چپی ها وراستی ها
چپی ها وراستی ها
من اکنون شصت سال عمردارم ، هنوز آ ن مرض الزایمر ویافراموشی که مانند مکروب کمپیوتر،همه چیزرا میشوید و ازبین میرد، برمن مستولی نشده است وخدای راشکر که هنوز بدان گرفتارنشدم ، گفتم قبل ازگرفتاری به آن مرز داشته های فکرم را که حاصل یک عمر بدارزای 50 سال میشود بنویسم ،هنوز خاطراتم دست نخورده وسالم است ، به راحتی میتوانم به گذشته ازتاریخ زنده کشورم سفر کنم ، آنهم به مسافت زمانی پنجاه سال ، نیم قرن ، این مدت وقت ازنظرزمانی زیادی است درین مدت خیلی چیزها میتواند تو لد شود وبه کمال برسد وخیلی چیزها هم از بین برود ،بعدازگذشت نیم قرن امروزا یکاش هائیکه ذهن وفکرم را بخود مشغول ساخته وآروزهائیکه ایکاش چنان میشد وایکاش چنان نمی شد، درذهنم دو ر میزند ،گفتم قبل ازگرفتاری وازدست دادن فرصت که من در آخر کارقرار دارم ، بخش های از آنرا بنویسم وبرای نسل های آینده به عنوان تجربه و میراث تلخ روزگار، تلخی به قیمت ویرانی ونابودی یک کشور ویک ملت، به آیندگان این سرزمین ویران شده ، به ارث بگذارم که نکند ، فرزندان میهنم در آینده اشتباه تکراری مارا بازهم تکرار کنند
من وقتی به پنجاه سال قبل ازامروز برمیگردم ، خودم را در زمانی می یابم که درمملکت جناب اعلحضرت المتوکل علی الله محمد ظاهر شاه حکومت میکرد و جناب سرارد ممحمد داود به عنوان شخص دوم مملکت برچوکی نخست وزیری، صدراعظم بود، داود خان آدم خود خواه مغرورو متکبربود که جزاز فکروتصمیم خودش ، توجه به حرف ومشوره دیگران نداشت.ازنظرسیاسی کشوررا دو تا آدم اداره میکرد یکی شاه ودیگری هم سرداود از مجلس وشورا ونهادهای مردمی خبری نبود ، اوضاع اقتصادی مملکت آشفته و خراب بود درآمد وحقوق یک کارمند عادی دولت زیر یک هزار افغانی معادل 25 و 30 دالر امریکائی درماه بود وکارمندان پائین رتبه بخصوص معلمین زندگی را با تنگدستی و فلاکت می گذارنیدند ، زندگی کارگران بدتر و دشوارتر بود ، اکثریت مردم با زراعت ودام داری وگله داری زندگی دشوارتر ،از همه را سپری میکردند ، در عرصه فرهنگ و رسانه های جمعی ، در تمام افغانستان ، تنها یک رادیو بود و آنهم درخارج ازکابل به مشکل شنیده میشد، ویا به عباره دیگر اکثریت مردم در آن زمان توان خرید یک رادیو را نداشتند ، بخاطر داردم که در روستای یکصد خانواده ای که من دران زندگی میکردم اصلا رادیو وجود نداشت و مردمانش وقتی برای کار ومداوا معالجه ، به کابل میرفتند بارادیو ونامش در کابل اشنا می شدندو دربرگشت از کابل بین هم دررابط با رادیو ، داستانها میگفتند، مکاتب رسمی بسیار کم بود یعنی در کل ولسوالی پنجشیر آن زمان تنها یک مکتب لیسه (صنف 12) و جود داشت و من همه روزه با طی مسافت دو ساعت پیاده راه ، به مکتب میرفتم ولی هم کلاسی ها و هم صنفی هاای داشتم ،که در آمد ورفت مکتب همه روزه 5 ساعت طی مسافت میکردند، بناا تعداد مکتب خوان هم بسیار کم بود ولی چیزی که همه جابود در هرروستاو قشلاق، کابل و غیر کابل، به وفور دیده میشد ، مسجد بود مساجد کوچک که اهالی محل در آن نماز پنج وقت ادا میکردند و مساجدی بزرگ که درآن نماز جمعه اقامه میشد ، اطلاعات و دانش مردم کاملا وابسته به مساجد وامامان وپیشوایان دینی بود ، بیانات علما و ملا ها بیشترین شنونده در جامعه را داشت التبه مدارس دینی بزرگ هم تعدادش اندک بود و بیشتر امورات دینی ومذهبی را همان ملا ها وامان مساجد هدایت میکردند ، ملاهائیکه میتوانستد به پاکستان وهند وستان سفرکنند ودر مدرسه دیویند هندوستا ن آن روز درس بخوانندو در آنجا تحصیل کنند در برگشت از تحصیل ، نقش علامه ونوابغ راداشتند که دستی بالا ی دست شان نبودو به عنوان مولوی و شیخ الحدیث از آنان یاد میشد ، البته با تو جه به شرائط زندگی مردم در آن روزگار، رفتن به پاکستان و هندوستان کار آسانی نیود و هر کس نمیتوانست به همچوتو فیقی دست یابد،بخصوص که د رآن زمان از االقاعده وطالبان و آی اس آی هم خبری نبود!! بدین لحاذ ، تعداد علما بزرگ هم اندک بود ولی مساجد نقش تعین کننده و سرنوشت سازی را بازی میکرد، مساجد در تمام وقت خدمات ابتدائی تعلیم دین را به مردم ارائه میداد ، بچه کوچک های هفت هشت ساله خواندن الفبای عربی را در مسجد و نزد ملا شروع مکیرند معمول بود که اکثریت اطفال پسرودختر، قرآن را درمساجد میخواندند و بعد ازختم قران کتاب پنج گنج عطار ، حافظ شیراز و سعدی را نزد ملا میخواندنند و بعدکتب فقیه به زبان عربی خلاصه کیدانی ، قدوری ومنیته المصلی و کنزهم به نزد ملا خوانده میشد ولی اکثر ازملاهای مساجد کسانی بودند ، که در همان محدوده ذهنی خود زیست میکردند وبودند تعدادی که شهر کابل را به عنوان پایتخت افغانستان ندیده بودند ،وتمامی دانش و علم شان در فهم همان چند کتاب فقی خلاصه میشد، با توجه به حال اوضاع کشور درآن زمان نظام شاهی حاکم برجامعه بیشترین استفاده از دین و ملا ومسجد را مینمود، بیاد دارم که درکتاب دری صنف ششم ویاهفتم مکتب ،حدیثی را نقل کرده بودند که قال رسول الله (ص) السلطان ظل الله فی الاض ....پاد شاه سایه خدا در زمین است کسی که از شاه اطاعت کند از من اطاعت کرده است وکسیکه از من اطاعت کند از خدا اطاعت کرده است وکسکه پادشاه را توهین وتحقیرکند مرا توهین کرده وکسیکه من را توهین کند خدارا توهین کرده است این کلام بی اساس وبی پایه به عنوان حدیث پیامبر اکرم به شاگردان مدارس ، از آدرس دین تدریس میشد و هیچ کس هم نبودکه اعتراض کند که آه یندگان خدا این تهمت را به پیامبر خدا نچسپانید و بسیار جالب اینکه این حدیث در بخشی از خطبه های نماز جمه هم گنجانیده شده بود وجناب ملا ومولوی به عنوان رهبردینی از فراز منبر رسول الله این کلمات را بیان میفرمودند و جالب تر اینکه همن حالا هم در بعضی ازمساجد وطن ما این حدیث در خطبه های نماز جمعه خوانده میشود ، غافل ازاینکه دیگرآن ذات ملوکانه در مسند حکومت نیستند و سایه خدا درزیر خاک خوابیده است این حدیث اولین سوال و اولین پرسشی بود که ذهن بچه مکتبی ودرس خوانده را به خودمشغول مینمود و این بچه مکتبی با خواندن این حدیث و تآئید آن از فراز منبر رسول الله ازخودش سوال میکرد آیا براستی این پادشا سایه خدااست و آیا رسول خدا هم از پادشاهان این چنین دفاع کرده است ...بعد این بچه کوچک مدرسه رفته با کنج کاوی بچهگانه خودمسئله را ازپدرش پرسان میکرد، که درکتاب فارسی درمکتب خواندیم که پادشاه سایه خدااست ، پدر که تربیت یافته همان ملا ومسجدبود ،باتائید میگفت ، بلی بچیم پادشاه زور هفت ولی را دارد ، باتوجه به مقام شامخ ولی درفرهنگ دینی مردم ما وقتی پسرک میشنود که شاه زور هفت ولی را دارد جانش به لرزه می افتد و با خود تصمیم میگیردکه بهتر است اصلا وارد بحث در این وادی خطرناک نشود، که کار بایک ولی چقدر دشوار بود تاچه رسد به هفت ولی !که تمام کره زمین را به خطر مواجه میکند، این شاگرد کوچک مکتب رفته ، آهسته آهسته بزرگ میشود و به صنوف بالا ارتقا می یابد تاریخ میخواند ذهنش بیشتر درگیر مسائل میشود و درکشاکش ذهینی قرار میگیرد به جائی میرسد که اطرافش را می بیند تفاوت های زیاد درزندگی مردم را مشاهده میکند یکی در حد نهایت فقر وناتوانی ودیگری هم در حد رفاه و مال ومنال و جالب اینکه هردو حالت ( فقر فقیر و ثروت غنی را ) ملا و مسجد کار خدا میدانست و میگفت خداون هر انسان را قبل از پیدایش و حضورش آنچنان که هست آ فریده است و بدون اراده او باریتعالی برگ ازدرخت نمی افتد و این توجیه وتفسیر ذهین کودکانه مارا بیشترارپیش مغشوش وپرسشگر میخواست ، صنف هشتم مکتب لیسه رخه پنجشیر بودم ، دریکی از روزها که که ازمکتب رخصت شدم وراهی خانه بودم ، هنوز از بازار بیرون نشده بودیم که غیر معمول دو موتر را مشاهده کردم که دربر سر پل قابضان ایستاده است ، یکی ازموترها بنز سیاهی بود وموتر دیگرموتر ترک که به زبان آنروزبنام موترچکله ولاری باربری یادمشد ، تعداد زیاد ی از مردم وبچه های کوچک وبزرگ دورش جمع شده بودندو با شوق زیاد به هردو موتر نگاه میکردند ، ازموتر بنز به عنوان موتر سواری خاص خانواده و از موتر چکله به عنوان موتر حامل اساس ومواد غذائی کمپنگ و میله، سامان آشپزی دیگ وکاسه و آرد روغن .و غیره ضوریات یک سفر، همه از هم می پرسیدندکه این موتر ها ازکیست چه خبر است کسی برای مان گفت که موترها ازجناب میاگل صاحب تگاب است که امروز مع الخیر به پنجشیر تشریف آورده اند ودرخانه فلانی که از مریدان خاص ایشان است در قریه بخش خیل تشریف دارند گفتند موتر سیاه سواری برا ی خانواده محترم است و موتر لاری هم وسائل سفر را انتقال میدهند که اگر جناب شان درطول سفر درکنار رودخانه پنجشیر جائی را به مزاج مبارک مناسب دیدند که ساعاتی را آرام کنند وسائل دراختیار شان باشد که بدون تشویش نان گرم وکباب گوسفند آماده وتیار ، گفتیم عجیب واقعا این آدم آدم بزرگی است که این همه بساط باخود دارد ، خانه که جناب میاگل صاحب دران تشریف داشتند با مدرسه دینی (جامع الانوار پنجشیر ) که بنام مدرسه قابضان مشهور بود 500 متر فاصله داشت و جناب میاگل صاحب برای ادای نماز ظهر به مدرسه رفته بودند وما همچنان به دور موتر های تازه رسیده دور میزدیم وحسرت میخوردیم ، یکبار متوجه شدیم که صدای هلهله بلند ازجمعیت فضارا گرفت و مردم با صدای لاآله الله با صدای بلند کلمه تو حید را شعارمیدادند شبیه جنازه وتابوت آدم فاضل عالم راکه مریدان وشاگردان با ناله وفریاد به جانب قبرستان میبرند ، من همراه با بقیه بچه های محل که دو ر موتر حلقه زده بودیم ، با شنیدن وهلهله مردم که فاصله زیادی هم نداشت خودمان را به جمعبت رسانیدیم تا بدانیم که چه خبراست چه کسی مرده است معمولا تابوت مرده در پنجشیر با حالت همان مرده وارو با سکوت تشیع میشود، باخود میگفتم که این تابوت واین مرده کیست که مردم این چنین دادوفریاد الله اکبر سرداده اند وقتی به جمعیت رسیدم، دیدیم تابوت مرده نیست یک تحت ویا چهارپائی است که توشک مخمل سبزرنگ زیبا وبالین های بزرگ دردو طرف ویک ادم زنده در وسط تخت نشسته و باچهره زیبا وآ فتاب نخورده و تسبیح بلند، لبان مبارکش می جنبد و تسبیح خدا میگوید ومردم بیجاره پنجشیر وجود مبارک معنوی وروحانی میاگل صاحب را بعد ازادای نماز در مسافت 500 بر شانه های خود حمل میکردند برای گرفتن پایه تحت هر مریدی، بی نهایت تلاش خودرا داشت که از ین نعمت به بهره نماند و بقیه مریدان با علاقه وذوق و فریاد الله اکبر لا اله الله کاروان نوررا همراهی میکردند ،من این اولین باری بود که میدیدم یک آدم زنده و جور وسلامت، نشسته برتخت روان سوار برشانه های مردم، به عنوان تبرک و موهبت الهی بردوش کشیده میشود، وچون جناب میاگل صاحب به عنوان رهبر روحانی ومعنوی ورابط تنگاتنگی که با دولت داشت، از چنان نفوذ و قدرتی برخوردار بود،که هیچ عالم وملا ومولوی نمیتوانست بگوید که ای مردم این آدم بنام میاگل را که نام خدا چاق وچله است ودرکمال تندرستی وسلامت بسرمیبر بر شانه های خود حمل نکنید واین کار ازنظر اسلام حرام است ، بدعت است پیامبر را کسی اینچنین بردوش نکشیدو سوار برشانه های خود نکرد ، از جناح راست از بین آن همه ملا ومولوی که در پنجشیر بوده تنها وتنها مرحوم مولوی عبدالوهاب پنجشیری بود که در مخالفت با میاگل صاحب مدرسه دینی قابضان را بناکرد و برای مردم گفت که شما بعد ازاین احمق پولی بنام نذرونیازی برای میاگل تگاب ندهید ،پول خودتان را به مصرف خودتان برسانیند ، مگرجناب میاگل صاحب چکاره هستند که همه ساله از شما نیازی میگرند ، نتیجه این مخالفت برای مولوی عبدالوهاب نظربندی و تحت نظرقرارگرفتن دولت بودکه مدت هفت سال را با محرومیت
ازهمه حقوق انسانی در ولایت چهاریکار سپری کرد ،مرحوم مولوی عبدالوهاب دران مدت از تدریس، تبلیغ امامت ور فتن بیرون ازمحدوده شهرچهاریکار محروم بو وهمه روز ه دوبار درولایت پروان در دفتر قمندانی باید حاضری امضامیکردند و این رویارویائی ایشان با جناب میاگل صاحب موردحمایت هیچ یک از علمای دینی منطقه و پنجشیر واقع نشد ، البته در ان زمان کمونست های پیجشیر و جودنداشتندد وگرنه بصورت قطع کمونیست ها از ایشان حمایت میکردند ، جناب میاگل صاحب برای دوروز در قریه بخش خیل رخه پنجشیر بودند و بعد رفتند حالا جوانانی که فهم ودرک بالاتر ازمن داشتند ودارای مطالعه و اهل فکروسیاست بودند بناچار که مسافرت آنچنانی جناب میاگل جان آغارا را به نقد میکشیدند و در موردش گفتگو میکردند، که این چطور رهبر روحانی است که یک ماشین ترک وسائل عیش ونوش مسافرت تفریحی ایشان را انتقال میدهد و مردم بیچاره هم به مانند حضرت سلیمان ایشان را به روی تخت و برشانه های خود حمل می کنند وخانواده روستائی پنجشیری که باهزار مشقت وبدبختی گوسفند وبزی را برای زندگی خود تهیه کرده است بجای آنکه آنرا برای مایحتاج زندگی خود به مصرف برساند بنام نیازی ونذر تقدیم جناب میاگل صاحب مینمود برای جوان مکتب خوانده که هنوز تخدیرنشده وسالم مانده بود این سوال مطرح بود که اصلا مسئله نذر ونیازی در این دین از کجا وارد شده وریشه درکجادارد که این طو، یک آدم ر بناحق ازمال وثروت ودارائی تعداد مردم بی خبر وبیچاره بهره کشی میکند، بهره کشی جناب میاگل و هم قطارانش از مردم به گرفتن مال ومتاع خلاصه نمی شد ، چه تعداد بیچاره دخترک ها ی نوبالغ که به عنوان کنیزاز جانب مریدان، و پدران احمق ،ومومنان خرمقدس ، به این شخصیت های روحانی و معنوی هدیه داده میشدند و چه سرنوشت دردناکی را این دخترک ها برای یک عمر تجر به میکردند که واقعا دردناک است ، کنیز بودن ومزدور بودن، در محییطی بیگانه ونا آ شنا، وانجام سخت ترین کار هار تا آخرین دم حیات ،از سرنوشت پراز درد این کنیزک ها بود که انجام مید ادند، کنیزکی تا آخرعمر باید لباس ها را می شست واتو میزد ، کنیزکی دیگر تا آخر عمر سروکارش باآتش وتندوروپختن نان وخاکروبی حویلی وپاک کاری خانه واحیانا درروزهای مخصوص !!مورد استفاده جنسی قرارگرفتن جناب روحانی ویا فرزندانش. من همین حالا که این سطور را می نویسم از سرنوشت دردناک دخترک بیچاره روستائی مظلوم، که ازاقارب ونزدیکا من بنده بود وپدرش بنا براخلاص ونیت قرب الله ،آن بیجاره را برای جنا ب ا غاصاحب کابلی که درروستای ما مریدان زیادی داشت ، اهدا نمود وآن بیجاره به عنوان کنیز چه روزهای دشواری را درخانه آن جناب روحانی سپری کرد ، که نوشتنش یک رساله میخواهد، من حدودا ده سال عمر داشتم که همین جناب آغاصاحب کابلی درفصل تابستان درپنجشیر ووارد روستای ما شد ( پیاوشت) شدند مدت یک هفته را در آنجا بودند جناب شان عادت داشتند که روز هارا زیرسایه درختان درباغ های پرازمیوه سپری میکردند یکی از روزها آنچه من با چشمان خود دیدم انکه جناب آ غا صاحب روی توشکی مخملی و زخیم لم داده بودند خانم های قشلاق دورش حلقه زده بودند و با او به حالت بسیارخودی قصه میگفتند وحال واحوال میکردند، دیدم که خانمی شانه های اورا مساج میدهد ووخانمی دیگر پاهایش را می مالد ودر آن مجلس هیچ مردی هم حضور نداشت ،با خود میگفتم این تعجب است که این زنها دوراین مرد را گرفته اندواورا مساج میدهند بیچاره زن ها که از کار شان نیت قرب ال الله داشتند ورستگاری آخرت وروزجزا!! و جنا ب آغا صاحب هم به برکت ارشاد ودعوت ال الله لذت میردند وکیف میکردند و ،و با چه نازونزاکتی دانه دانه از میوه های بهشتی قشلاق وروستای ما Tدانه های گیلاس بردهن میگذاشتند و زنان مومنه را ارشاد می فرمودند، در آن مجلس از مسئله جائز وغیر جائزومحرم و غیر محرم و حلال وحرام خبر ی نبود ، وجنا ب ا غاصاحب درمدت یک هفته اقامت ، کمال بهره مادی و معنوی را از روستای مابردند ، حالا انجام همه این همه فجایع وبیدادگری بنام دین بنام خدا از جانب رهبران دینی انجام میشد ، این دین بود که شاه را واجب الاطاعه وسایه خدا معرفی میکرد و همه کمبود هارابه گردن خدا می انداخت وتوجیه دینی میفرمود وبرای اولیا دین هم سند سواری کردن مردم را میداد که فاصله هموار 500 متری را هم باید باسواری کردن طی نمایند ، حالا در چنین شرائطی اگر شما بودید ومی دیدید ؛که سایه خدا ظلم میکند ،خیانت میکند و نمایندگان خدا بنام پیروییشوا و برگردن مردم سوار میشوند، کمرشان می شکند که 500متر راه را پیاده برند،دخترک های معصوم وبیچاره را به کنیزی میگرند از جیب خالی مردم گرسنه وبیچاره بنام نذرو نیازی پول شان را بصورت نقد واگر پول نداشتند بزوگوسفند قروت وروغن شان را می برند ، شما میبودید چه میکردید؟، بازهم به اسلام و منابع اسلامی و همان ملا ومولوی همان پیر، امید می بستید ویاراه دیگری را سراغ میکردید ،سقوط بخش عظیم از قشرجوان کشورما، بدامن مارکسیسم وکمونیزم ، ازروی ناچاری بود برای نسلی که احساس مسئولت میکرد ومیخواست جامعه را از مخمصه و مرگ تدریجی نجا دهد راه دیگری وجودنداشت، جزآنکه بدامن کمونسم پناهنده شوندو خواسته های خودش را در شعارها ی ، انقلابی و روشن مارکسیم سراغ کنند ،باآنکه بریدن از دین و ایمان، به عنوان میراث فرهنگی پدران ازگذشته کار سهل وآسانی نبود ، جوان سرگردان بیچاره می دانست که با بریدن از اعتقادات دینی مردم و جامعه به مشکلات جدی روبروخواهندشد ودرگام اول مورد ملامت خانواده و پدرومادر خودش قرار خواهد گرفت ولی او چه میتوانست بکند ، چه انتخاب دیگر، پیش رویش او بود، این بسار دردناک است که در یک کشورویک جامعه فقط د و جبه وجود داشته باشد یکی دستگاه حاکم برجامعه با همه تعلقات وتشکیلاتش و جبه دیگر سرخوردگان و نا امید شده گان وفراریان ازجبه دین، یکطرف، دستگاه حاکم که سالیان سال بیداد میکند وطرف دیگر هم دستگاه دین وخدا، که مردم را سواری میکند، سومی هم که همان مارکسییسم و جبه بی خدایان ، وقتی با چشمت وباوجودت این همه آزاراین همه توهین وتحقیرازجانب خدا ونمایند گانش را می بیینید معلو م است که همان بی خدایان را انتخاب میکنید واین انتخاب برای نسل جوان وآگاه مملکت انتخاب آگاهانه و دردمندانه بود ، جناح چب بعدازآنکه راه خودش را پیداکرد ،با ایمان وتلاش خستگی ناپذیر، درمدت کوتاه وبسیارزود توانست نقاط حیاتی ومهم جامعه راتسخیرکند ،مکاتب دانشگاه فابریکات وموئسسات دولتی را موفقانه فتح کندو با ایجاد سندیکاهای کارگری کارگران را در جبه واحد ضد دولتی منسجم کند وازهمه مهم تر ، درمیان اردو و نظامیان کشور بخصو ص نسل جوان وآ گاه با موفقیت و سازماندهی دقیق هسته های حزبی وجسور وانقلابی ایجاد کند، جناح چپ باموفقیت و دست آوردهای چشمگیری که بدست اورده بود کاملا خودرا موفق وپیرزو میدان ا حساس میکرد و خودرا یکه تاز میدان میدانست ، دررزوهای پایان کاربود که از بخت بد واقبال نه چندان خوبش ، در جناح راست همان جناح فرسوده وآ رام بی جان بی بخار و وبی روح، جوانانی تند وانقلابی و تعدادی هم بریده از بدنه چریان چپ بنام اخوانی ها ، دردانشگاه کابل سربلند کردند ، از جائیکه اصلا تصورش هم نمیررفت ، این جناح با محکومیت رهبران سنتی وقشری ، قرائت جدیدی از دین ارء نمودند قرائتی کاملا متفاوت از اسلام سنتی حاکم برجامعه ، این جوانان بیشتر ازانکه از حدیث پیامر سخن گویند از تاریخ سخن گفتند واین خود راه وروش جدید درجامعه بود ، بیان ازتاریخ ویا چیزیکه کاملا درجامعه اسلامی ما تعطیل بود، اخوانی ها در باب حقوق انسانی گفته های جدید داشتند درباب حکومت داری و عدالت اجتماعی خیلی خوب حرف میزدند درباب اینکه درجامعه اسلامی هیچ کسی را استثنا نیست و جز پیامبر هیچ کسی واجب الاطاعه نبوده ونخواهد بود گوش هارا به شندین حرف های خودشان وا میداشتند ، اخوانی ها با تمسک از تاریخ اسلام و خلافت عمر فاروق واینکه عمر به عنوان خلیفه اسلام چگونه والی هاومسئولین خلافت اسلامی را مور د بازپرس قرارمیداد و خودش تا آخر عمر هیچ ثروت ومالی را به خود اختصاص نداد ، ووقتی برفراز منبر در نماز جمعه میگوید ای مسلمانان گوش کنید و اطاعت کنید ، سلمان فارس به عنوان یک مرد غیر عرب بی کس وتنها و وبی وطن در مقا بل خلیفه می ایستد و می گوید من به حرف تو گوش نمی دهم و اطاعت هم نمی کنم ولی خلیفه باخون سردی علتش را می پرسد، سلمان فارسی اعتراض خودرا میگوید خلیفه با تبسم میگوید صبرکن که عبدالله فرزندم بیا ید و جواب تورا بگویید این خلیفه اسلام وقتی ابوهریره را به عنوان والی به کوفه مقرر میکند ، ابوهریره وارد کوفه میشود، درحالیکه کفش ندارد و پابرهنه است، بعد ازمدتی این والی درکوفه برای خودش کفشی دست وپامیکند ، خبرش به عمر میرسد، عمر برای ابوهریره ، والی درکوفه نامه مینویسد که خبر یافتم که برایت کفش گرفتی بزودی زود، مدرک آنرا برایم بفرست تا مطمن شوم که ازکجا کردی و درباب زهد وتقوای وامانت داری از بیت المال ،درروزگار خلافت عمر ، دریکی ازروز ها، زنش هوای حلوا میکند که ایکاش حلوا ئی میبود و میخوردیم عمر گفت خوب است و لی پول ندارم تابرایت حلوا تهیه کنم خانم عمر میگوید من دو دینار دارم ، عمر گفت از کجا کردی، خانم گفت هیچ از همان معاش روزانه ات اندک اند ک جمع کردم تا د ودینارشد عمرگفت بیار تا برایت حلوابیاورم ، عمر دودیناررا اززنش گرفت و ازخانه بیرون شد و نزد خزانه دار رفت و دو دینار را به او تحویل داد و برگشت ، خانم که منتظر حلوا بود ، سوال کرد حلوایت کجاست ،عمر خندید،گفت پول نداشتم وپولی را که از تو گرفتم ، در اصل ازمن نبود و از بیت المال بود ، زیرا من به مسلمانان گفته ام که در حد کفاف زندگی ام از بیت المال حقوق دریافت میکنم ، درحالیکه تو از همان حقوق من توانستی د ودرهم پس اندازکنید واین دودرهم مال ما نبود ،و قتی جوانان مایوس وبریده از دین، این حرف هارا شندیند ،گفتند الله اکبر ما که برای تامین عدالت اجتماعی و برچیدن ظلم و استبداد وایجاد یک جامعه مرفه وآرام ،نیازی به مارکسیم نداریم وقتی این داشته ها رادر تاریخ دین خود داریم بهتر است به همان دین خودمان برگردیم این نقط بود که جمعی از بریده گان و قهرکردگان بادین، دوباره با خدا و رسولش آشتی کردند وتجدید عهد کردندو از علم برداران اسلام ونهضت اسلامی درافغانستان شدند،و باخلوص ونیت کامل عاشقانه درعشق خدا ورسولش جان باختند، این جوانان برگشته وسرگردان با راهیابی وقرائت جدید از اسلام برای دعوت دیگران ، مجبور شدند که اولیا وعلما دینی سنتی را شدیدا مورد سرزنش وملامت قراردهند وبه عنوان خائنین به اسلام و قرآن معرفی کنند ، اخوانی ها با اراء تفسیر و قرائت جدید ازدین و واسلام، دراندک مدتی تو انستند تعداد زیادی از جوانان را به خود جلب نموده ودر سنگر داغ مبازه ضد کمونسم قراردهند ، مشکل اخوانی ها این بودکه خیلی دیر وارد میدان شدند و قتی که بیشترین سنگرها تو سط چپی ها اشغال شده بود،باورود ، اخوانیهادر حوزه دین ومسجد ،اوضاع تغیرکرد و روح تازه برکالبد نیمه جان اسلام دمید ونسل های مومن وتشنه گروه گروه به این داعیان الی الله والرسول پیوستندوونصرت الهی شامل حال شان گردید وبا صورت معجره آسا رهبری دانشگاه کابل را از طریق انتخابات بدست گرفتند ، وبرخلاف توقع وپیش بینی ها در دانشگاه کابل و دانکشده پلی تخنیک اقامه نمازهای پنج وقت برقرارشد ولی باکما ل تاسف که دیر دوام نکردوکاردگرکون شد، نتیجه نه آنچنان شد ، که بشارتش رابرای مردم دادندبلکه به مانند رسولان دروغین در میدان عمل همه چیز، خلاف ادعای مان ظاهرشد ، روزیکه مابنام جهاد درراه خدا و تشکیل حکومت اسلامی از افغانستا خارج شدیم، وروزیکه ما بمردم افغانستان وعده برقراری حکومت اسلامی را برمبنای حکومت خلفا صدر اسلام، سپردیم و آن مردمان بیچاره وساده لوح، برما دروغگویان مکار وحیله گر باورکردند، در،ن روز ،همه بزرگان ورهبران این حرکت بنام نهضت اسلامی ، بدون استثنا به مانند همان ابوهریره ،باپاهای برهنه وبدون کفش وجیبی خالی وارد عالم هجرت شدند،هیچ یک از این رهبران نمیتوانند بگویند که در آن روز مالک یک هزار دالر بودند و با هزار دالر وارد پشاوشدند ولی ازخیرات خون وشرف وعزت وقار این مردم وبرکت حقه بازی هاوخیانت های خود مان، همه رهبران با ملیون ها دالربرگشتیم و امرزازما به عنوان مافیای ثروت وزمین خانه درآن کشور ویرانه یا د مشیود ، ما برای مردم گفتیم که وقتی پیامر ازدینا رفت هیچ مال ومنالی از خود بجا نگذاشت ، هیچ ارثی بنام خانه وزمین ازوی باقی نمانداز خلفا او هیچ ثروتی باقی نماند...و لی خودمان ملیون ها دالر سرمایه در داخل وخارج بجا گذاشتیم . ولی از جناح چپ، جناب ببرک کارمل رئیس حناح پرچم وقتی از دینا میرود هیچ ثروتی از خود بجا نمی گذارد ویک تن از پرچمی ها میگفت که هیچ مال واملاکی بنام او وخانواده اش در هیچ دفتری ثبت نیست ، زندگی ومرگ درکانتیرش برای همگان معلوم وزبان زد دوست و دشمن است وچه کوردلانی که مرگ اورا درکانتینر نشانه ذلت وخاری او در مرحله آخرزندگی ا ش معرفی میکنند ولی واقعیت امر این است که کارمل دردوران ریاست جمهوری و قدرتش دزدی نکرد خیانت نکرد و ثروتی را به خارج انتقال نداد وگرنه او هم به ما نند دیگران میتوانست به آمریکا واروپا ویاهم کشورهای اروپای شرقی سفرکند و زندگی خوبی داشته باشد، زندگی کارمل درکانتینر انقدر زاهدانه است که حتی همان کشور روسیه که روزگاری، هم پیمان استراتیژیک وی بود، ازدادن ویزا برای او خودداری کرد، برای آنکه کارمل حساب بانکی چند ملیونی وحتی چند هزار دالری نداشت حالا اگر این طور قضیه را مطرح کنیم که براساس موازین اسلامی و خلافت عمری که این آ قایون خیلی ها برایش سینه چاک میکردند ، چه کسی به عمر فاروق نزدیک تر است واگر شیوه حکومت داری ، وزندگانی عمرفاروق را نشان زهد وتقوی وخداپرستی او بداینم ، چه کسی ازنظرزندگی و حکومت داردی نزدیک تر به عمر فاروق است ، چه کسی متقی وخداپرست است، عبدالرسول سیا ف ، برهان الدین ربانی گلب الدین حکمتیارمولوی محمد نبی محمدی و یا جنا ب ببرک کارمل رهبر حزب دیموکراتیک خلق افغانستان،همه معیار ها وعملکردها ی عمرفاروق خلیفه پر افتخار اسلام را دروجود فقید مرحوم ببرک کارمل میتوان سراغ کرد نه دروجود رهبران ومدعیا ن خلافت و امامت ،اگر شهامت کنیم وراست بگوایم کارمل برای رهبری انسانی وحتی اسلامی مردم ما شایسته تر از این رهبران مدعی به اسلام وقران است
واما درباب کشتار وبیداد گری علیه مردم ، آیا قساوت چپی ها وکمونست هائیکه به بی دینی وبی خدائی معروف بودند ، بیشتربود ویا ظلم های دد منشانه ودور از کرامت انسانی که ما انجام دادیم چپی ها دردوران حکومت شان تعریفی از جنایت وخیانت داشتند و دستگاهای قضائی شان براساس همان معیارها ی پذیرفته شده ، با دشمن و ضد انقلاب برخورد میکردند برای اعدام کردن برای زندانی کردن کوتاه مدت و دراز مدت وزندان ابد قانون ودستوری وجود داشت که مطابق به آن عمل میشد ، چه تعداد کسانی که به وضوح از حامیان وطرفداران وارتباطی ما بودند ولی زنده وسلامت از زندان انها آ زاد شدند اگرلست کسانی راکه مربوط به مابودند واز زندان کمونست ها آزاد شدند بصورت دقیق جمع آوری شود از صدها تن میگذرد ولی برعکس برای ما کشتن آ سان ترین راهی بود که در طول دوره جها د مقدس خود علیه مردم انجام دادیم ،مجاهدین درمدت 15 سال جهاد هیچ قانونی مکتوب و غیر مکتوبی برا ی مجرمین و جنایتکار نداشتند ، اصلا تعریفی ازجنایت وخیانت وجود نداشت و هر قمندان برای خودش همه کاره بود ، رهبران سیاسی در پشت جبه بخاطر مصالح ومنا فع حزبی وگروهی خودشان اصلا بروی قمدان نمی آوردند که جناب شان کارخلاف انجام داده است ، اصلا درتاریخ جهاد هیچ قمندانی بخاطر ارتکاب عمل خلاف وجنایت مورد باز پرس قرار نگرفته است ، بلکه رهبران سیاسی برای خوش نگهداشتن همان قمندان جنا یتکار ازوی تعریف وتمجید هم میکردند ،البته این بدان معنی نیست که ما خدای نا خواسته همه مجاهدین وقمندانان جهاد را جنایتکار بنامیم ، العیاذ بالله من ذالک ولی این را هم نمیتوانیم ثابت کنیم که همه قمندانان مردمانی بودند که موازین اسلامی و انسانی را درحق متهمان و مردم بیچاره و اسیر افغانستان مراعات کرده اند ، بطور مثال کارنامه سید پاچا بنام قمندان منصور از فرماندهان حزب اسلامی حکمتیار در ولابت بغلان ودرولسوالی اندراب بود بسیار تکان دهنده ووحشتناک است ، وی چند سالی را در آن ولسوالی فرمانروائی کرد ،مرحوم مولوی عبدالرحیم خنجانی از علمای معروف در سمت شمال افغانستان محسوب میشد ،به عنوان رئیس قضا در جبه ایشان مصرو ف بود، من از ایشان شنیدم ،که دوسیه وپرونده های افرادی، که مرکزامنیت جبه خواهان اعدا م شان بود، ولی محکمه قضا اسناد و دلیل کافی برا ی اعدام شان نداشت و حکم اعدام انها را ملغا دانست ولی بعد خبر شدییم که انها علی الرغم مخالفت قضا به اشاره چشم قمندان صاحب منصورهمه اعدام و سربه نیست شدند تعداد شان به بیش از سه صد نفر میرسید ، یعنی سه صد نفرآدم سه صد تن انسان در ولسوالی اندرآب بدون موافقت محکمه و قضا اعدام شدند حالا تعداد کسانی که قضا هم باعدام شان موافق بوده بدستور محترم قمندان منصور از این دنیا رخصت شدند شمار شان را خدا میداند ولی بااعتراف خودوی درسالهای اخیروقتی منصور وارد پشاور شد ، کاکای حزب ( ملا نصردالدین پدر نصرت یار ) اورا درخانه اش مهمان کرد و تعدادی از قمندانان و مجاهدین دیگر هم درآن مهمانی شرکت نموده بودند، د تفسیر وتحلیل کاکای حزب منصوررا موردملامت قرارداد که برخلاف پالیسی و سیاست حزب شما باعمل کردید به حزب شما ضربه زدید با مسعود پنجشیری مصالحه کردید و در برابرش نجگیدید و بااو همکاری کردید، بعد از پایان صحبت های کاکا نصرالدین ، قمندان منصور گفت ، من سالیان جهاد درمنطقه ، من بیش از دوهزار تن از مخالفین حزب اسلامی را که مسلمان بودند و لی برخلاف حزب اسلامی عمل میکردند و مربوط به احزاب وگروهای دیگر بودند کشتم و برا ی شان مجال سخن گفتن علیه حکمتیار ندادم ولی شما این جا درپشاور نشستید وبر من میگوئید که بر خلاف منافع حزب عمل کردم، این نورچشمی برادرحکمتار ،جناب برادرمنصور بعد ازمدتی کوتاه در اثر تصادف موترش با یک تراکتور به هلاکت رسید ، که مردم اندراب از شرش نجات پیداکرد وبرادر حکمتیار درسوگش ناله غم سرداد و در مسراسم فاتحه اش گفت من صدها روشنفکررا به برگی نمی خرم ، صد روشنفکر به اندازه برگ درخت هم برایم ارزش ندارد ، برای من قمندان منصور ارزش دارد که ده هزار مجاهد را در ولایت بغلان رهبری میکند ، و قتی براد حکمتیار از ده هزار مجاهد یاد کرد ، کسانیکه از او ضاع جهاد در ولابت بغلان خبر بودن و چشم به چشم شدند که کدام ده هزار مجاهد بعضی از دوستان گفتند برادرخواست پف کند وباهم خالی بندی کند و لی کسانیکه ازولابت بغلان خبر نداشتند بیچاره ها درعالم بی خبری قبول کرده بودند که براستی قمندان منصور شخصیت مهم جهادی بود که ده هزار مجاهد را رهبری میکرد ، این ها وصدها نمونه دیگر از جنایاتیسب که توسط به اصطلاح مجاهدین انجام شکد پشاور کشته شد که اکثر قتلش را باکمال تآسف بیشتر ازکسانی که به چنگ مجاهدین می افتیدند اکثرا عساکر وسربازانی بودند که از مجبوریت وناچاری، درگیر نظام کمونستی افتیده بودند و یامامورین کم توان وبیجاره که توان رفتن به جائ را نداشتند ومحتاج لقمه نان شبا نه روزی خودبودند و ازین قبیل مردمان المستضعفین فی الارض ، این بیجاره ها بدون سوال وجواب راهی جنت می شدند. درزمان حکومت مجاهدین و جنگ های کابل بین حزب وحدت و دولت برهان الدین ربانی اوضاع آنقدر خراب بود که هردو جناج به جرم نسبت داشتن به قوم ومذهب افرادبیگناه را گروگان میگرفتند و شکنجه میدادند ، در آن جنگ که گرداننده اصلییش جناب استاد سیاف بود و با شیطنت توانسته بود که مشارکت درجنگ علیه حزب وحدت را برنیروها دولتی بخصوص احمدشاه مسعود تحمیل کند ، یکی از صاحب منصبان اردو که هیچکاره بود بدست یکی از قمندانان استاد سیاف اسیر شد، افسر مذکو که اهل ولایت غور بود و از نظر قیافه وشکل ظاهری به هموطنان هزاره نزدیک مینمود د رحالیکه وی نه هزاره بود و نه هم شیعه و لی قمندان جناب استاد سیاف بیجاره را بجرم هزاره بودن و شیعه بودن به اسارت گرفته بود ،ا و بعد از آزادی ی برایم داستان اسارت خودرا درمدت 40 روزاین طوربیان میکرد، درروز های درگیری حزب وحدت با نیروها ی دولتی ازبازار راهی خانه ام بودم درمنطقه کمپنی که منطقه تحت کنترول نیروهای سیاف بود ،در ایستگاه تلاشی مرا از موتر پائین کردند و باخود بردند ، در همان برخورد اولی وفحش ودشنامی که نثارم کردند متوجه شدم که مرا به جرم شیعه بودن وهزاره بودن گرفتار کردن ، زود با قسم به قران وخداو رسول گفتم که من نه هزاره هستم و نه هم شیعه من سنی مذهب و اهل و لایت غورمیباشم و اینکه ساختمان صورتم شبیه هزاره است این کار خداوند است که مرا این چنین خلق کرده است ، گفته های من یک مقدار د رعزم و جزم انها اثر گذاشت و آنها ازمن دعای قنوت، را سوال کردند که حفظش برای بسیاری دشوار است و لی من به مثل بلبل دعا را خواند م و بابقیه سوالات مذهبی هم برایشان جواب گفتم و این باعث شد که موئقتا از دم تیغ کنار بانم و لی به عنوان اسیر زندانی هم چنان باقی ماندم در یکی ازشب ها که بازهم درگیری بین نیروهای حزب وحدو سیاف ییش آمده بود وشاید هم تعدادی از نیروهای سیاف کشته وزخمی شده بودند قمندان سیاف با عصبانیت و خشم زیادی وارد شد من و پیره مرد هزاره ای را که اسیر گرفته بودند و در یک دریک اطاق زندانی بودیم، صدازدند ، هردو از اطاق بیرون شدیم ، قمندان پیره مرد هزارره را به داخل تشناب کشانید ، پیره مرد درحالیکه داد بیگناهی وبیچاره گی سرمیداد ،مانند گوسفند خاباندش وباکارد سرش را از تنش جداکرد، درحالیکه از بدنش هنوز خون فوران داشت ، قمندان ، کله بریده وخونین پیره مرد،را بر سرم کوبید و من از شدت وحشت وضربتی که بر فرقم وارد شده بود ،بیحال شدم ودیگر نفهمیدم ، و قتی چشم باز کردم که خودرا درهمان اطاق با لباس های خونین وسر شکسته وبادرد یافتم . چند روز ی بعد خانواده ام با واسط وپارتی از طریق یکی ازاقارب آ ن قمندان و پرداخت پول هنگفتی ، من را از چنگ ایشان نجات داد ، افسر بیچاره د رحالیکه اشک در چشمانش حلقه میزد ، برایم گفت ، همه چیزرا میتوانم فراموش کنم و لی آن صحنه سرجداکردن پیرمرد و آنکه قمندان چطور سر جداشده اورابرسرم کوبید ، تا آخر عمر فراموش نمیکنم ، آن ناله ها و فریاد های آن پیرمردو صحنه سرجداکردن او هرلحظ پیش چشمان من قراردارد .درحالیکه سیستم قضائی دولت کمونستی به مرا تب عادلانه تر از ما عمل میکرد ، نمیگویم خوب بود وبهتر بود میگویم بهتر ازمابود.
رشوه وفساداداری از کم ترین مواردی بود که یک نفرحزبی کمونست بدان متهم میشد واگر میشد مقامات بلند مربته حزب برخورد شدیدوقاطع باوی میکرد، گرفتن رشوه برای یک حزبی به مزله نوشیدن شراب برای یک مسلمان بود و بسیار جالب که رشوه و فساد اداری را ما یان از پاکستان به افغانستا به عنوان یک مرض مهلک وواگیر انتقال دادیم واین یک واقعیت است که هیچ کس نمیتواند ازان انکار کند ازهیمن جاست که بیشتر شخصیت های حزبی مربوط جناح چپ دراروپا وآمریکا، همین حالا زندگی فلاکت بارودشوار ی دارند برای اینکه نه دزدیدند وپولها ی خزانه را به کشورهای خارجی انتقال ندادند ، ولی ما بعد ازورود به کابل از خزانه کشور فقیر بنام افغانستان پول ودارائی این مردم را با هواپیمای مسافربری شرکت آریانا بخارج انتقال دادیم که کوس رسوائی ما توسط پلیس میدان هوائی دبی برملا گردید و با برای توجیه آن خیانت ودزدی شاخدار خودر با بی شرمی تمام بازهم دروغ گفتیم و افسانه ساختیم ،اگرتمام دزدی های حزب دموکراتیک را یکطرف کنید تنها به دزدی یک نفر ازما بنام صدیق چکری نمیرسد انسانی که در تمام عمر به شیوه های گونا گون دزدی کرد وبه خارج برد و اکنون درشهر لندن باکمال بی حیائی زندگی میکند واز اسلام وقرآن وجهاد حرف میزند د. ویا حسین فهیم برادر قسیم فهیم معاون اول رئیس جمهور معادل 180 ملیون دالررا از کابل بانک میدزدد و هیچ کسی هم نیست که ازوی بپرسد که این همه پو ل را براساس کدام مدرک و قانون نوش جان کردی ، چون برادر فهیم است و ازمجاهدین و زهمرهان احمدشاه مسعود ، بناء هرغلطی که میخواهد بکند اشکال ندارد ،درسالیان 1351 هجری شمسی من درکابل بودم وازمخلصین جناب استاد برهان الدین ربانی ، روزگاریکه که ایشان به عنوان استاد دردانشگاه کابل مصروفیت داشتندو درمنطقه خیر خانه دریک خانه سه اطاقه دولتی زندگی میکردند ، من چنان شیفته ایشان بودم که هر نماز عصر، به غرض ملاقات درمنزل شان میرفتم وایشان درحد فهم ودرک ما بیاناتی میفرمودند ، یکی از روزها که نزد استار رفتیم و استاد بسیارخوشحال به نظرمیرسید ، متوجه شدیم که آنروز جناب شان یک قالین متوسط شش متره خریداری کرده و درهمان اطاقی مهمانخانه انرا فرش نموده است ، جناب استاد از فرط خوشحالی مرتب به روی قالین دست می کشید و از مهمانان میخواست که در موردش نظر بدهند بگفته خودش پول آن قالین از نوشته های جناب شان که درمجله پیام حق مربوط به وزارت اطلاعات وکلتور چاپ میشد و مقدار پولی خدمت ایشان تقدیم میگردید، فراهم شده بود ، جناب مولوی عبدالمجید خاکسار که ازدوستان بنده است ومدت زیادی رادر پشاور گذرانیده است، ازز ندگی روزهای اول استادبرهان الدین ربانی در پشاور تعریف میکرد ، ازپریشانی وتنگدستی استاد ، برایم گفت، یکی ازروزها که طفلک استاد مریض بود ومن به عنوان همراه وراه بلد ایشان به نزد دکتور میرفتیم ، برای گرفتن رکشا وتکسی، کنار چاده استاده بودیم رکشای تکسی وقتی مارا میدید می استادولی استاداز کراه اش سوال میکرد وراننده رکشا ملغ 9 کلدار پاکستانی مطالبه میکرد که برا ی استاد زیاد به نظرمیرسد و استا 5 کلدارپیشنها د میکرد وراننده هم نمی پذیرفت ومیرفت واین و ضع چندین بار تکرارشد، درحالیکه طفلک درحال مریضی در آغوش استاد گریه میکرد ولی استاد تفاوت 4کلدار را قبول نمی کرد که سوار رکشاشود،وما بیش از15 دقیقه منتطر ماندیم درحالیکه کرا یه اصلی و معمول همان 10 کلدرا بودکه راننده ها میخواستند حضرت مولانا عبد المجید خاکسار گفت وقتی دیدم که استاد حاضر نیست میلغ ده کدار کرایه بپردازد محترمانه برایش گفتم استاد معظم این طفلک عذاب میشود، خییر است مبلغ تقاوت را که 5 کدلدار میشود من پرداخت میکنم ولی شما سوار شوید که این طفلک عذاب میشود ، یعنی میلغ 5 کلدار برا ی استاد برهان الدین ربانی رهبر جمعیت اسلامی افغانستان آن قدر مهم بود که باوجو د مریضی فرزندش از هزینه آن ابا می ورزید، اوضاع واحوال زندگی این رهبران معظم جهادی ، درآن سطح بودولی یکباره ستاره اقبال شان درخشید وینام مردم وجها د علیه کفر و کونیسم از زمین و آسمان، باران کلدار وریال ودالر بر آنها فرود آمد واین بیچاره فقرومساکین ا به عنوان سرمایه درا ترین مردمان آن کشورفقیر مبدل شدند، ایا منصفاه نبو د که این فضیلت مابان بعد ازورود شان به کابل بااخلاص و صداقت، اندوخته های شان را برملا میکردند و بر خزانه دولت تحویل میدادند ویا هم در راه خدمات ورفاه عامه ان را به مصرف میرساندند. ذلت وزبونی امروزما نتیجه همان خیانت ها وخون های بناحق ریخته و اشک چشم مادران درنتظار ، وبیوه زنان داغ دیده ویتیمان بی پدر ومادری که با بیگناهی ومظلومیت ، بدست ما ویا در نتیجه غفلت وخوشباوری های ما کشته شدند، وسر به نیست شدند است میباشد . من داستان راستانی دارم که حیفم می آید اینجا ننویسم . درگیرودار جهاد و سقوط ولسوالی ها و علاقه داری ها بدست مجاهدین ، ولسوالی بلخاب درولایت سرپل یکی از مناطقی بودکه در تابستان سال 1358 بدست مجاهدین افتاد قمندان ورهبری مجاهدین را شخصیتی روحانی و عالم بنام سیدمحمد عالمی به عهده داشت ، و لسوالی بلخاب منطقه کوهستانی وصعب العبور با کوه پایه های بلند و دریا (رودخانه ) بزرگ و خشن و جمعیتی متشکل از تاجیک ها هزاره ها و سادات، سقوط این ولسوالی درآن زمان که علاقه داری بود ، داستان تلخ و دردناک دارد
روزی از روزدر عالم هجرت دریکی از کمپ های مجاهدین، مربوط حزب اسلامی حکمتیار نشسته بودم با دوستانی که انجاداشتم از گذشته وآینده میگفتیم که یکی ا زقمندانان برای کاری وارد خیمه شد و بعد از چند دقیقه هم برگشت یکی از مجاهدین باشناختی که از ایشان داشت گفت این هم عجبب قا تل و جنایتکار است کاکای حزب جناب ملا نصرالدین خان پدر شهید سیف الدین با تآ ئید گفت بلی ولی بسیار قمندان متعهد به حز ب اسلامی است ، عجیب در برابر دیگران می جنگد از بیانات مرحوم کاکای حزب چنان فهیمدم که متعهد به حزب اسلامی بودن مهم تر از مسائل دیگر است اگر شما این صفت عالیه رادرا بودید مسئله قتل وکشتار تجاوز از مسائل کو چک است که خدای حزب اسلامی انرا می بخشدواین مصیبت نه تنها گریبان گیر حزب اسلامی بلکه مریضی هولناکی بود که اکثریت ازاحزاب جهادی مارا گرفته بود
مطالب مشابه :
کاپشن های رنگ روشن طرح زیپ دار
عکس ماشین های اسپرت - کاپشن های رنگ روشن طرح زیپ دار , این وبلاگ هر هفته با پست های زیاد اپ
برای خرید پاترول باید بدانیم
بزرگترین خطر این است که ماشین چپی باشد. یعنی به اصطلاح روی سقفش راه رفته باشد.
تصادف
داداشه حواسش به خیابون سمت چپی بود که نکنه ماشین بیاد یه جوابشو داد.ماشین ما که
پرشیای خفن و با حال وای 20 هستش
تیونینگ ماشین ایران - پرشیای خفن و با حال وای 20 هستش - عکس های توپ و با حال از ماشین های اسپورت
پراید مدل ۷۷,پراید مدل۷۸,پراید مدل۷۹,پراید مدل ۸۰,پراید مدل ۸۱ تمیز,پراید مدل۸۲,پراید مدل ۸۳
قیمت روز انواع کالا و ماشین پراید ایرانی,پراید چپی,مرکز تعمیرات پراید,مرکز
چپی ها وراستی ها
خاطرات زندگی - چپی ها وراستی ها - تحربه یک عمر که به قیمت کل زندگی تمام میشود،اسفا که پایان
همسایه
همسایه دست چپی گاهی می ره کمک یک پراید سفید دم دره و مرد جوانی کنارش وایساده و به ماشین
برچسب :
ماشین چپی