رمان ادریس 21
ادریس در ماشین را باز کرد و در آن نشستم . سلمان برای بدرقه مان تا کنار در آمده بود و از پنجره باز ماشین سرش را به داخل آورد و گفت : ملکه خانم به قصرشان تشریف می برند .
نه من و ادریس مدتی می خواهیم با هم به مسافرت برویم . اخه ادریس خیلی آدم دوست داشتنی است و در کنار او مسافرت به آدم خوش می گذرد . من مسافرت با ادریس را به این مهمانی ترجیح می دهم و ....
سلمان به ادریس نگاه کرد و گفت : آقا ادریس شما هم زود از ما خسته شدید .
اختیار دارید آقا سلمان من آنقدر عاشق نادیا هستم که همیشه دوست دارم او راحت و خوش باشد و الان جون نادبا می خواهد به مسافرت برویم . می رویم .
وقت رفتن برای دیدن همدیگر زیاد .
دستم را روی دست ادریس گذاشتم و گفتم : عزیزم . لطفا حرکت کن چون در مهمانی همه منتظر سلمان هستند و او به خاطر ما اینجا ایستاده .
سلمان از ماشین کمی فاصله گرفت و ادریس حرکت کرد .
نفس راحتی کشیدم و به بیرون زل زدم .
ادریس عجولانه گفت : هنوز هم ناراحتی ، مقصر ممن بودم .
مهم نیست . فقط خوشحالم که از آن خانه بیرون آمدم .
حالا کجا برویم ؟
خانه خودمان .
اما اگر الان به خانه پدرم برویم سمانه خانم برای مان چیزی درست می کند و بعد به خانه خودمان برمیگردیم.
کمی فکر کردم و گفتم : باشد برویم . من هم دلم برای انها تنگ شده .
ادریس دستم را که فراموش کرده بودم از روی دستش بردارم را کمی میان انگشتانش گرفت و گفت : پس به سوی خانه پدری .
با خجالت دستمک را از دستش بیرون کشیدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم صدای خنده ادریس در تمام ماشین پیچید و گفت : نادیا تو فراموش کاری هایت هم جالب است .
وقتی مهدیده خانم در را به رویمان باز کرد با خوشحالی بغلم کرد و بوسید . با دیدن رفتار محبت آمیز او دلم شسکت و از این که خانواده خودم اینطور رفتار می کردیند شروع به گریه کردم . ادریس پشت سرم به مادرش سلام کرد و صدای پای او را که کمی جلوتر آمد و با عمارخان سلام و احوال پرسی کرد را شنیدم .
مهده خانم با عصبانیت پرسید : باز با نادیا چی کار کردی .
من کاری نکردم مادرم . مما از یک مهمانی می آییم که مادیا را خیلی نگاهش کردند و او هم ناراحت شده .
دروغ نگو ادریس تو نادیا را اذیت کردی ؟
با فشار دست ادریس از مهدیده خانم جدا شددم و به سمت او برگشتم .
تو چرا گریه می کنی .
من .... من ..... من ....
عمارخان گفت : ادریس بیایید داخل با هم صحبت کنیم .
وقتی در را پشت سرمان بستیم با ناراحتی نگاهم کرد و گفت : هر چه بوده تمام شد نادیا ..
عمارخان با چند قدم بلند به سممت ادریس رفت و با داد و فریاد شروع به زدن او کرد . ادریس متعجب از عمارخان گفت : پدر من چه کار کردم که کمستحق این ضربات باشم .
عمارخان فقط ناسزا می گفت و او را می زد و ادریس برای فرار از دست او تقلا می کرد . متوجه شدم عمارخان فکر می کند که من و ادریس با هم اختلاف داریم و حاضر نبود و به حرف های ادریس گوش کند .
با گریه خودم را روی ادریس که کنار نشسته بود انداختم و با البتماس از عمارخان خواهش کردم او را رها کند .
عمارخان که کشان کشان به وسیله مهدیده خانم می رفت . با عصبانیت وحشتناک بر سر ادریس نعره کشید : برو بمیر زنت این قدر خوب است که حاضره در همه حال به تو احترام بگذارد .
ادریس خونی را که گوشه لبش بود پاک کرد و به آرامی به طرفی حرکتم داد و بلند شد و به سمت اتاقش رفت .
مهدیده خانم کمکم کرد روی مبل نشستم و کمی بعد که آرام تر شدم تا حدودی از اتفاقی که برایم افتاده بود تعریف کردم . عمارخان متفکرانه از جایش بلند شد . به اتاق ادریس رفت و از انجا به اتاق خواب خودشان رفت و در را بست . کنار مهدیده خانم که با دلسوزی دلداریم می داد نشسته بودم که ادریسصدایم کرد .
نادیا نادیا بیا بالا کارت دارم
به اتاق ادریس رفتم و با ضربه ای وارد شدم .
ادریس سرش را میان دستانش گرفته بود و روی مبل کنار تختش نشسته بود .
در را ببند .
در را پشت سرم بستم و به آن تکیه دادم .
بیا بشین .
ادریس من متاسفم .
نادیا گفتم بشین .
نه نمی خواهم
فریاد کشید : بشین .
گفتم نمی شینم .
ادریس با عصبانیت به طرفم آمد و سیلی محکمی به صورتم زد و گفت : این یادت باشد هیچ وقت ... برو بیرون نادیا برو بیرون که نمی خوام ببینمت .
اما من ...
از اتاق بیرون آمدم و با عجله از پله ها پایین دویدم نگاهی به عمارخان و مهدیده خانم کردم . صدای فریاد های ادریس که دنبالم می دوید را پشت سرم شنیدم . برای همین با سرعت بیشتری دویدم که ادریس از پشت لباسم نگهم داشت و گفت : با تو هستم . عمارخان در حالی که نفس نفس می زد سر رسید و گفت : نادیا چه کار می کنی .
هیچی می خواهم به خانه ی پدرم بروم .
ادریس داد کشید » ما باید همین حالا با هم حصحبت کنیم .
بی خود سر من فریاد نکش .
بچه ها این وقت شب وسز کوشچه داد و بیداد نکنید زشت است . همه متوجه می شوند بیایید به خانه برویم .
نادیا جان مهدیده خانم خیلی نگران است و بیا بعد زود برو
ادریس به آرامی به سمت خانه حرکت کرد . من و عمارخان را تنها گذاشت .
عمارخان ملتمسانه گفت : نادیا بیا دیگر . باور کن ادریس هم ناراحت است .
نه عمارخان من تا به حال از پدر خودم سیلی نخوردم که حالا ادریس جرات کرده بی جهت به صورت من سیلی بزند .
چی کار کرد ؟
از خجالت سرم را پایین انداختم . عمارخان دستم را گرفت و محکم به دنببال خود کشید و به خانه برگشتیم .
ادریس کنار مهدیده خانم نشسته بود و سیگاری گوشه لبش دود می کرد که با ورودمان آن را به روی زیر سیگاری خاموش کرد و به پشتی مبل تکیه داد . سمانه خانم یک لیوان برای ادریس اورد و مهدیده خانم گفت : برای همه سربت درست کن .
سمانه خانم با نگاهی کنجکاو به سمت آشپزخانه رفت .
همه ساکت بودیم ادریس یکی از پاهایش را مرتب تکان می داد کمی رنگش پریده به نظر می رسید .
ادریس با حرص گفت : نادیا من باید با تو صحبت کنم .
تو گفتی که دیگر نمی خواهی من را ببینی پس حرفی برای گفتن باقی نمانده . ادریس با عصبانیت بلند شد و دستم را کشید : بلند شو .
با حرص دستم را از میان دستش بیرون کشیدم خواستم حرفی بزنم که نگاهم به نگاه نگران مهدیده خانم افتاد و سرم را پایین انداختم .
ادریس دوباره دستم را گرفت و این بار با شتاب بیشتر کشید به شکلی که از روی مبل بلند شدم و چند قدم دنبالش رفتم خواستم دستم را از میان دستش بیرون بکشم که محکم تر دستم را کشید و مثل کسی که بچه ای را به زور با خودش می برد گفت : تو همین حالا با من می آیی .
نگاه ملتمسم را به عمارخان دوختم برای آزادی دستم بیشتر تقلا کردم و موفق شددم . در سکوت ایستاده بودیم که عمارخان به مهدیده خانم اشاره کرد از اتاق پذیرایی به آشپزخانه رفتند . مهدیده خانم به سمانه خانم اشاره کرد که لیوان ها را روی میز بگذارد . ادریس روی مبل نشست لیوانی برداشت و شروع به خوردن کرد . می خواستم به خانه خودمان برگردم که ادریس گفت : کجا می رویی . بی تفاوت به سمت در رفتم و او فریاد کشید :
نادیا بیا بشین وگرنه .
وگرنه چی ؟ می خواهی چچی کار کنی ..
ادریس بلند شد و به طرفم آمد و به سمت مبل هلم داد و گفت : تو باید برای این کارت به من توضیح بدهی .
من کاری نکردم که در مورد آن توضیح بدهم .
کاری نکردی ؟ تو که می خواستی گریه کنی و دلت را خالی کنی برای چی موافقت کردی به اینجا بیاییم ؟ تو می خواهی جه چیزی را ثابت کنی ؟ که من یک بی عرضه هستم تو می خواهی با رفتارت به همه ثابت کنی که من و تو همدیگر را دوست داریم حتی با ترحم ؟ آن طوری جلوی آرمیدا سینه سپر کرده و از من دفاع می کنی و از همه جیز مثل یک زن وظیفه شناس قدرداننی می کنی که خودت را در دل دیکران جا کنی ؟ تو آن دفعه از من گلایه نکردی که چرا به دیدن خانواده ات نمی رویم حالا که تو را بردم انن طوری جشن را ترک می کنی که به فرصت هیچ کاری را نمی دهی بعد اینجا که آمدیم طوری با پدر و کادرم رفتار کردی که انگار در خانه با من مشکل داری من تو را عذاب می دهم و باید بی گناه زیر ضربات پدرم ساکت باشم جلوی چشمان تو از او که تا به حالا فقط سرم فریاد کشیده کتک بخورم . چرا به پدرم میگویی من بی غیرتم که از تو در مقابل سلمان دفاع نکردم . باید چه کار می کردم مثل آدم های عقده ای بلند می شدم و مجلس را به هم می ریختم تا سلمان به هدفش برسد و همه بگویند این نادیا بوده که درگذشته هم مشکل ساز بوده و حالا تحمل ندارد سلمان را که به موفقیت رسیده ببیند و کاری کرده کههمسرش همه جا را به هم بریزد . اگر غیرت این بوده که من با مشت پای چشم های هیز و هوس دار سلمان بکوبم و خودم و تو را انگشت نمای مردم کنم که حتی نگاه های زیرکانه سلمان هم نشده بودند باید بگویم که تو اشتباه می کنی من چنین حماقتی نمی کنم . تایپ توسط عاشقان رمان تو متوجه نشدی که سلمان می خواست در ان مهمانی ما را خراب کند اما من فهمیدم و بدترین کار این بود که آنجا را ترک کردیم . اگر تو به من فرصت می دادی من می دانستم که چه کار کنم .
جوابی برای حرف های ادریس نداشتم و آرام روی صندلی که کنارم بود نشستم .
ادریس لیوان شربت را یکجا سر کشید و به پشتی صندلی تکیه دداد و پاهایش را روی هم انداخت و
به حرف های ادریس فکر می کردم . ذهنم آماده هیچ جوابی نبود . او همه چیز را با دید دیگری نگاه میکرد . منظق دیگری داشت . واقعا دلم می خوایت که ادریس با مشت به صورت سلمان می کوبید اما متوجه من و آبروی خانواده ام بوده .
به شدت احساس حقارت می کردم دوست داشتم حتی از سر لج بازی هم شده حرفی به ادریس بزنم کهاز خودم دفاع کرده باشم اما واقعا هیج حرفی نداشتم . مغزم خالی از حرفی بود و دلم هوش ادریس را میپسندید .
ادریس به آشپخانه رفت و نگاهم به زمین مانده بود که عمارخان کنارم نشست و گفت : غذا چی دوست داری برایت درست کنیم .
اگر اجازه بدهید به خانه خودمان می رویم و مزاحم شما نمی شویم .
این که تعارف است .
هرچی شما بخورید من هم می خورم.
پس من بروم به سمانه بگویم یک غذایی درست ککند که بعد از این همه عصبانیت لازم است و
عمارخان بلند و به آشپزخانه رفت و میان راه دستش را روی شانه ادریس که به طرفم می آمد گذاشت و بعد لبخند رضایتمندی زد و رفت و
ادریس ظرف شیرینی را روی میز گذاشت و یک دانه از آن را در دهانش گذاشت و دستانش را در هم قلاب کرد و به اطراف نگاه کرد . همه جا ساکت بود و کوچکترین صدایی شنیده نمی شد . لحظه ها به کندیمی گذشت و ازز سکوت کلافه شده بودم . اما چاره ای نداشتم و نمی دانستم که چهطور سر حرف را باادریس باز کنم . کم کم حضور ادریس را فراموش کردم . در رویاهایم فرو رفتم و خودم را در کنار او می دیدمکه عاشقانه نگاهم می کند که ادریس بلند عطسه کرد از ترس جیغی کشیدم . ادریس شروع به خندیدن کرد و آن قدر خخندید که به سرفه افتاد . رویم را از ادریس برگرداندم در حالی که سعی می کردم او متوجه نشود آهسته می خندیدم . دوباره ساکت شدیم و زیر چشمی به او نگاه کردم . ادریس هم زیر چشمینگاهم مر کرد . که سکسکه ام گرفت و با هر بار سکسکه ام که سکوت را می شکست ادریس می خندید .
زیر لب گفتم : دیوانه
و ادریس در جوابم با صدای بلند از خنده ریسه رفت .
با ناراحتی آهی کشیدم که ادریس شانه هایش از خنده می لرزید . لیوان آبمویه را جلویم گذاشت و گفت : بخور .
رویم را از او برگرداندم نفسم را حبس کردم و ادریس که می دانست چه کار می کنم با خنده شروع به شمردن کرد .
او رفتار من را زیر نظر داشت به همه کارهایم می خندید .
نادیا بسه دیگر . الان خفه می شوی .
به آرامی نفسم را آزاد کردم لیوان آب میوه را برداشتم و ان را یکجا سرکشیدم .
از خانکس آب میوه جان تازه گرفتم . ادریس زیرچشمی نگاهم کرد . دلم می خواست به او بفهمانم از سیلی که به صورتم زده و خودم هم مس دانستم حقم است ناراحتم و او باید معذرت خواهی کند . دستم را روی صورتم گذاشتم و سرم را مظلومانه کمی خم کردم و آهی کشیدم .
ادریس کمی جدی شد و گفت : دیگر پررو نشو . من ...
من پررو هستم یا تو که نشستی جلوی من میخندی . خجالت نمی کشی که من را مسخره می کنی ؟ اگر می بینی جوابب تو را نمی دهم به این خاطر است که ...
حق با من است .
کی همچین حرفی زده ؟
خودم .
خب پس تو برای خودت حرف زدی چون من اصلا به حرف های تو هیچ اهمیتی نمی دهم
مطالب مشابه :
رمان ادریس برای دانلود
دنیای رمان - رمان ادریس برای دانلود - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های
رمان ادریس 2
دنیای رمان - رمان ادریس 2 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید
رمان ادریس 18
رمان برای همه - رمان ادریس 18 - هر رمانی که بخواید.رمان عاشقانه.رمان عارفانه. همخونه ای و پس
رمان ادریس 26
دنیای رمان - رمان ادریس 26 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید
رمان ادریس 15
دنیای رمان - رمان ادریس 15 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید
رمان ادریس 8
دنیای رمان - رمان ادریس 8 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید
رمان ادریس قسمت اخر
رمان برای همه - رمان ادریس قسمت اخر - هر رمانی که بخواید.رمان عاشقانه.رمان عارفانه. همخونه ای
رمان ادریس 21
دنیای رمان - رمان ادریس 21 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید
رمان ادریس 30
دنیای رمان - رمان ادریس 30 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید
برچسب :
رمان ادریس