شب به خیر آقای سفیر
(
سفرنامه برزيل – قسمت پنجم
)
...
حاشیه نگاری:
اول: قبل از همه گزارش تصویری ای از سفر هیات رسانه ای به برزیل را به همت مهدی عزیزی در اینجا می توانید ببینید، عکس ها از این حقیر است و مطلب پر غلط از عزیزی عزیز.
دوم: کیفیت و سایز عکس ها در سفرنامه های قبلی کمی ایجاد مشکل می کرد، لذا از کیفیت پایین عکس های این قسمت از سفرنامه پوزش می خواهم.
سوم: مسعود شجاعی طباطبایی هم نمی دانم برای چه برزیل بوده و دارد عکس هایی از برزیل را در وبلاگش منتشر می کند.
چهارم: قصدم از نوشتن این سفرنامه در نهایت چاپ کتاب است با همین موضوع. به علت کمی وقت دوکار یک کار کرده ام، مرا ببخشید.
پنجم: شماره قبلی سفرنامه به علت اوضاع و احوال سیاسی و پایین کشیده شدن فیتیله اینترنت ناکام ماند، منتظر خبر خوش باشید!!
واکنش ها:
یک: «حالا ما زور میزدیم!!!! خوبه همتون تو صف وایساده بودید تا از لپ تاب ما
بهره ببرید. اون موقع که التماس میکردید که لپ تابت رو بده ببینیم چه خبره
یادتون رفته الان سیاهنمایی میکنید. بشکنه این دست که نمک نداره»، ساعی کامنت گذاشته بود و شاکی بود از عکسش در فرودگاه استانبول.
دو:
«آقا شما چرا حس نامطلوبت را به همه تعمیم می دهی و ...» میر یوسفی بود که
پس از الو گفتن من، بدون سلام این را گفت و شاکی بود از نوشته ام.
سه: میل زده بود که ترغیب شدم به نوشتن سفرنامه، سفرنامه خبرنگار افتخاری نیویورک تایمز به مالزی را هم بخوانید که به خواندنش می ارزد.
حالا ادامه سفرنامه برزیل را بخوانید...
همه خسته ايم اما خوش گذشته است. ساعت حدود دو بعد از ظهر است و همگي گرسنه
هستيم. بايد برگرديم هتل براي نهار و نماز. در راه برگشت براي بعدازظهر بايد تصميم
گيري كنيم. امشب شام مهمان سفارت و آقاي سفير هستيم. شريفي به ما يادآوري مي كند كه عصر شنبه است و
عموما همه جا تعطيل. تصميم بر اين مي شود كه برويم براي شاپينگ يا همان خريد
خودمان. براي چهار بعدازظهر وعده مي شود و باز
يادآوري اين نكته كه همه سروقت بيايند. بعدازظهر را بايد تنهايي گز كنيم. خب
بالاخره شريفي و بقيه اين بنده خداها هم زن و بچه و گرفتاري دارند و البته كم
نيستند گروههايي مثل ما كه روزهاي تعطيل اين بنده خداها را خراب مي كنند. ديگر
رسيده ايم به هتل و شريفي دارد راننده را براي بعدازظهر هماهنگ مي كند. قبل از
رفتن از او مي خواهيم كه براي گرم كردن غذا هماهنگي لازم را بكند. انگار اين
هماهنگي زياد طولاني مي شود. شريفي مي آيد كنار ما مي ايستد و مي گويد صبر كنيد تا
مسوول رستوران هتل بيايد. بعد از چند دقيقه خانم قد كوتاهي با لباس فرم هتل مي آيد
و با شريفي مشغول صحبت مي شود. شريفي با اينكه
هميشه خنده رو است، خنده ريزي مي كند و رو به ما مي كند و مي گويد، بايد يك
فرم را امضا كنيد كه اين غذا متعلق به هتل نيست و مسووليتش با خودتان است و ما
دسته جمعي مي گوييم باشه بگو هر چند تا از اين فرم ها بخواهد پر مي كنيم و البته
همه در دلمان به اين دقت مسوولان هتل آفرين مي گوييم. قرار مي شود غذاهايمان را به
امامي برسانيم و او ببرد تحويل آشپزخانه دهد. ملك محمد رفته است به اتاق و من سريع
خودم را مي گذارم داخل اتاق و غذاي خودم و ملك محمد را مي برم و مي دهم به امامي.
بايد سريع نماز بخوانيم. بايد دوربينم را هم خالي كنم. مي روم سمت اتاق ساعي و
امامي. بايد از لب تاپ ساعي استفاده كنم. قرار بود لب تاپم را بياورم اما تجربه به
من ثابت كرده است كه در اينجور سفرها واقعا لب تاپ دردسر است. از ايران قرار شده
بود امامي لب تاپش را بياورد و من هم از
آن استفاده كنم. يك ساك قديمي بزرگ كه پنج
شش تا لب تاپ تويش جا مي شد را هم آورده بود كه لب تاپش را بگذارد داخل آن و جالب
آنكه با اين همه دنگ و فنگ اصلي ترين چيزي را كه بايد مي آورد، نياورده بود. لب
تاپش بدون شارژ بود و من مجبور شدم مزاحم ساعي شوم. به هر حال با كابل و دوربين مي روم
اتاقشان. بنده خداها مشغول انجام دادن كارهايشان هستند كه من مزاحم مي روم
اتاقشان. با اجازه ساعي مشغول مي شوم. خالي كردن دوربين بيست دقيقه اي طول مي كشد
و من از اين فرصت استفاده مي كنم و نمازم را هم همانجا مي خوانم. امامي غذاها را
برده و تحويل داده است. هنوز دوربين كاملا خالي نشده است كه غداهايمان مي رسد.
امامي پيشنهاد مي دهد كه همه جمع شويم همين جا ودسته جمعي غذا بخوريم. توي بالكن
اتاقشان سفره يكبار مصرفي مي اندازند. ملك محمد، قمري وفا ، فكري و شفيعي هم مي
آيند و به هر ضرب و زوري هست دور همديگر مي نشينيم. خدا را شكر ساعي و امامي از
ايران مقداري نان سنگك و نان خشكه هم آورده اند. هر كسي هرچه از ايران آورده را مي
گذارد سر سفره؛ خرما، ماست؛ نان، نوشابه و ... والبته من بد اصفهاني فقط خورنده
هستم وبس.( خدايي چيزي نياورده بودم!)
انصافا غذا خوردن دسته جمعي چيز ديگري است و براي من از خاطره انگيزترين
بخشهاي اين سفر است. اي كاش عكسي داشتم از اين لحظات ناب. بقيه هم خودشان براي
خودشان فكري كرده اند ميريوسفي كه اند تنهاخوري است و ما سر از كارش درنمي آوريم.
فكري هم كه دوسه ماهي بيشتر اينجور جاها سر كرده و بلد است چه جوري سر كند و دست
عزيزي را هم مي گيرد. سرسفره بازار بحث بر
سر انواع كنسرو و كيفيت آنها بالاست. تهراني ها توي كف غذاهاي كنسروي رستوران هاني
اند و من دارم با جوجه كباب چيكا حال مي كنم. بايد سريع باشيم. كار دوربين تمام
شده است و من با عجله مي روم سمت اتاقمان تا آماده شوم. بنده خداها بايد سفره را
هم خودشان جمع كنند. خودم را سريع جمع و جور مي كنم. از داخل گاوصندوق اتاق كمي هم
پول برمي دارم. خدا را شكر كه باز برمي گرديم هتل و مجبور نيستيم از همين حالا
لباس رسمي بپوشيم. مي روم به سمت لابي هتل. بنده خدا راننده سر وقت آمده است و
منتظر. از فرصت استفاده مي كنم و سري به روزنامه هاي موجود در لابي هتل مي اندازم.
يك لحظه شوكه مي شوم. خبر مفصلي از دادگاه خانم كارمند سفارت انگليس با عكسي بزرگ
تقريبا نيمي از صفحه اين روزنامه را به خودش اختصاص داده است. به بقيه هم نشان مي
دهم و البته آنها هم مثل من هرچي زور مي زنند از متن پرتغالي هيچ نمي فهمند الا
ايران و البته آن عكس بزرگ. بچه ها دير و زود مي آيند و بالاخره راهي مي شويم. در
راه دوباره بحث بر سر دير و زود آمدن بچه ها بالا مي گيرد و البته به همان تاكيد
هميشگي ختم مي شود.
رسيده ايم جلو شاپينگ. ميريوسفي يك جوري به راننده حالي مي كند كه ساعت شش و
نيم بيايد جلو شاپينگ. با بچه ها هم قرار و مدار مي گذاريم همانجا جلو ورودي.
اينجا يك مجتع فروشگاهي بزرگ است والبته از همين ورودي مشخص است كه خلوت نيست.
ميريوسفي دو سالي ايتاليا بوده است و علاوه بر انگليسي، ايتاليايي و فرانسه هم
بلد است. به هر حال با همين اطلاعاتي كه دارد يك جورايي جاي صرافي را مي پرسد.
برزيلي ها انگليسي شان خيلي بد است، نه انگليسي را مي فهمند و نه بلدند حرف بزنند.
بختيار مي گفت خودشان هم فهميده اند و دارند براي حل اين معضل كه مسلما در
ارتباطات اقتصادي شان هم موثر است چاره جويي مي كنند.(حواستان باشد كه بر خلاف
ايران به صنعت توريسم برزيل بايستي اقتصادي نگاه
كرد) بايستي دلارهايمان را به رئال تبديل كنيم. شاپينگ پنج شش طبقه بيشتر
نيست اما وسعت زيادي دارد. توي راه يكي دوتا پليس هم مي بينيم و باز جاي صرافي را
مي پرسيم.
همان پليس بامرامي كه گفتم...يكي از آنها هر چه سعي مي كند حاليمان كند كه جاي صرافي كجاست موفق نمي
شود، پس تصميم مي گيرد با ما همراه شود و برساندمان دم صرافي. توي راه با زبان بي زباني خوش و بشي مي كنيم تا
مي رسيم جلو در صرافي. با خنده از ما خداحافظي مي كند و البته قبل از رفتن مجبورش
مي كنم با ما چندتا عكس هم بگيرد. اول از همه ملك محمد مي رود سراغ صراف و پانصد
دلار مي دهد براي چنج (همان تبديل خودمان). مرد صراف كه جوان بيست سي ساله اي است،
دائما دارد يك چيزي مي گويد كه ما نمي فهميم. تقريبا همه قصد داريم يك چيزي توي
همين مايه ها را چنج كنيم. مرد صراف دارد از پشت شيشه خودش را مي كشد. ديگر دارد
حوصله ما را سر مي برد. روبروي صرافي يك مغازه روتختي و بالش و حوله است. قمري وفا
و امامي رفته اند آنجا. من هم كه دوربين به دستم و دارم همين جور عكس مي گيرم.
خانم هاي مغازه روبرويي كه دوربين را گردن من مي بينند با ايما و اشاره به من مي
فهمانند كه از ما هم عكس بگير و من هم حسرت به دل نمي گذارمشان. بعد از گرفتن
چندتا عكس مي آيم بيرون و مشغول مي شوم به عكس گرفتن از مغازه ها. داخل راهروها هم
دوربين را مي اندازم به گردن و بدون فلش از مردم عكس مي گيرم. از خريد كردنشان، از
بحث كردن هايشان پشت ويترين مغازه ها، از بچه و مادرها وپدرها و خلاصه از هر چه از
جلو دوربين رد شود. برمي گردم به صرافي. هنوز ملك محمد و بچه ها دارند با اين صراف
چانه مي زنند. يك دفعه امامي بلند مي گويد «آهاي آقا! داداش! درش رو گل بگير» و من
با خنده مي پرسم كه چي شده. معلوم مي شود كه اين بنده خدا بيشتر از چهارصد دلار
پول براي چنج ندارد و ما تا حالا علاف بوده ايم. همه دسته جمعي مي گوييم كه درش را
گل بگيرد و مي آييم بيرون! بايد ديگر از همديگر جدا شويم. بچه ها چند دسته مي شوند
و چندتايي هم از ملك محمد پولي قرض مي گيرند. من و ملك محمد هم با هم مشغول گشت
زني مي شويم. اينجا قيمت ها بالا است تقريبا بيست درصد بالاتر از ايران. البته آخر
فصل است و خيلي از فروشگاهها تخفيفات بيست
تا هفتاد درصدي دارند و يكي از علل شلوغي اينجا هم همين است. من همچنان دوربين به
گردن دارم عكس مي گيرم و ملك محمد بيشتر از من حواسش به مغازه هاست. جلو يك بدل
فروشي مي ايستد و شروع مي كند به ورانداز كردن و من از فرصت استفاده مي كنم و كمي
بيشتر اين طرف و آن طرف مي گردم. يك كيس جالب هم به تورم خورد و صد حيف كه مجال
عكس گرفتن نبود. يك دختر و پسر با گريمي شبيه گريم شيطان پرست ها. جالب بود كه
اينها توجه برزيلي ها را هم جلب كرده بودند. صورتها با گريم خون آلوده و زخمي و
لباسهايي پاره و خون آلود. نمي دانم چرا جرات نمي كنم كه با فلش عكس بگيرم. برمي
گردم سر بدلي فروش. انگار ملك محمد دارد جدي جدي خريد مي كند. بيرون كه مي آيد
تصميم مي گيريم برويم بالاترين قسمت شاپينگ. با آسانسور مي رويم طبقه بالا. مثل يك
جور هواخوري است. تك و توك نشسته اند به سيگار كشيدن و بستني خوردن. ملك محمد با
آن شم روانشناسانه اش مي گويد: چقدر اينها افسرده اند و من جواب مي دهم شايد براي
خودكشي آمده اند اين بالا. اينجا چند
مغازه بيشتر نيست. يك آرايشگاه و يك خياطي نظرم را جلب مي كند. آرايشگاه شلوغ است
و زن و مرد نشسته اند زير دستان اساتيد سلماني. از همان بيرون چندتا عكس مي گيرم.
براي ما جالب است كه مثلا يك مرد موهاي يك خانم را آرايش كند و يا يك زن موهاي يك
مرد را اصلاح نمايد. مغازه كناري خياطي است. كارگاهش هم كنار فروشگاه است.
خياطي در شاپينگي در برازيليا، اين خانم خياط آن خياطي است كه مشغول تلفن زدن بود و كاملا بي خيال مامثل
خياطي هاي خودمان. تصميم مي گيريم برويم داخل. يك پدر و دختر و استاد سلماني مشغول
حرف زدن هستند. سعي مي كنم كه به انگليسي براي عكاسي از كارگاهش اجازه بگيرم و مثل
هميشه برزيلي ها انگليسي نمي فهمند. اما در يك لحظه دخترك شروع مي كند به انگليسي
صحبت كردن و آن وقت من با خوشحالي زايد الوصفي
به او منظورم را مي گويم. او هم اجازه را از صاحب مغازه مي گيرد و من و ملك
محمد شروع مي كنيم از در و ديوار عكس گرفتن. از دختر و صاحب مغازه تشكر مي كنيم و
مي رويم طبقات پايين تر. شروع مي كنيم به گشت زدن و عكس گرفتن. يك افسر پليس بد
جوري رفته است توي نخ ما و دارد تعقيبمان مي كند. وسط شاپينگ يك پاستيل فروشي است.
عكس كه مي گيريم، افسر جوان مي آيد جلو و چيزهايي به پرتغالي مي گويد و ما هم از
خدا خواسته خودمان را مي زنيم به نفهمي. البته راستش را بخواهيد فهميديم كه منظورش
اين بود كه عكس نگيريد اما شما كه مسلما مي فهميد كه فهميدن اين مطلب اصلا به صلاح
نبود. پليس بيچاره نااميد مي شود و مي رود والبته ما هم با احتياط بيشتري شروع به
گشت زدن و عكس گرفن مي كنيم. اينجا همه چيز هست اما همانطور كه گفتم با قيمتهايي
بالاتر از ايران. رگ اصفهاني ام گل مي كند و به ملك محمد مي گويم اگر قيمت ها
اينطور باشد من مي روم ايران خريد مي كنم و او با خنده مي گويد كه «ميد اين برزيلش
را چكار مي كني؟» دارد وقتمان تمام مي شود اما اين شاپينگ تمام نمي شود. انگار
دارد دير مي شود. با ملك محمد سريعا برمي گرديم. دم شاپينگ كه مي رسيم همه منتظرند
و من به ملك محمد مي گويم كه خودت را آماده كن، اين بار نوبت ماست كه بايد حساب پس
بدهيم. سوار ماشين مي شويم و همين جور بايد شكايت به حق دوستان را تحمل كنيم. شب
شده و از وقت نماز گذشته است. مي رويم هتل براي نماز و البته پوشيدن لباس پلوخوري.
سفير منتظر ماست.
به هتل كه مي رسيم نيم ساعتي بيشتر وقت نداريم. سريعا نماز را مي خوانيم و
لباسي عوض مي كنيم. همه به موقع در لابي هتل جمع شده اند. راننده منتظر است، سوار
ون مي شويم و مي رويم به سمت سفارت.
خيابانها خلوت و خالي است، زود مي رسيم پشت در سفارت. راننده چند تايي بوق مي
زند وبعد از دقايقي در ورودي باز مي شود. ماشين مي رود داخل و ما همانجا پشت در
پياده مي شويم. همه كت و شلوار پوشيده اند الا من. شده ام گوشت داخل شله زرد. يادم
مي آيد دو روز قبل از سفر به امامي زنگ زدم و سراغ بايدها ونبايدها را گرفتم. نمي
دانم چي شد كه ازش پرسيدم كت وشلوار بياوريم يا نه و قبل از اينكه جوابي بدهد بهش
گفتم كه از كت و شلوار متنفرم و كت و شلوار دامادي را تا حال بيش از ده دوازده بار
نپوشيدم. امامي هم با خونسردي گفته بود خب اگر راحت نيستي نيار و من خوشحال و
البته حالا گوشت داخل شله زرد!!! امامي را مي كشم كناري و با چند كلمه از خجالتش
درمي آيم و البته امامي هم با خونسردي تمام گفت كه ديدم راحت نيستي، اذيتت نكنيم و
البته الحق كه خدا خيرش دهد.
شريفي مي آيد جلومان و مي بردمان سمت رزيدانس سفارت. امشب مهمان خصوصي سفير
هستيم. سفارت باغ زيبا و بزرگي است. شريفي مي گويد كه سفارت ايران جزء اولين
سفارتخانه ها در برازيليا است و البته همسايه سفارت بلژيك ونكته جالب اينجاست كه
تقريبا پلاك همه سفارتخانه ها يك جور است و اين منطقه انگار فقط سفارتخانه است
وديگر هيچ. مي رسيم جلو رزيدانس سفارت. هوا دلچسب است و البته در ورودي رزيدانس،
صداي آبنما اين طراوت را دوچندان مي كند. درست بعد از در ورودي ميز صنايع دستي
ايران كه البته هنر اصفهاني ها بيش از همه در آن خودنمايي مي كند قرار دارد. بايد
برويم طبقه دوم. سفير با خوشرويي منتظر ماست و البته معلوم است كه تاخير اندك ما
را هم بخشيده است. خوش و بشي با همه مي كند و دعوتمان مي كند كه بنشينيم. از در و
ديوار و كف و سقف ايران مي بارد. خودمانيم چقدر ما ايراني ها هنرمنديم. سفير ايران
در برزيل دكتر شاطرزاده است. قبل از اين وي معاون وزير صنايع بوده و مسلما حجم
بالاي مبادلات صنعتي ما با برزيل او را انتخاب خوبي براي اين سمت مي نماياند. بعد از معارفه ناقص و حرص درآور ميريوسفي، سفير
شروع مي كند به توضيح در مورد برزيل و البته همه ما مشتاقانه گوش مي دهيم و يادداشت
بر مي داريم. خوب كه يادداشت برمي داريم با اشاره سفير فولدرهايي را بهمان مي دهند
كه تمامي اين اطلاعات در آن هست، البته اضافه مي كند كه اكثر اين مطالب كار خود
اوست. سفير، گرم و صميمي و خاكي است. كم كم هم درد و دلش باز مي شود و از كمبود
نيرو و عدم پشتيباني كامل از ايران و فرصتهاي ما در برزيل مي گويد. آنقدر حرفهايش
به دلمان مي نشيند كه هر كدام در ذهنمان داريم دنبال اين مي گرديم چه جور كمكش كنيم.
وسط صحبتهايش مي پرسد كه پاورپوينتي آماده كرده ايم براي پرزنت و ما همه از سر
شرمندگي به هم نگاه مي كنيم. قرار مي شود كه چيزي براي فردا آماده كنيم و سفير
پاور پوينتي را كه بيشتر اقتصادي است و براي پرزنت كار خودش در برزيل است را هم به
ما مي دهد و البته اين فردايي كه قرار بود پاورپوينت آماده شود فكر نمي كنم هنوز
شده باشد!!
از
سمت چپ، نفر اول الصاق(مسوول مالي و اداري سفارت)، فروغي(مسوول سياسي و
فرهنگي سفارت)، ملك محمد، شفيعي سروستاني، مير يوسفي، دكتر شاطرزاده(سفير
ايران در برزيل)، من، ساعي، امامي، قمري وفا، بختيار(مسوول دفتر سفير)،
عزيزي هم پشت دوربين است.
ديگر دارد شكم هايمان قاروقور مي كند. راستش را بخواهيد با امروز تقريبا سه
روز مي شود كه غذاي درست و حسابي نخورده ايم. (خودتان مي دانيد كه از منظر ما
ايراني ها وقتي غذاي درست و حسابي خورده مي شود كه خورنده تا مرز پكيدن پيش رفته
باشد) تقريبا در چشمان همه مي توان خواند كه همگي منتظر شام اند تا جبران كنند اين
عقب ماندگي چند روزه را.
بعد از صحبتهاي سفير بچه ها يكي يكي مي روند جلو و هديه و يا نشريه و محصولي
را كه با خود آورده اند، تقديم سفير مي كنند.
شفيعي سروستاني يك بسته كامل از محصولات موعود را آورده، عزيزي يك لوح برنجي و
زيبا از خبرگزاري قدس، قمري وفا يك بسته از محصولات ايران، ملك محمد يكي دو شماره
از سپيده دانايي، ساعي و امامي چند سوغاتي ارزشمند از ايران به رسم يادبود و من هم
يك بسته شامل بروشور، كارت و يك دوره نشريات هابيل. هر كدام هنگام هديه دادن خوش و
بشي مي كنيم و البته سوالاتي متناسب با حوزه فعاليت خودمان مي پرسيم و سفير با
حوصله پاسخ هر كداممان را مي دهد. من هم از فرصت استفاده مي كنم و عكس مي گيرم.
همين خوش و بش و عكس نيم ساعتي طول مي كشد. بوي غذا پيچيده است. سفير راهنمايي مي
كند كه بقيه بحثها را سر ميز غذا بكنيم و البته همه استقبال مي كنند. يك ميز بزرگ
و دو ميز كوچك برايمان چيده اند. سفير بفرمايي مي زند و بچه ها تقسيم مي شوند. يكي
از ميزهاي كوچك را خود كاركنان سفارت مي گيرند و بيشتر بچه ها با سفير مي روند
سرميز بزرگ و من هم. من سوالي در مورد شناخت برزيلي ها از انقلاب ايران و جنگ كرده
ام و سفير دارد توضيح مي دهد كه برزيلي هايي كه اصلا در تاريخشان جنگ نداشته اند
چه مي فهمند جنگ را. و البته مقصودش اين است كه بايد با زبان خودشان و با شناخت از
تاريخ و روحيه برزيلي ها برايشان از ايران و تاريخش گفت. ميز سنگين و رنگيني است.
كارگران زن برزيلي كه معلوم است به اجبار روسري و شلوار پوشيده اند برنج مي آورند
و بعد از آن جوجه و بعد هم قرمه سبزي. مثل ايران ديسي و بشقابي نيست و خيال خام ما
را براي خوردن تا مردن نقش بر آب مي كند. غذا را مستخدمان مي گردانند و براي شما
باب ميل و به اندازه خوراكتان در بشقاب هايتان غذا مي گذارند( راستي چه رسم مزخرفي
است بعضي از اين رسم هاي خارجي) همه مشغوليم و در حين غذا هم داريم به سخنان سفير
گوش مي دهيم. بيچاره سفير هنوز دارد مي نالد و البته ميريوسفي خبر خوشي به او مي
دهد كه كارمندان تعدادي از سفارتخانه از جمله برزيل قرار است زياد شوند. در حين
غذا نوشيدني هم سرو مي شود و اينجاست كه تيم ما با پديده گوارانا آشنا مي شود.
سفير توضيح مي دهد كه گوارانا يك نوشيدني صددرصد طبيعي و بدون الكل و البته فوق
العاده نيروزا و خوشمزه است. و انصافا هنوز مزه اش زير زبان همه ما است. سفير
همچنان دارد توضيح مي دهد و چقدر توضيحاتش به ما نسبت به برزيل ديد تازه مي دهد. اينجا
هم بحث سفر به ريو مطرح مي شود. يادم رفت بگويم كه دوستانمان در وزارت امورخارجه و
ارشاد سفر به ريو را به دليل عوارضي كه برايمان داشت، لغو كردند!! در ابلهانه بودن
اين كار همين را بگويم كه اين كار مثل اين است كه شما به ايران سفر كنيد و آن وقت
سري به اصفهان نزنيد. و البته مكمل اين بحث اين است كه ريو از لحاظ رسانه اي بسيار
قوي بود و البته آن عوارضي كه دوستان نگرانش بودند هم همه جا پيدا مي شود خارج از
اين مرزها!!!(لطفا فكر بد نكنيد) به هر حال دوستان دست و پايي مي زنند و واكنش
سفير مثل دوستان دلسوزمان در ايران بود. بعد از غذا به عنوان دسر، ميوه سرو مي شود
و به قول يكي از دوستان انگار داريم سير مي شويم...
دير وقت شده است و همه خسته ايم و البته بيش از همه مي شود خستگي را درچشمان
سفير ديد، معلوم است روزهاي پركاري دارد. بايد كم كم برويم. مشغول خداحافظي مي
شويم و كم كم رفع زحمت مي كنيم. سفير تا دم در رزيدانس مي آيد و مشايعتمان مي كند.
بالاخره از خاك وطن دل مي كنيم(سفارتخانه هر كشور بخشي از خاك آن كشور است و بايد
در چنين فضايي باشيد تا اين حس را درك كنيد.) بختيار هم با ما مي آيد و سر راه
پياده مي شود. همه خسته اند. به هتل مي رسيم و هر كسي مي رود به اتاق خودش. من اما
نمي دانم چرا خوابم نمي آيد. مي روم داخل بالكن. امشب هم سرو صداي شب قبل مي آيد.
ملك محمد آماده شده است براي خواب. من هم مسواك مي زنم و مي روم به تخت. تلويزيون را روشن مي كنم و شروع مي كنم به عوض
كردن كانالها. ملك محمد خوابيده است. اين صدتا كانال را يكي دوبار مرور مي كنم و
انگار خوابم نمي برد. بلند مي شوم و لباسم را عوض مي كنم و از اتاق مي زنم بيرون. مداد و دفترچه ياداشت
كوچكم را هم با خودم مي برم. زينب هم چند تا نامه داده است و زمان خواندن دوتا از
آنها رسيده است. اول از همه مي روم سراغ بار هتل.
هتل
محل اقامت ما در برازيليا، ورودي بار هتل، يك مجسمه شبه عروسكي درب و
داغان به سبك مستخدميندر ورودي بار قرار داشت، خودم هم با اين عروسك عكس
داشتم اما چون بعضي جنبه اش را ندارند عكس فكري را زدم، اميدوارم حلالم
كند....
بار شلوغ است البته كسي خواننده
و رقصنده نيست. مي نشينم و طبق روال ايراني ها كوكايي مي خورم و مشغول نوشتن مي
شوم. سعي مي كنم سرخط و تيترهاي اصلي از ابتداي سفر تا حالا را بنويسم. چقدر نكته
ريز و درشت والبته براي خودم جالب. حالا نوبت نامه هاست. پاكت را كه باز مي كنم گل
از گلم مي شكفد و ناخواسته نوشابه را تا ته مي خورم( شش رئال به اين زودي تمام شود
براي يك اصفهاني فاجعه است) خانمم برايم دوتا عكس گذاشته است. عكسهايي است كه همين
چند ماه پيش در شمال گرفتيم. محمد حسين، محمد مهدي و خانمم. انصافا عكس هاي به
يادماندني اي هستند و چه سورپرايزي بود براي امشب. نامه ها را شروع مي كنم به
خواندن و انگار هر كلمه اي را كه مي خوانم بيشتر دلم مي گيرد و تنگ مي شود. يك
بسته بادام هندي با خودم آورده ام، بازش مي كنم و شروع مي كنم به خواندن. جالب است
اينجا گوارانا هم دارند و خوب ديگر نمي شود نخورد. (دارم از هويت اصفهاني خودم فاصله
مي گيرم) نگاهي به در و ديوار بار مي اندازم. چه فضاي خفه اي دارد و اين نور زرد
چقدر توي چشم آدم مي زند. شروع مي كنم به نگاه كردن به آدم ها و حرف زدنشان. آرامش
برزيلي ها را از حرف زدنشان هم مي شود فهميد. تنها كساني كه شلوغ مي كنند همان بچه
هاي ديشبي هستند كه هر از چند گاهي صداي خنده شان بلند مي شود. ساعت يك و نيم نيمه
شب است. بلند مي شوم و مي روم بيرون. قبل
از رفتن شماره اتاقم را مي پرسند و من مي گويم نيازي نيست و همانجا حساب مي كنم.
جالب است اين گارسن ها انگليسي بلدند. در خروجي بار يك سري خرت و پرت قديمي مثل يك
كشتي ماكت و يك ويلون قديمي و خاك گرفته و چيزهايي ديگر داخل ويترين چيده شده است.
مي روم بيرون و هوس مي كنم بروم كنار آب. چه آرامشي دارد كنار آب و البته از دور و
نزديك صداي موسيقي و خنده به گوش مي رسد. تصميم مي گيرم سري به سر و صداي همسايه
بزنم. از نرده هاي كنار هتل رد مي شوم و مي روم به سمت صدا. جالب است اينجا هم هتل
است و البته در طبقه همكف يك عروسي برپا است. عروس و داماد يك كناري ايستاده اند و
البته در قسمتي از سالن همكف يك رقص نور گذاشته اند و جمعي مشغول حركات موزونند.
در يك طرف ديگر يك كيك بزرگ شش طبقه خودنمايي مي كند. مردها با لباس رسمي مثل
خودمان (كت وشلوار) دور يك ميز نشسته اند. تك و توك خانم هايشان هم كنارشان هستند.
كسي هم انگار خيلي به عروس و داماد محل نمي گذارد. شروع مي كنم به چرخيدن به دور
هتل همسايه كه گارسني سيني به دست به طرفم مي آيد و يك چيزي تعارف مي كند. تعارفش را رد
مي كنم و ترجيح مي دهم باقيمانده بادام هندي هايم را بخورم. با دست تشكر مي كنم و
ابريگادويي(به زبان پرتغالي يعني تشكر) مي گويم و مي روم براي ادامه گشت وگذار. با
اينكه شب است و اينجا مملكتي غريب اما احساس امنيت در اينجا بدكي نيست.
اين
گلهاي گرمسيري آنقدر خوشبو بودند و زيبا كه نمي شد از خيرشان گذشت، نمي
دانم چرا اما شبها اين گلها با شاخه و يا بي شاخه مي افتاد زمين و من داخل
يك بطري آب در اتاقمان آنها را نگه مي داشتم ، تنوع گلهاي برزيلي هم واقعا
ديدني بوددوباره مي
روم به سمت آب. نمي دانم اسم اين پرنده هايي كه دور و بر من مي تابند و با صداي
زيري جيرجيري مي كنند، چيست، اما پرنده هاي جالب هستند و البته نترس. ساعت حدود و
دو نيم است. كم كم مي روم به سمت اتاق. جالب است در هتل خودمان هم يك مراسم عروسي
برپاست و انگار مهمانهاي عروسي دارند مي روند. اگر نروم و نخوابم فردا را از دست
خواهم داد. مي روم داخل اتاق. ملك محمد هفت كله خواب است و من هم سعي مي كنم بي
سرو صدا بروم بخوابم، فردا خيلي كار داريم. سفير ديشب مي گفت كه دكتر نديم براي
گرداندنمان فردا صبح مي آيد هتل دنبالمان. دكتر نديم استاد تاريخ و زبان ادبيات
فارسي است و در يكي از دانشگاه هاي برزيل درس مي دهد. مشتاقم براي ديدن دكتر نديم،
پس زودتر چشم هايم را به روي هم مي گذارم....
مطالب مشابه :
سرفصل دی وی دی آموزش خیاطی خانم سیما عمرانی
هنرکده روبان صورتی - تالار گفتمان هنری - سرفصل دی وی دی آموزش خیاطی خانم سیما عمرانی - هنرهای
الگوبراي لباس با پارچه كشي(خانم عمراني)
هنركدبانوي ايرانيHosna - الگوبراي لباس با پارچه كشي(خانم عمراني) - آموزش خياطي،هنرهای دستی
دامن شلواری عثمانی
آموزش خياطي،هنرهای دستی،آشپزي،خانه داري،آرایش و زيبایي Hosna . خياطي, خانم عمراني,
شماره تلفن كارشناسان (پزشکان شرکت کننده در برنامه های جام جم)
خانم/ اسد زاده/ خياطي/ 09133195063/ خانم/سيما عمراني/ خياطي/ 22802626- 22803636 خانم/ فاضلي نژاد/ نگارگري
شماره تلفن پزشکان شرکت کننده در برنامه زیتون
09123202016 / خانم / احدي / طراح لباس / 88768994 / خانم / اسدزاده / خياطي / 09133195063/ خانم خانم / عمراني
المان هاي نوروزي مشهد
البته بايد اذعان نمود به دليل نگاه فني و عمراني غالب خياطي عظيمي نصب که هم خانم ها
رويين، روستايي باستاني در خراسان شمالي
وجود مشاغل مختلفي مانند خياطي، آهنگري، كفاشي در طرح عمراني جديد بي خانم سالكي (84
اخبار وتحولات بامیان
خانم داکتر حبيبه ده پروژه عمرانى دكاندارى ،خياطى و دست دوزى رو
سراسر حادثه (1): بهرام صادقی
اما خانم والده، شما كه به كارهاي عمراني غيرعادي خياطي و گلدوزي مي
شب به خیر آقای سفیر
شعر كوتاه/وحيد عمراني خياطي در شاپينگي در برازيليا، اين خانم خياط آن خياطي است كه مشغول
برچسب :
خياطي خانم عمراني