مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۳۱۰۷ تا ۳۱۹۶
ادب کردن شیر گرگ را کی در قسمت بیادبی کرده بود
گرگ را برکَند سر آن سرفراز تا نماند دوسری و امتیاز [1]
فَانتَقَمنا منهُم است ای گرگِ پیر چون نبودی مُرده در پیش امیر [2]
بعد از آن رو شیر با روباه کرد گفت این را بخش کن از بهرِ خورد
سجده کرد و گفت کین گاو سمین چاشتخوردت باشد ای شاه گزین [3]
وان بُز از بهر میانِ روز را یخنیی باشد شهِ پیروز را [4]
و آن دگر خرگوش بهر شام هَم شبچَرهی این شاهِ با لطف و کرم [5]
گفت ای روبه تو عدل افروختی این چنین قسمت ز کی آموختی؟
از کجا آموختی این ای بزرگ؟ گفت ای شاه جهان از حال گرگ
گفت چون در عشق ما گشتی گرو هر سه را برگیر و بستان و برو
روبها چون جملگی ما را شدی چونت آزاریم چون تو ما شدی
ما تو را و جمله اِشکاران تو را پای بر گردون هفتم نه بَر آ
چون گرفتی عبرت از گرگ دنی پس تو روبه نیستی شیر منی
عاقل آن باشد که عبرت گیرد از مرگ یاران در بلای مُحترَز [6]
روبه آن دم بر زبان صد شکر راند که مرا شیر از پی آن گرگ خواند
گر مرا اوّل بفرمودی که تو بخش کن این را، که بردی جان ازو؟
پس سپاس او را که ما را در جهان کرد پیدا از پس پیشینیان
تا شنیدیم آن سیاستهای حق بر قُرونِ ماضیه اندر سبق [7]
تا که ما از حال آن گرگانِ پیش همچو روبه پاس خود داریم بیش
امّت مرحومه زین رو خواندمان آن رسول حقّ و صادق در بیان [8]
استخوان و پشم آن گرگان عیان بنگرید و پند گیرید ای مِهان
عاقل از سر بنهد این هستی و باد چون شنید اَنجامِ فرعونان و عاد
ور بننهد دیگران از حالِ او عبرتی گیرند از اِضلال او [9]
تهدید کردن نوح علیهالسّلام مر قوم را کی با من مپیچید کی من روپوشم، با خدای میپیچید در میانِ این به حقیقت، ای مخذولان [10]
گفت نوح ای سرکشان منْ من نیم من ز جان مُردَم به جانان میزیم
چون بمُردم از حواس بوالبشر حق مرا شد سمع و ادراک و بصر [11]
چون که من من نیستم این دم ز هوست پیش این دم هرکه دم زد کافر اوست
هست اندر نقشِ این روباه، شیر سوی این روبه نشاید شد دلیر
گر ز روی صورتش مینگروی غُرّه شیران ازو مینشنوی [12]
گر نبودی نوح را از حق یدی پس جهانی را چرا بر هم زدی؟
صد هزاران شیر بود او در تنی او چو آتش بود و عالم خرمنی
چون که خرمن پاس عُشرِ او نداشت او چنان شعله بر آن خرمن گماشت [13]
هر که او در پیش این شیرِ نهان بیادب چون گرگ بگشاید دهان
همچو گرگ آن شیر بردرّاندش فانتقمنا منهُمُ برخواندش [14]
زخم یابد همچو گرگ از دست شیر پیش شیر ابله بود کو شد دلیر
کاشکی آن زخم بر تن آمدی تا بُدی کایمان و دل سالم بُدی
قوّتم بگسست چون اینجا رسید چون توانم کرد این سِرّ را پدید؟
همچو آن روبه کَمِ اشکم کنید پیش او روباهبازی کَم کنید
جمله ما و من به پیش او نهید مُلک مُلک اوست مُلک او را دهید
چون فقیر آیید اندر راهِ راست شیر و صیدِ شیر خود آنِ شماست
زآن که او پاکست و سبحان وصفِ اوست بی نیازست او ز نغز و مغز و پوست
هر شکار و هر کراماتی که هست از برای بندگانِ آن شهَست
نیست شه را طمع، بهر خلق ساخت این همه دولت، خُنک آن کو شناخت
آن که دولت آفرید و دو سرا ملک و دولتها چه کار آید ورا؟
پیش سبحان پس نگه دارید دل تا نگردید از گمانِ بَد خجل
کو ببیند سِرّ و فکر و جُست و جو همچو اندر شیر خالص تارِ مو 1/3150
آن که او بینقشْ سادهسینه شد، نقشهای غیب را آیینه شد،
سِرّ ما را بیگمان موقن شود زآن که مؤمن آینهی مؤمن بود [15]
چون زند او نقدِ ما را بر مِحَک پس یقین را باز داند او ز شَک
چون شود جانش محکِّ نقدها پس ببیند قلب را و قلب را [16]
نشاندن پادشاه صوفیان عارف را پیشِ روی خویش تا چشمشان بدیشان روشن شود
پادشاهان را چنان عادت بود این شنیده باشی ار یادت بود
دست چپشان پهلوانان ایستند زآن که دل پهلوی چپ باشد به بَند
مُشرف و اهل قلم بر دست راست زآن که علمِ خطّ و ثبت آن دستْ راست [17]
صوفیان را پیش رو موضع دهند کاینهی جانند و ز آیینه بِهاند [18]
سینه صیقلها زده در ذکر و فکر تا پذیرد آینهی دل نقش بِکر [19]
هر که او از صُلب فطرت خوب زاد آینه در پیش او باید نهاد [20]
عاشق آیینه باشد روی خوب صیقل جان آمد و تقوی القلوب [21]
آمدن مهمان پیش یوسف علیهالسّلام و تقاضا کردن یوسف علیهالسّلام ازو تحفه و ارمغان [22]
آمد از آفاق یارِ مهربان یوسفِ صدّیق را شد میهمان [23]
کآشنا بودند وقت کودکی بر وِسادهی آشنایی متکی [24]
یاد دادش جور اخوان و حسد گفت کآن زنجیر بود و ما اسد
عار نبود شیر را از سلسله نیست ما را از قضای حق گله [25]
شیر را بر گردن ار زنجیر بود بر همه زنجیرسازان میر بود
گفت چون بودی ز زندان و ز چاه؟ گفت همچون در مُحاق و کاستْ ماه
در محاق ار ماه نو گردد دوتا نی در آخر بدر گردد بر سَما؟
گرچه دُردانه به هاون کوفتند نورِ چشم و دل شد و بیند بلند [26]
گندمی را زیر خاک انداختند پس ز خاکش خوشهها برساختند
بار دیگر کوفتندش ز آسیا قیمتش افزود و نان شد جانفزا
باز نان را زیر دندان کوفتند گشت عقل و جان و فهم هوشمند [27]
باز آن جان چون که محو عشق گشت یُعجِبُ الزُرّاعَ آمد بعدِ کشت [28]
این سخن پایان ندارد بازگرد تا که با یوسف چه گفت آن نیکمَرد
بعد قصّه گفتنش گفت ای فلان هین چه آوردی تو ما را ارمغان؟
بر دَرِ یاران تهیدست آمدن هست بیگندم سوی طاحون شدن [29]
حق تعالی خلق را گوید به حَشر ارمغان کو از برای روز نَشر؟
جِئتُمونا و فُرادی بینوا هم بدان سان که خلقناکم کذا [30]
هین چه آوردید دستاویز را ارمغانی روز رستاخیز را [31]
یا امید بازگشتنتان نبود وعدهی امروز باطلتان نمود [32]
مُنکری مهمانیش را از خری پس ز مطبخ خاک و خاکستر بری
ور نهای مُنکِر چنین دستِ تهی در دَرِ آن دوست چون پا مینهی؟
اندکی صرفه بکن از خواب و خور ارمغان بهر ملاقاتش ببر
شو قلیلُ النَّوم ممَّا یَهجَعون باش در اَسحار از یَستَغفِرون [33]
اندکی جنبش بکن همچون جَنین تا ببخشندت حواسِ نوربین
وز جهانِ چون رَحِم بیرون روی از زمین در عرصهی واسع شوی
آن که ارضُ الله واسِع گفتهاند عرصهای دان انبیا را بس بلند [34]
دل نگردد تنگ زان عرصهی فراخ نخلِ تر آنجا نگردد خشکْ شاخ
حاملی تو مر حواست را کنون کُند و مانده میشوی و سرنگون
چون که محمولی نه حامل وقتِ خواب ماندگی رفت و شدی بی رنج و تاب
چاشنیی دان تو حال خواب را پیش محمولی حالِ اولیا [35]
اولیا اصحاب کهفند ای عَنود در قیام و در تَقلُّب هُم رُقود [36]
میکشدشان بی تکلّف در فعال بیخبر ذاتَ الیَمین ذاتَ الشِّمال [37]
چیست آن ذات الیمین فعلِ حَسَن چیست آن ذات الشِّمال اَشغالِ تن [38]
میرود این هر دو کار از انبیا بیخبر زین هر دو ایشان چون صدا
گر صدایت بشنواند خیر و شَر ذات کُه باشد ز هر دو بیخبر [39]
[1]- دوسَری: دو سروری، دو حاکم حکومت کردن
[2]- فَانتَقَمنا منهُم: پس از آنان انتقام گرفتیم. ق [7:136] فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْناهُمْ فِی الْیمِّ بِأَنَّهُمْ کذَّبُوا بِآیاتِنا وَ کانُوا عَنْها غافِلِینَ
[3]- سمین: فربه
ای کشیده ز آسمان و از زمین مایهها تا گشته جسم تو سمین
چاشتخورد: صبحانه، ناشتایی
از حدیث این جهان محجوب کرد غیر خون او مینداند چاشتخورد د سوم
[4]- یخنی: آنچه از اسباب و مال که ذخیره گذارند تا وقت حاجت بکار آید، گوشت پخته شده گرم و سرد
دل کباب و خون دیده پیشکش پیشش برم گر تقاضای شراب و یخنی و طرغو کند دیوان
[5]- شب چره: آجیل و شیرینی که در شب نشینی صرف کنند، تنقّل
[6]- محترَز: قابل احتراز، قابل اجتناب
پس به دندان بیگناهان را مگز فکر کن از ضربت نامحترز د چهارم
[7]- قرن: یک صد سال و نیز هر امّتی که بمیرد و کسی از آن باقی نماند، نسل. قرون ماضیه: امّتان گذشته
[8]- امّت مرحومه برگرفته از حدیث: «اِنَّ اُمَّتی اُمَّةٌ مَرْحُومَةٌ..» رک احادیث مثنوی
[9]- اضلال: به گمراهی انداختن و صوفیه از آن بیشتر به استدراج حق نظر دارند.
تا که ره بنمودن و اضلال حق فاش گردد بر همهی اهل فرق
[10]- مخذول: خوار شده، ذلیل و منکوب
این چنین مخذول واپس ماندهای خانهکندهی دون و گردون راندهای د سوم
[11]- حواس بوالبشر: حسّهای آدمی و ناظر به تن خاکی او
[12]- یعنی اگر بر صورت او نگروی (گرایش نیابی) و او را آسان نگیری، از او هم خصلت شیری نخواهی دید، بر تو حمله نخواهد آورد...
[13]- عشر: مالیات ده یک که از محصول گرفته میشود.
عاشقان را هر نفس سوزیدنیست بر دِهِ ویران خَراج و عُشر نیست د دوم
و در دیوان:
بر ده ویران نبود عشر زمین، کوچ و قلان مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا
[14]- رک بیت:
فَانتَقَمنا منهُم است ای گرگِ پیر چون نبودی مُرده در پیش امیر
[15]- موقن: یقین دارنده، بیشتر در این بیت به معنی مطّلع به یقین و صدق است.
«ما» در این بیت، با توجه به سخنان پیشین و پسین، گویا به خود مولانا باز میگردد.
درباره حدیث رک:
مؤمنان آیینهی همدیگرند این خبر می از پیمبر آورند د یکم
[16]- قلب در دو معنی دل و جنس تقلبی. در برخی نسخ «تا ببیند نقد را و قلب را».
[17]- مشرف: کسی است که از سوی شاه یا امیر گمارده شود و ناظر بر کار و رفتار کسی بود و گمارنده خود را از آن آگاه سازد. مق:
«گفت دانم که چه اندیشیدهای ما را بر تو مشرف به کار نیست و حال و شفقت و راستی تو سخت مقرر است» (تاریخ بیهقی)
[18]- تذکر دکتر امین ریاحی در شرح شهیدی دارای اهمیت خاصی است و شواهد تاریخی بسیار هم دارد: «صوفيان در دستگاه حکومتهای آسيای صغير، رتبتی والا و مقامی ارجمند داشتهاند، چنان که عالمان و فقها نزد اميران و پادشاهان خراسان، و اين حرمت و منزلت صوفيان را در تضاعيف مناقب العارفين افلاکی مىتوان ديد. آن چه مولانا در اين بيتها از مجلس پادشاهان نقل مىکند ناظر است به رسم سرزمينی که در آن به سر مىبرده است.».
[19]- در باب ذکر و فکر و رابطه این دو، مق با:
این قدر گفتیم باقی فکر کن فکر اگر جامد بود رو ذکر کن
ذکر آرد فکر را در اهتزاز ذکر را خورشید این افسرده ساز د ششم
[20]- صُلب فطرت: از ابتدای آفرینش خود. در باب صُلب رک بیت:
گر ز پشت آدمی وز صُلبِ او در طلب میباش هم در طُلب او د یکم
[21]- تقوی القلوب: پروا و پرهیز (و پاکی) دلها. مأخوذ از [22:32] ذلِک وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللَّهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَی الْقُلُوبِ (چنین است و هر کس شعائر الهی را بزرگ شمارد، [بداند که] آن از پروا و پرهیز دلهاست.)
مق:
کی سیه گردد ز آتش روی خوب؟ کو نهد گلگونه از تَقوَی القُلُوب د یکم
چنان روی خوب (که عاشق آینه است)، موجب صیقل جان و تقوا و پاکی دل آدمی است. نیکلسون:
it (such a face) is a polisher of the soul and (a kindler) of the fear of God in (men's) hearts.
[22]- ماخذ نزدیکتر داستان را در چند منبع نشان دادهاند از جمله در الهینامه عطار «حکایت یوسف علیهالسّلام و نظر کردن او در آینه» اما باز تفاوت در اجزای قصه و مقصود بسیار است. مولانا خلاصه داستان را در فیه مافیه آورده است:
«يوسف مصری را دوستی از سفر رسيد. گفت جهت من چه ارمغان آوردى؟ گفت: چيست که تو را نيست و تو بدان محتاجى، الاّ جهت آن که از تو خوبتر هيچ نيست، آينه آوردهام تا هر لحظه روی خود را در وی مطالعه کنى».
در دیوان هم میآورد:
تو را ای یوسف مصر ارمغانی چنین آیینه روشن خریدم
[23]- یوسف صدّیق: ریشه قرآنی دارد. چون یکی از دو همزندانی یوسف نجات مییابد و بعدتر نزد او برای تعبیر خواب عزیز مصر بازمیگردد، او را خطاب میکند که [12:46] يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ..
آن چنان که یوسف صدّیق را خواب بنمودی و گشتش مُتّکا..
[24]- وساده: بالش، مخده، بستر
[25]- سلسله: زنجیر
[26]- دانه درّ یا مروارید را خُرد و ریز میکردهاند و بجای سرمه بکار میبردهاند و برای آن هم خواص درمانی قابل بودهاند. مق:
ای دُرّ از اشکست خود بر سر مزن کز شکستن روشنی خواهی شدن د چهارم
[27]- مق یا: «کدام کوفتن را دیدی که قیمت وی بدان کم شد؟ همه داروها و گلها را لنگورها را بکوبند، قیمتشان زیاده میشود، خوشه را بکویند و دقیق کنند، قیمت زیاده شود و باز چون قرص کنند و باز دگر به دندانها بکوبند قیمتشان زیاده شود که اجزای آدمی شود و بعد از آن کوفتن حیات و سمع و بصرش و عشق و مودّتش دهند». معارف بهاء ولد، تصحیح فروزانفر، ص ۲۵۰
[28]- یُعجِبُ الزُرّاعَ: به شگفت میآورد کشتکاران را
مق:
با زبان شَطأَهُ شُکرِ خدا میسراید هر بَر و بَرگی جدا... د یکم
[29]- طاحون: آسیا
چون شما را حاجت طاحون نماند آب را در جوی اصلی بازراند د یکم
[30]- ق [6:94] وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادی کما خَلَقْناکمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ
مصطفی ملکیان: «امام فخر رازی میگفت که اگر از قرآن فقط همین آیه میماند که «و لقد جئتمونا...» کافی بود. میگفت قرآن تمام پیامش این است که شما تکتک بهپیش ما میآیید...».
[31]- «را» در «دستاويز را» حرف اضافة مؤخر است؛ يعني براي دستاويز.
[32]- ق [23:115] أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکمْ عَبَثاً وَ أَنَّکمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ
[33]- ق [51:17] کانُوا قَلِیلاً مِنَ اللَّیلِ ما یهْجَعُونَ [51:18] وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ یسْتَغْفِرُونَ (اندکی از شب را میخفتند. و در سحرگاهان استغفار میکردند.)
[34]- ق [39:10] ...وَ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةٌ...
[35]- چاشنی بیشتر به معنی مزه به کار رفته و اینجا به معنی نمونه اندک.
[36]- عنود: عنادورزنده و اینجا خطابی است به منکران.
تقلّب: برگشتن و دگرگون شدن از حالی به حالی دیگر.
جز نیاز و جز تضرّع راه نیست زین تقلّب هر قلم آگاه نیست د سوم
هُم رُقود: مق با بیت بعد و همچنین:
حال عارف این بود بیخواب هم گفت ایزد هُم رقودٌ زین مَرَم د یکم
[37]- ق [18:18] وَ تَحْسَبُهُمْ أَیقاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْیمِینِ وَ ذاتَ الشِّمالِ... (و میپنداری که ایشان بیدارند، در حالی که خفتهاند و آنها را به پهلوی راست و چپ میگردانیم)
[38]- اَشغالِ تن: گویا مقصود مشغولیتها و ضرورتهای انسانی و طبیعی آدمی. مق با:
آن که عالَم مست گفتش آمدی کلّمینی یا حمیرا میزدی د یکم
[39]- اشاره به این که انبیا در دستان خداوندند (چون قلم در پنجهی تقلیب رب) و افعال و اقوالشان جز انعکاس خواست حق نیست چنان که کوه صدا را از خوب و بد بازمیگرداند اما از آن خبر ندارد. مق:
از صدا آن کوه خود آگاه نیست سوی معنی هوشِ کُه را راه نیست
او همی بانگی کند بی گوش و هوش چون خمش کردی تو او هم شد خموش د سوم
مطالب مشابه :
مقاله :مثنوی معنوی زادگاه و جایگاه امثال و حکم
در مثنوی این سه دویست و هشتاد و پنج مورد آن در دفتر اوّل و حدود دویست و پنجاه و نه مورد در
مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۲ تا ۴۰۸
الفاظِ مثنوی نسخه قونیه مورد رجوع استاد فروزانفر در شرح مثنوی شریف نیز «نجستندی» است.
مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۱۴۴ تا ۲۴۶
الفاظِ مثنوی متن، بر روی شماره پانویس مورد نظر دارد و در مثنوی عموماً به معنی
مثنوی معنوی (شعری در مورد عادت و تجربه در کارهای انسان )
اشعار عرفانی شعرای بزرگ - مثنوی معنوی (شعری در مورد عادت و تجربه در کارهای انسان ) - منتخبی از
مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات ۶۴۵ تا ۷۰۹
برای دسترسی ساده به پانویس و برگشت به متن، بر روی شماره پانویس مورد شاهدی دیگر در مثنوی و
مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۳۱۰۷ تا ۳۱۹۶
الفاظِ مثنوی روی شماره پانویس مورد نظر کلیک کنید. ابیات پیشین را در «عناوین مطالب وبلاگ
برچسب :
در مورد مثنوی