رمان بگذارامین دعایت باشم(14)
صیام تو بغلم جم میخورد و من هنوز هم تشنه خواب بودم.
- بلند شو دیگه مامان ، عیدها.
- صیام ، جون مامان یه ساعت دیگه بخوابم.
دست دور تنش انداختم و گفتم : تو هم بخواب.
صدای خنده ای اومد و من یک چشمم رو نیمه باز کردم و به مرد به خاطرم از اصفهان تا اینجا کوبیده و اومده رو نگاه کردم.
- خنده داره ؟ من خوابم میاد.....................................
تیام - لوست کردن.
صیام - آره آره.
تیام - تو برو سر میز صبحونه منم مامانتو میارم برات.
صیام از در بیرون زد و من پتو تا زیر گردن بالا کشیدم و نالیدم که...
- جون صیام بذار بخوابم.
لبه تخت نشست و من طرح لبخندش رو میدیدم.
- بلند شو ، وسیله هاتو جمع و جور کن حداقل بریم یه جا به این بچه خوش بگذره.
کمی نگاش کردم و بی ربط گفتم : چرا برگشتی؟
- بابام هیچ وقت بی غیرتی یادم نداد.
- یه مرد واسه کسایی غیرت خرج میکنه که مهمن.
دستش میون موهام رفت و صورتش روی صورتم خم شد و نفساش گرم کرد گونه های بی رنگم رو.
- اونقدر مهمی که به خاطرت اگه اون سر دنیا هم باشم خودمو بهت میرسونم ، اصفهان تا تهرون که راهی نیست.
دلم داغ میشد ، نبض میگرفت، دق میکرد...
دق میکرد بابت اون پونزدهم فروردین نحس این روزهام.
دستش روی گونم نشست و من لبخند زدم و اون بعد از یک خیرگی چند ثانیه ای گفت : بریم صبحونه ، دیر راه بیفتیم بیشتر تو ترافیک جاده چالوس می مونیم.
- حالا چرا شمال؟
- چرا شمال نه؟
- تو اونجا منو زدی.
- من تو این خونه هم تو رو زدم ، دو شب به اجبار با تو عشق بازی کردم ولی دیگه تکرار نشد ، دیگه تکرا نمیشه آمین ، دیشب که به بابا خبر دادم واسه خاطر تو برگشتم برام خندید ، آمین بابام خیلی دوست داره ، تو براش اون دختری هستی که هیچ وقت نتونست داشته باشه.
- منم دوسشون دارم ، من به همه آدمای خاندان ملکان مدیونم ، بابت مامان فرشته مدیونم ، بابت دختر عزیزکرده ای که واسه خاطر من از همه آیندش گذشت مدیونم.
- تو به هیچکس مدیون نیستی ، این آدمای زندگی توان که بهت مدیونن ، بابات ، مامانت ، من...حتی آیلین.
و تو میدونی که همین آیلین پونزده فروردین برمیگرده؟
- یه دوش بگیرم اومدم.
- فقط سریع ، باید زود راه بیفتیم.
لبخند پر استرسی زدم و من فقط پونزده روز برای با اون بودن وقت دارم.
از حموم که زدم بیرون و کنار صیام مشغول صبحونه خوردن شدم و تیام حرصی شد بابت اون موهای هنوز نمدار طعم خوب خونواده داشتن زیر دندونم رفت.
صیام - اونجا بریم شنا هم میکنیم؟
تیام - معلوم نیست ، هوا خوب بود شاید بذارم.
لبخندی به این پدرانه های جدید زدم و دل دادم بابت این پدرانه هایی که هیچ وقت خرجم نشد.
تیام - شما کجایی؟
- همین جا.
تیام - یه زنگ به عمه بزن ، دلش صداتو میخواد.
- باشه.
تیام - چرا نرفتی؟
- یه فرصت دادم ، به جمشیدخان ، به مامانم ، به خودم.
تیام - شک دارم ، آخه خودت همیشه آخرین نفری.
- من باید به تنهایی عادت کنم.
تیام - دقیقا واسه چی؟
- واسه رفتن از این خونه.
تیام - فعلا که هستی.
- من برم به مامان زنگ بزنم.
دلم پیچ خورده اون همه توجه بود و نفسم از این حس های لعنتی تا حالا به تجربم نرسیده بالا نمی اومد.
صدای مامان و غرهاش که توگوشی پیچید خندیدم.
- من تو رو ببینم کشتمت آمین ، تو نمیگی من دق میکنم اگه بفهمم تنهایی ، آمینم من مادرم ، درکم کن.
- تو مادر نیستی...فرشته ای ، عمری ، جونی ، عشقی...بیشتر از همه واسه جمشیدخان عشقی.
- بحثو به جاده خاکی نکشون آمین.
- عشق این همه سالت جاده خاکی نیست ، مامانم ....تو لیاقت خوشبختیو داری.
- من وقتی خوشبختم که تو خوشبخت باشی.
- من الان خوشبختم.
و دقیقا الآن خوشبختم ، الآنی که دو مرد کوچیک و بزرگ زندگیم صبحونه میخورن و حرف میزنن و من از وجودشون لذت میبرم.
- چرا نگفتی تنهایی؟
- حالا که دیگه نیستم قربونت برم.
- بی خبرم نذار از خودت ، باشه آمینم؟
- باشه قربونت برم ، آرمانو از طرف من ببوس ، به عمه هم بگو دلم واسش تنگ شده.
- به بابات چی بگم؟
- اون نیازی به تبریک عید من نداره ، من دیگه باید برم مامان ، دوست دارم ، عید خوبی داشته باشی.
- مواظب خودت باش.
خداحافظی کردم و دل من این روزها کمی مامان میخواد.
به لیست پیام های دریافتیم نگاه کردم و اولین پیامش لبخند نشوند رو لبم.
- دقیقا کدوم گوری هستی؟
سالار بود دیگه... سالار بود و دهن بی چاک و بستش و من عجیب دلم سالار و دیوونه بازیاش و سر به سر آهو گذاشتناش رو هم میخواست.
تیام - نیم ساعت دیگه حرکت میکنیم زود باش آمین.
- به سالار خبر ندادی؟
تیام - خبر نداده بودم که سکته کرده بود ، یه زنگ بهش بزن ، از دستت شکاره.
خندیدم و راهی اتاقم شدم و شماره سالار رو گرفتم و صدای دادش تو گوشی پیچید و من غش غش خندیدم.
- دختره ی بی شعور من که تو رو ببینمت کشتمت...نخند ، دِ عفریته نخند...کدوم گوری هستی تو؟
- فرصت بدی حرف میزنم.
- میخوام حناق بگیری جماعتی از دستت راحت شن ، آخه آدم حسابی من انقدر غریبه ام که نباید بدونم خواهرم تنهاست ؟ دستم کج بود یا بی پول بودم که خرج مسافرتتو بدم؟
- حرف هر چی باشه حرف پول نیست سالار.
- حرف همون هرچیو بگو بدونم غریبه بودنم از کی شروع شده؟
- دردت تو جونم ، نقل این حرفا نیست ، تنهایی میخواستم.
- بیخود کردی ، آخه دختره ی نفهم من بی غیرتم؟
- سالار حرص بیخود نخور و به سفرت برس...راستی عیدت مبارک.
- تیام پیشته؟
- داریم میریم شمال.
- مهربون شده پسردایی ما انگاری ، خب باید خر باشه اونکه با آمین خانوم ما بپره وگلوش پیش آمین خانوم ما گیر نکنه.
- برو دیگه وقت ندارم.
- آمین؟
- جونم؟
- دوست دارم ، مواظب خودت باش.
- هستم .
قطع کردم و هرچی اومد دم دستم رو چپوندم تو ساکم و کوله به دوش و ساک به دست از اتاق زدم بیرون و تو لکسوز تیام نشستم و خیره به نیمرخش گفتم : با سالار حرف زدم.
یه وری خند معروفش رو زد و با ریموت در رو بست و گفت : عصبی بود؟
- اووووف ، عصبی واسه یه لحظشه.
کمی سکوت شد و باز تیام گفت : به بابات هم نگفته بودی تهرون تنهایی؟
-من عادت ندام گزارش عملکرد به کسی بدم.
- عادت میکنی.
تا پونزده فروردین عادت کنم؟ به چی ؟ به آقا بالاسر داشتن ؟ به نگرانی های تو ؟ به عذاب وجدانت؟ صرف نمیکنه شوهر خواهر آینده...صرف نمیکنه.
صیام - عمو وثوق اینا هم بگو بیان بابا.
تیام - نمیان...صیام درست بشین.
هنوز هم لوس کردن بچه بلد نبود این مرد برای من این روزها عجیب خودی شده.
عینک دودی پلیسش که روی جنگل نگاش قد علم کرد خیره شدم به خیابونای بهارزده تهرون و دود و غبار کم تر شدش ، تهرون تو عید نوزوز انگار تازه نفس کشیدن یادش میفته.
- یه سوال میپرسم خوش دارم جوابت راست و حسینی باشه.
نگاه دوختم به نیمرخش و اون گفت : تو از چی وحشت داری؟ از چی اینجور میترسی؟
- آدما از خاطره هاشون میترسن ، یکی از یه فیلم میترسه ، یکی از تاریکی...یکی...
تیام - اون یکی تو چیه؟
- خودم هم دقیق ازش خبر ندارم...ولی ترس از تاریکیم بابت اینه که یه روز وقتی هفت هشت سالم بود خانوم گل تو زیرزمین خونه حبسم کرد ، ترسیدم...اون خاطره یکی از بدترین خاطره هامه.
- یکی ازبدترین؟
- بابا بی خیال ، من خاطره خوب خیلی بیشتر داشتم...یه روز با سارا باباشو هل دادیم تو استخر یا چند سال پیش گوشی سالارو کش رفتیم و کل دوست دختراشو پر دادیم...یه بارم با آهو...
- آمین موضوعو نپیچون ، من بدم میاد یکی خر فرضم کنه.
- مگه من خر فرضت کردم؟
صیام - کی خره؟
از این یهویی خودشو جلو کشیدن خندیدم و تیام بابت عدم جوابم حرصی شد و دست به پخش برد .
صیام سر تو گوشم برد و گفت : همیشه ی همیشه پیشم میمونی؟
- نمیشه قربونت برم.
صیام - چرا؟
- چراش مهم نیست ، مهم اینه که من همیشه به یادتم و تو تو قلبمی و تا جاییکه بتونم میام بهت سر میزنم.
صیام - مامانا باید همیشه پیش بچه هاشون باشن ، مگه نه؟
- قربونت برم من همیشه دوست دارم.
صیام - من میخوام پیشم باشی.
تیام - چی میگین شما دوتا؟
صیام - بابا به مامان بگو هیچ وقت از پیشمون نره.
تیام - مگه قراره بره؟
و نگاش توی چشمام نشست و این بغض پونزده فروردین دق میده این تن رو.
عینک رو روی موهام فیکس کردم و دست به یخچال فروشگاه بردم تا اون دلستر استوایی چشمک زن رو بردارم که دستی زودتر دلستر رو چنگ زد و من حرص زدم بابت آخرین دونه مونده تو این یخچال.
نگاه به موهای فشنش انداختم و ندیده میتونستم میزان پایین بودن اون شلوار جین کوفتیش رو تخمین بزنم.
ابرویی بالا انداخت و هیزی کرد و من از این همه خیرگیش حالم به هم خورد.
عقب گرد کردم که گفت : بودیم در خدمتت خوشگله.
دستی کمرم رو چنگ زد و من این بوی کاپتان بلک قاطی عطر تلخ بی نظیر مرد این روزهام رو از صد فرسخی هم میتونم تشخیص بدم.
پسر که نگاهش به قد و بالای تیام افتاد ماست کیسه کرد و عقبی رفت و تیام توپید که...
- خوش دارم یه بار دیگه بشنوم دوست داشتی در خدمت کی باشی.
پسر اومد چیزی بگه که یقش میون مشتای تیام گم شد و من به خودم تکونی دادم و بی خیال این همه شیرینی ریخته به کامم بابت غیرت خرج شده برام شدم و دست روی بازوی تیام گذاشتم و گفتم : تیام ...
- شما تو ماشین.
نگام به صیامی بود که تو درگاه فروشگاه با نیش باز در انتظار یه زد و خورد درست حسابی بود و من چطور این مرد رو از خر شیطون پیاده کنم؟
- تیام ولش کن.
تو اون شلوغی کسی به این خشونت آروم تیام توجهی نداشت و من از این همه بی خیالی ملت کفری میشدم.
- تیام جان ولش کن ، ارزششو نداره.
جان بسته به ته اسم مرد این روزام رو من چطور بلغور کردم خدا عالمه.
نگاه تیام روی من بود و من با اون همه مظلومیت ریخته به نگام ازش تمنا میکردم و خدا شاهده که فقط نگران تربیت صیامم بودم...میگم خدا شاهده آ...
هولی به تن لش موجود کریه المنظر روبروش داد و پسر کوبیده شد به تن یخچال و تیام باز دست انداخت دور اون کمر در انحصار خودش و قدم تند کرد طرف خروجی.
- مگه من به تو نمیگم برو تو ماشین؟
- چرا جو میگیرتت تیام؟
نگاهی به قد و بالام انداخت و میدونستم الانه که هدفش میزان قد مانتوم باشه.
- خوشت میاد چپ و راست ملت بابت این نیم مثقال پارچه متلک مهمونت کنن؟
به صیامی که با اون خریدای تو بغلش طرفمون میدوئید نگاهی کردم و بی خیال جواب این مرد زیادی متعصب این روزا شدم.
صیام - بابا بچرا نزدیش؟
- مگه آدم باید همه رو بزنه؟
تیام - آدمی که یه جو شعور نداره رو آره.
پوزخندی به طرز تفکرش زدم و دلم پوکید بابت عدم شعورم توی نگاه این مرد.
نگاهش چیزی شبیه ندامت فریاد میزد و من میدونستم که این قسم کلمات به گروه خونی مرد روبروم نمی خوره.
تن کشوندم روی صندلی و نگاه دوختم به جاده و تیام تن صدا پایین آورد و شیطنت قاطی صداش داد و گفت : حالا قهری شما؟...آمین خانوم؟...بابا حالا من یه چی از زبونم در رفت تو باید بجی بگیریش؟...من خوش ندارم وقتی با یکی حرف میزنم نگام نکنه...حالیته آمین خانوم؟
تندی به نگام دادم و پاس کردم تو زمین نگاه تیام و تیام خندید و مثلا میخواست با اون خنده لعنتی بهن ظر من فوق جذابش خرم کنه و این مرد دقیقا تو این لحظه کجای زندگی من ایستاده؟
صیام - مامانی با بابا قهری؟
تیام - صیام تو به مامانت یاد بده قهر کار بچه هاست.
صیام - پس توهم بچه ای بابا ، همش با من قهری.
لبخندم اومده تا روی لب های رژ خوردم رو خوردم و تیام گفت : خندت میاد بخند ، مردم بچه دارن ، ما هم بچه داریم.
سر عقب بردم و گونه صیامم رو محکم بوسیدم و تیام زیر لب گفت : چه شانسی داره این بچه ما.
چشم و ابرویی اومدم و کمی سکوت شد و صیام نرم نرم خوابش برد و من خیره نیمرخ تیام گفتم : تیام ؟
- بگو.
از پشت اون عینک دودیش چشماش رو نمیدیدم و دلم جای بگو چیز دیگه ای میخواست انگار...چیزی شبیه جانم...
- چرا مامان فرشته رو اینقدر دوست داری؟
- خب اون تو بچگیم همیشه بود ، بعد هم رفت و من چون تقریبا پیش بابابزرگم بزرگ شدم خیلی به ندرت دیدمش ، سالار و سارا ارتباط بیشتری باهاش داشتن .
- اگه مامان بخواد ازدواج کنه...
- با کی؟
خشونت صداش آزارم میداد و من دوست دارم که مامانم طعم خوشبختیو بچشه.
-مثل با جـ.....
- تمومش کن ، مردی که یه بار پشت پا زده به احساس عمه من لیاقت عممو نداره.
- واسه هرکسی ممکنه پیش بیاد ، تو هم یه مردی...
- من هیچ وقت مثل بابای تو نمیشم.
- خیلی خود بزرگ بینی تیام.
- بابای تو ، تو زندگیش بد زمین خورد ، عمه من وظیفه نداره دست جمشید خانو بگیره.
- حتی اگه مامان دلش گیر باشه؟
سکوتی کرد و من میدیدم که پشت اون سکوت کمی فکر در میونه.
- چرا پاشا تو رو میشناسه؟
- نمیدونم ، این مغز لعنتی یاری نمیده ، من اونو تا حالا ندیدم ، ولی صداش...
- من از بابات میترسم ، این همه سکوتش نشونه خوبی نیست.
- جمشیدخان همیشه ساکته.
از پشت اون شیشه های رنگی چسبیده به نگاش نگام کرد و من جمشیدخانی رو میشناسم که مطمئنا بعد از این همه سال برای مامانم آرامش فراهم میکنه.
ویلای تیام وحشت داشت و من چقدر از بابت این همه تحقیر ریخته به جونم تو این ویلا متنفر بودم.
- حالا جا بهتر نیود ویلا بخری؟
تیام - زمینش موروثیه ، من فقط ساختمش.
- آخه هیچی این دور وبر نیست.
تیام - با ماشین تا شهر بیست دقیقه راهه ، چرا اینقدر نق میزنی؟
سر پایین انداختم و ساک به دست گرفتم که تیام از دستم کشید و من نگاهش کردم و اون گفت : من عصبانی بودم ، بابات منو دور زده بود.
- بی خیال ، مهم نیست ، من تو کدوم اتاق باید باشم؟
- فعلا دو تا اتاق بیشتر نداریم ، یادم رفت به سرایدار بگم کلیدای خونه رو بذاره ، فعلا مجبوریم به این دسته کلید قناعت کنیم.
- خب پس من و صیام...
- تختش یه نفره است.
- رو زمین میخوابم.
- نترس ناخونکت نمیزنم.
و دستش بود که دور شونم حصار کشید و من به تبعیت از اون هیکل خوش استایل تو اتاقش وارد شدم و انگار اینجا هم دست کمی از اشرافیت خونه خودش نداره.
- من با صیام راحتم.
اخماش تو هم کشیده شد و منی که خواستم از کنارش بگذرم رو نگه داشت.
- بچه بازی درنیار آمین ، من و تو توی یه تخت با هم خوابیدیم و من فکر میکنم که بهت اطمینان داده باشم که تا خودت نخوای کاری بهت نداشته باشم.
خودم نخوام ؟ یعنی شما پایه ای جناب ملکان ؟ میشی شوهر خواهرم و پایه یه رابطه هاتی با خواهر زنت؟ کی میتونه تو رو تفسیر کنه؟
از اتاق که زد بیرون ، اون مانتوی چسبیده به تنم رو درآوردم و راهی سرویس اتاقش شدم و بابا کلاس...
وان دونفره؟
و اون نیشتر پونزده فروردین سینه میخراشه انگار.
- میری حموم؟
نگاه گیجم روی اونی برگشت که بی خیال حضور من لباس از تن بیرون کشیده بود و با تبلتش مشغول لبه تخت نشسته بود.
ساعتی که از اون حموم پر از فکر گذشت تقه ای به در خورد و من شنیدم صدای مردی که تنها تا پونزده فروردین سهمم بود رو.
- خوبی آمین؟
- الان میام بیرون.
- مشکلی نی ، صیام بیدار شده عصرونه میخواد ، بیا دور هم باشیم.
با اون تاپ بیشتر از نافم تجاوز نکرده و اون شلوارک جین یک وجب و نیم بالای زانوم راهی آشپزخونه اون ویلای دراندشت شدم و تیام هیزی کرد و من دلم قنج رفت و ابروهام به اخم نشست.
صیام - چه خوشگل شدی مامانی.
نیش چاکوندم برای پسر نازم و تیام پس گردنی حواله نیمچه قد و بالای بچش کرد و گفت : سرت به کیکت باشه.
صیام - مامانمه خب ، چقده تو و عمو وثوق لوسین ، من هربار خاله عاطی هم بوس میکنم عمو اخمم میکنه.
تیام خندید و من خندیدم و صیامم مات خنده هامون موند.
روبروی تیام نشستم و زانو تو سینه جمع کردم و پاهای سفیدم رو حتی خودم هم دوست دارم.
صیام - حالا تنهایی چیکار کنیم؟
تیام -میریم دریا ، پسر خوبی هم باشی یه شب میریم جنگل چادر میزنیم.
این محبتای قلمیه شده مختص عیده دیگه نه؟
صیام هورایی کشید و تیام باز گفت : عمو شهنام و خاله سها هم شاید چند روز دیگه بیان.
خوشی صیام تکمیل شد و رفت سر ایکس باکسی که قرق کرده بود ال ای دی توی نشیمن رو.
- انگار نگرانی.
آره ، خیلی نگرانم ، نگران پونزده فروردین در راه و تویی که این روزا اینقدر خوب شدی و ضربان قلم برات ریتمیک بالا پایین میره.
- نه ، کمی خسته ام.
باور نکرد و وقتی فنجون قهوه به دست از کنارم میگذشت من حس کردم موهایی رو که میون پنجه های اون شونه میشد و نفسایی رو که به گوشم میخورد .
- نمیخوای نگو ، دروغ هم نگو.
و اتمام حجتش بوسی بود که به موهام چسبید و شیشه نازک احساسم باهاش ترک برداشت.
دست تکیه گاه تن کرده بودم و تن عقب کشیده بودم و به صیامی که با تپه شنی که خودش لقب قلعه شنی بهش داده بودو درگیری بود نگاه میکردم.
حضور تیام کنارم حس شد و من خیره نیمرخش شدم و اون با لذت پسرش رو نگاه کرد.
- میدونم که زیادی جذابم.
ابرویی بالا انداختم بابت این همه اعتماد به نفس و نگاه اون روی من برگشت و من جنگل سبز نگاهش رو این روزا عجیب دوست دارم.
- چیه ؟ شک داری؟
- خیلی خودشیفته ای ، میدونستی؟
- چرا نباشم ؟ وقتی توی این سن صاحب یه دم و تشکیلات عظیمم و تونستم تو زندگیم هرچیزیو که خواستم به دست بیارم ، چرا باید خودشیفته نباشم؟
- تو هر چیزی خواستی به دست آوردی الا آیلین.
و من دیدم چشمهایی رو که روی چشمهام مکث کرد.
- چرا دست از سر این بحث تکراری برنمی داری؟
- تکراری؟...جالبه ، مشکل زندگی من هم دقیقا همین کلمه است ، آدمای تکراری ، فکرای تکراری ، عشقای تکراری...خسته شدم از این تکرار تیام .
- فکر میکردم با من بهت خوش میگذره.
و لعنت به این جمله ای که سراپاش حقیقته.
الکی خندی زدم و اون دست دور شونم انداخت و این من بودم که سر به بازوش تکیه دادم و این اون بود که سر روی سرم گذاشت.
- بهت خوش میگذره؟ میخواستم عید بهت خوش بگذره ، فکر میکردم با عمه ای ، تو هروقت با عمه ای بهت خوش میگذره ، حالا چی ؟ حالا که با من و صیامی هم بهت خوش میگذره؟
- من با صیام همیشه بهم خوش میگذره؟
- فقط با صیام؟
خیره نگاه دلخوری شدم که چندماه پیش عمرا تصور این مدلش رو داشتم.
- بهم یه قولی میدی؟
- چه قولی؟
لحنش هنوز هم دلخور بود و من نمیخواستم که مرد چشم رنگی زندگیم تا به این حد دلخور باشه.
- هیچ وقت صیامو از من نگیر ، من با اینکه گاهی گداری هم ببینمش خوشم.
- آمین زهر نکن ، این عیدو به دهن خودم و خودت زهر نکن ، باشه؟
کمی مکث قاطی فضای بینمون دادم و بعد گفتم : بریم آب بازی؟
یه وری خند معروفش رو اون لبای لعنتی گوشتیش نقش بست و گفت : دیوونه ، هوا سرده.
از جا بلند شدم و قدم میون َآب گذاشتم و دلم از اون همه داغ دلی پونزده فروردین جز زد.
میشه چشماتو به من قرض بدی؟ جای هردومون میخوام گریه کنم
مشت آبی که به صورتم ریخت نگاه کشیدم به اون مرد تیشرت پوش و خندیدم و با مشت آب جوابش رو دادم.
خیس میشدم و خیس میشد و صیام میخندید و مشتای کوچیکش رو پر از آب میکرد و من از این همه ذوقش میخندیدم.
تیام – صیام بدو برو تو خونه ، داره بارون میاد.
صیام دوئید و میدونستم که نیم مثقال قد و بالا دار من از سرما داره قندیل می بنده.
نگام به راه رفته صیام بود که دستایی زیر سینم به هم پیچید و من کوبیده شدم به تنی که با اون همه آب بازی هم داغ داغ بود.
چونش که روی شونم نشست داغ تر شدم و دستای لعنتی من روی دستاش نشست و لبای اون گوشم رو بازی گرفت و چشمای من خودکار بسته شد و این مرد با من چه میکنه؟
- سردمه.
و این تنها حرفی بود که برای خنثی کردن اون همه اشعه ریخته به قلبم تونستم به زبون بیارم و این مرد این روزای من با من چه میکنه؟
- عطر تنت محشره آمین.
کمی حس دادم به این تن داغ تا رها کنه این تن به خلسه رفته رو از اون همه گرما.
تقلام راهی به جایی نبرد و دلم بیشتر گیر کرد میون اون حرارت تن و بوی کاپتان بلکی که هر لحظه بیشتر تو وجودم میرفت.
- واسه چی وول میخوری ؟ تا من نخوام نمیتونی از اینجا خلاص شی.
خلاص و این مرد خلاصی رو دقیقا چی معنی میکنه؟
تنهام دیگه نذار ، تو بامنی هنوز ، عطر تو با منه ، فردا داره به ما لبخند میزنه
دستی زانوهام رو از زمین کند و دستای من از خدا خواسته گرد گردن مرد این روزهام چرخ خورد و نگاه ماتم به نگاه خندیدش گره خورد.
- فکر میکردم بیشتر از اینا وزن داشته باشی.
- بر اساس تجربه اون دوشب میتونم بگم که عوض من تو یه غول تشن به تمام معنایی که مثل دستگاه کموانت همچین سر و ته آدمو یکی میکنی.
خنیدید و سر تو صورتم آورد و من تشنه حتی شده یه بوسه ی روی گونم بودم.
- بچه پررویی دیگه.
- اختیار دارین جناب ، ما انگشت کوچیکه شما هم نمیشیم.
خندید و من خنده هاش رو هم دوست دارم.
کمی بعد که جلوی در ورودی سالن زمینم گذاشت و جایی نزدیک لبم رو سریع بوسید و بی حرف از کنارم گذشت شبیه یه رویای آروم چرخ خوردم و دورش رو تند کردم و خندیدم و خندیدم و خندیدم و ان مرد حداقلش تا پونزده فروردین برای منه.
روی صندلی آشپزخنه نشسته موهای صیامم رو خشک میکردم و اون یه بند نق میزد که حالا شام چی داریم و من میدونستم که ته ته نقاش منتهی میشه به همون بندری دوست داشتنی خودم و خودش.
تیام یه وری یه چارچوب در تکیه زد و من از حضورش گرم شدم و سرم بیشتر با موهای صیامم گرم شد.
تیام - صیام خان چرا همش دارن نق میزنن؟
صیام - من نق که نمیزنم ، دارم میگم شام بندری میخوام.
- میپزم برات.
صیام دست برد و لپ هام رو میون انگشتاش گیر انداخت و محبت خاله خرسه خرج این وامونده هایی که به مرحمتش عجیب کش اومده بودن کرد و فک من ناقص تر از اونی که بود شد.
تیام - بچه ول کن صورتشو.
و من هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم فرشته نجاتم مردی باشه به نام تیام ملکان.
گونه هام رو مالیدم و تیام سر خم کرد تو صورتم و گفت : خوبی.
- پدر و پسر جفتتون خشنین.
- بخوای مهربون هم بلدیم بشیم.
و آیا مردها در برخورد با زن ها محوریت ذهنیشون به جز تخت خواب به جای دیگه ای هم ختم میشه یا نه؟
دستی به گونش زدم و اون هرهر خندید و من خودم رو با خرد کردن سوسیس هایی که قرار بود بندری بشن درگیر کردم.
تند و تند کار میکردم و اون خیره کارهام بود و من حرص میخوردم از این عدم تمرکزی که بیخ خرم رو چسبیده بود.
- تو چرا باید آشپزی بلد باشی؟
-من خانوم گل رو هیچ وقت نتونستم دوست داشته باشم ، به تبع این دست پختش هم دوست نداشتم ، اینه که توی یه دوره فشرده پیش مامان فوت و فن آشپزی رو یاد گرفتم ، کم کم هم که پام به خونه آهو باز شد و بعضی شبا پیشش موندم مجبور شدم بیشتر آشپزی کنم، حتی سارا هم تو این دوساله یه پا سرآشپز شده.
دست زیر چونش برد و من این استایلش رو هم دوست داشتم.
- اولین روز که تو این ویلا دیدمت ، شوکه بودم ، عصبی بودم ، یه معامله رو بد خراب کرده بودم ، عین دیوونه ها افتادم به جونت ،بعدش هم که چند روزی غیبت زد ، وثوق رو مخم رفته بود ، رفتم سراغ بابات و بابات گفت هر وقت از همه جا دلگیری تو اون خونه وسط شهر میشه پیدات کرد ، وثوقو فرستادم دنبالت و باز اذیتت کردم ، من برای اولین بار تو زندگیم پشیمونم ، میتونی منو ببخشی؟
- من آدم کینه ای نیستم.
- تو اصلا آدم نیستی...تو خود خود فرشته ای.
و این جمله دلم رو تا دهنم آورد و من این حرف های این مرد رو هم این روزها خیلی دوست دارم.
خم شد روی میز و جایی نزدیک شقیقم رو بوسید و امروز من سومین یا شاید هم چهارمین بوسه زندگیم رو از مرد این روزام گرفتم.
خیلی دلم گیره ، خیلی دوست دارم ، دوست داشتنت خوبه ، خیلی دوست دارم
نیم ساعت بعدی که دورهم پشت اون میز گرد دوست داشتنی وسط آشپزخونه نشسته بودیم و صیام دولپی غذاش رومیخورد و تیام مثل همیشه با دیسیپلین خاص خودش حس خوبی داشتم ، حسی شبیه دست بردن میون یه جوی پر آب و لمس خنکیش.
تیام لقمه به دست به منی که با غذام بازی بازی میکردم و عین دیوونه های خوددرگیر هی لبخند ژوکوند می اومدم واسه خودم نگاه کرد و گفت : چته تو ؟ همچین شیرین میزنی شما آیا چرا؟
لبخند مکش مرگ مایی به اون همه خودشیفتگی زدم و لقمه ای که میرفت تا به معده جناب ملکان برسه رو تو هوا قاپ زدم و گفتم : آدم شیرین بزنه ، فوضولی مردمو نکنه.
نیمه لقمه ای که تو دهنم گاز زده میشد به مرحمت دندونهای تیام خان به کلکسیون معدشون پیوست و و من مات حرکتی موندم که این مرد از خودش درآورد.
ابرویی بالا انداخت و به صیامی که خیره خیره ما رو نگاه میکرد گفت ؟ چیه ؟ غذاتو بخور.
صیام - تو میخوای با مامان صحنه دار بشی؟
تیام - چی؟
صیام - خب مگه هربار ایزل آیاسانو بوس میکنه خاله عاطی نمیگه وای باز صحنه دار شد ، صیام چشاتو ببند؟ خب تو نمیخواستی صحنه دارش کنی مگه؟
لبهام کش می اومد و تیام قهقهه میزد و صیام شوکه خنده پر غلظت باباجانش بود.
این آخرین حرف منه تو لحظه های دلهره ، نرو که تنهایی داره امون من رو میبره
صیام انگشت کنار شقیقش گردوند و اشاره ای به تیام زد و من باز هم خندیدم و اینبار دست تیام بود که پس گردن صیامم رو هدف گرفت و صیام هم کم کمک خندید و من فقط تا پونزده فروردین دارمشون.
تلفنم زنگ خورد و نشنیده میتونستم غرهای سارا رو از بربشم.
- سلام ، عیدت مبارک.
- کوفت و سلام ، همین الان یه بلیط میگیری میای کیش ، آخه تو واسه چی با اون پسردایی وحشی من رفتی شمال؟ چه غلطا...
گوشی به دست آهو رسید و اینبار نوبت آهو بود...
- این سارا با این عقل ناقصش یه بار حرف درست درمون زد ، همین که سارا گفت...میای کیش.
- چرا؟
- چون بهمون خوش بگذره.
- به من اینجا داره خوش میگذره ، به شما هم سالار جون و بهزاد خان نمیذارن که بد بگذره.
سارا جیغ زد و آهو داد کشید و من خندیدم و من فقط تا پونزده فروردین میتونم بخندم.
سارا - من که دستم به شما میرسه خانوم خوشگله.
گوشی از دستم بیرون کشیده شد ومن دیدم که چطور نیش تیام خان کش اومد و چشمکش واسه من خرج شد.
تیام - کم فک بزن سارا ، همین کارا رو کردی این بهزاده تا حالا رغبتش نشده بهت پیشنهاد ازدواج بده.
جیغ سارا هوا رفت و من ریز خندیدم و تیام باز گفت : من نمیدونم عمه فریال به این خوبی و خانومی چطور توئه به این سرتقی رو بار آورد.
تلفنم به مدد روی اسپیکر رفتن صدای سارا رو به گوشم میرسوند.
سارا - داداش نپیچون شما ، به اجازه کی دست رفیق ما رو گرفتی بردی تو اون خراب شده؟
تیام - به شما ربطی داره خانوم کوچولو؟
سارا - من که تو رو میشناسم ، تو میخوای اذیتش کنی ، میخوای عقده هایی که از آیلین داری سر آمین درآری ، ولی کور خوندی ، آمین بی کس نیست که تو هر بلایی خواستی سرش بیاری.
اخمای تیام درهم میشد و من میدونستم که سارا هنوز هم بابت زخمام خواهرانه دلگیره.
تیام - تو دم از رفاقت نزن سارا ، من و آمین نیازی به محبت خاله خرسه نداریم ، آمین با من خوشه.
سارا - دِ درد منم همینه دیگه ، آمین از اوناش نیست که یه مدت تا برگشتن خواهرش واسه تو بازیچه بشه ، حالیته تیام که فقط نوزده سالشه؟
حرف راست که شاخ و دم دار نیست ، هست؟
داد تیام بالا رفت و من دیدم که چپید تو اون کتابخونه نفرین شده ای که من عجیب از نگاه کردن بهش بیزار بودم.
دست صیام دستم رو کشید و من چشمای داغ از اشکم رو بهش دوختم و اون گفت: چرا بابا داد زد؟
روبروش روی دو زانو نشستم و تنش رو به تن کشیدم و این داغ جدایی رو چطور تاب بیارم دلبندم؟
کار دلم به جا رسد ، کارد به استخوان رسد ، ناله کنم بگویدم ، دم مزن آن بیان مکن
***********
اخماش درهم بود و من زانوهام رو توی سینه جمع کردم و اون غر زد که...
- رو تخت هم میخوابیدی ، قرار نود بازیچت کنم.
و من مطمئنم که بازیچه گفتن سارا استخون سوزی رو به جونش انداخته.
- خب سارا یه چی گفت...
- اون یه چیش برابر اون حرف تو چشاته که مهر تایید میزنه به حرفای اون دختره ی بی فکری که من نمیدونم بهزاد به چیش دلخوش کرده.
- دلت میاد تیام ؟ سارا به این خوشگلی...
- آره دلم میاد ، وقتی منو تو چشمت بدتر از اینی که هستم میکنه دلم میاد.
- بد نشو ، تو برای همه بد باشی واسه خونوادت خوبی.
- خونواده...جالبه...من هیچ وقت اونجوری که باید نداشتمش ، من فقط واسه بابابزرگم عزیز بودم.
- تو واسه همه عزیزی ، چند بار دیگه هم بهت گفتم.
- دِ نیستم آمینم ، دِ نیستم وقتی که دخترعمه ای که این همه دوسش دارم بهم اعتماد نداره.
- خب اون بابت اون چند باری که منو زدی دلخوره.
- میگن شاه میبخشه وزیراش نه مثل تو و اون دوتا رفیقته.
لبخندی زدم و گونه راستم رو چسبونم به سر زانوم و کجکی خیره تیامی شدم که خیره فیگورم بود.
- تو حرفای سارا رو قبول داری ، آره؟
- تو این چند وقته بهت اعتماد کردم تیام ، تو تیام اون روزایی که منو تو این ویلا زدی نیستی ، تو تیامی نیستی که با کمربند افتادی به جونم ، باهات راحتم ، حرف میزنم ، شوخی میکنم ، من با تو راحتم ، ازت نمیترسم ، وقتی صیامو دزدیدن گفتم تیام منو زنده به گور میکنه اما...
- پس امشب وقتی رفتم تو کتابخونه تو چشات چی دیدم؟
- یه ترس ، اون روزایی که تو اون کتابخونه زندونی بودم ، یه شب یکی از اون نوچه هایی که مراقبم بود...
- بلایی سرش آوردم که حتی فکرش هم نمیکرد.
- چی؟
- فکر کردی خیلی بی تفاوت و بی غیرتم؟ من حتی اون روزایی که باهات بد بدم یادم نمیرفت که تو هنوز نوزده سالته.
- اون دو شب یادت رفت؟
- اون دو شب خواستمت ، تیام ملکان تو رو خواست ، کسی که برای اون بودو خواست ، من آمینو خواستم ، با همه ی وجودم ،تنها چیزی که تو اون دوشب اذیتم کرد ، گریه هات بود ، من اگه حتی به اجبار هم باهات خوابیدم حس خوبی داشتم.
اخمام درهم بود و چند روزه این مغز لعنتی فقط فکر اون دوشب بود.
- ولی من نمی خواستمت.
ابرویی بالا انداخت و نگاه دوخت به سقف و من گفتم : دوست داشتم عاشق بشم ،با یه مردی ازدواج کنم که منو دوست داشته باشه ، اگه همه دنیا برعلیهم بودن اون پشتم باشه ، من دوست داشتم کم محبتی زندگیمو با اون جبران کنم...هیچ وقت به ذهنت رسید اون دو شب آینده ی منو تو این کشور خراب میکنه؟....هیچ فکر کردی نگاه مردا چقدر مثه یه موجود دست یافتنی بهم خیره میشه؟ آره تیام ؟ به فکرت رسید؟ تو که قراره دوماد دختر عزیزکرده ی جمشیدخان مهرزاد بشی یه لحظه به آینده دختر کوچیکش فکر کردی؟ واسه چی فکر کنی؟ وقتی که نیازت تو اون دوشب مهمتر از روح اون دختربچه نوزده ساله بوده...میبینی حتی خودم به خودم ترحم میکنم.
خیرم بود و من دراز کشیدم و این مرد این روزام رو انگار ناراحت کردم.
خسته ی صبح تا شب بازی با صیام بودم و خوابم نمیبرد و فنجون نسکافه به دست روی تراس با منظر دریا نشسته بودم و کمی سردم بود.
صدای پایی نگامو به هیکل کارشده ی تیام دوخت و گفتم : مگه خواب نیودی؟
- تو چرا بیداری؟
تو خودم جمع تر شدم بابت باد وزیده و گفتم : خوابم نمیاد...خسته ام ولی خوابم نمیاد.
کنارم روی اون تاب بزرگ سفید رنگ نشست و دست دور شونم انداخت و گفت : دلت گرفته؟
- دلم تنگه...تنگ مامانم...تنگ آرمان ...تنگ سارا و آهو...تنگ سالار...حتی تنگ جمشیدخان و آیلین.
- آیلین؟ فکر میکردم ازش متنفری؟
- متنفر ؟ نه بابا...من فقط یه خاطره بد ازش دارم ، اون با من صمیمی نبود ، باهام بد هم نبود ...من و اون با یه خاطره ،زیادی از هم دور شدیم...بچه که بودم سر شاهین بهش حسودیم میشد...
دستش محکم تر شد و من بیشتر بهش چسبیدم.
- بچه که بودم شاهینو خیلی دوست داشتم...خوش تیپ بود ، خوشگل بود.
- از من بیشتر؟
مشتی به بازوی سفتش زدم و نرم خندیدم و گفتم : خودشیفته.
تو همه ی لحظه های خندم بهم خیره بود با اون یه وری خند چسبیده به گوشه لبش.
- تو بهتری...اون خیلی بد بود...فکر میکردم حداقل اون دوسم داره ولی اون هم یه روز عصبانی شد از اینکه لباسشو زیر اتو سوزوندم و سرم داد کشید...دیگه دوسش نداشتم...بچه بودم اینجوری بودم.
لباش به موهام چسبید و من ریزه ریزه دلم پر زد برای بوسیدن اون لبایی که حقم نبود.
- من هم بچه بودم دختر سرایدار اینجا رو دوست داشتم ...ریزه میزه بود بع دمعلوم شد پنج سال ازم بزرگتره...وقتی عروس شد فقط یه ساعت غصه خوردم بعدش با وثوق رفتیم خوش گذروندیم.
از این بی تابی عاشقانه خندیدم و باز موهام بوسیده شد و دلم بیشتر پر زد.
- وثوق از کی عاشق عاطی بود؟
- از همون روزی که عاطی دنیا اومد...یادمه عاطی هفت سالش بود خورد زمین وثوق اینقدر کولی بازی درآورد سر این بچه که خاله مهری هم فهمیده بود این پسره یه مرگیش هست.
کمی سکوت شد و اون گفت : سالار از کی عاشق آهو شد؟
- سالار عاشق نبود...فقط دنبال یه دختر خوشگل میگشت که خوب خرش کنه...آهو خیلی اذیت شد...سالار و دوست داشت...از سالار که کند سالار تازه فهمید یه چی کم داره... حالا عین چی موس موس میکنه واسه آهو.
- چرا خونه ی آهو بهت آرامش میده؟
- کی گفته اون خونه به من آرامش میده؟
- وقتی میری اونجا شادی..وانگار اون خونه رو زیادی دوست داری.
- اون خونه پر از عشقه...مامان بابای آهو لیلی مجنونو میذاشتن جیب بغلشون...باباش که سکته کرد مامانش بیست و چهار ساعت هم دووم نیاورد و رفت پیش شوهرش...اون خونه برام یه حس خوب داره...قرآن سر طاقچش...میز خیاطی آهو...آشپزخونه ی جمع و جورش...وقتی لب وضش میشینی انگار میری تو دل فیلمای دهه چهل...سارا بهم انگ میزنه که لب حوض میشینم به عشق فردین.
- پس عشق دومت فردینه.
خندیدم و باز موهام بوسیده شد و دلم پر زد.
- نه بابا...من از بهروز وثوق بیشتر خوشم میاد.
سکوت بینمون چند ثانیه ای دووم آورد و اون گفت : با تو حرف زدن آرومم میکنه.
بیشتر تو اون حجم داغ دستاش فرو رفتم و گفتم :فردا میریم جنگل؟
- تو بخوای میریم.
سر بالا بردم و نگاش کردم و اون سر خم کرد و گفت : این عید برای توئه.
لبخندم با بوسه عمیقش کنار لبم کشیده تر شد و تنم گرم تر.
- به چی میخندی؟
لبام رو جمع کردم و فاصله صورتش تا صورتم به یه سانت هم نمیرسید.
- قلقلکم میاد خب.
- آره؟
نگاه شیطونش رو دید میزدم که نوک بینم بوسیده شد و چشمام بسته و لبش جفت چشمام رو هم نشونه رفت.
- حضورت جادو داره آمین...نفسامو تنگ میکنه.
- پس تا حالا باید مرده باشی ، دیگه نه؟
خندید و موهام رو به هم ریخت و من غر زدم به جونش...
- نکن اینجوری...زشت میشم.
لباش به گوشم چسبید و دل من ریخت از این همه داغی.
- تو هرجوری باشی خوشگل ترینی.
به اون جنگل نگاهش که این رواز عجیب روح نوازی میکرد خیره بودم و دلم خوش حضورش شد...هر چند کم...هرچند موقتی....این مرد شوهرم بود..تو این لحظه برای من بود.
و این زبون لعنتی نمیگشت تو این دهن برای گفتن پونزده فروردین.
کار دلم به جان رسد، کارد به استخوان رسد، ناله کنم بگویدم دم مزن آن بیان مکن
صیام با تکه چوبی که از کنار تیام کش رفته بود سیب زمینی های فویل کش زیر آتیش رو تکون تکون میداد و نیشش از این همه کار مفید چاکیده بود.
تیام چشمکی حواله لبخندم به پسرش کرد و از پشت صیام رو تو هوا گرفت و جیغ تیام که دراومد من هرهر خندیدم و تیام هم به خندم لبخند زد.
کنار هم جوجه کباب خوردیم ، سیب زمیی های پخته زیر آتیشو خوردیم ، صیام خوابید و تیام سیگار روشن کرد و من تو بوش غرق شدم.
میون گوشیش گشت و آهنگی میونمون قد علم کرد و من لبخندی به صورت مرد این روزهام پاشیدم...امروز برای من فراموش نشدنی بود.
"هر جور میتونی بمون من با تو سازش میکنم ، هر بار میگفتم نرو اینبار خواهش میکنم
با زخم تنهاتر شدن محتاج تسکینم نکن ، تنهاتر از من نیستی تنهاتر از اینم نکن
با گریه های هر شبم دنبال مرهم نیستم ، اینبار بشکن بغضمو فکر غرورم نیستم
کی گفته این خواهش منو تو چشم تو کم میکنه ، این التماس آخرم خیلی بزرگم میکنه
باور نکن راضی بشم چون دوستت دارم بری ، اونقدر درا رو وا نکن من که نمیذارم بری
یک عمر من پرپر زدم چون درد دوری کم نبود ، اینا که میگم یک شب از چیزی که حس کردم نبود
با گریه های هر شبم دنبال مرهم نیستم ، اینبار بشکن بغضمو فکر غرورم نیستم
کی گفته این خواهش منو تو چشم تو کم میکنه ، این التماس آخرم خیلی بزرگم میکنه"
از سرما تو خودم جمع شدم و اون با دست به کنارش زد و من طرفش قدم برداشتم و اون دستم رو کشید و روی پاش نشوندم و من گفتم : تو گفتی کنارت بشینم.
- من دروغ تو زندگیم زیاد گفتم ، اینم یکی دیگش.
کتش دور تنم نشست و من گفتم : سردت میشه.
دستش بیشتر دورم فشرده شد و من بیشتر به سینش چسبیدم و خودآگاه سر روی شونش گذاشتم و اون سیگار دیگه ای آتیش زد و گفت : من هیچ وقت موسیقی یاد نگرفتم ، دوست داشتم ولی بابابزرگم میگفت یه مرد بیشتر به ورزش و اینجور چیزا نیاز داره ، نشد یاد بگیرم.
- من هم نتونستم ، آیلین بلده ، پیانو رو خیلی قشنگ میزنه ، آدم کیف میکنه.
دستام رو بالا آورد و خیره به چشمام گفت : این دستا هم خوب بلدن لباسای قشنگ بدوزن ، بلدن کار یه شرکتو تنهایی انجام بدن ، این دستا پر از قدرتن ، پر از هنرن.
لطافت حس دمیده تو تنم رو عجیب می پرستیدم.
بطری که از سر شب کنار پاش بود رو برداشت و درش رو باز کرد و قلپی بالا رفت و من دست روی مارک بطری کشیدم و اون بطری رو کنار کشید و سر خم کرده تو صورتم گفت : اینا جیزه کوچولو.
تنم از خنده ریزم لرزید و اون بیشتر تنم رو به تنش فشرد و من گفتم : یه نخ از اون سیگار خوشگلات میدی؟
- جونم؟
- بابا من اونقدرا هم که تو فکر میکنی پاستوریزه نیستم ، سالار دو سال پیش یادم داد چطور با پرستیژ سیگار بکشم.
- جونم پرستیژ...بکش ببینم جوجه .
سیگار لب زدش رو به لب بردم و پکی محکم زدم و دودش رو تا ته ته ریه فرستادم و تیام اخم غلیظی حواله فیگورم کرد.
سیگارو که از دستم کشید غری زدم و اون سر روی سرم گذاشت و گفت : دیگه نکش...هیچ وقت آمین...هیچ وقت...جلو هیچ مردی نکش...قول بده آمینم.
- چرا خب؟
- دِ لامصب اگه بدونی...
- چیو بدونم؟
دستش کمرم رو نوازش کرد و دل من از این نوازش ریخت.
- شاید یه روزی گفتم.
سکوت بینمون رو جیرجیرک های اطرافمون پاره پاره میکردن که تیام گفت : امروز چطور بود؟
سر از روی شونش برداشتم و موهای ریخته تو صورتم رو کناری زدم و گفتم : عالی بود...عالی تیام...محشر بود...
از شدت ذوقم لبخندی زد و دست بردم و موهای ریخته کنار صورتم رو گرفت و به بینیش نزدیک کرد و چشم بست و عمیق نفس کشید و نفس من رفت.
یک عمر من پرپر زدم چون درد دوری کم نبود ، اینا که میگم یک شب از چیزی که حس کردم نبود
- فقط مال توئه.
- چی مال منه؟
- این عطر محشر.
شوکه این همه حس ریخته به جون نگاش بودم و اون موهام رو دور انگشتش تاب میداد و من دیوونه تر میشدم برای لمس اون لبهایی که تو این چند روز خواب و خوراک ازم میدزدید.
انگشت شستش به جون گونم افتاد و من سر خم کردم روی شونم و دستش میون شونه و صورتم گیر کرد و این گرما رو من خیلی وقته که دوست دارم.
با زخم تنهاتر شدن محتاج تسکینم نکن ، تنهاتر از من نیستی تنهاتر از اینم نکن
- بخوابیم آمین؟
چشم روی هم گذاشتم و تیام کنار گوشم لب زد که...
- از کجا آوردی این همه نازو؟
دلم برای این همه حس ریخته به صداش پرپری زد و پروانگی رو تو این شب عزیز تجربه کرد.
تو اون چادر کنار صیامی که زیر پتو تو هم پیچیده شده بود دراز کشیدم و تیام جفتم دراز کشید و دل من قرار نداشت و این مرد با من چه میکنه؟
دست دور تن صیام پیچیدم و دست دور تنم پیچید و به تخت سینش تکیم داد و کنار گوشم گفت : سردت نیست فسقله؟
و کاش میدونست که معتاد این فسقله گفتن هاش هم هستم.
یک عمر من پرپر زدم چون درد دوری کم نبود ، اینا که میگم یک شب از چیزی که حس کردم نبود
***********
لقمه نیم خورده رو به دستش دادم و روی صیام رو بیشتر پوشوندم و برگشتم که طرفش زدم دیدم در حال جویدن اون نیم مثقال صبحونه بنده است.
- نوش جان...به خدا مدیونی اگه تعارف کنی.
دست برد میون موهام و به همشون ریخت و سر خم کرد تو صورتم و بعد از بوسیدن نوک بینیم گفت : برو تا خودتو نخوردم.
و این جمله یعنی اند ضربان قلب بنده.
کی گفته این خواهش منو تو چشم تو کم میکنه ، این التماس آخرم خیلی بزرگم میکنه
کنارش جاگیر شدم و گوشیش زنگ خورد و لبخندی رو لبش اومد و گوشی به گوش چسبونده گفت : بـــــه...چه اعجب سها خانوم ، شما کجا ، شماره ما کجا؟...قربونت...جفتشونم خوبن...جون من؟...کی میاین؟...پس شام فردا رو با همیم...به اون شوهرت هم بگو مراقب باشه ، جاده شلوغه...فدات بشم ، عزیزی...فعلا.
- دارن میان اینجا؟
- آره.
- وای چه خوب.
- پس از سها خوشت اومده.
- دختر فوق العاده ایه.
- از شهنام چطور؟
- تقریبا مثه خودته ، میشه بهش اعتماد کرد.
لبخندی به حرفم زد و باز نوک بینیم کشیده شد و من غر زدم و اون خندید.
- با تو پیر نمیشم آمین.
باور نکن راضی بشم چون دوستت دارم بری ، اونقدر درا رو وا نکن من که نمیذارم بری
تو حموم که چپیدم دلم از اون همه حسی که دیشب گرفته بودم پر زد ، این مرد فعلا شوهر منه .
***********
صیام به تیپم نگاهی کرد و بوسی تو هوا برام فرستاد و من تو مشتم قاپیدمش و گذاشتم رو گونم و دستی از پشت زیر سینم قفل شدم و گرمایی به گوشم نشست.
تیام - بچم هم مثه خودم هیزه.
- من که عاشق بچتم.
تیام - پس بچم خیلی خوشبخته.
- من خیلی خوشبختم که دارمش.
بوسه ای به شقیقم چسبوند و من لبخندی بهش زدم و اون از پله ها بالا رفت و امروز زنانگی های سربرآوردم ول کنم نیستن انگار.
ناهار رو تو سکوت گذروندم و گذاشتم پدر و پسر پر حرفی کنن.
خواب بعد از ظهرم رو روی تخت صیام به بیداری گذروندم و صیام از بودنم کنارش خوشحال بود و تیام از این تصمیم پراخم.
عصرونه رو با خیرگی هام به صورت تیام به پایان رسوندم و تیام چشمکی به این همه خیرگی و حواس پرتیم زد.
موقع شام دستام از این سوختن های لعنتی تازه تو وجودم قد علم کرده میلرزید و تیام نگاه نگران به چشمهای فراریم میسپرد.
کنار صیام دراز کشیدم و ده تایی قصه گفتم تا به خواب رفت و این تنی که عجیب نیاز داشت به خواب نمیرفت.
شالی دور تنم پیچیدم و روی اون تابی که خاطره خوبی برام داشت نشستم و حس کردم حضور گرم مردی رو که با وجودش وجودم پر از حس میشد.
- چته آمینم؟
کاش میدونستی این میمی رو که میچسبونی به ته اسمم چه غوغایی به پا میکنه تو این تنی که دلش ذره ای خفه کردن این حس های زنانه رو میخواست.
نگاهی بهش ننداختم که چونم رو اسیر انگشتاش کرد و فاصله چند سانتی صورت هامون داغون ترم میکرد و من کاش اینقدر هوس نداشتم.
- چته آمین ؟...از صبح تا حالا عین مرغ سرکنده ای.
خیره چشماش بودم و انگار اختیارم از دستم رفت...
مطالب مشابه :
کویر تشنه
رمان بسیار زیبای کویر تشنه نویسنده: مریم اولیایی شرح پشت جلد کتاب: سعی کن هیچوقت عاشق نشی.
کویر تشنه-قسمت1
رمان کویر تشنه نویسنده: مریم اولیایی از هفت هشت سالگی یادم می آید هر وقت سر خاک پدر می رفتیم
کویر تشنه-قسمت19
*بهترین رمان های عاشقانه ی ایرانی* - کویر تشنه-قسمت19 - رمان های عاشقانه ی ایرانی و هر آنچه شما
کویر تشنه-قسمت13
*بهترین رمان های عاشقانه ی ایرانی* - کویر تشنه-قسمت13 - رمان های عاشقانه ی ایرانی و هر آنچه شما
رمان تشنه آزادی -نوشته محمدرضا عباس زاده -پست های 131-132-133
همه چیز در باره قصه و داستان - رمان تشنه آزادی -نوشته محمدرضا عباس زاده -پست های 131-132-133 - آموزش
رمان بگذارامین دعایت باشم(14)
رمــــان ♥ - رمان بگذارامین دعایت باشم(14) صیام تو بغلم جم میخورد و من هنوز هم تشنه خواب بودم.
33 سایه
رمان خانه - 33 از طرف دوتامون واقعیه واقعیه بود نشون از این داشت که واسه ی هم تشنه ایم یهو به
شب نیلوفری 11
رمان خانه - شب نیلوفری 11 - من تشنه ام باران، تشنه تر از همیشه. می دونی چند ماه
سایه35
رمان خانه خیلی تشنه م بود کمی اب خوردم که صدای ارکس بلند شد لطفا حلقه بزنین نوبت
شب نیلوفری 3
رمان خانه اما نه، این بارانی نبود که وجود تشنه او را سیراب می کرد.این باران تشنه
برچسب :
رمان تشنه