رمان ادریس 7

آب دهانم را به سختی قورت دادم و ادریس روی زانوهایش نشست و با حالت خاصی نکاهم کرد : نادیا مشکلی داری ؟

-    بله زودتر برویم .

-  بگو تا من کمکت کنم .

تا رسیدن به ماشین دویدم و کمی بعد ادریس با تعجب آمد و سوار ماشین شد و به راه افتاد .

نادیا فکر کنم به خاطر بی خوابی دیشب این طوری شدی

-   به خاطر ان موش بود .

-    ادریس با تعجب نگاهم کرد و گفت : موش ؟ من فکر می کردم برایت مشکلی پیش آمده است اگر می دانستم آنجا موش است فراریش می دادم . چرا نگفتی ؟

-    جون مطمئن بودم تو از آن برای ترساندن من استفاده می کنی .

-  آخر نادیا آن موش با دیدن من فرار می کرد او که مثل آن آفتاب پرست آهسته حرکت نمی کند .

-    درس علوم تموم شد

-    تو من را متعجب می کنی .

باران شدت گرفته بود و ادریس با دقت رانندگی می کرد و کمی بعد ماشین را کناری نگه داشت و گفت : الان رانندکی اشتباه محض است . ما ناچاریم که اینجا بمانیم .

باران روی شیشه می کوبید و نگاه کردن به بیرون غیر ممکن بود . حرفی برای گفتن با ادریس نداشتم و او با ضبط ماشین بازی می کرد . از آن همه سکوت خسته شدم .

سرم را به پشتی ماشین تکیه دادم و چشمانم را بستم . ادریس برای آرامش من چه تلاشی کرده بود . اگر آن کسی که به ادریس همه ی رازهای ندانسته ی من را گگفته بود دختر نبود ، پس چه کسی بوده . ؟ او از کجا این همه اطلاعات داشته و می خواسته زندگی نداشته ی من را بادریس بر هم بزند و چه دشمنی با ما داشته ؟ ادریس همه ی زندگیم بود و هنوز ان را به دست نیاورده سعی در گرفتن او از من می کند .

آ نقدر به آن سوال های بی جوابم فکر کردم که خوابم برد .

-  نادیا بلند شو من حوصله ام سر می رود .

-  یعنی الان سه ساعت است که چشمت را بسته ای و بیداری ؟

-  چی کار داری ؟

-   هیچی می خواستم بروم رستوران تو نمی آیی ؟

-     وسط این خیابان رستوران کجا بود .

-    چشمت را باز کن بعد حرف بزن .

با کلافگی چشمانم را باز کردم : ادریس ما کجاییم ؟

-   تقریبا رسیدیم اومدم غذا بخرم که شب گرسنه نمانیم . تو که بیدار بودی ؟

-   خب ...

ادریس از ماشین پیاده شد و به سمت دیگر خیابان رفت . هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود که به خانه رسیدیم .

-  تادیا تو برو من چمدان ها را می آورم .

-  من می توانم چمدان خودم را بردارم .

-   ادریس کتار رفت و گفت : خب بیا بردار .

ادریس با این که ما بیشتر اوقات را از هم دور بودیم و گاهی با هم بحث کردیم اما باز هم مسافرت خوب و به یادماندنی بود .

-    برای من هم همین طور نادیا اما تو آدم بداخلاقی هستی .

-    از آن خنده ای که می کنی معلوم است .

-  باز هم با من به سمافرت می آیی ؟

-  هنوز خستگی این مسافرت را از تن بیرون نکرده ایم که به فکر مسافرت بعدی باشم .

-  چمدانم را برداشتم و وارد خانه شدم اما همه جا تاریک بود و رفتن به آن خانه که به نوعی مال خود کرده بودم برایم توهم برانگیز بود و از آن می ترسیدم . اگر هم نمی رفتم ادریس می آمد و با دیدنم به حالم پی می برد . باید به تنهایی به آن خانه ی بزرگ عادت می کردم و آن را خنه خودم می دانستم . دستم را به دنبال کلید برق روی دیوار ها گشیدم و توانستم آن را پیدا کنم .با فشردن آن همخ جا غرق نور شد و با خیال راحت وارد خانه شدم . گوشه ای از اتاق پر از جعبه هایی بود که خانواده ام برای جهیزیه ام به آن خانه که احتیاج به هیچ کدام از آنها نداشت آورده بودند . از پله های مارپیچ و مرمری به اتاقم رفتم خودم را روی تخت انداختم ، تصمیمم را برای شروع یک زندکی جدید از بین بردن دشمنم که در فکر به هم ریختن زندگی ام بود را گرفتم . با صدای باز بسته شدن در متوجه ادریس شدم که به اتاقش رفت ، او چگونه می توانست نگاه های پرسشگر  توبیخ کننده یاسین را در میان آن قاب عکس بزرگ تحمل کند . به آرامی به سمت آشپزخانه رفتم و مشغول جا به جایی وسایلم شدم که ادریس با موهای خیس و حوله ای روی دوشش به آنجا آمد و سراغ یخچال رفت و کمی میوه برای خودش برداشت و جلوی تلوزیون روی مبل دراز کشید . به حضور خودم در آنجا شک کردم ادریس حتی نیم نگاهی به من نکرد انگار اصلا آنجا نبودم .

-   به کارم ادامه دادم و جعبه ظروف را به سختی در آشپزخانه جا به جا کردم و اضافه آن را کناری گذاشتم تا با بقیه وسایلی که به کارم نمی آمد در انباری بگذارم . حسابی گرسنه بودم و ساعت را نگاه کردم . غذایی که ادریس خریده بود را آماده کردم و روی میز گذاشتم دلم می خواست حضور او را نادیده بگیرم اما به نظرم کار درستی نیامد و ادریس ان غذا را خریده بود . و اگر تنهایی می خوردم من را آدم گشتاخی می پنداشت .

-   ادریس بلند شو بیا غذا بخور .

-   نمی خورم .

-  من غذا را گرم کردم .

ادریس همانطور که به تلوزیون زل زده بود گفت : گفتم که میل ندارم تو به غذا خوردن من کاری نداشته باش .

ناراحت به اتاقم برگشتم و با این که خیلی گرسنه بودم از غذا صرف نظر کردم .

می دانستم منظرو ادریس چیست . او به خاطر من که گفته بودم وقتی به خانه برگردیم مشکلمان کمتر می شود و من و تو به توافق رسیدیم که در کار های هم دخالت نکنیم و مثل دو دوست کنار هم باشیم این رفتار را کرده بود . دستم را روی شکمم گذاشتم . صدای شکمم از گرسنگی بلند شده بود و تا رسیدن صبح هزار بار به خودم پیچیدم . صبح زود ادریس رفته بود ظرف غذایش خالی روی میز بود . او حتی همت نکرده بود ظرفش را بردارد . برای خودم صبحانه درست کردم و ظرف هایش را شستم و برای دیدن مادرم و خانواده ام آماده شدم اما ادریس با ماشین من رفته بود . با شماره اش تماس گرفتم و او با سردی گفت : بله ؟

ادریس تو برای چی با ماشین من رفتی ؟

-  مگر تو آن را لازم داری ؟

-    بله

-     من فکر کردم امروز تو مشغول جابه جایی وسایلت باشی .

-    من می خواهم بروم بیرون .

-  خب صبر کن الان ماشینت را می فرستم .

-   لازم نکرده .

با عصبانیت گوشی را قطع کردم و به اتاقم برگشتم و لباسم را عوض کردم و به یک تماس تلفنی با مادرم اکتفا کردم و احوال آنها را پرسیدم . مادرم از شنیدن صدایم خوشحال شد و از ما دعوت کرد به خانه آنها برویم . بعد از تمام شدن صحبتم با مادر به مهدیده خانم زنگ زدم از شوق گریه کرد و او هم از ما دعوت کرد که به خانه شان برویم . از او تشکر کردم و شروع به چیدمان خانه کردم و تصیمی گرفتم از وسایلی که مانده برای کامل کردن اتاق های خالی استفاده کنم .

دانه دانه اتاق ها را چیدم و از چند کوزه برای تزیین پذیرایی استفاده کردم . در یکی از اتاق ها بودم که یادم افتاد در ان خانه تنها هستم و موهای تنم صاف شد .

برای دلداری خودم شروع به آوزار خواندن کردم آن قدر کار کردم که شب خسته جلوی تلوزیون نشستم و همان جا خوابم برد جند ساعت بعد ناخود آگاه بیدار شدم ادریس هنوز نیامده بود شب از نیمه گذشته بود که ادریس آمد و یک راست به اتاقش رفت . صبح که بیدار شدم او رفته بود و تا آخر ماه کارمان همین شده بود . من خانه را تمیز می کردم و خودم را سرگرم می کردم و ادریس صبح تا شب بیرون از خانه بود و فکر این که او الان کنار آن دختر است دلم را به لرزه انداخت ادریس دیگر ماشین را نمی برد و ظرف های غذایش را خودش جمع می کرد . از آن زندگی خسته کننده کلافه شده بودم و یه دیدن خانواده ام رفتم و دو روزی در خانه آنها ماندم اما ادریس به سراغم نیامد اصلا شاید او متوجه نشده بود که من در آن خانه نیستم . مادر کمی مشکوک شده بود و گاهی سوال پیچم می کرد

-   نادیا ؟

-   بله مادر .

-   تو با ادریس دعوا کردی ؟

-    نه مادر چرا این را می پرسید .

-  ادریس در این مدت هیچ سراغی از تو نگرفته و تو اینجا ؟

-  نه مادر ادریس سرش شلوغ است او در آن مدت که ماه عسل بودیم خیلی از کارهایش عقب افتاده برای همین اینجا نیامده او با من در تماس است و گفته از قول او به شما سلام برسانم .

در همین لحظه صدای زنگ در بلند شد و مادر گفت گمانم ادریس است پس بلاخره دلش برای تو تنگ شده و آمده تا با تو
آشتی کنه .

ادریس با وقار و متانت همیشگی اش وارد خانه شد و روبه رویم نشست . مادر با شیطنت گفت : من بروم تا شما سنگ هایتان را از هم جدا می کنید برایتان چیزی بیاورم بخورید .

ادریس مشکوک پرسید : ببخشید چه کار کنیم ؟

رو به ادریس گفتم : خب وقتی در این مدت به اینجا نیامدی مادرم فکر کرده ما با هم اختلاف داریم .

- کتایون خانم باور کنید من فقط کمی کارم زیاد بود البته الان هم هست .

مادر خندید و گفت : به هر حال در همه زندگی ها این چیز ها پیش می آید من هم فکر کرددم که تو با نادیا دعوایتان شده اما حالا خیالم راحت شد .

- نادیا هنوز هم می خواهی این جا بمانی ؟

-   بله ادریس من از سکوت آن خانه بیزارم .

-   مادر خواسته که به خانه آنها برویم .

-   باشد بعدا می رویم .

-   نادیا مادرم امشب به خاطر ما مهمانی گرفته و از چند تا از اقواممان دعوت کرده . خانم زندی شما هم دعوت هستید .

-     اما من کمی حال ندارم و نمی توانم در آن مهمانی شرکت کنم . ادریس خودت برو

مادر سر تاپایم را نگاه کرد و گفت : چرا نادیا تو که الان خوب بودی ؟

نه مادر سرم خیلی درد می کند .

ادریس که می دانست لج کرده ام گفت :

-   باشد من هم با مادر تماس می گیرم و می گویم ما نمی رویم .

-   تو برو

-   خودت هم می دانی این امکان ندارد .

ادریس به دور از چشم مادر گفت : مادر و خانواده ی تو هم مهمانی می دهند آن وقت من هم سر درد می گیرم .

-   منو تهدید نکن تا الان با هرکسی خوش بودی برو بگو او بیاید و در مهمانی تو را همراهی کند .

- نادیا تو به کسی حسادت می کنی که از معصومیت ...

-   برو با همان ...

-  تو با من لج کردی نادیا !

- این همه وقت کجا بودی که حالا به خاطر مهمانی مادرت به اینجا آمدی ؟

-   مادر با تعجب نگاهمان کرد و تنهایمان گذاشت

ادریس نفس عمیقی کشید و فگت : من تو را مجبور به آمدن نمی کنم .

-  من گفته بودم تو به خاطر رفع احتیاجاتت فقط با مردم در ارتباط هستی .

در حالی که با عصبانیت به سمت اتاقم می رفتم مادر را صدا کردم تا ادریس را بدرقه کند و خودم به اتاق رفتم و بی قرار شروع به قدم زدن کردم . نا آرام بودم ولی دبم برای ادریس می سوخت خودم به او گفته بودم که نمی خواهم در کارهای همدیگر دخالت کنیم و او در هیچ کاری دخالت نمی کرد حتی در غذا خوردنم . به پذیرایی برگشتم و کنار مادر نشستم و گفتم : من اینجا لباس مناسب ندارم

ادریس با تعجب نگاهم کرد و گفت : من خودم برای تعویض لباس به خانه می روم تو هم اگر دوست داری بیا تا برویم .

-  این یعنی این که تو دوست نداری من به آن خانه بیایم ؟

-  نادیا تو باید از هر حرف من برای آازر خودم استفاده کنی ؟

-  چنین قصدی ندارم صبر کن تا لباس خودم را بپوشم .

لبخندی زد و گفت: زودباش .

- از لج او نیم ساعت در اتاقم نشستم

ادریس از در نیمه باز وارد اتاق شد و گفت : تو عمدا کارت را طول می دهی ؟

از دیدن ادریس دست و پایم را گم کرده بودم . خندید و گفت : قسمت من را ببین که باید با این سروکله بزنم .

برو ادریس من ....

چند ساعت دیگر ؟

-    تو برو من هم می آیم .

-    ادریس رفت و بلافاصله لباس پوشیدم

-    - نادیا تو نمونه بارز یک لجباز هستی .

-    ادریس من خانه کلی کار دارم .

با ادریس به خانه برگشتیم و با دقت خاصی لباسی انتخاب کردم و دستی به صورتم کشیدم و از اتاق بیرون آمدم . ادریس در پذیرایی قدم می زد و بی قرار بود .

-   ادریس آماده شده ای ؟

-  بله برویم .

با نگاه های او که همراهیم می کرد از پله ها پایین آمدم و گفتم : با ماشین من می رویم .

-   نه با ماشین من می رویم .

-  تو همیشه چیزی برای مخالفت با من داری اصلا هرکی با ماشین خودش بیاد .

-  نادیا این درست نیست .

-   من با متاشین خودم می آیم .

ادریس از حرص دندان هایش را روی هم سایید و گفت : من هم با ماشین خودم می آیم .

ادریس با سرعت زیادی دور شد با خونسردی شروع به رانندگی کردم و میان راه به گل فروشی رفتم و سبد گل بزرگی خریدم و به راهم ادامه دادم .. وقتی به خانه پدر ادریس رسیدم ، ماشین او کناری پارک شده بود اما ادریس را در آنجا نمی دیدم .با استقبال گرم خانواده اش وارد خانه  شدم و با همه احوال پرسی کردم و سبد گل را کناری گذاشتم .

-   عزیزم ادریس کجاست ؟

-   او بیرون است داشت ...

ادریس وتارد خانه شد و همهمه ای برپا شد و برق شادی در چشمان دختری که تا به آن لحظه متوجه او نشدم درخشید . او چنان به ادریس زل زده بود که دلم می خواست سیلی محکمی در گوش او بکوبم .

ادریس کنارم آمد و دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت : ایشان نادیا خانم هستند و شروع کرد همه را معرفی کردمد .

از این کارش احساس خوبی داشتم و آن دختر با ناراحتی قبل از آن که ادریس او را معرفی کند بیرون رفت . مراسم معرفی تمام شد و آرام و زمزمه وار در حالی که لبخند می زدم گفتم : ادریس دفعه آخرت باشه که این کار رو می کنی ؟

- چه کار کردم ؟

- دستت را بردار .

ادریس با متانت دستش را برداشت و گفت : بیا برویم بشینیم .

همه نگاهمان می کردند و تا دهانم را باز می کردم مهدیده خانم می گفت : چه می خواهی عزیزم ؟

آن دختر با منش خاصی به پذیرایی آمد و نگاه ادریس به او دوخته شد دختر به او لبخند زد و ادریس سرش را به نشانه سلام  برایش تکان داد و لبخندی زد . وقتی آن دختر را با خودم مقایسه کردم چندان تفاوتی از لحاظ زیبایی و اندام نداشتیم و او فقط موهایش کوتاه و بینی پهنی داشت ، اما همان بینی پهن صورتش را جذاب کرده بود و مژه های بلندش دل هر کسی را آب می کرد . از نگاه های آن دختر احساس کلافگی می کردم . مثل آدم های بدبین از او و ادریس چشم بر نمی داشتم و حرکات دلبرانه آن دختر عذابم می داد . از شدت خشم و نوع رفتار ادریس احساس نادیده گرفته شدن توسط او ، بغض گلویم را گرفت و دلم می خواست آن مجلس را به هم بریزم آن قدر در برابر اشک هایم سرسختی کردم که چشمانم سرخ شد . اما با این حال با همه صحبت می کردم و به ظاهر می خندیدم . ادریس مدتی بود که با بقیه مرد ها صحبت می کرد بدون آن که بفهمد من از دور شده بود . به طرفم آمد و پرسد :

خوبی ؟

-  بله

-  چشمانت که چیز دیگری می کوید

-    به تو گفته بودم که سردرد دارم .

-  یکه ای خورد و گفت : برویم خانه

-   نه تا الان طاقت آوردم از این به بعد هم می توانم . آقا ادریس من می توانم کمکتان کنم ؟

ادریس به طرف آن دختر برگشت لب های باریکش به خنده باز شد . با دیدن آن صحنه حالم دگرگون شد و چشمم را بستم .

-  نادیا چی شد ؟ چزیز نیست ادریس ناراحت نباش

-  بلند شو برویم خانه .




مطالب مشابه :


رمان ادریس برای دانلود

اینم از رمان ادریس تقدیم به عسل رمان ادریس mina mahdavi nejad ، رمان برای کامپیوتر و موبایل.




رمان ادریس 4

دنیای رمان - رمان ادریس 4 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان برای کامپیوتر و موبایل.




رمان ادریس 9

به جمع رمان خوان های رمان برای کامپیوتر و موبایل. که فکر می کردم ادریس برای چیدا کردن




رمان ادریس 5

بزرگترین وبلاگ رمان برای کامپیوتر و موبایل. بودم و منتظر ادریس برای بدن کتش چشم




رمان ادریس 1

بزرگترین وبلاگ رمان رمان برای کامپیوتر و موبایل. به آرامی بلند شدم و برای ادریس که




رمان ادریس 18

رمان برای کامپیوتر و موبایل. بله آقا ادریس برای من هم افتخاری بود اما رمان ادریس mina mahdavi




رمان ادریس 7

به جمع رمان خوان های ایران رمان برای کامپیوتر و موبایل. ادریس برای آرامش من چه




رمان ادریس 3

رمان برای کامپیوتر و موبایل. ادریس برای گرفتن امین به طرفم اومد و در رمان ادریس mina




رمان ادریس 2

رمان برای کامپیوتر و موبایل. باشد مادر اگر ادریس برای بردنم آمد با او چیز رمان ادریس mina




رمان ادریس 11

رمان برای کامپیوتر و موبایل. ادریس برای گردگیری آن قدر این طرفو آن طرف رمان ادریس mina




برچسب :