بوسه ی خونین 10

عزیزم میخوام خودم همراهیت کنم. -اووووو.خواستم یه حالگیری کنم فرستادم:باشه پس با هومن میایم. هومن رو زمین گذاشتم وسمت اسباب بازیاش رفتم که زود تر از قبل جواب داد. اسباب بازیا رو به دست هومن دادم وو مشتاقانه جعبه ی دریافت رو باز کردم که عکس العملش رو متوجه بشم.فرستاده بود: چه عالی.اگه بیاریش که خوشحال میشم. نه بابا.چه مشتاق. ادرس یه باغ تفریحی رو فرستاده بود.اینبار باید زودتر اماده میشدم.ولی هومن چی؟میدوونستم گیتی جون مشتاقانه قبولش میکنه ولی باید یه جوابی برای رفتنم داشته باشم. کمی فکر کردم و دیدم چاره ای ندارم جز اینکه با خودم ببرمش.درست نبود هومن رو وبال گردنشون کنم. با بردنش مشکلی نداشتم ولی خودش اذیت میشد.در همین حال تقه ای به در خورد وگیتی جون خندون وارد شد. -سلام عزیزم. جوابش رو با لبخندی تقدیمش کردم.در حالی که وارد اتاق میشد مستقیم سمت هومن رفت وگفت:وای نگا قند عسلم کن.الهی مادر به فدات که اینقدر نازی. هومن رو از زمین بلند کرد واونم با دیدن گیتی جون کلی ذوق کرد. در حالی که به سمت گیتی جون میرفتم گفتم:امروز میخوایم با پسرم بریم گردش. لبخند زنان گفت:چه خوب. نمیدونم چرا ولی خواستم اینجوری با گیتی جون راحت تر باشم که گفتم:راستش همون دوستم که چند روزه پیش دیدمش.میخوام برم اونو ببینم.در حالی که رو به روش ایستاده بودم گفتم:اصرار داره بیشتر با هم اشنا بشیم. منم مخالفتی نکردم.در حالی که دستم رو به نوازش موهای هومن بند کرده بودم گفتم:هومنم با خودم میبیرم که تنها نباشه.با خودم فکر کردم الان راجب دوستم میپرسه که .... با لحن جدی گیتی جون رو به رو شدم که گفت:مادر هومن رو دیگه چرا میبری؟یعنی پیش ما تنهاس؟ موندم چی بگم.اونقدر جدی گفت که فکر کردم کار اشتباهی میکنم اگه هومن ر ببرم. با لبخند گفتم:نه گیتی جون پیش شما که باشه خیالم از همه ی جهات راحته.ولی خوب نیس هر دفعه خواستم برم بیرون بسپارمش به شما. جدی تر از قبل گفت:بازم که تو از این حرفا زدی مادر.از امروز خواستی بری بیرون هومن ر میسپاریش به خودم. نیازی نیس یاداوری کنم که ماهم در برابر هومن مسئولیم.پس خیالت راحت راحت.در حالی که هومن رو میبوسید گفت:من و پسرم با هم میریم گردش مگه نه عزیییییییییزم. موندم دیگه چی بگم.اصلا حرف تو دهنم موند و بیرون نیومد.با ابراز شرمندگی گفتم:ممنون گیتی جون.من جز ابراز شرمندگی کاری از دستم بر نمیاد. با لبخندی گفت:امان از دست تو شیوا که ادمو پیر میکنی با این حرفات.خندون تر شد و گفت:خوبه مادر با دوستای جدیدی اشنا بشی.اینجوری تنهاییت پر میشه.خودش یه تفریحه.بعدش که کلاسات شروع بشه دیگه خسته ای نمیتونی بری بیرون پس از این وقتت استفاده کن.از بابت هومنم خیالت راحت.این بچه مونس منه.هر صبح که میبرمش پارک دلم وا میشه.کلی ذوقش میکنم. یعنی یه نفر چقدر میتونه با محبت بشه.خدایا شکرت که لطفت رو بهم میرسونی.تصمیم گرفتم اگه اقدامی درمورد ایندم خواستم کنم حتما به گیتی جون بگم.ولی الان صحیح نبود راجب پوریا چیزی بگم.با اینکه میدونستم در صورتی که بخوام تصمیمی بگیرم روم نشه به گیتی جون بگم ولی بهتر ازندونستن بود.حق اونا بود که راجب منو وایندم نظر بدن وبدونن. در برابر محبتش فقط لبخندی زدم و تشکری کردم.نمیدونستم چی کار کنم. ووقتی نداشتم .پس باید سریع اماده میشدم.حدودای 5.15 بود که کارم تموم شد.تا میرسیدم به باغ حداقل 6 بود اگر به ترافیک برنمیخوردم. اینبار از تیپ اسپرت خبری نبود.یه خانمی بود.یه مانتو سفید استین سه ربع انتخاب کردم که با نوار سورمه ای اطراف استینش دور دوخت شده بود.با یه ساق دست سورمه ای کاملش کردم.اینبار به جای شال یه روسری سورمه ای ساتن ابریشم به سر زدم که با نوار های سفید در زمینش خودنمایی میکرد.جین سورمه ای با کیف هم که ست و اما کفش هم یه کفش تابستونه ی سفید پام کردم.خوب بود.تضاد خوبی داشتن این دو رنگ. طبق دستوور باید با اژانس میرفتم.بعد از چند دقیقه یه سرویس اومد.سوار که شدم ادرس ر دادم به راننده و راه افتادیم. طرفای 6.10دقیقه بود که جلوی باغ مورد نظر پیاده شدم.از ماشین پیاده شدم وبه اطراف نگاه کردم.با خودم گفتم:تهرون چه جاهایی داشته و ما خبر نداشتیم.سمت ورودی حرکت کردم. باغ زیبایی بود.هر دو سمت باغ الاچیق هایی قرار داشت که دختر وپسر هایی جوون به صورت اکیپی مشغول تعریف و تفریح بودند.وای ببین کجا رو انتخاب کرده.تو دلم کلی بد و بیراه به پوریا گفتم که همچین جایی ر انتخاب کرده.خداییش مناسب من یکی نبود.در حالی که به جلو میرفتم گوشیم رو دراوردم وشماره ی پوریا رو گرفتم.چند تا بوق بیشتر نخورده بود که یه نفر از پشت بازومو گرفت.با اخمایی تند به سمتش برگشتم که دیدم پوریا با لبخندی بهم زل زده.با خنده گفت: چطوری عزیزم؟من که هنوز تو شوک بودم و یه دستم به گوشی با حرکتی سریع گوشی رو قطع کردم و بهش نگاه کردم.هنوز جوابی نداده بودم که گفت:اخماشو ببین. با همون اخمم اشاره به بازوم کردم که هنوز تو دستاش بود.نگاش رو سمت نگاهم برد و با لبخندی بازتر بازومو رها کرد. بعدش گفت:خب حالا جواب سلام. نفسی با حرص بیرون دادم و گفتم:علیک.اینجا دیگه کجاست منو اوردی؟ اخمی کرد و گفت:اول وا کن اون اخماتو تا بگم. لبخند نمایشی زدم و گفتم:بگو حالا. با بالا دادن ابرهاش گفت:درسته مصنوعی بود ولی باشه قبول.به اطراف نگاه کردوگفت:اینجا پاتوق منو دوستامه.در ضمن خیلی اینجا نمیمونم.اگه گفتم بیای اینجا چون میخوام با یه نفر اشنات کنم. متعجب بودم و با خودم گفتم:هنوز با خودش اشنا نشدم یکی دیگه رو میخواد معرفی کنه. دستش رو به سمتی دراز کرد و گفت:خب معطل چی هستی بیا بریم دیگه. چیزی نگفتم ودنبالش به راه افتادم. از وسط چند تا الاچیق عبور کرد و درست رو به رو یکی ایستاد که اکیپی از دختر وپسر در اون قرار داشتند. با خودم گفتم یا علی.بعدش با طعنه خطاب به پوریا گفتم:مطمئنی یه نفره؟ خنده ای کرد و گفت:اره تو قراره فقط با یکیشون اشنا بشی. زیر لب گفتم:خدا کنه همینطور که میگی باشه. وارد جمع شدیم که اکثر افراد ازجاشون برخواستن وسلام کردند.منم در جوابشون سلام ارومی کردم . پوریا خطاب به بقیه گفت:خب اینم از شیوای من. یکی از دخترا به سمتم اومد و گفت:خوشبختم شیوا جان.مریمم.بعدم نگاهی به پوریا کرد و گفت:یه جورایی ابجی پوریام.در جوابش گفتم:ممنون.همچنین. پوریا با چهره ی ارومی گفت:اینم مریم که گفتم قراره باهاش اشنا بشی. صدای یکی از پسرا بلند شد که میگفت:پوریا جون دم در بده.یا الله بگو بیا تو. پوریا با خنده گفت:یا الله که اومدیم تو. چه لحن بامزه ای داشت پسره..لبخندی بر لبم نشوندم و مریم منو با خودش به سمتی از الاچیق برد وکنارش نشستم.پوریا هم سمت پسرا رفت نشست.با نگاهی به قیافه ی دخترا براندازشون کردم.الحق که همگی خوشگل بودن.پسرا جذابیت زیادی نداشتن ولی تیپ عالی داشتن.به همه نگاه کردم تا نگاهم رو روی مریم که کنارم نشسته بود ثابت کردم.دختری با چهره ای کاملا اروم که لبخند رو لبش ثابت شده بود.حجابش کامل بود و از این بابت خوشحال شدم.وقتی نگام رو دید گفت:چطورم؟ با لبخندی گفتم:چطور؟ در جوابم گفت:خیلی خوشحال شدم از دیدنت.ازپوریا قولش رو گرفته بودم.ادامه داد:همه ی اینا که اینجا هستن دوستای صمیمی پوریا هستن.یه اقا سیامک هم داشتیم که چند وقت روزه پیش نامزدی کرد وسرش شلوغ شده. با چشمانی ریز شده گفت:دوست تو بود دیگه؟غزل رو میگم. -اره.دیدینش؟ مریم:اره تو نامزدیشون.ولی تورو ندیدم.البته از پوریا شنیدم که اومدی ولی نتونست تو رو بهم نشون بده. کمی کنجکاو شدم و پرسیدم:چند وقته پوریا رو میشناسی؟با لبخندی بازتر ادامه دادم:باید خیلی صمیمی باشین. با چهره ای بازتر گفت:خیلی وقت نیس عزیزم.یه سه سالی میشه.راستش پوریا برای من مثل یه برداره. دستی روی شونم گذاشت و گفت:از تو برام گفته.سر به زیر شد و ادامه داد:من شنونده ی دردو دل های پوریام.حرفاش.غم هاش. از حرفش کمی متعجب شدم.تعجب رو توچشمام دید وگفت:من تقریبا یه 5سالی از پوریا بزرگترم.رشتم روانشناسی هست مطب دارم.پوریا رو تو همین گروه دیدم و با هم اشنا شدیم.تا اینکه از صمیمیت زیاد یه خواهر شدم برای پوریا. از شنیدن حرفاش مشتاق شدم.پس شخص جالبی بوده که پوریا اینقدر باهاش صمیمی هست. به نظرم حق داشت.مریم دختری بود که با حرف زدنش میشد ارامشی عجیب به دست اورد. وقتی سکوتم رو دید گفت:همیشه اینقدر ساکتی؟ لبخندی تحویلش دادم ودر حالی که چشمامو شیطون کردم گفتم:راستشو بخوای نه. خنده ای تحویلم داد و گفت:پس خوبه.در همین حال صدای پوریا رو شنیدم که گفت: با اجازه ی جمع.لیدیز اند جنتلمنز ما از حضورتون مرخص میشیم دیگه. یکی از دوستاش با خنده گفت:الهی بمیرم که موقعیت واسه دوتا کفتر عاشق مناسب نیس. پوریا به سمتش رفت و گفت:میدونی اخه با شلوغی حال نمیکنم رضا جان.نیس با حیام. پسرا با هم گفتن:بابا بحیا.یکی دیگشون گفت:بابا اب شدیم تو رو خدا.این همه حیا رو از کجا اوردی تو؟؟؟؟ دخترا که یکی در میون مشغول خندیدن بودند نگاشون رو سمت من چرخوندن. وای از خجالت اب شدم.چرا اینجوری نگام میکنن.زیر لب گفتم:خفت میکنم پوریا اگه یه بار دیگه منو بیاری این طرفا. مریم که در حال خندیدن بود گفت:شیوا جون بچه ها شیطونن یکم.به دل نگیر. در جوابش چیزی نگفتم و سر به زیر شدم.پریا هنوز مشغول کل کل با دوستاش بود که گفت: بابا تو جمع شما بی جنبه ها نمیشه نشست.بعدم گفت:شیوا بریم دیگه. با بلند شدنم به طبع همه بلند شدن.یه خدافظی به جمع تحویل دادم ورو به مریم گفتم:خوشحال شدم مریم جان. با لبخند زیبایی که برلب داشت گفت:من بیشتر عزیزم.بعدم هدایتم کرد تا از الاچیق خارج شدم.خطاب به هردومون گفت: روز خوش.برین به سلامت.با لبخندی ازش خدافظی کردیم.کمی که دور شدیم پوریا گفت: چطور بود؟ بی تفاوت پرسیدم:چی؟ با خنده گفت:چی نه کی.منظورم مریم بود.چطور دختری بود؟ با لبخندی گفتم:خیلی خوب بود.ازش خوشم اومد. چشماشو ریز کرد و گفت:زود نیس.از یکی خوشت بیاد اونم تو اولین دیدار؟ شونه ای بالا انداختم وگفتم:نه.تو یه برخورد هم میشه از یه نفر خوشت بیاد و بهش علاقه مند شی. به در باغ رسیده بودیم که جلوم ایستاد.متعجب براندازش کردم که گفت: اینجوریاس؟؟؟؟پس باید نظرت رو راجب منم بگی.یکم نزدیک تر شد و گفت:تازه ما چند تا برخورد داشتیم. صورتش رو نزدیک به صورتم حس میکردم که گفتم:فعلا نظری ندارم.اگرم داشته باشم بهت نمیگم تا به وقتش. خودش رو عقب کشید وگفت:که اینطور.باشه . دنبالش راه افتادم و به ماشینش رسیدیم.دقیقا همون ماشینی بود که تو بزرگراه باهاش تصادف داشتم.جلو ماشین وایسادم وبا خنده گفتم: اخی.درستش کردی نه؟؟؟؟ داشت سوار میشد که به بهم نگاهی کرد و گفت:نه میخواستی بشیینم منتظر خسارت تو.وسریع خودش رو تو ماشین جا داد. چیزی نگفتم وسوار شدم.باید اعتراف کنم که با نشستن توی ماشین مشامم از عطری که تو ماشین پخش شده بود پر شد.درست همونی بود که چند بار حسش کرده بودم ولی اینبار بیشتر حس میشد.در عین تلخ بودنش ولی حسش برام شیرین بود. به راه افتادیم و چیزی نمیگفتیم.کمی سکووت بینمون برقرار شد که پرسیدم: کجا قراره بریم؟ نگاهی سمتم کرد و گفت:جای بدی نمیریم. حرف زدنش هم ادم رو مشکوک میکرد.صدای موزیکی خارجی رو شنیدم که به سمتش نگاه کردم.لبخندی زد و گفت: مشکلی داری با موزیک؟ لحظه ای مکث کردم گفتم:نه...نه اصلا.فقط. -فقط چی؟ -لبخندی زدم و رو به سمتش گفتم:زبون مادریمون رو هنوز بلد نیستیم چه برسه به خارجی. در همین حین شلیک خندش بلند شد و رو بهم گفت: چه بامزه!پس با نوعش مشکل داری! دستش رو سمت پخش ماشین برد وبا چند تا جابه جایی صدای چاوشی تو ماشین پیچید.اهنگ تو ناز میکنی چاوشی رو دوس داشتم.مشتاق شنیدنش شدم و دیگه چیزی نگفتم.وقتی متوجه اشتیاقم شد دستش رو عقب کشید و مانع پخش این اهنگ نشد. دیگه صحبتی نشد تا اینکه در چشمم به بامبو هایی افتاد که دسته یه گل فروش بغل خیابون در حال فروختنشون بود.مدتی بود که میخاستم بخرم چندتاشو ولی یادم میرفت.یا هیجان گفتم: بامبوووووو.نگه دار.نگه دار همینجا. روی ترمز زد و با نگاه خیره ای گفت:چه خبرته تو؟ مشتاقانه گفتم:میخوام برم یه چند تا بامبو بگیرم از این دستفروشه. دستم رو سمت دستگیره بردم که گفت:نمیخواد بشین من میگیرم برات. بدون معطلی در ماشین رو باز کردم و گفتم:نه خودمم میام. دیگه منتظر جوابش نشدم و پیاده شدم.سمت گلفروش رفتم که صدای پوریا رو شنیدم. -شیوا وایسا اومدم.به سمتش برگشتم و منتظرش موندم.در حالی که بهم نزدیک میشد اخمی کرد و گفت: مگه نگفتم بمون خودم برات میگیرم؟ -اخمی کردم و گفتم:دوس داشتم خودم هم باشم. سری به اطراف تکون داد و گفت:خیلی خب بریم که دیرمون شده.یه دسته ی 5 تاییش رو گرفتم.سمت کیفم رفتم که پوریا با اخمی گفت:حساب میکنم عزیزم.(یعنی که لطف کن وقتی یه مرد همراهته دست به کیفت نبر) چیزی نگفتم و موقع نشستن تو ماشین ازش تشکر کردم.پاسخش رو با لبخندی داد و گفت:رفتاراتم مثل بچه ها هستاااااا.همچین گفتی بامبو و ذوق کردی که اگه به یه بچه میگفتی بیا قاقالیلی بهت بدم اینقدر هیجان زده نمیشد.سرعت رو زیاد تر کرد و چند تا اتوبان رو رد کردیم.به اطرافم نگاه میکردم که متوجه شدم جلوی یه پاساژ ایستاد. با نگاهی به اطراف گفتم:چرا اینجا وایسادی؟با لبخندی گفتم:یه خرید کوچولو دارم که گفتم تو هم باشی یه نظر بدی.حالا هم پیاده شو تا دیر نشده. بی هیچ حرفی پیاده شدم و دنبالش راه افتادم.یادم میاد چند باری اینجا اومده بودم البته برای خرید لباس هومن. وارد پاساژ شدیم که سمت چپ پاساژ پیچید و وارد مغازه ای شد.پس میخواست تی شرت بخره.خب میخریدی دیگه.اینهمه راه کشوندی ما رو که خرید کنی؟ با فروشنده سلام و علیک گرمی کرد و اونم در جوابش گفت:پوریا جان این چند تا که میارم برات کار جدیدمونه.ببین و بپسند دیگه.با فاصله ای از پوریا ایستاده بودم که با اخمی که فروشنده متوجه نشه گفت:میشه بیای جلوتر یه نظر بدی. راس میگه .تو سه فرصخیش وایساده بودم.مثلا قرار بود نظر بدم.با رویی گشاده به سمتش رفتم که کمی متعجب شد. پوریا:خب چطورن؟ نگاهی کردم و گفتم:اون سبزه و سفیده به نظرم عالین.مخصوصا اون سبزه.دو رنگ سبز بود. چهرش رو گشوده تر کرد و گفت:خوبه هم سلیقه ایم.حالا چرا مخصوصا اوون سبزه؟تفاوتش یکم کم رنگ پرنگیه دیگه. بی توجه به حرفش یه دفعه گفتم:اخه اون روز با اون خوشگل تر شده بودی.من اونو بیشتر دوس دارم.هنوزم نگاهم رو تیشرته وقیافه ی اونروز پوریا بود که متوجه سنگینی نگاش شدم. سمتش برگشتم که دیدم خیره نگام میکنه.لبخندی بر لبش نشست و گفت:پس دوس داری خوشگل تر بشم ؟ تازه یادم اومد چه با اشتیاق حرف زدم.دیگه چیزی نگفتم که فروشنده اومد.پوریا دورنگ منتخب رو نشونش داد وخریدشون. از مغزه بیرون اومدیم که دلم به هوای هومن سمت لباس بچه ها رفت.با نگاهی مظلوم گفتم: میشه تا اینجاییم منم یه چند تا لباس برای هومن بگیرم.قول میدم خیلی طول نکشه. نزدیکم شد.نزدیک و نزدیک تر.صورتش با من فاصله ای نداشت که نگاهش رو روی صورتم ثابت کرد وبعد از مکثی گفت:بوودن با تو برام خسته کننده نیس.چون...چون در کنارت ارومم.اونقدری اروم که دوس دارم تو اغوشم بگیرمت و بیشتر کنم این ارامشو.نگاهم رو ازش گرفتم و سر به زیر سمت مغازه ی مورد نظر حرکت کردم.صدای قدمهاش رو پشت سرم میشنیدم.وارد مغازه شدم که با نگاهی به لباسا چشمم به یه ست لیمویی افتاد.وای چه خوشگل بود.یه لحظه هومن رو تصوور کردم تو این رنگ.خوردنی میشد.دستم رو سمت لباس بردم و مشتاقانه پرسیدم :ببخشین این ست لیمویی رو میشه بیارین برامون؟بازم نگاهم رو سمتش بردم که متوجه شدم فروشنده از پوریا پرسید:پسرتون چند ماهشه.تا سایز 9 الی 10 ماهه داریم. به سمت پوریا برگشتم که منتظر جواب من بود .بدون مکثی گفتم:7 ماهشه. فروشنده با خنده گفت:خوشبختانه این سایز رو واسه این ماه داریم.بعدم یه ستش رو اورد و جلومون گذاشت.یه لحظه از قیافه ی هومن غافل نمیشدم.خواستم در کیفم رو باز کنم که به چهره ی پوریا نگاه کردم.با لبخندی بدون اینکه فروشنده متوجه بشه سرم رو پایین اوردم وزیر لب گفتم:در نیارم؟ سمتم اومد و گفت با صدایی بلند گفت:خب عزیزم.انتخابش کردی دیگه؟ و رو به فروشنده گفت:خانم چقدر تقدیمتون کنم؟ قیمت رو گفت و با پرداخت پوریا بیرون اومدیم.پوریا با اخمی مصنوعی و لحنی شوخ گفت: عزیزم چرا نمیگی بچمون چند ماهشه.دیدی خانمه چطور نگام میکرد؟ از این طرز بیانش خوشم میومد.در جوابش گفتم:تقصیر توئه عزیزم که پدر خوبی نیستی. چشماش گشاد شد و لبخندی بر لبش جا گرفت.انتظار این نداشت که اینطوری جوابش بدم.با لحن خاصی گفتم:اینجوریه دیگه عزیییییییییزم. نفسی صدا دار بیرون داد و راه افتادیم.حتی لحظه ای احساس نکردم که نزدیک غریبه ای هستم.حس میکردم سالهاست میشناسمش.ادم خاصی بود.اخمش به جا.شوخیش به جا.جدیت خاصی داشت.اگه بگم اونشب از بودن در کنارش خسته نشدم بیراهه نگفتم. منو سر خیابون پیاده کرد وتا خونه راهی نبود.موقع خدافظی ازش تشکری کردم وبامبوهایی که دستم بود رو براش تکون دادم.داشتم حرکت میکردم که گفت:شیوا به سمتش برگشتم که سر به زیر بود.چند ثانیه منتظر بودم که گفت:امیدوارم این باهم بودن ر از دست ندم.چیزی نگفتم که با صدایی بلند تر گفت:راستی عزییییییییییزم بچموووون رو ببوس حتما. با این حرفش لبخندی بر لبم نشست که با باز و بسته کردن چشمام جووابش رو دادم و ازش جدا شدم. با انرژی فراوان وارد خونه شدم و سلامی به همه تحویل دادم.جز گیتی جون از اشپزخونه بیرون اومد.گل ها رو تقدیمش کردم گفتم:اینم برای با محبت ترین مادرشوهر دنیا. بامب گرفتم که تو گلاتون ندارین.تشکری کرد و ازم گرفتشون.هانیه در حالی که هومن رو بغل کرده بود پایین میومد و میگفت:سلام بر بهترین نارفیق دنیا. با لبخند گفتم:من نارفیقم یا تو که از صبح با بهداد میری بیرون و نمیگی یه زن داداش دارم.بهم نزدیک شد و هومن رو بغلم داد.اوونقدری بوسیدمش که صدای هانیه دراومد.از تو جعبه ای که تو دستم بود لباسش رو بیرون اوردم و گفتم:اینم برای گل پسرم که الهی فداش بشم من.بازم شرووع کردم به بووسیدنش.لباسه دست هومن بود و به بالا وو پایین تکونش میداد.هانیه با ذوق گرفتش و گفت که میخواد تنش کنه.وقتی تنش کرد اینقدر دیدنی شد که به نوبت بوسه بارانش میکردیم. شبم رو به خوبی گذروندم و به ارومی به خواب رفتم.اروم تر از همیشه.صبح با بوازش دستان هومن بیدار شدم.میدونستم بازم هانیه مشغول اذیت و ازاره. چشمامو باز کردم وبا اخم گفتم:ای بر مردم ازار جماعت لعنت.از تخت جدا شدم و لبامو جمع کردم .بوسه ای برای هومن فرستادم. هانیه با خنده گفت:مردم ازار پسرته.بر پسرت لعنت؟؟؟؟؟؟ با لبخد گفتم:فعلا که لعنت ما نصیب حال عمه ش شد نه خودش. بلند شدم و سمت دستشویی رفتم که صدای هانیه رو شنیدم. خطاب به هومن میگفت:میبینی مامانی بهمون چی میگه؟اومد بیرون حسابشو برسیم .باشه عمه؟ بیروون اومدم ومستقیم سمت هومن رفتم.تا بهش رسیدم هانیه کنار کشید خودش.باز نزدیکش شدم که تکرار کرد عملشو. هومن که از این عمل ما خوشش اومده بود غرق خنده شده بود.لحظه به لحظه خندش رو بلند تر میکرد اونقدری که دلم براش ضعف رفت.پریدم و از بغل هانیه جداش کردم.از این حرکت غافلگیر شد و حسابی خندید. بهش گفتم:سلام صبحونه ی مامانی.بوساتو بده ببینم.درحالی که میبوسیدمش با هانیه از اتاق خارج شدیم.از پشت سر با هومن بازی میکرد اونم تو بغلم شیطونی. نگاهی به اشپز خونه کردم که دیدم از صبحونه خبری نیس.سمت هانیه برگشتم که گفت:بیرونه زن داداش. بدو در حالی که هومن بغلم بود سمت حیاط حرکت کردم و خطاب به هومن میگفتم:بدو بریم مامانی که چیزی برامون باقی نمیمونه.هانیه برای خندیدن هومن از پشت دنبالمون کرد و هومن کلی میخندید. هانیه با لحن جدی شروع به صحبت کرد و گفت:شیوا چرا نمیای برای زندگی بریم اونور؟ در حالی که داشتم یه به هومن صبحونش رو میدادم گفتم:من خانوادم اینجان.خانواده ی شما.مهم تر از همه حامد اینجاس. مکثی کرد و گفت:راستش وقتی به مامانم میگم همینو میگه.میگه اول که پسرم اینجاس.دوم اینکه تا وقتی هومن پیش منه از جام تکون نمیخورم. با خنده گفتم:همینو بگو.فکر کن مادراز هومن جداشه. لبخندی زد ولی نه از ته قلبش و گفت:راستش دل کندن از هومن برای منم سخته.ولی مجبورم برم. درکش میکردم.برای خارج شدن از این فضا گفتم:راستش چرا مقدمات عروسیت رو فراهم نمیکنی؟یه ماه دیگه میخوای بری که. پوفی بیرون داد وو گفت:عروسی که الان نمیگیرم شیوا جان.ایشالا درسم تموم بشه بعد.فعلا یه عقد ساده تا برم اونجا. با لبخندی گفتم:حق با توئه.درست تموم بشه بهتره.اصلا میتونی وسطای درست ازدواج کنی.الان بخوای ازدواج کنی همه چیزت ر سریع اماده میکنی شاید خوب برگزار نشه. در حالی که غذا ر به هومن میدادم گفتم:بگو اخه ما یه عمه که بیشتر نداریم.باید یه عروسی خوب براش بگیریم.مگه نه؟ هانیه اینبار لبخند جدی زد و کلی ذوق کرد.به خونه که وارد شدم اسیه تلفن به دست سمتم اومد و گفت: غزل خانومه. گوشی رو ازش گرفتم.بعد از سلام بدون لحظه ای مکث گفت: شیوا خیلی ناقلایی.خیلی.بابا تو دیگه کی هستی.حالا دیگه ما شدیم غریبه؟دستت درد نکنه.این ماییم که مثل کف دست صافیم.دوست هم دوستای قدیم. هانیه از کنارم رد میشد که هومن رو بهش سپردم.گوشی رو از خودم دور کرده بودم وقتی رو صندلی جا گرفتم دیدم هنوز مشغوله صحبته. کلافه گفتم:خفه نشی تو.چه مرگته اول صبحی غر میزنی؟ناقلای چی؟کشک چی؟حالت خوبه؟راستی سلام. نفسی بیرون داد که صداشو شنیدم.ادامه داد:دیرز کجا بودی؟نمیخواد بگی رفته بود پاتوق هان؟؟؟؟ گوشی به دستم ثابت موند.دستپاچه شدم.چی میگفت این؟ وای یه لحظه به این رسیدم که سیامک.سیامک تو گروهه. هزار بار به پوریا لعنت فرستادم. وقتی جوابی نشنید گفت:لو رفتی نه؟؟؟؟قربونت برم الهی.میدونستم از من جدا نمیشی. با صدای ارومی گفتم:منظورت چیه؟// با صدای شیطونی گفت:نیس پوریا و سیامک دوستای صمیمی هستن.پس با همیم دیگه. یا علی.همه چیزو فهمیده.با تندی گفتم: برای خودت میبری و میدوزی نه؟فقط یه ملاقات ساده بود همین. بیخودی شلوغش نکن. با لحنی طلبکارانه گفت:با همه اره با ماهم اره شیوا جون.من این حرفا حالیم نیس.پا میشی میای اینجا یا من میام اونجا.از سیر تا پیازش رو برام تعریف میکنی. وای گاومون زایید.اینو کجای دلم بذارم؟با لحنی کلافه گفتم:نمیخواد بیای غزل جون.در اولین فرصت همه چیزو بهت میگم. -غزل:باشه.من وول کنت نیستمااااااا.گفته باشم. - بالحنی دلگیر گفتم:میشناسمت چه سیریشی هستی. ادامه داد:زنگ زدم اینو بگم بهت.همونطور که ازت قول گرفته بودم باید برای خرید جهیزیه همراهیم کنی.فهمیدی؟ با لحنی بی حال گفتم:باشه.کاری دیگه نداری؟ شیطن شد و گفت:عزیزم میخوام با این هدف بیشتر با پوریا رو به روت کنم.اینو بفهم نفهم؟ دیگه کلافه شده بودم.با لحنی تند گفتم:قطع کن تروخدا تا شوهرم ندادی. خدافظی کردیم وگوشی رو گذاشتم. چند روز بعد با غزل یه قرار گذاشتیم تا برای خرید یه سری وسایل بریم بیرون.در بدو ورودم دستاشو مشت کرد وجلو دهانم گرفتو ازم خواست که اعتراف کنم. منم یه سری از حرفای جزئی که بین منوپوریا ردوبدل شده بود رو بهش گفتم. در طی دو هفته یا یه روز با پوریا بیرن بودم دو روز بعد با غزل.سعی کردم بعضی اوقات هومنم با خودم ببرم.البته بیشتر وقتایی که با پوریا بودم.میخواستم هومن ر بپذیره با این وجود خیلی با هومن خوب بود. تو یکی ازاین ملاقات ها که هومن روبرای دومین بار با خودم میبردم. وقتی توماشین جا گرفتیم چند بار پوریا هومن رو بوسید وتو بغلش جا داد. به صدای بلند موزیک عادت نداشت ولی رو به هومن گفت: دست زدنت رو دیدم اق پسراااااااااا.باید برای منم دست بزنی.بعدش دستش رو سمت پخش موزیک برد و یه اهنگ شاد گذاشت.بر خلاف عادتش اینبار صداشو زیاد کرد.عجیب بود برام که هومن همیشه باید چند بار بهش میگفتم تا دست بزنه ولی اینقدر پوریا این درخواست رو مشتاقانه ازش خواست که با همون بار اول هومن شروع به دست زدن کرد. قیافه ی پوریا دیدنی شده اونقدری مشتاقانه هومن رو میدید که چند بار گفتم:پوریا جلوتو بپا. توی چهرش ذوقی فراوان دیده میشد طوری که من متعجب شده بودم.صدای موزیک رو بلند تر میکرد وهومن همزمان از عملکرد های پوریا به خنده افتاده و لحظه ای از کارش دست نمیکشید. تا اینکه دستم رو سمت پخش موزیک بردم و خاموشش کردم.یه چیز جالب دیدم که خودم ناخوداگاه از دیدنش لبخند برلبم نشست.وقتی موزیک قطع شد هومن سمت پوریا برگشت وگنگ نگاش میکرد.لحظه ای ازش چشم برنمیداشت.انگار انتظار اینو داشت که پوریا کاری کنه. پوریا:چرا قطعش کردی شیوا؟بچه رو نگا؟؟؟؟؟ با اخمی مصنوعی گفتم:بابا بچه ترکید از بس خندید.نگاش کن دیگه لپاش سرخ شده دیگه. هومن رو سمت خودم برگردوندم و گفتم:مامانی یکم استراحت به خودت بده خب. پوریا خطاب به هومن گفت:دوباره برات میذارم عزیزم.بعدم در حالی که سمت هومن میومد و داشت رانندگی میکرد لبهاشو رو به لپای سرخ هومن رسوند و بوسه ای بهش زد. با نگرانی گفتم:پوریا بابا جلوتو بپا جان من. وقتی نگرانیم رو دید با لبخندی گفت:بابا از چی میترسی تو الان با یه راننده ی حرفه ای هستیاااااااااا.یه سری مدال هامو رو نشونت میدم که دستت بیاد من کیم. .خدایی رانندگیش حرفه ای بود.تسلط خوبی روی ماشین داشت حتی تو سرعت بالا.اینو چند بار ازش دیده بودم وقتی میخواستم زود به خونه برسم. اگر میخواستم با خودم رو راست باشم باید اعتراف میکردم که بهش علاقه مند شده بودم و دوسش دارم.شاید تقریبا ده دیدار با پوریا داشتم یا بیشتر.در این ده دیدار غروری در پوریا ندیدم.شیطنتی در رفتارش دیده نمیشد. پس کو اون پورایی که بقیه با غرور ازش صحبت میکردند؟چرا فقط من محبت های اونو میدیدم.بعضی اوقات از شنیده های خودم راجب پوریا شک میکردم.روزی که از جلو گلفروشی رد شدیم لحظه ای ایستاد ویه رز قرمز ازگل ها جدا کرد و به سمتم گرفت.با لبخندی گل رو ازش گرفتم. دوست داشتم منم شاخه گلی رو تقدیمش کنم.ولی سمت رزهای سفید رفتم و یه شاخه ازش جدا کردم.به سمتش گرفتم که با اخمی مصنوعی گفت:بد جنس چرا سفید؟؟؟؟ با اخمی گفتم:مگه سفید چه اشکالی داره؟ -سمتم اومد و رز قرمزی که تو دستم بود رو بو کرد و گفت:ولی جواب عشق رو باید با عشق داد. -میفهمیدم منظورشو.منم به طبع گل سفیدی که بهش دادم رو بو کردم و گفتم:ولی من طبق روانشناسی جلو میرم. کمی از حرفم متعجب که گفت:منظورت چیه؟یعنی رز سفید نشونه ی چیز خاصیه؟ -پس فکر کردی بی دلیل بهت دادم؟ -اااااا اینجوریاس؟؟؟حالا چیه دلیلش؟ یه تای ابرومو بالا دادم و با جدیتی گفتم:دلیلش رو دیگه خودم میدونم.نیازی نیس بفهمی.بعدم به گل دستش اشاره کردم وگفتم:شما فعلا اینو داشته باش تا دلیلش. -با نگاهی مشتاق براندازم کرد وگفت:اگه دلیلشوو نگی بد میشه هاااااا. با نگاهی خونسردانه گفتم:مثلا نگم چی میشه؟ نزدیک تر شد بهم.نگاشو از رو صورتم برنمیداشت.یکم نزدیک تر شد تا اینکه سینه به سینه ی من ایستاد. دستپاچه شدم از این موقعیتی که توش بودم.یکم خودم رو عقب کشیدم و گفتم:پوریا زشته مردم دارن نگاه میکنه.یکم برو عقب تر. ولی بازم جلوتر اومد.کلافه شدم که اخمی به چهرم اوردم.باز به حالت قبل ایستاد. شاخه گلی رو که بهش داده بودم رو به صورتم نزدیک کرد.اونقدری که لمس گلبرگ هاش از بینیم شروع شد و رو لبم مکثی کرد وگذشت تا به چونم رسید و ثابتش کرد. نگاه تندی بهش کردم که موقعیت رو درک کنه. در حالی که خیره نگام میکرد گل رو برداشت از صورتم گفت: متاسفانه فعلا چیزی نمیشه.تا وقتی که... ازش فاصله گرفتم و دیگه کنجکاو نشدم برای شنیدنش. تو چند دیداری که باهم داشتیم همیشه حد ومرزبینمون رو رعایت میکرد.گاهی اوقات شیطنت هایی تو لحنش بود که به زودی فراموش میشد. رفتارش اذیتم نمیکرد.محبت هاش بیشتر از اونی بود که به ذهن نسپارمشون.گاهی اوقات از حامد میگفتم و اونم مشتاق شنیدن میشد. باور نمیکردم این همون پوریاس که روزی بهش میگفتم از خودراضی وخودخواه.درکش برام سخت بود.با تعاریفی که از غزل میشنیدم حس میکردم با شخصی رو به رو میشم که از غرور سرشار و از محبت تهی.ولی تمام باورهام با بودن در کنارش رنگ دیگه ای گرفت. شاید زود بود که بخوام اینو اعتراف کنم.ولی گاهی اوقات اونقدری شادم میکرد که دوس داشتم بغلش کنم و این ارامش بدست اومده در کنارش رو دو چندان کنم. حس میکردم تو این چند تا دیدار به اندازه ی چندین سال در کنار پوریا بودم.وقتی به غزل از رفتارهای پوریا میگفتم کمی شک میکرد و میگفت:پس حسابی عوض شده.میدونی تو دانشگاه از غرورش چی میکشیدن بچه ها.نمیدونم ولی فکر میکنم با تو همچین رفتاری داره وگرنه من یکی که راستشو بخوای هنوز ازش حساب میبرم با اینکه صمیمی ترین دوست نامزدمه ولی هنوزم وقتی میبینمش دستپاچه میشم.خودمم نمیدونم چرا؟ از حرفای غزل به خنده میفتادم. با خودم میگفتم پوریایی که با منه که اینقدر ازش حساب نمیبرم.البته اوایل که باهاش برخورد داشتم چرا ولی الان خیلی دوسش دارم واخلاقشو ستایش میکنم. تصمیم گرفته بودم به پوریا بگم نظرم چیه راجبش ولی با عروسی که این وسط بهش برخوردم تصمیم گرفتم بعد از این عروسی بهش بگم.یکی از صمیمی ترین دوستای سیامک وپوریا ازدواج کرده بود و به اصرار مریم و غزل تصمیم گرفتم که تو این جشن با پوریا باشم.از همه سیریش تر غزل.تا دو روز التماس میکرد که شیوا جان هومن بیا.اونقدری جون این بچه رو خورد که قبول کردم.مریمم که تو دومین برخورد بود میدیدمش از طرفی نمیخواستم ناراحتش کنم چون هم من تحسینش میکردم هم پوریا. سه روز بعد از این جشن باید برای یه عقد ساده اماده میشدیم.هانیه درست روز چهارم میخواست با بهداده به خارج از کشوور بره .چند ماه بعدشم که عروسی غزل.خدایااااااااااا این همه جشن ر چی کار کنم من؟از طرفی با شنیدن هر کدومش کلی ذوق میکردم.بیچاره غزل اونقدری برای خرید جهیزیه عجله میکرد که میگفتم بابا کو تا چند ماه دیگه؟ولی گوشش بدهکار نبود.خداروشکر به کسی که دوستش داشت رسید و این خیلی عالی بود. همه چیز خب بود تا اینکه این مهمونی شد مقدمه ای که از اون به بعد پوریا رو برام باز کرد.پوریایی که فکر نمیکردم اینجوری ببینمش.یعنی پوریا کی بوده که من تا این حد نشناخته بودمش. کاش هرگز اتفاقات بعد از این عروسی رو تجربه نمیکردم. بالاخره روز عروسی فرا رسید.از قبل به گیتی جون گفته بودم که قراره با غزل به عروسی یکی از دوستامون بریم هر چقدر هم اصرار کرد که هومن رو بذار پیش من ولی قبول نکردم و گفتم که میخوام ببرمش. پوشیدن لباسهای دکلته رو دوس نداشتم.ترجیح میدادم لباسم یغه دار باشه.طرح لباس سبزم خیلی دوس داشتم.بخاطر همین روزی که با حامد برام اینو گرفت تصمیم گرفتم یه چیزی تو همین مایه ها ولی قرمزش رو بگیرم. اون روز غزل به خونه ی ما اومد ولی اینبار تو خونه ی خودم اماده شدیم.ارایش موبا غزل و صورت با خودم.بازم خواستم مدلی رو برام بزنه که تو مهمونی پگاه درس کرده بود.همه چیز طبق قبل ولی اینبار به جای رژ ماتی که همیشه استفاده میکردم ترجیح دادم رنگ لباسم رو به لبم بزنم.با اینکه اونو بیشتر دوس داشتم ولی با ارایش و رنگ لباسم نمیخوند. هومن رو اماده کرده بودم و از غزل خواستم که کاراشو تموم کنه.کلی غر زدم که بابا اونی که باید بپسنده پسندیده تموم شده.دست از سر اون وسایل ارایش ها بردار دیگه. بالاخره تلفن به دست شد و شماره ی سیامک رو گرفت.وقتی کفش های پاشنه بلند مشکی رنگم رو پوشیدم که غزل با شیطنت گفت:بابا مانکن.ماشالا ماشالا.میگم میخوای حسابی امشب دلبری کنی هاااان؟ باز خداروشکر هانیه که اصلا خونه نبود گیتی جونم اونور وگرنه این که جلو زبونش رو نمیتونه بگیره یه دفعه اسم پوریا رو هم میاورد و تموم. بالاخره سیامک رسید و حرکت کردیم.بالاخره با کلی تعارف غزل رو فرستادم جلو بشینه.دختره ی دیوونه.بگو اخه نامزده توئه من پیشش بشینم.حالا رعایت احترام رو میکرد.از یه چیز خیلی خوشحال بودم که سیامک میتونه غزل رو خوشبخت کنه.بالاخره هر کس یه قسمتی داره و اونم خدا مشخص میکنه. جلوی تالار که رسیدیم سیامک تلفن به دست شد و شماره ی پوریا رو گرفت.غزل هم با شیطنت نگام میکرد کهبا اخمی حلش کردم.رو به سیامک گفتیم:خب میریم تو پوریا رو میبینیم دیگه. سمتم برگشت و گفت: دستور پوریاس که به محض رسیدن باهاش تماس بگیرم.فعلا پیاده شین تا پوریا برسه. از ماشین پیاده شدیم و منتظر موندیم.خودم رو مشغول هومن کردم که با صدای سیامک که گفت اومد سمت ورودی نگاهی کردم. وای این بشر چقدر با یه کت وشلوار عوض میشد.از دیدنش لبخندی بر لب نشوندم.نزدیک شد و سلامی به همه تحویل داد.برای اینکه زیاد جلب توجه نکنه زود نگاه خیرشو ازم گرفت وگرنه من متوجه شدم که با دیدنم چه برقی تو چشماش بوجود اومد.سیامک و غزل راه افتادن و پوریا جلو اومد و گفت:هومن رو بدش به من میارمش.پشت سر سیامک و غزل حرکت کردیم. وارد تالار شدیم که هومن رو از پوریا گرفتم با سیامک سریع از ما جدا شدند و سمت دوستاشون رفتن..خواستم سمت غزل حرکت کنم که دیدم غزل به حالت معذبی نگام میکنه. کمی به اطراف نگاه کردم که زیر لب گفتم:یا علی.چرا اینجوری نگامون میکنن/؟/؟ دقیقا یه گروهی خیره بهمون نگاه میکردن که با خوودم گفتم:چه ضایع.چشتون در نیاد یه وقت. در همین حین مریم با لبخند به سمتمون اومد واستقبال گرمی کرد.ما رو به سمت اتاقی هدایت کرد و هیجانزده هومن رو از من گرفت منم دستش سپردم. بعد از تعویض لباس موهامو رها کردم رو شونم و از اتاق خارج شدیم. دست به دست غزل حرکت کردیم که سنگینی نگاه خیلیا رو خودم احساس کردم.البته درک میکردم چرا ولی اتفاق عجیبی هم نبود. سمت مریم رفتیم که دیدم داره با خانمی که لباس لیمویی به تن داشت وارایش جلفی برصورت صحبت میکرد.خوشگل بودنش رو نمیشد نادیده گرفت.ووقتی پیش مریم ایستادیم با لبخندش ما رو به نشستن روی صندلی ها دعوت کرد. تا اوومدم بشینم دختره گفت:شیوا خانوم هستن دیگه؟؟؟؟؟ روم سمتش کردم که دیدم خیره نگام میکنم. مریم جوابش رو داد که بازم به سمتم برگشت.چرا اینجوری نگام میکنه/؟؟؟؟؟؟ چشم ازش برنداشتم که گفت:شباهت زیادی به پوریا نداره .به خودتم همینطور. یکم از حرفش متعجب شدم خواستم چیزی بگم که مریم دستپاچه گفت:طلا جون چرا نمیشینی؟ایستاده خوب نیستاااا.مزاحمت نمیشم اگه میخوای بری. با اینکه معلوم بود منظورش چیه ولی در کمال ارامش رو صندلی جا گرفت.قیافه ی مریم دیدنی شده بود.لبخند رو لبش خشک شد .نمیدونم چرا اینقدر نگران بود. داشتم به سمت عروس و داماد نگاهی میکردم که شنیدن چیزی شوکم کرد. طلا:پس اینبار پوریا زیاده روی کرد.نگاه متعجبم رو به سمتش چرخوندم که دیدم مریم هول شده. بعدم با پوزخندی گفت:طفلی.اخر یه روز باید گند یکیش درمیومد دیگه. دستام ناخود اگاه روی میز سر خورد و افتاد پایین. خطاب به مریم ادامه داد:نه مریم جون؟؟؟؟ نگاهم به مریم ثابت موند که دیدم اینبار عکس العملی نشون داد و گفت:حالا اگرم گندش دراومده باشه بعضی ها عرضه ندارن گندکاریاشونو جمع کنن طلا جوووووون. طلا یه دفعه رنگ عوض کرد طوری که مهر خاموشی بردهانش خورد. بعدم با نگاهی به سمت من بلند شد و خدافظی کرد. هنوز ت شوک شنیدن حرفاش بودم.منظورش چی بود؟از زیاده روی.از گند کاری؟چرا اینجوری صحبت میکرد. تو افکارم غرق بودم که مریم با حرص گفت:ایکبیری. متوجه شده بود که شوکه شدم با لبخندی گفت:میگم شیوا جون چرا چیزی نمیخوری هان؟غزل خانوم شما پذیرایی کنین از خودتون. غزل گوشی به دست داشت صحبت میکرد.پس چیزی از این صحبتا نشنیده وگرنه اونم متعجب میشد. خلاصه مریم هر چی سعی میکرد ذهن منو سمت دیگه ای بچرخونه موفق نشد که نشد. رم نمیشد بپرسم منظورش چی بود ولی تعجب رو کاملا در چهرم میدید. در همین حین پوریا و سیامک به سمت ما اومدن.با دیدنش لبخندی مصنوعی زدم. سیامک از غزل خواست که تو رقصیدن همراهیش کنه و اونم مشتاقانه پذیرفت.پوریا دستش رو سمت دراز کرد و گفت: تو چرا نشتی؟تو هم باید منو همراهی کنی دیگه. خواستم خوابیدن هومن رو بهونه کنم که مریم شتابزده گفت:من میبرمش اون اتاق که راحت بخوابه.شما برین.بعدم از من جداش کرد رفت. با کلافگی بلند شدم و دست به دست پوریا دادم. در حالی که دستام تو دستای پوریا بود به طلا برخوردیم.مثل اینکه جن دیده باشه سریع از ما جدا شد. به جایگاه رسدیم که در تاریکی مطلق قرار گرفتیم.فقط پرتوهایی از نوور بر ما خودنمایی میکرد.برای اولین بار بود که میخواستم با پوریا برقصم.دستامو از دستش جدا کردم و رقص ارومی رو از خودم به نمایش گذاشتم.به طبع اونم خیلی اروم میرقصید.تا اینکه با ورود عروس و داماد به جایگاه خواننده اعلام کرد که میخواد یه اهنگ اروم مخصوص رقص دونفره تقدیم به عروس و داماد بشه و بقیه زوج ها هم میتونن همراه شن با اونا. میدونستم رقص دونفره یعنی چی.یعنی اینکه من باید دست به دست پریا پوریا برقصم واز این رقص قلبا راضی بودم ولی حس خوبی نداشتم از انجامش.تا اینکه غزل خودش رو به اغوش سیامک سپرد ومشغول رقص شدند.چشمای منتظر پوریا دیدنی بود.اونقدری خودش ر بهم نزدیک کرد که صورت هامون در یه وجبی هم بود.یه دستش رو بالا گرفت تا دستامو توش قفل کنم.لمس دستاشو پشتم احساس میکردم.رقص دونفره ی ما اغاز شد. حرارت نفس هاش.عطر تنش.گرمی دستاش.همگی رو حس میکردم.کمی معذب بودم از این وضعیت.مردی که روزی به تماشای رقصش ایستاده بودم الان باید با تمام وجودم حسش میکردم ودست به دست باهاش میرقصیدم. سرم ر بلند کرد و تو چشماش خیره شدم.حس میکردم داره با چشماش باهام حرف میزنه.پوریا-حس شیطنت به سراغم اومده بدجور. سعی کردم با لحنی اروم نه با اخم بهش بفهمونم که شیطنتش ر کنترل کنه.شاید اسم شیطنت مناسبش نبود وباید ابراز احساسات میگفتم بهش. -چرا شیطنت؟ پوریا:اخه موقعیتش جور شده. کمی جدی شدم و گفتم:ولی تو موقعیت ها باید خودت رو کنترل کنی نه شرایط عادی .شاید انتظار حرفی رو ازش داشتم که با عملکردی ازش رو به رو شدم. یه ضربه به پام که شد یه حس معلق بودن بین هوا و زمین.دستای مردونه ای که منو محکم نگه داشته بود.پاهای قفل شدم که برای کنترل خودم به پشت پای پوریا رسیده بود.هنوز موقعیتم رو حس نمیکردم.کمرم تا نیمه خم شده ودستام به گردن پوریا اویخته شده. این معلق بودن منو میترسوند.با نگام گنگ نگاش میکردم.روی کمر خم شدم خیمه زد و خودش رو بهم رسوند.چشماش بست و گفت:نمیشه شیوا. الف اسمش تو دهنم موند که رسیدن لب هاش به لبم وزدن بوسه ای اتیشم زد. احساس کردم همه چیز متوقف شد.درک زمان و مکان برام سخت بود.یعنی من باید اولین بوسم رو با اون اینجوری حس کنم.پوریایی که حتی لمس دستاشو از عمد تجربه نکرده بودم ولی امشب با تمام وجودم حس شد.با چشمانی باز نگاش میکردم.بغض کردم.خودم رو ازش جدا کردم .چشماشو باز کرد.تو این تاریکی غم چشماش دیده میشد. غمی که میخواست عملکردش رو توضیح بده.دستاش رو شل کرد و منو بالا اورد. فقط بهش زل زدم وقطره اشکی از گوشه ی چشمم خودش رو ازاد کرد. عقب عقب رفتم و به سرعت از اون محیط فرار کردم.سینه به سینه به طلا خوردم که با نفرت نگام میکرد. تو دلم گفتم:ضعیفه دلش میخواد کفشمو در بیارم و با پاشنش تو چشش فرو کنم. سمت اتاقی که هومن روو خوابیده بود رفتم وبالای سرش نشستم.نمیخواستم صدای گریه هامو بشنوه.به ارومی دستاشو بالا اوردم و با روی گونم لمسش کردم.اروم اروم همه ی بغضم رو رها کردم.صدایی از پشتم شنیدم: -معذرت میخوام.ولی باور کن... به سمت صداش برگشتم.این صدا رو خوب میشناختم.اجازه ی حرف زدن بهش ندادم وبا جاری شدن اشکم گفتم:هیچی نگو.هیچی نگو پوریا. پوریا نزدیکم شد و دوزانو کنارم نشست.سر به زیر شدم و نگاش نکردم.دستش رو سمت چونم برد که با حرکتی نذاشتم به دستش برسه. به چشاش زل زدم و گفتم:هر چی بود تموم شد.مهم نیس دیگه. کلافه دستی به موهاش کشید و بلند شد.فهمید که دوس ندارم راجب این اتفاق صحبت کنم. به خونه رسیدم وهومنو روی تختش گذاشتم.با اینکه خسته بودم ولی بازم سمت حمام رفتم و ترجیح دادم اینکار خستگی رو از جسمم بیرون بکشم و موفق هم شدم. روی تخت دراز کشیدم وتصمیم داشتم هر طور شده اتفاق امشب رو از ذهنم پاک کنم.با اینکه پوریا رو دوسش داشتم وشاید این بوسه برام تلخ نبود ولی قلبا راضی نبودم.هیچ چیز نمیتونست قانعم کنه که عکس العملش رو توجیه کنم.فقط میدونستم اشتباه بود.یه اشتباه.به زور چشمامو بستم واونقدری تکون خوردم که بیهوش شدم. تدارکات عقد هانیه باعث میشد که این اتفاق به ظاهر ساده رو فراموش کنم.ت این سه روز پوریا هیچ تماسی با من نداشت. عقد ساده ای ت خونه برگزار کردیم وپیوند بین بهداد و هانیه محکم تر شد.با دیدن هانیه تو لباس سفید ودسته گلی که به دست داشت اشک شوق ریختم.هانیه بهترین دوستم بود.نه تنها یه دوست بلکه یه خواهر.خوشبختیش رو از خدا خواستم و ارزوی بهترین ها رو براش کردم. فردا صبح اماده شدیم که هانیه رو راهی کنیم.منو و گیتی جون هانیه رو با خودمون بردیم فروودگاه وبهداد هم با خانوادش اومد.با هزاران بوسه ی تلخ جدایی و شیرینی خوشبختی راهیش کردیم.بیشتر از همه هومن رو میبوسید.چقدر دلتنگش میشدم. بالاخره به سمت خونه حرکت کردیم.سعی میکردم با حرفام گیتی جون رو ارم کنم و کمی هم موفق شدم.به خونه رسدیم.ماشین رو جلوی در پارک کردم چن یه سری خرید داشتم میخواستم انجامشون بدم.گیتی جون با هومن وارد خنه شدن.کمی گیتی جون رو همراهی کردم و برگشتم دم در.داشتم در ماشین رو باز میکردم که صدایی از پشت سرم شنیدم.-شیوا خانم؟؟؟؟؟ به سمتش برگشتم.چهرش برام نا اشنا بود.با نگاهی متعجب گفتم:بله بفرمایین. بهم نزدیک شد و پاکتی به طرفم دراز کرد.با جدیتی پرسیدم:ببخشین به جا نمیارم.شما؟ -مهم نیس من کیم عزیزم.مهم چیزیه که دارم بهت میدم.به پاکت اشاره کرد. با اخمی پرسیدم:این چیه ؟یعنی منظورم اینه که تووش چیه؟ پوزخندی زد و گفت:چیزای دیدنی عزیزم.به نفعته ببینیشون چون اینجوری ضرر میکنی. پاکت رو از دستش گرفتم و تا اومدم از خدش چیزی بپرسم.خدافظی کرد به سرعت تو ماشینش جا گرفت و دور شد. به سرعت پاکت رو باز کردم.عکس هایی پشت شده رو توش دبدم. عکس برگردوندن همون وخم شدن زانو هامم همون.چشمام به حدی گشاد شده بد که داشت از حدقه بیرون میزد. یکی یکی میدیدم و شوکه تر میشدم.رو زمین نشسته بودم تماشاشون میکردم.نیم تنه ی برهنه ی پوریا.صحنه هایی از بوسه هایی که با لذت ازش میدیدم. مستی وچند تا صحنه ی دیگه.فقط تو اینا جای یه همخوابی کم بود که از شرم نفرستاده بودن.تقریبا بیست تا عکس بودن.هیچ کدوم از دخترا نشانه ای از ایرانی بودن نداشتن. نه دروغ بود.یعنی پوریای من این بوده.نه باور نمیکنم.پوریا تا این حد پست نبوده.باور نمیکنم گذشتش اینجوری بوده.اصلا چرا گذشته نکنه...نکنه الان.نه من مطمئنم پوریایی که با منه اینطوری نیست. مثل دیوونه هام با افکارم درگیر شده بودم. عکسا تو دستام شل شد.ر زمین پخش شد.به خودم اومدم و سریع جمعشون کردم.رفتم تو خونه .گیتی جون پرسید:چرا برگشتی شیوا؟مگه نمیخواستی بری؟ فقط نگاش میکردم که گفت:حالت خوبه مادر؟ چند بار سرمو بالا و پایین کردم و با لبخندی مصنوعی گفتم:اره...اره یه چیزی یادم رفته بود برگشتم بیارمش. به اتاق رسیدم که دیگه توانی نداشتم برای جلو رفتن.پشت در سرخوردم و پاکت رو زمین انداختم.دستامو رو صورتم گذاشتم و با گریه هایی اروم بغضم رو ازاد کردم. پوریا نباید اینجوری باشه.حق نداشت اینجوری باشه.حق نداشت اینقدر پست باشه.حق نداشت...نداشت.اون فقط گفت یه رابطه با افراد محدودی داشتم.فکر میکردم منظورش دوستی های ساده هس یا هر دوستی دیگه.ولی حس خفگی میکردم.گوشیم زنگ خورد.اشکامو پاک کردم وبه صفحش خیره شدم. پوریا بود.لبامو به دندون گرفتم و اشک ریختم.نمیخواستم جوابش رو بدم ولی حسی به سراغم امد که خواستم هر بد و بیراهه نثارش کنم. هنوز اشک میریختم.جواب دادم. -سلام عزیزم.خوبی؟بی وفا نباید یه زنگ به ما بزنی. صداش تو گوشم پیچید.صداشو که شنیدم خودم رو ول کردم و گریه هام با صدا بهش تقدیم کردم. -شیوا چته تو؟داری گریه میکنی؟شیواا.... گوشی ر از خودم دور کردم ودیگه صداشو نشنیدم. گوشی رو به دستم گرفتم که هنوز صدام میکرد. -شیوا چت شده تو؟؟؟ با صدایی پراز بغض و نفرت گفتم:خفه شو پوری...یا.خفه شو.نمیخوام صدات بشنوم....بلند تر گفتم:نمیخوام صداتو بشنوم میفهمی؟..تو یه دروغگویی دروغگووو.. از اونم بدتر یه اشغالی پوریا.دیگه گریه امانم رو برید و گوشی رو قطع کردم و رو زمین انداختمش. هق هق گریه


مطالب مشابه :


بوسه ی خونین 8

♥♡ ~`:"رمان کده♥♡ ~`_'- - بوسه ی خونین 8 - ♥♡ رمااااااااااااااااان بوسه ی خونین♥♡




ایندفعه کارن گیلان

رمان کده - ایندفعه کارن گیلان – رمان روز های بارونی“>




یه عالمه عکس

رمان کده - یه عالمه عکس – رمان روز های بارونی“>




قسمت پنجم رمان تانیا

رمان کده - قسمت پنجم رمان تانیا - نوشتن رمان - رمان کده




قسمت سوم رمان تانیا

رمان کده - قسمت سوم رمان تانیا - نوشتن رمان - رمان کده




قسمت چهارم رمان تانیا

رمان کده - قسمت چهارم رمان تانیا - نوشتن رمان - رمان




بوسه ی خونین 10

♥♡ ~`:"رمان کده♥♡ ~`_'- - بوسه ی خونین 10 - ♥♡ رمااااااااااااااااان بوسه ی خونین




قسمت ششم رمان تانیا

رمان کده - قسمت ششم رمان تانیا - نوشتن رمان - رمان کده




برچسب :