رمان پشت یک دیوار سنگی(1)





کلید و تو قفل در چرخوندم.
در با صدای تیکی باز شد. رفتم تو. کلید برق و زدم. خونه روشن شد. کفشامو در آوردم و سرپاییهامو پوشیدم.
وای که پدرم در اومد. داشتم نصف می شدم از خستگی. چه روزه اعصاب خورد کنی بود.
چراغهای خونه رو روشن کردم. خونه چلچراغ شد و نورانی. رفتم تو اتاقم. کیفمو پرت کردم یه طرف.
مانتو و مقنعه امم یه ور دیگه. لباسهامو عوض کردم. یه دوش حال می داد.
حوله امو برداشتم و رفتم سراغ حمام. یه دوش آب ولرم واقعا" می چسبید. کم کم آب و داغ کردم. شیر آب سرد و ریزه ریزه بستم. وای خدا یه لحظه آتیش گرفتم.
بمیری آرشین که همیشه همین غلطو می کنی و بازم آدم نمیشی. یکم شیر آب سرد و باز کردم.
حال می داد زیر دوش آب داغ باشی.
خودمو کف مالی کردم. دو دقیقه آخرم آب داغ و بستم و گذاشتم آب یخ بریزه روم. یه لحظه لرزم گرفت. سریع خودمو از زیر دوش کشیدم کنار.
شیر آب و بستم. حوله امو پیچیدم دورم. با یه سنجاق حوله امو دور سینه ام سفت کردم که نیوفته.
با موهایی که آب ازشون می چکید رفتم تو آشپزخونه. خوشم میومد موهام خیس دورم باشه. قطره های آب که از رو موهام می ریخت رو پیشونی و شونه هام حس بارون بهم می داد.
کتری و پر آب کردم و گذاشتم رو گاز. یه نسکافه داغ می چسبید.
رفتم تو هال. خودمو رو مبل ولو کردم و تلویزیون و روشن کردم. اندی داشت می خوند.
خوشگلا باید برقصن، خوشگلا باید برقصن.
اه چقدر از این آهنگ بدم میومد. یعنی هر کی که خوشگل نیست باید قر تو کمرش بچسبه؟
پوفی کردم و کانال و عوض کردم. اینم واسه من شده بود سرگرمی. بالا پایین کردن کانالها. زدم کانال فشن و مد.
واه واه خدا به دور من نمی فهمیدم این فشنا چرا خودشون و همچین می کنن. مدله با چه اعتماد به نفسی این ریختی میاد جلو ملت و تازه مانورم می ده.
تو صورت دختره نگاه کردم. موهاش و گوسفندی پف داده بود فکر می کردی توپ گذاشته رو سرش جای مو. پشت چشمهاشم پرِ رنگ بود. زرد و صورتی و آبی. همچین این سایه ها رو کشیده بود تا خط رویش موهاش که آدم وحشت می کرد. رنگشم که ماست. لبهاشم بی رنگ.
یه لباسیم پوشیده بود از حریر که همه تنش پیدا بود. هیم باد می زد موقع راه رفتن این دامنش که بلند بود با اون چاکش وقتی راه می رفت تا فیخالدونش پیدا بود.
خوب چرا خودشونو خسته می کردن اینا. اسم خودشونم گذاشتن طراح؟ خوب بچه های امین آباد خودمونم اگه اجازه داشتن همین مدلی بلد بودن طراحی کنن دیگه. یعنی جای همه ی اینا همون امین آباد بود.
صدای سوت کتری بلند شد. رفتم زیر کتری و خاموش کردم. یه نسکافه واسه خودم درست کردم. یه نگاهی به فنجونم کردم. بهش نمی گفتم فنجون تاغار بود واسه خودش. مثل یه کاسه متوسط بود که یه دسته هم داشت.
پوفی کردم و فنجون به دست رفتم دوباره جلوی تلویزیون رو مبل نشستم. آروم آروم فنجونم و فوت می کردم تا نسکافه ام سرد بشه و بخورمش.
به صفحه نگاه کردم. چه عجب یه لباس درست و حسابی دیدم تو این کانال.
یه لباس قرمز حلقه ای که یقه هفتش تا زیر سینه باز بود و دامنشم از زیر سینه کلوش می شد تا رو زانو. موقع راه رفتن هم تکونای قشنگی می خورد.
لباس ..........
حالا من شنبه چی بپوشم. این رئیسمونم عشق مهمونی گرفتن داشتا. با مناسبت بی مناسبت مهمونی می گرفت. بابا ولمون نمی کرد یه آخر هفته ای به درد خودمون بمیریم. شاید یکی کار عقب مونده داشت.
مهمونی رفتنم زوری نوبره به خدا.
من کارم تو سازمان بین الملل بود برای همین آخر هفته امون میشد شنبه و یکشنبه. پوفی کردم.
باید یه فکری هم برای لباسم بکنم. شیده میگفت مهمونیش بزرگه و پر آدم. فقطم همکارا نیستن. خوب به من چه. منو سننه؟ می خواستم واسه خودم بشینم تو خونه و یکم کمبود خوابمو جبران کنم حالا مگه می زارن.
فردا رو بگو. با این افغانیه چه کنم. یکی نیست بگه پدر جان شما که هجده میلیون داری پول شیر بهاست جهیزیه است چیه بدی به عروس و پسرت خوب چه طور پول نداری بری مملکت خودت. چرا ماها باید پول مهاجرت و برگشت به وطنتو بدیم؟
همشم با اون مدل خاص حرف زدنش میگه: عروس مان انقده جهیزیه آورده ما نمی توانیم بدون هیجزیه عروسمان باز گردیم افغانستان.
خوب برنگرد. مگه اون موقع که اومدی ایران کسی اجازه داد. از جنگ در رفتی اومدی این ور. حالا یا برو کشورت یا بمون. هم می خواست برگرده هم همه اسباب اثاثیه اشو با خودش ببره.
سرو کله زدن با این آدمهام اعصاب فولادی می خواستا.
هی گفتم سازمان ملل کار می کنیم خوبه کلاس داره. یه پولیم می دن. یه کار مفیدیم هست. حالا درسته که من به مدد همین کارم تونستم مستقل شم و از خونه بابام بزنم بیرون و اعصابم یکم آروم بگیره اما خوب این مهاجرام یکم حرف گوش کن باشن بد نیست.
دوباره یه پوفی کردم و نسکافه امو که حالا سرد شده بود یه نفس دادم بالا. بلند شدم تلویزیون و لامپها رو خاموش کردم. و رفتم تو اتاقم. بعد یه روز خسته کننده یه خواب شبانه توپ در آرامش می چسبید.
چشمهامو رو هم گذاشتم. باز این صدا ..... صدای چی بود؟ یکی داشت ساز می زد. هر چند وقت یه دفعه صداش میومد. عجیب آرامش می داد.
کاش منم یه هنری داشتم. کاش می تونستم این همه احساسات مختلفمو یه جوری خالی کنم. برم شهر بازی خوبه. یکم جیغ بکشم دلم خنک بشه.
یه خمیازه کشیدمو چشمهام و بستم.

پشت میزم تو اداره نشسته بودم که موبایلم زنگ زد. سریع درش آوردم تا صداش مزاحم همکارا نشه. حالا یکی نمی دونست فکر می کرد اینجا سکوتش مثل کتابخونه است. نه بابا این طوریام نیست اینجا به قدر کفایت سرو صدا داره یه وقتهایی من و یاد بازار بورس می ندازه.
یه نگاه به صفحه گوشی انداختم. آرشاست خواهرم. گوشی و وصل کردم و گذاشتمش کنار گوشم.
من: سلام چه طوری؟
آرشا: سلام مرده شورتو ببرن معلوم هست کجایی؟ نه زنگی نه خبری؟ ( صداشو آروم کرد و گفت) اینا سفارش مامانه به من ربطی نداره اون بلوزتو برام بیار حتما" )
پوفی از سر حرص کردم. آخه من نمی دونم ساعت 10 صبح من دارم ..... می کنم ، اه خدا لعنتت کنه....
با حرص گفتم: آرشا سر کارم کجا می خواستم باشم؟
آرشا با صدای متعجبی گفت: اِهههههههههه .......
من: مرگ و اِه یعنی چی؟ شماها انگاری هنوز کار من و به رسمیت نمیشناسید.
آرشا: خوب حالا انقده جوش نزن. مامان گفته زنگ بزنم بهت بگم پس فردا شب بیای خونه خاله اینا و دایی می خوان بیان بهتره که تو هم باشی. خیلی وقته ندیدنت. بهتره خودتو نشون بدی همه سراغتو می گیرن.
اخمم رفت تو هم.
من: چرا؟ من نخوام مثل میمون باغ وحش خودمو نشون این و اون بدم کی و باید ببینم؟
آرشا: ننه امون و آقامون و باید ببینی اما بهت توصیه می کنم حرص بی خود نزنی. بیا ریلکس اینا ببیننت بعدم برو سر خونه زندگیت.
دوباره پوفی کردم.
من: چقدر از این فضولی فامیل بدم میاد. اه من حوصله سوال جواباشون و ندارم.
آرشا با صدای آرومی گفت: بمیری آرشین. یه ساله رفتی همه سراغتو می گیرن هر کی میاد خونه امون میگه آرشین کجاست. مامانم به همه گفته به خاطر کارش بعضی شبها که دیر میشه میره خونه دوستش که نزدیک اداره اشه. همش داره ماسمالی میکنه. نمی خواد کسی بفهمه تو کلا" از خونه رفتی.
عصبی گفتم: چرا؟ چرا نباید بگه؟ قتل که نکردم. دارم مستقل زندگیمو می کنم. گناهه؟ اه حالم بهم می خوره از این فضولی تو زندگی مردم. از اینکه باید به همه جواب پس بدم. رفتم که دیگه حرف این آدمها برام مهم نباشه که مجبور نشم به خاله زنک بازیشون گوش بدم.
آرشا: باشه چرا حرص می خوری. اصلا" کار خوبی کردی که رفتی بیا منم ببر پیش خودت. من که چیزی نگفتم. فقط فردا شب بیا خودتو نشون بده.
با اخم گفتم: ببینم چی میشه.
آرشا: ببینم چی میشه نه مامان سکته می کنه نیای.
من: اه باشه میام. حالا هم قطع کن کار دارم.
به زور تلفن و رو آرشا قطع کردم مگه ول می کرد. هیم می گفت اون تاپ مشکیتو بیار می خوام مهمونی بپوشم. این خواهر ما هم لباسهامو و بیشتر از من دوست داره.
وقتی یه ساله پیش به بهانه درس خوندن با دوستم یکی یکی و ریز ریز لباسهام از تو اتاقم غیب شد. بعدم کتابهام بعدم عروسکهام این آرشا خانم اولین غارتگری بود که اومد و چنگ انداخت رو وسایل باقی مونده ام. اول نصف لباسهاشوآورد تو اتاقم بعد هر چی که مونده بود و مال خودش کرد. کم کم تو دوتا اتاق جولون می داد.
بی خیال آرشین، تو که دیگه تو اون خونه نیستی. پوفی کردم و سرمو بردم تو کامپیوتر. یه هفته دیگه باید می رفتیم مسافرت کاری. از الان باید وسیله جمع کنم چون اگه بزارم برای روز آخر می دونم همه چی و فراموش می کنم ببرم.
حالا این مهمونی خاله زنکی و چی کار کنم؟ کی بود؟ آهان پنج شنبه.
یکی نیست بگه شماها فرداش بی کارید ما باید بیایم سر کار.
بی حوصله نفس بلندی کشیدم.




دستمو گذاشتم رو زنگ. چشمهامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. خدایا خودت بهم صبر بده که این خاله زنکای فضولو امشب تحمل کنم.
چشمهامو باز کردم و زنگ و فشار دادم. بعد چند لحظه در بدون هیچ پرسشی باز شد. در و هول دادم و رفتم تو. از پله ها بالا رفتم. دکمه آسانسور و زدم و منتظر موندم. تو آسانسور به خودم تو آینه نگاه کردم. یه دستی به موهام کشیدم و شالمو درست کردم. پوفی کشیدم.
مهمونی هم زوری نوبره. آسانسور ایستاد. طبقه چهارم. در و هل دادم و اومدم بیرون. در خونه درست رو به روی در آسانسور بود. خونه امون تو یه آپارتمان 4 طبقه بود. تو طبقه دوم و چهارم یه واحد و تو طبقه اول و سوم هر کدوم دو واحد بود. زنگ خونه رو زدم و در سریع باز شد. از همون دم در شروع کردم با لبخند به همه سلام کردن. بایدم یه جوری خودمو خوشحال نشون می دادم که انگار دلم برای همه تنگ شده و از اینکه بعد مدتها دیدمشون خیلی ذوق کردم. ذوق و ابراز خوشحالی زوری هم خیلی بد بود. اصلا" هم از ندیدنشون ناراحت نبودم. از اینکه از همه این خاله خان باجیها دور بودم خیلی هم خوشحال و راضی بودم.
از دم در با همه یکی یکی رو بوسی کردم. زنا ماچ و بوسه و مردا هم دست. کف کردم بس که به همه گفتم: وایــــــــــــــــــــــــ ـــی سلامـــــــــــــــــــــــــم چه طوریـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــی. خوبی؟
حالا حالتون هر چی می خواد باشه به من چه آخه.
یکی از خاله هام و دو تا از دائیهام اومده بودن. کلا" خانواده مامانم اینا با دو فرزندی موافق بودن. مامان من 2 تا دختر داشت. خاله مهناز یه دختر به اسم مینا که بچه اولش بود و یه پسر به اسم میلاد. دائی مهدی هم یه پسر داشت که بزگتر از دخترش بود به اسم سامان و دخترش ساینا. دایی محمدم دو تا پسر داشت. شایان و شروین. تقریبا" همه مون تو یه رنج سنی بودیم. حالا نه خیلی تو یه سنا نه . از 20 داشتیم تا 28. کوچیکتره امون میلاد بود که 20 سالش بود و بزرگتره هم شایان بود که 28 سالش بود.
کلا" من از خانواده به دور بودم. زیاد با کسی جور نبودم اما با همه خوب بودم. البته تا وقتی که فضولی نمی کردن. خودم می دونستم که پشت سرم کلی کنجکاوی در موردم می کنن. بچه ها تقریبا" می دونستن که من از خونه رفتم و موافق کار من بودن. بزرگترها هم می دونستن اما به روی خودشون نمیاوردن. مامانم اینام دلشون خوش بود که همه باور کردن من بعضی شبها می رم خونه دوستم.
رفتم تو اتاقمو پشت سر من آرشا اومد تو اتاق و در و نبسته یکی زد به کمرم.
با اخم برگشتم و گفتم: وات کریزی؟؟
من و آرشا با هم انگلیسی صحبت می کردیم. خیلی زبان مفیدی بود مخصوصا" وقتی که نمی خواستیم مامان و بابا از حرفهامون سر در بیارن خیلی به کارمون میومد.
آرشا هم به انگلیسی گفت: کجا بودی؟ مامان کلی حرص خورد. داشت سکته می کرد. گفت نمیای حتما".
فارسی گفتم: بابا کارم طول کشید. بیا این لباسی که می خواستی.
نایلون تو دستمو به سمتش پرت کردم. با ذوق نایلون و گرفت و بی خیال من شد. لباس عوض کردم و رفتم بیرون.
چقدر خوابم میومد. چقدر خسته بودم. کاش می شد برم تو اتاقم بخوابم. اما کافی بود از جام بلند شم تا مامانم جیغ بنفششو بکشه سرم. منم که بی اعصاب حوصله جیغ و داد نداشتم. آروم نشستم سر جام و مثل دخترهای خوب و خانم و حرف گوش کن از اول تا آخر پای صحبتهای بزرگترها نشستمو هی کله تکون دادم. حالا خوب بود کسی ازم سوال نمی پرسید چون نمی دونستم چی باید جوابشون و بدم. همه تلاشم این بود که جلوی بسته شدن چشمهامو بگیرم تا کسی نفهمه خوابم میاد.
خلاصه این مهمونی زوری هم تموم شد و ساعت 12 همه تشریفشون و بردن. منم حاضر شدم برم خونه ام. لباس پوشیده از اتاق اومدم بیرون. بابا تا چشمش بهم افتاد میرغضب شد. همچین اخماشو کرد تو هم که اشهدمو خوندم. باز با این بابا برنامه داشتیم امشب.
بابا: کجا؟
آروم گفتم: برم خونه کلی کار دارم فردا.
بابا با همون اخم ترسناکش: بی خود کردی. شب همین جا میمونی. برا منم خونه ام خونه ام نکن که میام خونه اتو به آتیش می کشم. من هنوز زنده ام تو می ری یه جای دیگه زندگی میکنی.
آروم و با لبخندی که سعی می کردم آرامش دهنده باشه گفتم: ایشالله همیشه زنده باشید اما من برای خودم خونه زندگی دارم کار دارم. باید برم.
بابا یه جیغی کشید که یه متر پریدم هوا. مامان و آرشا هم که با ترس داشتن به من و بابا نگاه می کردن سکته زده یه تکون بدی از ترس خوردن.
بابا: بهت می گم امشب اینجا می مونی. اصلا" نمی خواد دیگه برگردی اونجا. تو همین خونه زندگی کن. کارم نمی خواد بکنی. این چه کاریه که همه اش به گشت و گذاری. یه روز تو این شهر یه روز تو اون شهر. کار که نیست ... کاریه.
اخمام رفت تو هم. نمی تونستم خونسرد باشم. الان دوباره به خودمو کارم توهین می کرد. من داشتم جون می کندم. زحمت می کشیدم. عرق می ریختم تا رو پای خودم بایستم. حالا اینا شعورشون به کار من نمی رسید حق نداشتن در موردش بد بگن.
محکم گفتم: شما نمی تونید در مورد زندگی من تصمیم بگیرید.
بابا ابروهاشو برد بالا: نه می بینم بلبل زبون شدی. اتفاقا" می تونم . خوبم تصمیم می گیرم همین که گفتم. برو تو اتاقت حرفم نباشه.
محکم سر جام ایستادم و با اخم گفتم: من به قدر کافی بزرگ شدم. الان زندگی خودمو دارم. به شما هم اجازه نمی دم تو کارم دخالت کنید.
این و گفتم و به سمت در رفتم. بابا با یه حرکت اومد جلوم و یه کشیده ای به صورتم زد و دستمو کشید وکشوندم سمت اتاقمو با داد گفت: دختره بی تربیت معلوم نیست تو این کارت چی یادت میدن که این جوری تو روی پدرت وامیسی. بهت می گم هیچ جا نمیری بگو چشم. حالا حالیت می کنم.
سعی کردم خودمو از دستش نجات بدم اما دستمو محکم گرفته بود. به دستش فشار آوردم خودمو رو زمین کشیدم. جیغ زدم اما ولم نکرد.بردم سمت اتاق و پرتم کرد تو و اومد برگرده که من سریع دوییدم سمت در و اومدم در برم که از پشت موهامو کشید و پرتم کرد وسط اتاق و اومد سمتم.
دوباره وحشی شده بود. دوباره همونی شده بود که به خاطرش از این خونه فرار کرده بودم. دوباره شده بود همون مرتیکه نه بابا.
زیر مشت و لگدش داشتم خورد می شدم. فقط دستمو جلوی صورتم گرفته بودم که صورتم طوری نشه. با جیغ و داد می گفتم: تو اجازه نداری من و بزنی. تو حق نداری جلومو بگیر. تو برای من تصمیم نمی گیری.
وسط این داد و بیدادا و کتکهایی که می خوردم صدای ( ترو خدا بابا ) گفتنهای گریه ای آرشا و حمید جان گفتن مامان و می شنیدم.
مامان سعی می کرد بابا رو ازم جدا کنه و بالاخره بعد کلی کتکی که خوردم موفق شد و کشون کشون بابا رو از اتاق برد بیرون. هنوز صدای داد بابا میومد که میگفت: آدمت میکنم. دختره ی عوضی برای من آدم شده. دم از حق و حقوق و تصمیم و اجازه می زنه. می کشمت. پاتو نمی تونی از خونه بزاری بیرون.
آرشا با چشمهای اشکی اومد کنارم نشست و کمکم کرد.
آرشا: آرشین جونم خوبی؟؟؟ طوریت شد؟؟؟
به زور و با کمک آرشا بلند شدم. شالم دور گردنم افتاده بود. گوشه لبم پاره شده بود. کیفمو به زور بلند کردم. لباسهام کج و کوله بود و موهام آشفته.
با حرص و بغض گفتم: می دونستم نباید بیام. هر چند وقت یه بار وحشی میشه.
آرشا با بغض گفت: ولش کن مرتیکه رو بازم کاراش گیر کرده تو هم، حرصش و سر ما خالی میکنه.
در باز شد و مامانم اومد تو اتاق. صداش و آروم کرده بود و با حرص گفت: زلیل بمیری. میبینی چقدر این مرد و حرص دادی. خدا بکشتت از دستت راحت بشیم که جز دردسر برامون چیزی نداری.
بغضم بیشتر شد. تو چشمهام اشک جمع شد. همیشه همین بود. مامانم همیشه خدا طرف عشقشو داشت طرف بابام بود. حتی اگه زیر دستها و پاهای این مردم می مردیم بازم میگفت تقصیر ما بوده.
مامان: بردمش تو اتاق. بدو برو تا نیومده دوباره با دیدنت عصبانی نشده.
با حرص کیفمو انداختم رو دوشمو گفتم: از اولشم نباید میومدم.
آروم از اتاق اومدم بیرون. مامان و آرشا هم دنبالم بودن. رفتم سمت در خونه و تا دستم به دستگیره در رسید و در و باز کردم، بابا از تو اتاقش اومد بیرون و با دیدن من یهو چند نفر با هم حرکت کردن.
بابام به سمت من. مامانم به سمت بابام. و من به سمت پله ها. با سرعت از پله ها اومدم پایین و و وقتی به طبقه اول رسیدم تازه یادم افتاد که کفشهام همراهم نیست.
صدای بابا نمیومد پس حتما" مامان تونسته جلوش و بگیره. یه زنگی به آرشا زدم.
من: الو آرشا.
آرشا با هول گفت: آرشین رفتی؟ مامان بابا رو به زور نگه داشت که دنبالت نیاد.
نفسمو صدا دار دادم بیرون و گفتم: آرشا کفشهامو بفرست پایین. یه زنگم به آژانس بزن برام.
آرشا یه باشه ای گفت و تماس و قطع کرد. کفشهامو با آسانسور فرستاد پایین. برشون داشتم و پوشیدمشون و رفتم تو کوچه. پنج دقیقه بعد آژانس اومد. سوار شدم و آدرس خونه رو دادم. سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمهامو بستم.
برای همین چیزا بود که از خونه زده بودم. بابام مستبد بود و به شعور کسی احترام نمی زاشت. اینم نمی فهمید که دیگه عهد بوق نیست و دیگه هیچ جا این جوری بچه های بزرگو نمی زنن. آخرین باری که این اتفاق افتاد و من بعدش تصمیم گرفتم که دیگه تو اون خونه زندگی نکنم یادمه.
سر یه موضوع خیلی بی خود بابا به جونم افتاد و همچین کوبوندم به دیوار و تو سه کنج اتاق خفتم کرد و با مشت و لگد به جونم افتاد که بعد اینکه خسته شد و رفت یه جای درست و حسابی تو تنم نبود و اما دستم .... حتی نمی تونستم تکونش بدم.
این مردی که اسم خودشو بابا گذاشته بود دستمو شکونده بود. از درد دستم نمی تونستم آروم بمونم. مدام اشک می ریختم. البته هیچ وقت جلوی این مرد گریه نمی کردم. نمی خواستم شکستنمو ببینه. نصفه شب آرشا رفت و سوییچ و ربود و من و برد بیمارستان و دستمو گچ گرفتم.
جالبیش اینه که وقتی ساعت 2 نصفه شب برگشتیم کسی نفهمید که ما دوتا خونه نبودیم.
مامانمم همیشه پشت شوهرش بود. حمید جانف حمید جان از زبونش نمی افتاد. حاضر بود ما دو تا دختراش بمیریم اما خار تو چشم شوهرش نره. ناله و نفرینشم به راه بود.
-: خانم رسیدیم.
چشمهامو باز کردم و دست از کنکاش گذشته مزخرفم برداشتم.
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. وارد خونه شدم. از همون دم در یکی یکی وسایلمو در آوردم و یه گوشه انداختم تا به اتاقم برسم. بلوز و شلوارمم در آوردم و برهنه تن خسته امو رو تخت انداختم. حوصله لباس خواب پوشیدن نداشتم.
چشمهامو بستم و بدن کوفته ام در عرض دو ثانیه به آرامش رسید و خوابم برد.

جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه م کردم. اه خوشم نمیاد. هیچ رقمه قیافه ام راضیم نمی کنه. هر چی هم به صورتم می مالم خوب نمیشه. همه اش کج و کوله میشه. مهمونی زوری رفتن همین میشه دیگه. همه کارهاش خراب میشه.
به هر جون کندنی بود بزک دوزک کردم. زیاد اهل این کارها نبودم. معمولا" هم یه برق لب می زدم می رفتم اداره. یعنی ماست تر از منم پیدا میشه؟؟؟
نه که وسیله نداشته باشم یا بلد نباشم نه. یادم میاد از وقتی 13-14 سالم بود یه کیف گرفته بودم و توش و از رژای مامان که تهش مونده بود پر می کردم. 15-16 سالم که شد واسه خودم خانمی شدم. می رفتم برای خودم رژ و اینام می خریدم.
تو سن 17-18 سالگی کیف پر امکانات آرایشی داشتم.
آرایش کردن به جونم بسته بود. بدون آرایش کامل تا سوپری سر کوچه امونم نمی رفتم.
اما وقتی دانشگاه قبول شدم وقتی یکم بزرگتر شدم. وقتی خودمو شناختم فهمیدم که همچینم آرایش بکنی و نکنی فرقی نداره.
مثلا" که چی یه روز کلی به خودت بمالی و به خاطر اون چیزا یه کوچولو خوشگل بشی که چی؟ اگه یه وقت یه چیزی بشه و آب بریزه سرت یا بارون بیاد که باعث شه آرایشت پاک بشه اون وقت چی؟
همون یه ذره خوشگلیت هم می پره.
قیافه خاصی نداشتم. آنچنانی نبودم. هیچ وقتم ادعای خوشگلی نمی کردم. معمولی بودم رو به بالا.
خودمو دارم تحویل می گیرم. خوب در هر حال زشتم نبودم. با یه کم آرایش و اینا خوشگل میشدم. اما در حالت معمولی یه قیافه عادی داشتم.
این جور نبودم که یکی با دیدنم چشمهاش از زیباییم خیره بمونه و فکش بی افته و دردم عاشقم بشه.
نه این جوریا هم نبودم.
پیشونی بلند. چشمهای تیره و درشت با مژه های پر و ابروهای حالت دارم که چشمهام و قشنگتر نشون میداد. دماغی که به لطف ارثیه مامان کوچیک بود و خوب. لبهای کشیده و متناسب.
در کمدمو باز کردم. اوه الان رسیدم به قسمت سخت ماجرا.
من چی بپوشم؟؟؟
یه نگاه به کل لباسهام کردم. یه پیراهت کوتاه تا 4 انگشت بالای زانو چشممو گرفت.
درش آوردم. پیراهنش از جنس مخمل بود و آستین حلقه ای. یقه ی گرد بازی داشت و دو طرف لباس از کنار سینه تا پایین با کش جمع شده بود و چینهای ریزی داشت. پایین لباسم حلال می ایستاد.
همین خوبه همینو می پوشم. کفش پاشنه دارای جیر مشکیمم پوشیدم. همونایی که وقتی می پوشیدمشون احساس می کردم ملت و از بالا نگاه می کنم. همه رو ریز می دیدم.
خوب شده بودم. آماده مهمونی. یه مانتوی بلند پوشیدم و زنگ زدم آژانس.
اوه اوه ببین اینجا چه خبره. صدای آهنگ کل آپارتمان و برداشته. هر چند خونشون خیلی بزرگ بود یکم باس آهنگ و کم می کردن مشکلی نبود.
از در ورودی وارد شدم و از همون جا نگاه نگاه کردم شاید یه آشنا ببینم. از دور ملیکا رو دیدم براش دست تکون دادم.
رفتم سمتش و باهم دست دادیم.
ملیکا: بَه آرشین خانم بالاخره تشریف آوردین. فکر کردم اونقدی که برای مهمونی غر زدی نمیای.
یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: اگه میشد نیام خوب نمیومدم اما دلم نمی خواد اخرائی ازم دلخور بشه حوصله ندارم یه هفته بهم کنایه بزنه.
ملیکا بلند بلند خندید و گفت: من نمی دونم زن و بچه اش از دست کنایه های اون چی کار می کنن.
آقای اخرائی رئیسمون بود یعنی یکی از روئسامون بود و خیلی عشق مهمونی. آدم خوبی بود. به موقعش سر خوش و شوخ بود اما یه وقتهایی هم که دلخور می شد پدرمونو با گوشه و کنایه زدنش در میاورد جوری که خودت به غلط کردن می افتادی بلکم این آدم ساکت بشه.
روبه ملیکا گفتم: حالا خودشو مهین جون کجان برم سلام علیک کنم؟؟؟
ملیکا یه قلوپ از شربتی که تو دستش بود خورد و گفت: نمی خواد بری الاناست که خودش پیداش بشه. دور می چرخن و با مهمونا خوش و بش می کنن.
راست می گفت. به دو دقیقه نکشید که قیافه خندونش و دیدم همراه زنش مهین جون. زنش آدم خیلی خوبی بود و خوش خنده.
اومدن سمت ماها و با دیدنم مهین جون بغلم کرد و روبوسی.
وای که من چقدر از روبوسی بدم میاد. معنی نداره یه من تف بچسبونیم رو صورت هم اونم تو مهمونی که آدم کلی چیز میز به صورتش می ماله.
من خودم که به شخصه گونه امو محکم می زنم به گونه طرف مربوطه.
اخرائی: به به خانم آزاد حال شما. چه عجب تشریف آوردین. می زاشتین مهمونا که همه اشون رفتن میومدین.
ای بابا باز این کنایه زدنش شروع شد. انقده دلم می خواست بگم بابا ول کن ما را.
نگاهمو گردوندم که آروم تر بشم و بتونم با لبخند جوابشو بدم که چشمم خورد به در ورودی. یه پسر جوون داشت وارد میشد.
ذوق زده گفتم: اختیار دارین آقای اخرائی. من که زود اومدم. هستن مهمونایی که قراره دم صبح تشریف بیارن.
با ذوق و هیجان پسر جوون بدبختِ دیر رسیده رو نشونش دادم.
ماشا.. انقده که قدش بلند بود از همون فاصله کامل تو چشم بود.

اخرائی: اه این پسره چقدر دیر اومد.
این و گفت و با یه با اجازه رفت سمت پسره. منم خوشحال نیشمو باز کردم.
مهین: خوب آرشین جان چه خبر چه می کنی؟
من: سلامتی هیچی درگیر این مهاجرا هستیم. کارهای معمولی خبری نیست. راستی بچه هاتون کجان؟؟؟
مهین جون یه لبخندی زد و گفت: فرستادمشون خونه خواهرم اینا. تو این مهمونی نباشن بهتره می بینی که اینجا به درد بچه ها نمی خورده.
راست می گفت. این همه آدم جور واجور با کلی بند و بساط جشن و مهمونی و صدای بلند دی جی و موسیقی. واقعا" جای دوتا بچه 10 ساله نبود. مهین جون اینا دوتا بچه داشتن دوقولو. یه دختر و یه پسر. انقده باحال و زشت بودن که از زور زشتی به شدت بامزه می زدن. همه ی همکارا عاشقشون بودن.
یکی مهین جون و صدا کرد و رفت.
رو به ملیکا گفتم: ملیکا این فامیلتون کجاست؟ چی کار کرد با این ماشین ما؟؟؟
ملیکا یه ابروشو بالا انداخت و گفت: تو اول پول ماشینتو بده بعد ادعای مالکیت کن.
یه ابرومو بردم بالا و گفتم: من که پولم حاضره این فامیل شما خوش سفره نیومده میره یه ور دیگه. جان هر کی دوست داری تا من تر نزدم به این پولام بگو زودتر بیاد و این ماشین و تحویلم بده دیگه.
ملیکا یه چشمکی زد و گفت: شانست گفته این هفته تهرانه. یه قرار می زارم برین برای قولنامه.
با ذوق دستهامو به هم کوبیدم و گفتم: ایول .... ما هم بالاخره ماشین دار شدیم.
انقدر به خاطر ماشینم خوشحال بودم که خود به خود سر حال شدم. آهنگ شادی هم که می زدن مزید بر علت شد. یهو از جام بلند شدم و دست ملیکا رو گرفتم و کشیدمش و گفتم: بیا بریم قرش بدیم.
اونم با خنده از جاش بلند شد و دو تایی رفتیم وسط و شروع کردیم به رقصیدن.
به مدد کلاسهای مختلف رقصی که رفته بودم خوب بلد بودم برقصم. همه رقمه. ایرانی ترکی عربی هیپ هاپ.
آهنگا هی عوض میشد و من از وسط جم نمی خوردم.
بعد کلی که از رقص زیاد قرمز شده بودم رضایت دادم و رفتیم نشستیم. البته خودم تنها. چون ملیکا داشت با یکی از پسرا می رقصید منم بی خیالش شدم و رفتم نشستم.
با دستم خودمو باد زدم تا سرخی صورتم کمتر بشه و یکمم خنک بشم.
پامو انداختم رو پامو دستامو گذاشتم رو پاهامو خیره شدم به مهمونا.
خدایی بگم اینجا بازار مد بود دروغ نگفتم. کلی لباسهای رنگارنگ با مدلهای مختلف بود. بچه هایی که می شناختم و جزو همکارا بودن اکثرا" لباسهاشون مارک دار بوده. چون بهمون ماموریت می خورد برای ترکیه و دبی و کشورهای عربی دیگه معمولا" لباسهاشونم از همون جا می گرفتن.
مثلا" لباس خودمو از لندن گرفته بودم. چند ماه قبل با 2 تا از دوستام آخر هفته رفته بودیم مسافرت. البته یه هفته هم مرخصی گرفته بودم.
من بودم و همین مسافرتهای جورواجور به کشور های مختلف.
خیره خیره داشتم به آدمها نگاه می کردم که چشمم خورد به یه جمعی از پسرا و دخترا. دور یکی جمع شده بودن و می خندیدن.
یکم چشم چشم کردم ببینم کیه که برای خودش معرکه گرفته و این همه آدم دور خودش جمع کرده.
از بین جمعیت چشمم خورد به همون پسر قد بلنده که من اخرائی و حواله اش کرده بودم. انقدر بلند بود مثل دکل ایرانسل از اون وسط پیدا بود.
خونسرد داشت یه چیزی و تعریف می کرد. برخلاف صورت خونسرد اون آدمهایی که دورش جمع شده بودن هی کج و کوله و دولا و راست میشدن و بلند بلند می خندیدن.
چیش... ببین چه نقالی راه انداخته. داستان رستم و سهراب و تعریف می کرد انقدر آدم جمع نمیشد.
با صدای قار و قور شکمم به خودم اومدم.
وای که چقدر گشنم بود. کاش شام و زودتر بدن.
به خاطر این مهمونی از دیشب چیزی نخوردم. می خواستم حالا که میام مهمونی و این همه غذای رنگارنگ هست اینجا اونم مجانی سیر و پر بخورم تا برای یک هفته ذخیره غذایی داشته باشم. معلوم نبود این هفته با این همه کار بتونم تو خونه غذا درست کنم.
تو فکر بودم که دستی رو شونه ام نشست.
ملیکا: کجایی دختر؟ پاشو بریم شام بکشیم برای خودمون. تو گشنت نیست؟؟؟
نیشم خود به خود باز شد. خوشحال از جام پریدم و با ذوق به اطراف نگاه کردم و هول گفتم: بریم بریم کجا باید بریم؟
ملیکا یه ابروشو بالا انداخت و گفت: نمیری دختر تو باز غذا نخوردی و اومدی؟؟؟
بی توجه بهش گفتم: نه که نخوردم قرار بود بیام اینجا مثل اینکه ها.
دیگه دوستام منو می شناختن. تو غذا خوردن خیلی گیر بودم. بزرگترین لذت زندگی غذا خوردن بود و من به شدت بهش علاقه داشتم. دهنمم که باز میشد به زور می تونستم جلوی شکممو بگیرم برای همینم سعی می کردم دورو بر غذا نباشم که نخوام بخورم. چی میشد که مهمونی میرفتم و یه شب برای خودم جشن می گرفتم و هر چی می خواستم می خوردم.
رسما" سمت میز غذا شیرجه رفتم و هر چیو که فکرشو بکنی ازش کشیدم. رفتم سر جام نشستم و تند و تند تا خرخره خوردم.
سیر که شدم بشقابمو پس زدم. یه دستی به شکمم زدم و گفتم: آخیش من سیر شدم. حالا می تونیم بریم خونه بخوابیم.
ملیکا یه ضربه محکم به بازوم زد و گفت: بترکی آرشین خجالت بکش بریم خونه بخوابیم یعنی چی؟
شونه امو بالا انداختم و گفتم: من به هدفم رسیدم. هدف از این مهمونی سیر کردن شکمم بود که خوب سیر شدم. الانم دیگه اینجا کار یندارم. می خوام برم خونه.
ملیکا با چشم غره بهم گفت: ساکت باش دختر. به خدا زشته. اخرایی اگه بفهمه ناراحت میشه.
همون جور که از جام پا میشدم گفتم: خوب نزار بفهمه به من چه؟ گفت مهمونی بیا اومدم. رقصیدم. مجلس گرم کنی براش کردم. شامم خوردم. دیگه کاری نمونده انجام بدم. مگر اینکه بگه بمونید ظرفهای یه بار مصرف شامشو براش جمع کنیم بریزیم تو سطل آشغال.
من رفتم. کاری با من نداری؟؟؟
مهلت ندادم ملیکا بیشتر غر بزنه سریع ازش دور شدم و رفتم و لباسهامو برداشتم و از خونه زدم بیرون. موبایلمو درآوردم و زنگ زدم به پوریا.
پوریا راننده آژانسی بود که من همیشه برای جابه جایی ازش استفاده می کردم. هر ساعت شبانه روز که بهش زنگ می زدی جواب می داد و خودش و می رسوند. باهاش هماهنگ کرده بودم که ساعت 11 اینا بیاد دنبالم. زنگ که زدم گفت نزدیکه و داره میرسه.
یه 5 دقیقه بعد رسید و منم سریع سوار شدم. تا خونه چشمهامو رو هم گذاشتم.
وارد خونه که شدم یه راست رفتم سمت دستشویی. اول لنزامو در آوردم و عینکمو از تو آینه دستشویی برداشتم و گذاشتم چشمم.
بدون لنز و عینک رسما" کور بودم. نمره چشمم 4 بود و بدون این وسایل کمکی دنیا در هاله ای از تاریکی و محوی فرو می رفت برام. و از اونجا که من به شدت فراموش کار بودم برای همینم از هر کدوم 2-3 تا داشتم و تو جاهایی که می دونستم پیداشون می کنم می زاشتمشون که راحت پیداشون کنم.
از دستشویی اومدم بیرون و لباسهامو عوض کردم و رفتم یه دوش گرفتم. سبک شدم. یکم که تنم خشک شد یه پیراهن گشاد مخصوص خواب پوشیدم و پریدم تو رختخواب.
ای جونم خوابیدن با شکم پر چقدر حال می ده.


مطالب مشابه :


رمان پشت یک دیوار ســنگی(9)

رمان پشت یک دیوار ســنگی(9) غرق افکارم بودم که کوهیار گفت: پیاده شو رسیدیم. تازه حواسم جمع شد.




رمان پشت یک دیوار سنگی(19)

رمان پشت یک دیوار سنگی(19) جعبه رو رو صندلی عقب ماشین گذاشتم و نشستم پشت فرمون و ماشین و روشن




رمان پشت یک دیوار سنگی(1)

رمان پشت یک دیوار سنگی(1) کلید و تو قفل در چرخوندم. در با صدای تیکی باز شد. رفتم تو.




رمان پشت یک دیوار سنگی(16)

رمان پشت یک دیوار سنگی(16) از زور درد چشمهام و رو هم فشار دادم. صدای آروم و نگران کوهیار و از




رمان پشت یک دیوار ســنگی(11)

رمان پشت یک دیوار ســنگی(11) برگشتیم خونه و هر کی یه جا ولو شد و یه چند ساعت خوابیدیم.




رمان پشت یک دیوار سنگی(17)

رمان پشت یک دیوار سنگی(17) با صدای زنگ گوشیم بی حوصله و خواب آلود بدون باز کردن چشمهام دستم و




رمان پشت یک دیــوار سنگی(13)

رمان پشت یک دیــوار سنگی(13) ترسیده کلید از دستم افتاد. برگشتم سمت صدا. کوهیار دست به جیب با




برچسب :