رمان كلبه ی عشق (1)
نگاه آبیش به آسمون بود امروز هوارو عشقه ای ول به این هوا برای دانشگاه... یکی اسمش را صدا می زد بی اراده به عقب برگشت آخ سرم دیگر همه سیاهی بود یکبار دیگر چشمانش را باز کرد ماشین حرکت می کرد با خستگی زیاد چشمانش را بار دیگر بست باز کن شیرین وقت خواب نیست دیونه صدای گنگی را می شنید
–تو از این کاری که می خوای بکنی مطمئا هستی ارشیا
ایندفعه صدایی که شنیدم مثل لالایی بود واسم چه صدای قشنگ و مردونه ای داشت الهی کاش حال داشتم می دیدمش چه شکلیه ای کوفتت شه اینقدر محکم زدی
ارشیا:من باید بابای اینو باید کل خاندان بهادوری رو به زانو در بیارم چه بهتر که دختر عزیز دوردونه اش باشه
تو غلت کردی مردیکه خر تو دخترش رو نمی تونی به زانو در بیاری چه برسه به بابا یا خاندان بهادوری
مرد راننده که هنوز اسمشو نمی دونم به عقب برگشت انگار متوجه شد که دارم بهوش می یام بهوش می یام چیه فکر کنم بهوش اومدم ولی سرم خیلی درد می کنه
راننده:فکر کنم داره بیدار می شه
دیدم ماشین ایستاد آخ سرم چرا اینقدر درد می کنه تنها چیزی که دیگه یادم بود اون چشمان سیاه بود که پر از نفرت با درد بود و داشت با حالت عجیبی نگام می کرد ولی من با چشمان او آرام شدم دیگه چشمام بسته شد ارشیا نگاهی به دختر کرد و اورا بر روی تخت نهاد محسن دوستش که بالا سرش بود نگاهی به دختر کرد
محسن:ولی عجب تکه ای هستا آدم دوست داره بخوردتش
ارشیا بدون توجه به طرف شومینه رفت و چند تیکه چوب را در آن ریخت
با خستگی از خواب بیدار شد آخ چقدر این بالشته سفته تا اونجا که من...آخ سرم تازه متوجه شد که کجاست نگاهی به دوربرش کرد چه رمانتیکه اینجا یادم باشه شبنم رو بیارم که اینقدر رمانای عشقولانه می خونه ولی واقعا اینجا خیلی رمانتیکه کلبه ی چوبی آخه دیونه کلبه ها همه چوبین برای خودم خنده ای کردم یک میز غذا خوری چهار نفره که دوتا شمع روش بود که شمع ها روشن بود یک آشپزخانه اوپن دوربر اتاق پر بود از شمع نکنه کار وحیده شیرین نامزاد پر از افاده ات اینقدر رومانتیک بود و نمی دونستی خاک توی سرش خوب چرا اینقدر محکم زد تو سرم یاد اون صدای مردونه افتاد ولی صدا به اون خوشگلی مال وحید نبود عمرا اگه باشه یاد حرفهای انها چرا بابارو می خواستن از پا در بیارن بی خیال دید زدن به فکر رفتم بدجور اون صدا توی مخم راه می رفت
من شیرین بهادوری دختر کوچیک خاندان بهادوری اگه می بینین خاندان گفتم چون آره دیگه ما کلا خاندانن شروع می شیم من دختر کوچیک بهروز بهادوری بودم یک برادر بزرگ تر از خودم دارم شروین که اونو بابا بزرگم رییس بزرگ بهادوری از خانواده انداختش بیرون دلیله شو هیچ وقت نفهمیدم هیچ وقتم بهم نگفتن چون دیگه نباید حرفی از شروین توی این خانواده زده می شد مامان هنوز که هنوزه خیلی غصه می خوره تنها پسرش بوده عزیزش بعضی موقع ها که می شینه می ره توی فکر که شروین کجاست حالش چطوره منم دوست دارم داداشی بالا سرم باشه بهش تکیه کنم بابام هم سر حرف بابا بزرگه سال دوم ادبیاتم اون روزم داشتم می رفتم دانشگاه که حالا اینجام می دونم مامانمجونم دق کرده در با صدای محکمی باز شد یک پسری اومد تو قد بلندی داشت خوشگل بود ولی به دلم ننشست با اون چشمای هیزش
محسن:به به می بینم بیدار شدین
نزدیک اومد نگاهی به چشام کرد لبخندی زد اهان پس این از همون لبخنداش بود که دل هر دختری می برد می لرزید حتما دخترای بی ذوق
شیرین:من اینجا چکار می کنم
دستش رو جلو آورد و بر روی گونه ای او کشید من هم حساس بلند شدم زدم همونجایی که درد طاقت فرسا برای هر پسری می بود خنده ام گرفته بود حالا اگه شبنم بود با ادبیادتی حرف زدنم می زد تو سرم صورتش سرخ شده بود با دیدن در باز پا به فرار گذاشتم هنوز از پله های کلبه پایین نرسیده بود که یکی منو طرف خودش کشید افتادم توی بغلش نفس زنان نگاهم رو به نگاهش دوختم همون چشمان سیاه شب پر از نفرت و درد بازومو محکم فشرد اولین بار شیرین حرفی برای زدن نداشت احساس گرمی روی صورتم احساس کردم فکر کنم فکم شکست روی زمین افتاده بودم چی شده بود
ارشیا:محسن این دختره بیرون چیکار می کنه
برگشتم نگاهش کردم پس اون صدا مال این بود نگاهش کن تورو خدا خیلی هم خوشگل و خوشتیبه از این محسن که خیلی سر تره با او شونه های پهنش آخ آخ نگاه دارم چی می گم شیرین خاک تو سرت
شیرین:دستت بشکنه چطور تونستی منو بزنی
ارشیا اخماهایش درهم رفت بهم نزدیک شد باید اعتراف کنم من از این غول ترسیده بودم نفس هاش به صورتم می خورد ای خدا چرا من زبونم باز می شه بی موقع چشامو بستم
ارشیا:می خوای یکبار دیگه بزنم تا بدونی چطور تونستم بزنم
صدای محسن اونو به عقب برگردوند
محسن:حالتو می گیرم دختره ی دیونه
ارشیا:مگه چیکار کرده
از روی زمین بلند شدم ایستادم پشتمو تمیز کردم با بی قیدی شونه مو بالا انداختم حقش بود
شیرین:می خواست بهم دست بزنه منم یک درسی بهش دادم تا دوباره از این غلتا نکنه
محسن از پله ها به سرعت پایین اومد که ارشیا جلوشو گرفت اخمهاش محسن رو هم ترسوند
ارشیا:من فقط ازت خواستم هیزومارو بزاری تو و برگردی
محسن به من من افتاده بود با عصبانیت نگاهش رو دوخت به من که لبخندی به روی لبم بود ارشیا چیزی نگفت و به طرف من برگشت بازومو گرفت و منو به داخل کلبه برد و نشوندم روی صندلی و خودش روبه روم نشست محسن هم به داخل اومد و به طرف شومینه رفت نور شمع به چشمان ارشیا می خورد و چشمانش را که مانند ستاره ای توی آسمون می درخشید کرده بود صدای ارشیا منو به خودم آورد
ارشیا:تو می دونی واسه ی چی اینجاییسرمو تکون دادم:اگه بگین ممنونتون می شم
ارشیا اخمی کرد:پس گوش کن ما تورو ربودیم
سرمو با تأسف تکون دادم چه خره ها:آخی راست می گی حتما اگه نمی گفتی منم فکرد می کردم با دوتا پسر اومدم ددر تفریح کنیم
محسن خنده ای کرد با دیدن اخم ارشیا از پنجره به بیرون نگاه کرد
ارشیا:انگار یکی دیگه از اون سیلی ها می خوای
دستی به روی گونه ام کشیدم یعنی واقعا چطور دلش اومد بزنه توی گوشم خیلی دردم گرفت یادمه هروقت بچه بودیم زخمی می شدم شروین می اومد بالا سرم با من گریه می کرد با دستمو می بوسید دلم برای داداشم تنگ شده حالا اگه اون بود من اینجا نبودم ای بگم اقاجون...
ارشیا:تو تا هر وقت که خانواده ات به خواسته های ما گوش نکردن یا انجام ندادن مهمونه ما می مونی
نگاهمو به چشماش دوختم:با ربودن من چیزی گیرت نمی یاد
ارشیا با همون اخم و جدیت نگاهش رو عمیقتر کرد و زول زد به صورتم
ارشیا:هه فکر کردی می خوای ثابت کنم تو توی خانواده ی بهادوری چقدر عزیزی
سرمو با حالت بامزه ای کج کردم:توی عزیزی شکی نیست ولی تو خاندان بهادوری رو نمی شناسی آدمای خسیس زیاده
محسن با چشمای هیزش نگاهم کرد ارشیا دستی توی موهاش کشید دختره ی خل تورو خدا ببین چطور سرشو کج کرده داره منو نگاه می کنه ای خدا من باید با این بچه سیر کنم انگار نه انگار که دزدیدیمش
ارشیا:محسن اون تلفن رو بیار
محسن با عجله تلفن رو آورد ارشیا تلفن رو به من داد
ارشیا:زنگ بزن تا بفهمی من چی می گم
همون طور که چشام به ارشیا بود زنگ رو زدم همون موقع صدای مامان توی گوشی پیچید الهی شیرین دورت بگررده ولی اشکات رو نبینه ببین صداشو
شیرین:مامان سایه گریه نکن عزیزم
متوجه نگاه ارشیا شدم که تغییر کرد ولی باز شد همون ادم پر از نفرت
مامان سایه:شیرین شیرینم مامان کجایی
گوشی رو ازش گرفتن صدای بابا توی گوشی پیچید مثل همیشه جدی
بابا بهروز:شیرین بابا می دونی کجایی دور برتو درست نگاه کن اون آدما کین
شیرین:بابا من...
ارشیا گوشی رو گرفت و قطع کرد
ارشیا:تا همینجا بسه دیگه باید فهمیده باشینگاهی به دور بر خودم کردم:ولی این چیزی رو ثابت نمی کنه که حرفات درست باشه
ارشیا یقه ی منو گرفت و بلندم کرد:نذار بلایی سرت بیارم بذار همون مهمون بمونی یعنی مثل زندونیا می کنمت
واقعا ترسیده بود ارشیا قدش بلند بود منم روی انگشته پام ایستاده بودم محسن اومد ارشیارو آروم کرد و اونو روی صندلی نشوند
ارشیا:نه من دستاتو می بندم نه کاری باهات دارم اگه هم بخوای فرار کنی تا هفتاد کیلو متر هم نمی تونی جاده رو پیدا کنی پس به خودت زحمت فرار نده چون حوصله ندارم
نگاهش کردم:پس اگه قراره باهم باشیم باید مثل دوست رفتار کنیم دیگه
محسن خندید ارشیا سرش رو تکون داد
ارشیا:دختر مگه من دارم بهت نمی گم که دزدیدمت
شیرین شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت ای بابا گفتم دوست نگفتم که می گیرمت
شیرین:که چی خوب حالا که گیریم منو دزدیدی من نباید بدونم کی هستین
محسن دوباره همون خنده ی کریه شو کرد و جلو اومد دستشو دراز کرد:من محسنم
شیرین نگاهی به دست او که دراز شده بود کرد چشمانش به نگاه ارشیا افتاد
شیرین:واقعا اگه نمی گفتی هم من می دونستم محسنی
محسن که فهمیده بود ضایع شده با خنده دستشو توی موهاش کرد
ارشیا:لازم به آشنایی من هم نیست
لبخندی زدم:اونکه بله.. منم که لازم نیست خودمو معرفی کنم منو می شناسین
بابا بهروز از اینور به اونور می رفت پدرش بر روی صندلیش بی هیچ احساسی نشسته بود ولی باید اعتراف می کرد که دلش برای نوه ی شیطونش تنگ شده بود با بودن او این خانه بهادوری اینقدر ساکت نبود
بابابهروز:آقا جون باید چکار کنم
آقا جون:برو خونه استراحت کن
بابا بهروز با عصبانیت از خانه ی پدرش بیرون آمد وبه طرف خانه ی خود که یک طرف دیگر باغ بود رفت صدای گریه های همسرش را می شنید این بار دوم بود که همسرش را اینطور می دید مامان سایه با دیدن بابا بهروز به او نزدیک شد
مامان سایه:بهروز شیرین شیرینم
بهروز سرش را به زیر انداخت:آقا جون گفت استراحت کنین
مامان سایه ساکت شد و نگاه ناباورانه اش را به بابا بهروز دوخت وفریادی کشیدمامان سایه:چی استراحت کنیم به اون خدایی که می پرستم بهروز دختر من سالم توی این خونه برنگشت فراموش کن کسی به اسم سایه می شناختی فهمیدی اول پسرم حالا دخترم نکن بهروز با من این کارو نکن نذار با بودن کنارت پشیمون بشم همسرش را در آغوش گرفت چیکار باید می کرد زندگیشان که دست خود او نبود
صدای فریاد محسن ارشیا را از جا پراند دوباره این دختره چه اتیشی سوزونده
محسن: دختره ی دیونه آخه این چه کاری بود که کردی
شیرین:خاک تو سرت محسن مگه من نگفتم حق نداری به این پرنده بزنی
محسن:پرنده نه و کلاغ
شیرین:پرنده هست یا نه
محسن جیغی کشید که خنده ام گرفت:دیونه دیونه
با صدای ارشیا هردو ساکت شدن
ارشیا:اینجا چه خبره
شیرین به پشت محسن رفت و به کلاغ نگاه کرد وجلوی ارشیا برد
شیرین:ببین تورو خدا چیکارش کرده نمی تونه تکون بخوره
ارشیا نگاهی به چهره ی معصوم او کرد:اون مرده
شیرین جیغی کشید و کلاغ رو به زمین انداخت محسن خنده ای کرد
محسن:بهتر بابا نمی زاشت که بخوابیم هی صداش در می اومد
اخمی کردم و نگاهم رو به کلاغ ثابت کردم:وقتی پسری به شومی تو اینجا باشه همینه دیگه هی دورغ می گفتی این کلاغه صداش در می اومد والله هی می گفت من یک روز با این دختره اینجا رفتم داد کلاغ بالا می رفت آخه دوروغم اینقدر شاخ دار که صدای حیون زبون بسته رو هم در اورده بود
ارشیا خنده اش را خورد وکلاغ را از روی زمین برداشت به دست محسن داد که می خندید
ارشیا:این کلاغ رو تمیز کن تا شام بخوریم
جیغی کشیدم:چیییی نمی خواد گناه داره
محسن:چه شامی بشه امشبشیرین اخمی کرد و به طرف کلبه به را افتاد اه اه چطور دلشون می گیره اون بی چاره رو بخورین لبخند شیطانی بر روی لبش ظاهر شد ای جوووون منم می دونم چه شکلی براتون این شامو براتون خوشمزه کنم خنده ی ریزی کرد و داخل شد محسن با صدای بلندی اهنگ می خوند و کلاغ را تمیز می کرد محسن که بلند شد شیرین به کلاغ نگاهی کرد اخییی محسن بمیره واست باشه نمی زارم تو واسشون غذا شی آب و نمکی را که درست کرده بود را جلوی خود نهاد و کلاغ را با آن حمام داد جلوی بینی اش را گرفته بود چرا اینجا اینقدر بوی گند می ده خاک توی سرت محسن مگه دست شوی نداریم اه اه نگاه اینجارو به گند کشیده خنده ی شادی کرد و کلاغ را بر سرجای اول نهاد با نزدیک شدن صدای آواز محسن از جایش بلند شد و با عجله به داخل برگشت این ارشیا کجا بود اخی بچم نگاه چه مظلومانه کنار آتیش نشسته بود سیب زمینی برداشتم به کنار اتیش رفتم که او جغد هم اومد ارشیا نگاهی به من کرد نگاهی به دستام نکنه فهمیده
محسن:مطمئا هستی که نمی خوری
شیرین:شما سیر شو کاری به من نداشته باش
بخور بخور تا جون بگیری آقا محسن ارشیا نگاهش را به آتیش دوخته بود از روزی که اینجا اومده بودم سه روز می گذشت بچه ام ارشیا کم حرف بود حرف که چی هیچی نمی گفت حتی یک لبخند هم نمی زد اما برعکس این جغد با اون نگاه هیزش باید بگم که ارشیا خیلی سرتر از اینه چهار شونه قد بلند موهای براق مشکی لخت که هر پنج دقیقه ای یک بار دست می کرد و می برد بالا ولی بازم می ریخت توی صورتش پوست سفیدی داشت نمی دونم این چرا همه اش مشکی می پوشید خیلی هم خوش تیپ بود الهی محسن دورت بگرده صدای آروم محسن رو کنار گوشم شنیدممحسن:دید زدنت تموم شد یک زره به ما هم از این نگاه ها کن
سرمو به طرفش برگردوندم و ازش فاصله گرفتم نه خیلی ازت خوشم می یاد نگاهت کنم
شیرین:تا عوقم بگیره اه اه برو کنار اینقدر نچسپ کنه
محسن با همون آرومی:می خوای به جای من ارشیا اینجا بشینه
شیرین:از تو که بهتره محسن برو کنار یعنی داد می زنم هااا خوشم نمی یاد اینطور می چسپی
محسن خنده ای کرد و بلند شد می دونستم یکبار دیگه می یاد کنارم می شینه از این بشر شکی نیست بلند شدم به کنار ارشیا رفتم ارشیا اخمی کرد و نگاهش رو به آتیش دوخت اه اه منم نه خیلی ازت خوشم می یاد غول اخمو
ارشیا:چرا اینجا نشستی
شونه مو بالا انداختم این هم عادته ما داریم:خوشم نمی یاد این جغد اینقدر کنارم بشینه خیلی می چسپه
همنطور که نگاهش به اتیش بود گفت:منم خوشم نمی یاد تو کنارم نشستی به من بچسپی
شیرین:دلتم بخواد به من ربطی نداره منم بهت نچسپیدم
اخمشو که دیدم ترسیدم صدای خنده ی محسن اومد
محسن:به به اماده شد ارشیا بیا بخوریم
ارشیا:تو بخور من فعلا اشتها ندارم
بخور محسن بخور تا حالت جا بیاد لبخندی بهش زدم
محسن:ارشیا که نمی خوره تو هم مطمئا هستی که نمی خوای بعد نگی که گشنمه هاا
اخمی کردمو صورتمو برگردوندم اگه من حالی از تو نگیرم پسره ی پروو اگه به ارشیا بگم حالتو می گیره اونم تو خواب این ارشیا به ما محلم نمی ده سیب زمینی های منم درست شده بود دلم واسه مامان سایه ام تنگ شده بود می دونم که داره غصه می خوره الهی یعنی حالا به جای اینکه اینجا باشم نشسته بودم سربه سر رییسه قبیله(منظورم آقاجونه)می زاشتم
شیرین:ارشیا
ارشیا چشمانش را بست ای خدا این دختر چی از جون من می خواد چرا نمی ره پی کارش
شیرین:من تا کی اینجا می مونم
ارشیا:تا وقتی که خواسته ی من کامل نشه
شیرین:خواسته ی تو چیه هست
ارشیا:توی کارای من دخالت نکن
شیرین لبخند تلخی زد:کاره تو مثلا به منم ربط داره ها انگار تو خاندان بهادوری رو نمی شناسی بخصوص پدر بزرگه منو اون هرچیش بره اما از پا در نمی یاد بابای من هم لنگه ی اون
ارشیا زهر خندی زد که داد محسن به هوا رفت محسن با چشمان به خون نشسته به شیرین نزدیک شد
محسن: می کشمت می کشمت
شیرین خنده ای کرد و از کنار ارشیا بلند شد و پا به فرار گذاشت صدای داد محسن را از پشت سرش می شنید خنده کنان داخل کلبه شد و در را بست محسن با مشت به در کوبید
محسن:تا کی تو تو اون داخل می مونی اخرش که باید بیای بیرون
شیرین همانطور که می خندید:شام چسپید بهت
محسن:واااااااااااااای دیونه فقط بیرون نیای حالتو می گیرم
شیرین:شتر در خواب....
محسن:خفه خفه شووووووارشیا:محسن ولش کن بیا اینجا سیب زمینی بخور
محسن:آخه ارشیا نمی دونی این دختره...
ارشیا با صدای محکمی:گفتم بیا اینارو بخور
از توی پنجره داشتم نگاهشون می کردم آخه اینا کجاشون به ادم دزدا می خوره محسن برای خودش می خندید ارشیا هم خشک به اتیش نگاه می کرد این ارشیا اصلا می دونست خنده یعنی چی توی کلبه فقط جای خواب من بود محسن و ارشیا بیرون می خوابیدن خودمو روی تخت انداختم و به ارشیا فکر کردم اون مشکلش با بهادوری ها چی بود چرا می خواست اونارو از پا در بیاره منم انگار اومدم تفریح
صدای فریاد ارشیا منو از جا پروند
ارشیا:اگه می خواین دختر عزیزتون رو سالم ببینین پس همین کاری که می گم انجام می دیدین
خنده ی ترسناکی کرد در با صدای محکمی باز شد از ترس خودمو گوشه ی تخت جمع کردم قیافه ارشیا خیلی ترسناک شده بود چشماش از خشم سرخ شده بود دیگه این چشمها ارامش بخش نبود با قدم های بلند به من نزدیک شد موهامو توی دستش گرفت و کشید که دادم به هوا رفت
ارشیا:شنیدین اینم دادش
یک سیلی محکمی به گوشم زد اشکم سرازیر شد دوباره موهامو کشید و فشار داد سرم درد گرفته بود جیغی کشیدم که ارشیا با بی رحمی خنده ای کرد
ارشیا:یا همون کاری که می گم می کنین یا می خواین زجر کشیدن دختر عزیزتون رو ببینین
گوشی را محکم به زمین انداخت نگاهش توی چشمام کرد
ارشیا:من شما بهادوری هارو خوب می شناسم به خاک سیاه می کشونمتون به زانو در می یارمتون از تو از خانواده ات متنفرم می فهمی متنفر
دستش شل شد شیرین را به طرفی پرت کردو به طرف در رفت
شیرین با هق هق گریه اش:آخی چی شد چی تورو ازت گرفتن تقصیر من این وسط چیه
ارشیا:زندگیمو می فهمی زندگیمو تو هم به خاطر اینکه یکی از اینایی
به بیرون رفت ودر را محکم بست سرم خیلی درد می کرد دستت بشکنه ارشیا چه دست سنگینی هم داره یعنی چیو زندگیشو ازش گرفته بودن دیگه با ارشیا قهر بودم باهاش حرف نمی زدم نه انگار خیلی با هم حرف می زدیم محسن نگاهی به صورتم کرد و نزدیک گوشم گفت
محسن:تلافی منو ارشیا در آورد
نگاهی به محسن کردم:نه خیلی تو عرضه ی کاری رو داری که می خواستی تلافی کنی
محسن:این زبونه تو کوتاه بشو نیست نه
شیرین:همنطور که تو دهنت بسته بشو نیست نه زبون من کوتاه بشو نیست
محسن خنده ای کرد که ارشیا به طرف ما برگشت منم صورتمو برگردوندم ارشیا اخمی کرد و به جلو نگاه کرد دختره ی لوس انگار واسم مهمه که قهر کرده سه روز دیگه هم گذشت یک هفته هست که من اینجام دلم از بابا و بابا بزرگ گرفته بود من می شناسمشون اگه بابا بخواد کاری کنه بابا بزرگ نمی زاره از هر چی آدم پولدار و مغرور بود متنفر بودم حالا شبنم داشت چکار می کرد شبنم دوست صمیم بود از بچگی با هم بزرگ شدیم با هم دانشگاه رفتیم ولی اون پرستاری می خوند منم ادبیات در باز شد با دیدن محسن راست نشستم پسره ی خر نمی دونه در یعنی چی روسریمو درست کردم و نگاهش کردم اه اه اینقدر از این لبخندش بدم می اومد خیلی قشنگ لبخند می زنه انگار با او دهن کجش اومد کنارم بشینه که بلند شدم
شیرین:چیه چی می خوای اینجا چیکار می کنی
محسن:تو چرا وحشی می شی دختر می خوام حرف بزنم
اخمی کردم:بفرما گوشم با شماست
محسن بلند شد و از همون لبخندا زد ای که رو آب بخندی کوفت
محسن:من من از تو خیلی خوشم اومده یعنی چطور بگم
نه تورو خدا یک طور دیگه هم بگو این انگار نه انگار که مثلا ادم روبایی کرده ای خدا نفهمیدی کیارو دزد کنی ها بیا اینم از این محسن منم همون شخصم که مثلا دزدیده بهم پیشنهاد می ده ارشیا به داخل اومد که محسن نتونست حرفش رو کامل کنه ارشیا نگاهی به و من بعد به محسن کرد
ارشیا:برو هیزوم بیار داره بارون می یاد
بالا پایین پریدم دستامو بهم زدم:آخ جون واقعا داره بارون می یاد
با اخمی که ارشیا کرد مثل آدم ایستادم ای بابا خوب اخم می کنی چرا ارشیا به کنار شومینه رفت منم بدون اینکه بدونه به بیرون رفتم عاشق بارون بودم به دور خودم چرخیدم اشکم سرازیر شد صدای مامان سایه توی گوشم پیچید بیا داخل دختره ی دیونه سرما می خوری ها بعد مامانت غصه می خوره فکر می کرد من هنوز همون دختر بچم که با یک باد سردی سرما می خورد ارشیا نگاهی به او در زیر باران کرد
محسن:این دختر چقدر بچه است
ارشیا چیزی نگفت فقط محو تماشای او بود کاش منم مثل تو بی غم بودم می خندیدم شاد بودم
محسن:ارشیا چی شد کاری کردن
ارشیا دستانش را مشت کرد و دست از نگاه کردن به او برداشت
ارشیا:آره دست از خونه برداشتن فعلا اولاشه باید انتقاممو بگیرم
شیرین به داخل آمد و آن دو دست از حرف زدن برداشتن ارشیا نگاهی به او کرد نمی توانست بگوید او زیبا نیست چشم از او برداشت شیرین لبخندی به او زد که ارشیا اخمی کرد
ارشیا:حوصله مریضی تورو دیگه ندارم زود برو لباستو عوض کن
به طرف شومینه رفت شکلکی براش در اوردم که یهو برگشت منم سریع به طرف حموم رفتم لباسمو عوض کنم این نکبتم می خندید ای حناق رو آب بخندی مردیکه ی چندش نه خیلی ازش خوشم می اد وقتی لباسمو عوض کردم خدایا شکر این ارشیا به فکر لباس برای من بود خنده ام گرفته بود یعنی واقعا منو دزدیدن بیرون امدم کنارش کنار شومینه نشستم نگاهی به من کرد و بعد نگاهشو بر گردوند
ارشیا:همیشه اینطوری مگه اون دفعه بهت نگفتم خوشم نمی یاد کنارم بشینی
شیرین:یادته منم گفتم دلتم بخواد به من ربطی نداره
بازومو محکم گرفت و فشار داد محسن حواسش به ما نبود از درد لبمو گاز گرفتم
ارشیا:من محسن نیستم که ساده بگذرم از دخترای زبون نفهم هم هیچ خوشم نمی یاد
بازمو ولش کرد کوفتت شه ارشیا چقدر محکم گرفت هیچ وقت اعصاب نداره هردو از یکدیگر فاصله گرفتیم پروو خوشم نمی یاد نیاد به درک ای خدا من کی از شر اینجا راحت می شم چقدر هم جنگل زیاده اینجا همینطور که ارشیا گفته تا هفتاد کیلومتری اینجا جاده نیست چقدر من بد بختم هرچی هست زیر سر این اقاجونه خدا می دونه با زندگی این پسره چکار کرده خوب چیکار به مردم داری زندگیتو بکن دیگه تا ما بدبخت نشیم اه اینقدر بدم می یاد همیشه از این کاراش نفرت داشتم دستی رو بر روی شونه ام احساس کرد به طرفش برگشتم اه همینو کم داشتم جغد بدریخت شیرین:هاان چیه چی می خوای
محسن خنده ای کرد:هاان چیه بی ادب
خواست از کنارش رد شود که دستش را گرفت و او را به خودش نزدیک کرد
شیری:چیکار می کنی دیونه ولم کن
محسن:شیرین واقعا خیلی دختر با حالی هستی
اونو به طرفی هل داد:اه اه نه خیلی ازت خوشم می یاد در ضمن من از اولش باحال بودم چشم نداشتی ببینی
محسن خنده ای کرد و او را به درخت چسپاند سرش را نزدیک صورت او آورد و نگاهش را به لبان او دوخت شیرین به خود لرزید این پسره چه مرگشه
محسن:می دونی لبات چقدر حوس انگیزه
خواست لباشو روی لبام بذاره که دستمو بالا بردم و خوابوندم توی گوشش هلش دادم عقب به خودم می لرزیدم پسره ی ابله اشکم سرازیر شد
شیرین:بیشعور
محسن با تعجب نگاهم کرد خواست نزدیک بیاد که پا به فرار گذاشتم صداشو از پشت سرم می شنیدم
محسن:یادت باشه تلافیشو سرت در می یارم
اشکم روی گونه ام سرازیر شد احمق عوضی می خواست چیکار کنه بدم می یاد از هرچی جنس مخالفه اینم یکی بود لنگه ی اون وحید همینطور گریه می کردم اشک می ریختم که به ستونی خوردم آخم به هوا رفت نگاهش کردم ارشیا بود خودش بود نمی دونم چرا با دیدنش قلبم می تپه وقتی نیست دلتنگش می شم ارشیا نگاهی به چشمان پر از اشک او کرد
ارشیا:چی شده چرا گریه می کنی
سرشو به طرفی که شیرین آمده بود برگرداند محسن را دید محسن با دیدن ارشیا رنگش پرید
محسن:هیچی هیچی حتما حیونی چیزی دیده بود
ارشیا با نگاه مشکوکی به محسن نگاه کرد ونگاهش را به چشمان اشکی او دوخت دست او را گرفت و به طرف کلبه به راه افتاد
ارشیا:از اینجا دور نشو یعنی صداتو نمی تونم بشنوم بلایی سرت بیاد دیگه نمی تونم کاری کنم
شیرین نگاه پر از تعجبش را به دست ارشیا دوخت منظورش از صداتو بشنوم چی بود
آخ دلم لک زده برای یک پیتزا اینا کی می خوان بزارن من برم حالا داره دو هفته می شه نکنه تا آخر عمر باید اینجا باشم وای من هنوز ازدواج نکردم با اسم ازدواج اخمی کرد همون بهتر که نکنم برم با وحید ازدواج کنم مگه از زندگیم سیر شدم هیچ وقت توی زندگیم از وحید خوشم نیومده بود می دونستم با دخترای دیگه هست ولی حرف حرف آقا جون بود نگاه شبنم رو هنوز یادمه اونم دلش به حال من سوخته بود با صدای ارشیا به عقب برگشتم
ارشیا:بیا می خوام زنگ بزنم خانواده ات
شیرین به خود لرزید دستی برروی گونه ی خود کشید یعنی بازم می خواست منو بزنه ارشیا که متوجه شده بود سرش را به زیر انداخت
ارشیا:کاریت ندارم فقط می خوام داد و فریاد کنی واسم
لبخندی بر روی لب شیرین ظاهر شد ای ول منم پایتم توی این کار بر خلاف اخماش خیلی مهربون بود هر سه کنار تلفن نشستن بعد از خوردن بوق بابا بهروز گوشی را برداشت
ارشیا:آقای بهادوری مگه نگفته بودم پلیس نباید بدونه
بابا بهروز صداشو بالا برد:پسر من آبرو دارم دخترمو بردی برای چی
ارشیا: پس برای همون آبروتون باید کاری کنین
ارشیا به من اشاره ای کرد منم جیغی کشیدم صدای عصبی بابارو شنیدم
بابا بهروز:کاری باهاش نداشته باشین من که تا حالا هرچی گفتی انجام دادم
ارشیا با عصبانیت دستی در موهایش کشید:نه هنوز چیزی نکردی هنوز اون چیزی نکرده باید زجر بکشی باید زجر بکشی همنطور که اون کشید می فهمی باید بدونین دوری یعنی چی منتظر تماس بعدیم باش
ارشیا نفس نفس می زد نگاهش که به نگاه نگران من افتاد چشماشو بست لیوان آبی براش ریختمشیرین:بیا یک لیوان آب بخور آروم می شی
مطالب مشابه :
رمان كلبه ی عشق (1)
عاشقان رمان - رمان كلبه ی عشق (1) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها بهترین
رمان:كلبه ی عشق(7)
شروین سراسیمه به داخل آمد و شیرین را در اغوش ارشیا دید سرم رو از آغوش ارشیا بیرون آوردم
زارا (عشق چوپان)
كلبه ي رمان خوانها - زارا (عشق چوپان) - خلاصه ي رمان ها به همراه دانلود آنها - كلبه ي رمان خوانها
رمان وارث عذاب عشق 7
كلبه ي رمان خوانها - رمان وارث عذاب عشق 7 - خلاصه ي رمان ها به همراه دانلود آنها - كلبه ي رمان
اسكن كتاب پدر عشق و پسر 2
كلبه ي رمان خوانها - اسكن كتاب پدر عشق و پسر 2 - خلاصه ي رمان ها به همراه دانلود آنها - كلبه ي
برچسب :
رمان كلبه عشق