.من به همون راضی بودم .ولی حالا با شنیدن مهریه جدیدم !...بعدا
حسابی باهاش دعوا می کنم ...دست راستم توی دست شهاب بود...نمی دونم چرا
الکی یخ کرده بودم وشهاب با گرمای وفشار دستاش بهم قوت قلب می داد...قرآن
روی پاهام بود وداشتم سوره الرحمن رو می خوندم ...تو دلم برا همه دعا
کردم..هرکسی که جلوچشمم بود به خصوص تموم دوستای دم بختم وتموم جوونایی که
یه مثل شهاب تو اعتیاد دست وپا زدن ...
عاقد خطبه رو بار سوم خوند وگفت :
-پدر عروس بیان اجازه بدن ...
دلم ریخت ...پدر عرووووووس ؟؟؟؟؟
مگه
من بابا دارم ؟!...شاید منظورش آقای کیانیه ...ازصدتا بابا برام بیشترزحمت
کشید...سرمو بالا کردم تا آقای کیانی رو که وارد سالن میشه ببینم...شهاب
نزدیک گوشم گفت :
-خانومم حواست به رفتارت باشه...
با
تعجب به شهاب نگاه کردم...حرفاشو نمی فهمیدم ...به در ورودی نگاه کردم
...آقای کیانی اومد داخل ...لبخند زدم وبه نفر پشت سر اون نگاه کردم
.........خدااااااایاااااااااا� �اااااا.........
یه
مرد پنجاه ساله با کت وشلوار مشکی ...موهای جو گندمی و صورت افتاده
...داشت با اشک ولبخند به طرفم می اومد ...مسخ صورتش شده بودم ... آشنا بود
...نبود ...یگانه نبود...نمی شناختمش ...من این مردرو نمی شناختم ..من
اونو فراموش کردم ..این اسمش بابا نیست..این فقط فامیلش عین منه...نیست
یگانه نیست...اون مامانمو کشت...اون زجرش داد...منو بیرون کرد..اون منو طرد
کرد...من تازه فراموشش کرده بودم ...من تازه داشتم با پدرومادر خودم انس
می گرفتم ...شهاب چیکار کردی ؟!چیکار کردی تو؟!!!!
به
شهاب نگاه کردم ...دستمو فشارداد وبلند شد...دست منو هم کشید که به زور از
روصندلی بلندشم...با پاهای سستم ایستادم ...اون مرد غریبه داشت بهم نزدیک
می شد ...سرمو انداختم زیر...رسید بهم ...همه ساکت بودن...همه به من واون
چشم دوخته بودن...شهاب گفت :
-یگانه جان پدرت برا تبریک اومده...نمی خوای ازش تشکرکنی ؟!
سرمو بالا کردم وبه چشمای غمگین وفروافتادش نگاه کردم...اشکاش ریخت روگونش ...گفت :
-شرمندتم بابا...به خدا شرمندتم ...
قلبم
درد گرفت ...مگه اون شهاب نبود که پدرو مادرش طردش کردن ومن به زور
آشتیشون دادم..حالا شهاب هم داشت دونه دونه کارامو جبران می کرد...دلم برا
اشکای رو صورتش کباب شد...یه مرد پیر ..بعد ازچند سال ..حالا فهمیده بود
دخترشو ول کرده به امون خدا...دلم سوخت ..هم برا خودم هم برا اون..هم برا
تنهاییم هم برا تنهایی اون ...!
دیگه نتونستم
التماس توی نگاهشومنتظر بذارم ...به طرفش پرکشیدم وبا یه قدم تو آغوشش فرو
رفتم ...صدای گریه هردوتامون بلندشده بود....بابام دستشو رو موهام کشید
وگفت :
-ازخدا می خوام همیشه خوش بخت شی...من نه
بابا بودم برات نه هیچی دیگه ای...من برات پدری نکردم.. من فقط اسم پدررو
به دوش میکشم...اما تو خودت برا خودت هم پدر بودی هم مادر...حلالم کن یگانه
..حلالم کن دخترم...
محکم ترتو آغوشش گرفتم
وگریه کردم ...خواستم دستشو ببوسم اما به هیچ وجه نذاشت ...بخشیدمش ..خیلی
زود بخشیدمش ...انقد زود که خدا همه تنفرمو به عشق تبدیل کرد...عشق پدری
که هیچ وقت تو قلبم نبود...تازه داشت رشد می کرد وسبز می شد...اونم توی
بهترین شب زندگیم ...!
- با اجازه ی کیانی ها پدرومادرخوبم وپدر عزیز خودم ...بعله ...
برای
باردوم بعله رو به شهاب گفتم وبه عقد دائم شوهرم دراومدم ....همه دست زدن
وصدف وآرزو عین جو گیرا تور بالا سرمو پرت کردن هوا....
بعد از امضا ی سند ازدواجمون.عاقد که رفت بیرون .شنلمو درآوردم وهمه یکی یکی با هدیه هاشون اومدن جلو...
اول بابام اومد جلو ویه گردنبند ظریف
وطلا بادستهای لرزونش انداخت گردنم .با شهاب روبوسی کرد وازش به خاطر
رسوندن منو بابام بهم تشکر کرد.اون موقع بایاد مامانم دلم گرفت ...بعد
ازبابام خانم کیانی وعباس آقا اومدن جلو... خانم کیانی یه سرویس طلا سفید
فوق العاده خوشکل انداخت گردنم ...وآقای کیانی یه سوییچ ماشین به شهاب هدیه
کرد...تو دلم ذوق کردم ...آقا شهاب کور خوندی ماشینه هم مال منه !
بعد ازاونا هم نوبت علیرضا وارغوان شد که یه جعبه انگشتر جلوم گرفتن ...با ذوق ازشون تشکر کردم وعلیرضا آروم بهم گفت :
-چاکرتم آبجی کوچیکه...ببین اذیتت کرد کافیه خبرم کنی ...سرشو می ذارم روسینش!
هنوزم به شهاب بدبین بود..اخم کردم وگفتم :
-اون این کاره نیس ...
-خدا ازدهنت بشنوه..خوشبخت شی عزیزم ...
با
لبخند سرمو تکون دادم ... هردوتاشون به شهاب تبریک گفتن وبعدشون آرزو وصدف
با جیغ وسوت وکل اومدن یه خورده جلومنو شهاب قر دادن بعد دوتایی یه سکه
طلا بهمون هدیه دادن...
نوبت
به سهند و شیوا رسید...مثل یه برادر دوسش داشتم .باهم هدیشونو که یه
دستبند طلا برا من ویه گردنبند برا شهاب بود رو دادن وبعدهم شهاب وسهند
محکم همو بغل کردن .منو شیوا هم ...سهند وشهاب یه دفعه ای هر هر شون طبق
همیشه رفت بالا !!! معلوم نبود چی در گوش هم گفتن که شهاب از خنده قرمز شده
بود ... شیوا برام آرزوی خوش بختی کرد وسهند هم جلو اومد وگفت : -
یگانه خانم توعمرم دختری مث شما ندیده بودم ...نمیدونم شهاب خوش بختت کنه
یانه ولی مطمئنم شما خوش بختش می کنی ...هیچ کدوم از زحمتات رو یادم نمیره
... لبخند زدم وتشکرکردم...ده دقیقه ای ایستادن وبعد رفتن سرجاشون. بالاخره هدیه گرفتنا تموم شد ونشستیم ...فیلم بردار داشت توضیح می داد عسل بذاریم دهن همدیگه...بعدم دوربینشو جلوی چشمش گرفت وگفت: -عروس خانوم شما شروع کنین ...
جام
عسل روبرداشتم وجلوم گرفتم ...انگشت کوچیکمو داخلش کردم ویه تاب کوچولو
دادم وبردم نزدیک دهن شهاب...هنوز دهنشو باز نکرده بود...با لبخند بدبجنسی
داشتم نگاش می کردم ...اونم خر نبود داشت با شک نگام می کرد...انگشتمو
گرفتم نزدیک دهنش :
-دهنتو بازکن عزیزم ...
-یگانه کلک ملک توکارت باشه تلافی می کنما!!!
-اِ شهاب باز کن دهنتو...ببین الان می ریزه ..همه دارن نگامون می کنن!
شهاب
مجبوری دهنشو باز کرد ومن انگشتمو تا دهنش بردم وبالافاصله تو دهنش نبرده
موقعی که داشت دلش آب می شد انگشتمو گذاشتم تودهن خودم !!!!!!!
صدای جیغ دخترا به اضافه خنده ی خانوما بلندشده بود...شهاب با خنده ی حرصی نگام می کرد...چشمک کوچیکی بهش زدم وگفتم :
-خیلی چاکریم ...
یه
دستمال از تو جا دستمال کاغذی برداشتم وانگشتمو پاک کردم ...خانوما
هنوزبهم دست می زدن ...فیلم بردار اشاره کرد شهاب هم عسل رو بذاره دهنم
...شهاب نگاهم کرد وبا لبخند جام رو برداشت ..نزدیک گوشش گفتم :
-دست از پا خطا کردی نکردیا...
-اِ ...؟؟؟ نه توخیلی سربه زیر عسل دادی دهنم ؟!
خندیدم
..حرف حق جواب نداشت ...ولی خیلی حال کردم ...منتظر به شهاب نگاه کردم تا
ببینم چه جوری عسل می ذاره دهنم ...اونم خیلی ریلکس جام رو تو دستش گرفت
وبا انگشت کوچیکش که اندازه انگشت شصت من بود سه من عسل برداشت ...یا قمر
بنی هاشم ! اینو می خواد بذاره دهن من ؟!...
دهنم آب افتاد...منتظر چرخیدم رو بهش ...دستشوراحت نه جلو من آورد نه هیچی یه راست برد تو دهن خودش وعسل رو خورد ...
این
دفعه صدای سوت وجیغ ده برابر شده بود....ای ناکس چه جلو همه خیطم
کرد...دخترا داشتن بلند بلند می خوندن وتشویقش می کردن ..شهاب دستشو با
دستمال پاک کرد وزیر گوشم گفت :
-خیلی مخلصیم ...
نتونستم
جلو همه قهر کنم ...ولی جوابشو هم ندادم ...صدای ارگ بلند شد وشهاب دستمو
گرفت و بردم وسط...با ناز قدم برداشتم ورفتم وسط سالن ...اه ه ه ه ه ..هرچی
دختره لخت وایکبیریه دور شهاب جمع شدن ! بی شعورا شب عروسی انگاریهویی
دوماد برادر همه شون میشه !
آهنگ
جوری بود که نمی شد برم تو بغل شهاب ..یعنی باید جدا می رقصیدیم ..تانگو
وفاکس تروت واین چیزا رو نمی شد رفت...هرچند دوست داشتم باهاش یه رقص
دونفره تجربه کنم ولی نشد ...آهنگ عروس مهتاب بود ودوتایی بین یه عالمه
دختر، توی تاریکی سالن ورقص نور ودود وفلش چشم تو چشم می رقصیدیم ...
امشب تموم عاشقا با ما می خونن یک صدا
می گن تویی عاشق ترین عروس دنیا
دلم وبردار وببر ...کوچه به کوچه شهر به شهر
بگو که نذر چشماته ای عروس دلبر
یه جفت چشم سیاه ویه حلقه ی طلایی
یه فرش یاس والماس ودلی که شد فدایی
آره من مست مستم با این عهدی که بستم
پیش اون آینه ی چشمات وای نپرس ازمن کی هستم !
ای عروس مهتاب ای مستی می ِ ناب
امشب تا صدتا بوسه ، دوماد ودریاب
حالا که باتو هستم دنیا رو می پرستم
نگی که یه وقت نگفتم عاشقت هستم
تاکی ؟ تا زنده هستم ........
امشب شب ما ، سحر نداره
مستی وراستی این هنوز رو دست نداره
با این همه ستاره کی دیگه خبرنداره
ماه شب چارده امشب پیش تو کم میاره
این سرنوشت زیبا ببین چه کرده با ما
همگی بگید ماشالله مبارکه ایشالله !
ای عروس مهتاب ای مستی می ِ ناب
امشب تاصدتا بوسه ، دوما دو دریارب
حالا که باتو هستم دنیا رو می پرستم
نگی که یه وقت نگفتم عاشقت هستم
تاکی ؟ تا زنده هستم ........
به
رقصیدن شهاب خیره شده بودن...یگانه فدات شه ..چقدر تو خوشکل ومردونه می
رقصی ..آخه چقدر تو ماه بودی ومن نمی دونستم ...رقصیدنش هم دلبری می کنه
...دلم غش می رفت از رقص مردونش ..کلا این آقا پسرمارو دیوونه خودش کرده
بود وخبر نداشت !
صدای بوق ماشین ها کر کننده بود... می خوندن و بوق می زدن..
بعضیا از شیشه ها اومده بودن بیرون و داشتن داد و هوار می کردن... شهاب
گفت:
- یگانه باورم نمیشه.. عروسیمونم تموم شد... یگانه از حالا تا ابد تو ماله خودم شدی..
با تخسی گفتم:
- ببین با این حرفا منو نمی تونی خر کنی.. حواست باشه که اون ماشینه که بابات داد ماله منه!
خندید و گفت:
- جونمم ماله تو... همه ی قلبم ماله تو.. بیا بردار و ببر! ببین کی می گه
نکن.... تو که ما رو عاشق کردی.. تو که خونه خرابم کردی، ماشینم بهت
میدم... الهی قربون اون حرف زدنت برم من... الهی فدای اون چشمات!
- بعدشم یه چیز دیگه... مگه قرار نبود که مهریه م همونی باشه که خودم می خوام؟ به چه اجازه ای رفتی عوضش کردی؟
- ای بابا.. خانوم شما گیر دادی امشبو کوفتم کنی دیگه؟
ابرویی بالا دادم و با لبخند بدجنسی گفتم:
- دقیقا!
با نوک انگشتش زد به پیشونیم و گفت:
- ای ناقلا!
دستمو گرفت و گفت:
- سفت بچسب به صندلی که می خوام عروس خانومم رو بردارم و برم!
-اِ شهاب گناه دارن.. این همه راه رو اومدن بیچاره ها!
- خودمون و عشقه.. خواستن نیان..
با سرعت از بین ماشین ها سبقت گرفت و پیچید توی یه فرعی...
به خونمون رسیدیم.. ماشین رو توی باغ پارک کرد و پیاده شد.. صبر کردم که
بیاد درو باز کنه... انتظارم زیاد طول نکشید.. اومد درو باز کرد و کمرشو خم
کرد و گفت:
- افتخار می دین بانو؟
دستمو به سمتش گرفتم و لحنم رو مثل ملکه ها کردم و گفتم:
- البته!
لبخندی زد و دستمو گرفت....اومدم از ماشین پیاده بشم که یه دفعه ای خم شد و
دستشو گرفت زیر پاهام و توی یه حرکت کشیدم توی بغلش.. جیغ زدم که خندید و
گفت:
- من از این کارا بلد نیستم... ولمون کن بابا..
- شهاب منو بزار پایین... میفتما!
با بدجنسی گفت:
- تا حالا چهل بار بغلت کردم.. کی افتادی که این بار بیفتی آخه؟
دیدم حرفش راسته برای همین چیزی نگفتم و توی بغلش موندم....
همون طوری به اتاقم بردم و روی کاناپه ی صورتی چرک نشوندم..
با بی حالی گفتم:
- وای کی حال داره گیره سیاه در بیاره!
شهاب بلند شد و رفت پشت سرم و گفت:
- خودم نوکر تو و گیره سیاه ها هستم... دونه دونه شو در میارم!
- شهاب اگه یه ذره درد گرفت می کشمت..
- باشه بابا توام!!
ناگهان چیزی به ذهنم رسید و گفتم:
- شهاب؟
- جونم؟
دلم لبریز از عشق شد و گفتم:
- از کجا بابامو پیدا کردی؟
- بابات که هیچی.. حاضر بودم تمام دنیا هم برای کادوی عقدمون بدم...
- خب بگو دیگه؟
- یگانه بی خیال دیگه.. ببین حواسمو پرت کنی این گیره سیاه ها میرن تو مغزتا!
جیغ بنفشی کشیدم و گفتم:
- بی شعور!!!!!!!!!!!!!!! بعد از این که عمل مزخرف در آوردن گیره سیاه ها تموم شد یه دست لباس برداشتم و رفتم توی حمام تا عوض کنم که شهاب گفت:
- آی خانوم کجا کجا؟
شرمگین بهش نگاه کردم.. حالا دیگه وقت خجالت بود..
- برم لباسمو عوض کنم..
بهم نزدیک شد و گفت:
- مگه من مُردم؟
اخمی کردم که بحث و عوض کنم و گفتم:
- شهاب اذیت نکن خسته ام!
خواستم برم که از پشت بغلم کرد و گفت:
- یگانه غر غر نکن دیگه...
بعد آروم گوشه ی گردنم رو بوسید...
همون طوری که توی بغلش بودم برگشتم به سمتش که لباشو روی لبام
گذاشت...دستامو پشت سرش بردمو گردنشو گرفتم... اونم با ضوقی وصف نشدنی می
بوسیدم...
همین طور همو می بوسیدیم و عقب عقب می رفتیم که روی تخت افتادیم... شهاب با خنده از روم بلند شد و گفت:
- بزار لباستو عوض کنم دیگه..
در جوابش لبخندی زدم.. خودم هم خندم گرفته بود.. نه به اون غر زدنام نه به
این کارام.. هر چند دیگه شوهرم بود و اجازه نداشتم هی به خودم بگم خجالت
بکش، حیا کن!!!!
*********
- شهاب گوشیو بردار...
- دستم گیره یگانه.. خودت بردار...
رفتم از توی کیفم گوشیمو در آوردم و به صفحه نگاه کردم..شماره ناشناس بود:
- بفرمایید؟
- سلام.. ببخشید خانم عظیمی هستید شما؟
با نگرانی گفتم:
- بله.. خودم هستم. شما؟
- من از نمایشگاه نقاشی تماس می گیرم.. نقاشیتون به عنوان یکی از برترین
نقاشی ها انتخاب شده... فردا عصر مراسم اهدای جوایزه.. ممنون میشم تشریف
بیارید..
با خوشحالی گفتم:
- واقعا؟ چشم.. ممنون از اطلاعتون... خیلی ممنونم..
- مبارکتون باشه.. خدا نگه دار تا فردا!
با ذوق گوشیو قطع کردم و دویدم توی آشپرخونه..شهاب داشت میوه ها رو می شست... از پشت پرید روی کولش و گفتم:
- هورااااااااا.. هوراااااااااااااا..
به سمتم برگشت و با بهت گفت:
- یا امام زمون زنم از دست رفت.. چت شد بچه؟
در حالی که می خندیدم نشستم روی اپن و گفتم:
- شهاب سوپرایز دارم براااااااات!!
- چی شده؟
از این که این قدر بی ذوق بود عصبانی شدم...از روی اپن پریدم پایین و گفتم:
- منو باش دارم برا کی ذوق می کنم.. هیچی نشده..
اومد جلوم ایستاد و گفت:
- بگو دیگه جون شهاب.. ببخشید همسر.. بگو دیگه..
از این همسر گفتناش اینقده ذوق می کردم که نگو و نپرس.. توی این یه ماهی که
از ازدواجمون گذشته بود هر وقت باهاش قهر می کردم می گفت همسر..همسر..
اونقدر می گفت تا آشتی کنم..
- برو کنار... خواستم بهت بگم اما می زارم فردا بفهمی اونم یه دفعه ای!!!
بعد ابرویی بالا دادم و به سمت اتاقمون پرواز کردم.. اصلا هم به غر غر های شهاب توجهی نکردم!!
توی سالن نشسته بودیم و منتظر بودیم تا بیان و اسما رو
اعلام کنن.. دل تو دلم نبود که ببینم چندم شدم.. شهاب هم فهمیده بود که
نقاشیم مقام آورده اما نمی دونست این نقاشی همون تصویرِ صورت خودشه...
از تصور صورت متعجبش قند توی دلم آب می شد...
- بسم الله الرحمن الرحیم.. با سلام خدمت تمام خانوما و آقایون محترمی که تشریف آوردن...
به ردیف خودمون نگاه کردم... لیلا جون و عباس آقا و بابای خودم و شهاب..
همه نشسته بودیم و به دهن یارو زل زده بودیم.. سعی کردم حواسم رو جمع کنم
به حرفاش ولی نمی شد.. تا این که زمان اعلام نتایج شد:
- خب می رسیم به اعلام نتایج... نفر سوم.. آقای عماد سرلکی... تشریف بیارید...
خب خدارو شکر سوم نشدم.. کاش اول شده باشم. وای خدای من..
اصلا به اون جا توجه نداشتم.. قلبم اومده بود توی دهنم.. تا زمانی که نوبت گفتن نفر دوم شد:
- نفر دوم....
مکثی کرد.. آب دهنم رو قورت دادم... ادامه داد:
- خانم یگانه عظیمی... تشریف بیارید!
تمام ذوقم کور شد.. فکر می کردم نفر اول بشم... شهاب توی گوشم گفت:
- قربون خانوم هنرمندم.. برو نفسم!
از پله ها رفتم بالا و کنار خانومی که اون بالا ایستاده بود ایستادم... جعبه ای بهم دادن که تشکر کردم و اون آقاهه توی میکروفون گفت:
- اینم از کار فوق العاده ی خانم عظیمی...
بعد یه نفر بوم نقاشیم رو روی سه پایه آورد...برگشتم و به شهاب زل زدم.. با
دیدن تصویر خودش با دهن باز به نقاشی و بعد به من خیره شد.. اولین کسی که
دست زد بابام بود و بعد همه شروع کردن به دست زدن...
- و حالا.. نفر اول که کارشون نظیر نداشت.. به جرعت می تونم بگم بهترین تصویر چهره بود... آقای ....
مکث کرد که سدای جمعیت بلند شد.. خیلی دوست داشتم بدونم کی نفر اول شد...
- نفر اول.. آقای شهاب کیانی..........
صدای دست و سوت توی هم قاطی شده بود.. مغزم ارور داد.. درست شنیدم... شهاب
با اقتدار از پله ها اومد بالا.. جعبه رو از دست اون خانوم گرفت و کنارم
ایستادم.. دهنم کف کرده بود.. مگه شهاب هم توی نمایشگاه شرکت کرده بود؟؟؟
وقتی بوم شهاب رو آوردن یه پارچه روش بود.. کنجکاوی داشت خفم می کرد.. وقتی
تابلو رو دیدم دیگه تعجب و خوشحالیم به بالاترین درجه رسیده بود...
عکس من.. خداااااااااااا
تصویر صورت من بود... اینقدر اجزای صورتم رو قشنگ کشیده بود که حس کردم
زیباترین دختر دنیام.. همه با تعجب بهم نگاه کردن که آقاهه توی میکروفون
ادامه داد:
- ایشون تصویر خانومشون رو کشیدن.. و اون هم کسی نیست جز خانوم عظیمی...
همه دست می زدن.. به تصویر خیره شده بودم.. صورت من... چند تار مو توی
چشمام بود.. انگار که باد زده باشه زیرشون... چشمام کمی خمار می زد... خدای
من.. شهاب معرکه بود.. اگه می شد همون جا می پریدم و به گردنش آویزون می
شدم..
نفهمیدم باقی برنامه چطور گذشت.. همش توی فکر این بودم که من هر چند قدم
برم شهاب جلوتر از منه و داره تک تک کارایی که کردم رو جبران می کنه..
کارایی که توی ذهن هیچ کس نمی گنجید...پیدا کردن بابام.. شرکت توی نمایشگاه و کشیدن تصویرم...
از اون جا که اومدیم بیرون خانوم کیانی بغلم کرد و گفت:
- باید براتون یه گوسفندی چیزی بکشم... خیلی افتادین روی زبونا..
لبخندی زدم و بابا و عباس آقا هم اومدن جلو و بهم تبریک گفتن.. به شهاب هم همین طور...
شهاب رو به بابا اینا گفت:
- شما برید خونه ما هم پشت سرتون میایم...
همه موافقت کردن و ما به سمت ماشین خودمون رفتیم..
با تته پته گفتم:
- شهاب فکرشم نمی کردم..
شهاب دستشمو گرفت و گفت:
- حواست باشه که همه جا حواسم بهت هست.. نمی تونی منو قافلگیر کنی یگانه ی
من... من می دونم تو کی آب می خوری...چه برسه این که بخوام بدونم توی
نمایشگاه نقاشی شرکت کنی... تو عشق منی...
لبخندی زدم که ادامه داد:
- خوشت اومد عشق من؟
با خنده سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم و اشک خوشحالیمو کنار زدم.. اخمی کرد و گفت:
- یه بار دیگه.. فقط یه بار دیگه گریه کن تا بزنم.. لا الله اله الله
خندیدم و گفتم:
- کور خوندی...
ماشینو روشن کرد و راه افتاد که همون موقع گوشیم زنگ خورد.. شماره ی علی بود.. با عصبانیت برداشتم و گفتم:
- خیلی بی شعوری.. چرا نیمدی؟
با خنده ی مستانه ای گفت:
- یگانه بابا شدم... یگانه عمه شدی.. بیا بیمارستان.. بدو یگانه..
با خنده گفتم:
- راست می گی؟
با ذوق گفت:
- آره بیا یگانه.. تازه آوردنش.. اونقدر ظریفه نمی تونم بغلش کنم..
- اومدم اومدم..کدوم بیمارستان؟
وقتی اسم بیمارستان رو گفت قطع کردم و به شهاب گفتم:
- برو بیمارستان ....
- چی شد؟
- عمه شدم... هورا عمه شدمممممممم
با خوشحالی گفت:
- بچه ی علیرضا و ارغوان؟
- آره
راهو کج کرد و به بیمارستان رفت...
*********
چشم هایم را می بندم..
رو به هر بدی.. رو به هر سختی...رو به هر تلخی روزگار... به این ها فکر نمی کنم... به با او بودن ها فکر می کنم.. فقط همین
گوش هایم رو خوب خوب باز می کنم...
و می شنوم..
صدای دوستت دارم هایش را..
و لب هایم را باز می کنم...
تا دوباره و دوباره..
همراهیش کنم...
با لبخند....
پرستار من...
دنیا و گیسو
هفدهم مرداد ماه سال یک هزار و سیصد و نود و یک شمسی
به پایان رسید این دفتر.. حکایت همچنان باقیست....
مطالب مشابه :
مدل کت و دامن 2013
عکس روز-مدل لباس و - مدل کت و دامن 2013 - - عکس روز-مدل لباس و
مدل های متنوع دامن بلند برای خانم ها و دختر خانم ها
انـگيـزه زنـدگـي - مدل های متنوع دامن بلند برای خانم ها و دختر خانم ها - تفاوتي كه ايجاد
مدل تاپ و دامن
مدل لباس بدو عکس 2011 - مدل تاپ و دامن - مدل لباس بدوعکس,Bo2aks,مدل لباس , مجلسی,زنانه شیک,دخترانه
یک فوتبال خارق العاده با شیرها
عکس باران - یک فوتبال خارق العاده با شیرها - عکس باران
عکس هایی از تاپ و دامن ( جلیقه ) دخترانه
گالری زیبا سرای اسلامی - عکس هایی از تاپ و دامن ( جلیقه ) دخترانه - مدل لباس / فشن / لوازم ارایشی
حجاب
برهنگي يا احياناً تزيينات و آرايشهاي زنان هر قوم را با آب و تاب نقل با تاب ودامن
مدل لباس عربی
آفتاب - مدل لباس عربی - قالب وبلاگ; راز لاغری ستارگان; راز لاغری ستارگان
رمان پرستار من قسمت آخر
یه کت ودامن ببری پوشیده بود وسنجاق انگشت کوچیکمو داخلش کردم ویه تاب کوچولو دادم
اشعار و مدایح ولادت امام حسین (ع)
جلوه ی گلواژه ی صبر/واله و بی تاب ای پسر شیر خدا/دست من و ودامن
رمان "غرب..وحشی..آرام.." 09
که النور به ارومی چشم بازکرد نور طلایی رنگ خورشید کم کم پخش میشد ودامن و تاب های
برچسب :
تاب ودامن